گفتنی های لازم و ضروری در باره ی: کتاب “رها در باد” نویسنده : رفیق غفار عریف

 

“رها در باد” نام کتاب زفت و کلفتی است، دارای (27) فصل، (784) برگه، تألیف خانم ثریا بها، چاپ نخست سال 2012 ترسایی – 1391 خورشیدی که از سوی بنگاه نشراتی “شرکت کتاب” در ایالات متحده ی امریکا، در کاغذ شکری رنگ (اخباری) به چاپ رسیده است.

          کتاب را محترم محمد کاظم کاظمی، ویرایش و صفحه آرایی نموده که در برگه های پایانی (765-784) تصویر ها و اسناد جا گرفته اند.

          مؤلف، موضوع کتاب را : “خود زیست نامه در متن نیم رخ انکشافات تاریخی، سیاسی ربع اخیر قرن (20) افغانستان ، به معرفی گذاشته است.

         به روی جلد کتاب، تابلوی آبی رنگ سلسله کوه های سربه فلک کشیده ی هندوکش، زیبایی بخشیده و در جایی یک رأس اسپ تیز گام دیده می شود. در عقب جلد کتاب، علاوه بر تصویر مؤلف، بیوگرافی وی  نیز درج است.

          در دیباچه می خوانیم که مؤلف “موج های سرکش دریا را دیده که به هنگام توفان درهم می شکنند”، اما نمی انگارد که ملیون ها و شاید ملیاردها انسان دیگر نیز ” موج های سرکش دریا” ، “آب خیزی و طوفان های آبی اقیانوس ها” و “غریو آبشاران” را دیده اند و در لحظه های خوشی یا غم، از تماشای منظره ی به هم خوردن آب ها در پیچ و خم موج ها، در ذهن خود برداشت های خاطره انگیز و یا غم آلود را دارند که می شود با ریختن آنها بر صفحه ی کاغذ، قفل راز های زندگی را بگشایند و در پرتو بیان واقعیت ها ، وجدان های چرکین و خواب برده و بی صیقل را از خواب زنبوری بیدار کنند و صیقل دهند.

بی فسان ابر تیره صیقل وار

زنگ تیغ از مجره بزداید

  (مسعود سعد)

          اما در این تنگنای پیکار حق بر باطل و در این میدان نبرد واقعیت گرایان با باطل گرایان، شیخ اجل، از موجودیت یک دشواری، هوشدار می دهد:

آهنی را که موریانه بخورد

نتوان برد از او بصیقل زنگ

“سعدی”

          “تردید از نوشتن فریاد درونی ” ، ” در پیوند با دنیای بیرونی ” مؤلف را ” به جدال سختی کشانیده بود”، ناگهان ” زمان در خاموشی ژرف ، فریاد کشید” و ” انبوهی از احساس ها، در یافت ها و خاطره ها” که در “نهانخانه ” دلش زندانی بودند ، “نشانه ای به رهایی” جستند که نتیجه ی آن آفرینش یک متاع بی ارزش و فاقد وجاهت ادبی ، تاریخی ، علمی، اجتماعی و فرهنگی می باشد. زیرا در طلسم “رها در باد”، دسته ی کاتبان، فن طلسمات را نه به مقصد شریف و انسانی بکار گرفته اند؛ بلکه هدف غایله آفرینی  بوده است و تحقیر، توهین و دشنام زدن به دیگران و تعرض و تجاوز به شخصیت و حریم فامیلی افراد مشخص – نه بر پایه  واقعیت ها؛ بلکه با سرهم بندی دروغ های شاخدار، صحنه سازی های هستریک، افترا و بهتان گفتن ها ، ترفند تراشی ها، فحاشی و ناسزاگویی ها، خود بزرگ بینی و خود ستایی ها، بد اندیشی و بد بینی ها، حسد ورزی و رشک و ژاژ خایی ها،کینه توزی ها، فریب و نیرنگ ها، کژی و ناراستی ها ….

       در این جا دیده می شود که چگونه اعضای “سازمان باده گساران هوسباز افغانستان” با به حراج گذاشتن خردمندی، خود آگاهی؛ وجدان آدمی و گوهر انسانیت به پای دروغگویی و  شیطان صفتی و سالوس منشی، به پرتگاه ضلالت و سرنگونی گام نهاده و یکسره در لجنزار نابودی سقوط نموده اند که رهایی و نجات از این منجلاب و تهلکه: خواب است و  خیال ا ست و محال است و جنون!

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج

وگر چند پوینده باشی به رنج

سر انجام جای تو خاک است و خشت

بجز تخم نیکی نبایدت کشت …

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که از پاد زهرش فزون است زهر

 سرای سپنج است بسر راه رو

تو گردی کهن دگر آید به نو

یکی اندر آید دگر بگذرد

زمانی به منزل چمد گر چرد …

 (فردوسی)

        چون موضوع کتاب “رها در باد” ، “خود زیست نامه” است و محتوای آن گرداب وار ، به دور و بر محور یک شخص می چرخد که دنیای بیرونی و عالم درونیش را عقده مندی و عقده گشایی،  ناراحتی های روانی و فکری، رنج های شدید و درونی ناشی از عدم ارضاء امیا ل سرکوفته و نرسیدن به آرزوهای سرگردان و نکشیدن کام دل از دلباختگی ها، تشکیل می دهد؛ بنابر آن تهی از اصالت و ویژه گی های زیبایی شناسانه و امتیازات هنری می باشد و نمی توان آن را بمثابه ی یکی از انواع مهم ادبی (حماسه، نمایش، غنا، داستان بلند، داستان کوتاه، چکامه) به نقد گرفت.

          در کتاب، زندگی پر ماجرای مؤلف در مقاطع زمانی مختلف، با قاطی شدن پیش آمد های خوب و بد با رفتار، کردار ، کنش و واکنش شخصیت های متعدد، شکل گرفته؛ وقوع اتفاق های مافوق طبیعی، اجرای اعمال خارق العاده بر سبیل حکایت های افسانه یی، سبب گردیده که با کاربرد نیروی فزیکی – عقلی و حسی خویش و با در پیشگیری حرکت های قهرمان گونه (!) از درون حوادث، از اوج بحران ها و از میان کشمکش ها، زنده و سلامت رهایی یابد. حوادث در زمان و مکانی رخ داده اند که می شود در باره ی چگونگی نجات یافتن از انها، از اعمال محیرالعقول ، از عجایب و از ماورأ منطق سخن گفت.

          نثری که در نگارش کتاب به کار گرفته شده، یک دست و یک سبک نیست. معلوم می شود که دسته ای از خامه پردازان با دیدگاهای مشخص سیاسی گردهم نشسته اند و مطابق به سلیقه- باورها و تعلق خاطر به جریان های فکری و اندیشه یی نهاد های سیاسی،علاقه مندی های تباری – منطقه یی – زبانی و سمتی،  فصل های جداگانه را نبشته اند. این مطلب از جابجایی واژه ها، از کار برد اصطلاحات بخوبی قابل دریافت است (در تبصره روی هر فصل به این موضوع اشاره خواهد شد).

          در واژه – واژه، در سطر – سطر، در صفحه- صفحه، در فصل – فصل کتاب تلاش به آن بخرج داده شده تا سیر حرکت زمان ، سمت وزش باد، جریان حرکت آب ها را به نفع سفسطه گویی و ایجاد منظره های ناسره در تاریخ جنبش انقلابی و مبارزات سیاسی نیروهای میهن دوست ، ترقیخواه و مدافع پیشرفت- ترقی و عدالت اجتماعی در افغانستان؛ به جهت مخالف تغییر دهند.

          آنگونه که برای کتاب، عنوان “رها در باد” ، نام تارنمای انترنتی شهروندان ایرانی مقیم در سواحل اقیانوس ها به عاریت گرفته شده است، به همان اندازه کتاب، در تاریخ سازی های دروغین و در صحنه آرایی های کاذبانه تا گلو در گرداب مرداب غرق است.  هم چنان در گزینش و جابجایی واژه های نا مأنوس نیز، از آن رنگ و بوی پوکی و بی وزنه بودن به مشام می رسد و آزار دهنده است. (در بررسی مطالب هر فصل، مواردی از این تخطی نگارشی برجسته خواهد شد).

         پشت سرهم قرار دادن و ردیف کردن واژه ها ، جمله ها و افاده های زیبا نمی تواند ، معیار قضاوت دایر بر ناب بودن یک کتاب قرار گیرد؛ بلکه این مطلب که کدام طرز دید و کدام شیوه ی تفکر بر متن و محتوا مسلط است و فرمان می راند، تعیین کننده پنداشته می شود:

 – آیا حب و بغض در کار بوده است یا خیر؟

– آیا در بیان مطالب ، پابندی به صداقت وجود داشته است یا خیر؟

– آیا در شرح و بسط رویداد ها، از قالب داوری های خشک  ریاکارانه و تنگ نظرانه دوری جسته شده است یا خیر؟

– آیا در توضیح دادن مسایل به ارزش های اخلاق اجتماعی، به سجایای انسانی، به شخصیت، شرافت و کرامت انسانی … ارج گذاشته شده است یا خیر؟

          متأسفانه در کتاب “رها در باد” از ابتدا تا انتها نه تنها هیچیک از این معیار های جهان شمول رعایت نگردیده؛ بلکه عفت قلم و سخن نیز بیرحمانه زیر مشت و لگد خود خواهی و قهرمان سازی های تخیلی و (( رویای کیفر نمون)) جان را به جان آفرین سپاریده است.

          احسان طبری، فرزند تبار آدمیت و یکی از  پامال شدگان زیر سم سوارکاران دنیای جهالت و بربریت، نگاشته است:

         « تاریخ برای کسی که با بسیج علمی بسراغ آن نرود، پیوسته انبان سردرگمی از فاکت ها است که به سفسطه گو به همان اندازه امکان استناد به اسناد و واقعیات می دهد که به جوینده حقیقت، زیرا تنها با گزین کردن واقعیات بر پایه اسلوب علمی رها از پیشداوری ها، آزاد از اغراض می توان مسیر حقیقتی تاریخ  را ترسیم کرد.

       خطر سفسطه های تاریخی در آن است که با ایجاد منظره نا سره ای از تحقیق و تحلیل دامی فریبا می گسترد که افراد خالی الذهن آسان در آن می افتد، زیرا همه کس را فرصت و امکان آن نیست که انبوه فاکت ها و اسناد تاریخی را بررسی کند و یا اگر بررسی کرد آن ها را بدرستی درک نماید و منطق درونی آن ها را بدرستی بیرون کشد. سفسطه شبه تاریخی پیوسته حربه ای است گمراه ساز و لذا خطرناک . البته سیر حوادث و گذشت زمان ، ماهرانه ترین سفسطه های تاریخی را روزی برملا خواهد ساخت و پنهان عیان خواهد شد، و لی تا دوران معینی این سفسطه ها قدرت تأثیر و گمراه سازی دارند و گاه حتی می توانند داوری خطا یی را چنان رسوخ دهند که تا دیری دریافت و اصلاح آن دشوار است. به سفسطه تاریخی که آگاهانه و یا قصد خاص به میان می آید باید تحلیل غلط و سطحی را که می تواند کاملأ بی غرضانه و معصومانه نیز باشد افزود.

      این جا ای چه بسا قدرت گمراه سازی بیشتر است، زیرا « حسن نیت » و « صداقت » محققی که تحلیل سطحی و نادرست و داوری شتاب زده ای بدست می دهد می تواند آسان تر مقاومت و سوء ظن را درهم شکند و راه را برای تأثیر منفی باز کند و آن داوری ناروا را در اعماق دلها و قلب ها بنشاند. » (احسان طبری، ابوالفضل بیهقی وجامعه غزنوی ، چاپ اول: مهر ماه 1980، ناشر: حزب توده ایران، ص (8-9).

          چنانچه در سطور بالا به نقل قول از احسان طبری، تذکار یافت،سوگمندانه دیده می شود که در کتاب “رها در باد” ، در هوا و فضای رویا پرستی،  دروغ و ریا، شایع سازی و سفطه گویی، تمام ارزش های انسانی و معیار های قابل احترام از منظر جامعه شناسی علمی، که روابط نیک میان انسان ها را محکم گره می زند، جز در موارد دلخواه، در سایر زمینه ها ؛ با بیان مشتی از حکایت های خود ساخته وپرداخته و درون تهی- به زیر افگنده شده است.

یکی بر سر شاخ بن می برید

خداوند بستان نظر کرد و دید

بگفتا که این مرد بد می کند

نه بر کس که بر نفس خود می کند

 “سعدی”

         واقعیت این است: فرهنگی که دسته ی کاتبان در نگارش این کتاب از آن پیروی کرده اند، فرهنگ انحطاط و بی ارجی به ارزش ها و اعتبار هاست؛ فرهنگ تبلیغ و ترویج عوام فریبی و بی بند و باری است؛  فرهنگ مفلوک و زبونی است؛ فرهنگ تکرار مکررات و ارزش های مسخ شده و حقیقت های قلب ماهیت داده شده است؛ فرهنگ قالب های تنگ بد اندیشی و چسبیدن به کلیشه های رنگ باخته است؛ فرهنگ نا شگوفای لفاظی و سوفسطایی گری است ….

       « رومن رولان در تفسیر موسیقی “واگنر” بخاطر روشن داشت کیفیت ویژه ی “نیچه” با “واگنر” می نویسد:

          ” به نیچه ی بینوا می اندیشم که جنونی داشت، تا هر آنچه را پرستیده بود ، نابود کند. و همیشه، نشانه ای از انحطاط را که در خود او وجود داشت، در دیگران بجوید.”» ( نقل از : خط سوم ، تألیف: دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، چاپ سیزدهم، سال چاپ: 1373، ص 151)

          و درست و با اتکا به سخن نغز و پر مغز رومن رولان، آن همه انحطاطی که در روش، کردار و گفتار مؤلف کتاب “رها در باد” وجود دارد، با سیاه مشق کردن طوماری، در وجود دیگران می جوید.

          بیشترینه حرف ها، در برگه های “رها در باد” از زبان مرده ها که سالهاست در بین زنده ها حضور فزیکی ندارند، حکایت و روایت شده است، بدون اینکه کوچکترین سند (نگارشی، صوتی، تصویری) مبنی بر اثبات جرم و کیفر خواهی در دست باشد. جالب تر از آن اتهام ها بر شخصیت ها و افراد طراز اول ، نه بر پایه اسناد موثق دارای اعتبار و حیثیت معتبر و قابل پذیرش در دادگاه های حقوقی و محاکم جزایی؛ بلکه با تکیه به دروغگویی و کینه توزی، بی آزرمی و با زیر پا گذاشتن حرمت، حیثیت، عفت، عزت، حیا و شرم … خود و دیگران، صورت گرفته است.

          چه خوب خواهد شد که اگر دانشمندان و استادان دانشگاهی با شکسته نفسی و با بردباری از کارستان ها و کارروایی های جالب و خارق العاده ای که مؤلف کتاب “رها در باد” به کمک و کاربست آنها، در درازای روز، در نیمه شبی و یا در سحرگاهی خودرا از حوادث و اتفاق های نفسگیر و کشنده نجات بخشیده و حیات دوباره یافته؛ بمثابه ی “تیز جدید” استفاده بعمل آورند و در فصل کشف و شناخت قضایای جنایی در برنامه ی درسی اکادمی پولیس بگنجانند و در پروژه ی مطالعات واقعات جنایی در دانشگاها و انستیتوت های پژوهشی، از آنها سود ببرند.

در کلاس روزگار،

درس های گونه گونه هست:

درس دست یافتن به آب و نان!

درس زیستن کنار این و آن.

درس مهر،

درس قهر،

درس آشنا شدن،

درس با سرشک غم زهم جداشدن!

 

در کنار این معلمان و در س ها،

در کنار نمره های صفر و نمره های بیست؛

یک معلم بزرگ نیز

در تمام لحظه ها، تمام عمر!

در کلاس هست و در کلاس نیست!

 

نام اوست؛ مرگ!

و آنچه را که درس می دهد؛

“زندگی” ست!  »           

پس:

 

« من نمی گویم درین عالم

گرم پو، تابنده، هستی بخش

          چون خورشید باش

تا توانی،

پاک، روشن،

مثل باران،

 

 (بخش دوم)

 

          یک ضرب المثل جالب که استعمال آن در بین شهروندان افغانستان، پیشینه ی تاریخی دارد و تا هنوز هم مردم آن را در داستان زدن های خویش با علاقه مندی به کار می برند، چنین است:

 

((گنج در ویرانه است !))

 

         اما برخلاف این مثل آوردن، در کتاب “رها در باد”، گنج در ویرانه نه ؛ بلکه گنج و گنجینه(!) ، نبوغ و خلاقیت انسانی (!) در “پس خانه” ای به تصویر کشیده که نور چراغ نداشت، فقط یک “پنجره ی کوچک” به این مخزن اسرار، روشنایی می بخشید و برا ی مؤلف دلپذیر ترین جا بود؛  زیرا از همین جا” با چندین نسل پیوند ” پیدا می کرد، نسلی که هویت حقیقی آن در پرده ی ابهام باقی مانده است.

 

          حکایت گربه عمر پنج سالگی رسیده بود که نبوغ بی مانندی را از خود تبارز داد! به خداوند پاک معلوم است که ” لب سرین سرخ فام ” مادرش را از کدام صندوق و صندوقچه می دزدید و “با جنون نوشتن، نقش های هیروگلیف مانند به در و دیوار لیمویی خانه ” رسم می نمود.

 

          بسیار عالی! خداوند نیک و مبارک کند که (53) سال پیش از امروز در قلب آسیا، در میهن عزیز مان، نشانی از تمدن قدیم کشور مصر، به مشاهده رسید!

 

        بلی، خواننده ی عزیز! شوخی نیست جدی بپندارید!

 

          هیروکلیف، نامی است که به خط تصویری مصر کهن و نیز خطوط تصویری مکشوف در کرت، آسیای صغیر و امریکای مرکزی و مکزیک اطلاق شده است (فرهنگ معین).

 

          شامپولیون، شرق شناس فرانسوی، نخستین کسی بود که از سال 1822 ترسایی تا زمان حیاتش (1832م) برای بار اول به خواندن حروف هیروگلیف در کتیبه های هیروگلیفی مصری، توفیق حاصل کرد و پس از آن رموز خوانش کلیه حروف این خط گشوده شد.

 

        راستی، این غفلت و بی پروایی سلطنت و حکومت خاندانی را در افغانستان، نشان می دهد که سازمان یونسکو و باستان شناسان عالم را با خبر نساختند تا در “پس خانه ” پژوهش های باستان شناسانه را به راه می انداختند و راز ” نقش های هیروگلیف مانند ” را که ” به دیوار لیمویی” رسم شده بود ، کشف و به جهانیان معرفی می نمودند. شاید گناه حکومتی ها هم نبوده باشد، در اصل فامیل خواسته تا بدون دخالت دیگران، این نبوغ بطور عادی بر اساس قانون تکامل، به شگوفه بنشیند (!)؛ شهره ی آفاق شود(!) و به خودی خود رشد کند (!)؛ قوام یابد و به کمال بلوغ برسد(!).

 

          بهر حال، فصل نخست کتاب ” رها در باد ” با تیتر “اسپک های چوبی ” آغاز پیدا می کند و با عنوان  (( در ژرفای یک تراژیدی )) پایان می پذیرد (صص 36-15). در این جا فقط به چند مورد نظر می اندازیم:

          نابغه ی (!) پنج ساله در دنیای از رویا های دلهره زا “کابوس” ، در پس خانه ، از پنجره ی نیم متری که ” دریچه های کودکانه ”  او جهت برقراری تماس به بیرون و به طبیعت دلپذیرمحسوس می شد، جهان هستی را به تماشا می نشیند و کیف رومانتیک می کند.

          در زمستان های سرد شیشه ی پنجره را یخ می بست؛ اما به یادش نیست و یا نمی گوید که شیشه ی پنجره را در داخل پس خانه و یا خارج از آن یخ می بست؟

 

          افسوس می خورد که ” ستاره ها و گل های یخی روی شیشه را با دستان”  کوچکش گرفته نمی توانست! زیرا جاذبه مقناطیسی دست هایش، حرارت بلند وجودش، گرمای نفس هایش، کشش قلبش همه را یکسره آب می ساخت. لیکن این جفای زمانه (!) در حق این کودک معصوم پنج ساله، صرف در داخل پس خانه امکان داشت، خارج از آن ، در اختیار طبیعت و نور طلایی خورشید زمستانی بود که با آن نقش و نگار روی شیشه پنجره، چه بکند.

 

«  زمانه پندی آزاد وار داد مرا

زمانه را چه نکو بنگری همه پند است

بروز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که بروز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

کرا زبان نه به بند است پای در بند است »

“رودکی”

 

         در جهان رویا های مولف کتاب “رها در باد” تا عمق به پیش می رویم و شگفتی ها را که از بیخ و بن با منطق در تضاد است، به مطالعه می نشینیم:

 

          فریدون برادرش در سن هشت سالگی با مرگ نا به هنگام دنیای فانی را بدرود می گوید و رهسپار دار باقی می گردد و خانواده را در اندوه می نشاند. ” فریدون را تا واپسین آرامگاه بدرقه ” کرد. پرسش این است که گاهی، در آن زمان ( و در حال حاضر)، در جامعه سنتی افغانستان، اجازه آن بود که دختر نورس، یکجا با مردها برای دفن یک مرده تا گورستان برود و شاهد به هم آمدن زمین و فروپوشاندن پیکر بی جان در زیر خاک باشد؟

 

          ” هنگام برف و باران در شب های زمستان با مادرم به آرامگاه او می رفتم و روی گورش لحاف گرمی پهن می کردم تا از شدت برف و باران در امان باشد” (ص19) .

 

          خواننده عزیز! توجه بفرمایید!

          آیا کدام آدم خردمند، عاقل ، سالم و بالغ یک چنین کار ابلهانه را انجام می دهد، یا به جز دیوانه های مادر زاد و خشک مغز های مبتلا به بیماری ها و تکالیف روانی علاج ناپذیر؟

 

 این خلق گر از تمیز می برد اثر

بر کوشش بیهوده، نمی بست کمر

بی حسی چند، خام کار حرص اند

پشت ناخن خم است در خدمت زر

“بیدل”

 

          تصویرگر رویا های هراس انگیز با الهام گرفتن از زیبایی های طبیعت در باغ افسانه یی عبدالعزیز حمیدی “لندنی” یکی از سرمایه داران آن زمان کابل، واقع در دره ی شاداب پغمان؛ به وصیت پدر، در همان پس خانه ی پر گنج معنوی، سری به صندوق آهنی می زند، کتاب ماگدولین استفن “در زیر سایه های زیز فون ” را می بیند. (عجب کتاب مصروف کننده ی که شور عشق دو دلداده را توأم با ماجرا های که فراراه این محبت سوزان قرار دارد، به گرمی کوره های ذوب فولاد  و داش های خشت پزی خیر خانه و بگرامی، در ذهن و روان خواننده رسوخ می دهد)، ” بینوایان” ویکتور هوگو را می بردارد و خواندن پنج جلد را در یک ماه تمام می کند. اما خوانش رمان  “بی خانمان ” اثر هکتور مالو، اشک هایش را تا آن سرحد جاری می سازد که جویبار گریه ” برگ های کتاب را شستشو می داد” . مطالعه این کتاب دنیای تخیل را در وجودش به دنیای رویا های عاطفی عوض کرد و ورق نوین سرنوشت زندگی را در خیال پردازی های مالیخولیایی در پیش رویش گذاشت(!).

 

          جالب است: ورق های کتاب ” بی خانمان” کاغذی بودند و یا چرمی دباغی شده از پوست سخت ضخیم یابوها و گاومیش های پنجابی در آن طرف خط دیورند ؟  زیرا پیش از این که انگشتان نازک و ظريف خداوند ” رها در باد” آنها را گردان کرده باشد (( رد قطرات اشک های خوانندگان دیگر بر روی کتاب نقش بسته بود.))

 

چه عجب دنیای پر از شگفتی ها !

 

          خدا می داند که در زیر باران گریه، نوشته های کتاب به چه حال و روزی رسیده بودند؟

 

 سلاخی

می گریست

به قناری کوچکی

دل باخته بود. 

“احمد شاملو”

 

          و می بینیم که در کتاب ” رها در باد ” ، سلاخ حقیقت، تبرزین دروغ- ریا و تزویر را دردست گرفته، با ریختن اشک تمساح، در پی مثله کردن واقعیت های عینی بر آمده که انگیزه ی آن را خواندن رمان تراژیک “بی خانمان” در اختیارش گذاشته است!

 

          و باز بر روال تأثیر گذاری رمان “بی خانمان” بر روح و روان حساس و کاوشگرش (!) به یاد روزگار تلخ و کار و بار ناروای رقاصه ها و نوازندگان اهل خرابات، در باغ زنانه ی ” شهر آرا”  و در محافل عروسی و خوشی مردم، مویه می کند و در سوگ و ماتم می نشیند.

 

          راستی ذکر یک نکته فراموش شد: آن اسپک ها که در جشن نوروزی، در کارته سخی سوار بر آنها به دور دنیا می چرخید، چوبی نبودند؛ بلکه باروتی بودند که سر گیچه ی باقی مانده از آن، او را دیوانه سر کرد و آتش کینه  و نفرت به انسانیت و راستگویی را در تار و پود وجودش مشتعل ساخت و حالا از آن دود غلیظ و خاکستر کثیف بیرون می آید و پیشداوری های زشت و ننگین، قالب زدن های پلید و چرکین، تفرقه انداختن های مضر و شرمگین، رنگ بازی ها و برچسب زدن های سخیف و پرکین را به هر طرف می پراگند.

 

 کسی را کو نسب پاکیزه باشد

به فعل اندر نیاید زو درشتی

کسی را کو به اصل اندر خلل هست

نیاید زو به جز کژی و زشتی

مراد از مردمی آزاد مردیست

چه مرد مسجدی و چه کنشتی 

“حکیم سنایی غزنوی”

 

         عجبا! در کتاب ” رها در باد ” به چه خصلت های ناشایست و به چه مستهجن نویسی ها و جفنگ گویی های مؤلف آن نیست که آشنا نمی شویم؛ لیکن باآنهمه، با خواندن کتاب ” رنه ” اثر شاتوبریان که دزدکی از ” الماری سراچه ” به آن دست یافته بود و تا ژرفای جانش در او رخنه انداخته بود؛ بر خودمی لرزد و خویشتن را در آن در می یابد و باز می شناسد و شوق راهبه شدن را در خود می پروراند!

 

         اما نمی داند که در هر دین و آیین، در هر مذهب و طریقت، در هر کیش و رای؛ در مسجد و خانقا، در تکیه خانه ها و حسینیه ها، در درمسال ها و معابد بودایی ها، در کلیساهاو کنشت ها، فقط نیکان و پاکان و پاکدامن ها را به کار وعظ و نصیحت، به تدریس موضوع های دینی و مذهبی، به اجرای امور روزمره، به مسایل اجتماعی کمک به مردم … می گمارند. قاعده عمومی همین است، این که ملا ها و مولوی ها ، روحانیون، شیخ الحدیث ها ، پیر ها و صاحب زاده ها، کربلایی ها، آخوند ها ، حجت الاسلام ها، آیت الله ها، پندت ها ، کشیش ها و راهبه ها، خاخام ها … در زیر نام و پوشش دین و مذهب به چه کارهای خلاف و مغایر اصول دینی و مذهبی و به مفاسد اخلاقی و خیانت به منافع میهن و مردم … دست می زنند؛ مطلب جداگانه است که در جایش به آن پرداخته خواهد شد.

 

          فصل دوم کتاب (صص 37-50) را عنوان ” هژده سال در پشت میله ها ” آذین بسته و با سرنامه ی  ” نشانه ای از رهایی ” ختم می یابد.

 

          در این فصل زندگینامه ی پدر مؤلف با شاخ و پنجه دادن به مسایل درج است . از جمله می خوانیم:

         « پدرم نخستین کسی بود که پس از اعلام آزادی زنان نقاب را از روی مادرم به سویی افگند و همگام با روشنفکران، آزادی زنان را صمیمانه پذیرا شد. مادرم که زن زیبا و با سواد [ به استناد نوشته ی صدیق الله (بخش دوازدهم) مادر حکایتگر از نعمت سواد محروم بود ] بود در کنار پدرم به مسایل ملی و جنبش های آزادی خواهی علاقمند شد. » (ص 39)

          این که سعدالدین بهاُ ” نخستین کسی بود ” که با دادن آزادی به زنان ، نقاب را از روی همسرش به دور افگند، در آن اندکی زیاده روی  و غلو کردن در شرح رویداد های تاریخی و اجتماعی، به مشاهده میرسد.  فهمیده نشد که این پیش آمد، مربوط به کدام دوره ی ” اعلام آزادی زنان ” می شود و در کدام سال به وقوع پیوسته بود؟

 

          و در همین برگه (ص 39) آمده است:

         (( خانه پدرم در توپچی باغ کابل، مرکز و پاتوق مشروطه خواهان چون عبدالرحمن لودین، سرور جویا، غلام دستگیر قلعه بیگی، میر غلام محمد غبار، پروفیسور غلام محمد میمنه گی، محمد مهدی چنداولی، یعقوب خان توپچی،محمد ابراهیم صفا ، محمد انور بسمل و دیگر مشروطه خواهان انقلابی بود …. ))

 

(بخش سوم)

 

         دکتر علی شریعتمداری، در رابطه به ” تربیت و فرد ” نگاشته است:

         « یکی از تعریف های اساسی تربیت ” رهنمایی جنبه های مختلف رشد آدمی ” است. چنانچه از این تعریف استنباط می شود ابتدا رشد شخصیت فرد و جنبه های مختلف آن رابا استفاده از تحقیقات روانشناسی و جامعه شناسی مورد بررسی قرار می دهند و آنگاه آنچه را که بزرگسالان باید در مورد خردسالان انجام دهند، بیان می کنند.

          معمولأ چهار جنبه ی عمده از شخصیت آدمی را که عبارت از جنبه ی بدنی، جنبه ی عاطفی، جنبه ی اجتماعی و جنبه ی عقلانی مطرح می سازند و برای هریک جهت یا مسیری تعیین می کنند و از مربیان می خواهند تا رشد این جنبه ها را در جهت معین هدایت نمایند. باید توجه داشت که در وجود شخصیت آدمی این جنبه ها باهم مربوط و در یکدیگر تأثیر می کنند. آنچه فرد انجام می دهد ضمن این که تحت تأثیرساختمان عصبی و اعضأ و اندام قرار دارد ، زیرا نفوذ جنبه های عقلانی، عاطفی و اجتماعی وی نیز می باشد. توجه به یک جنبه از رشد و غفلت از جنبه های دیگر سبب عدم هماهنگی شخصیت و انحراف رشد در مسیر طبیعی است ….

          معمولاً هدف رشد عقلانی همان دارا شدن روح علمی و عادت به قضاوت صحیح یا قضاوت متکی به دلیل است. در زمینه اجتماعی هدف های اساسی ایجاد روح همکاری ، عادت به توافق و سازش، تحمل مخالفت های اصولی و سازگاری اجتماعی است. در جنبه ی عاطفی هدف تطبیق تظاهرات عاطفی با میزان های اجتماعی یا به عبارت دیگر یادگیری چگونگی ابراز عواطف و تحت کنترول در آوردن انهاست.

          در زمینه ی بدنی نیز رعایت بهداشت و دارا شدن اندامی متناسب هدف های اساسی را تشکیل می دهند. کار مربی هدایت هریک از جنبه های شخصیت به سوی هدف های مذکور است.» ( فلسفه: مسائل فلسفی ؛ مکتب های فلسفی، مبانی علوم ؛ تألیف: دکتر علی شریعتمداری – رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران، چاپ پنجم : 1373، ص 126 ص 129)

        و حالا در روشنی مطالب بالا، بحث پیرامون کتاب ” رها در باد ” را پی می گیریم و به سوی شناخت درست شخصیت مؤلف، گام بر می داریم و می بینیم که چگونه بی قید و بند بر ارزش های اخلاقی پا گذاشته است؛ آن ارزش های اخلاقی که رشد، ترقی و تکامل مادی و معنوی انسان را دربر می گیرند ونقش موثری در زندگی فردی و اجتماعی دارند. در این روند به مشاهده می رسد که مؤلف و دسته ی همکارانش در نگارش فصل های کتاب، در شرح حوادث ، با خودخواهی های جاه طلبانه و در یک محدودیت فکری و عقلانی با خود در آوردن ها ؛ به چه طرزی ارزش های: اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، زیستی و هنری را، مسخ کرده و قلب ماهیت داده اند.

 چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزو ها همه هشت

ﭼﻪ مور به ﮔﻮﺭﺧﻮﺭﺩ و چه گرگ به دشت

“خیام”

          فصل سوم (صص 51-68) دارای دو عنوان زیر می باشد:

         – نیمه پنهان

          – وعده ی ملاقات

          در زیر تیتر ” نیمه پنهان ” ، سخن از باور های اندیشه های مؤلف است که چون مذاب آتشفشانی، در گوش و دل خواننده رخنه می کند و این مطلب را می رساند که در یک خانواده ممتاز سیاسی قد بر افراشته، به پا خاسته و به نبوغ و کمال علمی، معنوی و سیاسی رسیده است (حرف تکرار در تکرار از سرتا به آخر کتاب ). از این رو مادرش با تعریف و تمجید و تحسین می گوید:

        ” نیمه ی  دیگر پدرت هستی”

         و باز خواننده ی بی خبر را از خاطرات گذشته و یادهای سربسته ی خود آگاهی می دهد و از  ” محمد ابراهیم صفا، میر غلام محمد غبار و بزرگمرد مهربان سید اکرم” حرف می زند که در خانۀ شان گرد می آمدند و در صحبت ها خوب و بد زندان گذشته را، مقاومت و توانمندی یاران را، هم چنان بی غیرتی و سست عنصری نیمه راهان را، حلاجی می کردند.

          در این جا در نزد خواننده نا آگاه و تشنه به کسب معلومات در رفتن به دهلیز های تاریک خاطرات و دخول در جو تیره و تار روزگار مؤلف، یک چیز گنگ و نا مفهوم مانده است:

         در زمان نشست این شخصیت های برازنده و نستوه ی جنبش مشروطیت افغانستان، راوی چند سال عمر می کرد که حالا همه گپ ها و بحث های آنان را به یاد می آورد؟

          زیرا در صفحه (52) می نویسد که ” هنوز پانزده سالم نبود که پدرم را از دست دادم.”  پس از آن همایون برادر، بر مسند پدرمی نشیند و تاجپوشی می کند!

