گفتنی های لازم و ضروری درباره ی : کتاب ” رها درباد ” ( بخش بيستم )

( غفار عريف )

گفتنی های
لازم و ضروری درباره ی :

کتاب
” رها درباد “

( بخش
بيستم )

ÑåÇ ÏÑÈÇÏ

 اندری گيده (Andre Gide ) نويسنده ی
فقيد فرانسوی، چه خوب گفته است:

          « بيم و هراس [ واهی ، خيالی، خود
ساخته و خود پرداخته ] که ما به واسطه ی آن خود را ريشخند و مسخره می سازيم، موجب
بزرگترين بزدلی [ بی جرأتی و بی شهامتی] مان می گردد .» ( برگردان از متن آلمانی )

          خانم ماری فن ابنر اشنباخ ( Marie von Ebner Eschenbach ) نويسنده ی فقيد اطريشی ، سخن دلنشينی دارد که گفته ی بالا
را تکميل می کند:

          « چيز ديگری به اندازه ی اين توقع ، [
چشمداشت، اميد و آرزو] مارا بزدل [ ، ترسو ، گستاخ و بی مسؤوليت ] نمی سازد که اين
انتظار را داشته باشيم تا در نزد کليه انسانها و از سوی همه ی مردم [ بدون
درنظرداشت اعمال، کردار ، رفتار، گفتار و بی توجه به بعُد عملکردهای اخلاقی، سياسی
، اجتماعی و تربيتی که در مجموع معرف شخصيت آدمی می باشند] دوست داشتنی و باارزش
پنداشته شويم.»( برگردان ازمتن آلمانی )

          با تکيه برپيش درآمد بالا، فصل بيستم (
صص 536 ـ 480 ) کتاب ” رها در باد ” که فقط حاوی يک تيتر: « آهنگ
رهسپاری به سوی جبهۀ جنگ(!) » می باشد ، سبک و سنگين می گردد:

          درحقيقت، از همين جا، اوج قصه و قصه
دراز کردن ها آغاز می يابد که حکايتگر بدکاره، بدخواه ، بد انديش، هرزه دهان و
فساد پيشه ( ثريا بهاء) بخاطر رسيدن به سواحل آرام و رفتن به اقُيانوس آرزوهای هوس
انگيز خود، با سيهکاری و بدانديشی، درجهان رؤياهای کاذب و شيطانی خويش، درپرداختن
دفتر ” رها درباد ” با خودصفتی و خود منشی وبا
زيرپاکردن جوهر
اخلاق و تربيت و بی توجه به عذاب وجدان، صحنه آرايی و نقش پردازی نموده است.

          مطالبی که پس از اين عنوان تاپايان
کتاب ” رها درباد ” رديف بندی شده و برگه ها را پر و سياه ساخته اند، به
گونه ی حرف های واهی در فصل های گذشته ، درجايگاه افسانه گويی های سرگيچ کننده و
حکايت های دروغين ـ بی نور و بی نمک ـ پر ازمکر و حيله و قصه های شخصی و خود
ساخته، تهی از هرنوع ارزش ادبی ـ حقوقی ـ اخلاقی ـ اجتماعی و اهميت نگارشی می
باشند؛ بنابران لازم نيست تا روی کليه مسائل صحبت صورت گيرد. بعد از اين تنها
موضوع های بسيار مهم برجسته خواهد شد.

فتوای پير مغان دارم
و قوليست قديم

که حرام است می آنجا
که نه يارست نديم

چاک خواهم زدن اين
دلق رهايی چکنم

روح را صحبت ناجنس
عذابيست اليم…

گوهر معرفت آموز که
با خود ببری

که نصيب دگران است
نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار
شود لطف خدا

ورنه آدم نبرد صرفه
ز شيطان رجيم

حافظ ار سيم وزرت
نيست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف
سخن و طبع سليم

                                                          «
حافظ »

