گزیده ( نوشته ها از قلم رفیق نور سنگر )

انسان ها در گستره زندگی چهره های متفاوتی بخود میگیرند، گاه سرخ، گاه زرد و گاهی هم سیاه، سیاه!
این چهره نمایی هاست که ماهیت، کرکتر و سجایای متضاد افراد را به اجتماع و تاریخ معرفی می کند.
هر انسان زاده اجتماع است که کرکتر آن را محیط ماحولش رقم میزند و حادثه ها، یا آبدیده اش می کند و یا هم تا سرحد سقوط بی برگشت ،هل اش میدهد.
من در محیطی رشد کردم، که سخت سیاسی شده بود و هر حزب و سازمانی در آن به سربازی گیری مشغول بود. اخوانی ها، ستمی ها، پرچمی ها، شعله یی ها …تلاش بی وقفه داشتند تا بیشترین جوانان را بسوی خود بکشانند و هر یک از پیروان آن احزاب و سازمان ها ؛ ویژگی ها خود شان را داشتند. بطور مثال:
اخوانی ها: زورگو، متعصب و خشن بودند که همه مخالفین خود را با یک چوب میزدند و آن چوب “تکفیر” بود.
مائویست ها : ماجراجو، تندخو و تند برخورد و سخت شیفته شعار دادن های احساساتی …
ستمی ها: بجز پشتون ستیزی و یاد کرد های افتخارات ملیت بزرگ تاجیک ؛ کار و شعار دیگری نداشتند.
افغان ملتی ها: هرگز نتوانستند آنجا جای پای پیدا کنند و یک “خلقی” داشتیم از قندهار که خلال دماغ داشت.
اما پرچمی ها؟
ممتاز ترین، باسویه ترین، با نظافت ترین و پیشتاز ترین جوانان را بسوی خود کشانیده بود و این ویژگی های برجسته سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که در محیط ما پیشتاز و بی رقیب گردد.
من که تعلیمات نسبتن ابتدایی دینی داشتم نخست به اخوان المسلمین پیوستم و همگام با جوانان هم سن و سال خودم ، تلاش نمودم تا “اسلام ناب محمدی” را تبلیغ کنم…اما بزودی متوجه شدم که این جریان فکری بجز “فاجعه” چیزی را نمیتوانند به مردم عرضه کنند چون همه بزرگان ما تلاش داشتند تا ما را به جنگ و جهاد در مقابل دگر اندیشان تشویق کنند و چنان ذهن های ما را مسخ سازند که با هیچ یک از معیار های انسانی پابند نباشیم. و آموزه های ما همان کتاب های تاریخ گذشته بود، که “انتشارات نسل جوان” برون میداد. علل عقب ماندگی شرق را در بیگانگی از دین میدانستند و مهتاب گرفتگی و افتاب گرفتگی را هم معجزه های الهی …
با آنکه “اخوانی” بودم، بهترین و نزدیکترین رفقایم “پرچمی ها” بودند ولی هیچکدام نمیخواست و یا هم باور نداشتند که بتوانند با من تبادل نظر کنند، زیرا من خشن تر و شقبتر از آن بودم که بتوانم با اعصاب راحت با کسی حرف بزنم …
کار من با اخوانی ها طول نکشید و بزودی متوجه شدم که کتاب ها و باور های آنها پاسخگوی پرسش های من نیست و هیچکدام از مسوولین ما هم آماده نبود که در مباحث مقایسوی در عرصه فلسفه چیزی بگویند؛ چون به “شرک” می انجامید و عاقبت “شرک” را هم هر مسلمانی میدانست.
همانطوری که گفتم بهترین دوستان من “پرچمی ها” بودند، که با حوصله مندی منتظر بودند تا من خود متوجه اشتباه راه برگزیده خودم شوم و این انتظار هم بیجا نبود…
به خلیل وداد مراجعه کردم و گفتم میخواهم عضو سازمان شما شوم اما با نماز و عبادات دینی من کاری نداشته باشید.
خلیل وداد برایم از اهداف حزب دموکراتیک خلق افغانستان گفت و تشویقم کرد تا برنامه حزب و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را بخوانم و خود نیز کمک نمود تا بعضی مفاهیم را درستتر درک کنم…
بدون هیچگونه مقاومتی، ذهن من آن ها را پذیرفت و خواستار آثار بیشتر شدم و در نتیجه دریافتم که متمدن ترین و انسانی ترین اهداف در اندیشه های همین حزب است.
در بهار سال 1356 خورشیدی رسمن و داوطلبانه عضو سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان شدم و دیری نگذشت که همه دوستان و رفقا و بخشی از هم کلاسی های خودم را متقاعد ساختم تا به س.د.ج.ا بپیوندند و رفیق خلیل وداد هم اجازه داد تا خودم مسوولیت آنان را بدوش گیرم….

کار عملی من در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دو استقامت آغاز گردید:
1 ــآموختن از بزرگان
2 ــ انتقال آموخته هایم برای حلقه های ارتباطی خودم.
با نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان از دوازده و یا سیزده سالگی آشنایی داشتم و عمدتن پرچمی های محیط ام چون استاد حسن سپاهی(شوهر خواهرم)، زنده یاد متین بارش و زنده یاد سلام بارش (فرزند خوانده های مادرم) و بعد ها شهاب الدین سرمند، خلیل وداد، محب بارش، زنده یاد ملک نشاط(یکی از اولین قربانیان جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم)، یارمحمد آراشید، غفار خوشحال، زنده یاد غلام محمدسنگر (برادرم که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین در هژده سالگی کشته شد)، حبیب مهش همکلاسی ام…، چهره های بودند که مدت ها قبل از من به عضویت ح.د.ح.ا و یا س.د.ج.ا پیوسته بودند.
من از آن رفقا چیز های زیادی را آموختم؛ بطور نمونه:
از استاد حسن سپاهی دور اندیشی، از متین بارش خوش مشربی، از سرمند وفاداری و شفقت، از خلیل وداد فلسفه و تاریخ، از محب بارش شعر و ادب، از غلام محمد سنگر مردانگی و مقاومت، از یارمحمد آراشید بردباری و گذشت و از مکتب و مسلک و اندیشه آن روزی همه آنان : تعقل ، شهامت، نه گفتن در برابر ظلم، استبداد ، مکارگی… و به این نتیجه رسیدم که راه حزب دموکراتیک خلق افغانستان و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بی بدیل ترین اندیشه و تفکر اجتماعی در زمان خودش بود و برای من تا امروز جذابیت خود را حفظ کرده گرچه عده یی با آرمان های شان پشت کردند، عده یی بر اندیشه های شان خط بطلان کشیدند و عده یی هم تا پای جان رزمیدند و هرگز تسلیم نشدند.
دوستانی را می شناسم که در پیوند رابطه های بعدی شان با قدرتمندان فریفته شدند و همه چیز شان را به هیچ فروختند و برای عقبگرد های سیاسی شان هم ، همه روزه دنبال توجیه کردن های ارزان قیمت و یا خود ارضایی برآمدند؛
دوستانی را می شناسم که شهامت اعتراف به اشتباهات شان را ندارند و امروز با هجوگویی های بازاری دنبال دلیل سازی ها شده اند…
همچنان دوستانی را می شناسم که تا امروز در تلاش اند تا با اوصولیت و پاکیزگی راه شان را ادامه دهند و اصل را بجای فرع و فرع را بجای اصل در تفکر شان راه ندهند.
در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود که سیاست را شناختم، با فلسفه آشنا شدم، تاریخ را ورق زدم، اهمیت شعر و ادب و فرهنگ را درک کردم، کشورم و جهان را به کنکاش گرفتم و ستم های استخوان سوز طبقاتی، جنسی، مذهبی، ملی ، سمتی، زبانی و استعماری را شناسای کردم و این درس ها را به حلقه های ارتباطی خودم انتقال دادم…
شروع کار من با ارتباطی هایم بر محور صوری و اماتوری نبود، بلکه ریشه های عمیق در پرورش خودم و همقطارانم با تمدن امروزی و پیوند مان با جهانی میچرخید که در آن زندگی می کردیم و برای من این راه پایان ناپذیر است.
من بزودی در بین همقطارانم در مرستون، متوسطه میرویس نیکه، که آنجا دانش آموز بودم و حتا لیسه مسلکی صنایع که همجوار مدرسه ما بود، نفوذ کردم و یک عده محدودی از جوانان را بدور خود جمع نمودم و حلقات تبادل نظر و مباحث سیاسی ـــ فلسفی را بوجود آوردم و باید اعتراف کنم که در تمام آن لحظه ها خلیل وداد مرا کمک و رهنمایی نمود تا بیشتر از پیش راه های مبارزه و آموزش را دریابم.

سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بر مبنای آئین نامه دور اندیشانه خود و در روشنایی رهنمود های رهبری کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، گام های متین و سازنده را بسوی آینده درخشان برمیداشت و هر روز بیشتر از پیش اعتماد جوانان را کسب می کرد. جوانان دانش آموز و دانشجو بدور آن حلقه میزدند و پیوند آن سازمان را با کارگران، دهقانان، پیشه وران و سایر طبقات و اقشار اجتماعی جامعه گسترش می بخشیدند. هنوز آن شگوفایی ها به ثمر نرسیده بودند که دوران دیگری از مشغولیت های رکود آفرین آغاز گردید و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بمصاف درگیری های وحدت مجدد شاخه های «خلق و پرچم” کشانیده شد و تمام توجه و انرژی کادر ها و فعالین ما در بالا نگه داشتن دست “پرچمی” ها ، حداقل در عرصه سازمان های جانبی، منجمله در بخش جوانان؛ به حفظ دست آورد هایمان به الویت کاری ما تبدیل گردید. رفقای “خلقی” در آستانه پروسه “وحدت” متوجه شدند که در عرصه های اجتماعی هیچ کار و ابتکاری ندارند و تنها بخش رقیب شان(پرچمی ها) هم سازمان دموکراتیک زنان افغانستان هم سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و هم اتحادیه های کارگری(صنفی) را ساخته اند و در میان آن طبقات و اقشار نفوذ قوی و محسوسی دارند. در پیوند با تحقق هماهنگی با پروسه وحدت به رفیق غلام رسول(معلم زبان انگلیسی متوسطه میرویس نیکه) که یگانه حزبی و آن هم از بخش فرکسیون “خلق” بود؛ معرفی شدم.( رفیق عثمان معلم جغرافیه مدرسه ما که بعد ها تا سطح آمریت دفتر و اسناد کمیته مرکزی س.د.ج.ا رشد کرد در آن زمان با حلقه ما ارتباط نداشت) متاسفانه در مدرسه ما هیچ رفیق حزبی از بخش پرچمی ها وجود نداشت و در بخش خلقی ها هم بجز رفیق غلام رسول کسی دیگری نبود، در حالی که اعضای س.د.ج.ا تا جایی که رابطه شان از طریق من پیوند میخورد؛ در آن زمان (12رفیق بشمول 3 رفیق از لیسه صنایع) بود. رفقا غفار خوشحال ، اسد غضنفر، غلام محمد سنگر، ظاهر قدم علی، حبیب مهش …هم با رفیق داود مازیار تماس داشتند و جداگانه کار می کردند و در پروسه وحدت، با بخشی که من مسوولیت داشتم ، پیوستند. رفیق غلام رسول که در یک اتاق سرای در جنب سینما عزیز(بعدن سینما جمال مینه) تنها زندگی می کرد؛ بیشتر از آنکه در مورد وحدت حزب حرف بزند ، تلاش می کرد تا تک، تک از رفقا را برایش معرفی کنم اما من با وجود آنکه وحدت مجدد حزب، در ظاهر در حالت تکمیل شدن بود، به آینده آن باور نداشتم و به بهانه های مختلف طفره میرفتم… روز شهادت زنده یاد میراکبر خیبر و حضور پر رنگ رفقای ما در مراسم وداعیه سبب گردید تا رفیق رسول رفقای ما را شناسی کند و کمیت ما را بداند. گرچه رفیق رسول هیچ آسیب مستقیم به ما نرسانید و حتا من را بعدن از مرگ حتمی نجات داد، اما حادثه برگزاری تدفین و تکفین با عظمت زنده یاد میر اکبر خیبر بعد ها سبب درد سر های فروان گردید. رویداد هفت ثور 1357 خورشیدی آزمون بزرگ و تاریخی دیگری را در مقابل ما قرار داد و آن اینکه: یا تسلیم خواسته های باند امین می شدیم و یا منتظر زندانی شدن و شکنجه و مرگ میماندیم. در همان زمان بود که با متن «دفاعیه خسرو روزبه» و جزوه «توده یی ها در دادگاه نظامی» آشنا شدم و خسرو روزبه برای من نماد یک انقلابی شد. اعتراف می کنم که در زمان شکنجه شدنم در زندان، فقط یک چیز بیادم می آمد و آن پیروی از شجاعت و شهامت توده یی ها تا پای چوبه دار ؛ در دفاع از آرمان های شان… بعد از 7 ثور برای مدت کوتاهی یعنی تا 2 سنبله همان سال، که زندانی شدم، با وجود دشواری ها و کارشکنی های زیادی از جانب رفقای خلقی که به مرور زمان بتعداد شان افزوده می شد، توانستم ابتکار عمل را در دست داشته باشم و سازمان را از گزند های پرشمار بدور نگه دارم. (البته تنها مورد تلخی که در غیاب من صورت گرفت، گرفتاری و زندانی شدن رفیق خالق معلم ځارندوی بود که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باخت.) در ضمن دو معلم که یکی اخوانی (یونس خان معلم دینیات) و یکی از هم از حضرت های مجددی (معلم قرآنکریم) بودند در همان زمان به اساس تصمیم (اسدالله فروتن) امر خلقی مدرسه ما زندانی شدند که بعد ها خبر کشته شدن شانرا شنیدم. امر جدید خلقی (اسدالله فروتن) برای نظارت بر کار های من (آقای نعیم خان) آموزگار زبان پارسی را که تازه خلقی شده بود بصفت معاون من گماشت و او را حمایت کرد تا برای جانشینی من آماده گردد. بتاریخ اول سنبله 1357 خورشیدی خبر گرفتاری رفقا سلطانعلی کشتمند وزیر پلان(برنامه ریزی) و محمد رفیع (وزیر فوائد عامه) به اتهام براه اندازی کودتا از طریق امواج رادیو و تلویزیون به نشر رسید و فردای آن روز من خبر گرفتاری شانرا با عصبانیت برای هم کلاسی هایم شرح دادم و آنان را از یک توطئه بزرگی که در راه است، خبر دادم. محمدقاهر (در آن زمان یک عکاسخانه در پل باغ عمومی داشتندبنام شعله و یک گروه هنری به اسم دیماند، برادر همین حق پرست معروف که حالا در شهر هامبورگ زندگی می کنند) و خودش را خواهر زاده شیرجان مزدور یار معرفی می کرد و همکلاسی من بود، به آمریت مکتب خبر داد و من زندانی شدم که چگونگی آن و روز ها و شب های پر عذاب زندان را نمیخواهم اینجا بنویسم چون قبلن بپاسخ یک رفیق در برگه فیس بوک رفیق سپهبد جنرال نبی عظیمی نوشته ام و در کتاب « من و آن مرد موءقر» چاپ شده… بعد از رهایی از زندان کاملن هویدا گردید که وحدتی در کار نیست و مبارزه را با شرایط دشوار مخفی باید آغاز کنیم. مقاومت من در زندان و زیر آن همه شکنجه های وحشیانه ، توسط سمونوال غنی که تا آن زمان در بخش جنایی وزارت داخله آمر بی صلاحیت بود، به رفقا در بیرون اطلاع داده شد بود. بدستور رفیق خلیل وداد زندگی را در اختفا تجربه کردم و کار های کمیته مخفی س.دج.ا دوباره ولی با شرایط شدیدن دشوارتر از قبل در انتظار ما بود. زندان و شکنجه نه تنها نتوانست مرا در هم بشکند بلکه مصمم تر از قبل برای یک آینده دشوار آماده ساخت…