          این بار نیز تا نیمه های شب (!) سلسله گفتمان سیاسی تنیده می شد و دراز تر می گردید و شب های جمعه “پس از دیدن فلم هفته ” ، با دوستداران هنر سینما پای نقد فلم ها ”  می نشستند و گواهینامه ی خصوصی تخصص در  ” شرح زندگی هنر پیشگان هالیود ” را از آن خود می ساختند. لیکن واضح نیست که این نشست ها در کجا صورت می گرفت، چه مدت دوام پیدا می نمود و دوستان اشتراک کننده در نقد فلم ها چه کسانی بودند که وقت گران بهای خویش را  ” رها در باد ” می کردند؟

         (( پیش از ورود به سایر مسایل، شایان ذکر است که آقای همایون برادر خانم ثریا بهاّ، مقیم در سویدن، قبل از نگارش این مقال با داکتر صاحب اناهیتا راتبزاد، صحبت تیلفونی برقرار نموده یاد آور شده بود که در کتاب  “رها در باد” در حصه ی شما و رفیق ببرک کارمل ، موضعگیری خیلی درست و دوستانه ، رعایت شده است.

         به تعقیب آن، خود ثریا بها نیز با داکتر صاحب راتبزاد صحبت تیلفونی داشته و در رابطه به کتاب، حرف های گفته است.  مادر خواهش ارسال یک جلد کتاب را در بدل پرداخت قیمت آن بعمل آورده و خانم بها ، آدرس داکتر صاحب را یادداشت کرده بود، لیکن هرگز به این خواهش و به وعده ی داده شده وقعی نگذاشت.

          نگارنده به سبب مهم بودن موضوع های درون حزبی که در کتاب “رها در باد” جا گرفته اند، از رفیق گران ارج دوکتور راتبزاد خواهش نمود تا وقت گران بهای خویش را در اختیار بگذارند. مادر با وجود این که صحت شان خوب نبود، با آنهم با مهربانی و صمیمیت مادرانه دعوت مان را پذیرفت.

         فصل های کتاب، سطر به سطر، برایش به خوانش گرفته شد و داکتر صاحب با حوصله مندی به آن گوش فرا داد و انگشت حیرت به دندان گزید که صحنه سازی های دروغین تا این سرحد با عادت، خوی و خصلت شماری از انسان ها عجین شده میتواند.))

          صحنه سازی ها و درامه نویسی های مضحک از ردیف تجلیل و بزرگداشت از سالروز بنیاد گذاری (چند سالگی؟) سازمان ملل متحد (ص 53) که در آن سفیر امریکا (نه کارمندان نمایندگی ملل متحد در افغانستان)، شهزاده احمد شاه و شاهدخت ها دعوت شده بودند، بیشتر به معما و چیستان گویی ها از نوع داستان های هزارو یک شب می ماند، که از هوش رفته ها در حسرت نرسیدن به وصال یار، در کنار جوی نشسته، با آب روان، راز و نیاز می دارند و با د دل خالی می کنند.

         در این جا نیز، لفظ پردازی، ظاهر فریبی، خودپرستی، بزرگ نمایی و بیماری فضل فروشی، قصه گو را در گرداب هول انگیز مسخ واقعیت انداخته است. شاید اطفال کودکستان ها به این درامه های بی ماهیت تا زمان پی بردن به حقیقت، باور نمایند. اما کسانی که از شرایط و جو مسلط در لیسه های مرکز (دخترانه و پسرانه) در آن هنگام، آگاه هستند، به این افسانه سرایی های سرگرم کننده خواهند خندید!

       در صفحه (57) می خوانیم:

         « … و این بار منجی دختران ماجراجویی شدم که سیاسی می اند یشیدند .»

         واژه ی ” منجی” در یک حالت، مکان نجات، جای رهایی، زمین مرتفع را معنی می دهد و در حالت دیگر به مفهوم ؛ نجات دهنده، رها کننده آمده است.

          پرسش این است که مؤلف در قالب کدام یک از معانی متذکره و به چه مناسبتی، « منجی دختران ماجراجویی که سیاسی می اندیشیدند » شده است؟ زیرا در کتاب “رها در باد” به جز دشنام، توهین، تحقیر، کم زدن و بدنام جلوه دادن مادران و خواهران (زنان و دختران) چیزی بر سیاق برخورد و رفتار انسانی، اخلاقی، ادبی، تربیوی و نزدیک به فراست و عقلانیت و منطق وجود ندارد.

 شب در پس لبان درشت و سیاه خویش:

دندان فشرده بود بر الماس اختران،

الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست

وز هر کدام، بانگ شکستن بلند بود:

در شب، هزار زنجره فریاد می کشید.

“نادر نادر پور”

         لاف زن گریزان از حقیقت، خود گرای شهرت طلب، خود پرست مقید به بزرگ جلوه دادن خویش واعضای فامیل خود، خود خواه دروغگو، فریب کار و ظاهر ساز؛ همیشه با بی اعتنایی و سوء نظر به دیگران می نگرد و به حیثیت ، شرافت و کرامت انسانی آنان می تازد و در این عمل خود را حق به جانب نیز می داند.

          این همه زاده ی رشک و حسادت و عقده های درونی اند که چون کوهی روی هم انبار شده اند و مظاهر آن با ادعا های کاذب و غیر قابل باور تبارز می نمایند.

          در برگه (59) کتاب  “رها در باد” این مطلب را می خوانیم:

         « گهگاهی رفقا برادرم چون طاهر بدخشی، اکرم یاری و دیگران می آمدند، به بحث های سیاسی و فلسفی می پرداختند که من هم گوش فرا می دادم. »

          خواننده ی عزیز!

          چه فکر می کنید، این گفته ها تا کجا حقیقت دارد؟

         این نشست ها آن قدر خود مانی بودند و نخبگان سیاسی سرشناس میهن (طاهر بدخشی و اکرم یاری) هم به هر دروازه ی سر می زدند و مهمان یک افسر پولیس (در شرایط آن روزگار در افغانستان)  می شدند تا محفل بحث های سیاسی و فلسفی را داغ سازند و دختر جوانی در کنار آنان بنشیند و به جریان صحبت ها گوش فرا دهد ؟!

         خداوند  نیکان و پاکان را از گزند لافزنان، گزافه گویان و از آسیب کسانی که در انحطاط فکری و سقوط اندیشه یی تا بناگوش در گودال ژرف خود خواهی غرق اند،  در امان نگهدارد!

        در برگه ی (59) سطوری چند در رابطه به چگونگی آشنایی مؤلف با رفیق گران ارج و پیکار جوی نستوه، دکتور اناهیتا راتب زاد درج است.

         ادعا شده که زمینه های این معرفت در اثر مساعی جمیله و دلسوزی داکتر سمیع فراهم گردیده بود. با وجود  این که سخنان دلپذیر و شایسته ی محترم سمیع در باره ی مبارزه ی صنفی – اجتماعی و سیاسی زنان در راه حصول حقوق حقه ی آنان به دل چنگ می زند و از دادن مشوره نیک و رهنمایی سالم، در امر آغاز و ادامه ی مبارزه در درون یک نهاد اجتماعی منسجم، حکایه می کند؛ لیکن با کمال تأسف در این جا نیز، دروغ بر راستگویی رجحان دارد.

          واقعیت مسأله این گونه است: ثریا بهاُ را مرحوم دکتور حیدر مسعود به داکتر صاحب راتبزاد به مقصد کسب عضویت در  سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، معرفی داشته است.

         آنچه در زیر عنوان ” وعده ی ملاقات ” مربوط به این موضوع می شود و با طول و تفسیر بیان شده، عاری از حقیقت بوده و خود آوردن های بی اساس را می رساند که از دنیای تخیل و گشت و گذار در محیط ماورای طبیعت و گرفتن الهام شگفت آور از دیو و پری سرچشمه گرفته و با استفاده ی ابزاری از آن ، پیشداوری های سخیف،آنی و غیر منطقی ( خوش آیند ها و بد آیند های) خود را ردیف بندی نموده است.

         آن زن سیاه پوست بنام ” پرنسکا ” که خلاف حیقیقت در صفحه ی (61) وظیفه وی را نرس قلمداد کرده اند ، نرس نه، بلکه استاد زبان انگلیسی بود!

         در صفحه (63) علاوه بر تکرار حرف های پیشین در مورد سوابق مبارزات سیاسی و آزادیخواهی پدر و استعداد خلاق (!) سیاسی خودش، آمده است که مؤلف در موقع آشنایی نخستین با داکتر صاحب راتبزاد، پانزده ساله بود.

         دختر پانزده ساله با گام گذاشتن صادقانه ( در اصل نا صادقانه و مخربانه ) در یک تشکل زنانه، در اولین روزهای فعالیت اجتماعی خویش، به کمک حس هفتم و نبوغ بی مانند خود، در می یابد که در مقابل اندوخته های علمی و پژوهشی که از دوران  ” پس خانه ” به ذخیره دارد؛ منشی های انجمن : یکی « با دانش اندک که استدلالش می لنگد » و آن دیگری به سبب گذشته ی نا نیکوی پدرش، نمی تواند با روح سرکش این تازه وارد معرکه داد خواهی (!) سازگار باشند.

         از این رو « در نخستین ماه برای داکتر اناهیتا خاطر نشان » می کند که  « من نمی خواهم وقتم را با منشی های کم سواد شما که هیچ گونه اندوخته ی علمی و پژوهشی ندارند، هدر بدهم. »

        تولستوی نگاشته است:

       ” برای توضیح هر فعالیت انسانی، بایستی معنی و ارزش آن را بدانیم. لیکن از آنرو که به ارزش و معنای هر فعالیت بشری پی ببریم، لزوماً پیش از هر چیز بایستی نفس این فعالیت را در وابستگی آن بعلل و نتایجش در نظر گیریم، نه آنکه فقط از لحاظ لذتی که از آن کسب می کنیم بدان بنگریم.

        ولی اگر قبول کنیم که منظور و هدف هر فعالیتی جز لذت ما چیز دیگری نیست و آن را تنها از جهت این لذت تعریف نمائیم، آشکار است که این تعریف نادرست خواهد بود ….” (هنر چیست ؟ ترجمه: کاوه دهگان، چاپ هفتم: 1346 ، ص 51)

         به استناد سخن والا و شیرین تولستوی ، می شود گفت :

         گناه سازمان دموکراتیک زنان افغانستان و منشی های انجمن چیست که حس خودخواهی و خود منشی دختر پانزده ساله در طغیان بود و چیز های فوق العاده می طلبید و سر پر شور (!) و روح سرکش این گرد میدان عظمت جویی به دنبال کسب لذت سرگردان بود، از این رو زمین و زمان را نمی شناخت و در آتش خود بینی می سوخت.

          اما تجربه ی زندگی سیاسی زنان میهن نشان داد که آن منشی های انجمن  (جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا ) که باب دل دختر پانزده ساله نبودند، با طینت پاک ، اخلاق حمیده و صداقت خلل ناپذیر به راه انتخاب کرده ی خویش ؛ در بدترین شرایط سیاسی و در اوضاع و احوال اجتماعی پر از تشنج و اختناق، با قامت استوار و اراده ی پولادین در سنگر دفاع از آرمان ها و اندیشه های اجتماعی رهایی بخش، تا زمانی که سازمان دموکراتیک زنان افغانستان به مفهوم واقعی کلمه فعال بود، یک قدم عقب نشینی نه نمودند و تسلیم و سازش و کرنش را نپذیرفتند. آنچه که مؤلف کتاب “رها در باد” از ناحیه آن سخت رنج می برد : پاکدامنی، شهرت نیک اخلاقی، تربیه و ادب اجتماعی، متانت و پایداری آن دسته از شیر زنان افغانستان ( از جمله جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا) است که در محیط زندگی شخصی، خانوادگی و سیاسی از خود به نمایش گذاشته و می گذارند. بدین لحاظ حسادت می ورزد ، عقده می گشاید و حس بد بینی تبارز می دهد.

  ای عمر عزیز برده بی بار به سر

ناکرده دمی بردر دلدار گذر

جائی بنشین و ماتم خود می دار

کان رفت که آمدی زتو کار دگر

“عراقی”

بخش چهارم

          دیو ژن (دیو جانس) یونانی (327-413 ق م) فیلسوف و متفکر صبور، فقیر مشرب و بیزار از تمول وثروت پیشه گی، پیوسته نور وروشنایی را می ستود و در ذره – ذره و موج – موج نور لذت جان می دید و کام دل می جست و روزها با چراغ روشن در دست، تو گویی به دنبال گمشده ای در کوچه های شهر آتن به گشت و گذار می پرداخت و با آواز بلند فریاد می کشید:

” من انسان را می جویم!”

          این انسان وارسته و والا گهر ، با دورنگی ها ، کوته نظری ها، خودبینی ها، کینه توزی ها، خودپرستی ها، عناد ، حرص و آز، نفاق و بخل … به جنگ و ستیز برخاسته بود و با شجاعت و تواضع از راستی، عدالت، صداقت و انسان دوستی … دفاع بیدریغ می نمود و در این راه نور و روشنایی را انیس و ندیم گفتار، کردار و رفتار خود ساخته بود.

         آورده اند که روزی اسکندر مقدونی از این خردمند بی بضاعت می پرسد که اگر در بهبود یابی وضعیت زندگی اقتصادی خود به چیزی ضرورت داشته باشد؛ اظهار دارد تا در برآورده ساختن آن دستور دهد؟

          دیوژن بی درنگ صدا می زند:

          «آری! این که از پیش روی آفتاب که نورش برمن می تابد ، خود را به طرف دیگری کنار بکشی! »

          بلی  ، خواننده ی عزیز !

          این است خواست و آرزوی زندگی یک انسان بزرگ!

 … دی شبخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم، آرزوست

گفتند: یافت می نشود جسته ایم ما

گفت: آنکه یافت می نشود آن آنم آرزوست

… زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

“مولوی”

          حرف های بالا می ر ساند که رسالت و خصایل ستوده ی ارباب قلم ، زمانی در برگه های یک آفریده ی نگارشی با برجستگی تبلور پیدا می کند که مسایل در پرتو آفتاب حقیقت، به شيوۀ دلنواز و خوش آیند به بحث و بررسی گرفته شده باشد.

          فصل چهارم (صص 69-101) کتاب “رها در باد” را عناوین آتی احتوا می دارد:

          « نقطه ی عطف جنبش های دانشجویی؛ گرایش های نهانی؛ نقش انگیزه ها؛ جوش و خروش جنبش چپ؛ اشک های دهقان پیر.»

          پیرامون جنبش های دانشجویی: در دونیم دهه ی اخیر آنقدر در آثار و نوشته های اهل قلم، تحلیل گران و پژوهشگران سیاسی، مؤرخان، واقعه نگاران وژورنالیستان ، در داخل افغانستان و خارج از مرزها؛ راست و دروغ، دوستانه و خصمانه، با محتوا و بی محتوا، جانبدارانه و بی طرفانه ، معلومات داده شده که دیگر نیازی به روشن ساختن بیشتر موضوع دیده نمی شود.

          آنچه درخور توجه به نظر می رسد این است که درکتاب “رها در باد” صرف از مخالفان یک سر و گردن ح.د.خ.ا ، برداشت ها بعمل امده و سطرها به عاریت گرفته شده، بدون این که مأخذ را معرفی نموده باشند.

          از چند تای آنها بایست یاد آوری گردد:

          – جلد اول قسمت دوم “افغانستان در پنج قرن اخیر”  تألیف: میر محمد صدیق فرهنگ، صص (740-742)؛

         – “افغانستان گذرگاه کشور گشایان” تألیف: جارج ارنی خبرنگار رادیو بی بی سی در سال های (1986-1988) در افغانستان، صص (61-62)؛

          – “حزب دموکراتیک خلق ا فغانستان: کودتا، حاکمیت و فروپاشی” تألیف: محمد اکرام اندیشمند، ص(73)؛

          – اظهارات سید قاسم رشتیا، “افغانستان در قرن بیستم” از مجموعه برنامه های بی بی سی، ص(150) ….

         اما جای نظر و تحلیل واقعبینانه و عاری از حب و بغض سیاستمداران و تحلیل گران سیاسی که خود در جریان رویداد ها حضور داشتند و شاهد عینی حوادث بودند، در این طومار پر از مکر و حیله و دروغ و ریا، خالی است.

 در شب تردید من، برگ نگاه!

می روی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب:

من کجا، خاک فراموشی کجا.

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب.

پرتو آیینه را لبریز کرد:

طرح من آلوده شد با آفتاب. …

“سهراب سپهری”

        سایر مطالب مطروحه زیر این عنوان که مربوط به باورهای مفکوره يی و گرایش های سیاسی در بین روشنفکران افغانستان، بویژه دانش جویان و دانش اموزان با تمایل های سیاسی، اندیشه یی و ایدئولوژیک متفاوت می شود ودر تحت تأثیر تحول های سیاسی – اقتصادی- اجتماعی- فرهنگی- نظامی- پیشرفت های علمی، فنی و تخنیکی در جهان و رقابت ابر قدرت ها، شکل گرفته بودند، ضرورت به بحث اضافی ندارند.

          ای وای که فانتزی « گرایش های نهانی » چه خیال پردازی های رومانتیک را نیست که با تصور رسیدن به رؤیاهای بهشتی و ارضاء هوا و هوس عشق های آنی و تفنن پر از اوهام و فکر های سر در گم، در خاطره ها تداعی نمی کند و نشان نمی دهد، که مؤلف در یک دنیای دگر، به غیر از محیط زندگی کلیه انسان ها، روزگار سپری می نمود.

         سربه سر کردن تخیل های مملو از جنون عشق های خام و زود گذر دوران جوانی، توأم با حس خودخواهی و شهرت طلبی کاذب، این ادعا را که « شماری از جوانان به جای تمنیات عشقی و خودبینی های دوران جوانی، به مسایل سیاسی، وطن و مردم می پرداختند (ص 71) » نفی می کند.

        اما بی هیچ چون و چرا، دانشگاه و دانشکده ها در نزد همه دانشجویان از اهمیت علمی وادبی برخوردار بود و هرکس از هوا و فضای آن محیط لذت می برد و با علاقه مندی به فراگیری دروس خویش مشغول بود.

         در آن زمان (و در حال حاضر) در دانشکده های دانشگاه کابل (در شرایط امروزی در تعدادی از ولایت ها نیز دانشگاه ها وجود دارد) و در انستیتوت پولی تخنیک، کلیه پسران خودرا « خوش تیپ ترین مرد دنیا» وکلیه دختران خودرا « خوشگل ترین دوشیزه ی جهان » می دانستند و هیچکسی غرور انسانی و شخصیت اخلاقی خودرا تا سرحد یک عروسک بی نفس سقوط نمی داد که « هر روز یک بار برای چشم چرانی » بیآید و از« پشت شیشه ها» به آرزوی خود برسد و کام دل بر آورد.

          و چه تصادف خیالی: آسمان آبی را ابر پوشانید، باد شد، تندر غرید و باران باریدن گرفت! خدا مراد خوشه چین را داد. سناچ برادران پشت گردن خودرا خاریدند و با دستان خالی پی کار خود رفتند:

          تارهای  روابط رؤیایی بین دو دلداده و دو پیکر شیدا و شیفته تنیده شد. آن « خوش تیپ ترین مرد دنیا» به این افسون شده ی رؤیا ها می گوید و توصیه می کند:

          « تو تنها دختری هستی که احترام مرا بر می انگیزی. تو می توانی نویسنده ی بزرگی شوی ، اگر دور پرچمی ها و سیاست خط بکشی ….»

         و لیک پرسش این جاست که چرا و به چه علت و انگیزه ای ، این دلسوخته ی عشق در هر حادثه ی عشقی و رؤیای  سرگردان خود، دکتور اناهیتا راتبزاد و دختران پرچمی را شریک می سازد و دخالت می دهد؟

       بهتان و افترای گزارشدهی روابط میان « فروغ » و حکایتگر را به دوکتور راتبزاد و پس از آن تعاطی شدن حرف ها را در این باره، تنها پا برهنه های بیابان گرد که با وجود عشوه گری ها، از جنون دست نیافتن به عشق دلداده ی خود، عقل و هوش را از کف داده اند ، می توانند باور نمایند.

         لجام گسیختگی ها در لفظ پردازی بی مایه و بی مزه پیرامون دادن کتاب « چهل و یکمین» اثر معروف بوریس لاریس از سوی دوکتور راتبزاد به دیوانه ی اسیر محبت زود گذر که از بابت عشق آتشین به « یگانه مرد جذاب دنیا»، زمین و زمان در زیر پاهایش به سرب مذاب مبدل شده بود، پایان تراژیدی حلق آویز کردن حقیقت نیست؛ بلکه عمق وجدان مردگی، در فهم و درک: تقابل درستی با نادرستی، تضاد راستی با دروغ، چیرگی روشنایی بر تاریکی … نیز می باشد.

          آنکه با سر سپردگی و تسلیم محض به فرمان گیری از دلداده ی بی جوره ی خود، شیر سفید را قیر سیاه می پندارد، می شود در خطاب به وی گفت:

 ” تو” در عالم تفرقه ای !

صد هزار ، ذره ای!

در عالم ها، پرگنده،

پژمرده،

فرو فسرده ای!

( از سخنان شمس، خط سوم ، تألیف ناصر الدین صاحب الزمانی ص 387)

         و لیک چون دوکتور راتب زاد، از متن کتاب از “الف تا یای”  آن، در نتیجۀ به خوانش گرفته شدن آن توسط نگارنده ی این سطور، آگاهی حاصل نموده است، این یاوه سرایی و افسانه گویی های مشابه آن را عاری از حقیقت و ساخته ذهن مکدر و روان مشوش انسانی دانست که همه ارزش های اخلاقی ، روابط دوستی و صمیمیت انسانی را به بهای بیماری خودخواهی و عظمت جویی، به حراج گذاشته است.

          دیده شد که در این آمد و رفت عشق آنی و موسمی به روال نمایش در صحنه ی تمثیل ، به بهانه درس خواندن، « چای هیل دار و حلوای سوهانک» و حرارت و گرمای سوزان آتش چوب بلوط در بخاری، چه قیامتی را نبود که برپا نکردند:

         – چوری نقره ای (حسب تصادف و یا از قبل پلان شده) روی قالین نزدیک بخاری افتاده بود، در شعله های آتش سرخ فام چوب بلوط داغ گردید و بر پشت دست نازک بدن قرار گرفت؛

        –  ملکه ی حسن (!) گفت: « تو با واژه ها بازی می کنی! »

        – شهزاده ی جذابیت و زیبایی ها ابراز عشق کرد : « تو همیشه در متن زیبا ترین واژه های من می درخشی!»؛

       – نوت های درسی ستم مچاله شدن را کشیدند و در آتش سوزان چوب بلوط، در درون  بخاری به دود و خاکستر مبدل گردیدند.

        پس کجای این شعبده بازی ها به درک « نجابت و غرور» یک دختر می ماند.

           کدام غرور و کدام نجابت؟

          در تاریخ بهیقی در حکایت بزرجمهر حکیم که به فرمان کسری « او را کشتند و مثله کردند. ووی ببهشت رفت و کسری بدوزخ » خواندم:

          بزرجمهر را به امر کسری نوشیروان با غل و زنجیر در بند کشیده بودند. هنگامی که اورا به دربار پادشاه می بردند، « حکما و علما نزدیک وی می آمدند و می گفتند که مارا از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزی دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره ی روشن ما بودی که مارا راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم ، پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.»

          بزرجمهر حکیم، پس از حمد و ثنا و ستایش درگاه خداوند پاک، وصیت و نصیحت می کند:

          « … و نیکویی گوئید و نیکوکاری کنید که خدای عزوجل که شمارا آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم وگوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است، اگرچه بسیار زیبد آنجا می باید رفت . ولباس شرم می پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای عز اسمه دایم بجنگ باشد، و اجل نا آمده مردم را حسد بکشد …. »

(تاریخ بهیقی ، تصنیف : خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بهیقی دبیر، تصحیح: دکتر علی اکبر فیاض، صص (425-428)

          با بهره گیری از اندرز های حکیمانه ی ” بزرجمهر ” ، رد سخن های پوچ و بیهوده را در کتاب هجوی ” رها در باد” دنبال می داریم و قامت بلند پروازی های ناصواب و خودخواهی های بیجا را در « نقش انگیزه ها» با جوهر منطق، می شکنیم:

          افسانه گو بدون پیوند منطقی حوادث از لحاظ زمانی ، به گفتۀ خودش: باختم رخصتی زمستانی دانشگاه، با پرش از فصل های سال، گاهی با داکتر راتبزاد به سینما می رفت و یا « در شیوکی در یک بیشه سرسبز در سایه درختان سنجد در فضای باز» با ایشان غذا می خورد.

          به نظر می رسد که این همه خیال پردازی های جنون آمیز به یاد رؤیا های عاشقانه ی “فروغ”  پس از خنجر زدن به غرورآن ” یگانه مرد جذاب جهان ” در روز امتحان به علت نقل دادن به وی ،  بر کتیبه ها و دیوار های خاطراتش، نقش بسته باشند که بازهم ایجاب پژوهش های باستان شناسانه را می نماید.

          و لیک در همه جای دنیا این اصل زرین ، ( هرگاه وجدان و انصاف زیر پا گذاشته نشود) بر همه کس حکم تطبیق یکسان را دارد:

« نقال و نقل دهنده ناکام مطلق است! »

       این که « داکتر رایز سوسیال دموکرات آلمانی به سبب خوش امدن شیوه های بحث های صنفی، » از گناه یکی فروگذاشت می کند و دیگری را با تیغ قلم به سزای اعمالش می رساند؛ سرکوب عدالت است!

          « و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن  دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود. »

          راجع به ” خانه توپچی باغ ” که یک وقتی  “پاتوق” مشروطه خواهان بود و این بار به گفتۀ مؤلف، منزلگاه (!) داکتر راتبزاد شده است (!) در صفحه (39) چیز های خواندیم، تکرار مجدد آن ملال انگیز است و ضایع شدن وقت گران بها ! اما افسوس که مؤلف تاکنون مفهوم رعایت این نزاکت ناب را ندانسته است!

          از شر و مزاحمت یک هذیان گویی رهایی نیافته ایم که آن دیگرش در سر راه مان دام گسترده است:

          از خود راضی و عظمت خواه با « لافزنی و گزافه گویی ، تنور دروغگویی را با آتش زدن مبلائل سوخته، داغ نگهداشته و به  خورد خواننده می دهد که دوکتور اناهیتا راتبزاد ” می خواست روزی زندگینامه پدرش را بنویسم.”

          خواننده عزیز، توجه فرمایید!

          آیا زندگینامه نویسی کار آسان است که هر لافزن و دروغگو، بدون داشتن دانش مسلکی ، به آن مبادرت ورزد؟

          دوکتور راتبزاد چرا از زنده یاد لیلا کاویان، محبوبه ذهین، حفیظه شوریده، نجیبه آرش و صد ها زن شریف و نجیب و با تجربه و تحصیل یافته ی دیگر این خواهش را بعمل نیاورد تا ضرورت دراز  کردن دست تقلا (!) به سوی یک دختر بی بند و بار، منتفی می گردید؟

          اگر تصميم دکتر راتبزاد دراين مورد جدی می بود ، بی چون و چرا تعداد زياد رفقای با دانش و مسلکی، اعم از مرد و زن ، اين کار را انجام می دادند.

          قدر مسلم این است که هرگز چنین خواهشی صورت نگرفته و نیازی نیز به آن دیده نشده است.

          « از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه  گواهی راست دهد نپذیرند.»

 سلامی چو بوی خوش آشنایی

بر آن مردم دیدۀ روشنایی

درُودی چو نورِ دلِ پارسایان

بدان شمع خلوتگه پارسایی

“حافظ”

          فهمیده شده نتوانست که این متخصص ” شرح زندگی هنر پیشگان هالیود”، معلومات خود را در رابطه به مصروفیت شغلی مادر مهربانِ رفيق دوکتور راتبزاد، همچنان مسأله مربوط به ازدواج و سایر مسایل زندگی خانوادگی ایشان، از کدام منبع معتبر و از متن کدام سند مؤثق، بدست آورده است؟

         گرچه این موضوع تکراری ( صفحه ی 60-61) می باشد؛ ولیک بآنهم ، ایجاب ارائه اسناد قابل باور را می نماید و مؤلف بایست آن را به معرفی همگانی بگذارد.

        به مصداق این که  “از هر چمن سمنی” و ” از هر دهن سخنی” رعایت شده باشد، “جوش و خروش جنبش چپ” نیز در یک گوشه کتاب جا خوش کرده است.

        در این جا حرف های بلند بالا از ردیف “بادانش” ، “آگاه” و “مبارز” که مؤلف بر سبیل غرور در هر بحث خود را در لای آنها پیچ و تاب داده، از رونق می افتد و سطح معلومات شان زیر سوال می رود.

         “خلق” و “پرچم” حزب نه ؛ بلکه ارگان های نشراتی ح.د.خ.ا در دو مرحله ی حیات حزبی بوده است.

        بهر حال در باره ی فراز و فرودها در زندگی حزبی که انشعاب های درد آور، جزء آن است، با ذکر علت ها و معلول ها زیاد گفته و نوشته شده و اعضای ح.د.خ.ا بسیار خوانده اند، کفایت می کند.

         اما از انصاف نگذریم و چشم پوشی نه نمائیم که در این گوشه به  برخی حقایق تلخ نیز آشنا می شویم:

         ” نظم و دسپلین شدید سازمانی” در سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، ” لباس ها باید پوشیده، دامن ها و آستین ها دراز و صورت شسته و بدون آرایش می بود” کدام یک این کار ها مردم پسند نبود؟

         تنها شیوه ی مطرح ساختن آنها در « رها درباد » خشم آگین، غضب آلود و تخریب کارانه است.

         ویلیم بلک (1757-1827) شاعر فقید انگلیسی گفته است:

        « اطلاع دادن حقایق با سوء نیت، بدتر از دروغ گفتن هاست» (برگردان از متن آلمانی)

         آنچه ما در همین بحث ، طرح قصدی و عمدی مسایل را از سوی مؤلف بخاطر محکوم کردن رهبری سازمان دموکراتیک زنان، به خوانش گرفتیم، حرف ویلیم بلک را به کرسی می نشاند.

       آه ! ای خدای من !

        خواندن تکراری خود صفتی های حکایتگر و بودن پدرش به مدت “هژده سال در پشت میله های زندان” چقدر خسته کن ، دلگیر و آزار دهنده شده است!

         اما بدون تردید، هیچ خانم و دوشیزه ای ( در ح.د.خ.ا و در سازمان دموکراتیک افغانستان) سراغ نخواهد شد که بگوید و یا تائید بدارد:

          زنده یاد ببرک کارمل” پیوسته روش ها و هنجارهای … ص 90″، “خانم بها” ، يعنی یک دروغگوی مکار و حیله گر را به آنان مثال می زد!

( بخش پنجم )

 

         پی گیری موضوع های آینده، ضرورت مبرم آن را می رساند تا بحث و نگارش با آوردن لطیفه ی جالبی، آغاز یابد:

        «  پادشاهی پسرش را  به استادی سپرد تا علم رمل بیاموزد. پس از مدتی تحصیل  علم رمل و اسطرلاب، شاه روزی پسرش را احضار کرد تا او را در فنی که فراگرفته ، امتحان کند. همه اطرافیان شاه و رجال دربار، جمع شدند. شاه انگشتر خودرا در مشت پنهان کرد و از پسر پرسید- بر اساس علمی که آموخته ای باید جواب بدهی که چه چیزی در مشت پنهان کرده ام ـ پسر اسباب رمل و اسطرلاب خود را با دقت تمام به کار انداخت و توضیح داد که :

          از جنس معادن است.

         شاه او را تحسین کرد و گفت توضیح بیشتری بده. شاهزاده گفت:

         ـ دایره شکل است.

          شاه او را آفرین کرد و گفت:

          خوب درس خوانده ای . توضیح بیشتری بده.

         شاهزاده گفت:

          وسطش هم دایره وار خالی است.

         شاه گفت:

        – هزار آفرین. حالا توضیح بده ببینم که دقیقأ چه چیزی در مشت من است. پسر به فکر فرو رفت و گفت:

          باید آسیا سنگی باشد که وسط آن را سوراخ کرده باشند ! »

( نقل از کتاب: قصه، داستان کوتاه، رمان، تألیف: جمال میر صادقی) صص 41-42، مؤلف در پرداز دادن مضمون این لطیفه، با اندکی تغییر از فیه ما فیه مولانا، الهام گرفته است)

 

          در فصل پنجم (صص 101-140) مؤلف با سرنامه ی “در تکاپوی شناخت” باب تجربه عملی خودرا در کار بست آموخته های علم غیب ، با عالمی از فتنه انگیزی و تفاحش به مرحله ی پختگی می رساند و دسته ی دجال نویسندگان فصول کتاب با تعیین عنوان “جشن پیروزی کارمل” با اخذ آزمون “هجو” و “هزل” ، سطح تسلط  مؤلف را در این فن و مسلک به آزمایش گرفتند و با دادن گواهینامه به درجه عالی موفقیت، رسیدن او را به پایه کمال و جمال تصديق و تايید نمودند .

       در شروع فصل، پس از چند سطر کلی گویی، حکایتگر بازهم با یک ژست میکانیکی تظاهر به سیاستمداری و فیلسوف بودن، سر نخ صحبت را باز می کند:

        « علی رغم گرایش کدر های حزبی به تاریخ حزب بلشویک من تمایل به شناخت رهبری حزبی داشتم تا بدانم با کدامین پیشینه در این حزب گرد آمده اند.

          می خواستم بدانم که میر اکبر خیبر، ببرک کارمل و نورمحمد تره کی در کدام مقطع زمانی، چگونه و از کجا با اندیشه ی مارکسیسم لنينسيم آشنایی حاصل کردند …. (ص102)

          من می خواستم بدانم که آیا ذهن سلیمان لایق، امادگی ذهنی برای پذیرش مارکسیسم داشت یا خیر؟ » (ص 103)

          خواننده ی عزیز!

         باور کنید که “پس خانه” بی حکمت نبوده و با تکیه بر سخنان بالا، نابغه ی زمان (!) با پیمودن راه های دشوار بخاطر رسیدن به پله های نبوغ (!) از گنجینه ی پنهان در آن جا، بهره ی شایان برده تا این که به نردبان قوام معنوی پا گذاشته است (!). از این رو از ابتدای کارهای پژوهشی به دنبال کشف چیز های ناشناخته رفت و در موزیم ها، آرشیف ها و کتابخانه ها سرگردانی کشید (!).