          درحال حاضر به همگان معلوم شده است که
حکايتگر بدطينت، بد نهاد، شعبده باز، شارلالتان، دروغگو، هرزه گرد، شهرت طلب، هوس
ران و شهوت پرست، با عنوان کردن «آهنگ رهسپاری به سوی جبهه ی جنگ » با رياکاری ها،
تظاهرگری ها، تقوی فروشی ها، بد دماغی ها، بدروشی ها و بدزبانی ها ، بدنبال رسيدن
به کدام مقصد بود؟

          برای روشن شدن بيشتر موضوع بايست صفحه
های کتاب ” رها درباد ” را ورق زد و حقيقت را بيان داشت:

          ـ حکايتگر از آشنايی و پيوند خوردن
اتفاقی ارتباطش با شمس آرينفر کارمند دراداره ی يونسکو، حرف زده است که در فرجام
وی حلال همه مشکل ها می شود.

          شمس از حکايتگر لافزن پرسيده است: «…
می خواهی مسعود را ببينی؟ … پيش از آن که نجيب ترا [ ثريا بهاء ] نابود (!) کند
به جبهۀ پنجشير بپيوند. تا نقطۀ عطف در مبارزات سياسی تو شود. » ( ص 484 )

          ببينيد ، خواننده ی عزيز!

         
جز ياوه سرايان لفظ پرداز و خيمه شب بازان هوس باز ، چه کس ديگری می تواند
به يک چنين افسانه سازی های بی ماهيت دل خوش کند؟

          آيا رفتن به پنجشير و قرار گرفتن در
جبهه ی جنگ مسلحانه، در قاموس عملکرد های سياسی ـ اجتماعی، « نقطه ی عطف در
مبارزات سياسی » شمرده می شود ياخير؟

          هرگز نه !

          خير، بهرحال، جبهه رو ، از آشنای نو و
تازه نفس خود پرسيده ، که چگونه می تواند به پنجشير برود؟ دريافت پاسخ زيرين چشم
هايش را روشنی می بخشد (!):

          « اگر چريک های مسعود تورا زنده و سالم
از حلقوم نجيب بکشند، آنگاه پنجشير می روی ؟ » ، « با آن که پنجشير جبهۀ داغ جنگ
با روس هاست، پناهگاههای مستحکمی دارد که آسيبی به شما نمی رسد.» ( صص 485 ـ 484 )

        شنيدن اين حرف ها، قاش جبين و چملُکی های
پشت وگوشه ی چشمان خود برتربين را باز نموده و ازخوشی در پيراهن نمی گنجيد. پيشنهاد
آشنای دوره گرد خويش را از دل و جان پذيرفت؛ وليک لازم بود تا دراين کار خير(!)
توافق پدربچه ها را نيز با خود داشته باشد.

          هی ميدان و طی ميدان، خار مغيلان،
حکايتگر تن غافل را به تقدير بد و ناسازگار سپرده، در ذهن نا آرام و مغز پريشانش،
نظريه های متعدد را دور داده، نالان و سرگردان به منزل رفت تا شب را با گذاشتن سنگ
های غول پيکر درپيش پاهای شريک زندگی خود ، وی را نيز همراه و همسفر خود گرداند.

           ترفند تراشی ها، عروسک نمايشی ها و
خيمه شب بازی ها، کارگر افتيدند و پدر بچه ها راضی شد:

          « … من هم دوست دارم نزد احمدشاه
مسعود بروم و ببينم چگونه آدمی است که نجيب سال هاست برای کشتن وی نقشه می کشد.
مسعود به نظرمن [ به نظر صديق الله راهی ] تواناترين کسی است که می تواند ما را از
چنگال نجيب نجات بدهد. » (ص 486)

نه مرد است آن بنزد
يک خردمند

که با پيل دمان
پيکار جويد

بلی مرد آن کس است
از روی تحقيق

که چون خشم آيدش
باطل نگويد

                                            « گلستان سعدی»

          در دکان رنگ و نيرنگ ، مشوق (شمس
آرينفر)، به رنگ باز مشتاق ديدار روی فرمانده مسعود ( ثريا بهاء) ، فقط يک شب وقت
داد تا خوب بينديشد. زيرا فردا ساعت ده صبح در محل معينه با يک رهنما و راه بلد
مسلکی و برنامه ساز ماهر درامر رفتن به پنجشير، درعين حال از زمره ی چريک های شهری
مسعود، به اسم ” هادی” معلم دارالمعلمين معرفی می گردد تا کارهای بعدی سرو
سامان داده شود و پس ازآن يواش يواش ، راه انداختن کار سرهم بندی داستان « هزارو
يک شب » با سهولت به پيش رود!