زندگی در اختفا یه زندانی میماند، که زندانی خود، زندانبان خود است. برای من که در آن سال ها دوران مستی و شبابم آغاز می شد؛ واقعن روزگار سخت و توانفرسا بود. اما عشق به انسان سر زمین و میهنم…نیروی عجیبی برایم میبخشید تا به آینده امیدوار باشم و همه انرژی و توان جوانیم را در خدمت به راهی که انتخاب کرده بودم، بگذارم. اولین کاری که کردم تبدیلی خودم و رفقا ابراهیم حسنی و حسن یزدانی…به لیسه سپین کلی بود.( چون رسمن از سازمان خلقی جوانان اخراج نشده بودیم؛ از منشی جدید مکتب (همان نعیم خان که پیشتر از او نام بردم، معرفی نامه هم گرفتیم و او هم چون اسدالله فروتن تبدیل شده بود و زیاد هم از کار های سازمانی و اختلافات بوجود آمده اطلاع نداشت، بدون هیچ مشکلی، موافقه کرد). رفیق سید انورشاه، اسدالله غزنوی، قادر نورستانی …به خواست خودشان در همانجا ماندند. در لیسه سپین کلی محترم غلام حضرت پیکان (از اهالی نجراب و نزدیک به دستگیر پنجشیری)، مدیر بود و با رفیق زنده یاد خواجه ضیاالدین (برادر خواجه صلاح الدین صلاح)،مسوول بخشی مخفی حزب میانه خوبی داشت. منشی سازمان اولیه خلقی جوانان یکی از اقارب نزدیک حفیظ الله امین بود که در واقع خودش را همه کاره آن لیسه ساخته بود و به دیگران اجازه تکان خوردن هم نمیداد. آن منشی خلقی، شبکه وسیع از خبرچینی بوجود آورده بود و همه دانش آموزان و آموزگاران را تحت کنترول شدید خود داشت. محترم پیکان از من خواست تا با احتیاط بیشتر عمل کنم و تا کسی را دقیق نشناسم به او نزدیک نشوم. اما این انتظار دلسوزانه شان از من کمی دور از کرکتر من بود. با همه دشواری ها، سازمان دموکراتیک جوانان را در آن لیسه ساختم و تا 6 جدی 1358 خورشیدی، حفظ کردم. اما شانس یاری نکرد و زود افشا شدم و منشی خلقی، من و رفقا حسن یزدانی و ابراهیم حسنی را شناسایی کرد و همان روزی که از طریق تیلیفون میخواست برای دستگیری ما با مقامات بالایی خودش تماس بگیرد؛ محترم پیکان به ما خبر داد و کمک کرد تا فرار کنیم. در پائیز 1357 خورشیدی رفیق حسن سپاهی به جلال آباد نبدیل وظیفه شد و من با زنده یاد رفیق غلام محمدسنگر با ایشان همسفر شدیم. معرفی نامه سازمان خلقی جوانان را که به لیسه سپین کلی نداده بودم، به کمیته شهری سازمان خلقی جوانان بردم و عنوانی کمیته ولایتی ننگرهار معرفی نامه گرفتم. در کمیته شهری سازمان خلقی جوانان، هیچ کسی را نمی شناختم و در آنجا هم مرا کسی نمی شناخت. اما از شانس بد من، عبدالرحمان پسر امین که یکبار مرا دیده بود و غرزی لایق در آنجا بودند و نمیدانم با آنکه خودم را از چشمان شان پنهان کردم ، چگونه متوجه آمدنم شده بودند؛؟و چگونه به آن سرعت به زیر دستان شان اطلاع دادند؟ ( ویا شاید هم تصور من تا امروز اشتباه باشد) ؛ چون آنان را موقع خارج شدن از محوطه سازمان دیدم و تا رفتن شان در گوشه یی پنهان شدم. کمیته شهر به من معرفی نامه داد و آن را در جلال آباد به نورمحمد جنبش منشی کمیته شهری سازمان خلقی جوانان جلال آباد که همزمان مدیر سرحدادت بود تسلیم دادم. آقای جنبش نگاهی به سر و پایم انداخت و مدتی مکث کرد؛ بعد در پایان معرفی نامه نوشت: “رفیق حمزه در یکی از سازمان های اولیه خلقی جوانان تنظیمش کنید” آقای حمزه مدیر بانک و سرپرست ناحیه بودند؛ با دیدن معرفی نامه ام گفت: برو پایین، منتظرم باش! بعد از چند دقیقه انتظار، آقای حمزه که قد بلند و عینکی دودی بر چشم داشت، نمایان شد و اطراف اش را نگاهی انداخت و به من گفت: “دنبالم بیا”( بیا از پُشتم). وقتی به سرک عمومی رسید ، ایستاده شد و با من قول داده بدون هیچ مقدمه یی پرسید: “پرچمی استی؟” واقعن تکان خوردم و ترسیدم و به غُم غُِم افتادم…. گفت: نترس در تعارفه ات مشخص است…(معرفی نامه را نشانم داد، که در آن نوشته شده بود: عضو سازمان جوانان ولی خلقی آن را که انگار معرفی نامه دهنده فراموش کرده بالای سطر نوشته بود. من بی پاسخ و بی حرکت منتظر عکس العمل بعدی اش ماندم…. شروع کرد از تعریف و توصیف کردن دستگیر پنجشیری و از کار کرد هایش در وزارت معارف و فوائد عامع چنذ مثالی داد. واقعن نمیدانستم چه بگویم؟ بعد گفت: تو سر از فردا منشی سازمان اولیه جوانان اداره انکشاف دهات استی؛ اما باید زیاد احتیاط کنی که برای من و خودت درد سر جور نکنی… در جلال آباد با رفیق خلیل زلمی و اشرف داود آشنا شدم که همانجا مخفی بودند. وقتی اولین جلسه را دایر کردم یک جوان شهری که هیچ لهجه حلال آبادی ها را نداشت، از من پرسید: رفیق غیاثی کجاست؟ من هم بدون هیچ مکثی گفتم: نمیدانم… در ختم جلسه خودش را معرفی کرد که فایق ظریف برادر فرید ظریف و پسر جنرال ظریف خان معروف است و اسم من را از رفیق خلیل زلمی شنیده…دانش آموز لیسه امانی است و برای رخصتی های زمستانی همراه با خانواده اش به جلال آباد آمده… وقتی فهمیدم در سازمان تنظیم نیست؛ دعوتش کردم و او هم پذیرفت که با آمدنش به کابل سازمان دموکراتیک جوانان را در لیسه امانی ساخت و تا شش جدی 1358 مسوولیت آن را بدوش گرفت. هنوز سه ماه از آمدن ما به جلال آباد نگذشته بود که رفیق سپاهی دستگیر و زندانی شد.( من در آن زمان عضو ارتباطی رفقای حزبی کابل ــ جلال آباد هم بودم). بزودی از جلال آباد فرار کردم تا هم مخفیگاه خود را تغیر بدهم و هم دستگیری رفیق سپاهی را به رفیق فرید لعلی خبر بدهم. وقتی بکابل رسیدم، مستقیم بخانه رفیق لعلی رفتم و در زدم…با تعجب دیدم پدرش دروازه را باز کرد و بدون آنکه مرا بخانه دعوت کند با من راه افتاد و از دستگیری رفیق فرید لعلی گفت. برایش گفتم که کنار دروازه خانه یک سنگ بگذارد و چراغ سر در را روشن بماند و خودم فرار کردم و بار دگر زندگی افتاد در یک مسیر دیگر… و اینبار کار جلب و جذب را از خانواده رفقای حزبی و سازمانی آعاز کردم … در آن زمان دو مخفیگاه را به قرارگاه کار سازمانی برگزیدم: خانه پسر خاله ام (زنده یاد شاه زمان که در سال 1361 خورشیدی ترور شد) در قلعه شاده و منزل “حسن یزدانی” (از اقارب نزدیک رفیق فرید لعلی) ؛ اولین کاری که کردم جلب و جذب اعضای آن خانواده ها بود که توسط آنان بعدن به ساختن گروپ های متعدد موفق گردیدم. رفیق فهیم لعلی (برادر کوچک فرید لعلی) را ، که در آن سال ها دانش آموز لیسه حبیبه بود، وظیقه دادم تا در کنار جلب و جذب به سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، مواظب تمام انکشافات سازمان خلقی جوانان در آن لیسه نیز باشد. رفیق حسن یزدانی کمک کرد تا با نزدیکترین جوانان خانواده شان بشمول دوشیزه های جوان در تماس شوم و اولین حلقه دختران جوان را بوجود آورم. بهار سال 1358 بود که رفیق خلیل وداد من را به رفیق ناصر شوکت معرفی کرد. با رفیق شوکت ، اولین بار،در جوار سینما بریکوت دیدم و با نشانه های که رفیق وداد داده بود و با یک حرکت شفری همدیگر را شناختیم… رفیق شوکت با یک بایسکل سپورتی آمده بود و قدم زنان با هم ،تا پیش منزل شان، واقع در پُل سرخ با هم گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. راستش، با اولین جمله های که از زبانش بیرون شد مرا مجذوب خود ساخت. او را جوانی یافتم: متین، نترس، آگاه، میهن پرست و انسان دوست… از گیر و گرفت ها حرف زد و از آینده دشواری که پیش رو داریم …تزلزل، بی ایمانی و هراس از سخنانش بمشام نمیرسید و با هر جمله یی که میگفت، مرا مصمم تر از پیش برای مبارزه مرگ و زندگی آماده میساخت. من در سیمای رفیق ناصر شوکت، تواضع ، مهربانی، عشق به میهن و مردم را خواندم، با آنکه چشمان آبی، جلد سرخه ، مو های خرمایی داشت و بیشتر به اروپایی ها شباهت بهم میرسانید، اما عمیقن به میهن و مردمش عشق داشت و در اولین ملاقات به این باور رسیدم که او هرگز خیانت نمی کند و از راهی که برگزیده برنمی گردد و خوشحالم که تا حال او را در همان سیمای که در ذهنم داشتم؛ می بینم. رفیق شوکت من را بخانه اش برد و با برادرش که قاضی بود آشنا کرد و بعد از من گزارش کار هایم را شنید. وقتی برایش از گروپ های سازمانی که خودم ایجاد کرده بودم، گزارش دادم با تعجب و نا باوری نگاهم می کرد و رضایتش را از چشمانش میخواندم. رفیق شوکت دساتیر روشن داد تا کار های بعدی ام را استقامت دهم و مطابق مشوره و دستور ایشان رفیق فهیم لعلی را در راس سازمان جوانان لیسه حبیبه، رفیق فایق ظریف را به لیسه امانی، رفیق حوریه عزیزی را در راس دوشیزه های جوان ، رفیق سید انورشاه را در متوسطه میرویس نیکه …توظیف کنم و با بخشی از رفقای مرستون ( رفیق زنده یاد غلام محمد سنگر، رفیق نعیم بارش، رفیق زنده یاد فیض بارش…)، رفیق زنده یاد غلام ربانی سنگر از تخنیکم و حسن یزدانی، ابراهیم حسنی، اسد غزنوی، قادر نورستانی…جداگانه خودم، ببینم…