         اما چاره چیست که پیش از جا گرفتن یافته ها و بافته های این کاوشگر سخت کوش (!) و بلیغ(!) میهن ما در برگه های کتاب “رها در باد” (صص 103 ـ 114)، سوای حکایت ( نصرالله دانشجوی دانشکده ی اقتصاد، اهل ولایت پکتیا) دیگران به کشف معما نایل آمده بودند.

          گرچه در این حصه می توان یک فهرست دراز آثار و نوشته ها را با ذکر نام مؤلفان ترتیب داد و به معرفی گذاشت، لیکن ضرور نیست، تنها با اشاره به چند کتاب بسنده می نمايیم:

 

        – ” افغانستان در پنج قرن اخیر ج اول قسمت دوم ” ، تألیف : میر محمد صدیق فرهنگ، صص (732734)؛

           ” افغانستان گذرگاه کشور گشایان” ، تألیف: جارج آرنی، صص (54-58)؛

         – ” حزب دموکراتیک خلق افغانستان: کودتا، حاکمیت و فروپاشی”، تألیف محمد اکرام اندیشمند، صص(43-55)

          – « افغانستان تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین »، تألیف: هنری براد شر، صص (39-43).

          هرگاه مطالب مندرج در برگه های کتاب های یاد شده با آنچه در کتاب “رها در باد” تذکار یافته، باهم سرداده شود، بخوبی قابل دریافت است که برداشت ها صورت گرفته، اما حکایتگر خلاف عرف معمول از معرفی کردن مأخذ خودداری ورزیده است.

       راجع به “پیدایش جریان های سیاسی” و “جنبشهای دانشجویی” تا کنون حرف ها همه تکرار در تکرار اند. چون در رابطه به موضوع اول، مرحوم غبار در جلد دوم”افغانستان در مسیر تأریخ” بسیار دقیق و خیلی مفصل نگاشته است، پس دیگر جایی به تبصره ی اضافی باقی نمی ماند.

       در ارتباط به “جنبش های دانشجویی” نیز در کتبی که در بالا از آنها یاد آوری بعمل آمد، هم چنان در کتاب “افغانستان در قرن بیستم” از مجموعه برنامه های بی بی سی (صص 155-163) توضیحات داده شده است، ایجاب بحث بیشتر را نمی نماید.

         اما عنوان “یک سال در بستر بیماری” مطالبی دارد که بایست روی آنها تماس گرفته شود:

          حکایتگر می نویسد: « دریکی از روزها هنگام سخنرانی بر سکوی دانشگاه احساس کردم، سرم می چرخد و پاهایم سستی می کند. نتوانستم روی پاهایم بایستم … »، به خانه آمد، بر بستر خواب خود دراز کشید . آرام گرفت.

        نخستین معاینه ی کمال سید، دوکتور معالج و نتایج آزمایش لابراتواری خون، نشان دادند که « فشار به گونه ی وحشتناکی پایین است.» مادرش « با غم جانگدازی» از کمال سید میطلبد:

          “دخترم را نجات بدهید. اناهیتا او را به سرحد مرگ کشاند. دخترم تا نیمه شب ها کتاب می خواند، می نوشت و صبح چای نخورده به فاکولته می رفت و شام بر می گشت ….”

        به ادامه می خوانیم:

        “کمال سید حالت مرا دید؛ فریاد و استغاثه ی مادرم را شنید و با آرامش گفت: « من با تمامی نیرو برای نجات و تداوی دختر تان تلاش خواهم کرد شما ناراحت نباشید» ….

         … شب ها داکتر کمال بر بالینم می نشست. هنگامی که چشمانم باز می شد، با صدای ملایم می گفت: « تو خوب می شوی؛ تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند. »

          پیش از هر چیز دیگر، چند حرفی ، در باره ی دوکتور معالج:

        دوکتور کمال سید، متخصص عقلی و عصبی و بیماری های روانی بود. در شهر نو روبه روی مسجد حاجی یعقوب، در طبقه دوم یک ساختمان عصری، در سمتی که پیاده رو سرک عمومی به سوی سینمای پارک امتداد می یافت، معاینه خانه داشت. انسان بسیار خوش برخورد و مهذبی بود. در معاینه خانه ی شخصی خود، روزانه فقط به تعداد سی نفر بیمار را می دید و معاینه می نمود. بسیار دقیق می شد که مریض نوبت را مراعات کرده است و با نمبر مسلسل داخل اتاق شده است یا خیر؟

        از جمله دارو های که در نسخه می نوشت، حتمی یک قلم آن تابلیت های “دگماتیل” بود.

         باری نگارندۀ اين سطور نیز تحت تداوی ایشان قرار گرفت. از ناحیه درد در شانه ی چپ نا رامی می کشیدم و گاه گاهی در دست چپم احساس بی حسی می کردم. از این رو دوستان توصیه نمودند تا نزد دوکتور کمال سید، مراجعه نمایم و این شاید حدود (38) ویا (37) سال قبل از امروز و یا بیشتر از آن بوده باشد. در چهار دور معالجه، در هرچهار نسخه، از زمره ی دارو های تجویز شده برایم، یک قلم تابلت های “دگماتیل” بود.

 

          در این جا نیز دیده می شود که کاتبان و دبیران کتاب “رها در باد”، از حکایتگر که دنیای آرزو های خیال پردازانه ی  درونی و هوا و هوس های سرکش و نافرمان بيرونی او، فراسوی علايق و خواستهای سایر آدم های جامعه است؛ یک موجود استثنایی و خارق العاده، در روی زمین ساخته اند و با استفاده از رهنمود های دانش هیکل تراشی، بدون داشتن تجربه ی مسلکی در این فن، برایش پیکره ی رؤیایی تراشیده اند.

          خوانش این فصل کتاب ، انسان را به یاد “کمدی الهی” اثر دانته ایتالیایی می اندازد که در اوایل قرن چهاردهم تصنیف شده و دارای سه بخش است:

 

          – داستان دوزخ ؛

          – داستان اعراف؛

        – داستان بهشت.

       

    به روایت این کتاب، “دانته به این سه مکان سفر خیالی دارد. کسانی در این سفر به او کمک می کنند و یا با او همراهند. مثلاً ویرژیل شاعر بزرگ حماسه سرای رومی، دانته را ز دوزخ به اعراف می رساند. دانته در دوزخ بسیاری از رجال نام آور را می بیندو در بهشت از اسرار دیانت مسیحی و شهادت حضرت عیسی آگاه می شود. ” (نقل از کتاب : انواع ادبی ، تألیف: دکتر سیروس شمیسا، ص 73)

        هرگاه رفقای بزرگ (ببرک کارمل، دوکتور راتبزاد و استاد خیبر) از بیمار درحال نزع، عیادت کرده باشند، نهایت روحیه انسان دوستی و رعایت احترام به رفاقت حزبی و ارج گذاری به صحت و سلامتی يک انسان را نشان می دهد. اما این حرف که نخبگان سیاسی “بدون در نظرداشت وضع بهداشت من { ثریا بها} خانه ی ما را باشگاه جر و بحث های داغ سیاسی خود ساخته بودند” ، سخن بیهوده پنداشته می شود و غیر قابل باور و پذیرش، حتی در نزد یک دانش آموز صنف ششم مدرسه، بحساب می آید. زیرا هرسه سیاستمدار از سطح عالی فرهنگ سیاسی و اجتماعی، برخوردار بودند و اهمیت این نزاکت های مهم را با تمام باریکی های آن می دانستند.

        حکایتگر در این لطیفه ی دروغین با نغز نمایی های بی ماهیت، فرسوده و سترون و با پرگویی و سوداگری حرف خواسته تا از خود یک شخصیت بزرگ سیاسی و یک سیاستمدار سرشناس غیر قابل تعویض، بتراشد که جز مظهر بیمار گونه ی عظمت خواهی و جاه طلبی دست و پا شکسته، چیز دیگری را مفهوم نمی دهد.

         این که مادرش از دوکتور کمال سید می خواهد تا دخترش را از ورطه ی هلاکت نجات دهد، بایست دراین تقلا و “غم جانگداز”، تنها موضوع تحصیل، لیاقت، کاردانی و شهرت ایشان در مسلک شریف پزشکی، مطمع نظر می بود، نه افسانه ی قدیمی “مغل دختر سوداگر!”.

         اما این مطلب که کمال سید، شب ها بر بالین یک دختر می نشست و انتظار چشم بازکردن اورا می کشید و بعد می گفت:

          «… تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند »، هرگاه این نشست بربالین به روال رمانتیک تا ناوقت های شب دوام می نمود،به گمانم بی هیچ اگر و مگر، هم از زاغ مانده بود و هم از رزق!

         دوکتور کمال سید از کجا می دانست و چگونه آگاه شده بود و باور داشت که در سراسر افغانستان، به جز یک دختر، دیگر “دختری این همه کتاب” را نخواند؟

         چه قضاوت خشک، بی پایه، سطحی، آنی و یک جانبه!

       پزشکی که باید در جریان روزها به اقتضای سرشت انسانی و قدسیت مسلک، به تدریس در دانشگاه و به مداوای بیماران بی شماری می پرداخت؛ شب ها بر بالین یک دختر بیمار می نشست، حتمی فردای آن شب ها، بی خواب و کسل و ناآرام به بیمارستان و به دانشگاه می رفت و وظیفه مقدس خویش را با خستگی، خواب آلود و به ناراحتی انجام می داد.

          در این صورت نتیجه ی حاصله از کار دانشمند طب و پزشک بیمار ی های “عقلی و عصبی و تکالیف روانی” صفر بود؛ روند عادی تدریس در دانشگاه سکتگی پیدا می کرد؛ صحت و سلامتی دهها بیمار دیگر برباد می رفت.

       معلوم نیست که دوکتور کمال سید، چگونه پذیرفته بود که از مبلغ (900) افغانی عاید روزانه (پول فیس) دست بشوید؟ همچنان سرنوشت سی نفر بیماری که در روزهای رسمی از مستخدم مؤظف در معاینه خانه ی شخصی به هدف معالجه، نمبر می گرفتند، به کجا می کشید؟

         ارائه ی تصویر داده شده در بالا از وضعیت و یک محاسبه خیلی کوچک، نشانگر آنست که حکایتگر با جعل نگاری، لافزنی و دروغگویی، تلاش ورزیده تا حتی کارمندان صحت و سلامتی را نیز ، بر محور شخصیت سازی کاذبانه برای خود بچرخاند.

        محترم دوکتور کمال سید، اهمیت، ارزش مندی، قدسیت، اعتبار و برازندگی پابندی وظیفه یی به مسلک را، بیشتر و بهتر از هرکس دیگری، خودش خوب می دانست، درک می کرد و می شناخت. بنابرآن قبول این همه درامه سازی های بی ماهیت و بی کیفیت، در نزد خواننده ی اگاه و بیداردل، هرگز امکان پذیر نیست.

          در برگه ی (117) کتاب هجوی و هزلی خفقان آور “رها در باد” آمده است:

         “… اناهیتا که تا هنوز پیوند عاطفی با من داشت، پیوسته به دیدنم می آمد. روزی گفت من برای صحت تو سخت نگرانم. می خواهم چند روزی تورا به خانه خود ببرم، زیراکه دو هفته بعد برای تداوی به مسکو می روم.

         … به مشوره ی مادرم کمال برایم اجازه ی رفتن به خانه اناهیتا را نداد و در عوض برای شنیدن سمفونی های بتهوفن که از فرانسه با خود آورده بود، مرا به خانه اش دعوت کرد تا اندکی از یکنواختی بستر بدر آیم. باوی به سوی خانه اش در همان مکروریان راه افتادم.”

 

          توجه فرمابید، خواننده ی عزیز!

 آدمی را دو بلا کرد رهی

برُد از هردو بلا روسیهی

یا کند پر شکمِ خویش زنان

یا کند پشت خود زآب تهی 

“سنایی غزنوی”

 

       دانش فلسفی بر آن است که رشد جنبه های مختلف شخصیت فرد را، پژوهش های روان شناسی و جامعه شناسی تحت بررسی می گیرند. در پروسه ی این مطالعات و تحقیقات به اثبات رسیده که منظور از رشد عقلانی در وجود انسان ها، چیز دیگری، بجز موجودیت روح علمی و عادت به قضاوت درست و سالم بر مبنای دلیل منطقی و استدلال محکم، نیست؛ بنابر آن روان شناس پیش از هر چیز دیگر، به مطالعه رفتار یک شخص می پردازد و می خواهد بفهمد که انسان ها در شرایط متفاوت، در واکنش به پدیده های حیاتی چگونه عمل می نمایند و قضاوت آنان در مقابل حوادث، پیش آمد ها (خوب و بد) و تحول های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی … چطور است.

        حال حرف های بالا را ملاک قرار داده، بر پایه آن، هذیان گویی ها و یاوه سرایی های ملال انگیز  رهزنان و دزدان حقیقت را محک می زنیم:

         قبل از همه باید اذعان داشت که تمامی صحنه آرایی ها و صحنه سازی (منظر نمایش) های مضحک که شیوه ی تراژیک (!) برخاسته از پنداشت های رومانتیک و دنیای رؤیا های جنسی مستقیم و عریان حکایتگر می باشند و در آنها امیال شوم و افکار ناپاک نقش اول را بازی می نمایند و هدف آنها را بهتان گفتن و اتهام بستن بر دوکتور راتبزاد، تشکیل می دهد؛ بنابر آن با تکیه بر حرف هايِ که از زبان داکتر صاحب شنيديم ، همه يکسره مردود اند و هیچکدام آن حقیقت ندارد.

       طبیب ماهر، علاج فشار های روحی و روانی بیمار رنجور، حزین و مهجور را که از این بابت زار و نزار و زرد زعفرانی شده بود؛ در آن می بیند که در منزل خود پس از گذاشتن “یکپارچه کیک و یک پیاله قهوه” در پیش روی مریض، « با اندکی لکنت زبان چنان آرام و زیبا در باره ی پدیده های هنری صحبت» کند و « در مورد سبک های نقاشی پیکاسو و ون گوگ » سخن گوید که بدون تجویز داروی لازم تک و پتره، صحت یاب گردد. اما از یاد ما نرود که ” ماه پری ” نیز راجع به دوکتور معالج خود حرف های شاعرانه دارد:

         « به خانه داکتر کمال رسیدیم. خانه اش را با سلیقه ی اروپایی آراسته بود. روی مبل مخملی رنگی نشستم. از سلیقه اش خوشم امد. خودش نیز آدم جالب و خوش تیپی بود. بیشتر فرهنگ اروپایی داشت. سمفونی های بتهوفن را گذاشت و برای ساختن قهوه به آشپز خانه رفت. بوی خوش قهوه با سمفونی نهم بتهوفن در آمیخت. »

 

 عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر

تشنه ی مخمور نگر، ای شه ی خمار بیا 

“مولوی”

(بخش ششم)

 

آمیخته کردن جنون خودخواهی و خود بزرگ بینی با ماجراهای سیاسی ساختگی و قلابی، از وقار و اعتبار انسانی می کاهد و حیثست فردی را واژگون می سازد.

معنی و مفهوم افاده ی بالا، با مطالبی که در زیر عنوان ” درامه ها و نقش ها ” ، در کتاب “رها در باد” گنجانیده شده، صد در صد ، مطابقت پیدا می کند و درهم امیختن هیجانی اشتیاق رسیدن به عشق های جسمانی پر سر و صدا را به اثبات می رساند.

( تذکار: در کتاب “رها در باد” در خصوص ذکر ماه های گاهنامه ی سال ، از نام های مروج در ایران، استفاده صورت گرفته که استعمال آنها در نزد مردم افغانستان ، از جمله شاید اکثریت خوانندگان کتاب، معمول، رایج و متداول نیست. این مطلب نیز بر شمار نارسایی ها، نا شایستگی ها، نادرستی ها و نا معقول بودن کتاب، یکی دیگر را می افزاید.)

در این قسمت ، حکایتگر، صحنه های درامه ی خودستایی خویش را با کاربرد شیوه ی

” وصف آمیخته با گفت و گو و نقل ” پرداز داده است.

خواننده ی عزیز، توجه فرمایید!

صحنه های مضحک، بی ماهیت و عاری از حقیقت به چه طرزی پی همدیگر به نمایش گذاشته می شود و حکایتگر در همه ی آنها نقش آفرینی (!) می کند و کام دل می جوید و به بازارتیزی و قیمت فروشی می پردازد:

– دوکتور راتبزاد از سفر مسکو باز گشته ، به منزل درامه نویس می رود و زنگ دروازه را به صدا در می آورد و بی هیچ مقدمه ای به همایون می گوید:

« رفیق همایون می دانی در این مدت چند ماه که من نبودم ، دشمنان و سازمان های جاسوسی بالای مغز خواهرت کار کرده اند. »

درامه نویس داخل گفت و گو می شود و این صحنه پایان می گیرد.

دوکتور راتبزاد رو به مادر آنان می کند و می گوید:

« این دختر ناز پرورده شما تا هنوز هم در بستر لمیده و کتاب می خواند ».

مادر آنان پاسخ می گويد: « دخترم که نیمه ی دیگر پدرش است {سخن تکراری فصل سوم زیر تیتر نیمه پنهان }، تا جان ندهد نه از کتاب دست بر می دارد و نه از شما ! »

همایون را در صحنه دخیل می سازد و دوکتور راتبزاد در خطاب به وی، حرف های قبلی خود را تکرار می کند.

همایون می گوید: « داکتر صاحب، ثریا دختر بسیار با درک و حساس است، چطور ممکن است که ایمانش را نسبت به شما از دست بدهد؟ » ( ص 132)

بر محور سخنان ذکر شده ی بالا، حرف ها میان دوکتور راتبزاد، درامه نویس- برادر و مادرش، ادامه می یابد و خاتمه می پذیرد.

پرده ی بعدی، پس از مقد مه چینی و صحنه آرایی و شاخ وبرگ دادن به ستیژ نمایش؛ گپ به مرکز حزب کشانیده می شود. فکر می کرد ( توقع نیز داشت ) که موضوع ویزه و تداوی وی مطرح است و درج اجندای رسمی گردیده و اعضای هیات رهبری حزبی روی آن صحبت می نمایند (!).

– نه، تصور غلط از آب بدر آمد! مسأله روی جدال دو برادر بر سر دستِ بالا کردن در دعوای بدست آوردن یگانه ستاره ی روی زمین (!)؛ يگانه محبوب دوست داشتنی (!) ؛ تصاحب ميوۀ شيرين جنت (!) روی زمین خدا، می چرخید!

– سر یک گل اندام (!) ، دو جگر سوخته، با قلب تیر خورده، در آرزوی رسیدن به مراد و شیرین ساختن کام خویش، عذاب می کشیدند!

– در پیش روی هیأت رهبری حزب، دو برادر دلباخته (نجیب الله و صدیق الله) به یک حور (نعوذ بالله) بهشتی (!) ، چه عیب و نارسایی های اخلاقی و چه کوتاهی های ادب اجتماعی نبود که به یکدیگر، نسبت نمی دادند و همدیگر خود را طعنه باران نمی کردند و دل غمگین، شکسته و ناشاد “بیمار دل افگار” را، با بر زبان راندن این حرف، که تو “لیاقت و ارزش” این دختر را نداری (!)، شاد نمی ساختند! ( ص 133)

– هیأت رهبری در صدد چاره جویی و پیدا نمودن راه حل و پایان دادن به منازعه بود و وقت گران بهای خویش را فدای  يک مسأله بزرگ سياسی ـ تاريخی (!) که درواقعيت امر هرگز رخ نداده  بود، می کرد.

به به ، به اين دروغ شاخدار!

پرده ی آخر این نمایش خیالی بی ماهیت که تهی از پیام انسانی است، خیلی عجیب به نظر می رسد:

– پس از آنکه هیأت رهبری حزب نتوانست ، برای ختم منازعه بین دو برادر، راه حلی پیدا کند، درامه ساز محل را ترک می گوید.

– با مداد روز بعدی ، بدون در نظر داشت رسوایی و آبروریزی روز گذشته، نجیب الله بی مورد و فاقد کدام برنامه به خانه ی “ماه تابان (!)” می رود ” و با غرور شکسته” می گوید: «  من دختری را برای زندگی انتخاب کرده بودم. برادرم به من خیانت کرد. » ناگه دست به زنخش می برد و تهدید آمیز می گويد: « مرا نجیب می گویند. سوگند می خورم که همه عمر از وی انتقام بگیرم.» سپس با زشت فلمی می گويد : « از تو هم … » و آنگه خشمگین و غضب آلود ، بدون آنکه چای بنوشد و یا پدرود بگوید، خانه را ترک کرد و رفت.(ص 135)

پایان پرده های درامه ی تخیلی عاری از هرگونه ارزش اخلاقی و تربیتی منوط به سجایای انسانی !

با دریغ و درد که زنده نام ببرک کارمل، استاد میر اکبر خیبر و دوکتور نجیب الله، در میان ما نیستند تا حق این آدم خود صفت، از خود راضی، مبتلا به بیماری روانی و گرفتار مرض هذیان گویی و یاوه نویسی را کف دستش می گذاشتند.

داکتر صاحب راتبزاد کلیه صحنه آرایی های این درامه ی شرم آور را دروغگویی محض ؛ اتهام زدن مستهجن دانست و همه ی اين حرف ها را بی مایه و بی پایه خواند.

 

نهان گشت آیین فرزانگان

پراگنده شد، کام دیوانگان

هنر خوار شد جادوئی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست ديوان دراز

زنیکی نبودی سخن جز به راز

” فردوسی”

 

 

خواننده ی عزیز، ملاحظه فرمایید!

نهاد سیاسی سازمان یافته و متشکل که زاده ی اوضاع و شرایط آشفته و بی سروسامان سیاسی- اقتصادی و اجتماعی در کشور بود و علیه ارتجاع، استبداد، بیدادگری، قتل، غارت، کشتار و سفاکی به پا خاسته بود و بر ضد نابرابری ها و رعایت نشدن عدالت در عرصه ی سیاسی- اقتصادی و اجتماعی در سطح ملی و بین المللی مبارزه می کرد؛ چطور می پذیرد و یا ممکن بود، که در یک مقطع زمانی خاص، کلیه وظایف و مسوولیتهای سیاسی ـ تاریخی خویش را نسبت به جامعه، مردم و میهن به فراموشی بسپارد و در عوض از میان صدها عضو حزب و اعضای سازمان دموکراتیک زنان توجه خودرا تنها به زندگی شخصی یک دختر، آنهم موضوع شوهر گرفتن وی معطوف دارد؟

چه خود ستایی، چه خودپسندی، چه خود منشی و چه تفاخر بیهوده ای!

( تذکار به لحاظ کاربرد نامناسب یک واژه:

در برگه ی (135) آمده است: « اگر بگویم این دو برادر چه برهوت غمی را برایم پدید آورده بودند …. »

در ” برهان قاطع ” واژه ی برهوت این طور معنی شده است : بر وزن مبهوت، نام وادیی است در حضر موت. گویند در آنجا چاهی است که ارواح کفار و منافقین آنجا جمع شوند.

در حاشیه (ص 269) همو فرهنگ می خوانیم: بلهوت و برهوت، و آن وادیی است در حضر موت، که در جوار آن در دامنه ی کوهی آتشفشانی چاه مشهور به بئر برهوت واقع است “دایرة المعارف اسلام” .

با درنظر داشت معنی واژه ی “برهوت ” فهمیده شده نتوانست که دسته ی کاتبان و حکایتگر کتاب “رها در باد” چه برداشتی از آن کرده اند؟ )

در زیر عنوان ” آب های بهاری” از زمره ی چند موضوعی که بعضی از آنها خیلی ها نادرست تحلیل و تفسیر شده، از جمله در صفحه ی (137) آمده است:

« … در اثر برخورد جوانان مسلمان و پرچمی ها در لغمان، یک جوان پرچمی بنام حبیب الرحمان به دست اخوانی ها کشته شد و چندین جوان دیگر زخمی شدند. دامنه ی خشونت به شهر های دیگر کشانیده شد ….»

آه، ای خدای تاریخ!

آیا آگاه هستی که عده ی از انسان های شریر با اهریمن صفتی ، به مسخ رویداد های تاريخی می پردازند و بی هراس از قضاوت عادلانه ی مردم، دروغ می گویند؟

چرا شماری از آدم ها از: نیکو کاری، راستگویی، عدالت پسندی، شرافت و صداقت گریزانند و برعکس به دروغ و کینه توزی و بی آزرمی … پناه می برند؟

پاسخ روشن است: – آنان مفهوم شقاوت و عذاب دایمی وجدان را درک نکرده اند!

– آدم های خود ساخته و درگیر بیماری های روانی و مبتلا به مرض خودبزرگ بینی، معنی سقوط در غرقاب زلالت و بی آبرویی را نمی دانند!

بهر حال ، در ولایت لغمان کدام برخورد بین پرچمی ها و اخوانی ها رخ نداده بود و نه « چند جوان پرچمی دیگر زخمی شدند » و نه « دامنه ی خشونت » در لغمان « به شهر های دیگر کشانیده شد»؛ بلکه نمایندگان ارتجاع سیاه با قساوت و بیرحمی تمام ، در ماه مبارک رمضان به جان یک انسان، وحشیانه هجوم بردند و با بربریت حق زندگی را از وی گرفتند.

در سال 1350 خورشیدی، در جریان مظاهرۀ مسالمت آمیز اعضای ح.د.خ.ا در یادبود از خاطری شهدای سوم عقرب 1344، در ولایت لغمان آدمکشان حرفه یی وابسته به گروه تشنه به خو ن انسان های بیدار دل ، رفیق عبدالرحمان ( نه حبیب الرحمن) را به شهادت رسانیدند و جسدش را قطعه –  قطعه کردند و بر شمار جنایت های تاریخی خود، یکی دیگری را افزودند.

مگر کشور آسوده بیند به خواب

که دارد دل اهل کشور خراب

بسی بر نیامد که بنیاد خود

بکنَد آنکه بنهاد بنیاد  بد

“بوستان سعدی”

انسان های فرو افتیده در سراشیب سیه روزی و سقوط اخلاقی، به سبب خود خواهی، غرور کاذب و ستایش پسندی جاهلانه ؛ از برازندگی و تبارز شخصیت نیک نخبگان سیاسی- علمی- ادبی- فرهنگی، پیوسته رنج می برند ، از این رو زهر خصومت خویش را با انسانیت و در حسادت با انسان های آزاده، پاک و نیک نام؛ در قالب الفاظ، می ریزند.

سخن بالا، در موضوع های که زیر تیتر “جشن پیروزی کارمل” با بد طینتی در کتاب “رها در باد” به خورد خواننده داده شده، صدق پیدا می کند:

حکایتگر دروغگو با صحنه سازیهای خنده آور، « روزی از بیماری استاد خیبر آگاه » می شود و « بی درنگ به دیدنش » می رود. استاد خیبر بی هیچ مقدمه ای، در سر آغاز صحبت می گوید : « من اندکی سرما خورده بودم، بیمارستان رفتم، پس از پرتو افشانی یک تومور سرطانی در شش راستم دیده شده است. »

فقط ذکر همین چند جمله ی کوتاه سبب می گردد تا فضای گفت و شنود ، رنگ غم و اندوه به خود گیرد و سکوت مطلق فرمان راند. گذشت ثانیه ها سکوت را می شکند و اندیوال زرنگ (!) در می یابد:

« آوای خیبر لحظاتی به خاموشی گرایید. اندکی پس از آن سخن تلخی را بر زبان راند : ” خبر سرطان من جشن پیروزی کارمل بود ! ”  »

با شنیدن این دو خبر، نبض دست و ضربان قلب حکایتگر از حرکت باز می ماند. نزدیک بود سکته ی مغزی کند؛ لیکن معجزه آسا از این گرداب مهیب حمله های قلبی و مغزی نجات می یابد.

لحظه ی بعد، هردو همراز و محرم اسرار همدگر، سرحال می آیند و سر و وضع خود  را جور می دارند، استاد خیبر رشته ی صحبت را بدست می گیرد و می گوید:

« حزب مرا به راز داری فرمان می دهد. اما من در سیمای تو صداقت (!) ناب (!) می بینم که مرا وا می دارد تا راز های نهانم را پیش از مرگ برایت بازگو کنم. پس بکوش تا رشته ی سخنم را از هم نگسلی. سخنانم نشانه های درد و اندوه من استند ….

گفتکارمل با ریا کاری می خواهد، هرچه زودتر برای تداوی به شوروی بروم، اما من قبول نکردم، زیرا در شوروی می تواند بدون درد سر و بدنامی مرا از بین ببرد. » (ص 138)

خواننده ی عزیز! خوب دقت نمایید!

استاد خیبر در جایگاه: یک روشندل و روشنگر سیاسی کار کشته، یک زندان دیده ی سیاسی  دوران استبداد، یک اندیشمند سیاسی فرهیخته، یک مدافع پیگیر و سرسخت صداقت و راستی، یک مبارز انقلابی راه بهروزی و پیروزی زحمتکشان، یک آموزگار با وقار، یک عضو شایسته و فعال دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ چگونه حاضر می شود که خلاف کلیه موازين حزبی و اصول علم سیاست و در مغایرت کامل با منطق استادی و روش ها و سنجش های علمی، همراز و هم صحبت محرم اسرار خود ، یک عضو نو وارد در حزب و یک آدم خام و بی تجربه در سیاست را انتخاب نماید و پیش از الوداع گفتن با زندگی، راز های نهانش را باوی در میان گذارد و درد دل کند؟

آیا میر اکبر خیبر تا آن سرحد اعتماد و اعتبار خود نسبت به هیأت رهبری و کادر ها و فعالان رده های نخست ح.د.خ.ا از دست داده بود که چاره ی جز همنشینی و خلوت کردن با یک دختر ماجراجو و هوس باز، نداشته باشد؟

هرگز نه !

آیا میر اکبر خیبر خود را در ح.د.خ.ا تا آن درجه منزوی و تجرید شده می دید که چاره ای نداشت جز این که با دلریشی و پریشان حالی از مکدر بودن فضای روابط رفیقانه بین خودش و رهبر حزب، با یک عضو نهایت عادی حزب حرف بزند و با تبارز اندوه درد دل کند؟

هرگز نه!

استاد خیبر خوب می دانست که صحبت های تخریبی پشت پرده و محفلی با معیارهای پسندیده ی زندگی حزبی، سازگار نیست و بزرگترین ضربه را به همبستگی رزمجویانه ی حزبی وارد می آورد و فضای اعتماد متقابل و رفیقانه را میان اعضای حزب، بویژه هیأت رهبری و کادرها خدشه دار می سازد؛

استاد خیبر خوب درک می کرد که بایست همیشه بین رهبری، کادرها و صفوف صمیمیت، اعتماد و اعتبار متقابل برقرار باشد و معیار های حزبی مورد احترام همه، نباید زیر پا گذاشته شود و تا آخرین توان و با تمام نیرو و ایمان انقلابی کوشش صورت گیرد تا از بروز کوچکترین هرج و مرج و گسست رابطه ها، جلو گیری بعمل آید؛

استاد خیبر خوب می فهمید که از نظر جامعه شناسی علمی، اصول و ضوابط حزبی ،  موجودیت پراگندگی و چند دسته گی و فضای عدم اعتماد در حزب، به مفهوم فاصله گرفتن از آرمان ها و هدف های مطروحه در سند مرامی حزب و ناتوانی در دفاع از منافع مردم و میهن می باشد….

اگر دیدگاه های استاد خیبر در ارتباط به سیاست، مبارزه ی انقلابی ، زندگی درون حزبی ، کار و فعالیت سیاسی ح.د.خ.ا، نه آن طوری که در بالا تذکار داده شد، شکل گرفته بود؛ بلکه به گونه ی که در دو دهه ی اخیر کنه آن را ، قدوس غوربندی، فقیر محمد ودان، اکرم عثمان، بارق شفیعی و کنون خانم ثریا بها، در آفریده (!) های خویش انعکاس داده اند؛ پس بدا به حال دهها هزار عضو عادی حزب از رده های صفوف و کادرها که نا فهمیده برخی از سیاستمداران بی خاصیت و حقه باز را، در مبارزه ی سیاسی انسان دوستانه و میهن پرستانه، در زمره ی پیش نماز های سیاسی خود پذیرفته بودند!

ولیک خوشبختانه استاد خیبر چنین نبود!

وقتی که سیم حکم کند، زر خدا شود

وقتی دروغ داور هر ماجرا شود

وقتی هوا، هوای تنفس، هوای زیست،

سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود

وقتی در انتظار یکی پاره استخوان

هنگامه یی ز جنبش دُم ها بپا شود

وقتی به بوی سفره ی همسایه، مغز وعقل

بی اختیار معده شود ، اشتها شود

وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب

یک رنگ، رنگ ها شود و رنگ ها شود …

(بخش هفتم)

 

                  فکاهی های سردرگم، لطیفه های بی نور و نمک و قصه ی ” الف لیلی” در کتاب ” رها در باد ” را با آوردن یک مقدمه ی نقلی به عنوان پیش در آمد مقدمه ی اصلی در داستان کوتاه پی می گیریم:

         « هیچ مردی به حقیقت این داستان پی نخواهد برد، گرچه [ برخی از ] زن ها مواقعی که پس از رقص موها یشان را برای خواب درست می کنند و فهرست کشتگان خویش را باهم مقابله و مرور می کنند ممکن است آن را گاه در گوش هم زمزمه کنند.»

(نقل از کتاب: هنر داستان نویسی، تألیف : ابراهیم یونسی، ص 133)

         فصل ششم (صص 141 ـ 170) کتاب را از آغاز تا انجام، فقط عنوان « پدرود با خنیاگران سرخ » ، در خود غرق ساخته است.

         طوری که در سطور گذشته خواندیم، صحت حکایتگر در زیر هجوم های پیاپی درد عشق های شکست خورده، به نقطه ی بحرانی خود رسیده بود و داشت بنیه اش را به تحلیل می برد. بیماری ناراحت کننده (!) ، در داخل افغانستان ، راه علاج پیدا کرده نتوانست، ناگزیر شد با ویزه سیاحت به اتحاد شوروی برود تا « در آنجا سفارت افغانستان و یا رفقأ » ، « به صورت عاجل » وی را « داخل بیمارستان کنند. »

         در این جا نیز، بیمار ناز و غمزه، کلافه شده ، نمی داند که دروغ های خود را چگونه با آوردن کلمه ها و جمله های هذیان آمیز، پوشش تخریب گرانه بدهد؛ از این رو با اختلال عصبی گاهی از این شاخه به آن شاخه و گاهی از این درخت به آن درخت، می پرد و باد دل و زهر خصومت خالی می کند.

         جهانگرد بیمار و رنجور، به شهر دوشنبه رسید، از هوا پیما بیرون شد و سه شب در هوتل خوابید و « تاریخ غم انگیز تاجیکان شوروی » خاطرش را افسرده ساخت (!).