          تا اين جا، همه چيز بروفق پلان، به
مراد دل و به طيب خاطر جريان پيدا کرد و بين حکايتگر و هادی ، ديدار بعمل آمد و
رشته ی آشنايی دوانيده شد.

          حسب برنامه ی پی ريزی شده در ديدار تصادفی
درشب عروسی در هوتل باغ بالا (ص 490 )، وعده ی دور جديد ملاقات، در يک آدينه روز،
در باغ بالا « به بهانۀ ميله گل ياسمن » گذاشته شد. دراين گلگشت(!) از برکت توضيح
دادن های با لفظ و قلم جناب هادی معلم، راهيان پنجشير، از شرايط جبهه آگاهی حاصل
کردند؛ درمقابل به رسم شکرانه بايد و حتمی قيمت آن را بپردازند: « هادی عريضه ای
به صديق الله داد تا امر يک نمره زمين را از نزد آدينه سنگين که شهردار[کابل] بود،
برايش بگيرد.» ( ص 491 )

          درمقابل، صديق الله بی هيچ ترس و جنجال
و بدون تثبيت استحقاق قانونی و شرايط آن زمان؛ وظيفۀ  خود را اجراء کرد: « من [ صديق الله ] از آدينه
سنگين امر يک نمره زمين را برای هادی گرفتم. چون وی معلم بود، به وزارت معارف رفتم
تا آن را رسميت بدهم….» (ص 491 )

          راجع به صحت و سقم صحنه سازی های بی
ماهيت مرتبط به اين رويداد که در اين فصل کتاب” رها درباد ” رقم زده
شده، بايست صديق الله راهی به خوانندگان محترم معلومات بدهد و با گفتن حقيقت در
پيشگاه تاريخ و قضاوت عادلانه ی مردم، رفع مسؤوليت نمايد.

          توجه فرماييد، خواننده ی عزيز!

          درآن زمان رسيدن به دربار آدينه سنگين
در شهرداری کابل به مفهوم گذشتن از هفت خان رستم به حساب می آمد. همچنان گرفتن امر
يک نمره زمين رهايشی به اين سادگی، از عجايب روزگار شمرده می شد و هرکس را يارای
رهايی از اين محروميت نبود. اما وابستگی دودمانی و پيوند خونی شوهر اسبق آن گزافه
گوی دغل باز ( ثريا بهاء) به رهبری حزبی ـ دولتی، بی هيچ چون و چرا، حلال مشکلات
بود!

          بدين معنی : صرف نظر از دشنام دادن ها،
فحاشی کردن ها، ناسزاگويی ها و بهتان گفتن های امروزی حکايتگر بدسرشت و ناسپاس در
رسيدن به آرزوهای شوم و هوس های پليد خود، ازهمه ی زمينه ها و امکان های رسمی ـ
دولتی …، بهره ی فراوان برده بود!

هرکو برود راست
نسشته است بشادی

وآن کو نرود راست
همه مرده همی ديش

                                                                         «
رودکی »

          ـ در دانش فلسفی ، ملاک تعيين ميزان و
تشخيص « حقيقت يا دروغ » يک قضيه ، تئوری مطابقت است و فلاسفه در مکتب های مختلف
فلسفی در اين باره بررسی های گوناگون بعمل آورده اند و نظريه های متعددی بيان شده
است.