درست بیادم است که یک روز قبل از عید قربان، صبح وقت بخانه رفیق شوکت رفتم تا متن پیام سازمان را به خانواده های رفقای زندانی بگیرم؛ وقتی دق الباب کردم برادر بزرگ شان(قاضی صاحب) در را گشود و از زندانی شدن رفیق شوکت خبر داد.
به ایشان هم گفتم تا در کنار دروازه شان یک سنگ بگذارند و چراغ سر دروازه را روشن بمانند و خودم از محل فرار کردم.
دوباره ارتباط ما با سازمان قطع شد، چون رفیق مسوول قبلی ام (خلیل وداد) نیز با رفیق شوکت در ارتباط بودند.
من و رفیق وداد در تفاهم با هم کار سازماندهی گروپ ها را پیش میبردیم و از بی ارتباطی مان به رفقای دیگر اطلاع ندادیم.
در همین فاصله رفقا غلام محمد سنگر، موسی نلدوان مرستون و ستار سیاووش(شاهینک) بتاریخ اول اسد 1358 خورشیدی دستگیر شدند و دو رفیق اولی در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باختند و رفیق ستار بشکل معجزه آسایی نجات یافت.
یعد از یک مدت کوتاهی رفیق وداد با رفیق فرید حبیب زاده در تماس شد و دوباره ارتباط ما با رهبری سازمان تامین گردید.
من رفیق حبیب زاده را یکبار ملاقات کردم و ایشان مرا به رفیق زنده یاد انور صفدری معرفی کردند.
رفیق انور در اولین دیدار دستور دادند تا رفقای دوشیزه را به رفیق قدسیه دوکتورس شفاخانه صدری ابن سینا معرفی کنم و به سایر رفقا “شفر” بدهم تا در صورت لزوم دید خود ایشان، رابطه آنها را با رفقای دیگر تامین کنند.
به صداقت باید اعتراف کنم که این نوع برخورد شانرا نوع کودتا علیه خود دانستم و تا زمان فروپاشی حاکمیت، میانه خوبی با او نداشتم…
روز ها با همه تلخی هایش میگذشت و ادامه حکومت خونتای فاشیستی امین بعد از قتل نورمحمد تره کی، همچنان سایه شومش را، بیشتر از پیش میگستراند.
مهمترین کاری را که در عرصه تبلیغاتی س.دج.ابه همکاری رهبری مخفی حزب؛ انجام داد، در چند شبنامه (بمناسبت 5 مین سالگرد س.د.ج.ا، یادنامه رفیق میراکبر خیبر، سوم عقرب« خون شهید نشانه پایمردی او در نبرد است»، زنان مادر وطن حماسه می آفرینند، د وحدت غوښتونکو خلقیانو اعلامیه، اعلامیه خلقی های وحدتخواه شماره (2) …فشرده میگردید.« من اکثر آن شبنامه ها را در آرشیف خود دارم»
در همان زمان کورس های فلسفه در خانه رفیق عوض واقع در تایمنی دایر می شد که رفیق خلیل وداد شخصن آن را تذریس می کرد.
امین، بعد از کُشتن تره کی کمی سیاست هایش را نرم ساخت و رفقای توانستند تا به پویایی و دینامیسم سیاسی شان تحرک بیشتر بخشند و به مرحله فیصله کن گذار نمایند.
اگر فراموش نکرده نباشم؛ درست سه هفته قبل از قیام شش جدی 1358 رفیق انور دستور داد تا در گروپ های ده نفره رفقا در محلات مشخص تجمع کنند و آماده قیام شوند…
از شانس خوب ما در همان روز، مادر بزرگ رفیق حسن یزدانی فوت شد و ما محل فاتحه خوانی او را به مرکز تجمع خود تبدیل کردیم.
گروپ های مربوط به رفیق وداد هم با ما پیوست و عضو رابط میان رفقا و رفیق انور من را توظیف کردند.
رفیق انور با من در پارک زرنگار قرار گذاشت. وقتی به دیدارش رفتم؛ برخلاف انتظار او را سراسیمه و رنگ پریده یافتم…
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت و گفت: یک گروپ از رفقا در کوته سنگی بی احتیاطی کرده اند و دستگیر شده اند؛ هرچه زودتر رفقا باید متفرق شوند و رفقای مخفی هم به جا های دیگر بروند.
وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و رفقا خلیل وداد، حسن یزدانی و ابراهیم حسنی، رفیق فایق را احاطه کرده و میخواستند به یک اتاق متروک که در آن یک چاه بود و یک میل سلاح شکاری فامیل رفیق فرید لعلی را در آنجا مخفی کرده بودند، ببرند.
رفیق فایق گریه میکرد و میخواست زودتر بخانه برگردد و رفقا هم چاره جز محبوس کردنش نداشتند.
من دستور رفیق انور را ابلاغ کردم و به رفیق فایق اجازه دادم تا بخانه برود و سوگندش دادم تا ما را افشا نکند…گرچه رفقا مخالفت کردند اما من به مسوولیت خودم او را رها نمودم.
مهمترین مشکل رفقا با رفیق فایق در این بود، که عباس خروشان معاون سازمان خلقی جوانان به خانه شان رفت و آمد داشت و رفقا میترسیدند که او خیانت نکند. اما من چون او را می شناختم به اصرار رفقا توجه نکردم و گذاشتم تا برود.
رفیق فایق بیک خانواده سرشناس تعلق داشت که روز های جمعه جوی کنی میکرد و دستمزدش را به سازمان میداد و بیشترین اعانه را از او میگرفتیم. «رفیق فایق به ابتکار شخصی خودش در روز شش جدی عباس خروشان را خلع سلاح کرده با خودش به قرارگاه س.د.ج.ا آورد.»
شام تاریخی شش جدی من و رفیق خلیل وداد در خانه خودما بودیم و میخواستم به جهت دیدن فیلم به پولتیخیک برویم. در راه بودیم که صدای انفجار ها و فیر های متواتر آغاز شد و ما از نیمه را بخانه برگشتیم.
در بام خانه ما آتش های فیر های ثقیله را در دارلامان بوضاحت میدیدیم که برادرم زنده یاد عبدالمحمد سنگر صدا زد:
بیائید رفیق کارمل گپ میزند!
دلهره ها جایش را به شادی داد و از خوشی تا صبح نخوابیدیم. صبح وقتی از خانه بیرون شدیم که صد ها نفر را با بازو بند های سپید در مسیر راه دیدیم . راستش هم من و هم رفیق وداد مشکوک شدیم که ممکن توطئه یی در کار باشد و از خود می پرسیدیم: مگر ممکن است ما این همه رفیق داشته باشیم؟
اولین جلسه ما در خانه رفیق یعقوب در جوار سینما بهارستان دایر شد، از آنجا به ناحیه دوم(خانه سلیمان لایق) و بعد به تخنیکم رفتیم.
رفقای تخنیکم تمام رهبری حزبی و سازمان اولیه جوانان خلقی را گرفتار کرده بودند.آنان را در یک دهلیز و در سه اتاق پهلوی هم زندانی ساخته بودند و ما به نوبت آنجا پهره داری می کردیم.
در آغاز شب شش جدی برای اولین بار رفیق نظر برهان را دیدم که جهت کنترول آمده بود و مانند یک فاتح اتاق ها را ار نظر گذشتاند و دساتیر امنیتی داد و رفت. ولی فردایش برگشت و اولین جلسه بعد از پیروزی را دایر و از آمدن ارتش سرخ به میهن مان اطلاع داد.
ما تا آن زمان روی حدس و گمان ها، پذیرفته بودیم که رفقای شوروی به کمک ما آمده اند اما هیچ مقامی بطور رسمی برای ما ابلاغ نکرده بود.
واقعن در تعجب بودیم که با این رویداد چه نوع برخوردی داشته باشیم؟
حزب و سازمان ما بعد از شش جدی 1358خورشیدی با دو عامل بازدارنده مواجه گردید:
1 ــ حضور ارتش شوروی حیثیت و اعتبار ملی ما را خدشه ساخت…
2 ــ موجودیت دوباره خلقی ها در کنار ما، بحران اعتماد مردم را به ما تشدید بخشید.
البته برای خود ما در آن روزگار آمدن عساکر شوروی یک موهبت آسمانی بود که پیام آزادی و زندگی را بگوش هایمان طنین مینداخت اما حضور دوباره خلقی ها را نمیتوانستیم برای مردم توجیه کنیم؛ با آنکه بخشی از خلقی ها چون پیروان داکتر زرغون و نورمحمد تره کی …شدیدن متضرر شده بودند.
بر خلاف انتظار،جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم تشدید شد و زندگی بی نهایت دشواری را برای میهن و مردم ما رقم زد.
کار سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دفاع از خواسته ها و نیازمندی های صنفی شان دچار اختلال گردید و تامین صلح و دفاع از حاکمیت دولتی در صدر وظایف مان جا گرفت.
رهبری کمیته مرکزی س.د.ج.ا بزودی موفق شد تا ساختار جدید را از سازمان اولیه تا کمیته های نواحی، شهری، ولایتی …مطابق به امکانات و ایجابات زمان در سرتاسر کشور بوجود آورد و ابتکارات کم سابقه تاریخی را در بسیج جوانان رویدست گیرد.
در بهار سال 1359 خورشیدی مرا در راس شعبه آموزش سیاسی و توده یی ناحیه پنجم شهر کابل توظیف کردند.
منشی بی صلاحیت ناحیه غرزی لایق، مسوول تشکیلات زلمی نصرت مهمند، مسوول دختران جوان ناحیه رفیق مرغلری و مسوول پیش آهنگان ناحیه رفیق رفیع بودند.
غرزی لایق، در اثر لغزش های قبلی اش در همکاری با سازمان خلقی جوانان اعتبار و حیثیت اش را از دست داده بود و هیچکسی از اعضای ناحیه از او حرف شنویی نداشتند.
من با صداقت تمام او را همکاری کردم و یکجا با او به سازمان های اولیه میرفتیم و در جا های که نیازمندی بیشتر بود؛ روز های بیشتر را میگذشتاندیم. و شب ها را هم برای تامین امنیت در ناحیه میماندیم
بدستور غرزی، مدتی را سر پرست سازمان اولیه جوانان سیلو مرکزی شدم و هم زمان با بخش تبلیغات ناحیه حزبی همکاری عملی داشتم.
غرزی نتوانست بکار ادامه دهد و بجای او رفیق سرور همگام منشی ناحیه شد و من هم بعد از مدتی مسوول شعبه کنترول ــ نظارت و مالی کمیته ولایتی کابل مقرر شدم….

کار در کمیته ولایتی کابل س.د.ج، مرا بیشتر با زندگی توده های زحمتکش مردم ما آشنا ساخت. با آنکه ولسوالی های، کابل فاصله زیادی از شهر نداشتند اما تفاوت زندگی میان شهروتدان شهری و روستایی را در حد غیر قابل باور میتوانستیم ببینیم و تجربه کنیم.
اکثریت قریب به اتفاق اعضای رهبری کمیته ولایتی کابل؛ جوانانی بزرگ شده در شهر بودند، که با تمدن شهری، رسالت بزرگ آگاهی دهی سیاسی جوانان روستا نشین دهکده ها…را متقبل شده بودند.
رفیق شهاب الدین سرمند یکی از پیشکسوتان س.د.ج.ا ، رفیق انجنیر قادر مسوول تشکیلات، رفیق وحید کشتمند( بعدن نورسنگر)، مسوول آموزش سیاسی و توده یی، رفیق سامعه اخلاص ( بعدن سامعه عطا)،مسوول شعبه دختران، نور سنگر (بعدن شاه ولی) مسوول شعبه نظارت ــ کنترول ومالی،رفیق جانعلی(بعدن نصیر ولی) مسوول پیش آهنگان و رفیق خان آقا نجر (بعدن ممتار) مسوول شعبه بریگاد های نظم اجتماعی و رفیق احمدشاه راستا منشی کمیته ولسوالی بگرامی…بطور جمعی امور کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا را رهبری می کردند.
هنوز در کمیته ولایتی کابل درست جا خوش نکرده بودم که برای مدتی بنمایندگی از آن کمیته، در اولین گروپ بزرگ بریگاد های نظم اجتماعی به رهبری رفیق نظر برهان ، جهت تامین امنیت و فعال ساختن دوباره معدن ذغال سنگ کرکر به پلخمری رفتم.
در بازگشت به اساس مصوبه کمیته ولایتی کابل س.دج.ا برای ایجاد کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب توظیف گردیدم.
رفتن من به چهار اسیاب همزمان با تعطیلی های زمستانی مدارس بود که تقریبن میتوان گفت کارم را به صفر ضرب میزد. چون در آن زمان که امنیت بی نهایت خراب شده بود و دو مدرسه مهم ( لیسه ذکور چهار اسیاب و لیسه نسوان چهار اسیاب)، نیز کاملن مسدود بود.
رفیق زنده یا عباد الله فهیم منشی حزبی کمیته حزبی ولسوالی باگرمی از من استقبال کرد و وعده هرنوع همکاری را داد.
از رفیق فهیم تقاضا نمودم تا یکی از جوانان با سواد حزبی را وظیفه بدهد تا در ایجاد هسته سازمان جوانان با من همکاری کند.
رفیق فهیم؛ رفیق میراحمد ( معلم)،را که با او از لیسه سپین کلی شناخت داشتم معرفی کرد.
با رفیق میراحمد یکجا به کاغوش های سربازان پولیس( څارندوی) که تعداد شان در مرکز ولسوالی چندان زیاد هم نبود، در تماس شدم و کار جلب و جذب را آغاز کردیم…اولین کسی که به سازمان پیوست رفیق نصرالله نام نداشت که خطاط زیبا نویسی بود و همکاری نمود تا اولین جریده دیواری را در معرفی سازمان جوان افغانستان، ایجاد کنیم.
رفیق طاهره مدیره لیسه نسوان که همه روزه به دفترش می آمد، دومین عضو سازمان شد که به اشتراک آن سه رفیق اولین هسته سازمان را گذاشتیم.
رفیق نصرالله یک سازمان گروپی را در لیسه ذکور چهاراسیاب ساخت، رفیق امیر محمد در کندک څارندوی و رفیق طاهره هم در لیسه نسوان و بدینترتیب در مدت ده روز کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب در سه محل و یک سازمان مخفی؛ ساخته شد.
در ماه جدی 1359 خورشیدی، در ترکیب دومین حلقه کادر ها و فعالین س.دج.ا که متشکل از مسوولین بخش های مرکز و ولایتی آموزشی سیاسی و توده یی بود، به سرپرستی رفیق اسلم و معاونیت زنده یاد حنیف بکتاش، جهت آشنایی با تجارب تاریخی کمسمول به مکتب عالی کمسمول (مسکو) رفتیم. (گروپ اول مسوولین بخش تشکیلات بود که پیش از ما بریاست رفیق مزدک رفته بودند).
اعتراف می کنم که نه در اتحاد شوروی و نه در کابل حتا یکبار هم رفقا ( خلیل وداد، ناصر شوکت، انور صفدری و شهاب الدین سرمند و اساتید مکتب عالی کمسمول)، به من نگفته اند که سازمان ما، توسط شوروی ها ساخته شده و ما نوکران آنان استیم.
هم در کابل و هم در شوروی سابق، من سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را یک سازمان وطن پرست و انسان دوست و باورمند به آزادی و دموکراسی شناخته بودم و تا حال می شناسم.
البته جای انکار نیست، که کسانی هم در سازمان ما بودند که ناف شان با ناف شوروی ها گره خورده بود و زیر سایه آنان به عالیترین مقامات حزبی، دولتی و سازمانی رسیدند که امروز شور بختانه همون ها اند که شوروی ستیز و سوسیالیسم دشمن شده اند و یا به آن تظاهر می کنند.
در بازگشت از مسکو، مسوولیت شعبه آموزش سیاسی و توده یی کمیته ولایتی کابل س.دج.ا به من سپرده شد که تا زمان استعفایم در همان بخش ماندم
در بهار سال 1361 خورشیدی رفیق شهاب الدین سرمند بجای رفیق صدری، امر زون مرکز شدند و رفیق یارمحمد آراشید بجای شان عز تقرر یافت.
رفیق یار محمد با انرژی بیشتر و ابتکارات متواتر کار را در کمیته ولایتی آغاز کرد، که نسبت عدم شناخت شان از زندگی و امکانات موجود در ولسوالی ها؛ بعضن با موانع متعدد رو برو می شدند. کمتر به دیدگاه های دیگران توجه می کردند و بیشتر دوست داشتند تا با صدور دساتیر خشک و غیر عملی موقعیت خودشان را استحکام ببخشند.
و این شیوه کار برای من چاره یی ،جز آنکه شرفتمندانه استعفا بدهم و کنار بروم، انتخاب دومی را نگذاشت.
دومین مرحله همکاری مستقیم من با س.دج.ا بر می گردد به پاییز سال 1363 خورشیدی. (البته من در هر جایی که کار کرده ام غیر مستقیم، پیوندم را با سازمان، به شکلی از اشکال ،حفظ کرده بودم).
اولین چیزی را که از س.د.ج.ا یاد گرفته بودم؛ پابندی به اصول و پرنسیپ های سیاسی بود که هرگز در زندگیم، آن ها را در هیچ شرایطی معامله نکردم و تا حال هم نمی کنم و این مشخصه سبب شده که همیشه خار چشم معامله گران باشم. و تلخ ترین روزگار را بگذرانم.معامله گران گاهی بر من اتهام مائویستی زدند، گاهی مرا ستمی و گاهی هم شورای نظاری و گاهی هم انتی سویتیست… نامیدند. اما من از راهی که انتخاب کرده بودم بر نگشتم و هرگز هم بر نمی گردم.


در آن سال؛ برای سومین بار مجازات شدم و به اساس یک دسیسه از قبل ریخته شده در خدمات اطلاعات دولتی ، در زیر پوشش ستر سرحدات تصمیم گرفتند تا مرا به یکی از مرز های کشور اعزام کنند.
این دسیسه توسط رفیق اکبر نورستانی مدیر عمومی قسم دوم ریاست کادر و پرسونل افشا شد و رفیق سرمند عزیز، که در آن زمان مدیر عمومی جوانان «خاد» بود؛ خنثا گردید.
رفیق سرمند موضوع را به جنرال محفوظ رییس سیاسی انتقال داد و وسیله گردید تا خودم با ایشان مستقیم صحبت کنم.
جنرال محفوظ بعد از شنیدن حرف هایم با ریاست کادر و پرسونل تماس گرفت و پرونده مرا نزد خودش خواست.
چند روز بعد رفیق سرمند مرا به آمریت سیاسی ریاست حوزه اول امنیت دولتی معرفی کرد و دو باره بصفت مربی جوانان، به کار سازمانی برگشتم.
مدیر جوانان ریاست حوزه اول امنیت دولتی، رفیق محمد یاسین امیری، مرا بصفت مربی جوانان مدیریت عمومی پنج ( انحلال بادیتیزم و شاهراه) توظیف کرد. کار نهایت دشوار که هر لحظه آن مرگ در انتظار بود، اما بی نهایت دلچسپ و برای من مناسب ترین موقعیت.چون با محیط آشنا بودم و زبان مردم روستا را خوبتر می فهمیدم…
رفیق یاسین با آنکه سابقه کاری در س.د.ج.ا نداشت، اما انسانی بود، پر تحرک و علاقمند کار در بین جوانان. بیشتر به مشوره های من گوش میداد و در برابر هیچ دیدگاه من، نه؛ نمی گفت…
برنامه استقبال از دهمین فیستوال جوانان جهان که در مسکو برگذار شد، در سطح ریاست حوزه اول به من سپرده شد و این رویداد؛ سبب شد تا رهبری سیاسی و اداری آن ریاست با من آشنا شوند و زمینه بیشتر کار را برایم مساعد سازند.بعد از ختم محفل، مرا به آمریت سیاسی خواستند و در کنار رفیق یاسین امیری اجازه دادند تا در کار سازماندهی جوانان آن ریاست آزادانه عمل کنم.
رفیق یاسین امیری مدیر جوانان ، رفیق زنده یاد جلال رزمنده رئیس، رفیق محراب هادی آمر سیاسی ، رفیق سید جعفر معاون شهری ، رفیق ببرک معاون انحلال ناندیتیزم ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی بمثابه قویترین حمایت کنندگان من ، در کنارم ایستادند و بار دگر دوران پویایی کارم در س.د.ج.ا آغاز شد.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خاد، قویترین سازمان در زمان خودش بود، 41 سازمان اولیه( با بیش از هشتصد عضو) و 18 لیسه و ابتدائیه و متوسطه را در شهر کابل به قیمومیت خود داشت، یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.دج.ا از امتیازاتش شمرده می شد.
بزرگترین اتاق افتخارات خدمات اطلاعات دولتی را ساخت که در آن انواع اسلحه گرفته شده از اشرار، یاداواره های از دستآود های امنیتی، یادنامه های مصور از از جان باختگان ریاست ، گوشه های از کار و فعالیت های گوناگون اجتماعی و نظایر آنها که سطح کشور نظیر نداشت.
بیشترین نوباوگان یتیم را به پرورشگاه وطن و انترنات های اتحاد شوروی، بیشترین کاروان های تبلیغاتی را به بکمک کمیته شهری کابل که در آن زمان رفیق ابراهیم در راس آن بود و بیشترین یادنامه های شهدا و پوستر های تبلیغاتی را … در سطح خدمات اطلاعات دولتی، در جمله دستآرد های خود رقم زده بود و درفش افتخار کمیته مرکزی س.دج.ا را همه ساله کسب میکرد.
سال های 63 و 64 خورشیدی در حافظه تاریخ افغانستان ماندگار است. چون در آن سال ها شورای کبیر مردم افغانستان(لویه جرگه)، (جرگه اقوام و قبایل) ، (انتخابات ارگان های محلی قدرت دولتی ) و بتاسی از فیصله های تاریخ ساز پلینوم شانزدهم کمیته مرکزی ح.د.خ.ا و در روشنایی تیزس های ده گانه زنده یاد ببرک کارمل منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک حلق افغانستان و رییس شورای انقلابی ج.د.ا مرحله تغیر کیفی و بنیادی بسوی دموکراتیزه ساختن جامعه استبداد زده افغانستان آغاز شده بود و سیاست مصالحه ملی، آغاز خروج عساکر شوروی و تدوین مسوده جدید قانون اساسی …در صدر کار ها قرار داشت.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی در روشنایی آن فیصله ها و رویداد های بزرگ زمان ما، بیشتر و پویاتر از دیگران در صحنه حضور داشتند و به این باور رسیده بودند که پیروزی از آن ملت و مردم ماست!