          غم بالای غم (!) ، درد بالای درد (!)، غصه بالای غصه (!)

         نتیجه ی آخری: خشک دماغی و اختلال عصبی!

         ولیک از کجا می دانست که ﺑﺎ تغییر الفبا، « پیوند های ژرف و ریشه دار تاجیک ها با تاریخ و فرهنگ گذشته آنها بریده » شده بود و یا  « یک نسل بی هویت، بی ریشه و بدون آگاهی از گذشته و دورنمایی برای آینده، در میان مسخ فرهنگی دست و پا » می زد؟ (ص 142)

          پس بدین حساب، در ترکیه بعد از به قدرت رسیدن مصطفی کمال اتاترک، ترک ها با تاریخ و فرهنگ گذشته خویش بریده باشند ویک نسل بی هویت، بدون آگاهی از گذشته و دورنمایی برای آینده، بوجود آمده باشد؟

          نسبت به هر کس دیگر، مردم تاجکستان خود می توانند، بسیار خوب در باره ی گذشته و آینده ی فرهنگی و هویت تاریخی خویش، قضاوت نمایند!

        اگر در زمان اتحاد شوروی، دست اندرکاران عرصه ی هنر و فرهنگ در جموری تاجکستان (نه دولت شوروی )، « زیبا رویان کمر باریک تاجیکی را با زلفان بافته و سیاه به تیاتر ها کشانیده … ص 142 » بود ، مسأله روی رشد و بالندگی هنر و زنده نگهداشن داشته های هنری و فرهنگی می چرخید؛ نه زر اندوزی و هنر فروشی!

          اما امروز ببینیدکه حتی هنرمندان تازه کار و نوخاسته ی عرصه های ساز و آواز افغانستان، به تاجکستان به شهر دوشنبه می روند و با گذاشتن هزینه و دادن پول به ” زیبا رویان کمر باریک تاجیکی، با زلفان بافته و سیاه ” ویدیو کلیپ های خودرا می سازند.

          کدام یک می تواند از درون مایه هنری و فرهنگی برخوردار باشد:

         حضور و هنر نمایی دسته های هنرمندان در تیاتر های مردمی و یا فروش هنر و نمایش هنری در بدل دریافت دالر های امریکایی؟

 بهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.

آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ است

با ظلمت در جنگ نیست،

ظلمت را به نبرد آهنگ نيست،

چندان که آفتاب تیغ بر کشد

اورا مجال درنگ نیست.

همین بس که یاری اش مدهی

سواری اش مدهی.

” احمد شاملو “

          خواننده ی عزیز! خوب دقت نمایید!

       آیا در میدان سرخ در مسکو ، کسانی که در صف طولانی می ایستادند و با یک نظم خاص از آرامگاه و جسد مومیایی شده ی لینن دیدن بعمل می آوردند، امکان آن وجود داشت که فردی دست به ماجراجویی بزند؟

        روزانه هزار ها نفر به میدان سرخ می آمدند و از آرامگاه لینن دیدن می کردند و دوباره می رفتند. آیا کسی کدام وقت شاهد بی نظمی، بیروبار ناشی از نبودن نظم و ترتیب، وارد آمدن فشار و مزاحمت های بی جا بر بازدید کنندگان به علت ازدحام بيشتر مردم، بوده است؟

         بدیهی است که صحنه آرایی های مضحک، مغرضانه، تعصب آمیز و افراطی از سوی یک بیمار عقلی و عصبی فرورفته در ورطه و غرقاب خودخواهی و دروغگویی، نمی تواند سیمای هر پدیده ی زندگی را وارونه جلوه دهد و از اهمیت مسایل بکاهد.

          این که جهانگرد رنجور، نفس سوخته، دل شکسته و پژمرده در میدان بزرگ و وسیع، در میدان سرخ مسکو، خواسته تا با مهارت و کاردانی به کشف کدام راز پنهان و نامکشوف در دنیای “صلح و سوسیالیزم ” نايل (!) آید؛ تصویر پردازی خیالی زیرین به آن پاسخ می گوید (!) :

          « در بیرون آرامگاه وی [ لینن ] دو سرباز تفنگ به دست مقابل هم ایستاده بودند. انگار که یخشان زده بود. چشمان و مژه های شان حرکت نمی کرد. این سربازان صامت هریک ساعت با مراسم ويژه ای جای خودرا به سرباز های دیگری عوض می کردند.  به یکی از سربازها نزدیک شدم. دیدم چشمان بی حرکتش چون دو کریستال آبی می درخشید. پنداشتم کمونیسم آدم های کریستالی می سازد که حرکت در متنش می میرد . با ناباوری دست به سوی صورت منجمد شده اش بردم که با سر انگشتانم لمس کنم، تا مگر واکنشی نشان بدهد ، اما ناگه خانم امریکایی که در صف ایستاده بود، دستم را با خشونت عقب کشید و گفت: ” شما کار خلاف و خطرناکی می کنید، بالایت شلیک می کنند.” » ( ص 143 )

       حتمی در این هنگام، کسانی که در میدان سرخ، پیش روی و پشت سر جهانگرد بیمار قرار داشتند و آهسته آهسته به جلو حرکت می کردند، همه مثل برگ پاییزی می لرزیدند و از ترس، با دست راست قلب خود را محکم گرفته بودند که مبادا در یک لحظه ی سرنوشت ساز، زمین زیر پا های شان آتش گیرد و از اثر بی عقلی، حماقت و عمل ماجراجویانه ی یک داغ دیده ی عشق های نافرجام، زندگی آنان با خطر مرگ روبرو گردد !

          از این ” آدم های کریستالی ” واز نوع این ” سربازان صامت و یخ زده ” ، ” با چشمان و مژه های بی حرکت ” که ” هریک ساعت با مراسم ویژه ای جای خودرا به سرباز دیگری عوض ” می کنند؛ در اقامتگاه ملکه الیزابت انگلستان، در قصر سفید، در قصر الیزه در پاریس، در محل اقامت شاهان رژیم های شاهی دراروپا و در همه جای دنیا پیدا می شود؛ منتها هیچکسی در صدد آن نشده و نخواسته تا  « باسر  انگشتان لمس» نماید که از واکنش آنان آگاه شود و هرگز چنین امکانی به کس، میسر شده نمی تواند!

          اما پرسش این است که این چه عطش سوزنده بود که جهانگرد خوبروی، بهشتی (!) در عالم وهم و خیال، بخاطر سرکشیدن یک جره آب داغ ، هزاران هزار جهانگرد بی گناه دیگر را در غرقاب آتشپاره ها می افگند؟

         بدون تردید، به جهانگرد رنجور و بیمار، در رؤیا های سرگردان، ابلیس به حساب هم تباری و هم کیشی و هم خویشی، نهفته ، نهان و پنهان وظیفه سپرده بود تا با دست زدن به یک ماجرا جویی شیطان صفتانه، آرامش را برهم بزند و دریای خون را جاری سازد!

آب روی شعور، ناداشته پاس

کردی طفلانه، لهو را جاه، قیاس

ای مسخره، طبل و علمت آخر چیست؟

کرباس به چوب بستن و چرم به طاس

” بیدل “

          جهانگرد سبق دیده در مدرسه ی اهریمن ، پس از سه روز ماجرا آفرینی در مسکو، به سوی شهر کیف ( معلوم نیست از کدام فرودگاه ) به جمهوری اوکراین، پرواز کرد. « در کیف قرار به آن بود که دوستان درهوتل اوکراین منتظرم [ منتظر ثریا بها ] باشند و پس از آن که گذر نامه، جامه دان و اسنادم بررسی شد و کلید اتاقم را به دستم سپردند، با هم دیدار کنیم، چون در فضای سان سور کمونیسم، شناسایی و دیدار دانشجویان با یک سیاح زیر پرﺳﺶ می رفت.» (ص 143)

          در این جا مرز تناقض گویی و دروغ پردازی که آبروریزی در پی دارد، بی انتها می شود و بیمار با تمثیل به داشتن روح و روان افسرده، چرک اندرون خود را به نمایش می گذارد.

        چه کسی می تواند باور کند که در اتحاد شوروی سابق و یا در هر نقطه ی دیگری از جهان ، ” شناسایی و دیدار دانشجویان با یک سیاح ” که از یک کشور و از یک سرزمین باشند، ” زیر پرسش می رفت ” ؟

          به این می گویند، نفی حقیقت با کردار بیمار گونه تا مرزهای جنون خودخواهی و خود پرستی با چسبیدن به دروغ های شاخدار به هدف تخریب حقیقت!

        قصه پردازی های مضحک و شرم آور از ردیف ، آمدن مرد جوان به هوتل اوکراین و کشیدن جهانگرد  ” ضعیف، ناتوان، همیشه بی خواب، عاشق پیشه و گرفتار هیجان های درسی و سیاسی (!) ”  از میان انبوهی از سیاحان ، به بیرون و رهنمایی رفتن به سوی موتر والگاه سیاه ایستاده در کنار دروازه ی هوتل و تقاضای سوار شدن به آن (ص 144)؛ بیشتر به صحنه سازی های فلم های ” رامبو ” و ” ارنولد شوارس نیگر ” شباهت دارد که در دوران جنگ سرد ، سینمای هالیود ، در ضدیت با ممالک سوسیالیستی، بویژه اتحاد شوروی، ساخته بود و جنبه ی تبلیغاتی داشتند.

          به هر حال بین ساخته های تبلیغاتی آمیخته با دروغ و صحنه سازی سینمای هالیود و قصه پردازی های بی ماهیت یک آدم هوس باز، شهوت ران  و دچار بیماری های روانی، از زمین تا آسمان ، تفاوت های جدی وجود دارد.

        و اما با وجود دروغگویی و ادعای کاذب جهانگرد، مبنی بر زیر پرسش رفتن دیدن دانشجویان با یک سیاح؛ شماری از دانشجویان (دختر و پسر) افغانستان مقیم شهر کیف به استقبال آمده بودند که از نام های : عفیفه، املیا اسپارتگ، فرید، بصیر و مرتضی، در برگه ی (144) یاد آوری بعمل آمده است و حتی از برخورد لفظی میان فرید و بصیر رنجبر در رابطه به جامعه ی شوروی و نظام سوسیالیستی حرف های سبک و خیله آورده است، که امید می رود، روزی آنان با شلاق منطق، با نگارش و نشر خامه یی بر دهان این حقه باز، دروغ باف و شعبده باز خجل در برابر حقیقت و ﺗﺎﺭﯾﺦ، خیلی ها محکم بکوبند و از واقعیت در مقابل سفسطه و چرند نویسی دفاع کنند!

ما ذات نهاده بر صفاتیم همه

عین خرد و سخره ی ذاتیم همه

تا در صفتیم در مماتیم همه

چون رفت صفت همه حیاتیم همه

” ناصر خسرو بلخی “

          دانشجویان افغانستان در شهر کیف، جهانگرد صحتمند بیمار نما را به خوابگاه عفیفه (خواهر احمد بشیررویگر) بردند تا ﺑﺎ یک تیر  دو فاخته را شکار نمایند:

         – در بیمارستان اکتوبر بستری ساختند تا آرام و مجانی بخوابد، آرام و مجانی بخورد، آرام و مجانی بنوشد، آرام و مجانی لذت ببرد؛

         – رایگان مداوا شود، لطف و مهربانی ببیند، رایگان به استراحت بپردازد تا آرامش روحی از دست رفته ناشی از ضربات کوبنده ی عشق های شکست خورده را باز یابد.

         جالب است: خانم لودمیلا، یکی از پزشکان بیمارستان که خود از زیبایی وجذابیت بی مانندی برخوردار است، تمام وظایف پزشکی و درمانی را کنار می گذارد و روی بستر بیمارتازه وارد می نشیند و می گوید:

        ” خوش امدی، دخترجذابی (!) هستی ” ( ص 145)

        چه خوب خواهد شد تا اگر محترم سالم اسپارتک، خانم امیلیا اسپارتک و دیگران که درآن هنگام در شهر کیف دانشجو بودند و با محیط اجتماعی و سیاسی و شرایط زندگی مردم در آنجا آشنایی، همچنان آگاهی و معلومات دقیق دارند؛ قلم را برداشته ، در واکنش به حرف های بی مایه، هذیان گویی ها و هرزه نویسی های سرو دم بریده ی جهانگرد بیمار و کاتبان این فصل؛ حقیقت را بیان نمایند.

      شگفتا که نابغه ی زمان (!) ، نظریه پرداز سیاسی (!)، طراح استراتیژی های سیاسی- اقتصادی ـ اجتماعی، از بستر بیماری در بیمارستان شهر کیف، به وضعیت زندگی زنان در اتحاد شوروی، نیز نظر انداخته و به کشف مهمی (!) دست یافته است:

        « زنان شوروی با تمامی مشکلات اقتصادی و سیاسی قادر به درک ریشه ی فرودستی خود (!) نبودند. دولت به گونه ای ستمدیدگی زنان را پنهان می کرد و خود به استثمار شان (!) می پرداخت. اما تمام زنان این موقعیت را به گونه ی یکسان تجربه نمی کردند. » (ص 154)

          بسیار خوب!

       فقط یک پرسش: کسی که در باره ی ” فرودستی ” ، ” ستمدیدگی” و “استثمار” زنان دراتحاد شوروی حرف زده است ؛ خودش زاده ی کدام شرایط رشد اقتصادی- سیاسی- احتماعی بوده است؛ در چه نوع جامعه بزرگ شده بود و می زیست؛ سطح زندگی خانواده ها و در کل عموم مردم چگونه بود؛ نظام سیاسی حاکم بر جامعه و سرنوشت مردم در کدام مرحله ی از تمدن قرار داشت… ؟

         بدون تردید، تحلیل گر بیمار که متوجه حال ابتر (!) زنان در اتحاد شوروی شده؛ خودش در فضای کامل ایمنی های اجتماعی (!) در وضعیت رفاه اقتصادی- اجتماعی

 ایده یال با داشتن کلیه حقوق و آزادی های مدنی و اجتماعی در خور و شایسته ی زندگی انسانی، حیات به سر می برد (!).

          اما برخلاف دریافت های مجرد، خشک غیر علمی و غیر منطقی پژوهشگر(!) بی علم و بی عمل، احصائیه های جهانی، از جمله امار رسمی دفاتر سازمان ملل متحد گواه بر آن بود که زنان در اتحاد شوروی سابق از سطح بلند آگاهی سیاسی و اجتماعی برخوردار بودند؛ تعداد زنان باسواد و دارای آموزش های عالی دانشگاهی و نیمه عالی و تعلیمات مسلکی و متوسطه رقم درشتی را احتوا می نمود؛ نرخ اشتغال بالا درمیان زنان در مشاغل مختلف، پرداخت دستمزدها و حقوق باز نشستگی، موجودت بیمه های اجتماعی ، بیمه های صحی وغیره خدمات اجتماعی با درنظرداشت معیارهای معین رشد اقتصادی – اجتماعی در جامعه، رضائیت بخش دانسته می شد.

         بیمار عشق وافسرده ی روانخواه در جامعه شوروی، بی توجه به شخصیت حقوقی خود درآن جا، خواست از نبوغ (!) کار بگیرد؛ بنا برآن ” در پی آن شد ” « تا تناقض سیستم شوروی را با مارکسیزم » در یابد، لیکن پوچی عقل و پوکی منطق، جلو عملکردش را گرفت. زیرا کشف « تناقص سیستم شوروی با مارکسیزم » از بستر خواب مجانی و مداوای رایگان دربیمارستان خود آن کشور، با انجام صحبت های گرم و شیرین با ” عفیفه ” ، ” کریم” و سایر دانشجویان افغانستان در شهر کیف، امکان پذیر نبود. اتحاد شوروی سرزمین پهناور بود و پانزده ﺟﻤﻬﻮﺭﯾﺖ داشت، فلهذا بایست به همه جا ها مسافرت صورت می گرفت و پژوهش ها بعمل می آمد. آنچه را باید دسته های پژوهشگران سیاست و جامعه شناسی، انستیتوت های تحقیقاتی و دانشمندان علم اقتصاد با استفاده از تخصص و تجارب مسلکی طی سالیان دراز با حصول تجارب و نتایج مثبت، بسر می رسانیدند، یک دیوانه ی عشق های شکست خورده به یاد آن شب زنده داری ها و بیابان گردی های بی حاصل در پی آن پا ها را لچ کرده بود.

(بخش هشتم )

         در داستان های اساطیری و پهلوانی، در شاهنامه ی استاد طوس زنان نیز در حادثه آفرینی ها و بروز وقایع جالب، نقش داشته اند.

از آن جمله، سودابه دختر شاه  و زن دوست داشتنی حرمسرای کیکاووس است که به وسوسه اندازی ديو آز و حرص شهوت ، دورویی و ناسپاسی، راه خیانت و تزویر را در پیش می گیرد و در نتیجه موجب آوارگی و کشته شدن سیاووش می گردد، که در فرجام رستم دستان به خون خواهی و گرفتن انتقام، سودابه را با خنجر دونیم می کند و از بین می برد.

 

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی کاخ سودابه بنهاد روی

زپرده به گیسوش بیرون کشید

زتخت بزرگيش در خون کشيد

به خنجر به دو نیم کردش به راه

بجنبید بر تخت کاووس شاه

” فردوسی ”

 

و حال در کتاب ” رها در باد ” به سرغ حیله گری ها وطرح نقشه های شیطانی از نوع سودابه، می رویم و حقیقت را از دروغ سوا می سازیم.

در فصل هفتم (صص 171 – 184 ) زیر عناوین:

– سنگین ترن پیامد ها؛

– دادگاه استالینی .

زشت نگاری و مستهجن نویسی؛ در حکم مفاخره ی فردی ( نثری، نه  نظمی) که تهی از بیان کمالات معنوی و فاقد زیربنای اصالت و رسالت انسانی و اجتماعی می باشد، ادامه پیدا می کند.

حکایتگر با پشت سر گذاشتن سفر طولانی پنج ماهه و استراحت در منطقه ی آب های معدنی در قفقاز، دوباره به میهن برگشت نمود.

این که در فرودگاه هوایی بین المللی کابل، از وی چه نوع استقبال صورت گرفت و پس از آن که به خانه رسید، چه پیش امد های دیگری رخ داد؛ علی رغم پندار و خیال واهی حکایتگر و کاتبان کتاب؛ برگی از تاریخ جنبش مترقی را در افغانستان، نمی سازد؛ بلکه مسأله ی مربوط به زندگی شخصی یک فرد خیلی ها عادی و معمولی و عاری از اهمیت سیاسی، می باشد. بنابرآن با بیهودگی و غیر جالب بودن صفحه های کتاب را متورم ساخته است.

بهتراست تا محترم صدیق الله راهی که در صحنه آرایی ها و تمثیل گری ها به ایشان نقشی داده شده، در رابطه به صحت و سقم مسایل، خوانندگان عزیز را در روشنی، قرار دهد.

و اما ماجرای پروفیسور دریانکوف بار دیگر از آستین دروغ، سر بیرون می آورد ودر طومار شیطانی چنین می خوانیم:

« من [ ثریا بها ] همان شب به دیدن استاد خیبر رفتم که خانه اش در عقب بلاک ما بود [ تکرار مکررات ]. او از بهبود وضع صحی من شادمان شد. من جریان مسافرت و ماجرای دریانکوف را برایش قصه کردم. استاد گفت: ” دریانکوف انسانی واقعیت گراست. اما سخنانش را نزدت نگهدار. من منتظر بهبود و برگشت تو بودم. حال زمان آن فرارسیده است که انتقادات تو را به کمیسیون تفتیش حزب واگذار کنم. مسئولیت این کمیسیون را نوراحمد نور و بارق شفیعی بر دوش دارند.” » (ص 173 )

خواننده ی عزیز! توجه فرمايید!

این آدم خودخواه و خود صفت با دروغگویی و لجن پراگنی، چطوربا پامال سازی واقعیت ها و بی توجه به حقیقت؛ بار دیگر آزادگی و ویژه گی های اخلاقی استاد خیبر را زیر سوال می برد و به چالش می کشد؟

آن گونه که در سطور گذشته این خامه یادآوری بعمل آمد، در سلسله ی مراتب اشخاص علاقه مند به مسایل افغانستان، در اتحاد شوروی سابق، پروفیسور دریانکوف آن شرق شناس روسی، تا مغز استخوان و با همه ی ذرات وجودش، در دشمنی و ضدت با جناح پرچم ح.د. خ. ا، قرار داشت.

در این جا لازم می افتد تا برای اثبات موضوع، به یک مأخذ بکلی جدید، مراجعه صورت گیرد:

در فصل سوم کتاب : « چگونه ما به بیماری وایروس A  (هجوم به افغانستان ) مبتلا می گردیدیم » تألیف : ولادیمیر سنیگیریوف و والیری ساموونین، ترجمه ی : غوث جانباز، نشر شده در سایت: افغان جرمن آنلاین، در برگه های (122 – 131 ) مطالبی در باره ی ” دووریانکوف ” درج است که قسمت های از آن در این جا آورده می شود:

« باری در شبانگاهان به ستاراستین خبر دادند که قرار است فردا ذریعه پرواز ایروفلوت نیکولای دووریانکوف پروفیسور پوهنتون دولتی مسکو به کابل بیاید. ستاراستین همه کارهای دیگر را کنار گذاشته به استقبال این دانشمند رفت.

طی سال های 60 و 70 سده ی بیستم میلادی پروفیسور دووریانکوف اکثراً به افغانستان سفر می کرد. وی که با زبان پشتو با فصاحت تمام تکلم می نمود و با تاریخ افغانستان بخوبی آشنایی داشت، اکثراً مهمان گردهمائی های مختلف در کابل می بود وبیانیه های او مورد توجه افغان ها قرار می گرفتند. حین این بازدید ها دووریانکوف با علاقمندی وافری با خبرنگاران رادیو افغانستان مصاحبه می کرد. صحبت های رادیوئی دووریانکوف همیشه حادثه ساز بوده و اذهان شنوندگان را تکان می داد. تکلم آزاد و با فصاحت دووریانکوف خارجی به زبان پشتو افغان ها را به حیرت می انداخت. این دانشمند نه تنها به زبان پشتو می توانست صحبت کند، بلکه همچنان به زبان پشتو شعر می نوشت و اشعار شعرای روسی همچون پوشکین و مایاکوفسکی را به زبان پشتو ترجمه می کرد.

دووریانکوف دوست سابقه ی تره کی بود. وقتی این دو با همدیگر آشنا شدند، تره کی هنوز یک نویسنده ی جوان بود،  که داستان های اشک آور را در باره زندگی مشقت بار مردم می نوشت.

باری پروفیسور و تره کی لیدر آینده ی افغانستان به ناحیه خط  ” دیورند ” به پشتونستان رفتند. دووریانکوف با تره کی برسر یک بوتل قیمتی شراب کنیاک شرط بست که او در این منطقه خود را پشتون تباری که در کودکی منطقه را ترک نموده معرفی می کند و هیچکسی در باره ی اصلیتش شک بر نخواهد شد. دووریانکوف شرط مذکور را در قسمت تکلم عالی به زبان پشتو بدون شک برُد، اما او ” افسانه ی ” تباری خود را ضعیف ساخته بود و نتوانست قناعت پشتون های محل را در مورد معرفی نیکه  ، جد، پدر کلان، پدر، ماما ها، کاکا ها … فراهم نماید ….

دووریانکوف پروفیسوری بود با شهرت جهانی، آثار زیادی را تألیف نموده بود. همزمان با آن که در پوهنتون مسکو تدریس می کرد، کارهای اجتماعی را نیز به پیش می برد، او معاون آمر « جمعیت دوستی شوروی – افغانستان » بود . این آدم آگاه، جذاب و هدفمند دوستان زیادی در دهلیز های حاکمیت اتحاد شوروی داشت که عدتأ از جمله ی شاگردان و محصلین او بودند. در برابر این شخص دروازه های بسیاری دفاتر در وزارت خارجه و کمیته مرکزی حزب کمونیست با سهولت گشود می شدند.

هنگامی که تره کی هنوز صرف در آغاز فعالیت های سیاسی خویش قرار داشت، همین دووریانکوف بند و بست اورا برای مسافرت به اتحاد شوروی گرفته بود. لیدر آینده ی افغانستان را گاهی اتحادیه ژورنالیستان و گاهی هم  « اجتماع دوستی شوروی – افغانستان » دعوت می نمودند. پروفیسور با استفاده از ارتباطات خود تداوی دوست افغان خود را در آسایشگاه های ناحیه قفقاز مهیا می نمود، نوشته های او را در جمهوریت آذربایجان شوروی به نشر می رساند. به عباره ی دیگر تره کی را  در مسکو از برکت دووریانکوف شناختند.

و اکنون زمانی که تره کی دیگر در رأس دولت افغانستان قرار گرفته بود، او خوبی های” استاد شوروی ” (در متن روسی کلمه ی استاذ آمده است) خود را فراموش نکرده  بود. تره کی از طریق اداره ی خود به وزارت امور خارجه شوروی دعوت نامه فرستاده خواهش کرد تا دووریانکوف مهمان شخصی وی شود ….

… دووریانکوف با اندکی خجالت زدگی گفت که ملاقاتش با تره کی بسیار گرم سپری شد. طی تمام شام شب آن روز ویسکی  « کووین آن » می نوشیدند و کباب و پلو می خوردند. به گفته ی دووریانکوف تره کی با او بسیار عادی بود، مثل سابق یک دیگر را  « تو » خطاب می کردند. گذشته ها را به یاد می آوردند، به زبان پشتو شعر می خواندند و شوخی می کردند ….

در منزل ستاراستین حین صرف غذا بحث و گفتگو میان مامور کشف و دووریانکوف با شدت تمام ادامه یافت. دووریانکوف با جرئت و اطمینان گفت : « ملاقات با تره کی یکبار دیگر باور مرا مبنی بر آن که  ” انقلاب ثور ” هرچه بیشتر استحکام می یابد، قوت بخشید. ثبوت این ادعای من قبل از همه سرکوبی مرگ بار دشمنان داخلی که خطرناک ترین دشمنان خط اول استند، یعنی پرچمی ها می باشند. »

ستاراستین: «  خوب گیریم که خلقی ها نایل به سرکوبی این  ” در خط اول ” گردیدند، بعد چی؟ به دنبال آن خط دوم، سوم، چهارم … یکی پی دیگر خواهد آمد. حاکمیت جدید هنوز بسیار ضعیف است، و من فکر می کنم که تره کی و طرفداران او در خطا استند که حمایت کارمل و همکاران اورا از دست دادند. در شرایط کنونی بهتر می بود اگر آنها به جبهه ی وسیع نیروهای دیموکراتیک و وطنپرست اتکأ می کردند و امکانات خودرا محدود به اعضای جناح سکتاریستی « خلق » نمی ساختند. کلمه « سیکتاریستی » دوودریانکوف را آزرده ساخت . در حالی که در لبان پندیده اش قف سفید پیدا شده بود ، گفت: ” در این صورت مرا نیز سیکتاریست حساب کن . بلی ، من کمونیست و بلشویک شوروی و یک خلقی هستم ! ” …. »

 

حال بخوبی هویدا گردید که آن درامه ی ساختگی و شرم آور، ملاقات حکایتگر با پروفیسور دووریانکوف، به جز خیره سری و بد اندیشی سالوس صفتانه، چیز دیگری بیش نبود.

کسی که سراسر زندگی اش با فتنه انگیزی، نیرنگ و فریب سپری شده باشد، چگونه جرأت می نماید که با گستاخی و ناپاکی و نا بکاری ؛ بر نیکان و پاکدلان مهربان و فرزانه ، اتهام ببندد؟

چطور ممکن است که استاد خیبر، دووریانکوف را با آن پیشینه ی پر از نفرت و کین در مقابل پرچمی ها، انسان واقعیت گرا دانسته باشد؟

ایکاش استاد خیبر در زمان سلطه ی سیاسی نورمحمد تره کی، در قید حیات می بود که دووریانکوف را در مقام شامخ (!) یک « کمونیست و بلشویک شوروی » و در عین وقت یک « سیکتاریست » و یک  « خلقی » تمام عیار می دید که تا سرحد جنون، پلان سرکوب مرگبار و محو فزیکی همه پرچمی هارا بمثابه ی خطرناک ترین دشمنان داخلی در خط اول و مقدم جبهه ی ضد حاکمیت خونین جناح حاکم خلقی ها، می خواست در عمل پیاده سازد!

 

سایر مطالبی که حکایتگر با گریز از حقیقت و پیوستن به دروغ ، ریا و فریب، در این ارتباط بیان داشته، یکسره خودساخته و خودپرداخته بوده با زندگی حزبی و واقعیت های سیاسی کوچکترین رابطه ی ندارد. این همه مناظره ها و جروبحث های خیالی پرداز داده شده که برخاسته از احساس خاری و حقارت در مقابل دیگران می باشد، زوال و انحطاط سیمای اخلاقی حکایتگر را به نمایش می گذارد که به واسطه ی آن بحران های روانی پیهم شکست و سرخوردگی تکان دهنده، در زندگی شخصی دامنگیر او گردیده بود و در نتیجه در باتلاق تجرید و انزوای سیاسی و اجتماعی رها يش کرده است.

 

دریا – صبور و سنگین –

می خواند و می نوشت:

– « … من خواب نیستم!

خاموش اگر نشستم،

مرداب نیستم!

روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم؛

روشن شود که آتشم و آب نیستم! »

( فریدون مشیری )

 

بر تیتر دیگری، فصل هفتم کتاب ” رها در باد ” ،  « دادگاه استالینی » نام گذاشته شده است. موضوع های که زیر این عنوان در عالم رویأ های افسانه یی در قالب مناظره طرح ریزی گردیده، اندک ترین ارتباطی با حقیقیت زندگی سیاسی و حزبی پیدا کرده نمی تواند. زیرا کلیه حرف ها در چوکات درهم شکسته و غیر منطقی ریخته شده که زیادتر بی هویتی حکایتگر را از منظر سیاسی بر ملا می سازد.

و اما پیش از ورود به این مسأله ، لازم می افتد تا به ذکر یک رویداد دیگر بپردازیم که در زندگی سیاسی این آدم دروغگو رخ داده، لیکن خودش بیان آن را در طومار خویش مصلحت ندیده و با طفره رفتن از آن ، ظلمت قلب و تاریکی ضمیر خود را متاع بازار ساخته است.

در سال 1349 خورشیدی، کمیسیون نظارت و کنترول مرکزی حزب و کمیسیون نظارت و کنترول کميۀ ولایتی کابل ، پس از انجام تحقیقات و بررسی های لازمه، در یک فیصله ی مشترک، به این خوبروی (!) حادثه جو ، به جرم اعمال و حرکات وحدت شکنانه و نقض اصول درون حزبی (احکام اساسنامه) حکم جزای تنزیل مقام از عضویت اصلی به عضویت آزمایشی حزب را صادر نمودند که حکم صادره بلادرنگ برایش ابلاغ گردید.

 

خوشبختانه شماری از رفقا که در آنوقت، عضویت کمیسیون های  ذکر شده را دارا بودند، تا هنوز شکر زنده وسلامت هستند و به یقین که بردرستی این مطلب صحه می گذارند.

ولی به سادگی قابل دریافت است که گزینش عنوان « دادگاه استالینی» نه به خاطر بیان واقعیت و نه به هدف تبارز پاکی و درستی رأی ، صورت گرفته؛ بلکه در این انتخاب، با عوامفریبی یک ذهنیت توطئه جویانه و دستهای ناپاک و خطرناک در کار بوده است. حکایتگر و همکارانش خواسته اند تا بواسطه ی آن ، بد اندیشی ، لجوجی و گنهکاری اخلاقی خویش را پرده پوشی نمایند و در عوض ، اصول اخلاق سیاسی و اجتماعی ؛ موازین تفکر انقلابی و انظباط سازمانی – سیاسی و اجتماعی را در ح.د.خ.ا ، خدشه دار و بی مفهوم جلوه گر سازند.

این انتخاب بیشتر به آن بذله گویی های شباهت دارد که مردان و زنان در روزهای  کارناوال و در محافل فاشینگ بر زبان میرانند.

پروفیسور صادق جلال الاعظم ، در رساله ی تحقیقی خود بنام ” سلمان رشدی و حقیقت در ادبیات ” ، ترجمه : تراب حق شناس ، تعریف کلاسیک کلمه ی کارناوال را این گونه آورده است :« کارناوال آن لحظه از زمان و مکان است که در آن از هر چیزی ، هرچه باشد ، می توان با آزادی کامل سخن گفت . »  (ص 115)

و درست این تعریف بر همه ی مطالبی که زیر این عنوان پر از جعل و تزویر و هرزه گویی جا داده شده ، بکلی صدق پیدا می کند.

کسانیکه از دیالکتیک پدیده ها در حیات حزبی آگاهی دارند و با قاعده و قانون زندگی حزبی آشنا هستند، نیک میدانند که دادگاه حزبی برای یک عضو آزمایشی ، در مرکز حزب آنهم در حضور اعضای دفتر سیاسی کمیته ی مرکزی دایر نمی گردد؛ بلکه این وظیفه ی کمیته های حزبی شمرده می شد تا موضوع را از طریق مراجعه به کمیسیون نظارت و کنترول کميته های ولايتی و مرکزی دنبال نمایند.

این امر هم واضح است که هیچ دادگاه ، پیش از انجام تحقیقات، تکمیل، بررسی و طی مراحل اسناد و بدون موجودیت دلایل قناعت بخش دایر شده نمی تواند.

پس چطور ممکن است که سرنوشت سیاسی یک عضو آزمایشی حزب، کمیته ی مرکزی را بخود مصروف نگهدارد، بی آنکه دلایل الزام و اسناد کافی به کمیسیون نظارت و کنترول مرکزی ارایه گردد و همچنان آن کمیسیون نظر و فیصله ی خود را صادر کرده باشد ؟

هنگامی که نگارنده ی این سطور ، این فصل کتاب ” رها در باد ” را برای داکتر صاحب راتبزاد می خواند و ایشان به هرکلمه  و به هر واژه ی آن به دقت گوش فرا داده بود؛ ضمن اینکه کلیه صحنه سازی های این درامه ی شرم آور را بی بنیاد و ساخته ی ذهن یک آدم درگیر بیماری روانی دانست، در حیرت افتید که چطور برخی انسان های حقه باز و محیل می توانند تا این سرحد ، در لجنزار یاوه سرایی و دروغگویی سقوط کنند!

در این فصل، حکایتگر از زبان همایون برادر خود نيز ، حرف های پوچ و بی مایه آورده است که قابل تبصره دانسته می شود.

