” درد” ،از نظرگاهِ بیدل

 دستگیر « نایل »

” درد” ،از نظرگاهِ بیدل 

نمی خواهد کسی خود را غبار آلودِ بیدردی 
اگر ما دردِ دل داریم، زاهد، دردِ دین دارد (بیدل ) 
درد، بمعنی سوزش بدن و رنج و مصیبتی که عاید حال انسان میشود.به معنی بیماری هم آمده است.و « بیدردی» به معنای بی تفاوتی،مسوولیت ناپذیری وبیغم باشی هم است.از دید عرفانی بیدردی یعنی رسیدن به استغنا و بی نیازی است. در اصطلاح عرفا، «درد» رنج ومصیبتی است که از دوری از حقیقت مطلق(خدا) شامل حال میشود وبیدردی، رسیدن به عالمِ استغنا و بی نیازی و(بقا) است.(رنج) بیشتر به مصیبت ودردِ جسمی تعلق میگیرد. اما (درد) یک حسِ روحی ودرونی است و نمی توان ان را با افزار ها و معیار های مادی مشخص کرد.دردِ یک مادری که با از دست دادن یک فرزندش تحمل میکند، تا یک تاجری که سرمایهء خود را در نتیجهء سوء اداره از دست میدهد، خیلی متفاوت است. 
خواجه عبد الله انصاری گوید:« اهلِ شریعت، در آرزوی خُلد و نعیمِ باقی است؛ اهل طریقت،گستاخ و مشغول به ساقی است.ابتدای حقیقت« درد»ی است که پدید آید و حسرتی ترا فرا گیرد.جهانِ فراخ،برتو تنگ گردد اندر پیرهن برتو زندان کند، آتشی بر جانت زند،عطشی در دلت افگند؛ سوز بینی، سوزنده نه؛ شور بینی، شورنده نه! (1) «عشق وعرفان_ دکتر مهشید مشیری» 
مفهوم « درد» که همان معنی (رنج) در مذهی هندی است،از آیین هندی (بودا) بدیگر مذاهب وادیان انتقال یافته است. بودا معتقد بودکه زندگی یعنی (رنج) است. او معتقد بود که رنج را نه با عقل و فلسفه وتفکر دماغی ، نه با اشراق واحساس و ریاضت،فقط با تأمل خرد مندانه در(خود) به شناخت درست رنج رسید.بودا میگفت باید دریافت که رنج از کجا می زاید؟ رنج چیست و راه نجات از رنج ،کدام است؟ و اگر بدینها رسیدیم،از رنج رهایی می یابیم وبه« نیروانای» حقیقی که بی رنجی است، می رسیم.افزود برآن، همه رنج ادمی را « لذت» میدانست وشناخت زندگی را، شناختِ رنج.وصال لذت است که رنج فراق در پی دارد؛هر لقمهء لذتی که از گلو فرو میرود،آهِ رنجی بر می آید…» (2)«تاریخ شناخت ادیان ـ دکتر شریعتی ص 154»
عارفان پیش از بیدل، متاثر از همین منابع به مفهوم« درد» خیلی توجه داشته اند .
مولانا گوید: « طبیب دردِ بیدرمان، کدام است؟ 
رفیق راهِ بی پایان، کدام است؟ 
اگر عقل است، پس دیوانگی چیست 
وگر جان است،پس جانان،کدام است؟ 
حافظ وسعدی نیز به این مفهوم توجهِ خاص داشته اند. 
ـ درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس 
گشته ام در جهان و اخرِ کار دلبری بر گزیده ام که مپرس (حافظ)
ـ دردِ عشق از هرکه می پرسم، جوابم میدهد 
از کی میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
ـ دردت بکشم که درد، داروست 
خارت بخورم که خار، خر ماست ( سعدی) 
در عرفان وحدت الوجودی بیدل، (درد و عشق) دو روی یک سکه اند. و منابع فکری بیدل همان اندیشه های عرفای پیشین و پندار های مذهب (بودا) است.با گسترهء معنا دار تر و عمق فلسفی بیشتر. ـ گویند: بهشت است همان راحتِ جاوید جایی که به دردی نه طپد دل،چه مقام است » این درد، همان (عشق ) است.(رنج) مذهب هندی را می توان معادل (فنا)ی عرفان خراسانی تعبیر کرد.آخرِ دگر گون شدن انسان،نهی کردنِ خواست های بهیمی با « درد» آغاز میشود وبه «بیدردی» یا حقیقت مطلق میرسد.رسیدن به حقیقت مطلق، آخرخط درد مندی یا (فنا) است.بقول سنایی غزنوی،« لاف درویشی (عاشقی) زدن»،با دردمند شدن آغاز میشودتا بمرحلهء بیدردی میرسد.دیگران از درد، احساس نا راحتی میکنند،اما عارف احساس لذت و نشاط میکند.و درد مند بودن را میخواهد. «درد» داروی شفا بخش است؛ خار نیست،خُرما است.بیدل گوید : 
دردِ عشق، امتحان راحت داشت 
همچو آتش، به بستر افتادم 
عشق، مصیبت بهمراه دارد، رنج به همراه دارد؛ بلا وهجران دارد. اما همه این درد ها، ناله های فرح بخش وصدای دلکش و لذت وصالِ جاودان دارد: 
ـ عالم از نالهء عشاق مبادا خالی 
که خوش آهنگِ فرحبخش صدایی دارد 
خاک وحشتِ هستی ما،ساخته شده از گردِ جفا ودرد و داغ است.چرا که بنای هستی را با درد « الفت» و (عشق) سرنگون کرده ایم که به « بیدردی» برسیم: 
بیدل، بنای ریختهء درد ِ الفت ایم 
گردِ جفا و داغ الم،خاک و خشتِ ماست » 
ـ جدا زان آستان دیگر چه گویم، چیستم بیدل 
غمم، دردِ دلم، داغم، سرشکم، ناله ام، آهم » 
دور از دوستان زنده گی کردن دردِ بزرگی است.این را خداوند نصیب هیچ دشمن هم نگرداند.این، یک دردِ اجتماعی است که بیدل دارد. 
ـ با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان 
به که نپسندد قضا بر هیچ دشمن، زنده گی