کودتای ویرانگر 14 ثور 1365 خورشیدی همه امید ها و آرزو های شریفانه چندین نسل آزادی خواهان میهن ما را به حراج گذاشت و دوران عقبگرد تاریخی آغاز گردید.
تضاد های ملی در حلقه رهبری کننده کودتاچیان تشدید گردید و افغانستان بار دگر قربانی سازش های پُشت پرده ابر قدرت ها شد.
از وحدت حربی فقط نامی باقی ماند و به اشاره سردمداران مسکو به تدریج بسوی انحلال و فروپاشی رفت.
در همان شرایط بحران آفرین رفیق امیری جهت تحصیل به اتحاد شوروی اعزام شد و من جانشین ایشان نصب شدم.
رهبری بعد از کودتا، ریاست حوزه اول را نیز دچار بدبختی های عظیم ساخت، رفیق جلال رزمنده، جایش را به جنرال باقی، محراب هادی جایش را به کبیر لغمانی سپرد و همه رهبری ریاست تغیر نمود.
بعد از تدویر دومین کنفرانس سراسری… حمله بر سازمان هم آغاز گردید.
آقای کبیر که ظاهرن با من میانه خوب داشت و او را از زمان معاونیت اش در مدیریت عمومی جوانان (در زمان تصدی رفیق سرمند) می شناختم، مرا نزد خود خواست و شرافتمندانه گفت”
سه امتیاز ریاست ما ( یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا) بخاطر خودت معلق مانده است؛ چون رفیق فرید مزدک با موجودیت تو در اینجا موافق نیست…
من هم بدون هیچگونه استدلالی پیشنهاد کردم تا شخص مورد نظر خود شان را بیاورند و این مشکل را حل کنند.
کاندید ایشان که بزودی آمد و مدیر من شد، رفیق مسعود مهدی بود.
من با مسعود مدتی همکاری کردم تا با محیط آشنا شد و بعد آقای کبیر زیر عنوان اینکه من به ادامه کار در آن ریاست علاقه یی ندارم، مرا بریاست امور سیاسی معرفی کرد و عملن زندگی سازمانی من پایان یافت.
اما چرا من این مثنوی هفتاد و دو من را نوشتم؟
آنانی که خاطره های تلخ و شیرین شان را از شوروی ها می نویسند و به این نتیجه رسیده اند که حزب و سازمان ما را آن ها ساختند و رهبری کردند و بلاخره به نابودی کشاندند؛ حق دارند تا بنویسند. چون من هرگز مشاوری نداشته ام و هیچ خاطره یی هم از آنان ندارم و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و حزب دموکراتیک خلق افغانستان ؛ را چنانی که شناختم و می شناسم و همه جوانی خود را در پای آرمان های انسانی آن وقف کردم و به گذشته خود میبالم ؛ نتوانستم با سکوت بگذارم و بگذرم.

بگذار یاوه سریان هر چه دوست دارند بگویند و جار بزنند اما من کسی استم که :
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” ساخت!

فیس بوک برای بشریت دنیای مجازی عجیبی را پی ریخته است. اینجا از بحث های سازنده و آموزنده…تا چرندیات حیرت برانگیزی را در برابر چشم و گوش انسان ها قرار میدهد. اگر بحث های نوشتاری، تصویری و صوتی …مثبت را کنار بگذاریم و روی مثال حیرت برانگیز آن مکث کنیم؛ با تاسف گاه گاهی انسان دچار بیماری عصبی میگردد. از تجربه خودم می نویسم: دو طفل 9 و 11 ساله پاکستانی را عده یی از انسان های بی عاطفه و جاهل ، بجرم دزدی ، در شهر کراچی ،با سنگ، چوب، مشت، لگد…تا سر حد مرگ میزنند و دوستان پرشمار ما بر روال عادت که باید کامنتی بنویسد؛ میایند و در پای آن جمله ” زیباست” را مینوسند. من تا حال در عجبم که کدام صحنه آن وحشگری زیباست؟! یا: یک خطیب مسجد و یا عالم دین میاید و آیاتی از قرآن را ترجمه می کند تا ناآگان را از محتوای آن با خبر سازد و به اساس مکلفیت شرعی خود عمل نماید. دوستانی در پای آن تلاوت و ترجمه می نویسند: “این ملا های انگلیسی مردم را گمراه می کنند…” “اسلام بذات خود ندارد عیبی….” بدون آنکه لطف بفزمایند کجای قرائت و ترجمه اشتباه و ساخت انگلیس بود؟ البته این پرسش من به معنای آن نیست که انگلیس و امریکا و اسرائیل…از دین استفاده ابزاری نکرده اند و نمی کنند.! و یا: دانشمندان، زبان شناسان و اساتید بزرگواری ، بار ها در مورد ریشه ها، کاربرد تاریخی ــ ادبی و حتا مردمی واژه ها مستند و منطقی بحث می کنند و آن واژه ها را می شناسانند؛ اما عده یی میاییند زیر تاثیر افکار بیمار محیط پرورشی خود شان با ردیف کردن اراجیف خود را ترافیک زبان میسازند. اما چرا من این ها را برای شما عزیزانم مینویسم؟ دو روز قبل حادثه غم انگیز قتل جمعی هفت کارمند تلویزیون “طلوع” را در یک سروده کوتاه تقبیع کردم و فردای آن این متن را دوستی در پیامخانه فیس بوکم نوشت و بعذ کاربری مرا مسدود ساخت و نگذاشت پاسخش را بگیرد: ” Abdul Ahmad Yadgar با درود های رفیقانه رفیق نور سنگر عزیز وبا احترام به دیدگاه شما ؟ رفیق گرامی شبکه استخباراتی طلوع نیوز وطلوع وشبکه مخابراتی روش وآغاخان یعنی اسماعلیه ها وانگلیس در یک پیوند ناگسستنی جهت نشر وپخش اندیشه أمپریالیستی وبخصوص بازار آزاد کار مینمایند این شبکه مخرب بجای لهجه ها وزبان گفتاری دری ناب افغانی همه روزه کلمات وه واژه های چتل ایرانی را رایج میسازد وملیارد ها افغانی را از جیب ملت فقیر افغانستان روزانه به یغما میبرد ما طرفدار هیچگونه قتل ترور وه وحشت نیستیم ونمیباشیم ولی جلو تهاجم فرهنگ انگلیس ایران عربستان پاکستان باید گرفته شود با0عرض حرمت Abdul Ahmad Yadgar 1/22/2016 11:04 Abdul Ahmad Yadgar طلوع پایگاه نشر وپخش خبری انگلیس وسازمان سیاه است ومیباشد وجهت تفرقه قومی سخت کار میکنند” ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این آقا که در واقع گویا “رفیق حزبی” من هم است؛ و طوری که معلوم می شود ماهیت امپیریالیسم را هم می شناسد و با “بازار آزاد” هم ،مانند هر انسان عدالتخواه مخالفت دارد و با بازی های استخباراتی منطقه و جهان هم آشناست…متاسفانه ساده ترین چیز ها را در مورد کشورش، زبانش و تاریخش نمیداند. پیش از آنکه آن کوتاهه پر از تضادش را به کنکاش نشینم چند جمله را در مورد آنچه از برگه اش هویدا است بیرون میدهم. یک نگاه گذرا بر پروفایل اش کافیست تا عمق این اندیشه هایش را دریابیم؛ ایشان بجای عکس خود شان در پروفایل شان ، نقشه افغانستان را گذاشته اند با دو عکس از دو متوفی ” نجیب و امان الله” که هر دو عکس هیچ ربطی به عضویت شان در حزب دموکراتیک خلق افغانستان ندارد و کاربرد واژه “رفیق” در کنار اسم من از جانب او بیجا و خطاست. ـــ حزب دموکراتیک خلق افغانستان هرگز پیوندی با فاشییسم نداشته و اندیشه هایش در تاریخ مبارزات تجدد خواهانه اش مانند افتاب روشن و انکار ناپذیر است. اساس گذار اندیشه های حزب ما زنده یاد ببرک کارمل بود که نخستین “برنامه عمل” و “اساسنامه” ح.د.خ.ا را تدوین کرد و عالمانه ستم های استخوان سوز حاکم بر جامعه را شناسایی نمود و وسایل و راه های مبارزه به آن ها را مشخص ساخت. ـــ ناگفته پیداست که اشغالگران سرزمین ما در همه نهاد های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی… ما نفوذ انکار ناپذیر دارند ولی این حقیقت را هم نباید نادیده گرفت که در آن سرزمین رنج های بیکران تاریخ، مردم ما زندگی می کنند و با تمام نیرو تلاش دارند تا در دگرگونی های تاریخی آن بسود انسان زحمتکش میهن مان اثر گذار باشند و هیچ کسی حق ندارد آنان را بجرم اینکه در کشور شان تشریف دارند و کار می کنند ؛ تاپه مزدوری بزنند و بخون های پاک شان که در خدمتگذاری به مردم شان توسط باند های آدمکش ریختانده می شود؛ توهین کند. حال چند مورد اساسی در باره آن دیدگاه های بیمار آقای “عبدالاحمد یادگار” : ـــ ایشان با تعصب زبان “پارسی” را جدا از “دری ” میدانند و مدعی اند که گویا تلویزیون طلوع “بجای لهجه ها وزبان گفتاری دری ناب افغانی همه روزه کلمات وه واژه های چتل ایرانی را رایج میسازد”… در گفته های بالا 3 کژ فهمی عمدی وجود دارد: 1 ــ چیزی بنام زبان “دری” در تاریخ وجود نداشته و ندارد و این کاربرد نابجا بیشتر توسط پارسی ستیزان یدک کشیده شده و تا اکنون با لجاجت تمام به پیش برده می شود که در عقب آن اهداف سیاسی یک گروه مشخص نهفته است. زبان پارسی از 2500 سال قبل از میلاد در زادگاه تاریخی آن (بلخ) توسط “قوم پارت ها ” زاده شد و در زمان پهلویان کاشانی (که هشت صد سال در باختر زمین حکومت کردند، امتداد یافت در “اوستا” غنا یافت و بعد توسط مهاجرین فوم پارت به ” ایلام ــ عراق” (فارس و یا ایران امروزی) برده شد و در دربار پهلویان ساسانی به آن تکلم می شد. “دری”(فصیح) صفت زبان “پارسی” است که در دربار های شاهان با معیار های ویژه ادبی یا زبان معیاری تکامل یافت و به زبان “پارسی ــ دری” شهرت یافت و از زمان صفاریان تا امروز زبان رسمی دربار ها بوده است و تا اکنون ادامه دارد. 2 ــ واژه های یک زبان را در ریشه های تاریخی آن و در جفرافیای پیدایش آن باید به مطالعه گرفت و پژوهش های علمی ثابت میسازد که همه واژه های مورد نظر شما و همباوران تان ، در همین سرزمین ما خراسان (افغانستان) امروز بوجود آمده اند و درج کتب تاریخی ــ ادبی شده اند و با همه لجاجت های فاشیستی حلقات حاکم از اوایل(1919 ترسایی) بویژه زمان حاکمیت خانواده نادر غدار ؛تا امرور، به حیات خویش ادامه میدهد. و غنا میابد… 3 ــ ایران چیست و در کجاست؟ ایران مخفف کلمه آریانا ، ایرنا، آرین و بلاخره ایران است که قلب آن سر زمین ماست؛ از زمان پیدایش جغرافیای آریانا تا زمان حکومت غزنویان همه شاهان و سلاطین خود را فرمانروای ایران نامیده اند. که در برگیرنده فرارود(تاجیکستان، بخش های از اوزبیکستان امروز، شنگهای چین، ارمنستان و آذربایجان امروز تا (ایلام ــ عراق عجم ــ فارس و ایران امروز) تا رود خانه سند به مرکزیت خراسان (افغانستان) وجود داشته است. پس هیچ واژه یی بگفته شما “چتل” وجود ندارد و این افکار چتل است که مذبوجانه بکار افتاده است تا گسست تاریخی را بوجود آورد و روند پارسی ستیزی را گسترش دهند و زمینه را برای تهاجم فرهنگی یک قبیله مشخص مساعد سازند. اگر نیاز افتاد این بحث را با جزئیات بیشتر ادامه میدهم.

الله اکبر!
نمیدانم چه زمانی با اسم ” الله” آشنا شدم؟ اما “الله اکبر” را بار نخست از قصاب کوچه ما شنیدم که با تکرار آن سر از تنِ گوسپندی جدا میکرد…؛
از آن زمان به بعد هم از ” قصاب” میترسم و هم از ” الله اکبر”
از مادرم پرسیدم: ” الله اکبر” چیست؟
مادرم گفت: خدای است که همه را “هست” کرده و “نیست” می کند… من که معنای ” هست” را نمیدانستم اما ” نیست” کردن را دیده بودم و فکر میگردم ” الله اکبر” یعنی ” قصاب”!
تازه به محله ” جوی شیر” کوچیده بودیم و از کنار زیارتِ مجللِ ” شاه دو شمشیره” میگذشتیم که چشمم به خیل بزرگی از کبوتر ها افتاد؛ از مادرم پرسیدم اینجا کجاست؟
گفت: زیارت یکی از یاران پیغمبر است که برای ما ” اسلام” را آورده … ده پُل باغِ عمومی سرش قظع شده ولی به قدرت خدا تا همینجا که افتاده و زیارتش را ساخته اند؛ با دوشمشیر میجنگیده و کفار را میکُشته…
هنوز حرف هایش تمام نشده بود که صدای آذان بلند شد… دلم به همه کبوتر ها سوخت و از همان روز هم از “اسلام” میترسم و هم از ” الله اکبر”…
تازه ، تازه قد میکشیدم … سال های آخر نظام شاهی بود و شهر دُچار تظاهرات و خیزش های خیابانی…در میان همه گروه ها باز هم عده یی با دستار و یا کلاه های رنگارنگ و پرچم های سبز بدست … در پیشاپیش شان کسی “نعره تکبیر” میگفت و دیگران با صدای خشن پاسخ میدادند: ” الله اکبر”…
از کسی پرسیدم اینها “قصاب” ها اند؟
گفت: نه، “اخوانی ها ” اند آمده اند تا کفار را نابود کنند …
از همان زمان هم از ” اخوانی ها” میترسم و هم از ” الله اکبر”…
شاه سرنگون شد و اخوانی ها هم متواری شدند و به پاکستان رفتند و از آنجا جنگ را در مقابل محمد داوود آغاز کردند…
معلم مدرسه ما گفت: آمریکایی ها دانسته اند که ” اسلام” در خطر است و “اخوانی ها” را پول و اسلحه داده اند تا ” اسلام” را نجات دهند…
از همان زمان هم از “آمریکا” میترسم و هم از ” الله اکبر”

فاشیسم قبیله و ترفند های مُدرن!
۱- شکست دولت بدنام و حیله گر “وحشت ملی” و فروپاشی تدریجی آن،
۲- بسیج پیروان اندیشه های قوم گرایانه پشتون های افراطی و عظمت طلب به دور یک محور
۳- پیشینه سازش های راست افراطی با باند گلبدین حکمتیار
***
۱- شکست دولت بدنام و حیله گر “وحشت ملی” و فروپاشی تدریجی آن،

شیره را از حبه ی انگور سرقت می کنند
شهد را از لانه ی زنبور سرقت می کنند

دست مالیدم به خود، چیزی سر جایش نبود!
سارقان بی پدر بدجور سرقت می کنند!