اگر آن گفته ها به راستی ، سخنان همایون است، پس حرف ها چنان می رساند که بین آن دو برادر و خواهر ، از لحاظ اخلاق، خوی و عادت و صفت های انسانی ، هیچ تفاوتی وجود ندارد. هردو در یک محیط ناسالم تربیتی رشد نموده اند که زوال شخصیت در بد کرداری و ناسپاسی و نمک بحرامی ، حاصل آن است.

در دهه ی شصت خورشیدی شاد روان عبدالحق علومی، به اساس شناخت قبلی که با همایون داشت، با درنظرداشت مسلک و رشته ی تحصیلی ، وی را در مربوطات شعبه ی عدل و دفاع کمیته مرکزی ح.د.خ.ا مقرر نمود.

همایون خوب به یاد دارد که اکثریت رفقای حزبی مشغول کار در آن جا، به سبب سابقه خراب و شهرت زشت خواهرش، از وی دوری می گزیدند و با بی میلی و بی رغبتی همرایش سرد برخورد می کردند.

آنچه امروز ، آن دو برادر و خواهر ، با « زالو صفتی »  و با بی شرمی ، دست در دامن دروغ و ریا انداخته و با بی حیایی به ناحق بر دیگران تاخته اند؛ از گذشته ی ننگین و محیط زندگی شرم آور خود توشه آورده اند.

 

عاشقان را آتشی، وانگه چه پنهان آتشی!

 

بخش نهم

          در قسمتی از دیدگاه دکتر علی شریعتی، نظریه پرداز دینی و فلسفی در جمهوری اسلامی ایران، پیرامون شعر و اندیشه ی اقبال لاهوری، چنین می خوانیم:

         « هر روز که می گذرد، فاجعه ها آن چنان و قیح تر و صریح تر می شوند که شیفتگان و مریدان و مقلدان و سودازدگان و بت پرستان نیز به خود می آیند و زار از تنشان بیرون می آید و سحر از سر شان می پرد و از تخدیر و زکام شفا می یابند و سوزش درد و طعم تلخ را با همه سوزندگی و زنندگی اش حس می کنند. اما، در توجیه این ناکامی ها و گمراهی ها هنوز نتوانسته اند درست انگشت بر جای درد بگذارند و ریشه فاجعه را بیابند، و همچون هر طبیب بی تشخیص و هر سیاست باف بی تمیز و جامعه شناس ظاهر بین، گریبان این و آن را می گیرند و با حدس و گمان و قیاس و حتی دشنام و اتهام، گریبان خویش را از چنگ تحقیق و مسئولیت یافتن علت و نشان دادن راه نجات و هدایت رها می کنند و خودرا تسکین می دهند و دیگران را فریب، و ببینید که چه جنجال های بی ثمر و جدال های بی اثر به راه افتاده است …. »  (کلیات مولانا اقبال لاهوری، به کوشش: عبدالله اکبریان راد، انتشارات الهام، ص {5} )

          آنچه در سطور بالا مطالعه شد، مصداق آن را در مطالبی که در بخش های گذشته نگارش یافت و همچنان مسایلی که در آینده به بررسی گرفته می شود، بخوبی در می یابیم.

        به ادامه ی هرزه گویی ها، یاوه سرایی ها و بیهوده نویسی ها، بار دگر در فصل هشتم کتاب ” رها در باد ” زیر عناوین « یک وصلت سیاسی » ، « یکسره وحشی » و « دسیسه سازی و فتنه پردازی رهبران پرچمی » ؛ سلسله ی ترفند بافی ها ،  ژاژ خاییدن ها، هرزه لایی ها ومهمل بافی ها، محتوا و محور اصلی موضوع ها را، تشکیل می دهند.

          آیا حکایتگر و کاتبان کتاب گاهی هم به این فکر بوده اند که آوردن قصه های زندگی شخصی بی نور و بی نمک و از هر نگاه فاقد اندک ترین ارزش مندی، به جز هدر رفتن وقت گران بهای خوانندگان عزیز، توأم با وارد آمدن زیان مالی به آنان از بابت پرداخت قیمت خرید کتاب، چیز دیگری حاصل آنست؟

        برای فرهنگیان، دست اندرکاران عرصه های هنر و ادبیات، آگاهان سیاسی ، سیاستمداران، پژوهشگران، ژورنالیستان، مورخان و واقعه نگاران و در مجموع شهروندان افغانستان در داخل کشور و خارج از مرزها، چه اهمیت دارد که آگاه شوند: از میان شهر وندان، فلان شخص عادی و معمولی جامعه با فلان شخص عادی و معمولی دیگر، طرح زندگی مشترک ریخته و میان آنان حلقه ی نامزدی مبادله گردیده است و یا بدانند که محفل نامزدی در کجا، به چه شکل برگزار شده، کدام غذاهای دست پخت به میز طعام خوری زیب و زینت داده و کدام ساز و آواز به آن لحظه های خوشی یا غم بخشیده است؟

         در این جا فقط و فقط یک هدف ناپاک و نا شریفانه نهفته است: حکایتگر و کاتبان فصل های کتاب خواسته اند تا با شامل ساختن پای رهبران خوش نام و به شهرت رسیده ی ح.د.خ.ا، در یک قضیه تهی از هر نوع اهمیت و ارزش سیاسی و اجتماعی، آنان را بدنام کنند و به طومار پر از مکر و حیله و دروغ و ریا، رونق بازار دهند.

        و لیک قابل پرسش و مایه تعجب است که آن آقای آموزش دیده در دانشگاه امریکایی و در عین حال، رئیس بودجه وزارت مالیه ی افغانستان در دوران سلطنت ( آقای حکیم حمیدی ) ، ( هرگاه حرف های ذکر شده در کتاب حقیقت داشته باشد که من به صحت و درستی آنها بی هیچ چون و چرا به دیده ی شک و تردید می نگرم )بر پایه ی کدام اصل و فرهنگ اجتماعی پیشرفته، با رعایت کدام  معیار شایسته ی سجایای انسانی ، بر طبق کدام نورم ارج گذاری به عزت و شرافت آدمی و بر وفق کدام منطق و فراست یک شخصیت علمی؛ به خود حق داده است تا از حکایتگر در رابطه به فامیل نجیب الله و صدیق الله و اقارب آنان بپرسد:

          « این جانوران را از کجا پیدا کردی ؟ » ( ص 187 )

          و اما حقیقت این است که در محفل نامزدی این اعجوبه ی عالم (!)، زنده نام ببرک کارمل و دوکتور راتبزاد هرگز حضور نداشتند و تمام حرف ها ساخته و پرداخته ی ذهن مکدر یک آدم درگیر بیماری روانی و تشويق کاتبان کتاب است که فاقد ارزش و اعتبار دانسته می شود.

چه شیطانی خرامش واژگونی

کند چشم تو را کور از فسونی

من او را مرده شیطانی شمارم

که گیرد چون تو نخجیر زبونی

” اقبال لاهوری “

         در درامه ی شرم آور « یکسره وحشی » که باز هم موضوع روی مسایل شخصی مربوط زندگی ملکه ی حسن (!) می چرخد، در پرده ی اول، بار دگر دوکتور کمال سید ظاهر می گردد و نقش بازی می کند. به خدای پاک معلوم که محترم کمال سید، اگر مطالب زیر این عنوان را مطالعه نماید، چقدر به نادرستی حرف ها بخندد و در تعجب بافتد؟

          دوکتور کمال سید از کجا آگاه شده بود و یا می دانست که نجیب الله و صدیق الله آدم های نا پسند و بی عاطفه و زشت هستند؟

         کمال سید قضاوت زیرین را، برپایه کدام شناخت نموده است:

         – نجیب « آدم سادیستی است. وی نامزدش را به شدت لت و کوب می کند (ص 190)؛

          – … « دیشب از دیدن تو خوشحال و از نامزدی تو با این بیمار اندوهگین شدم. اگر بیمار هم نبود، تازه این مرد به فرهنگ و شخصیت تو نمی خورد (ص 190 )؛ »

          – فامیل نجیب الله  صدیق الله « فکر می کنم از نگاه روانی خانواده ی سالمی نیستند. چون با وحشت و خشونت بزرگ شده اند » (ص 190 ).

          دوکتور کمال سید بر معیار کدام اصول اخلاقی و فرهنگ اجتماعی به خود اجازه داده بود که به یک دختر تازه نامزد شده بگوید:

        « هنوز هیچی دیر نشده است، من با تو هستم » ( ص 190 )

       ولیک  هیچ کسی نمیتواند باور کند و بپذیرد که کمال سید بمثابه ی یک انسان مهذب و با فرهنگ، این گونه حرف ها را در گوش یک دختر هوس باز ، شهرت طلب و ماجراجو، زمزمه کرده باشد!

         در پرده ی دوم این درامه ی مضحک و ساختگی، به يک معیار ناراستین دیگر میدان داده شده است:

          در نمایش این صحنه یک جوان دانشجو که غرق دنیای خود است و پدرش رئیس یگانه دستگاه صنعتی سنگتراشی و صيقل سنگ و صنایع پروسس چوب ( حجاری و نجاری ) در افغانستان بود، نقش اول را بازی می دارد.

         این نور چشمی به دل خوشی و قبولی کار تندیس سازی به این الهه ی دروغ و ریا، در محیط و کانون دانش و فرهنگ، در دانشگاه کابل، به همسر آینده ی وی [صديق الله ] چنین می گوید:

         « تو باید پایت را به اندازه ی گلیمت دراز می کردی، حیف این دختر برای تو دیوانه . » ( ص 191 )

          اما این جوان دانشجو آگاه نبود ( شاید هم می دانست ) که این دختر، چه بوقلمون نمایی نبود که یاد نداشت و چه گل های رنگارنگ ( خوشبو و بدبو، خاردار و بی خار ) نبود که برای فریب دادن عاشقان گیر مانده در عشق کور و به رسم افسونگری، در آب نگذاشته بود!

چه زهرابی که در پیمانه ی اوست

کشد جان را و تن بیگانه ی اوست

تو بینی حلقه ی دامی که پیداست

نه آن دامی که اندر دانه ی اوست

” اقبال لاهوری “

         ( تذکار: هدف از تبصره روی سخنان افراد و اشخاص که در باره ی نجیب الله و خانواده وی گفته شده و درج برگه های کتاب است، این بود تا طرفداران و پیروان سینه چاک راه و رسم آن مرحومی، از موضوع آگاه شوند و با جرأت قلم بدست گیرند و به دفاع برخیزند و به چرند گویی ها و یاوه سرایی ها، با شمشیر برهان و با منطق کوبنده، پاسخ گویند. )

        در پرده ی سوم این نمایش سبک و خفت بار و پر از مکر و حیله و شیطنت، بار دیگر، حکایتگر بر سیاق تفاخر بیهوده، خود پسندی، خود خواهی و خود ستایی، دامنه ی تاخت و تازها را بر پاک ترین، شریف ترین، نیک نام ترین و صادق ترین انسان ها، با بیشرمی و بی حیایی، گسترش می دهد و استاد خیبر را به منظور بهره برداری نا شریف، در صحنه ها در نقش های خیلی ها شرمگین و ذلت آور، دخیل می سازد.

         در برگه ی ( 193 ) آمده است:

          « مادررم [ مادر ثریا بها ] پیوسته برادرم [ همایون ] را به باد انتقاد می گرفت که ” تو دخترم را به سیاست کشاندی و هنوز پانزده سال (!) نداشت وی را به دست اناهیتا سپردی. اگر در آن سازمان جهنمی نمی رفت این دیوانه از کجا پیدا می شد” ؟ »

         در این جا به ملاحظه می رسد که حکایتگر، در اختلاق و گزافه گویی تا سرحد اغراق، سر آمد روزگار است.

         در نخست، آن گونه که در برگه های گذشته گفته شد، این نابغه ی سیاست در افغانستان (!)، اولین بار از سوی روان شاد دوکتور حیدر مسعود، به سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، به داکتر صاحب راتبزاد، معرفی گردید که به سن قانونی خود یعنی هژده سال رسیده بود.

          بر اساس ادعای دروغین خودش، اگر همایون در مقام یک افسر پولیس نظام سلطنتی، خواهرش را در سن پانزده سالگی به سیاست کشانیده باشد، پس معلوم است که این دختر نا عاقل و نوبالغ، در شرایط آن روزگار در افغانستان، از اندیشه ی سیاسی، هنر مبارزه، فهم ارزش های اجتماعی و تاریخی جنبش های انقلابی … چیزی در چانته نداشت. از این رو پذیرش و رعایت معیار های انسانی از قبیل : تقوا، پاکدامنی، اخلاق پسندیده، راستی و درستی، صداقت در رفتار- گفتار و کردار، پاکیزگی باطنی، صفای معنوی …  مروج و متداول در سازمان دموکراتیک زنان و توافق پیدا کردن با آنها، کار آسانی نبود و هر هوسکار و هوسباز نمی توانست به تعهد خود پابند باقی بماند. حرف های سر و دم بریده ی حکایتگر که در سیمای « خپک زیر بوریا » به خورد مردم داده است، گفته های بالا را ثابت میکند.

          ببینید، خواننده ی عزیز !

         این دروغگوی حرفه یی، با کدام مکارگی ها، سعی ورزیده تا از یک طرف استاد خیبر را در ماجرای نامزدیش با صدیق الله، مقصر نشان دهد و از سوی دیگر تلاش کرده تا استاد را دشمن ببرک کارمل و نجیب الله، جا بزند. فلهذا با حوصله مندی بخوانید:

        « خیبر گفت : « دیروز با همایون برادرت در باره ی این مشکل گپ زدم. با تأسف من هم نمی دانستم که صدیق تا این اندازه دیوانه و لجام گسیخته باشد. بازهم می گویم آدم بدی نیست. اما زمان وی را تجدید تربیت و صیقل خواهد کرد.» (ص195) ، « … برای من بگذار. من وی را اصلاح می کنم. اما اگر بخواهی از وی جدا شوی، حربه ی تبلیغاتی خوبی دست کارمل و نجیب می دهی، تا تورا بدنام کنند.» (ص 195) ، « تو [ صدیق ] می دانی که ثریا از هر نگاه برای همه (!) دختر جالبی (!) بود. نخست نجیب وی را می خواست که تو به برادرت نیز خیانت کردی و او هم لجاج ورزید و رفت با یک دختر بد نام و کم سواد نامزد شد. کاری که نجیب کرد، خر هم نمی کند. اگر من [ خیبر ] در کوه های پر برف بالا می شدم، تا این حد برایم[ برای خیبر ] کمر شکن نبود که از شنیدن نامزدی نجیب با یک روسپی کمرم شکست. ( ص 197 ) »

          چه فکر می کنید، خواننده ی عزیز !

         آیا می تواند مطالب بالا، سخنان میر اکبر خیبر باشد؟

        آیا میر اکبر خیبر تا این حد گستاخ، پوچ دهن، لهو و لعب گو و بی بند و بار بود که حرمت یک رفیق را نداند و با کوتاه فکری و نا بخردانه به همسر آینده و شریک زندگی رفیق خود بتازد؟

         هر گز نه !

          این حور (!) بهشت روی زمین، با آوردن حرف های واهی از این دست، با خود ستایی و تکبر ، خواسته به خواننده القاء نماید که در این جهان، تنها او در داشتن حسن بی نظیر است (!)، در زیبایی – در ناز و کرشمه در عالم جوره ندارد (!)، دل آرا – دل ربا، دل آرام همه بوده است (!)؛ پس بایست زنان و دوشیزگان نمبر اول دنیا، همسران رؤسای دول حکومت های جهان یکجا با خدمه و حشمه دربارها و قصر ها در پیشگاهش به رسم احترام و تعظیم، کمر خم کنند، زانو بزنند و سجده بدارند!

هیچ غیر از راستی نرهاندت

داد سوی راستی می خواندت

در حدیث راست آرام دل است

راستی ها دانۀ دام دل است

رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین

تا ابد باقی بود بر متقین

” مولوی “

          و اما مطالبی را که حکایتگر، در زیر تیتر « دسیسه سازی و فتنه پردازی رهبران پرچمی » با بد اندیشی و اغواگری به خورد مردم داده است، نسبت به هر چیز دیگر، بیشتر سیمای طاغوتی و سقوط در مرحله ی حضیض اخلاقی خودش را به نمایش گذاشته است؛ از ضمیر آلوده، از سیه روزی، از تیره بختی خود حکایه نموده است؛ در هرواژه ی آن، گمراهی، نابخردی و وجدان مردگی خودش را رقم زده است؛ با خیال پردازی و روان بیمار و افسرده چوکات حرمت به انسان را درهم شکسته است؛ تاریک اندیشی و ضعف اخلاقی خود را برملا ساخته است؛ با داوری های بی مایه؛ بی بنیاد و سخیف، ارزش های اخلاقی اجتماعی و سجایای انسانی را لگد مال کرده است ….

        شیخ اجل فرموده که با آدم های بد زبان، بد اندیش، بد کنش، بی شرم، حسد ورز، دروغگو، سفله، نفاق افگن، مغرور و متکبر، نیرنگ باز، کینه توز، فریب کار، نا سپاس … بایست به زبان دیگر حرف زد:

کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش

وگر ستیزه برد در دو چشمش آگن خاک

سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی

که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک

” سعدی “

          در این عنوان، در حکایت های ساختگی، در افسانه های موهومی، حکایتگر نشان داده که سیاست در افغانستان، مبارزه سیاسی در ح.د.خ.ا و فعالیت سیاسی سیاستمداران ردیف اول در حزب، به مفهوم چرخیدن روی مسایل خیلی ها پیش پا افتیده و بی نهایت بی ارزش مربوط به زندگی شخصی یک آدم بسیار – بسیار معمولی به اسم « ثریا بها » بوده است.

         در توهین، تحقیر و بدنام جلوه دادن همسر و خانواده ی نجیب الله، زشت ترین و رکیک ترین الفاظ و کلمات به کار گرفته شده و با این هرزه گویی های خود، حکایتگر به اثبات رسانیده که از اخلاق، انسانیت، تربیه اجتماعی و ادب فامیلی، فرسخ ها فاصله داشته و دارد.

          پاراگراف ها همه تکراری، خسته کن و ملال انگیز اند که به خواننده جز سردردی، دل بدی، چیز دیگری را بدست نمی دهد.

( تذکار: نگارنده ی این سطور، مایه خرسندی خود می پندارد که طی روزهای اخیر نامه ها و تیلفون های محبت آمیز از شخصیت های گران ارج و سرشناس ( سیاسی، فرهنگی، نظامی ) دریافت نموده است.

          یک هم میهن بسیار عزیز که تحصیلات عالی خویش را در حدود بیشتر از سی و پنج سال قبل از امروز در دانشگاه امگاوو به پایان رسانیده و در افغانستان استاد دانشکده ی زبان و ادبیات دانشگاه کابل بود و در مدت بیش از بیست سال اخیر نیز در عرصه ادب و فرهنگ، در برنامه های جهانی برای شهروندان افغانستان خیلی ها فعال بود و کارهای ارزشمند و قابل قدری را انجام داده است؛ با محبت و صمیمیت بی پایان، نمبر تیلفون خودرا در اختیارم گذاشت و تمام حرف های را که خانم بها در ارتباط به زمان اقامتش در اتحاد شوروی در کتاب ذکر کرده است، تکذيب نمود و وعده سپرد که ، دقیق ترین مطالب  را دراين رابطه بیان خواهد داشت.)

 

(بخش دهم)

         احسان طبری، آن آزاده مرد، درد آگاه و دانش پرور پاکدل که نقد جان را در پای دفاع از حقیقت و عدالت گذاشت و تیغ آلوده بخون و چرکین جهالت و تحجر به زندگی پرُبارش خاتمه بخشید، چه خوب نگاشته است:

         « جامعه، مفهوم تجریدی است و تاریخ جامعه ایست در حالت تجسم و پویائی آن. وقتی ما قوانین تکامل جامعه را بیان می کنیم، ماهیت پوشیده ی این پویایی را بصورت قوانین و قواعد در می آوریم، در سطح هرج و مرج عجیب تصادف ها، تکرار ها، زیستنامه های افراد، توالی نسل ها، تجلیات همانند روانشناسی ها نقش بازیگران و قهرمانان عرصه ی زمان دیده می شود. به همین جهت بسیاری از فلاسفه که به تاریخ فلسفه می نگرند، می گویند: ” نه ! جامعه قانونمند نیست: آن را ارادۀ آزادانۀ افراد می سازد؛ در خور پیش بینی نیست؛ در آن تکرار وجود ندارد، یک خلاقیت نا منتظره است. ما در بیابان تاریکی راه می رویم و نمی دانیم که به پرتگاهی خواهیم افتاد، یا از چمنزاری خواهیم گذشت. “

          اگر کسی تکامل جامعه را دنبال تکامل طبیعت نشناسد و یک مرتبه تاریخ نوع انسان را از تاریخ انواع جدا کند، دچار همین سردرگمی می شود.

         … وقتی ما زندگی تاریخ نوع بشر ( همو ساپی ینس ) را از آغاز پیدایش آن، قریب 50 هزار سال پیش تا امروز، مانند فیلم سینما از نظر می گذرانیم، می بینیم علی رغم هرج و مرج، سیر های قهقرائی در جازدن ها، شعبده بازی های نابویسیدۀ سرنوشت، نقش کند و تند کنندۀ تصادفات ، شرایط جغرافیائی، خصال قهرمانان وغیره وغیره در این داستان نظمی قانونی و علیتی وجود دارد که آن را جامعه شناسی علمی ” توالی نظام های اجتماعی ، اقتصادی” تحول شکل مالکیت و بهره کشی، رشد نیرو های مولده، بالا رفتن تدریجی سطح معرفت، تکامل مدنیت مادی و معنوی جامعه می ماند. استخوان های این تکامل افزار های تولید است که از سنگ نتراشیدۀ به دستگاه های خودکار میکروالکترونیک امروزی می رسد و به تناسب خود روابط و یژه ای بین انسان و طبیعت، بین انسان و انسان پدید می آورد. » ( جستار های از تاریخ، صص 99- 100)

          و حال در پرتو تحلیل سیاسی بالا به بررسی فصل نهم (صص 207 – 224 ) کتاب ” رها در باد ” ، در دو عنوان : « کودتای 26 سرطان » و « ای کاش سرنوشت جز این می نوشت » پرداخته می شود.

        در باره ی کودتای 26 سرطان 1352 از سوی مورخان و آگاهان سیاسی و تحلیل گران رویداد های تاریخی ( داخلی و خارجی ) به قدر کافی نگاشته شده، کتب و رساله های بی شماری به چاپ رسیده است.

          البته بایست دیدگاه های خوش بینانه و بدبینانه، موافق و مخالف، متضاد و مترادف راجع به این تغییر و تحول سیاسی که پایان نظام سلطنتی دیرین پایه را در پی داشت، از نظر به دور انداخته نشود.

        اگر قرار بر این باشد که آثار نویسندگان را پیرامون این موضوع، دسته بندی نمايیم، به یقین که با لیست طویلی سروکار می داشته باشیم؛ بنابر آن ضرورت آن دیده نمی شود. تنها باید گفت که دقیق ترین معلومات را در آثار و نوشته های آن عده از شخصیت های ( لشکری و کشوری ) ، صادق و واقعیت نگر که خود در متن و جریان واقعه بودند و در  پیروزی این دگرگونی سیاسی سهم فعال و اشتراک مستقیم داشتند، دریافت کرده می توانیم.

          و اما حکایتگر که از پاراگراف دوم برگه ی ( 207 ) سر نخ اقدام به کودتای 26 سرطان 1352 را باز نموده، سطر ها را از کتاب « اردو و سیاست در سه دهه ی آخیر ( ص 89 ) » تألیف محمد نبی عظیمی ، به شکل ناتکميل برگرفته، بدون این که مأخذ را معرفی کرده باشد.

          مطالب بعدی که در ضدیت با کودتا، مذمت سردار محمد داوود رهبر این حرکت نظامی و یاران ( ملکی و عسکری ) وی، همچنان تبارز روحیه ﯼ خصومت و دشمنی نسبت به ح.د.خ.ا ( پرچمی ها ) ، اتهام بستن و پیوند دادن کودتا با حزب و برنامه های اتحاد شوروی، تقبیح عمل و واکنش نا عاقبت اندیشانه ی محمد ظاهر در مقابل کودتا که در زمان وقوع آن در ایتالیا بود، به خامه در آمده؛ از کتاب «افغانستان در پنج قرن اخیر ( صص 10 – 12 جلد دوم ) تألیف میر محمد صدیق فرهنگ، برداشت شده است.

          در رابطه به چگونگی موضع گیری ح.د.خ.ا در قبال حادثه ی نظامی 26 سرطان 1352 ، برخی از اعضای هیاُت رهبری حزب، در گذشته در آثار تاريخی و در نوشته هاو تحلیل های سیاسی خود، ابراز نظر نموده اند. از این رو به تبصره ی اضافی ضرورت پیش نمی آید . تنها شایان ذکر است که کودتای 26 سرطان 1352 نتیجه ی نضج یابی جنبش عدالتخواهی و وضعیت زندگی اسفناک مردم افغانستان بود که ساختار سیاسی جمهوری را جاگزین رژیم سلطنتی در حال زوال ساخت.

        هرگاه از هدف های مطروحه ( خطاب به مردم افغانستان) عدولﺑﻪ ﻋﻤﻞ نمی آمد و انحراف های عمدی و سازمان یافته ی بعدی رخ نمی داد، به یقین که گام های استوار و نیرومندی در راه تعمیل دگرگونی های اساسی  اقتصادی – سیاسی – اجتماعی به نفع قاطبه ی مردم صورت می گرفت.

          و اما حکایتگر به روال عادت ناپسند خود، در این حادثه ی تاریخی نیز، مادر و برادر خویش را وارد صحنه های ساختگی شرم آور و مضحک نموده و با ریختن آبروی حقیقت در پای دروغ، دامنه ی هرزه گویی را تا کویر سوخته و شوره زار حیله و نیرنگ، امتداد داده است.

         به دروغ گویی ها و یاوه سرایی های زیرین توجه فرمايید:

       « … من خود در نخستین روز کودتا، شاهد عینی ارتباط پرچمیان با کودتاچیان محمد داوود بودم ( ص 210 ) »؛

          « همه ﺑﻪ بالکن مان رفتیم تا بیرون را نگاه کنیم که چه خبر است. دیدیم در خانه بارق شفیعی که در منزل اول بلاک ما بود، کدر ها و اعضای رهبری حزب پرچم رفت و آمد دارند. پس از دقایقی یک تانک کنار خانه بارق ایستاد و ثریا خواهر وکیل که دختر مامای کارمل بود، با یک نفر مسلسل بر دوش با بلند پروازی سوار تانک شد و راه افتادند. پیوسته سربازان با تانک ها در آن خانه آمد و رفت داشتند. » ( ص 210 )

         در رابطه به دروغ های شاخدار حکایتگر، بار دگر رساله ی پژوهشی وزین و ارزشمند، پروفیسور صادق جلال العظم را گشوده و از سخنان نغز و پِر مغز، بهره می بریم:

         « اما تمدنی که با افتخارات گذشته زنده است و نمی داند چگونه از این جهان سوم عبور کند یا از فضای افسون شدۀ آن کنار رود و چگونه جایگاه تاریخی خودرا با همه وزن و اعتبار شایسته اش به دست آورد، سرنوشتی جز زباله دان معروف تاریخ نخواهد داشت. سلمان رشدی در رمان ” شرم ” هوشدار داده می گوید:

         ” تاریخ نوعی انتخاب طبیعی ست. روایت های متغیری از گذشته باهم تنازع دارند تا کدام شان بر بقیه پیروز و مسلط شود؛ انواع تازه ای از واقعیت سربر می آورند و حقیقت های کهنه و روبه زوال با چشمان بسته و در حال کشیدن آخرین سیگار ، پای دیوار قرار می گیرند ( با چشم بند به سوی دیوار رفتن به معنای حکم اعدام یا تیر باران است . منظور از برگه های توتون هم اشاره ای است به آخرین تمایلی که فرد اعدامی برای کشیدن سیگار قبل از اجرای حکم از خود نشان می دهد ـ از توضیح حاشیه یی کتاب )، تنها انواع قوی تر زنده می مانند. از ضعیف ها، گمنامان، شکست خوردگان چندان اثری بر جا نمی ماند: خرابه هایی، تبرزین های رنگ زده در دل خاک، افسانه های عامیانه، کوزه های شکسته، تل گور هایی و خاطره های روبه زوال از زیبایی دوران جوانی شان. تاریخ فقط کسانی را دوست دارد که بر او چیره می شوند: و این یک رابطۀ سلطۀ متقابل است. دراین گیر و دار جایی برای گلی ها ( از شخصیت های رمان  ” شرم ”  از توضیح حاشیه یی کتاب ) و یا به عقیده اسکندر، برای آدم هایی چون عمر خیام شکیل نیست. » ( سلمان رشدی و حقیقت در ادبیات، تأليف صادق جلال العظم، ترجمه ی : تراب حق شناس، ص 111 )

         و حال باید دید که این راوی دروغ ساز و مسخ کننده ی حقایق تاریخی با تلاش های مذبوحانه و دست انداختن بر هر خس و خاشاک، در پی چه هدفی سرگردان است تا مگر با توسل به آن از غرق شدن ابدی در شط خروشان و توفنده ی تاریخ، نجات یابد.

         در نخست ﺑﺎﯾﺪ تذکار داد که بارق ﺷﻔﯿﻌﯽ، افسر اردو یا صاحب منصب پولیس افغانستان نبود و هیچگاهی هم مسئولیت سازماندهی و پیشبرد وظایف سیاسی را در بین نظامیان، بدوش نداشت. علاوه بر آن همه شاهد و گواه بر آنند که در روز 26 سرطان 1352، هرگز وسایط جنگی (سبک و ثقیل، موتوریزه و چین دار ) در محلات و نواحی زیست شهر وندان، بویژه در مکروریان، داخل نشده بود.

          چنان معلوم می شود که حکایتگر، در خواب عمیق و رؤیا های سر گردان خود بازیچه ها و سامان های  پلاستیکی را که اطفال و کودکان در بیرون منزل، در چمن سبز و یا در اطراف بلاک ها، با آنها سرگرم بازی بودند، به جای تانک و توپ نظامی، عوض گرفته است.

           افسران اردو که در کودتای 26 سرطان اشتراک مستقیم داشتند و در حال حاضر در قید حیات هستند، حتمی با خوانش این دروغ بزرگ و اتهام زدن ناحق، به دیوانگی و افسردگی روحی حکایتگر یقین کامل حاصل می دارند.

        و لیک مسأله ی عمده ای که حکایتگر از بابت آن رنج می کشد و با وجدان پریشان بر حول و حوش آن، اندیشه ی باطلی را در نهان خود پرورانیده و با عقده گشایی و حسد ورزی، اصول اخلاق اجتماعی و موازین تفکر سالم و منطقی را زیر پا گذاشته و به فحاشی و افتراء و بهتان گفتن و ترفند تراشی پناه برده؛ همانا برازندگی سیاسی و اجتماعی، نیک نامی، اخلاق حمیده، شهرت خوب، بر آمد سیاسی پسندیده، محبوبیت، خوش درخشیدن، پاکیزه سرشتی، صفای باطنی، مناعت، بی آلایشی، دانش و بینش معقول و انسان دوستانه … تعداد زیادی از فرزندان واقعی مردم افغانستان است که در بوته ی زمان آزمایش شدند و از آزمون زندگی ( شخصی، اجتماعی و سیاسی ) خیلی ها موفقانه بدر آمدند. از این رو حکايتگر و همکارانش، اشخاص و افراد مشخص ( مرد و زن ) را بدون تفکیک خوب و بد زیر فوکس گرفته و بر آنان تاخت و تاز نموده اند تا برای خويش در بین رقبای سیاسی،جای پایی کمایی کنند.

         حکایتگر که تحت فشار های شدید روحی – روانی و اجتماعی قرار دارد و به سبب سرخوردگی از روزگار ، با احساسات تعصب آمیز افراطی، دست به تحقیر و توهین انسانهای بیدار دل و هدفمند زده و با هجو کردن و تهمت بستن بر دیگران، آرزو های سر کوفته  و عملی ناشده ی خویش را تسلی می بخشد؛ هیچگاهی قادر نخواهد شد که با این ترفند ها، گذشته پر ماجرای خود را به بهای تخریب پرچمی های شرافتمند، ماست مالی نماید.

        دروغگویی های کتاب ” رها در باد ” حتی زنده نام رازق فانی را نیز، بی داغ نمانده است:

          « داکتر جاوید رئیس دانشگاه کابل نخستین کسی بود که به دستور محمد داوود سبکدوش و خانه نشین شد. از این فرصت طلایی دانشجویان پرچمی چون جمیله پلوشه ، حشمت اورنگ، رازق فانی و چند تن دیگر که سال های پیشین با ناکامی از دانشگاه اقتصاد اخراج شده بودند، بار دیگر چانس امتحان بدست آوردند.» ( ص 211 )

        کینه توزی و حسادت حکایتگر در مقابل خانم جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا و سایر زنان و دختران پاک نهاد و رزمنده، بکلی قابل درک است.

          آن طوری که در برگه های قبلی تذکار یافت، خانم جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا از سجایای عالی انسانی برخوردار بوده و دارای کرکتر اجتماعی پسندیده و شخصیت ستودنی هستند و همیشه بمثابه ی چهره های خوش نام و مطرح سیاسی، احترام شده اند؛ آن ارزشهای که در وجود حکایتگر هرگز و هیچگاهی پیدا شدنی نبوده و نیست. پس باید با داشتن چنین خصلت بی بهره گی ، دربرابر آنان با بدبینی برخورد نماید.

         و لیک همه بخوبی واقف اند که روان شاد رازق فانی سخنسرا و غزل پرداز نامدار تاریخ معاصرافغانستان، آموزش عالی خویش را در رشته ی اقتصاد، درﯾﻜﯽ ﺍﺯ دانشگاه ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻁ کشور بلغاریا به پایه اکمال رسانیده بود.

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

قد خمیدۀ ما سهلت نماید، اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقاه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد ….

” حافظ “

         عنوان «  ای کاش سرنوشت جز این می نوشت» با خط درشت، در نگاه نخست چنان می رساند که تو گویی برای برونرفت از بن بست و رهایی از مشکل، بایست راه حل های اساسی جست و جو گردد و گره های کور که در مسیر انکشاف سیاسی – اقتصادی – اجتماعی در افغانستان، سد واقع شده، باز گردند. ولیک چنین نیست. در این جا نیز جز جنون خودخواهی، گند دروغگویی و دوزخ اغراق در اوهام و خیال پردازی و رؤیا های غیر منطقی چیز دیگری یافت نمی شود.