          واما استاد طوس ” راستی ” و
” دروغگويی ” را اين گونه به تصويرکشيده است:

          راستی :

سرمايۀ مردمی راستی
است

ز تاری و کژی ببايد
گريست

اگر پيشه دارد دلت
راستی

چنان دان که گيتی تو
آراستی

          دروغگويی :

هرآن کس که او پيشه
گيرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش
بی فروغ

به گرد دروغ ايچ
گونه مگرد

چو گردی بود بخت را
روی زرد

          بادرنظرداشت حرف های بالا، حکايتگر در
کتاب ” رها درباد” ( از برگه ی نخست تاپايانی ) با چسبيدن به دروغ های
شاخدار، بيهوده گويی ها، لجن پراگنی ها ، لاف و ليف ها، شايعه پردازی ها و افسانه
سازی های دروغين؛ نشان داده که از اراده ، اختيار، آگاهی و تعقل، برخوردار نيست.
بنابران به سبب نبود عناصر متذکره دروجودش، مسير اخلاقی وی به جهت ناقص و منفی سوق
يافته و از کاروان تکامل شخصيت به عقب مانده است.

          به نمونه مثال :

          ـ « کارمليست ها هم از ستم نجيب برمن [
بر ثريا بهاء] و زندانی کردن برادرش [ صديق الله ] به عنوان يک برگ مهم تبليغاتی
(!) و سياسی برضد وی سود(!) می بردند….» ( صص 493 ـ 492 )

          ـ « روزی احمدزی برادر کوچک نجيب آمد و
گفت: ” نجيب برای صلح مبارزه می کند. اگر تو [ ثريا بهاء] با نجيب کنار
بيايی، اناهيتا را از وزارت امور اجتماعی برکنار و خودت را به جايش مقرر می کند.
ورنه معصومه وردک را به جای اناهيتا برمی گزيند. » ( ص 493 )

          خوب ، خواننده ی گران ارج، قضاوت
فرماييد!

           آيا حاصل چسبيدن به اين گونه ياوه
سرايی ها، خود بزرگ بينی ها و سردادن قصه های بی بنياد و دروغين از اين دست ، جز
سرافگندگی وجدانی، ضعف و ذلت اخلاقی، چيز ديگری بوده می تواند؟

          بياييد با توجه به مفهوم شخصيت ( ابعاد
اصلی آن را جهان بينی ، طرز تفکر، باورها، عواطف و مقياس آگاهی فرد از زندگی ،
جامعه و طبيعت می سازد که در مجموع متشکل از عوامل باطنی و کيفيات نفسانی می شود و
همه در يکپارچگی و هماهنگی باهم ، مؤيد اصالت بعُد فکری انسان در سازندگی شخصيت و
نيروی انديشه يی او می گردد) به پرسش های بالا پاسخ دهيم:

          حکايتگر، از گذشته های دور، در نزد
رهروان راه زنده نام ببرک کارمل و کليه کسانی که او را دقيق می شناسند، من حيث يک
آدم بدنام و فسادپيشه ی حرفه يی دارای خصايص اخلاقی ناپسند، شهرت دارد. پس نام هر
چيز ديگر می توانست دراذهان خطور کند و برزبان آيد، بجز نام يک انسان فاقد شخصيت و
سفله صفت بی آزرم!

          پس از پيروزی قيام نظامی هفتم ثور 1357
، در نخستين کابينه ی حکومت جديد، وزارت امور اجتماعی ايجاد شد و بانوی دلير و
رزمنده ی نستوه دوکتور اناهيتا راتبزاد، بحيث وزير امور اجتماعی، عز تقرر حاصل
کرد. وليک به زودی در اثر توطئه سازمان يافته ی حفيظ الله امين و شرکاء، درنتيجه ی
کودتای درون حزبی عليه پرچمداران ح. د. خ. ا ، با رفتن داکتر صاحب راتبزاد به
بلگراد و اشغال وظيفه ی سفارت، تشکيل وزارت امور اجتماعی نيز لغو گرديد. بعد از
اين رويداد تا پايان حاکميت سياسی در 8 ثور 1371 در افغانستان ، وزارتی به نام
” امور اجتماعی” وجود نداشت.