احتیاجی نیست از دیوار و در بالا روند
سارقان با “کنترل از دور” سرقت می کنند

عده ای راحت میان مبل خود لم می دهند
از طریق عده ای مزدور سرقت می کنند

روز روشن، زنده ها را از میان کوچه ها
مرده را هم نیمه شب از گور سرقت می کنند

برق را از سیم ها و آب را از لوله ها
دود را از حقه ی وافور سرقت می کنند

می برندت سوی خلوت، می کنندت پشت و رو
با زبان خوش نشد با زور سرقت می کنند!

جای اینکه سکه ای در کاسه ی کوری نهند
کاسه را هم از گدای کور سرقت می کنند

نیست چون تفریح و شادی توی این شهر بزرگ
عده ای تنها به این منظور سرقت می کنند!

خواستم دنبال مأموری روم، دیدم ولی
سارقان در پوشش مأمور سرقت می کنند…

“عمران صلاحی”
……..
شکست دولت بدنام و حیله گر “وحشت ملی” و فروپاشی تدریجی آن، سردمداران امپریالستی را وادار نمود تا شب خیمه بازی های جدیدی را به آزمایش گیرند و ریسمان فاشیسم فبیله را بگلوی ملت خسته از جنگ ما ، تنگتر کنند.
آوردن گلبدین راکتیار به کابل سرآغاز فصل جدیدی شد برای جان بخشیدن به جسد نیمه جان دولت مافیایی ــ جهادی ــ طالبی …کابل و ارگ نشینان شرف باخته آن.
راکتیار بنابر دستور و سپارش بادران خارجی اش بار دگر تضاد های ملی را دامن زد و کشور را به پرتگاه یک رویارویی دیگر هل داد.
تازه ترین ابتکار این جنایتکار حرفوی تشویق بازمانده های باند منفور امین و مدعیان کاذب مصالحه چی حلقه های پراگنده به اصطلاح “حزب وطن” است که در یک ائتلاف موزن اعلان موجودیت کنند و در دفاع از فاشیسم فبیله ، فاجعه های دگری بیافرینند.
انگیزه این اقدام عجولانه را در دو پرده نمایشی میتوان به نمایش نشست:
1 ــ هراس بی پایان از دوباره قد بر آفرشتن حزب دموکراتیک خلق افغانستان
2 ــ بسیج پیروان اندیشه های قوم گرایانه پشتون های افراطی و عظمت طلب به دور یک محور.
حزب دموکراتیک خلق افغانستان با سیاست های سنجیده شده ملی ، برای نخستین بار در تاریخ افغانستان ، “بعد از شش جدی 1358 خورشیدی” چنان دولت با قاعده های وسیع ملی را اساس گذاشت: که دشمنان وحدت ملی ما آن را در خواب هم نمیتوانستند ببینند. این پیروزی بزرگ در عرصه دولت سازی ، برنامه های استراتیژیک استعمار را به چالش کشید و آنان را به تکاپو انداخت تا قبل از نهادینه شدن آن با تمام نیرو و توان به جنگ آن بشتابند.
از شوربختی مردم ما در همچو روزگاری باند مزدور گورباچوف در اتحاد شوروی سابق تسلط یافت و در تبانی با دولت امریکا در راس رونالد ریگان منفور، طرح براندازی تدریجی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان را در غیاب ملت ما ، طرح ریزی کردند.
اولین ملاقات میخائیل سرگیوویچ گورباچوف با همتای آمریکایی اش رونالد ریگان در شهر ریکجاویک، سر آغاز فروپاشی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و جمهوری دموکراتیک افغانستان گردید.
گورباچوف با یک کودتای آرام، زنده یاد ببرک کارمل را از سمت رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان برکنار و نورچشمی و همکار قبلی خودش مرحوم دوکتور نجیب الله را جانشین او ساخت.
مرحوم نجیب الله سیاست اعلان شده مصالحه ملی در پلینوم 16 کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان مورخ 16 عقرب 1364 خورشیدی و مصوبه 22 عقرب همان سال شورای انقلابی ج.د.ا. که به زودی به تیزس های دهگانه ببرک کارمل معروف شد؛ اساس تاکتیکی کاری خود ساخت و انحراف از آن را به اشاره باند گورباچوف، استراتیژی خود تعین نمود.
نجیب توانست تا مشی حزب را به نفع دشمنان داخلی و خارجی افغانستان تغیر بدهد و با خشونت و غضب امینیستی، پروسه فروپاشی حاکمیت حزب ما را زیر نام سرقت شده “حزب وطن” ، سرعت بخشد.
تغیر نام حزب، انصراف از اهداف استراتیژی و تاکتیکی آن، کودتای ساختگی تنی ــ حکمتیار، سازش ها، ملاقات های پنهانی ، زندانی ساختن ها و تصفیه کاری های متواتر حزب از وجود پاکترین و شایسته ترین فرزندانش تا سطح زندانی ساختن ها و اعزام بدون برگشت به جبهات … در معراق وظیفه روزمره اش بود.
بیانات عوام فریبانه او را هرگز تاریخ فراموش نمی کند، که در عقب هر کدام آنها یک نقشه شیطانی پنهان بود.
نجیب توانست موفقانه برنامه های سپارش شده را اجرا کند و حزب دموکراتیک خلق افغانستان را به انزوا بکشاند و میدان را به یکه تازی های ارتجاع و امپریالیسم خالی نماید.
آخرین اقدام مزورانه او ائتلاف با حکمتیار و توطئه در شمال کشور بود که نتایج آن در پیش چشمان ما میگذرد.نجیب با این ترفند میخواست تا با یک تیر دو هدف را نشانه بگیرد، یک: جنگ و خونریزی و نفاق را میان ملیت های با هم برابر و با هم برادر ما شعله ورتر سازد و خوش خدمتی خود را به ارتجاع و امپریالیسم ثابت نماید و 2 ــ خودش و خانواده و اطرافیانش را بسلامت از کشور بیرون برده و از دور نظاره گر ویرانی میهن و نابودی کشورش باشد. تا اگر شانس یاری کند در پنای همان سخنرانی های عوامفریبانه اش ، بار دگر بر اریکه قدرت تکیه زند.

۲- بسیج پیروان اندیشه های قوم گرایانه پشتون های افراطی و عظمت طلب به دور یک محور

هــویت ما پاکســــازی می کنند
این چنین بادار راضی می کنند
سرنوشت خلــــق روی تخته ی
مانده اند،شطرنج بازی می کنند
ا.پگاهی

پدیده ستم ملی ( حل مسئله ملی) از نخستین کشمکش های شرکت کنندگان در کنگره موسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود که سرآغاز اختلافات و ریشه انشعابات بعدی گردید.
زنده یاد ببرک کارمل رییس کمیته تدوین برنامه عمل و اساسنامه جمعیت دموکراتیک خلق افغانستان؛ با تشخیص و شناسایی علمی ستم های استخوان سوز طبقاتی، جنسی، مذهبی، استعماری … ، ستم ملی را نیز مطرح و رفع آن را نیز از الویت های مبارزه جریان نوپای دموکراتیک خلق افغانستان، بیان و دموکراسی ملی را پیشنهاد کردند
رفقای که نتوانسته بودند زنجیر های اسارت قبیله سالاری را از افکار شان بزدایند، با پیش کشیدن شعار “دموکراسی خلقی”، در صدد انکار از موجودیت “ستم ملی” در کشور برآمدند و یگانه ” ستم ” را که “حل” آن موجب رفع همه “ستم” ها می گردید؛ “ستم طبقاتی” دانسته و با شعار های “سرخ”، افراطیت گرایش به “چپ” و انکار از “ستم” های دگر، نا آگاهی شانر از جامعه شناسی علمی به نمایش گذاشته و به شعار های عوامفریبانه متوصل شدند و جایگاه و تاریخی ــ اجتماعی افغانستان را و وظایف دور و نزدیک ما را با هم قاطی کردند و حزب را به نخستین چالش تیوریک کشانیدند.
«جریان کمیته انتظار که بعد ها سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان را ساختند و کنگره امروزی آقای “پدرام” اشکال وارونه اعتراف به کشمکش های اولی بین زنده یاد ببرک کارمل و مرحوم نورمحمد تره کی است».
انشعاب بر حزب تحمیل شد و یک دهه جدایی سبب گردید که بخش بزرگ انرژی ، امکانات و پوتینسال های نسل نوپای انقلابیون ما، به درگیری های جناحی مشغول باشد و دشمنان سوگند خورده رفاه و آسایش خلق ما ، سازمان ها متعدد رقیب را به صحنه آورند و حیات حاکمیت ارتجاعی را تداوم بخشند.
در حالی، که هر دو جناح حزب ادعا های یکسان داشتند ولی در عمل فرسخ ها از هم دور شدند و دو گروه متخاصم را ساختند. هر دو جناح در ترکیب رهبری های شان نمایندگان همه ملیت ها را جا دادند ولی در عمل گروه “خلقی” ها ، پیوندی صفوف شان را نتوانستند از انحصار قبیله سالاران جدا کنند و به یک نیروی واقعن سراسری انکشاف دهند. رفقای خلقی، با استفاده اشتباه از شعار های تبارگرایانه عده یی از پشتون های سرحدی را ، که در قو.ای مسلح افغانستان (ارتش، پولیس و امنیت)، تسلط سنتی داشتند؛ بخود جذب نمودند و با جریان افراطی “افغان ملت” به رقابت پرداختند. تا آخر از ایدئولوژی ، دولت سازی و حل مشکلات از شیوه های علمی و عملی چیزی نیاموختند و زندانی همان تنگ نظری های تفوق طلبانه خود ماندند.
سازش های غیر مترقبه سردار محمد داوود در دو سال اخیر ریاست جمهوری اش با امپریالیست ها و معامله های بی فرجام با کشور های عربی و بلاخره کنار آمدن با پاکستان روی مسئله پشتون ها و بلوچ ها و تصفیه های مکرر قوای مسلح و دولت اش از وجود “پرچمی ها” به اشاره شاه ایران، زمینه ساز رشد گسترده خلقی ها در قوای مسلح گردید، که بعد سبب سقوط فروپاشی اولین نظام “جمهوری” و نابودی خودش و خانواده اش هم گردید.
وحدت نیمه تماام “خلقی ها” با “پرچمی ها” ، که در اثر فشار اعضای حزب و برنامه حمله دولت داوود بر هر دو جناح ، ( و یا شاید هم فشار احزاب برادر، که عده یی نیشخوار می کنند ولی من به آن باور ندارم)، سبب گردید تا “پرچمی ها” به دام “خلقی ها” بیفتند و قربانی اهداف قبیله سالارانه آنان گردند.
هنوز تخمه های “وحدت” جوانه نزده بود، که سلسله ترور ها آغاز شد و باند تروریستی امین بعد از کشتن علی احمد خرم بجای ببرک کارمل ، دگروال گران پیلوت (همسایه و هم قد و هم شکل ببرک کارمل) را به رگبار بستند و چون موفق نگردیدند به کمک جاسوس معلوم الحال شان (عبدالقدوس غوربندی) و به یاری آقای ” سلیمان لایق” (که خواهرش را به زنی او داده بود) مبادرت ورزیدند و برای اقدام های بعدی ماجراجویانه شان، بهانه جویی کردند. اینبار تیر، درست به هدف خورد.
کشته شدن استاد “میر اکبر خیبر” یار دیرینه همزنجیر و هم طبق ببرک کارمل نمیتوانست خاموشانه در دل روزگار دفن گردد و بطور طبعی “حزب: را هیجانی و دولت را تحرک به اقدام ناسنجیده می کند، که چنان هم شد.
امین در غیاب رهبری حزب فرمان “قیام ” میدهد و سناریوی از قبل تعین شده ” سی آی ای” را به اجرا میگذارد. اما از تیره بختی، خودش هم زندانی می شود اما برنامه اش نیمه تمام به پیروزی میرسد. چون او باید با یک تیر دو هدف را میزد:
هم رهبران حزب را باید می کشت و گناه آن را به گردن رژیم محمد داوود می انداخت و هم داوود را نابود می کرد تا تاج و تخت تنها برای خودش بماند.
دوکتور نجیب الله هم جای پای او را تعقیب کرد اما دچار یک کج فهمی تاریخی شد: امین توسط باند خودش و به اشاره “سیا” دست به قیام مسلحانه زد و نجیب به اشاره روس ها و بدون کدام پشتوانه داخلی.
نجیب، تلاش مذبوحانه نمود تا با انحصار قدرت در دست خودش و به اشاره و اتکا به باند گورباچوف به حذف مخالفین اش متوصل گردد و از خود یک چهره “ملی” بسازد ولی غافل از آنکه در تاریخ فقط احمق ها اند، که به “گپ ها” اتکا می کنند و عاقلان عملکرد ها را معیار قرار میدهند.
به هر، حال همه میدانیم، که دوکنور نجیب الله پاسخ همه اشتباهات خود را پرداخت و ما باید از تاریخ درس بگیریم.
او در مقابل حزب و حاکمیتی که او را به مهم ترین مقامات رسانید خیانت کرد.
او در مقابل رهبری، که او را از ولگردی و اوباشی به سیاست کشانید و از او شخصیت ساخت ، به اشاره بیگانگان جفا کرد.
او، که شرف و وجدان و حثیت اش را به اشاره بیگانگان به حراج گذاشت و بین ملت خودش زخم های چرکین ستم های ملی ، نمک پاشید. اکنون همان طوری که میدانیم در بین ما نیست!
اما؛ خنده دار ترین طنز تاریخ این است ، که کی ها امروز پرچم او را به دوش می کشند؟
! ــ انسان های بیخبر از علم تاریخ و سیاست
2 ـ گماشته های او در مقامات حزبی و دولتی
3ــ تبار گرایان بیخبر از ملیت برادر پشتون
4 ــ سی آی ای آمریکا و آی اس آی پاکستان با چاپ و تکثیر ملیون ها عکس او…
و بلاخره:
جنرال طاقت ( کسی که همه ملیت های برون از تبار خودش را حرامی می گوید)
جبار کهرمان ( کسی که با ملیشه هایش قصر ریاست جمهوری نجیب الله را با وزارارت داخله و دفاع ، مقر کمیته مرکزی (حزب وطن، با همه حوزه های امنیتی شهر کابل به گلبدین حکمتیار تسلیم داد)
آقای کبیر آمر سیاسی ریاست حوزه اول وزارت امنیت ملی ( و بعدن ریاست پنج یا انحلال باندیتیزم) ، که جهت ارتباط و سازش های بعدی گویا اول اسیر گردید و بعد مبادله شد.
جوانکی بنام خیبر که قاتل 2500 پرچمی را همیشه حفیظ الله امین شهید خطاب می کند.
از آدم های مثل عیسی جسور و لایق و بارق و غوربندی… چیزی نمی گویم ولی واقعن دلم به حال پایش ها ، پاسون ها ، روغ ها … میسوزد!