         افسانه های بی ماهیت مملو از بی عزتی و قصه های ساختگی آبروریزانه و گنجاندن آنها در لحظه های هیجان انگیز، شبیه صحنه های جنایی در فلم های پولیسی “الفرد هیچکاک”، جان مطالب را می سازند.

       به منظور افشای نیات شوم و پلید کاتبان کتاب و شناخت بیشتر روح شیطانی و هوس باز حکایتگر، لازم است تا چند نمونه برداری بعمل آید:

         – حکایتگر بنابر تقاضای نامزدش یک جا باهم به شهر پشاور می روند. پدر همسر آینده اش، در آن جا وکیل التجار افغانستان بود. شبی همه به مهمانی به منزل کنسول افغانستان رفتند. در محفل مهمانی قصه ها گفته و شنیده شد. در خلال صحبت ها ناگهان خانم کنسول، پری ماه (!) را به اتاق دیگری برد و گفت: « کاکا اختر محمد می گوید که صدیق پسرش، دیوانه و اعصاب خراب است. همۀ آنها در برابرت (!) احساس کمبود (!) و حسادت (!) می کنند. اشتباه کردی که اینجا آمدی مواظب باشی که تو را نکشند (!) » ( ص 215 )،

        حرف خیلی ها مضحک و شرم آور و به دور از اخلاق !

        نا گفته پیداست که دروغ گفتن، تهمت بستن و بهتان زدن، در خون و در تمام تار و پود بدن حکایتگر بمثابه ارث ژنیتیکی، ریشه ی عمیق دارد  و این خصلت تا دم مرگ همرایش باقی خواهد ماند!

         ـ بیچاره صدیق! جفت هنری ناشده، از ناحیۀ کارستان های تعجب آور نامزد به مخزن خبر تبدیل گرديده بودند!

          زوجه که مدت ها پیش از مراسم رسمی عقد نکاح و آمدن شاهدان بخاطر تعیین پدر وکیل و انجام «آیینه مصحف»، در محکمهﯼ فامیلی که مادر و برادرش در کرسی های قضاوت و عدالت لمیده بودند، برای خود « چهارخط» دلخواه ثبت وثیقه نموده بود و در آن شاخص های ذیل را:

        سر گردانی و دلهره آفرینی، بی اتفاقی و نفاق آفگنی، نا فرمانی و گردن کشی، نا سازگاری و جنگ اندازی، رویگویی و زبان بازی، بی بند و باری و لجام گسیختگی، قلدری و سرپیچی، گپ سازی و عیب جویی … به عنوان  ” حق  مهر ” خود درج کرده بود؛ در این سفر از آن کام دل بر آورد و بهره فراوان برد.

        از شهر پشاور، رهسپار هندوستان، سرزمین هنر رقص – ساز و آواز شدند. در شهر دهلی، هنگام ترک گفتن هوتل، به علت نپرداختن پول کرایه اتاق بطور مکمل، بین شاهدخت (!) و همسفرش، نزاع و شکر رنجی رخ داد که عاقبت کار منجر به مشت و لگد و سیلی زدن شد.

        حکایتگر به رفیق راه و شریک زندگی آینده خود طعنه زد:

        « فروش ودر گرو گذاشتن زن و دختر، بخشی از فرهنگ پکتیا و شینوار است.» ( ص 218 )

        اما اندکی قبل از این طعنه زدن و بدگویی کردن، حکایتگر با وارد آوردن فشار بر حافظه خود، حرف های زشت مادرش را بینه به بینه، بخاطر آورده بود که نمی خواست دختر ماه پیکرش (!) با نامزدش همسفر شود. زیرا:

         « دودمان آنها تهی از هر نوع اعتماد، محبت و ارزش های انسانی است. »

( ص 217 )

         ببینید، خواننده ی عزیز!

      در این جا بر چسب زدن های سخیف و حرف های بی مایه و عقیم حکایتگر، تفکر فرسوده، انجماد فکری و انحطاط شخصیتی وی را تا بلندای آسمان نمایان می سازد و داغ ننگ ﺑﺮﺟﺒﯿﻦ ﻭﯼ است که خیلی ها مغرضانه به بدگویی و توهين پرداخته است.

مار را هرچند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله طبع مار دارد بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

” رودکی “

        – حکایتگر و نامزدش از هوتل سوار بر تاکسی نزد نسیم، دانشجوی رشته ی زراعت در شهر دهلی، رفتند و در خوابگاه دانشگاه رحل اقامت گزیدند ( نسیم دوست و رفیق استاد خیبر بود) .

         در اولین روز، شب هنگام، ساعت دوازده، بین دو دلداده ی بی اتفاق و تا دندان دشمن همدیگر، نزاع در گرفت و صدیق به منظور جبران سیلی محکمی که از دست نامزدش، در هوتل خورده بود، گفت: « تو از دست من زنده نمی مانی.» ( ص 218 )

         لاجرم از خوابگاه بیرون شدند و به باغ بزرگی رفتند، جنگ لفظی جریان داشت و کشان کشان به سوی گودالی که تازه حفر شده بود، راه افتیدند. چاقو کشی آغاز یافت، دم تیغ تیز تصمیم گیرنده بود و تعیین تکلیف می کرد!

         عاشق دلباخته به معشوق رمیده و آزرده خاطر گفت:

        « تو را می کشم و در این گودال دفن می کنم. باز مادر و برادرت بیایند و پیدایت کنند.» ( ص 218 )

        غالمغال و سر وصدای جنگ و جدال، شب سیاه ولی لطیف و ملایم را در خود پیچانید. ناگهان در دل شب نسیم از راه رسیدو با یک چشم بهم زدن چاقوی تیز بُر را از دست صدیق گرفت و عاشق را خلع سلاح ساخت و حادثه ی کشتن در همین جا پایان پیدا کرد.

          خواننده ی عزیز! قضاوت فرمایید!

         این داستان های خیالی، ساخته و بافته ی افکار مالیخولیایی تا چه سرحد می توانند، حقیقت داشته باشند؟

       این افسانه های فاقد ماهیت و بدور از واقعیت را می شود بمثابه ارضای خواست های تحقق نیافته ، هوس های سرکوفته و نیاز های بر آورده نشده ی، حکایتگر دانست که می خواهد با چنگ انداختن به آنها تعادل روحی از دست رفته خویش را مرمت کند.

هر جا دل پر غرامت افسون آمد

لب بیهوده گوی و هرزه مضمون آمد

آن نفخ گرفته تیز می داد در آب

گند از نفس حباب بیرون آمد

” بیدل “

       بسان گذشته در این فصل کتاب نیز، بویژه در برگه های آخری، حکایتگر بدون کوچک ترین حرمت گذاری به شرافت آدمی، خلاف کلیه موازین و اصول اخلاق اجتماعی، با زیر پا نهادن ادب و معیار های تربیه انسانی با کاربرد زشت ترین الفاظ و رکیک ترین واژه ها بر همسر نجیب الله و اعضای خانواده ی شوهردیروزی خود تاخت و تاز نموده است.

        مضمون اصلی یاوه گویی های این قسمت کتاب را نیز، خود صفتی، خود پرستی، خود منشی، خود بزرگ بینی و تکبر حکایتگر احتوا می دارد که در قالب قصه های ساختگی  فاقد هرنوع ارزش های اخلاقی و انسانی، پرداخته شده است.

          پاراگراف ها، سطر ها، واژه ها و اصطلاح ها همه تکراری، ستوه آورنده و خسته کننده هستند، خوانش انها دلتنگی، کسالت و ملالت می آفرینند و عاری از هرگونه بهای نگارشی می باشند.

در هر طرف زخیل حوادث کمین گهیست

زان رو عنان گسسته دوانند سوار عمر

” حافظ “

 

قسمت یازدهم

 

        « جمعی درس معارف و سلوک می گویند، و خود بویی از معنی شفقت بر دماغ ایشان نورزیده است، و برخی نسخه از عالم اخلاق نوشته اند، و احسانی از استعداد شان نبالیده. شخص درس نخوانده ای اگر به حقیقت اهل کرم و بخشش باشد، ” آیینه ی فضل رحمانی ” است؛ و فرد درس خوانده اگر بخیل باشد، بی تردید ”  معلم درسگاه شیطانی ” است. علم در مزاج خسیس جز خست نمی افزاید.»

    ( برگرفته از مقدمه ی دکتر پرویز عباسی داکانی بر رباعیات بیدل دهلوی، انتشارات الهام، ص 8  )

      و درست آنچه را که در بالا به خوانش گرفتیم و از کتاب ” چهار عنصر ” تألیف حضرت ابوالمعانی بیدل، در مقدمه بر رباعیات جا داده شده است؛ جلوه گاه آن را در فصول کتاب ”  رها در باد ” که پِراز ریا و دروغ، تزویر و شیطنت، هجو و هزل، لافزنی و گزافه گویی، هذیان و یاوه سرایی، اغراق و خیال بافی، خودخواهی- تکبر و بلند پروازی … می باشد، بخوبی مشاهده می نماییم.

         در فصل دهم (صص 225-247) کتاب ” رها در باد ” بایست با خوانش مطالب زیر تیتر های: « آرزو های گمگشته »، «  یک ازدواج نا فرجام » ، « زن سرکش را باید شکست » ، « انسان عروسک خیمه شب بازی نیست » ، « زن ضد زن » و « ناگهان چه زود، دیر می شود! » لحظه های نفس گیر و خفقان آور را تحمل نمود؛ زیرا افسانه ها، خیال بافی ها، صحنه آرایی ها، گزافه گویی ها، دروغگویی و ریاکاری ها همه به مقصد یگانه و بی مانند جلوه دادن حکایتگر سرهم بندی شده و تا حول و حوش زندگی منسوبان فامیلش، چرخ می خورند.

        از آن جایی که قصه های ساختگی و بی ماهیت به روال گذشته همه تکراری هستند و هیچ نوع پیام و بیان دلچسپ را، به جز کم زدن، تحقیر و توهین و بد گویی انسان ها، همچنان به اصطلاح دشمنی (!) خانواده ی شوهرش [ صدیق الله ] با این مکاره و نیرنگ باز حرفوی، برای خواننده نمی رساند. بنابر آن از تبصره روی مسایل پیش پا افتتیده و فاقد ارزش و اهمیت، صرف نظر می گردد. تنها آن مواردی  مستلزم بحث پنداشته می شوند، که صبغه ی سیاسی و اقتصادی دارند و باید با دقت بیشتر با آنها برخورد صورت گیرد.

         به يک حکایت ساختگی از این دست توجه فرمایید:

        در برگه های ( 235 و236 ) چنین آمده است:

       « نیمه روزی من سرگرم خواندن مجله زن بودم که زنگ در به صدا آمد. در را باز کردم. دیدم زن چادری پوشی پشت در ایستاده است. با دیدن من [ ثریا بها ] از زیر چادری سلام داد و گفت: ” من کشیک دادم تا صدیق برون برود و تنها با خودت ببینم و گپ بزنم، می توانم به خانه بیایم؟ ” گفتم : ” البته می توانید بیایید، اما چه کاری با من دارید؟ ” زن با وارد شدن به درون خانه، پرده چادری اش را بلند کرد و گفت: ” نورالله را می شناسی ؟ ” پرسیدم : ” کدام نورالله ؟ ” او که جام چشمانش لبریز از اشک شده بود، گفت : ” نورالله پسر عموی صدیق را می گویم و من مادرش هستم. ” گفتم : ” می شناسم. ولی صدیق می گفت نورالله مادر ندارد. ” اما نگفتم که انها می گویند مادرش یک پتیاره بوده است. زن گفت: ” نه تنها می گویند که مادر ندارد، بلکه می گویند مادرش یک فاحشه بود. “….

         «… پس از تولد نورالله، اختر محمد برای یک وجب زمین، شوهرم را به کاریز انداخت و مرده اش را بیرون کشیدند. پس از مرگ شوهرم، اختر محمد خواست مرا به نام بیوه برادرش، برای خود نکاح کند. با نورالله که سه ماهه بود از خانه فرار کردم و روی کشتزارها مرد مسنی را دیدم و از وی خواستم تا مرا از دست برادر شوهرم نجات بدهد و گفتم: ” من نمی خواهم با قاتل شوهرم نکاح کنم. زنش چون دیو سیاه به جانم افتاده است.” مرد مسن گفت: ” می دانم، تو بسیار جوان و زیبا هستی، اما اگر بامن نکاح کنی، تو را پناه می دهم. ” من برای رهایی از ستم این خانواده با وی نکاح کردم. اختر محمد که نتوانست مرا نکاح کند، نورالله را بر بنیاد آیین قبیله از من گرفت. من از غم نورالله بیمار شدم. سال هاست او را ندیده ام …. »

         توجه فرمایید، خواننده ی عزیز!

         این حکایت خلاف واقعیت تهمت سنگینی است بر پاکدامنی و حیثیت یک زن شریف و آبرومند که ذکر و آوردن آن در این طومار ننگین و پر از شرم و خجالتی، پیش از این که به عزت و وقار آن بانوی شرافتمند صدمه و آسیبی رسانیده باشد؛ بیشتر موجب شرمساری وتدنی حکایتگر و بر ملا و ساقط شدن مقاصد شوم و پلید آن می گردد. زیرا در این افسانه حقیقتی ديده نمی شود، لهذا نمی توان با ریاکاری، هذیان گویی، دروغ، خدعه، نیرنگ و مظلوم نمایی، مردم را فریب داد!

        آنگونه که در برگه ی (236) کتاب ” رها در باد ” تذکار رفته ( هرگاه حقیقت داشته باشد ) آن بانوی با شرف، دختر زنده یاد محی الدین انیس، شهید راه جنبش مشروطیت و شخصیت پر آوازه ی دنیای مطبوعات و ژورنالیسم، همچنان مبارز پرشور داعیه آزادی و دموکراسی، در افغانستان بود. اگر واقعیت این بوده باشد که شوهرش را فقط بخاطر غصب ” یک وجب زمین ” به کاريز انداختند و جسد بی جان و بی نفس وی را از آب بیرون آوردند و خموشانه و پنهانی، دور از چشم مردم به خاک سپردند و حد اقل باز پرسی صورت نگرفت و مجرم و قاتل بی کیفر باقی ماند، پس در شرایط آن روز گار، در جامعه قانون جنگل حکمفرما بود.

       ولیک کدام عقل سلیم و وجدان بیدار می تواند این دروغ زبونانه را بپذیرد که یک زن با نام و نشان، یکجا با طفل سه ماهه خود، راه فرار را از منزل، در پیش می گیرد و در یک کشتزار بدون آگاهی فامیل و موجودیت شاهد، ملا، مولوی و قاضی، حاضر می شود تا خشک و خالی با یک مرد مسن عقد نکاح ببندد؟

         فرومایگی در دروغ سازی و شرمساری در برابر حقیقت!

یک عمر به قصد جان، به تن زیست دلت.

جز مار نهان به پیرهن، چیست دلت؟

مریخ به تاج بست و تیراژه به بال-

زیباست؛ ولی خروس جنگی ست دلت!

” سیمین بهبهانی “

         و اما در این حکایت دروغین یک نیت شوم و یک هدف پلید نهفته است که حکایتگر آنها را با عوام فریبی در لای الفاظ و جمله های به ظاهر زیبا، پنهان ساخته است!

         ـ تخریب شخصیت نورالله زیر نام فرزند یک زن فراری و …؛

         ـ کم زدن وی به سبب بی پروایی و بی علاقگی نسبت به سرنوشت دردناک و اندوهبارمادرش.

       پرسش پیش می آید که نورالله در سکوی یک دانشجوی دانشکده ی اقتصاد، همچنان بمثابه یک فعال سیاسی و یک کادر حزبی؛ چگونه می توانست در این مورد بی علاقه باشد که نداند مادرش چه کسی است و پدر کلان مادری اش چه کسی؟

         پاسخ درست به این پرسش و ساير موضوع های تذکار رفته در بالا در ارتباط به پدر و مادرش را تنها نورالله می تواند، ارائه نماید و بس!

        در فرجام به سان سایر موضوع ها، حکایتگر افتخار فراهم آوری زمینه ی دیدار و شناسایی نورالله را با مادرش و پایان بخشیدن به بیگانگی بین انان را، به خود اختصاص داده است:

          « زن را خانه برادرم بردم. مادرم با دیدن دختر محی الدین انیس، این مبارز نستوه راه آزادی با احساس دوگانه خوشی و اندوه گفت:

          ” لعنت بر آن سرنوشتی که فرزندان انسان های بزرگ را در خانواده های کوچک و بدنام پرتاب می کند. ” من با نورالله در مورد مادر و پدر بزرگ مبارزش گپ زدم. در فرجام نورالله با مادرش دیدار کرد. » ( ص 237 )

هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش بی فروغ

به گرد دروغ ایچ گونه مگرد

چو گردی بود بخت را روی زرد

” فردوسی “

          خواننده ی عزیز!

       هر قدر انسان با خوانش برگه ها در متن کتاب ” رها در باد ” داخل می شود و به پیش می رود، به همان اندازه با یک حقیقت تلخ روبه رو می گردد:

          سریال لافیدن ها، دروغ بافی ها، قرینه سازی ها، هذیان گویی ها، هرزه لایی ها، لجن پراگنی ها، بهتان گفتن ها، تهمت بستن ها، اتهام زدن ها، توهین کردن ها، دشنام دادن ها، تحقیر نمودن ها … را از یک سو و سرکس خود خواهی، خود نمایی، خود پرستی، خود ستایی، خود منشی و از خود راضی بودن حکایتگر را از سوی دیگر، پایانی نیست که نیست!

        به یک صحنه آرایی آمیخته با لاف و دروغ توجه فرمایید:

          حکایتگر پس از فراغت از دانشگاه به مقصد کاریابی به اداره ی مرکزی احصائیه مراجعه کرد و دوست داشت در وزارت پلان کار کند. پس از چند روز آقای عبدالکریم حکیمی رئیس عمومی آن اداره، بانوی حسن (!) را فراخواند و به سبب توانایی و استعداد این نابغه ی (!) اقتصاد که عالی جناب رئیس صاحب، راجع به آن از قبل آگاهی داشت؛ در خطاب به وی گفت: « من چگونه چنین دختری را از دست بدهم و به وزارت پلان معرفی کنم؟ من با استعداد ترین ها را برای اداره خود نگه می دارم، زیرا اینجا یک مرکز علمی و پژوهشی است. » ( ص239 )

          پیشنهاد جناب رئيس صاحب از سوی طالب العلم (!) و جوینده ی کار با مسرت پذیرفته شد و عز تقرر حاصل کرد و مدیریت طرح و تحلیل بالایش اعتماد گردید.

        با آغاز به کار نمودن، وزیر [ رئیس اداره ی مرکزی احصائیه ] ” پرونده های ارقام نفت و گاز شمال کشور” را برابیش سپرد و گفت: « پرونده های نفت و گاز سری است همیشه در کشوی میزت قفل کنی، تا به دست کسی نیفتد. » ( ص 239 )

       ” با ژرف پویی (!) پرونده ها را باز نگری ” نمود و در آنها ” نه تنها اشتباهات آماری، بلکه خیانت هایی را در بخش نفت و گاز شمال ” کشف کرد و یافته های خود را با وزیر شریک ساخت ….

          لازم نیست، خواننده ی سطور بالا، تعجب نماید که در این حکایت هزل گونه، حکایتگر دانش مسلکی و کارهای علمی و پژوهشی را در جایگاه یک کارمند مبتدی، تازه کار ونو آموز به مسخره گرفته و حرف را به ابتذال کشانیده است! زیرا از سالهای سال است که از کلیه سلول های بدن و از همه حجره های مغز وی پراگنده شدن گند و تعفن خود صفتی و خود بزرگ بینی به بیرون، جریان دارد و مشام آدمیان را اذیت می کند.

        درنخست، بست ریاست و تشکیلات اداره ی مرکزی احصائیه هیچگاهی معادل و یا مساوی به وزارت نبود و رئیس عمومی عضویت کابینه را نداشت و در مجلس وزرأ در جايگاه وزير، اشتراک نمی نمود.

          اداره مرکزی احصائیه بر طبق قانون و لایحه وظایف مربوطه، علاوه بر طبقه بندی علمی فعالیت های اقتصادی و وقایع اجتماعی، وظیفه جمع آوری، تحلیل و پروسس آمار فعالیت های اقتصادی- اجتماعی را در سکتور های اقتصاد ملی در سطح کل کشور، به پیش می برد و نتایج حاصله از آن را در اختیار مراجع ذیربط قرار می داد تا الوُیت ها و نیاز مندی های عامه در پلان ها و پروگرام های رشد اقتصادی ـ اجتماعی و در برنامه های انکشافی و توسعه یی در نظر گرفته شود.

        آمار چگونگی تحقق شاخص های پلان رشد اقتصادی ـ اجتماعی از سوی دفاتر سکتوری، پس از جمع آوری و تحلیل توسط کارمندان سابقه دار، با تجربه و دارای مهارت های مسلکی،  در نشریه های اختصاصی سکتوری، در بروشورهای معلوماتی، در پمفلت ها و در سالنامه ی احصائیه يی بازتاب می یافت و به اطلاع همگان رسانیده می شد. مرجع اصلی آماردهی، وزارت ها، اداره ها و ریاست های مستقل بودند که اعداد و ارقام و معلومات ها را درج فورمه های مرتبه ی دفاتر سکتوری اداره احصائیه مرکزی می نمودند و غرض دسته بندی منظم، محاسبه ی دقیق و نشان دادن نتیجه بصورت آمار، به دسترس شعبات احصائیه مرکزی می گذاشتند.

         از این رو هیچ نوع ” پرونده ی سری ارقام ” نمی توانست وجود داشته باشد.

         اما جناب حکیمی صاحب به مرض و خصلت دیگری گرفتار بود که کارمندان اداره مرکزی احصائیه از آن بخوبی واقف بودند و ضرور نیست بخاطر حفظ حیا و عفت کلام ، بیشتر روی آن تبصره بعمل آید.

         ( تذکار: در فصل دهم چند بار واژه ی « کشو » به کار رفته که بین شهروندان افغانستان خیلی ها نا مأنوس است و مورد استعمال ندارد، گرچه صادق هدایت این واژه را در داستان « زنده بگور » به کار برده است.

        بهتر بود بجای آن از واژه های : جعبه ی میز، روک میز، استفاده بعمل می آمد.)

من نمی دانم

ـ و همین درد مرا سخت می آزاردـ

که چرا انسان، این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش:

ـ چیزی از معجزه آن سوتر ـ

ره نبرده ست به اعجاز محبت،

چه دلیلی دارد؟

*    *    *

چه دلیلی دارد

که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است!

*    *    *

من بر آنم که درین دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم

که چرا انسان،

تا این حد،

با خوبی

بیگانه است.

و همین درد مرا سخت می آزارد!

” فریدون مشیری “

          و اما آنچه ژان پل سارتر فیلسوف معروف فرانسوی در مکتب فلسفی ” اگسیستانسیالیزم ” ، با خط درشت: « انسان عروسک خیمه شب بازی نیست » گفته است، آن را به جایش می گذاریم. ولیک بایست به مبانی این مکتب فلسفی توجه مبذول داشت و اصالت وجود را در اندیشه های نظریه پردازان متفاوت آن جست و جو کرد، نه این که تنها سلیقه و تمایل شخصی را ملاک قضاوت قرار داد!

         لیکن باید گفت که حکایتگر بر اساس این اعتقاد سارتر: « چون انسان از لحاظ ماهیت امکان محض است بنابر این آینده برای او مهم است. زیرا آنچه فرد از خود خواهد ساخت همان خواهد بود بنابر این توجه به آینده جز اساسی حیات انسان است » ؛ به مسوولیت گریزی پناه برده و در عوض، با مسوولیت پذیری وداع گفته و آن را ، در تاق نسیان گذاشته است!

        و اما در فصل های آینده کتاب، مطالب بیشتر به بنیاد افکار و عقاید سوفسطایی که ادب و راه و رسم پرداختن به الفاظ و ظاهر سازی است و محتوای مضامین فاقد درونمایه و تهی از ارزش های ادبی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی می باشند، پرداز داده شده اند.

       حکایتگر و کاتبان فصول با در پیشگیری روش سوفسطایی گری و گزینش فرهنگ پوسیده و سترون؛ به لفظ پردازی، یاوه سرایی و ژاژ خایی پرداخته اند؛ در ضدیت با فرهنگ اصالت و ابتکار، به بیهوده گویی و نغز نمایی میدان داده اند.

         تعصب ورزان و مروجان حیله گری، عمده و پرچون فروشان بازار دروغ، دجاله ی دجالان حقیقت گریز، شعبده بازان هذیان گو و چرند نویس، بیماران روانی و راه گمان افسرده، عنان قلم و سخن را بدست گرفته، با فضل فروشی بر منطق، بر اندیشه و تفکر منطقی، بر حقیقت و واقعیت تاخته اند.

          در کارزار سوفسطایی گری، دیده می شود که حکایتگر و همکارانش، در دفاع از ارزش های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی حرف زده اند، اما پراتیک زندگی نشان داده است که آنان در گفتار و کردار خود صادق نیستند.

          فلسفه می آموزد: ریا، تزویر، تظاهر و ظاهر فریبی از زمره ی عوامل تأثیر گذار بر تزلزل ارزش ها می باشند. نتیجه ی تزلزل ارزش ها بروز بی نظمی و هرج و مرج  اجتماعی در جامعه ی انسانی، زایل شدن شخصیت آدمی و بی مبالاتی در برابر آرمان های ترقی و پیشرفت اجتماعی و رفاه عمومی، همچنان آزادی فردی، دموکراسی و عدالت اجتماعی را می رساند.

       با همین مقدمه و پیش در آمد بالا، فصل یازدهم صص 245 ـ 266 کتاب ” رها در باد ” را تحت عناوین « آرامش پیش از توفان » ، « واپسین دیدار با استاد خیبر » و « پیراهن حضرت عثمان » به چالش می کشیم.

(بخش دوازدهم)

           لاوتسو (Laotso) فیلسوف چینایی که در سده ی سوم و چهارم قبل از میلاد می زیست، گفته است:

          « انسان نجیب و پر ارزش عاری از خصلت جنگ طلبی ( خصومت ورزی و دشمنی و ستیزه جويی ) است. انسان جدلی ( کسی که اهل جنگ و خصومت و جدل بازی باشد ) تهی از ارزش است. » ( بر گردان از متن آلمانی )

        افسانه های عجیب و غریبی که حکایتگر ( سريا بهاء) به سپارش و به یاری همکارانش، ساخته و پرداخته و در برگه های کتاب ” رها در باد ” جا داده و بر سبک  و سیاق دروغ سازی، حادثه آفرینی و فتنه جویی های تنش آلود، همه پدیده ها و رویداد های سیاسی – اجتماعی و تاریخی را در افغانستان – منطقه و جهان، از پشت عینک دودی مکدر، با بغض و کينه و با چشمان بسته، به بررسی گرفته و خواسته با جنگ و جدل و با پاگذاری بر روی واقعیت ها، خود را در متن رخداد ها مطرح کند؛ حرف و سخن دلنشین فیلسوف چینایی را در خاطره ها تداعی می دارد.

         در فصل یازدهم، در زیر عنوان « آرامش قبل از توفان » ( صص 249 – 257) ، حکایتگر روی پنج موضوع متفاوت حرافی، گزافه گویی و دروغ پردازی نموده است و در هرکدام آن نقش اول را در جایگاه قهرمان پنبه یی به خود اختصاص داده و در صحنه ها عروسک پای نقاره، ظاهر شده است.

        پرده ی اول: به سفارش رئیس اداره ی مرکزی احصائیه، شماری از کارمندان در وقت صرف غذای چاشت، در یک دفتر جمع شدند تا در باره ی پذیرش عضویت  « حزب رستاخيز ملی؟ » [ دراصل نام آن حزب انقلاب ملی ـ 26 سرطان بود نه رستاخيز ملی]، صحبت نمایند. از بین حاضران مجلس، حکایتگر خرامان ـ خرامان، رشته ی سخن (!) را بدست گرفت و سردار محمد داوود را بخاطر نزدیکی و ائتلاف (!) با  « پرچمی ها » و « خلقی ها » به فلاخن انتقاد بست و « در باد رها کرد ».

        اما واضح نگردیده که این گردهمایی پر جوش و خروش (!) چه ثمره ی را برای نظام و « حزب انقلاب ملی » به ارمغان آورد و تا چه اندازه ای دستور جناب رئیس صاحب اداره به کرسی عمل نشست و حرفش به زمین نه افتيد؟

         لیکن یک مطلب بسیار به روشنی قابل دریافت است: حرف های که در برگه ی (250) آمده و گویا حکایتگر بعنوان میر دیوان (!) در خطاب به حاضران، درُ فشانی نموده، همه بشکل انتزاعی و به صورت التقاطی از کتاب بی ماهیت و رنگ باخته ی « افغانستان در پنج قرن اخیر » ( ج 2 ، صص 46 – 64 ) تألیف میر محمد صدیق فرهنگ، که درمورد علت عقده گشايی مؤلف عليه ح. د. خ. ا در بخش هفتم ” رخداد های خونبار…” در سايت سپيده دم وضاحت کامل داده شده ؛ برداشت گرديده است.

        چه خوب خواهد شد که در همین جا، میر محمد صدیق فرهنگ را که قلم  شیوای علامه میر غلام محمد غبار به معرفی گرفته، بشناسیم و پس از آن به شرح یک رویداد دیگر پرداخته شود که حکایتگر برپایی آن را با راه اندازی سرو صدا ها و غوغای گوش خراش و دلخراش، سرو سامان داده بود:

       « خانواده ی حکمران به حبس اعضای حزب وطن اکتفا نکرده بلکه برای تخریب بیشتر این حزب سعی کرد در محبس در داخل آن نفوذ کند. برای این منظور از یکطرف توسط عبدالحکیم شاه عالمی والی کابل سعی گردید که با تهدید و تخویف در بین اعضای محبوس حزب وطن درز و نفاق وارد کند و از دیگر طرف خانواده حکمران توسط سید قاسم رشتیا بدسیسه خطرناکی دست زد. سید قاسم رشتیا از خانواده میر هاشم خان وزیر مالیه و پسر سید حبیب خان مستوفی کابل، از ایام جوانی سعی می کرد در خدمت خانواده حکمران پذیرفته شود. او علاوتأ در اثر نزدیکی خاص با میرزا محمد شاه خان رئیس ضبط احوالات، نظر خانواده حکمران را تا جایی بخود جلب کرد که نه تنها رتبه های ریاست، وزارت و سفارت های متعدد را بسرعت پیمود، بلکه عضو کابینه های متعدد نیز گردید. اعتماد خانواده حکمران بر این شخص بدرجه بود که با انتصاب وی به مقام های ریاست مطبوعات و بعدأ وزارت مطبوعات در دوره های بسیار حساس ، او عهده دار مراقبت، سانسور و کنترول آثار روشنفکران حقیقی افغانستان نیز گردید. شبکه ضبط احوالات که وظیفه اش مراقبت روشنفکران حقیقی و مبارزين ازادیخواه و پرکردن زندان ها از این گروه بود، مستقیمأ و صرف از شاه و صدراعظم دستور می گرفت و اسرار را تنها به شاه و صدراعظم گزارش می داد. یگانه شخص دیگری که به هدایت صدراعظم در این اسرار شرارت بار شریک بود، منشی مجلس وزرا می بود که باید مورد اعتماد عمیق خانواده حکمران باشد. سید قاسم رشتیا هنگامی که بحیث منشی مجلس وزرا خدمت می کرد، این وظیفه خطیر استخباراتی را نیز برای خانواده حکمران انجام می داد.

        علت دیگری که خانواده حکمران سید قاسم رشتیا را برای ضربه وارد کردن به حزب وطن مؤظف ساخت این بود که وی برادر میر محمد صدیق فرهنگ یکی از اعضای محبوس حزب وطن بوده و می توانست که از طریق این برادر رخنه کند. میر محمد صدیق فرهنگ تا این وقت در شرایط مخوف زندان سیاسی خانواده حکمران سخت ترسیده بود و تهدید و تخویف پیوسته از طرف شاه عالمی والی کابل، مقاومت روانی اش را درهم شکسته بود. در چنین وقت حساسی سید قاسم خان رشتیا، مأمور عالیرتبه خانوداده حکمران چندین بار با میر محمد صدیق فرهنگ در دفتر شاه عالمی والی کابل ملاقات کرده و با وعده و وعید به اغوای وی پرداخت. میر محمد صدیق فرهنگ در برابر این همه فشار و نیرنگ تاب نیاورده و بالاخره تسلیم شده و علاوه بر آن سعی کرد که این نکته را موجه جلوه دهد که دادن عریضه به حکومت برای رهائی از حبس سیاسی یک اقدام درست است. باین ترتیب میر محمد صدیق فرهنگ یکی دو  نفر دیگر از اعضای محبوس حزب وطن را لغزانیده و با خود همفکر ساخت. ولی نگارنده این کتاب ( میر غلام محممد غبار ) و اکثریت اعضای محبوس حزب وطن به شمول سرورخان جویا و فتح محمد خان میرزاد، با این تسلیم طلبی مخالفت شدید کرده وگفتند که چنین اقدامی باعث لغزیدن در دامان خانواده حکمران می گردد که از آن رهائی نخواهد بود. اکثریت اعضای محبوس حزب وطن فیصله کردند که هیچگاهی به حکومت تسلیم نشوند و مناعت و کرامت مردمی را که در راه آنها مبارزه می کنند، نگهدارند. میر محمد صدیق فرهنگ پس از رهائی از زندان و متعاقب ملاقات با محمد داوود خان صدراعظم، از بسا از اعضای حزب وطن دوری گزیده و چند سال بعد تر بحیث معین یک وزارت و سفیر سلطنت خانواده حکمران در یک پایتخت حساس اروپائی مقرر شد ( بلگراد پایتخت یوگوسلاویه که مرکز عمده رقابت سیاسی و استخباراتی بلاک شرق و بلاک غرب بود) و هم هنگامی که کاندید وکالت در شورا گردید، خانواده حکمران نه تنها با وی مخالفتی نکرد، بلکه بازهم از طریق سید قاسم رشتیا (وزیر مالیه وقت) کمک کرده و برای انتخاب شدن میر محمد صدیق فرهنگ و خانم رقیه ابوبکر (خواهر این دو برادر) سهولت های فراهم کرد. علاوه بر آن، میر محمد صدیق فرهنگ از طریق خویشاوندی دو پسرش (ازدواج سید فاروق فرهنگ با دختر الله نواز هندی و ازدواج سید امین فرهنگ با خواهر اندر ملکه افغانستان که دختر احمد شاه خان وزیر دربار و پسر کاکای نادر شاه بود) با خانواده حکمران، تماس نزدیکتری پیدا کرد. به این ترتیب سید قاسم رشتیا که از خدام سابقه دار خانواده حکمران بود، به هدفش رسده و میر محمد صدیق فرهنگ را در گلیم سیاسی این خاندان پیچانید. صدمه که میر محمد صدیق فرهنگ در محبس از داخل به حزب وطن رسانید، قابل ملاحظه بود. »(افغانستان در مسیر تاریخ، ج دوم، تألیف: میر غلام محمد غبار، ص 250-252)

         چند صباحی از اعلام نظام جمهوری در افغانستان سپری شده بود که از زبان اعضا و طرفداران رديف اول حکوکت جدید، حرف های به بیرون رسید که برمبنای آن ، حکایتگر در صدد آن بر آمده بود و تلاش داشت تا با رئیس دولت و یا با یکی از معاونان وی، به این بهانه که مطالب بسیار مهم از گذشته و خیلی ها مفید برای رژیم نوین، در آرشیف دارد، دیدار نماید.