          با ساقط شدن سلطه ی خونين حفيظ الله
امين در ششم جدی 1358 ، بانوی شايسته و خردمند دوکتور اناهيتا راتبزاد، در آغاز وظيفه
ی خطير وزارت تعليم و تربيه را بدوش گرفت و به دنبال آن تا نيمه ی اول دهه ی شصت
خورشيدی در پست های، رياست سازمان دموکراتيک زنان افغانستان و رياست سازمان صلح ،
همبستگی و دوستی جمهوری دموکراتيک افغانستان، در عرصه ی کارهای اجتماعی مصروف خدمت
به مردم رنجديدۀ کشور بود. ليکن با به راه انداخته شدن کودتای زندگی برانداز 14
ثور 1365 ، در اولين روزها ، داکتر صاحب راتبزاد برطبق برنامه و به امر کودتاچيان
از تمام وظايف سبکدوش و خانه نشين ساخته شد و تا آخرين روز فرمانروايی نجيب الله
درقدرت سياسی و در رهبری حزبی ، تا لحظه ی فرار نافرجام وی ، داکتر راتبزاد در هيچ
ماموريت دولتی ويا در سازمانهای اجتماعی، توظيف نبود که به جايش در بدل کنار آمدن
، ثريا بهاء مقرر می گرديد.

          به قول حضرت خداوندگار بلخ ، دروغ و
دروغگو، در ميان انسانهای پاکدل و نيک رأی ، راهی و جايی ندارد:

صدق بيداری هر حس می شود

چشم ها را ذوق مونس می شود

هيچ غير از راستی نرهاندت

داد سوی راستی می خواندت

در حديث راست آرام دل است

راستی ها دانۀ دام دل است

رنگ صدق و رنگ تقوی و يقين

تا ابد باقی بود بر متقين

                                            «
مثنوی معنوی »

          ـ درگير و دار و غوغا و همهمه ی مقرری
ها و سبکدوشی های کارمندان دولت ، به روايت حکايتگر ( صص 495 ـ 494 ) صديق الله در
يک ماموريت خارجی، به صفت کنسول درشهر تاشکند تعيين شده بود.

           عبدالوکيل وزير خارجه، کليه کارهای
مهم سياسی و دفتری کشور را کنار گذاشته، خلاف اصول وظايف داخلی وزارت و در مغايرت
کامل به شأن يک وزير و با ناديده گرفتن پرستيژ قرارگاه ديپلماسی و مرکز سياست
خارجی يک مملکت ( وزارت خارجه ) ؛ در شامگاهان دوروز به منزل ايشان رفته تا با درپيشگيری
کارهای توضيحی، زمينه را به پذيرش (!) اين وظيفه از سوی آن ” زن و شوهر”
مساعد گرداند و مکتوب تقرری صديق الله و گذرنامه ها ( پاسپورت) را تسليم آنان
نمايد ( صص 495 ـ 494 ).

          چون حکايتگر گويا مخالف مقرری شوهر
دراين ماموريت بود و برسبيل نارضايتی، ميل نداشت (!) به اتحاد شوروی ( به تاشکند)
(!) برود. بدين لحاظ جهت رهايی وی از اين تهلکه (!) و از اين منجلاب (!) ، بارديگر
همايون گيج با حالت گيج و ويج، دست و آستين را برزده ، نعوذ بالله درنقش فعال
لمايشاء، گيج ـ گيج خورده پاها را به انجام يک ماموريت جديد، لچ کرد:

            « باز همايون يگانه دلسوز و رفيق
زندگی ام [ از ثريا بهاء] ، نزد فاروق يعقوبی ، وزير امنيت [ دولتی ] رفت تا اگر
وی کمکی کرده بتواند. يعقوبی به او می گويد : ” درک و نگرانی ثريا از اين
مقرری کاملاً درست و به جاست. من پيوسته تلاش کرده ام تا دسايس (!) را در برابر
ثريا خنثی کنم ، اما اين بار دفع (!) دسايس بالاتر از توان من است. تنها گفته می
توانم که شما ثريا را نگذاريد(!) که برود. برادر نجيب می تواند برود و کدام خطری
وی را تهديد نمی کند.” » ( صص 496 ـ 495 )

          خواننده ی عزيز، دقت فرماييد!

          دربخش های گذشته راجع به افسانه گويی
هايی از اين رديف حرف های گفته آمد؛ دراين جا ضرورت تکرار دوباره و ذکر با طول و
تفصيل مسائل ديده نمی شود. تنها بايست ياد آور شد:

         نجيب الله و غلام فاروق يعقوبی درنيمه ی
دوم دهه ی شصت خورشيدی، در رابطه به موضعگيری های سياسی خويش و در پيشبرد وظايف
امنيتی و استخباراتی، حيثيت جسم و روح را داشتند که از همدگر جدايی ناپذيربودند!