۳- پیشینه سازش های راست افراطی با باند گلبدین حکمتیار

بهرِ تکفیـــر ندارد وطنم سینــــــه ی باز
یا به اندیشه ی بی ریشه ی تو چشمِ نیاز
به سرِمــــردمِ آزاده، به دردی نخــــورد
طالبِ ریــــش تراشیده و یا ریـش دراز !
بانو راحله یار
رویداد نظامی 7 ثور 1357 خورشیدی، در میهن بلاکشیده ما زخم های چرکیده و ورم کرده ستم های عبدالرحمان خانی را ، نشتر زد و بر آنها نمک پاشید. باند امین با شعبده بازی های محیلانه و ستمگرانه خود توانست تا رهبران جناح “پرچم” حزب دموکراتیک خلق افغانستان، را زیر عنوان سفرای افغانستان بخارج اعزام دارد و میدان را برای یکه تازی های خود خالی سازد. امینست ها به این اقدام ننگین شان هم بسنده نکرده و بیش از 2500 تن از بهترین کادر ها و اعضای پرچمدار حزب ما را سر به نیست کردند و هزاران دیگر را به غُل و زنجیر کشیدند و بیرحمانه و وحشیانه شکنجه نمودند.
مرحله دوم برنامه امینست ها تصفیه خلقی های اصولی بود، که با کشتن داکتر زرغون آغاز یافت و با قتل دراماتیک نورمحمد تره کی به اوج خود رسید. امین زیر نام “کنجکی ها” ده ها خلقی مخالف خود را بقتل رسانید و صد های دگر را زندانی ساخت و مانند “پرچمی ها ، اخوانی ها، سازایی ها، شعله یی ها…” هم سرنوشت ساخت و راه را برای همسویی و سازش با گلبدین حکمتیار همتبار و هم کیش “راستی” خود مساعد گردانید.
گلبدین حکمتیار در چهره امین و امینست ها برادران هم تنی خود را میدید که برای تسلط قبیله سالاران به یاری او شتافته بودند. اما هنوز در آغاز راه بود، که تیر اش به هدف نخورد و با قیام 6 جدی 1358 خورشیدی و آغاز مرحله نوین حیات سیاسی میهن ما ، مجبور به عقب نشینی گردید و با در آغوش کشیدن آدمکشان ” سور خلقی” ، منتظر فرصت ماند.
دومین سازش گلبدین با “سور خلقی ها” در کودتای شهنواز تنی تبلور یافت ، که باوجود توازن قوا به نفع اش، به همت سر سپرده های نظامی جناح “پرچم” و خلقی های طرفدار وحدت” و اکثریت مردم تشنه به صلح ما، شکست ننگین خورد و رهبران کودتا باز هم به آغوش حکمتیار و بادران ارتجاعی و امپریالستی او پناه بردند.
راویان داستان های گوناگونی از چگونگی این سازش و شکست آن نوشته و بیان کرده اند و قهرمان سازی های دروغین را به آدرس های دروغین نشخوار نموده اند. اما این کودتا فقط به همت، آگاهی ، و نبرد عادلانه حزب ما بود که شکست خورد نه فلان سرقومندان و سازشگر معلوم الحال.
سومین سازش زمانی آغاز گردید، که تناسب قوا در قوای مسلح افغانستان بر هم خورده و اکثریت مردم ما به این آگاهی رسیده بودند که دگر این وطن به همه فرزندانش ، که برادر و برابر اند، تعلق دارد و هیچ قوم و ملیتی بر دیگران برتری ندارد.
دوکتور نجیب الله به مشوره استادش سلیمان لایق و اطرافیان تازه به دوران رسیده اش و در واقع به اشاره باند گورباچوف ، که او را برای ویرانگری نظام استخدام نموده بودند ، سیاست “مصالحه ملی” را بهانه ساخته و بصورت یک جانبه به زد و بند های پشت پرده با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار پرداخت.
( به رساله آغاز بدون انجام از سلیمان لایق و حقایق عریان و چهره های پنهان از گلبدین حکمتیار مراجعه کنید).
دوکتور نجیب الله در گام نخست همه رهبران زندانی باند امین را، که دستان شان تا ارنج بخون ملت ما آغشته بود از زندان رها ساخته و به وظایف مهم حزبی و دولتی گماشت و در مقابل شایسته ترین و آگاه ترین حزبی ها را زندانی، طرد وظیفه و به جبهه های بی برگشت فرستاد و بدین ترتیب زمینه بازگشت فاتحانه گلبدین را به قدرت زمینه سازی کرد.
او نخست با چانه زنی برای ائتلاف پرداخت و بعد در آخرین روز های حاکمیت، آماده شد تا به نفع حکمتیار از قدرت کنار برود.
گلبدین لست فرماندهانی را، که باید کابل را اشغال کنند نشر کرد و نجیب هم برای آنکه در مسیر راه گلبدین مشکلی پیدا نشود، فتنه را در شمال شعله ور ساخت.
فرار بز دلانه نجیب زمانی سازماندهی گردید، که حکمتیار بجز از گارنیزیون کابل، رادیو تیلویزیون، فرود گاه کابل…همه مراکز قدرت دولتی را به کمک یاران او و خلقی های پیوسته به حکمتیار به اشغال خود درآورده بودند.
حکمتیار بار دگر شکست خورد و نتوانست در برابر مقاومت شهروندان کابل و نیرو های مسلح مدافع آن مقاومت کند و مجبور گردید تا بسوی لوگر و چهار آسیاب عقب نشینی نماید.
افسانه های کودتا علیه نجیب همانقدر مسخره و مزخرف است ،که کسی ادعا کند در شب آفتاب را دیده!
اما چارمین سازش:
اشغالگران سر زمین ما وقتی دریافتند، که در مقابل ملت یکپارچه و متحد ما نمیتوانند به اهداف استعماری شان برسند حکومت های مافیایی را از ترکیب نوکران زر خرید شان (جهادی ها، طالبان، خلقی های سرخ و پرچمی های فروخته شده، شعله یی های هیجان زده …)؛ اساس گذاشتند و با ایجاد تفرقه به بحران سازی های مصنوعی متوصل گردیدند.
این جنایتکاران سود و سرمایه دریافتند که یگانه پالیسی موفق، همانا زنده کردن سیطره قبیله سالاری می باشد که میتواند پروسه اشغال را عمر بیشتر ببخشد و موانع را از سر راه آنان بردارد.
آوردن مهره سیاه قدیمی و سر سپرده شان (گلبدین حکمتیار) بکابل و سپردن رهبری این پروسه به او سرآغازی شد برای تشدید یک جنگ فرسایشی دگر، که تهداب آن را توسط دولت کرزی و حکومت وحشت ملی از مدت ها قبل پیریزی کرده بودند.
حکمتیار موفق گردید تا در مدت کوتاهی ، خدمات بزرگی را برای استعمارگران انجام دهد و پروسه بسیج قبیله سالاران را مهیا سازد، که آخرین پیروزی او تدویر کنگره حزب به اصطلاح “وطن” بود.

تیجه اخلاقی؟
ــــــــــــــــــــــــــ
کنار دریای “ماین” نشسته بودم و برای ماهی های که آب گِل آلود، سیر و کور شان کرده بود و مرغآبی های که نبودند؛ از کیسه خالی تخیلاتم “دوغ” میریختم…
با ذهنم کلنجار داشتم تا به سرزمین خاطرات گذشته گام بگذارد و سوژه ای بدست بدهد، که “شعرش” سازم… اما انگار نه انگار!
ده ها پرسش ذهنم را بخود مشغول ساخت و مرا تا نا کجا ها کشانید. برای یک لحظه فکر کردم: “شعر” از من قهر کرده و اراده نموده که بر نگردد…و یا شاید دگر کاغذ تحمل ندارد که جوهر قلم ام بیش از این روی سپیدش را سیاه کند…
چشمانم با امواج گِل آلود دریا سفر میکرد و با پخسه های بی آب بر میگشت…
از خودم پرسیدم:
معنیی این لحظه چیست؟
هنوز پاسخی نیافته بودم، که صدایی تکانم داد و افکار پراگنده ام را بسوی خود کشانید. صدای یک بانو گویا از ناکجا آباد آمده بود تا نجاتم دهد.
با لهجه شکسته بزبان آلمانی “سلام” داد….
رخ برگرداندم تا مطمئن شوم که اشتباه نشنیده باشم….
نه، اشتباه نبود، واقعن یک بانوی نه زیبا و نه زشت را کمی دور تر در کنارم دیدم که منتظر “علیک” من بود.
به چهره اش نگاه کردم و کوتاه سرم را تکان دادم
وقتی به چشمان پُر از پرسش من مواجه شد بدون فوت زمان پرسید:
آیا میدانی چرا “آدم” عاشق “حوا” شد؟
ــ نه، نمیدانم و علاقه هم ندارم بدانم…
گپ ام را برید و پرسید:
آیا میدانی چرا موسی کلیم الله لکنت زبان داشت؟
ــ نه نمیدانم و نمیخواهم بدانم…
ــ آیا میدانی چرا عیسی روح الله بی پدر بدنیا آمد؟
داشتم از ادامه همچو پرسش های بی ربط دیوانه می شدم…
آن بانو که ناخوانده خلوت مرا به هم زده بود به گفتارش ادامه داد:
من از مسلمانان “لبنان” استم….چرا کشور مرا پیروان ادیان همریشه ویران کرده اند؟
خواستم برایش بگویم که دست از سرم بردار گور پدر تو همه ادیان و مذاهب و باور های پوچ تان …که صدای خشن یک مرد؛ هر دوی مانرا غافلگیر کرد… صدای خشن و غصبناک که نیمه عربی و نیمه آلمانی فحش میداد…
در جایم میخکوب شدم و ترس سراپای وجودم را فرا گرفت…
هنوز بخود نیآمده بودم که با خشونت از من پرسید:
با این “زن” چکار داری؟ چی رابطه یی دارید؟
گفتم:
این بانو پرسش های زیادی دارد که شما پاسخ ندادید و حالا آمده و همه را بر من بار کرده….
مرد آن خانم را با خشونت با خودش برد و من ماندم با یک دنیا دلهره…
واقعن چرا “آدم” عاشق “حوا” شد؟
چرا موسی کلیم الله لکنت زبان داشت و یا اصلن “لال” بود؟
چرا عیسی روح الله بی پدر بدنیا آمد؟
چرا این بانو این ها را از من پرسید؟
نتیجه اخلاقی:
راستش من هم نمیدانم

توهم، هراس و یا واقعن خجالت؟
هر کسی پندار های خودش را در چارچوب گذشته خود به داوری می نشیند و هر دیدگاه بیانگر ریشه تفکر انسان هاست.
آنانی که با قبول صوری واژه ها و مقوله های فلسفی دنبال تئوری پردازی ها اند؛ با آنانی، که نگاه عمیق تاریخی به سیر تکامل تفکر و پراتیک اجتماعی دارند همیشه در دو سوی یک خط موازی روان اند.
دوستی با گلایه های دلسوزانه نوشته های من را در مغایرت با منافع “نیرو های چپ و دموکراتیک” به داوری می نشیند و دوست دیگری پا فراتر گذاشته آنها را مایه خجالت میپندارد.
دوست اول جوان است و قربانی احساسات شرافتمندانه خود و آن دومی رند است و بازیگر ماهر!
برای دوست جوانم لازم میبینم تا معنای “چپ دموکراتیک” را شرح دهم و با آن رند روزگار هم حالی کنم که در کجا و از چه باید خجالت می کشید؟
” چپ” چیست؟
اگر از چند و چون شکلی و پیشینه تاریخی این مقوله بگذریم و به ریشه فکری آن بپردازیم به یقین، که به این باور میرسیم :
چپ ریشه در افکار انقلابی همه کارگران، دهقانان، پیشه وران و کلیه زحمتکشان و روشنفکران آگاه جهان دارد، که بر ضد هر نوع ستم و بیعدالتی اجتماعی قدم علم کرده و مجهز با تئوری دورانساز (جامعه شناسی علمی)؛ در مسیر تکامل بسوی بهروزی و سعادت انسان زحمتکش جانبازانه و قهرمانه میرمند.
“چپ”، با درایت زمان و مکان خود را شناسایی می کند و الویت های مبارزه را مشخص ساخته و تاکتیک های آن را بدون آنکه استراتیژی را قربانی سازد، مشخص میسازد.
“چپ” هرگز فرهیفته دروغ های ننگین و رنگین بورژوازی لگام گیسخته نمی شود و آگاهی و شعور سیاسی اش را در خدمت ارتجاع و امپریالیسم نمیگذارد.
اصول کلی در جنبش “چپ” را اینگونه مرزبندی کرده اند:
« در ادبیات سیاسی غالباً چپها شامل نیروهای انقلابی و خواهان دگرگونی‌های سریع اساسی بوده‌اند که به برقراری عدالت اقتصادی، برابری، تأکید بر انترناسیونالیسم ضد استعماری و بهره‌گیری از روشهای انقلابی مشهورند و خواهان نظارت دولت بر اقتصاد و مبارزه با سودجویی سرمایه‌داری بوده‌اند.
گروه‌های چپ‌گرا خواستار برابری افراد در حقوق سیاسی و حقوق اقتصادی و طرفدار دخالت دولت در امور اقتصادی به نفع عموم مردم می‌باشند. ازنظر چپ‌گرایان قدرت و منافع باید به‌طور مساوی میان مردم تقسیم شود. به‌طور مثال طرفداری از عدالت اقتصادی، برابری، تأکید بر انترناسیونالیسم ضد استعماری و مبارزه با سودجویی سرمایه‌داری از خصایص چپ است؛ بنابراین نظام‌های کمونیستی و پوپولیستی و نظام‌های سوسیال‌دموکراسی اسکاندیناوی چپی هستند. گروه‌های چپ، اعتقاد به مسئولیت دولت در مورد تأمین رفاه مردم، اعتقاد به برابری و نفی امتیازات طبقاتی و اشرافی و باور به عدالت اجتماعی، طرفداری از توده‌های محروم و رد احترام به سنت را دارند. همچنین حکومت بر پایهٔ سنت را برنمی‌تابند؛ بنابراین عنوان چپ به گروه کثیری از کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها و نیز احزاب گوناگون از حزب کمونیست مائو در چین گرفته تا حزب سوسیال‌دمکرات جمهوری فدرال آلمان اطلاق شده‌است»
ویکی پیدیا دانشنامه آزاد
دوست جوان من!
با چشم بصیرت نگاه کن و برای خودت پاسخ بده؛ آیا آنانی که امروز با هزار حیله و نیرنگ میخواهند به چشم تاریخ خاک بریزند واقعن “چپ” اند؟
اما بپاسخ آن رند دوران که از نوشته های من خجالت می کشد!
دوست عزیز!
ایکاش ذره یی از این خجالت را زمانی میکشیدی ، که کودتای ننگین 14 ثور 1365 خ بر حزب، مردم و میهن ات تحمیل شد.
ایکاش کمی خجالت وقتی می کشیدی، که صد ها رفیق ات راهی زندان ها شدند، هزاران بیکار گردیدند و تعداد پرشماری به جبهات بی برگشت اعزام گردیدند.
ایکاش این حس خجالت را وقتی احساس میکردی، که رهبر آن باند حاکم بر سرنوشت حزب و وطن ات ؛ دزدانه با امپریالیست ها در زد و بند بخاطر نجات جان خود و خانواده اش بود.
ایکاش وقتی خجالت میکشدی، که آن شارلاتان تاریخ دزدانه فرار می کرد و سرنوشت یک کشور و میلیون ها انسان را به هیچ و پوچ به حراج گذاشته بود.
ایکاش زمانی خجالت میکشدی ، که غوربندی قاتل دروغنامه یی را بنام تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغانستان نوشت!
ایکاش با خواندن کتاب “در کوچه ما” خجالت میکشیدی!
ایکاش در “غروب خورشید” بارق شفیعی خجالت میکشیدی!
ایکاش از آن همه سازمان سازی ها و حزب شکنی ها خجالت میکشیدی!
ایکاش زمانی که فرومایه گانی از رادیو و تلویزیون بی بی سی و صدای آمریکا و هشت صبح و 12 چاشت و شش شام بر ضد حزب، مردم و میهن تان توطئه می کنند و دروغ میبافند تا ملت را از ادامه مبارزه دلسرد و نا امید سازند؛ خجالت میکشیدی…
ایکاش! ایکاش و ایکاش ها فراوان است ولی بپاس خیلی چیز ها ، خیلی چیز ها را نمی گویم….
نور سنگر

 

 

” پارسی” و شیطنت های “بی بی سی” !