         گفته می شد که روزها بخاطر رسیدن به این هدف خود، دروازه ی منزل و یا دفتر افراد سرشناس را می کوبید و مزاحمت ایجاد می نمود. بالاخره جهت پایان بخشیدن به این مزاحمت ها، اولیای امور تصمیم بر آن گرفتند تا وحید  عبدالله معاون وزیر خارجه با وی دیدار بدارد و داشته هایش را تسلیم و در اختیار مراجع مربوط بگذارد.

      به قرار گفته ها این ملاقات صورت گرفت؛ ولیک وحید عبدالله را بی نهایت ناراحت ساخته بود؛ زیرا یک دختر دروغگو، خود خواه و متکبر با بزرگ نمایی و خود بزرگ بینی، با دروغ های شاخدار و افکار مالیخولیایی سبب به هدر رفتن وقت گرانبهایش شده بود.

       در حال حاضر شماری از افراد بلند پایه ی رژیم جمهوری به ریاست سردار محمد داوود، از جمله محترم محمد حسن شرق، حیات دارند که در باره ی چند و چون این موضوع، وضاحت بیشتر دهند و بر صحت آن مهر تاييد زنند.

ای شور چه آب کامه و تلخ چو می

چون نای میان تهی و پربند چو نی

بی چربش همچون جگر و سخت چو پی

بد عهد چو روزگار و مکروه چو قی

ويا:

تاکی زغم جهان امانی خواهی

تاکی به مراد خود جهانی خواهی

چون در خور خویشتن تمنا نکنی

زین مسجد و زان میکده نانی خواهی

” سنائی غزنوی “

          پرده ی دوم: در صحنه آرایی و تمثیل مضحک – دروغین و دلقک گونه، حکایتگر در این پرده، بار دیگر با بی شرمی و بی حیایی، استاد خیبر را شریک یاوه سرایی ها و هزیان گویی ها و هرزه نویسی های خود ساخته و با اهریمن صفتی ذاتی خویش، وی را در جایگاه خصومت با همرزمانش، بویژه با زنده نام ببرک کارمل و دکتر اناهيتا راتبزاد قرار داده و بدین طریق با حرف زدن از زبان مرده ها، طومار شرم آور خودرا درازتر کرده است.

         در این جا بازهم دیده می شود که سیمای استاد خیبر را در قالب یک انسان منزوی و تجرید شده جا داده که بجز یک خانم دروغگو،بی بند و بار و هوسباز بنام ” ثریا بها ” ، همراز، هم صحبت، همنشین و همدم دیگری ندارد.

         اما مطالبی که در این صحنه سازی آورده شده از کتاب ” افغانستان در قرن بیستم ” ( از مجموعه برنامه های بی بی سی، صص 199-201) ، کتاب ” حقایق پشت پرده تهاجم اتحاد شوروی بر افغانستان ” تألیف: دیاگوکوردوویز و سلیک هريسن ( صص 35-41 ) ، کتاب “افغانستان گذرگاه کشور گشايان ” ، تأليف: جارج آرنی (صص 74 ـ 70 )، کتاب ” افغانستان  تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین ” تألیف : هنری برادشر (صص 66-76) و دهها کتاب دیگر، بشکل التقاطی برداشت گردیده است.

         در این پرده به یک دروغ شاخدار، توجه فرمایید:

          « در این سفر ها گماشتگان کریملن چون جلالر و عبدالحق صمدی به نام مشاور اقتصادی و یاور نظامی، محمد داوود را همراهی می کردند.آنها پنهانی گزارش های سفر رئیس جمهور را به کارمل و روس ها می رساندند. » ( ص 251)

       ببینید، خواننده عزیز!

        تمام آگاهان سیاسی در افغانستان بخوبی می دانند که عبدالحق صمدی از زمره ی افسران جناح خلق و یکی از طرفداران حفیظ الله امین بود. در دوره ی حاکمیت یکه تازانه ی آنان، در آغاز وظیفه ی مهمی را به پیش می برد. درسال 1358 بحیث والی ولایت پروان تقرر حاصل کرد و پس از آن به وظایف مهم دیگری نيز گماریده شد.

          عبدالحق صمدی نه تنها هیچگونه روابطی با زنده نام ببرک کارمل  نداشت، بلکه به خون وی و همرزماننش، تشنه بود و صد ها پرچمدار شرافتمند، در زمان یکه تازی های که عبدالحق صمدی یک کارمند بلند رتبه آن بود، سر به نیست شدند.

          ولی چه کسی، به جز حکایتگر نیست که نداند که محترم محمد خان جلالر، در دوره زمانداری سرادر محمد داوود، وزیر تجارت بود، نه مشاور اقتصادی رئیس جمهور افغانستان!

         چون این موضوع یک اتهام نا درست است که از سوی یک یاوه سرای خود ستا بر دیگران وارد گردیده؛ بنابرآن برای ثابت ساختن این ادعای بی پایه ، ضرورت به ارائه سند مؤثق دیده می شود. در غیر آن بایست این دروغگوی حرفه يی را به پای میز محاکمه کشانید.

گر فلک نشناخت قدر ما ، رهی عیبش مکن

ابله، ارزان می فروشد گوهر نایاب را

” رهی معیری “

         پرده سوم و چهارم: در این پرده ها، مسایل روی پروژه ی سرشماری نفوس در افغانستان، می چرخد، که همه ی برنامه های آن به کمک مالی سازمان ملل متحد طرح و راه اندازی شده بود.

          حرف های را که حکایتگر و دسته ی کاتبان در این باره سرهم بندی کرده اند بیشتر تراوش اندیشه ها و منعکس کننده ی مشی تبلیغاتی نهاد های سیاسی مخالف سیاست برتری جویانه ی اکثریت و اقلیت (قومی و زبانی) می باشد که از سالیان دراز بدین سو، زیر نام دفاع از داعیه برحق پایان بخشیدن به ستم قومی و زبانی، جریان دارد.

        لیکن حکایتکر در این کار خیر نیز، تنها خود را در نقش میر میدان، مطرح ساخته که با ارائه گزارش آمار بدست آمده از چگونگی تراکم و ترکیب نفوس در مناطق پشتون نشین ، گویا در یک نشست رسمی که در آن مشاوران هندی و روسی اشتراک داشتند، سبب پیدایش و شدت گرفتن در گیری لفظی میان علی احمد خرم وزیر پلان و عبدالکریم حکیمی رئیس اداره مرکزی احصائیه گردید.

          این افسانه – سی سانه ی ساختگی و بی ماهیت، برای حکایتگر و کاتبان کتاب ” رها در باد ” آنقدر خجالت آور است که حتی دزد با پشتاره از ناحیه گیر افتادن خود، به این اندازه دچار خجالتی و شرمندگی نمی گردد؛ زیرا علی احمد خرم وزیر پلان کابینه ی سردار محمد داوود بود و بخوبی می دانست که رئیس جمهور از گذشته، از زمان پاگذاشتن به سیاست و از آوان قرار گرفتن در چوکی های حساس و مهم دولتی، در خط دفاع از حاکمیت قبیله و سیاست برتری جویی قومی و زبانی، قدم می زد؛ بنابر آن هیچگاهی موقف رسمی خودرا با طرف واقع شدن و پیچیدن در این لحاف بیمار، بویژه در آن وقت، به خطر نمی انداخت.

         اما واقعیت امر این است که این خانم دروغگو، یاوه سرا و درگیر مرض خود بزرگ بینی، هرگز در پروژه ی سر شماری نفوس در افغانستان و ارائه گزارش آمار بدست آمده در مجلس رسمی، سهم و یا نقش فعال حضوری نداشت. هر آن چیزی را که در حول و حوش این پروژه پرداز داده، همه عاری از حقیقت است.

        اداره مرکزی احصائیه به کمک کارمندان مسلکی ریاست افغان فیلم، به مصرف اداره ی انکشافی موسسه ی ملل متحد در افغانستان، پیرامون پروژه ی نخستین سرشماری نفوس در افغانستان، فیلم مستندی تهیه نموده بود که در هیچ صحنه ی از این فیلم، تصویر و یا خبری از حکایتگر دروغگو دیده نمی شود ( به یقین که همین اکنون این فیلم مستند، هرگاه از حوادث جانسوز بیش از دو دهه ی اخیر جان به سلامت برده باشد، در آرشیف اسناد رسمی اداره مرکزی احصائیه و ریاست افغان فیلم، موجود است).

        شایان ذکر است که نگارنده ی این سطور، کارمند اداره مرکزی احصائیه بود ، آنچه در بالا تذکار رفته، همه از روی مسئولیت نگارش یافته و مطابق واقعیت ها می باشد.

        ابرهام لینکلن یکی از رئیس های جمهور امریکا در قرن نزدهم میلادی گفته است:

        « چیزی را که می دانی همیشه بر زبان میاور، لیکن همیشه باید بدانی که چه می گویی ( خموشی اختیار کن، در باره ی مطالبی که از آن آگاهی داری لب به سخن گفتن مگشا، لیکن وقتی که می خواهی حرف بزنی و صحبت نمایی، باید فهمیده و با سنجش سخن برانی) ، (برگردان از متن آلمانی)

         پرده ی پنجم: تمثیل و صحنه آرایی خفت بار این پرده با بیان مطالبی که این ساحره و شعبده باز ماهر و حرفه یی، در خواب دیده، آغاز می یابد:

         « در چنین جو سیاسی، شبی با روح پلاسیده، خواب دیدم(!) که آسمان شهر کابل پوشیده از ابرهای تیره و تار است که در پی تندری باران خون از آسمان بر زمین باریدن می گیرد. رودخانه ها پر از خون است. از بام ها و ناوه های خانه مان خون می ریزد. همراه با باران خون، توفان خونین در راه بود. من از این کابوس هراسناک پريدم. عرق سردی بر تنم نشسته بود. پنداشتم این کابوس واکنش افسردگی اوضاع جاری است. اما نمی دانستم زمان نیز آبستن حوادثی است. » (ص 256)

       تمثیل بالا نشان می دهد که این آدم دوزخی، در « سعیر» یعنی در ششمین طبقه ی جهنم، به خواب رفته بود و عقوبت اعمال شنیع دنیایی  خود را می کشید که از فرط دروغگویی و ابلیس صفتی تا آخرین مرحله، غرق در آتش و دود و سرب مذاب بود و همه راه های برونرفت به رویش مسدود بود.

         عجب است: شهر وندان افغانستان در سه دهه ی اخیر، با سه حادثه ی سنگین و سهمگين خواب دیدن ها روبه رو شدند که هرکدام آن به نوبه خویش رازی (!) را در خود نهفته داشتند:

      ـ دوکتور نجیب الله حضرت علی (رض) را با اسپ سفید، به خواب دید و دستور یافت: « اوبچه برخیز و این وطن را از این حالت رهایی ببخش»؛

         ـ عالی جناب (!) امیر المومنین (!) ملا عمر، پیغمبر خدا (ج) را در خواب دید که برایش وظیفه سپرد (!) تا گروه های جنگی را که میهن را بر باد دادند ، از صحنه بیرون راند و وطن را از شر آنان نجات دهد (!)؛

          ـ و حالا قصه ی نامیمون خواب حکایتگر که از باران خون حکایه می کند، به دنبال آمده است و از زشتی ها و پلشتی های زندگی شخصی اش، توأم با دروغگویی ها و لافزنی ها و حرافی های بی مایه وی در دنیای سیاست و در عرصه های اجتماعی، آگاهی می رساند. لیکن خودش با تعبیر کردن خواب خود در پلیدی های سیاسی ساخته شده در دستگاه نیرنگ و حیله و دروغ شخصی خویش، به تسلی دل و روان افسرده و بیمارش، پرداخته است.

          زیر عنوان « واپسین دیدار با استاد خیبر » (صص 257-260)، حکایتگر بار دیگر با شیطان صفتی و بدون هراس از عذاب وجدان، با آوردن قصه های ساختگی و سفسطه گویی های شرم آور، شخصیت سیاسی و اجتماعی استاد خیبر را ضرب صفر نموده است.

         شرم باد بر یاوه سرایان بی مروت که به نام انسان های شریف که دیگر در میان ما نیستند، به تجارت سیاسی می پردازند!

          خواننده عزیز، قضاوت فرمایید!

      آیا استاد خیبر در زندگی شخصی – سیاسی و حزبی خویش، هیچ دوست و رفیق و هم صحبت دیگری نداشت که از سر ناگزیری مجبور بود تا در خلوت و تنهایی، در منزل بنشیند و به دور از چشم اعضای فامیل، کلیه راز های حزبی و سیاسی را با یک دختر بی بند وبار، شهوت ران، هوسباز و ماجراجو در میان گذارد؟

          هرگز نه!

        و اما مطالب تحت عنوان « پیراهن حضرت عثمان » (صص 260-266) که حادثه ترور و مراسم تشیع جنازه ی استاد خیبر را در خود احتوا می دارد، بجز چند مورد، متباقی حرف ها از نوشته ی دیگران به عاریت گرفته شده است.

          در مدت بیشتر از دو دهه ی اخیر در باره ی واقعه ترور استاد خیبر به قدر کافی، از سوی مؤرخان، پژوهشگران، ژورنالیستان، تحلیل گران سياسی و واقعه نگاران، با دیدگاه های متفاوت، نگاشته شده است. منابع و مأخذ بی شمار داخلی و خارجی در اختیار قرار دارد.

       قابل تذکار است: آن مطالبی که در گند نامه ی «  کوچه ما » ، در کتاب « چند سطر شکسته دربارۀ تجاوز روس در افغانستان » تأليف فرهاد لبيب و در برگه های (53-56- ج دوم) کتاب  ” افغانستان در پنج قرن اخیر ” در این باره قلم فرسایی شده، با یاوه سرایی ها و هرزه نویسی های حکایتگر، خیلی ها مطابقت دارد.

          ـ این قلم : در نبشته ی ” به یادبود خاطره همرزم شهید ” در پاسخ به مقال ” یادی از استاد خیبر شهید میر اکبر خیبر ” نوشته فقیر محمد ودان؛

(بخش سیزدهم)

 

سخن را با نقل قولی از جان کولمن، در باره ی «عملیات پنهانی» آغاز می داریم. زیرا حوادثی که پس از پیروزی قیام نظامی هفتم ثور 1357 و پیش از آن در افغانستان بوقوع پیوست، عملیات پنهانی نيروهای ارتجاعی و امپریالیستی در جهان، به سردمداری ایالات متحده ی امریکا و نظام سلطنتی بریتانیا و دول عضو پیمان تجاوزگر ناتو و با اشتراک و سهمگیری مستقیم دولت شاهی آل سعود، شیخ نشینان حوزه ی خلیج، زمامداران جمهوری مصر، عظمت طلبان چینی، جلادان نظامی گر پاکستان و رژیم سفاک شهنشاهی و سپس ولایت فقیه ی آخوند های خون آشام در ایران؛ پیوند ناگسستنی دارد:

«عملیات پنهان  به آن دسته از کوشش هایی گفته می شود که در فیلم های (جیمز باند) به تصویر کشیده شده اند. همان گونه که نویسنده اغلب بیان داشته، جیمز باند با آنکه یک شخصیت ساختگی است، اما سازمانی که در فیلم نشان داده می شود، واقعی است. تنها تفاوتی که سازمان این فیلم با سرویس پنهانی اطلاعاتی بریتانیا دارد، نام آن دو است. سرویس پنهانی اطلاعاتی برون مرزی بريتانيا بنام  ام. ای. 6 و سرويس امنيتی درون مرزی بنام ام . ای. 5  معروف اند. این دو، از قدیمی ترین نهاد های اطلاعاتی جهان به شمار می روند. این دو سازمان، همچنین پیشگام بهینه سازی شیوه ها و فن آوری های جاسوسی در جهانند. هيچ يک از سازمانهای نامبرده از راه مجلس ملی، در برابر مردم بریتانیا مسؤولیتی ندارند و در عین حال، هردو در نهایت پنهان کاری، در پشت سر بیشتر رخدادهای گوناگون علنی قرار دارند.»

(سیاست پردازی و نیرنگ، تألیف: دکتر جان کولکمن، ترجمه: دکتر یحیی شمس، چاپ دوم، چاپخانه: گلشن، ص  143)

عملیات پنهان بریتانیا که پا به پای تحرک های توسعه طلبانه ی تزار روس، از نیمه دوم سده ی هجدهم مسیحی، در افغانستان آغاز یافت و در قرن نزدهم، توأم با دست به دست کردن تاج شاهی در بین اولاده ی تیمورشاه و شعله ورساختن آتش خانه جنگی های بنیاد بر انداز میان شاهان و شهزاده های دسته های قومی سدوزایی و محمد زایی ادامه پیدا کرد و به تعقیب آن با دامن زدن به فعالیت های تخریبی در قالب سیاست های استعمار کهن، به نقطه ی اوج خود رسید که سرکوب خونین جنبش مشروطیت اول و دوم و متلاشی نمودن مشروطیت سوم پیامد های آن است؛ مادر کلیه عملیات استخباراتی خرابکارانه در افغانستان محسوب می شود که سلسله ی آن تا به امروز جریان دارد.

عملیات پنهان بریتانیا در افغانستان، با حصول استقلال سیاسی کشور، در ابتدا دچار مشکل شد؛ ولیک به زودی شبکه های جاسوسی انگلیسی با نفوذ دادن اجیران زرخرید خود در درون جامعه و در سیستم سیاسی افغانستان، اعتبار از دست رفته دستگاه استخبارات انگلیس را، دوباره احیاء نمودند.

سازمان جهنمی استخبارات انگلیس و دستگاه توطئه گر” سی. ای . ای”، یک جا با اداره های خدمات اطلاعات دولتی سایر ممالک امپریالیستی و ارتجاعی؛ تا سقوط نظام سلطنتی در افغانستان، در مخالفت با همکاری های سیاسی- اقتصادی – تخنیکی – نظامی – علمی و فرهنگی، میان افغانستان و اتحاد شوروی و دول عضو پیمان وارسا؛ فعالیت های خرابکارانه را در افغانستان به پیش بردند. در اصل اساس و سنگ تهداب رقابت ابر قدرت ها و بازی های شیطانی قدرت های نو ظهور منطقه یی، در رابطه به افغانستان ، پس از ختم جنگ دوم جهانی و بویژه از شروع دهه ی پنجاه میلادی، گذاشته شد و این رقابت در دهه ی هفتاد، ابعاد گسترده تری به خود گرفت.

در زمان اقتدار سردار محمد داوود رئیس دولت جمهور افغانستان، فعالیت های خرابکارانه و بازی های استخباراتی ممالک همسایه و دول غربی، شکل و مضمون دیگری پیدا کردند:

« … سقوط پادشاه [ محمد ظاهر] عظمت طلبی ایرانی ها را دو باره تحریک نمود. شاه ایران در سال 1974 به این تلاش های خود آغاز نمود که کابل را در دایره اقتصادی و امنیتی ای شامل سازد که متمایل به غرب بوده باشد. از تهران اداره گردد، ایران، افغانستان، پاکستان، هند و دولت های خلیج را احتوا نماید.

ایالات متحده امریکا این پالیسی شاه را بحیث جزء همکاری های وسیع اقتصادی و نظامی واشنگتن و تهران در فعالیت های پوشیده و مخفی در جنوب شرق آسیا تشویق و تائید نمود. وزیر خارجه سابقه ایالات متحده امریکا هنری کیسنجر به صراحت اظهارمی داشت که داؤد بصورت شعوری و یا غیر شعوری نماینده اتحاد شوروی است. اما کیسنجر و سایر مأمورین ذیعلاقه ایالات متحده امریکا می گفتند که در صدد ایجاد تمایل به غرب، در منطقه نیستند، بلکه می خواهند که بعوض جنبش غیر منسلک فعلی طرفدار مسکو یک عدم انسلاک اصیل را به وجود بیاورند. مخصوصأ آنها به این نکته تأکید می کردند که در صدد تأسیس مناسبات کمک های نظامی با کابل نیستند ….

نتیجه غیر مرعی مساعی شاه [محمد رضا شاه پهلوی] توسعه فعالیت های شبکه جاسوسی ساواک بود که می خواست جاگزین کی . جی . بی در افغانستان گردد.

عمال شبکه های جاسوسی عربستان،هند، چین و یک تعداد دیگری از کشور های خلیج فارس و شرق میانه نیز بعد از سال 1973 در افغانستان نفوذ نمودند. نقش ایران را در سال 1975 اولاً فریدون هویدا، نماینده ایران در ملل متحد بمن [سلیک هریسن] بیان نمود. وی به این نقش ایران بحیث یک نمونه همکاری امریکا و ایران اشاره کرد. بعدأ من [سلیک هریسن] در مورد شبکه های جاسوسی در کابل و رقابت های آنها، در جریان سفر های خویش به آن شهر و مراکز ممالک منطقه مطالب زیادی آموختم.

ساواک و سی . آی. ای با هم همکاری می نمودند. این دو سازمان بعضی اوقات فعالیت های خود را با دستیاری گروپ های مخفی مسلمانان بنیاد گرابه پیش می بردند. گروپ های مسلمانان بنیادگرا در مخالفت خویش با اتحاد شوروی، با سی .آی.ای و ساواک شریک بودند، اما از خود اهداف علیحده ای داشتند.

گروپ های بنیادگرایان به نوبه خویش با اخوان المسلمین مصر و رابطه عالم اسلامی عربستان سعودی که یک شاخه از فعالیت های وهابیت را تمثیل می نماید، نیز ارتباط داشتند. زمانی که عایدات کشور های عربی از مدرک فروش تیل زیاد گردید، عمال کشور های نو به ثروت رسیده عرب نیز با پول هنگفت به کابل سرازیر گردیدند. این ها نیزمانند ساواک جواسیسی را استخدام می نمودند تا طرفداران کمونیست ها را در حکومت و قوای مسلح افغانستان تشخیص و به ایشان معرفی نمایند.

تهران از یک طرف از طریق کمک های خویش بر داؤد فشار می آورد که آن هایی را از کار حکومت برکنار سازند که گمان می شد با کمونیست ها ارتباط دارند. از طرف دیگر ساواک اسلحه، وسایل مخابراتی و سایر کمک های شبه نظامی را به جمعیت های ضد داؤد می رسانید. برخی از این کمک ها توسط ایران مستقیمأ به ناراضیان قبایلی که در غرب افغانستان فعالیت داشتند، توزیع می گردید: قسمتی از آن ذریعه پاکستان به دسته های بنیاد گرایان که فعالیت های زیر زمینی داشتند می رسید. سلسله اذیت و آزار داؤد ذریعه مقامات پاکستانی وقتی به نقطه اوج خود رسید که تحت سرپرستی اسلام آباد بر یک تعداد اهداف در داخل افغانستان حملات صورت گرفت. ساواک، سی .آی.ای و عمال پاکستان در کودتا های ناکام بروج سپتمبر و دسمبر سال 1973 و جون 1974 بنیادگرایان بر علیه داؤد دست داشتند.»

(حقایق پشت پرده تهاجم شوروی بر افغانستان، تألیف: دیاگوکوردوویز و سلیگ هریسن، ترجمه: عبدالجبار ثابت، چاپ دوم: 1377، ناشر: مرکز نشراتی میوند، صص 26-28)

بر مبنای پیش در آمد بالا، فصل دوازدهم (صص 267-304) کتاب “رها در باد” را که حاوی عناوین: «این فرعون باید کشته شود»، «بر لب پرتگاه»، «یک زندگی تازه در مرداد»، «مرگ ما پر قو نیست» ، « قدم رؤیا نیک است» و «زمان داوری می کند» ، می باشد، با واقعیت های عینی در همان روزگار، محک می زنیم.

حکایتگر (ثریا بها) زیر تیتر «این فرعون باید کشته شود» (صص267-273) موضوع های مربوط به چگونگی آغاز و پایان عملیات جنگی را در روز قیام نظامی هفتم ثور 1357، گز و پل نموده؛ پوچ گویی ها، مزخرف نویسی ها، یاوه سرایی ها و هرزه لايی های آن بیشتر با رنگ سبک مایگی و با بوی متعفن دشنامنامه ی «کوچه ما» آلوده است.

این مکاره ی دروغگو، در این همه بیهوده گویی ها و مهمل بافی های خویش در باره ی حوادث روز هفتم ثور 1357، هیچ حرف تازه ای را بیان نکرده است؛ بلکه با گرفتن از نوشته های دیگران ، به شکل دانه چینی و با برداشت های التقاطی و انتزاعی به صحنه آرایی پرداخته است.

در این رابطه بایست چند اثر را به معرفی گرفت:

ـ «افغانستان در قرن بیستم» (از مجموعه ی برنامه های بی . بی . سی) فصل چهاردهم (صص 213-227)، تیتر: «پایان خونین جمهوری محمد داوود»؛

ـ «اردو و سیاست، در سه دهه ی اخیر افغانستان»، تألیف: ستر جنرال محمد نبی عظیمی، تیتر « دومین کودتای اردو یا قیام مسلحانه 7 ثور» (صص 131-149، چاپ دوم: 1377) ؛

ـ «یادداشت های سیاسی و رویداد های تاریخی»، تألیف: سلطانعلی کشتمند، (ج دوم، صص 329-349)؛

ـ «ظهور و زوال ح.د.خ.ا»، تألیف: اکادمسین دستگیر پنجشیری، فصل سوم (صص 81 ـ 120)؛

ـ «حقایق پشت پرده تهاجم اتحاد شوروی بر افغانستان»، تألیف: دیاگوکوردوویز و سلیک هریسن، ترجمه: عبدالجبار ثابت، (صص 41-55)؛

ـ «افغانستان تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین» تألیف: هنری برادشر، (صص 86-104)؛

ـ «وآن گلوله باران بامداد بهار»، تألیف: صبورالله سیاه سنگ، ناشر: انتشارات سعید، چاپ اول 1388، در 332 برگه؛

ـ دهها و صد ها کتاب، رساله، تحلیل سیاسی، تفسیر نظامی، بررسی ژورنالیستیکی،مصاحبه ی مطبوعاتی، فیلم نامه ها … با دیدگاه ها، افکار، باورها و برداشت های متفاوت از رویداد هفتم ثور 1357.

(تذکار: عنوان «این فرعون باید کشته شود»، از سخنان سلیمان لایق می باشد و برداشتی است از نظر وی راجع به نحوه ی برخورد با سردارمحمد داوود «سرنوشت  سیاسی، حیات و ممات رئیس جمهور» پس از پیروزی قیام نظامی هفتم ثور 1357 که محترم صبورالله سیاه سنگ در کتاب: «وآن گلوله باران بامداد بهار» این موضوع را خیلی ها موشگافانه بررسی کرده است.)

و اما حکایتگر(ثریا بها) با شیطان صفتی پرچمداران را «کرگسان» (ص270) خطاب نموده است، بی توجه به این حقیقت که خودش از آوان شناخت دست چپ و راست خود، پیوسته با خوی و خصلت زشت: گاهی چون کرگدن، زمانی همچون سوسمار و باری چون افعی به حیات ننگین خود ادامه داده است.

 

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست

زانکه نادان را بر دانا بسی مقدار نیست

بد بسوی بد گراید نیک با نیک آرمد

آن مر این را جفت نی و این مرآنرا یار نیست

مرد دانا بُد رشید و چرخ نادان بد کنش

نزد یکدیگر هگرز این هردو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک

بر ستاره سعد و نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هوشیار این فلک رنجه بدین گشتم از و

رنج بیند هوشیار از مرد کو هوشیار نیست ….

 

“ناصر خسرو بلخی”

 

حکایتگر در برگه ی (271) هذیان گویی را به قصه نشسته که می شود به راحتی آن را سخن اهل دیوانه خانه تلقی کرد:

«سلطانعلی کشتمند … به عنوان وزیر پلان تعیین شد. اما او یک وزارت را توهین به ایمان انقلابی خود دانست؛ بنابرآن اداره مرکزی احصائیه را نیز از آن خود ساخت.»

در ارتباط به این حکایت دروغین و بیشرمانه، چند نکتۀ اساسی وجود دارد که با درنظر داشت انها هر کارمند دولت، وارد به مسایل اداری به نادرستی ادعای خِرد باختگان ، پی می برد:

ـ بر حسب تقسیمات واحد های اداری نظام دولتی درآن وقت و نظربه خصوصیت کاری، ادارۀ مرکزی احصائیه، همیشه جز تشکیل وزارت پلان بوده است؛

ـ بدون فیصله و تصویب مجلس وزرا و تائید ریاست دولت، یک وزیری که تازه به وظیفه گماریده شده، هرگز صلاحیت آن را نداشت که از پشت میز خطابه، به میل خود، یک اداره ی دولتی را از آن خود بسازد؛

ـ سلطانعلی کشتمند بعنوان یک تحصیل یافته و کادر رشته ی اقتصاد بخوبی می دانست که اداره ی مرکزی احصائیه از چه اهمیتی در افغانستان برخوردار است و با کارمندان آن چگونه برخورد کند، کدام نوع روابط کاری را داشته باشد و مناسبات کاری را با آنان چطور حفظ نماید.

در همین صفحه ی (271) چند سطر پایین تر از مطلب بالا، بر سلطانعلی کشتمند، چنین اتهام وارد نموده است:

«… نخست از برگشت ناپذیری “انقلاب شکوهمند ثور” سخن راند و سپس بزرگترین خیانت ملی را بشارت داد که سرشماری نفوس دیگر ادامه نخواهد یافت.»

در رابطه به این اتهام نیز، دو مطلب را می توان عنوان کرد:

ـ سرشماری نفوس، برخلاف دروغ شاخدار حکایتگر ادامه یافت و نتایجی، هرچند تخمینی، غیر دقیق، غیر علمی و آمیخته با تقلب و دستکاری از سوی حفیظ الله امین (دستگیر پنجشیری در یکی از نوشته های خود دستکاری حفیظ الله امین را در نتایج سرشماری نفوس، بر ملا ساخته است که در آن وقت سلطانعلی کشتمند وزیر پلان نه؛ بلکه در زندان بود) از آن بدست آمد و در نشریه های اختصاصی متعدد احصائیه مرکزی بازتاب داده شد؛

ـ در دروغ پردازی ها و صحنه سازی های شرم آور که در فصل یازدهم، در مورد ترور استاد خیبر، صورت گرفته و از جمله گویا عبدالکریم حکیمی، در مدیریت قلم مخصوص با چند نفر کارمند اداره مرکزی احصائیه نشسته و راجع به این موضوع حرف زده اند، در برگه ی (265) چنین آمده است:

«پس از مکثی حکیمی به مطلب مهمی اشاره کرد و گفت: ” چند شب پیش از قتل خیبر، در دعوت سفارت شوروی نورمحمد تره کی که سرش گرم بود، به من گفت: “در مورد پروژه سرشماری نفوس اداره شما باید خاطر نشان کنم که این سرشماری هرگز صورت نخواهد گرفت.” »

بايست، سلطانعلی کشتمند با توجه به مطالب بالا، با موضعگیری استوار، پاسخ این اتهام چی [ثریا بها] و دروغگوی بی شرم، بی حیا و ناپاک را، کف دستش بگذارد!

ولیک تنها این یگانه اتهام نیست، سلسله ی اتهام بستن ها از این دست خاتمه پیدا نکرده، بلکه در برگه ها و در فصول آینده نیز با چند تای دیگر نيز بر می خوریم، منتظر باشید، همه پاسخ طلب اند!

پیش از پرداختن به مطالب بعدی، لازم است تا اندکی در باره ی بیماری روانی که این افعی پر از زهر [ ثریا بها] به آن مبتلا می باشد وبدون تفکیک و سوا ساختن خوب از بد، نیک از زشت، پاک از ناپاک، شریف از نا شریف، صادق از کاذب… با وقاحت و سبکسری و با فرومایگی به تحقیر و توهین همگان دست یازیده، صحبت شود:

بر طبق آموزش روانشناسانه ی زیگموند فروید اتریشی، درمان شناس بیماری های روانی و مؤسس مکتب “پیسکانالیز” یا “روانکاوی”، چنان به نظر می رسد که در وجود این لکه ننگ به دامان تربيه، اخلاق و انسانیت، نیروی شهوت و غریزه جنسی (غریزه ی لیبید) به سبب مردارکاری های متداوم به تحلیل رسیده که در نتیجه غریزه ی حیات و زندگی و عشق (غریزه ی اروس) مغلوب غریزه مرگ و شکست( غریزه ی تاناتوس) شده؛ چیرگی«تاناتوس» بر «اروس» برای این شرمسار حقیقت، «هیستری» و دیوانگی به بار آورده است.

پيامد این «هیستری»و دیوانگی، دروغ سازی های شاخداری است که در طومار پر از کذب و ریا بنام “رها در باد” جا افتیده اند.

حکایتگر روایت کرده که وزیر پلان جدید (سلطانعلی کشتمند)، در هنگام معرفی شدن با کارمندان اداره ی مرکزی احصائیه، از پشت میز خطابه گفته که «بنابر دستور کمیته انقلابی»، همه تحصیل یافتگان در کشورهای غربی «امریکا و انگلستان را از این اداره اخراج می کنم.» (ص271)، « … خانم ثریا بها به عنوان عنصرضد انقلاب از کار برکنار شد.» (ص 272)، «جای آن که این وزیر انقلابی تازه به دوران رسیده از تجارب و اندوخته های علمی حکیمی چیزی بیاموزد (!) ناشیانه وی را به نام نماینده امپریالیسم غرب خانه نشین کرد و يعقوب برادر کم سواد رفیع سرباز کودتاچی را که کاتب حاضری بود به ریاست برگزید.» (ص 272)

فرومایگی و اهریمن صفتی این تاراجگر حقیقت حد و مرز را نمی شناسد و کمترین اعتنایی به عذاب وجدان ندارد!