       از سخنان شمس ، از خط سوم، برگ سبزی و
شاخه ی پرشگوفه ی را برمی گزينيم:

          بَوُش ( خود نمائی و دبدبه جوئی ) اهل
دنيا ،

          بدان ماند ،

          و بلندی جسُتن ايشان ،

          که « ديو سپيد » را ، رستم گفت که :

                  ـ « بالای کوه انداز تنم را !

                    تا استخوانم بربلندی باشد،

          تا کسی که آوازه ی من شنيده باشد،

          به حقارت [ درمن ] ننگرد » !

          ( خط سوم، تأليف: دکتر ناصرالدين صاحب
الزمانی ، قسمت (2) بخش (5) ، ص 158 )

          و عاقبت کار، بعد از اين همه ته و بالا
گفتن ها، دندان کروچه ها ، دندان بزهرخاييدن ها و دندان تيز کردن ها، انتظار بی
صبرانه ی حکايتگر به پايان رسيد و « صد نفر چريک شهرکابل توظيف گرديد تا اهل بيت
را از کابل بکشند و به پنجشير ببرند. » ( ص 497 )

          و جناب معلم هادی ، همان رهنما و راه
بلد مسلکی و برنامه ساز ماهر درامر رفتن به پنجشير، به حکايتگر اطمينان محکم داد:

          « … ما به بهای جان خود شما را زنده
و سالم به پنجشير می رسانيم. برنامه ی رفتن شما را به پاکستان و فرانسه خود مسعود
برعهده دارد. مسعود هميشه برحرف و تعهدش مردانه می ايستد. » ( ص 497 )

          با خوانش سطور بالا ، معما حل گرديد و
پاسخ چيستان و چيستان بازی ها بدست آمد:

          « رفتن به پاکستان و رسيدن به
فرانسه و يا يک کشور ديگر درجهان غرب ! »

          قصه های دور و دراز ، پوچ و بيخی شخصی
، داير بر پيمودن راههای باريک و خطرناک تا رسيدن به پنجشير، توأم با ماجراها و
حوادث خود ساخته و خود پرداخته، تراويده از مخيله ی سرگردان و روان بيمار حکايتگر؛
همچنان خان خان بازی ها ، کارروايی ها و کارستان های بی ماهيت که اين هيولای دروغگويی
ـ رياکاری و مظهر فسق و فجور، با فضل فروشی به آنها چسبيده، به دو پيسه ی سياه نمی
ارزد. زيرا ارزشهای عالی و پذيرفته شده ی زندگی انسانی را واژگونه به نمايش گذاشته
است.

          انتظار آن می رود که آقای صديق الله
راهی ، در سلسله نوشته های خود، دراين باره نيز به بيان حقايق بپردازد، « تا سيه
روی شود هرکه دروغش باشد. »

لحاف کهنۀ زال فلک شگافته شد.

و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد.

                          و دشت ـ اکنون ـ ،

      سرد و غريب و خاموش است.

                          ـ آهای !

لحاف پارۀ خود را به بام ما متکان !

که ـ گرچه پنبۀ ما را هميشه آفت خورد!ـ

و دشت سوخته از پنبۀ سپيد تهی ست،

جهان به کام حريفان پنبه در گوش است !

                                                          ”
فريدون مشيری”

          در فصل بيست و يکم ( صص 575 ـ 537 )
کتاب ” راها در باد ” به جز يکی دو مطلب کوچک که به آن پرداخته خواهد
شد، ديگر هيچ حرف قابل تبصره وجود ندارد.

          با رسيدن به پنجشير، خواست اولی
حکايتگر تأمين و رضايت خاطر وی فراهم گرديد؛ وليک خواستهای ديگری باقی مانده بود
که به مقصد رسيدن به آنها ، از انسانها چه که حتا از سنگ و چوب دره نيز کامجويی می
نمود.