گفتند جوابِ ابلهان خاموشیست
خاموش شدیم ابله خامـوش نشد

زبان پارسی در زادگاهش بیش از 1400 سال است، که زخم میخورد و مورد تاخت و تاز های وحشیانه قرار میگیرد. در آغاز سیطره صحراگردان سوسمارخوار عرب بیش از سه سده تلاش صورت گرفت تا این زبان کهن سال و سخت جان را از پهنه جغرافیای فرهنگی سر زمین آریانای کبیر و خراسان همیشه جاویدان محو کنند و زبان تازی را جاگزین آن گردانند ،که به همت و پایمردی دلاوران غرور آفرین تاریخ و آفرینشگران بزرگی چون حنظله بادغیسی ، رودکی، شهید بلخی، سنائی، نظامی، منوچهری، رابعه، فردوسی، ناصر خسرو بلخی ، خیام…پوزه شان بخاک مالیده شد و مجبور گردیدند تا سر تعظیم و تسلیم فرود آورند.
دولت های مقتدر سامانی، صفاری و غزنوی …مرز های آن را گسترش داده از پاردریا تا دهلی و از چین تا عراق گسترش دادند و امپراطوری مُغل ها آن را زبان رسمی دربار شان ساختند و پارسی زبان دربار های شاهان و سلاطین منطقه شد و خانقاه های شام و قونیه و روم… با چراغ معرفت تصوف پارسی نور افشان گردید.
سلطه جابران صفوی بار دگر زخم های سنگینی بر پیکر زبان پارسی کوبید و با انفجار حوزه فرهنگی ما ، زمینه تاخت و تاز استعمارگران اروپایی را مساعد ساخت.
سیه روزی و عقبگرد تاریخی زبان پارسی در سر زمین ما بار دیگر با تسلط فرزندان قبایل سلیمانی بعد از سال 1747 ترسایی شروع گردید که تا امروز ادامه دارد. جنگ های جانمان برنداز سدوزایی ها و بعد محمدزای ها ؛ پای استعمار را به میهن مان باز کرد و آتش نفاق و استبداد ملی را دامن زد. اسم کشور را با جبر تغیر دادند و با انتقال صد ها هزار خانه بدوش رانده شده از سر زمین اشغال شده هندوستان به این مرز و بوم، خون، وحشت و تجاوز هدیه دادند.
ناقلین به این هم بسنده نکرده و با حمایت بیدریغ انگلیس ها ، ادعای مالکیت تاریخی کردند و با تحقق برنامه های استراتیژیک آنان ، حکومت بر این سرزمین را حق قانونی خود دانستند و زیر نام “وحدت ملی” ؛ “وحشت ملی” را گسترش دادند. ( در آینده نزدیک بیشتر خواهم نوشت)
استعمار با گام های خونین غلامان شانرا همراهی کرده و با بالا کشیدن شعار های کاذبانه “اکثریت” و “اقلیت” ، جنگ نافرجامی را براه انداختند.
جنگ و خونریزی با ایجاد تفرقه های ملی آغاز شد و اینک روبای پیر و مکار استعمار با ترفند “پارسی” و “دری” از حلقوم بلندگوی رسوا و بدنام شان(بی بی سی) باز هم به کمک فاشیزم قبیله و در واقع برای باز کردن یک برگه دگر جنایت آمده اند.
پارسی سر رشته ی جانِ من است
دُرِ دری قلـــب و ایمــان مـن است
تاجیکی المـــاسِ شاهـــی بر سـرم
هویــــتِ پاکِ خــــراسانِ من است

6جدی 1358 خورشیدی آزمونگاه حضور ذهن تاریخی ما
“آیینه ها را شکستیم تا از حقیقت فرار کنیم!”

اندیشه های تاریخی ملت ها را، در ارزش شناسی های تاریخی میتوان به چالش کشید و روند تکامل دیالکتیک تقویم ها را به داوری نشست.
6 جدی 1358 خورشیدی، آیینه تمام نمای شعور طبقاتی خلق افغانستان بود ، که برای نخستین بار، بعد از دوصد و هفتاد سال تجربه استبداد ملی، جنسی ، سمتی، مذهبی، استعماری ، طبقاتی…؛ روزنه فرداهای روشن را پیام داد و فرزند های ، رنج های بیکران خلق افغانستان را به آزمونگاه رهایی ، دموکراسی ، صلح و عدالت اجتماعی به آزمایش کشید.
جامعه استبداد زده و عقب نگهداشته شده ما نتوانست به راحتی این شانس ارزشمند تاریخی را هضم کند و آینده خوشبخت خود و فرزندان شانرا از آزمون های پرشمار روزگار و دام های تزویر دشمنان نابکار داخلی و خارجی ما به سر منزل مقصود برساند و ریشه های سخت جان درخت های بیداد را بخشکاند.
پیام نجات بخش قیام 6 جدی 1358 خورشیدی در زیر ابر های تیره تبلیغات دروغین دشمنان میهن و مردم ما ، پنهان گردید و امپریالیست های سفاک توانستند تا جنگ کثیف و لعنتی شانرا زیر نام “جهاد فی سبیل الله” بر سرنوشت ما مستولی گردانند و در رقابت های جهانی شان در شکست های پیهم در آفریقا، آسیا، آمریکا لاتین…روپوش شیطانی بیفگنند و زوال زود رس شانرا ، چنذ زمانی زندگی بخشند
6 جدی 1358 خورشیدی برای مردم ما زمینه و زمان آن را مساعد ساخت تا برای نخستین بار در تاریخ پر از دود و گرد و آتش بجا مانده از گذشته های پر رنج شان ، بسوی همدلی ها ، هم پذیری ها و با هم رفتن ها…گذار کنند و آسمان آبی سر زمین شانرا پروازگاه همای سعادت گردانند. اما با دریغ ، که دشمن زبون ما ، بهتر از ما، با روانشناسی این سرزمین عادت کرده با استبداد، آشنا بودند و در هر گامی ، دامی گذاشتند تا ما را به امروز رساندند.
زعامت حزب دموکراتیک خلق افغانستان آنچه را لازم دانست ،انجام داد تا همه بحران های خلق شده در حزب و جامعه ما را ، که توسط عمال نفوذی امپریالیسم بوجود آمده بود، رفع نموده و مرحله به مرحله بسوی همباوری ها و همیاری ها رفته و میهن ما را نجات دهد اما با دریغ ،که سیر زمان دام های دگری را پهن کرد و اسرفیل ارتجاع شیپور دگری نواخت.
امروز، از آن روز، سال ها گذشته است، چهره ها تغیر کرده اند و دشمنان دیروز نقاب دوست و دوستان دیروز در چهره های دشمنان امروز ما نمایان شده اند.
تاریخ رنگ ها را از پیرنگ ها جدا کرده و اکنون با جرئت میتوان با این سه پرسش تاریخی پاسخ گفت:
1 ــ آیا 6 جدی 1358 روز اشغال افغانستان توسط اتحاد شوروی سابق است؟
2 ــ زنده یاد ببرک کارمل شوروی ها را به افغانستان آورد و یا شوروی ها ببرک کارمل را و چرا؟
3 ــ زعامت بعذ از کودتای 14 ثور 1365 خورشیدی یک حرکت ملی بود؟
به این پرسش ها و پرسش های بعدی دوستان و دشمنان پاسخ خواهم گفت!
یار زنده و صحبت باقی!

 

فرهنگ ستیزی در لباس فرهنگ!

وقتی به رسانه ها نگاه می کنم و یا دعوتنامه های محافل فرهنگی را ذر فیسبوک می بینم؛ دلم شاد می شود، که
بلاخره مردم ما قلم را بجای تفنگ، تفاهم را بجای دشمنی؛ و همگرایی را بجای دوری…برگزیدند و آن روز دور نخواهد بود ، که یخ های فاصله ها باز شود و ما هم به آینده های دوستی ها امیدوار گردیم..
راستش از اینکه چرا دعوت نهاد های به اصطلاح فرهنگی را بی پاسخ میماندم از خودم شرمسار بودم و انتظار می کشیدم تا روزی این ریسمان انزوا را از گردنم باز کنم و هم کاروان این سفر گردم.
بهانه زیبایی رخ نمایی کرد و نهاد فرهنگی “جمهوری سخن” ، در محفل بزرگداشت از آفرینش های داستانی دوست بسیار گران ارجم ، جناب “ببرک ارغند” در یکی از شهر های پر جمعیت هالند، از من هم، به ادامه محبت های قبلی شان ، دعوت به اشتراک نمود. مگر ممکن بود پاسخ منفی بدهم؟ “ببرک ارغند” هم دوست من و هم رفیق من و هم یکی از مفاخر بزرگ فرهنگی ـــ سیاسی، روزگار ماست! تن به تقدیر داده باوجود بیماری و مفلسی …هی میدان و طی میدان 500 کیلومتر راه را گز و پل کردم و به دیدار دوستان شتافتم! اما هیهات! به یک ساختمان کوچک رسیدم که چند مو سیاه در آن سوی شیشه پرسه میزدند و انگار محفل عزا داری کدام پناهنده بی کس و آشناست!
از خودم، بجای همه شما عزیزان مقیم اروپا خجالت زده شدم؛ مگر ممکن است برای بزرگداشت از شخصیتی که بیش از 10000(ده هزار) برگه برای ما نوشته است ، چنین نا سپاس باشیم؟
با خودم اندیشیدم : مهم کمیت نیست، شاید “جمهوری سخن” را سازمان ملل بخاطر عقده های ایدئولوژیکی خود، برسمیت نشناخته باشد. ولی با آن هم خواستم بیشتر بدانم؛ از دوستی پرسیدم: چرا “جمهوری” شما کم شهروند است؟ با خنده گفت: مثل شما انشعاب کرده اند و خلقی ها و پرچمی ها از هم جدا شدند.
محفل را دوشیزه جوان و با استعدای آغاز کرد و از شخصی، که باور کامل دارم در زندگی اش حتا مفهوم داستان را نمیداند و یا شاید، یک برگه هم، کتاب های داستانی نخوانده باشد ؛ خواهش نمود تا با سحنان گهر بار شان، رسمیت بخشیدن به محفل را اعلان فرمایند.(تراژیدی از همینجا آغاز شد)، هر کسی هر چیزی در چانته داشت، ارشاد فرمود. به استثنای یکی دو سخنرانی و خوانش زندگینامه گسسته و ریخته جناب “ارغند” بزرگوار ، همه حرف ها تکراری، غیر مسلکی و نا مرتبط بودند.
اما این نهاد فرهنگی تافته جدا بافته شده از دیگر نهاد ها نیست.
سازمان سراسری زنان دنمارک همه وظایف گرانبار خود را از شانه انداخته و انگار بانوان کشور ما دگر مشکلی ندارند؛ از سالروز تولد خداوندگار بلخ “مولانا جلال الدین” تجلیل بعمل می آورند.ایکاش این دوستان به بررسی جایگاه “زن” در شعر مولانا میپرداختند؛ اما نه عزیزان!
این محفل به دو منظور دایر شد:
1 ـــ ثابت کردن اینکه مولانا صوفی پاکباز نه، یک عارف بوده
2 ـــ نمایش لباس و سلیقه در گستره مولانا شناسی مدرن!!!
حالا اگر از منفی اندیشی ها بگذریم و حد اقل همینکه یادی از مولای بزرگ شده ، بسنده کنیم به یک مشکل دگر بر میخوریم!
آیا نهاد های به اصطلاح فرهنگی ،برگزار کننده همچو محافل میدانند، که در دادن القاب و تقدیر نامه ها … نیاز به یک بورد اکادمیک است؟
آیا این دوستان میدانند : معیار های ادبیات شناسی چیست؟
آیا این دوستان میدانند : مولانا عاشق و شیفته مردی بود ، که در شصت سالگی با دختر 16 ساله ازدواج کرد و بعد آن را تا سرحذی مشت و لگد زد که جان داد؟ این آیا ها طول و عرض زیادی دارد…میگذارم و میگذرم!
راستی وقتی خیلی دلم تنگ می شود؛ بیاد مادرم می افتم و با او در دنیای خیال راز و نیاز می کنم…برای فرار از این همه فرهنگ ستیزی در لباس فرهنگ یوتوپ را باز می کنم تا آهنگ های در باره مادر بشنوم و شعر های در باره مادر بخوانم.
آخ که چقدر بدبختی!!!
در همه یوتوپ یک برنامه به اسم “مادر” است، که از تیلویزونی، کاپی نشراتش گذاشته می شود. باز اش می کنم، ایکاش این کار را نمی کردم… اما کردم و بیاد آن آواز خوانی افتادم ، که در یک محفل تجلیل از روز مادر خوانده بود:
دو چشمـــان سیاه خمار داری مادرِ من
شنیـــدم با رقیبان تـــار داری مادرِ من
فـــــراموشم مکـن ای نــــــــورِ دیــــده
اگرچه چند عاشقای بسیار داری مادرمن
میگویند کسی از مسئولین محفل در گوشش گفت: اگر راجع به مادر آهنگی یاد نداری چیز دگری بخوان…و آن آواز خوان از سوز دل خواند:
خداونــــدا خــداوندِ جهانی بودنه
خـــداوندِ زمیــن و آسمانی بودنه
خداونـــــدا تو پیران را بیامـــرز
جوانا را به کامِ دل رسانی بودنه
متاسفانه برنامه “مادر” تیلویزیونی ما هم مانندی عجیبی با آهنگ های همان آواز خوان دارد…
یار زنده و صحبت باقی!
نور سنگر

 

 

نور سنگر‎

سوگنامه ها را اشک ها نمی نویسد…گرامیداشت رفته ها تارخنامه ها را می نویسد!

هفته گذشته چار بار از چشمه خشکیده چشمم اشک آمد. 4 بار تاریخ زندگیم را ورق زدم و به 4 یار سفر کرده ام ، زُل زدم…
هفته گل همسفر کودکی ها و نو جوانی و جوانی هایم که از دوران پرورشگاه تا روزگانی که در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، روز ها را همگام برای تشکل جوانان و شب ها را تا صبح بخاطر آرامش هم میهنان مان تا سپیده دم ها میگذارندیم، از دست دادم.
با رفیق انجنیر عزیز از سال 1359 خورشیدی که تازه خورشید نجات حزب، دولت و مردم ما از پشت ابر های سیاه و وحشتزای خونتای فاشیستی امین و امینی ها به سر زمین بلا کشیده ما طلوع می کرد آشنا شدم. او در شهرستان بگرامی بزرگترین پایگاه دفاع از مردم و امنیت و آسایش و بهروزی را پی میریخت و من پرچمدار آموزش سیاسی و توده یی کمیته ولایتی کابل سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بودم
گل دوستی با رفیق علی داریوش زمانی عطر فشانی کرد که او نخستین برگه های خاطرات زندگیش را در برگه “در گستره زندگی” فیسبوک ، جانانه و مردانه و صادقانه نوشت و پیوند ما را رقم زد.
برای هم نوشتیم و پرسش ها و پاسخ های را مطرح کردیم که انگار هرگز از هم دور نبودیم و قرن هاست افکار ما بهم گره خورده.
اما رفیق “همدرد” ،رحمت بود، بر حزب ما، مردم ما و میهن درد کشیده ما… نام او همیشه برایم آشنا بود از او داستان های شنیده بودم که هر داستان یک حکایت از حماسه ها و پایمردی ها و مبارزه آن نسل بود.
زنده یاد رفیق فدا محمد دهنشین، یک شب در حضور برادر رفیق رحمت ،”حمید برزگر”، رفیق احمدشاه سرخابی، رفیق رحیم سعید، رفیق رحیم کارمند، رفیق شمس حکم…در کلبه فقیرانه من ،خاطراتی را از رفیق زنده یاد رحمت الله همدرد قصه کرد، که ناخودآگاه احترام من را نسبت به آن بزرگمرد تاریخ ، به پایه یک باور خدشه ناپذیر بارور ساخت.
و من امروز در سوگ آن چهار یار فقط میتوانم بگویم: “پایان سوگنامه ها را اشک ها نمی نویسد…گرامیداشت رفته ها تاریخ نامه ها را میسازد و شما تاریخنامه های ما استید!