          درباره ی جبهه های جنگ در پنجشير، تاکتيک
های جنگی مخالفان دولت به فرماندهی احمد شاه مسعود، شرايط جنگ و موجوديت تحکيمات
نظامی در آن جا، از سوی تحليل گران سياسی و نظامی ( داخلی و خارجی )، بويژه
فرانسوی ها؛ مقاله ها، کتابها و رساله ها نگاشته شده و همه در دسترس مطالعه
قراردارند. از اين رو با توجه به استنباط های علمی و منطقی و بر بنياد واقعيتهای
عينی و موجود اجتماعی در افغانستان و همچنان برپايه پژوهشهای مسلکی و کارشناسانه
در عرصه های جامعه شناسی علمی … ؛ لاف آوردن ها ، لاف زنی ها و گزاف گويی های
حکايتگر به اندازه ی دو توت گنديده ی زير درختان دره ی پنجشير، ارزش ندارد.

          واما ، فرار صديق الله راهی ، درآن
لحظه های حساس، برگ برنده را بدست دشمنان خارجی افغانستان سپرد و اين مسأله توانست
چند روزی بازار تبليغات خصمانه ی رسانه های گروهی جهان غرب و منطقه ( ازجمله
راديو” بی . بی. سی “، صدای امريکا ، راديو صدای آلمان، راديو آزادی،
راديو اسرائيل، صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران و غيره ) را برضد نجيب الله گرم
نگهدارد.

         هم ميهنان عزيزمان خوب به ياد دارند که
درآن وقت خبرنگاران خارجی، در مصاحبه های مطبوعاتی با نجيب الله، تنها از رفتن
برادرش ( صديق الله ) پرسش  ها بعمل می
آوردند و از ثريا بهاء يادی نمی کردند و نامی برزبان نمی راندند.

          عنوان کردن پيهم اين مطلب که حکايتگر
به پنجشير پناهنده شده و به جبهه ی جنگ پيوسته بود؛ خوانش سطور زيرين، اين ادعای
دروغين و رياکارانه را غلط از آب در می آورد:

          « برنامۀ مسعود برای بيرون رفت ما [ ثريا
بهاء، صديق الله و بچه ها] از جبهۀ پنجشير چنين بود که سه روز با وی در خنج باشيم
و پس از مصاحبه با خبرنگاران خارجی همراه با معلم نعيم و گروه چريک های مسلح به
سوی پريان برويم و با گذار از کوتل انجمن و کوتل پبروک که بلند ترين قلۀ هندوکش
است، خود را به نورستان برسانيم . آنجا چند روزی را با متين خان که خود را پادشاه
نورستان می پنداشت، سپری کنيم . سپس از مسير کوتل شاه سليم به چترال برويم.
مسئوليت بيرون رفت ما [ ثريا بهاء ، صديق الله و بچه ها ] را از پاکستان به دوش
برادرش ، احمد ضياء گذاشته بود. » ( ص 545)

          خوب ، خواننده ی عزيز !

          حرف ها روشن است و کلمه ها با زبان
گويا سخن می گويند!

          تمام ژاژ خايی ها، حيله گری ها ، حقه
بازی ها، هرزه نويسی ها، بيهوده گويی ها… فقط بخاطر يک هدف بود:

        رسيدن بی جنجال و عاری از مشکلات و بی
هزينه به پاکستان وسپس پرواز رايگان به امريکا و ادامه ی زندگی در  آن جا !

          ( تذکار : از برگه ی 539 به بعد ، بار
ـ بار واژه ی ” بيغوله ” در پيش چشمان خواننده سبز می کند که حکايتگر آن
را در مورد يک اتاق کوچک ، کاهگلی به کار برده است؛ وليک در فرهنگ معين ( ج اول صص
630 ، 944 و 945 ) بيغوله
= بيغله =
پيغلوله
= پيغله، به معنی : گوشه ای در خانه، گوشه ای
دور از آبادی، ويرانه ، کُنج خانه ، زاويه ـ آمده است.

          معلوم نيست که چه کسی حق بجانب است و
راست می گويد: حکايتگر ويا فرهنگ معين؟ )

                     ادامه دارد