 

 

رفیق نور سنگر

از خیانت ” گورباچوف” تا دیوانگی “ترامپ”!

چگونه پای ابر قدر ت ها در بازی افغانستان باز شد؟
جغرافیای کنونی افغانستان نتیجه سازش ابر قدرت های پایان قرن نزدهم و آغاز قرن بیستم ترسایی است، که جنگ های گرم و سرد و استخباراتی و نیابتی کنونی، حلقه های پیوند دهنده دیروز، امروز و حتا فردای ماست.
زمامداران کشور ما در طی همین زمان مورد نظر، همیشه دنباله رو یکی از آن قدرت ها بوده و هر زمانی که تعادل بین منافع آنان برهم خورده ، جغرافیای ما پر خون و دود و آتش شده است.
اعلان استقلال افغانستان از استعمار انگلیس و حمایت دولت نوپای بلشویک های اتحاد جماهیر شوروی که بر خرابه های دولت روسیه تزاری، مژده دهنده آغاز مرحله نوین تاریخ بشریت بود؛ آتش بجان استعمارگران انگلیس انداخته و چالش های بزرگ را در برابر اصلاحات و مرحله گذار از بردگی بسوی رستگاری بنمایش گذاشت.
مشروطیت دوم بعد از 4 سال، در حالی که استقلال سیاسی را کسب کرده بود، دچار انشعاب و اشتقاق شد و زیاده روی ها و اقدامات عجولانه آن ها زمینه ساز یک بحران غیر قابل کننرول گردید و بقایای استعمار را در وجود عقبماندگی های جامعه دست به گریبان قبیلوی ما و موثریت جایگاه رفیع عقاید دینی مردم ، که بطور پلانیزه در اختیار شیوخ دیوبندی و حضرات ساخته شده در سازمان جاسوسی انگلیس، بودند، زمینه ساز عقبگرد های بی نتیجه و میهن برانداز نمودند که همه عقبگرد های چهار سال بعد هم نتوانست جلوی سقوط آن دولت را که بگفته حافظ : “خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود”، را بگیرد.
انگلیس ها موفق شدند تا جنگ های خانمان سوز داخلی را بار دیگر توسط سزداران قبایل ، خان های زر خرید و به پشتوانه مذهبی حضرات جاسوس شان در دو مرحله متفاوت، براه اندازند و حکومت شاه امان الله را سرنگون سازند.
جهاد انگلیسی بر ضد اصلاحات و استقلال موفقانه از احساسات مذهبی مردم بهره برد و توسط حکومت 9 ماهه حبیب الله شاه (خادم دین رسول الله)، زمینه حاکمیت فاشیسم قبیلوی را مساعد ساخت، که تا کودتای 26 سرطان سردار محمد داود ادامه یافت.
سردار محمد داود نه تنها نتوانست از زنجیر های تعصب قبیلوی خود را رها ساخته و به یک زعیم واقعی ملی، برخلاف آنچه چهره نمایی می کرد، مبدل گردد، که با شرق و غرب در افتاد و کشور را بسوی نابودی کشانید.
در همان زمان بود که جنگ های چریکی حلقه های راست و چپ به اشاره جانشین جدید اسعتمار(اضلاح متحده آمریکا) در فاز نوین اهداف استراتیژیکی امپریالیسم، بسوی حرکت بی برگشت بجلو سوق داده شد.
جنگ های چریکی مجاهدین آمریکایی و شعله افروزان چینایی چنان دولت محمد داود را سر درگم ساخت، که در زمان قیام نظامی هفت ثور 1357 خورشیدی توسط پایین رتبه ترین افسران، بفرمان یک اجنت نفوذی (سیا) ، که هیچگونه تجربه جنگی نداشت، نتواند بیش از 12 ساعت در روز روشن مقاومت کند.
قیام نظامی 7 ثور 1357 بهانه آغاز رویارویی ابر قدرت ها و جنگ نیابتی آنان در افغانستان گردید و آن در روزگاری که یک جاسوس شان (حفیظ الله امین) در معراق قدرت داشت و خودش را به جانب مقابل وفادار نشان میداد و جواسیس دگرش که در ایران و پاکستان مستقر بوده و ده ها تنظیم تروریستی را ایجاد و به کمک مادی و معنوی آنان موفق شده بودند تا دوصد جبهه جنگ را مشتعل سازند.
بازی های استخباراتی اضلاح متحده آمریکا و یاران دور و نزدیکش در سطح جهان، منطقه و کشور ما سیر زمان را به نفع آنان تغییر داده و زمینه مداخله مستقیم اتحاد شوروی را به میهن ما مساعد ساخته و سناریوی شکست “ویتنام” را به قیمت شکست “افغانستان”، جبران خساره کردند.
دولت بعد از استقرار نظامیان اتحاد شوروی، به زعامت زنده یاد ببرک کارمل در افغانستان، بمنظور حل مسایل مربوط به اطراف افغانستان در سال 1980 و 1981 ترسایی با پیشنهادات مشخص جامعه جهانی و بویژه سازمان ملل متحد را به میانجگری طلبیده و آغاز مستقیم مذاکرات افغانستان و همسایگان آن را تحت نظارت حقوقی آنان، مطالبه نمود.
مذاکرات با کارشکنی همسایگان و بهانه تراشی ها و شرط کذاری های غیر منطقی بیش از هفت سال از مردم ما قربانی گرفت و سر انجام با خیانت “گورباچوف” و تسلیمی مذبوحانه او در برابر تجاوزگران امپریالیستی و ضعف و بی ارادگی دولت افغانستان به ریاست دوکتور نجیب الله، توافقات شرم آور “زنو” بدون هیچگونه پیش شرط امنیتی برای افغانستان، توسط وزرای خارجه وطن با با همتای پاکستانی اش به امضا رسید، که تنها دستآورد آن خروج قوای محدود نظامی اتحاد شوروی از افغانستان بود، منهای صلح !
امپریالیست ها بعد از امضای این توافقنامه، مرحله حدید از جنگ ها را تحمیل کردند و روی چگونگی گام به گام اشغال مستقیم تمرکز نمودند. در نتیجه با فریب دوکتور نجیب الله و دلگرم ساختن او به پلان پنج فقره یی سرمنشی سازمان ملل، صلح را به بازی گرفته حزب دموکراتیک خلق افغانستان را تضعیف و نوگران زر خرید جهادی شانرا جرارتر و عارتر بجان ملت ما انداختند.
دوکتور نجیب الله با اخرین اقدام نامردانه اش یعنی انتخاب راه فرار شبانه مطابق به سناریوی از قبل برنامه ریزی شده توسط “بنین سیوان” ، خلای قدرت را با شروع توطئه در شمال آغاز و با برگردانده شدن اجباری اش از فرودگاه کابل نقطه پایان گذاشت.
دولت تنظیمی ها هرگز نتوانست استقرار یابد و در جنگ های فرسایشی میان خودشان، میدان را به فرزندان ناخلف شان (طالبان) جهالت تسلیم نمودند.
طالبان بنوبه خود همه زمینه های اشغال کامل را مساعد ساخته و مساعدت نمودند تا قوای اشغالگر “ناتو”به رهبری باداران آمریکایی شان ورق تازه استعماری شانرا باز کنند.
نمایشنامه مضحک 11 سپتامبر 2001 ترسایی بهترین وسیله برای اشغال بی درد سر آنان شد و بدون هیچ مقاومت توانستند بجای نوکران طالب شان، اجیران جهادی و تکنوکرات های فرومایه لمیده در آغوش شان را، روپوش تجاوز ساخته و سیطره شانرا بطور مستقیم تامین کنند.
افتضاع “بهار عربی” که عراق، لیبیا ، یمن، بحرین …را بخاک و خون کشید و سبب پیدایش و نیرومندی “داعش” شد، اینک در سوریه با مقاومت ملی مردم آنکشور و حمایت دولت روسیه نوین به قیادت “پوتین”، سرنوشت بازی را تغیر داده و دو باره افغانستان را به تخته خیز تجاوزات سرنوشت ساز به منافع قدرت های جدید اقتصادی سیاسی بویزه « روسیه ، چین ، هند و ایران» متمرکز ساخته است.
آمریکا و متحدین دور و نزدیک اش هرگز نمیتوانند از لحاظ حقوقی و در موجودیت قوای خود شان در افغانستان فعالیت های تروریستی “داعش” را در آن کشور ها بسط و گسترش دهند و منافع علیای امپریالیست ها و کارتلیست ها ایجاب می کرد تا شخص دیوانه یی چون “ترامپ” را که هیچگاه تجربه سیاسی نداشته بقدرت برسانند.
سناریوی سازش با طالبان و گریز نظامی از افغانستان گرچه با نام “نرامپ” گره خواهد خورد ولی در حافظه تاریخ وطن ما :
خیانت “گورباچوف و دیوانگی “ترامپ” دو رُخ سکه از یک هدف است!

 

 

انترناسیونالیسم و ناسیونالیسم دشمن هم اند و یا مکمل هم؟

چرخ روزگار ، گردونه گردان خواست های ما نیست و گاهی در مسیری، سیر می کند ، که برای ما شگفت انگیز و دور از پیشبینی می شود.
پیام های شما عزیزان را دریافت نمودم و شرمنده ام که نمیتوانم به هر کدام پاسخ جداگانه بدهم؛ چون از بد روزگار نه سلامت جسمانی دارم و نه حوصله روانی…آما تلاش می کنم تا شالوده افکارم را ، که بیانگر برداشت های سیاسی ــ اجتماعی و حزبی ام است؛ در این کوتاهه متبلور سازم.
شما پرسیده اید:
1 ــ چرا افکار من از بزرگ اندیشی انترناسیونالیستی به ناسیونالیسم سقوط کرده است؟
2 ـــ باور های سیاسی من هنوز ادعای ادامه مبارزه در مسیر اندیشه های حزب دموکراتیک خلق افغانستان را دارد؟
3 ـــ نتیجه افکار من سازنده است و یا باز دارنده؟
پرسش های بعدی را در آینده پاسخ میگویم و اکنون بر این سه پرسش میپردازم:
انترناسیونالیسم ادغام در مفکوره ماواری منافع ملت ها نبوده و از خود بیگانگی را آموزش نمیدهد.انترناسیونالیسم ما را با جهان پیوند میدهد و هر دستآورد ملی ما را با زحمتکشان جهان شریک میسازد.
انترناسیونالیسم تجارب ، آموزه ها و اسلوب مبارزه جهانی را به ما انتقال میدهد تا دوستان و دشمنان خود را در گیتی شناسایی کنیم و با سیر تکامل آزادی، دموکراسی و حقوق حقه زحمتکشان جهان همگام شویم.
انترناسیونالیسم، ما را با جلوه های رنگارگ ارتجاع و امپریالیسم آشنا می سازد و می آموزاند ،که ترفند های محیلانه آنان را بدانیم و در مبارزه ملی خویش مواظب آنها باشیم.
انترناسیونالیسم دشواری ها و درس های مبارزه ما را به جهان معرفی می کند و همبستگی بین المللی زحمتکشان جهان را با ما سمت و سو میدهد…
وظایف انترناسیونالیستی ما چیست؟
ــ دفاع از تمام جنبش های آزادی بخش کشور های که تا اکنون تحت سیطره و اشغال قرار دارند.
ــ دفاع از مبارزات کارگران و زحمتکشانی که در کشور های سرمایداری علیه نظام های حاکم میرزمند.
ـــ دفاع از تمام احزاب و سازمان های سوسیالستی و کمونیستی جهان که در مقابل امپریالیسم ایستاده اند.
وظایف ناسیونالیستی (ملی) ما:
ــ مبارزه علیه تمام اندیشه ها، عملکرد ها و ساختار های اجتماعی که استثمار و بهره کشی را قانونیت بخشیده است
ـــ مبارزه علیه تمام مظاهر و ساختار های پوسیده که میهن مارا بسوی تفوق طلبی و هژمونی قومی کشانیده و برتری جویی ملیتی را به مردم ما تحمل کرده است.
ـــ مبارزه علیه تمام پدیده های اجتماعی که، بانون و دوشیزگان میهن مارا از حقوق مساویانه شان در عرصه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی …شان محروم ساخته است.
ـــ مبارزه علیه تمام بافت ها و ساختار های ، که از نام دین و مذهب وسیله ستم بر دیگران شده اند.
ـــ مبارزه علیه اشغال و پیآمد های ناهنجار اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آن….(ستم استعماری)
2 ـــ نتیجه افکار من:
…………….
یک نگاه گذرا به تاریچه حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بیانگر این حقیقت است ، که: در نخستسین طرح مرامی آن، همین پنج مورد در عرصه ملی توسط زنده یاد “ببرک کارمل”، مطرح گردید و آن را در انطباق با جامعه شناسی علمی برای مشخص شدن وظایف نزدیک حزب ما به بحث کشانید.
1ـــ ستم طبقاتی
2 ـــ ستم ملی
3ــ ستم جنسی
4 ــ ستم مذهبی
5 ــ ستم استعماری
در 4 مورد هیچ مشکلی وجود نداشت، اما در مورد “ستم ملی “، رگ های غیرت پندید و با “دموکراسی ملی”، زیر عنوان “دموکراسی خلقی”, مقاومت آغاز گردید. این مقاومت نه تنها با جر و بحث ها پایان نیافت که سبب نخستین انشعاب در حزب دموکراتیک خلق افغانستان شد، که تا هنوز ادامه دارد.
انکار از موجودیت “ستم ملی” بمثابه نشناختن اهداف مرامی حزب ماست و گریز از این حقیقت چیزی جز از گریز از مبارزه نیست. (دوستانی که خود را پیرو اندیشه های زنده یاد ببرک کارمل بزرگ میدانند، به مطالب جریده “پرچم” ، که خوشبختانه به همت عده یی از پرچمداران متعهد، بازنویسی گردیده و منظم چاپ و تکثیر آنها ادامه دارد؛به روشنگری خود بپردازند تا راه، اندیشه و آرمانهای حزب شانرا به درستی شناسایی کنند.)، اگر حوصله خواندان ندارید به سخنرانی های زنده یاد ببرک کارمل در جلسه ولسی جرگه ، بویژه زمان ارائه رای اعتماد به دوکتور عبدالظاهر صدراعظم موظف از جانب ظاهر شاه (1351خورشیدی) ،که در یوتیوپ موجود است و یا سخنرانی تاریخی شان در اجتماع مردم زخمتکش کهندژ (قندوز)، مراجعه فرمائید.
اما پاسخ به پرسش سوم:
معامله گری های عناصر فروخته شده ، همواره در فریب اذهان عمومی جایگاه اثر گذار داشته و دارد.اگر عقل سلیم نتواند تشخیص دهنده افکار سالم باشد، پشیزی نمی ارزد. مبارزه، معامله گری و سازش نیست. اگر بخواهیم همرنگ جماعت باشیم؛ نیازی به مبارزه نیست. ما سر بکف گرفتیم تا جماعت را از جهل برهانیم و بسوی روشنایی رهنمون گردیم. این راه برگزیده ما، ساده نیست ، اما باید رفت. آنانی که از شکست میترسند، ارتجاع کفن های شانرا دوخته است!
رفیق نور سنگر