پس از عبدالکریم حکیمی،آقای عبدالغفور ملکزاده تحصیل یافته امریکا بصفت رئیس اداره مرکزی احصائیه مقرر گردید، نه یعقوب برادر محمد رفیع. یعقوب مدتی بعد از هفتم ثور 1357، به زندان افگنده شد.

در باره ی این دروغ «خانه نشستن در چنین رژیم خون آشام نه تنها برایم [برای ثریا بها] یک افتخار، بلکه یک ضرورت بود …. » (ص 272)

باید از حقیقت، یاری خواست!

به تعبیر خودش در آن رژیم خون آشام، این خود صفت حقیقت ستیز، به دنبال لقمه ی چرب می گشت. آنگونه که در آغاز کودتای 26 سرطان 1352 در صدد دیدار با سرادر محمد داوود ویا معاونان وی بود و بالاخره وقت گرانبهای وحید عبدالله را به هدر داد؛ این بار نیز زنجیر دروازه دفتر یک وزیر را کوبید و چوکی باب دل خود را بدست آورد!

(بخش چهاردهم)

«این داعی،

مقلد نباشد …

بسیار درویشان عزیز، دیدم، و خدمت ایشان،

دریافتم،

وفرق میان صادق و کاذب،

هم از روی قول و هم از روی حرکات،

معلوم شده،

تا سخت پسندیده و گزیده نباشد،

دل این ضعیف، به هرجا فرود نیاید،

و این مرغ،

هردانه را برنگیرد !»

(خط سوم: از سخنان شمس، درباره ی خود: تألیف: دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، موسسه انتشارات عطایی، چاپ سیزدهم: 1373 خ ، ص 61-62)

          در روشنی سخنان دلفروز شمس، این سخن آرای شیرین کلام و این شخصیت شور انگیز در تاریخ ادبیات فارسی ـ دری و چهره ی سنت شکن و ضد روش های کهنه گرایی در نهضت عرفانی جهان، بحث را پی می گیریم تا «فرق میان صادق و کاذب» را «هم از روی قول، و هم از روی حرکات» انان در لابلای برگه های تاریخ روزگار، بدرستی در یابیم:

         فصل سیزدهم (صص 305-324) کتاب “رها در باد” دارای عناوین: «به پاس رنج های بیکران مردم افغانستان»، «بهشت سرخ دولت کارگری» و «در یک سحرگاه بهاری» می باشد که حوادث پس از سقوط سلطه ی خونین حفیظ الله امین و شرکا، همچنان مسأله ی گسیل سپاهیان شوروی را به افغانستان، با تبارز روحیه عقده گشایی و پدر کشی های پایان ناپذیر، از دید دشمنانه ی شخصی، نه بر پایه ی واقعیت های عینی به بررسی گرفته است.

          حکایتگر [ثریا بها] و کاتبان کتاب، بی موجب زحمت کشیده (!) روی موضوع های پیچیده اند، که تا کنون در باره ی آنها از سوی مورخان و نویسندگان داخلی و خارجی و همین طور انستیتوت های سياست و جامعه شناسی، مراکز پژوهشی جنگ و صلح و بخش روابط و مناسبات بین المللی مؤسسات دانشگاهی (لشکری و کشوری) پژوهش های موشگافانه صورت گرفته، دهها و صدها جلد کتاب و رساله به چاپ رسیده، اسناد و مدارک با اعتبار موجود است و همه در دسترس مطالعه قرار دارند.

       مؤلفان، نویسندگان، سیاستمداران و تحلیل گران سیاسی در متون کتابها، رساله ها و تحلیل های سیاسی خویش که پیرامون افغانستان نگاشته اند، یکسره بر موضوع ورود قوای نظامی شوروی به افغانستان ، مهر تأیید نزده اند؛ بلکه کلیه جوانب این رویداد نظامی (حساسیت ها، نقاط ضعف، نقش بازی های سیاسی در عرصه ی سیاست های جهانی و منطقه یی و هدف های بزرگ استراتژیک و برنامه های کلان اقتصادی در سطح بین المللی) آغاز دهه ی هشتاد سده ی بیستم را که رقابت بین ابر قدرت ها(بشمول کشانیدن پای شرکاء و متحدین عنعنه یی دایمی و مقطعی آنها در این بازی) را بر سر این قضیه تشدید بخشید، به تحلیل و بررسی گرفته اند.

          چند عنوان کتاب را به معرفی می گیریم:

       ـ جنگ در افغانستان، تألیف: گروهی از دانشمندان انستیتوی تاریخ نظامی فدراسیون روسیه، ترجمه: عزیز آریانفر؛

          ـ اردو و سیاست (در سه دهه اخیر افغانستان)، تألیف ستر جنرال محمد نبی عظیمی، فصل های: دوم و سوم(صص 212-251)، چاپ دوم : 1377 خ؛

         ـ چگونه ما به بیماری وایروس A (هجوم به افغانستان) مبتلا می گردیدیم، نویسندگان: ولادیمیر سنیگیریوف و والیری سامورنین، ترجمه: غوث جانباز، از نشرات تارنمای: افغان جرمن انلاین؛

       ـ افغانستان گذرگاه کشور گشایان، مؤلف: جارج ارنی، ترجمه: سید محمد یوسف علمی و حبیب الرحمن هاله، چاپ سوم: 1382 خ ، (صص 91-108)؛

       ـ افغانستان پس از بازگشت سپاهیان شوروی، تألیف: محمود قارییف، ترجمه: عزیز آریانفر، چاپ نخست: 1988 م ؛

       ـ ارتش سرخ در افغانستان، تألیف: ژنرال بوریس گرومف، انتشارات«پروگرس» ، مسکو ، 1994 م، ترجمه: عزیز آریانفر؛

      ـ یادداشت های سیاسی و رویداد هار تاریخی، تألیف: سلعلی کشتمند، ج اول و دوم، فصل نهم، (صص 577-598)؛

      ـ حقایق پشت پرده تهاجم اتحاد شوروی بر افغانستان، مؤلفین: دیاگوکوردوویز و سلیگ هريسن، ترجمه: عبدالجبار ثابت، ج اول، چاپ دوم : 1377 خ، (صص70-104)؛

      ـ افغانستان در قرن بیستم (از مجموعه برنامه های بی بی سی)، چاپ اول: 1384 خ، بخش های: هفدهم، هجدهم، نوزدهم، (صص 259-305) ؛

     ـ افغانستان تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین ، تألیف: هنری برادشر، ترجمه: شورای ثقافتی جهاد افغانستان، چاپ دوم: 1378 خ، فصل های : ششم- هفتم – هشتم و نهم، (صص 133-202)؛

     ـ حزب دموکراتیک خلق افغانستان ـ کودتا، حاکمیت و فروپاشی، 1357ـ1371 خ، تألیف : محمد اکرام اندیشمند، چاپ اول: 1388 خ، (صص 214 – 343) ….

         هرگاه فصل سیزدهم کتاب “رها در باد” با شماری از کتبی که در بالا به معرفی گرفته شدند، سرداده شود، بخوبی قابل دریافت است که به مانند گذشته، حکایتگر و کاتبان کتاب، مطالبی را از نوشته های دیگران دست چین نموده و در برگه های شرمنامه ی پراز دروغ و ریا، مکرو حیله، فریب و نیرنگ بنام “رها در باد” جا داده اند.

ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال

که از گزند تو مردم هنوز می نالند

نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش

که چون پرت نبود پای در سرت مالند

«سعدی»

           آن طوری که تذکار رفت، در کتب یاد شده در بالا، نکات اساسی در باره ی علت ورود قوای شوروی به افغانستان، تا حدود زیاد بیان گردیده است، از این رو، از تبصره ی اضافی روی این موضوع، بخاطر به درازا نکشیدن سخن، صرف نظر بعمل می آید. ولیک لازم است تا یاوه سرایی ها و دروغ پردازی هایی را بر ملا سازیم که بسیار سنجیده شده به مقصد اغفال خواننده ی نا آگاه از رویداد های آن روزگار در افغانستان، در برگه های کتاب جا گرفته اند.

          خواننده ی عزیز، توجه فرمايید!

        چه شرمساری دیگر بزرگتر از این دروغ شاخدار بوده می تواند؟

       «هنوز چند روزی از ششم جدی گویا “مرحله نوین تکاملی انقلاب ثور!” سپری نشده بود که بازهم همان میراث خوران استعمار کرسی های حزبی و دولتی را “به پاس رنجهای بیکران مردم افغانستان” ازآن خود کردند. اما برای مردم بینوا سیاهۀ گمگشتگان و اعدام شدگان دوران امین را به دیوار های وزارت داخله آویختند. شیون و فریاد مردم در سوگ عزیزانشان چه برهوت غمی را که برپا نکرد. بررسی زندانیان دوره حاکمیت امین نشان داد که از 129 تن اعدامی صرف 9 تن آن پرچمی گمنام ومتباقی اعدام شدگان ماویست ها، آزادیخواهان و مجاهدین بودند و 40 تن پرچمی زندانی بودند که رها شدند» (ص 309)

       آری! خواننده ی بیدار دل!

         بسیار دشوار است که برای قلب ناپاک، وجدان آلوده، کثیفی و چرکی ضمیر باطن این دروغگوی حقیقت ناشناس و واقعیت گریز که با لجام گسیختگی حرف زده است، حد و مرز تعیین گردد!

         سران دول و رؤسای حکومت ها در سراسر گیتی، کلیه سیاستمداران دنیا، تمام مؤرخان و آگاهان سیاسی جهان، همه سازمان ها و نهاد های بین المللی پشتیبان حقوق بشر، جمعی نهاد های مدافع حقوق شهروندی در اقصای عالم و مهمتر از هر چیز دیگر- مردم داغدیده و ستم کشیده ی افغانستان (زن و مرد، پیر و جوان) بخوبی واقف اند که با قرار گرفتن حفیظ الله امین در رأس قدرت حزبی – دولتی در اخیر سنبله ی 1358 خ، پس از کنارزدن نورمحمد تره کی از صحنه سیاسی و بعد از به قتل رسانیدن وی؛ لیست دوازده هزار نفری زندانیان سیاسی،( گمشدگان و ناپدید شدگان) به دیوار های وزارت داخله و ولایت کابل، آویخته شد، نه در مرحله نوین و تکاملی انقلاب ثور !» و «سپری شدن چند روز از ششم جدی» سال 1358.

        در ارتباط به این ادعای بیشرمانه و دروغ پردازی صریح حکایتگر [ثریا بها] و کاتبان کتاب “رها در باد” فقط مراجعه به دو اثر کافی پنداشته می شود که متعلق به دو نگارندۀ دو اثر دراين رابطه می باشند که از لحاظ سیاسی دارای دیدگاه های متفاوت و متضاد هستند:

        1ـ «… به دستور امین لست بزرگی که نام هزاران تن زندانی سیاسی در آن درج بود ترتیب گردید و در دیوار های وزارت داخله و ولایت کابل نصب شد. وی اعلان کرد که بنابه دستور نورمحمد تره کی همه آن اشخاص کشته شده اند. در لست مذکور نام زن، مرد، پیر و جوان یافت می شد که بی رحمانه از بین برده شده بودند. مردم با این اطلاع به ولایت کابل و وزارت داخله یورش بردند. قیامتی برپا گرديد. صدای شیون و زاری مردم که اسم عزیزان و وابستگان خودرا پیدا می کردند گوش فلک را کر می کرد. همه به تره کی و امین دشنام می دادند. لست ها را به زودی از ترس قیام مردم از دیوارها برداشتند و با استفاده از موقع و فرصت مناسب کسانی که می خواستنددر آینده باعث درد سر برای امین گردند در همان شب و روز به صورت مخفیانه از بین برده شدند ….» (اردو و سیاست ” در سه دهه اخیر افغانستان” ، تألیف: ستر جنرال محمد نبی عظیمی، چاپ دوم: 1377 خ، صص 207-208 )؛

        2 ـ «چه فرد و افرادی در درون حاکميت حزب دموکراتیک [خلق افغانستان] به ویژه در سال های نخست مسؤل اصلی کشتار ها بود؟ در نخستین روزهای (سنبله ی 1358) که حفیظ الله امین، نورمحمد را از میدان قدرت بیرون راند و خود در رهبری حزب و دولت قرار گرفت، اسامی دوازده هزار زندانی بر روی دیوار های بیرونی ساختمان وزارت داخله آویخته شد که تا آن وقت از سوی دولت حزب دموکراتیک خلق به قتل رسیده بودند. در حالی که نورمحمد تره کی قبل از آن در رهبری حزب و دولت تأکید می کرد که شمار زندانیان سیاسی در جمهوری دموکراتیک افغانستان بین یک هزار تا یک هزار و یکصد نفر است. در توضیحات مأمورین رژیم به بازماندگان مقتولین و بستگان زندانیان، تره کی مسئول قتل این هزاران نفر معرفی گردید؛ هرچند این لست بزودی از دیوار خونین وزارت داخله برداشته شد. این در حالی بود که انگشت اصلی اتهام چه در آن دوران و چه در سال های بعد و اکنون نیز بسوی حفظ الله امین به عنوان مسئول اصلی کشتار ها دراز می شود. آیا امین فرمان تمام کشتارها را صادر کرده بود؟ نقش تره کی به عنوان رهبر حزب و حاکمیت در این کشتارها چه بود؟ “؛

” … او [امین] در روزهای نخست حکومت خود لست 12 هزار زندانی را بنام این که در دوران حاکمیت تره کی کشته شده اند به دیوار بیرونی ساختمان وزارت داخله آویخت. او می خواست تره کی را به عنوان مجرم و مسئول اصلی این جنایات معرفی کند و از میزان مخالفت و شورش در کشور علیه حاکمیت خود بکاهد. در حالی که این هزاران نفر شامل ليست و هزاران تن دیگر در یک و نیم سال حکومت مشترک او و تره کی تیر باران شده بودند و یا در کشتارگاه های پلچرخی و سایر کشتارگاه ها حتی زنده زير خاک شدند. اما حرکت ها و شعارهای امین از مخالفت و قیامها علیه حکومت حزب دموکراتیک خلق نکاست.»

 (حزب دموکراتیک خلق افغانستان- کودتا، حاکمیت و فروپاشی, 1357 -1371 خ، تألیف: محمد اکرام اندیشمند، صص (166 و 216 – 217).

خاکی که به زیر پای هرنادانی است

کف صنمی و چهرۀ جانانی است

هر خشت که بر کنگرۀ ایوانی است

انگشت وزیر یا سر سلطانی است

«خیام»

          و اما در باره ی این یاوه سرایی و ديده درایی خود، این حکایتگر هرزه اندیش [ثریا بها] چه سند مؤثقی ارائه کرده می تواند و تکیه گاه حرف ها یش چه می باشد:

        «بررسی زندانیان دوره حاکمیت امین نشان داد که از 129 تن اعدامی صرف 9 تن آن پرچمی های گمنام و متباقی اعدام شدگان ماویست ها، آزادیخواهان و مجاهدین بودند و 40 تن پرچمی زندانی بودند که رها شدند.»( 309)

       نخست باید پرسید:

       ـ این بررسی زندانیان و اعدام شدگان و مطالعات پیرامون حالت و وضعیت حقوقی و جزایی آنان، توسط چه کسی، چه وقت و در کجا صورت گرفته است؟ ؛

       ـ این بررسی و مطالعات در کدام نشریه (چاپی، تصویری، صوتی) به نشر سپرده شده است؟

          هرگاه این بررسی و مطالعات (!) در کمیسیون تحت ریاست خود این حکایتگر دروغگو و به اشتراک مادر و برادرش همایون بعمل آمده باشد، بدون تردید نتایج بدست آمده از آن ، فاجعه بار و بنیاد بر انداز بوده است!

         بهر حال، یک دیوانه و یک بیمار روانی معلوم الحال، همراه با چند نفر همکارانش، نمی توانند به اقتضای عطش هوس بازی ها و شهوت پرستی های خویش ، حقایق را کتمان و یا خدشه دار سازند.

         از آن جایی که در کتاب « یادداشت های سیاسی و رویداد های تاریخی»(ج دوم ،صص 498 -510) تألیف سلطانعلی کشتمند، راجع به تعداد پرچمداران زندانی و شمار پرچمی های اعدام شده در یک و نیم سال اول قیام نظامی هفتم ثور، به استناد، اسناد اشد محرم کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نشر شده در شبکه جهانی انترنت و به روایت آثار و نوشته های صاحب نظران سیاسی: سلیک هريسن، انتونی هایمن، بروتس امستوتز شارژدافیر سفارت امریکا در کابل، جارج ارنی، بوریس گروموف فرمانده سپاه چهلم، معلومات داده شده؛ بنابر آن از شرح و بسط دادن اضافی در این مورد می گذریم.

        و لیک لازم به تذکار است که اگر در آینده ضرورت پیش آمد، حتمی فهرست مکمل پرچمی های اعدام شده (رقم حدود 2500) نفر را احتوا می کند )در زیر سلطه ی حفیظ الله امین و دوره ی که او صلاحیت و قدرت داشت، همچنان لیست رفقای که زندانی بودند و در دخمه های مرگ پوسیدند؛ به کمک فامیل ها و بازماندگان آنان آماده خواهیم نمود.

          تا :

خوش بود گر محک تجربه آید بمیان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

«حافظ»

         در رابطه به سایر مطالبی که در این فصل کتاب “رها در باد” در باره ی آنها قلم فرسایی شده و سطر ها و واژه ها با کینه توزی و با خصومت ورزی پی هم دیگر قطار گردیده ؛ در گذشته نویسندگان و تحلیل گران سیاسی با ذکر جزئیات به تفصیل روی آنها نگاشته اند. بدین لحاظ ایجاب بحث اضافی را نمی نماید.

         ولیکن در این جا نیز، حکایتگر با کاربرد رکیک ترین الفاظ و واژه ها، بر نجیب الله و اعضای خانواده ی وی (پدر، مادر، خواهر…) تاخت و تاز نموده و با بی مسئولیتی حرف زده است. خداکند که صدیق الله راهی بر اساس شناخت و آگاهی ازسوابق موضوع ؛ به ادامه نوشته های قبلی خود راجع به اين مسایل نيز ، چیزی بنویسد.

در ساغر ما گل شرابی نشگفت

در این شب تیره، ماهتابی نشگفت

گفتم به ستاره: خانۀ صبح کجاست؟

افسوس که بر لبش جوابی نشگفت.

«فریدون مشیری»

          فریدریش هبل  نویسندۀ آلمانی در سده ی نزدهم، گفته است:

         «[عذاب] وجدان (ضمیر باطنی) چنان یک زخم است که هرگز التیام نمی یابد، لیکن به سبب آن هیچکسی نمی میرد » (برگردان از متن آلمانی)

        در جریان مراجعه به مأخذ ها به مطلبی روبرو شدم که لازم است در زمینه اندکی روشنی انداخته شود:

          در برگه (97) کتاب «حزب دموکراتیک خلق افغانستان – کودتا، حاکمیت و فروپاشی، 1357 -1371 خورشیدی ، تألیف آقای محمد اکرام اندیشمند، نقل قولی از اکرم عثمان آمده که گویا ایشان، حزب دموکراتیک خلق افغانستان را یکی از “سازمان های طراز قبیله ای” خوانده است.

         به خدمت جناب اندیشمند باید عرض کرد (هرچند خودش به خوبی از موضوع آگاهی دارد) که این قلم منحیث خواننده با استفاده از ابتدایی ترین حق خود، دیدگاه های خویش را در یک نبشته زیر تیتر “سخنی چند پیرامون رمان: کوچه ما” در نشریه آزادی (شماره 71- حمل 1385 مطابق مارچ 2006 چاپ دنمارک و در تارنما های (سپیده دم، زندگی، مشعل، پندار، روزنه) به نشر رسانید.

          خوانش نبشته ی متذکره، خشم و نفرت، بغض و کینه ی نویسنده ی رمان (!) را به آخرین نقطه ی غلیان خود برد که در نتیجه، در یک نبشته تحت عنوان «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا» و نشر آن درنشريه ها و سايت های انترنتی، با بد زبانی و استعمال الفاظ و جمله های رکیک به آدرس نگارنده ی این سطور، به مناظره نشست (شمه ی از این نبشته در ص 97 کتاب حزب دموکراتیک خلق افقغانستان … از تارنمای کابل نات، برداشت شده است).

        به تعقیب نبشته ی نخست ، نگارنده، به مصاف رفت و در یک نگارش جوابيه با عنوان : “به پاسخ مقال ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا” به جواب پرداخت که در نشریه آزادی (شماره 72، سرطان 1385 مطابق جون 2006) چاب دنمارک و در سایت های انترنتی (سپیده دم، پندار، زندگی، مشعل) نشر شد.

         رسالت نویسندگی واصول مطبوعاتی می آموزد که بخاطر رهایی ذهن خوانندگان از تردید وتردد، بایست در برگه (97) کتاب «حزب دموکراتیک خلق افغانستان ـ کودتا، حاکمیت و فروپاشی» تذکار داده می شد که به پاسخ این طرز دید و نحوه ی ارزیابی نویسنده رمان (!)، در گذشته پرداخته شده بود تا از برداشت و قضاوت یک جانبه، دوری گزینی بعمل می آمد.

کوه ها با هم اند و تنها یند

هم چو ما، با همان- تنهایان.

«احمد شاملو»

(بخش پانزدهم)

 

        در آثار عرفانی فارسی ـ دری آمده است: حضرت خضر (ع) از اثر نوشیدن آب حیات، زندگی جاوید یافت. از این رو، یادش و نامش در جایگاه هادی آگاه از راه و رسم منزل ها و به عنوان فرهیخته ی خردمند و راه شناس در گره گشایی مشکل ها، مظهر دانایی، فرزانگی و راز داری، در همه دوران هاست.

        آه! ای خدای من !

        آیا حضرت خضر (ع) واقف است که همین الان خطوط روشن عظمت و فضیلت انسانی و گوهر انسانیت را مشتی از ناکسان به اقتضای نفس اماره ی خویش با ضلالت خود بزرگ بینی، خود منشی و خود صفتی، به بازی گرفته اند و می خواهند در ورای آن با تاخت و تاز بر دیگران و با زشت گويِ و مستهجن نگاری : فساد شخصیتی، بد اندیشی، ناپاک رايی، ناسپاسی، آز، خشم، رشک، بغض و کینه، دورویی، خدعه و نیرنگ … خود را پنهان سازند.

        این دسته حقه بازان و سفله نهاد ها با وجدان کرخ، اندیشه ی یخ زده، اخلاق نا پسندیده و سیرت بد و نا نیکو، با حضور خویش در گوشه ها و بیشه های زندگی انسانی، محیط ماحول زیست باهمی و فضای اعتماد و همکاری متقابل را میان انسان ها خدشه دار می دارند و سایه ی سرد اعمال ـ رفتار ـ کردار و گفتار آنان، راههای دوستی و همزيستی را یخبندان می کند.

ای همه سردی ! زمستان را تو آوردی

تو، یخ بستی که یخ بسته است این خورشید جان افروز !

ورنه، اینجا، نور باران است

کوره ی خورشید سوزان است

آتش زرتشت، جان ها  را نگهبان است

ای همه سردی ! زمستان را تو آوردی

     (نقل از مجله ی کاوه، شماره 112 – زمستان 1384 – آغاز 2006 م، ناشر: کانون فرهنگی کاوه، مونشن آلمان)

 

        در فصل چهاردهم (صص 325 – 382) کتاب “رها در باد” با عنوان های «آیا هرکجا آسمانش همین رنگ است»، «برگشت بی فرجام»، «به سوی پاریس»، «جیمز باند» و «برگشت»؛ رسوای نابکار و کام طلب هوس باز [ثریا بها] خواسته به کمک جمله بندی ها و از خیرات سر کاتبان کتاب، خود را هم شهید (!) و هم غازی (!) جا بزند و هم تندرست و سالم به خانه باز گردد !

         همانگونه که به تکرار گفته: «فروش و در گرو گذاشتن زن و دختر بخشی از فرهنگ پکتیا و شینوار است» (ص218، فصل نهم)، «در جنوبی و شینوار زنان و دخترانشان را می فروشند» (ص 300، فصل دوازدهم) ؛ مطالب تیتر «آیا هرکجا آسمانش همین رنگ است؟» (صص 325 – 344) نیز پس از چند سطر، با حرف های تکراری ملا انگیز: «مادر بینوایم که هژده سال (!) در پشت زندان پدرم زجر کشید …» (326) وقت گران بهای خواننده را تلف می سازد.

          از قصه های خسته کن و سرگیچ کننده ی «درد گردن خودش« و «شکستگی پای مادرش» که عاری از ارزش و اهمیت برای دیگران است، می گذریم. ولیک باید دید که این افعی صفت [ثریا بها] چگونه با حیله و نیرنگ و کاربست ترفند ها از امتیاز ها بر خوردار شد و از تغییر شرایط و اوضاع سیاسی در کشور پس از سقوط سلطۀ  حفیظ الله امین، مستفید گردید.

          صدیق الله روهی در روند تعیین کارمندان دولت در مأموریت های خارجی، به صفت معاون در نمایندگی بانک افغانستان، در شهر هامبورگ آلمان، تقرر حاصل کرد.

         واما حکایتگر [ثریا بها ] در یک مأموریت خارجی که شوهر ان روزگارش در آن تعیین شده بود، می خواست یک «تنُگر» را نیز با خود همراه کند: «تو[صدیق الله] کاری کن که مادرم را نیز با خود ببریم تا آنجا در مفصل رانش «پروتیز» بیندازند.» ، گفت [صدیق الله]: «نخست ما می رویم و از آنجا برایشان کاری می کنیم.» (ص328)

         چون در این مأموریت فقط یک نفر بنام صدیق الله توظیف شده بود و مطابق قانون بین المللی، تنها او می توانست در رابطه به چگونگی اشغال وظیفه و آغاز به کار نمودن و دوام خدمت حرف بزند؛ بنابر آن یاوه سرایی ها و هرزه نگاری های حکایتگر فاقد هرگونه ارزش واعتبار است.

        در این درامۀ بی ماهیت، این دروغگوی بی شرم با افول در باتلاق یاوه سرایی، با سبکسری بر حیثیت و شخصیت شماری زیادی از انسان ها (مرد و زن) تعرض نموده است که نمایندگی از ضعف اخلاقی، بی ادبی و بی تربیه گی و پایین بودن سطح اخلاق و تربیه فامیلی و اجتماعی وی می نماید.

       آنچه دراین جا مهم پنداشته می شود، صحنه آرایی های مضحک و نمایش های شرم آوری می باشد که حکایتگر با ژست های زورگویانه به تمثیل گرفته است و بایست صدیق الله راهی در باره ی کلیه رویدادها (از زمان رسیدن به فرودگاه بین المللی فرانکفورت تا رفتن به شهر بن و شهر هامبورگ و حوادث بعدی) بشمول دو موضوع وارد کردن اتهام جاسوسی به وی (رفتن به پارک اشترت با پوشیدن بالاپوش سپید بارانی و کلاه شپو و گرفتن یک روزنامه در دست و نشستن روی دراز چوکی – ص 334) ،با بیان درست مسایل و نگارش حقیقت مسأله، خوانندگان عزیز را در جریان واقعیت ها قرار دهد و رفع مسئولیت بدارد.

          از گذشته ها به همگان معلوم است که نه صدیق الله و نه هم همسر دیروزی اش [ثریا بها ]، به حزب دموکراتیک خلق افغانستان تعلق خاطر داشتند؛ بلکه هردوی آنان، سال های قبل، در زمان رژیم شاهی ، از حزب اخراج ساخته شده بودند. لیکن در واقعیت امر، در موضوع تعیین شدن صدیق الله به این مأموریت خارجی، حرف امتیاز دهی و وابستگی فامیلی مطرح بود.

          آنچه در برگه های (329- 330- 339- 341) کتاب “رها در باد” تذکار رفته و به روایت آنها اگر صحبت های کارمندان نمایندگی سیاسی افغانستان در شهر بن آلمان، در نظر گرفته شود؛ نتیجه بدست می آید که بین عبدالوکیل وزیر مالیه و نجیب الله رئیس عمومی خدمات اطلاعات دولتی بر سر مسأله توظیف صدیق الله بحیث معاون بانک در شهر هامبورگ، توافق و هماهنگی صورت نگرفته بود که مشکلات بوجود آمده ی بعدی نیز از همین نقطه نشأت نموده است.

         در برگه های (327 – 332) حکایتگر با اوباش صفتی و قلدر منشی علیه محترم عنایت الله سادات و سایر کارمندان نمایندگی سیاسی افغانستان در شهر بن، همچنان بر ضد محترم عبدالهادی احمد یار آمر نمایندگی بانک افغانستان در شهر هامبورگ، حرف های نا روا و نا صواب بیان داشته و تحت همین بهانه «پرچمی» ها را با زشت ترين واژه ها دشنام و توهین نموده است. جای دارد که ایشان با نگارش واقعیت ها چهره ی این شیاد بدنام و بد کنش را به همگان، عریان تر سازند!

     صدق الله راهی بمثابه شاهد عینی، باید به مقصد آگاهی هم میهنان عزیز از اصل موضوع، حقیقت را راجع به تغییر مسیر حرکت هواپیمای شرکت آریانا، از تاشکند به دهلی، بنگارد؛ زیرا در برگه (344) سنگین ترین اتهام را علیه نجیب الله وارد نموده و از طرح ریزی و سازماندهی توطئه و موجودیت یک دسیسه، حرف زده است که ضرورت به ارائه پاسخ دارد.

 

      دلی به ظلمت شب دارم،

غمی به وسعت شهر:

در آن، هزار چراغ از هزار خانۀ دور

فروغ فسفری یادهای گمشده را

به عابران خیابان عشق می بخشند

وعابران، همه در زیر چشم پنجره ها،

به حسرت از شب تاریک خویش می گذرند …

“نادرنادرپور”

 

 

          در زیر عنوان «بازگشت بی فرجام» (صص 344-345) در آغاز با خود صفتی های حکایتگر روبه رو هستیم که عضو علمی (!) وزارت تعلیم و تربیه مقرر شده بود و گاهی هم در ریاست تألیف و ترجمه (البته در موجودیت شخصیت سرشناس وگران ارج ميهن مان ، محترم استاد واصف باختری و استاد عالی قدر و گرامی محترم رازق رویین و شادروان عالم دانشور، که همه اعضای علمی و مسلکی ریاست تألیف و ترجمه بودند) برای تدریس سیمینارها (!) فرستاده می شد(!) به ، به !.  پس از آن نوبت موضوع های تکراری مربوط به جمهوری تاجکستان در زمان اتحاد شوروی و برخورد های لفظی با لطف الله یوف مشاور که «پیش از آمدن به کشور مان وزیر آموزش و پرورش تاجکستان بود ؛ می آيد .» (ص345)

        در همین مبحث دیده می شود که اين حکايتگر خود بين و بلند پرواز، با جا بجایی چند مضحکه ی فکاهی گونه و گنجانیدن چند افسانه ی بی ماهیت، در برگه های طومار شیطانی خود، سایه ی خویش را در زیر چتر صلاحیت و قدرت بزرگان حزبی-دولتی که با وی خویشاوندی دارند، بزرگ یافته و بدون تشویش از پیآمد های کیفری اعمال خود به زورگویی و حادثه آفرینی دست یازیده و از میخ دیگران پریده است.

        این اهریمن صفت آلوده به لوث دروغگویی و ترفند تراشی، در هر قضیه، به دنبال انسان های شریف و پاکنهاد رفته، هر کس را بر معیار شاخص و به نرخ اعمال و کردار پلید خود سنجش کرده و بر آنان تهمت بسته و افترا گفته، شرف و حیثیت انسانی را زیر پا گذاشته است:

         ـ گاهی بر رئیس پلان وزارت تعلیم و تربیه (شاید به علت هزاره بودن وی ویا هم بخاطری که به تقاضای شهوانی این دیو شهوت پرست، پاسخ رد داده باشد) اتهام های نا روا از اين دست وارد نموده : «از انسانیت چیزی نمی فهمید (!)» ( 346)؛ «نسبت نداشتن دانش و اهلیت کار پیوسته احساس حقارت می کرد(!)؛ « با تافت زدن به موهای خویش و پوشیدن کفش های پاشنه بلند ابراز شخصیت می کرد و دور و بر دختر تایپست می پلکید.» (ص 348)؛

          ـ  زمانی از« هنجار های زشت و خشونت بار» شوهر اسبق خود ، مبنی بر داشتن رابطه عشقی با یک زن تایپست بد قواره ، از زبان راننده ی وی (معاون بانک ملی- صدیق الله) (ص 346) سخن گفته است.

       خواننده ی عزیز ! مطلب زیرین را بدقت مطالعه نماید و قضاوت فرمایید !

       «روز دیگر در دفتر کارم نشسته بودم، پنج زن ناشناس برای شکایت از صدیق نزدم آمدند که انها را به نام زنان روسپی از کار برکنار کرده است. آنها با التماس از من [ ثريا بهاء] خواستند که مانع برکناری شان شوم. گفتم: با رئیس شما اکرم خلیل که انسان فرهیخته و استاد من در دانشگاه بود، گپ می زنم. شما ناراحت نباشد ….

        برای رئیس بانک زنگ زدم و جریان برکناری این زنان را پرسدم. گفت: این زنان در مورد راضیه و معاون ما گپ های بدی می زدند که به گوش صدیق رسید و به نام زنان فاسد مکتوب برکناری آنها را نوشته است ….» (صص 347 ـ 348 )

       در نخست همه می دانند که برای حل مشکل از این دست، انسان بایست به کسی مراجعه نماید و زنجیر دروازه شخصی رابکوبد که يا خودش از زمرۀ مامورين عالی رتبه محسوب شود ويا دارای روابط محکم و کانکریتی با بلند پایگان دولت ويا منابع استخباراتی (داخلی و خارجی) باشد !

      آیا کارمندان بانک ملی (پنج زن ناشناس) نمی فهمیدند که جهت دفاع قانونی از کار خویش به چه کسی شکایت کنند؟ آنان نمی دانستند که مرجع اصلی شکایت شان، در قدم اول دفتر رئیس بانک و در گام های بعدی دفتر وزیر مالیه، دفتر صدراعظم و در نهایت امر کشیدن پای غاصب به دفاتر حقوقی ـ عدلی و قضایی ، می باشد؟

         آیا رئيس بانک ملی حدود صلاحیت و قدرت اداری خود را درک نکرده بود که فقط با یک صحبت تیلفونی حاضر می شود تا راز اداره ی خود را باکسی در میان بگذارد که هیچگونه رابطه و مناسبت کاری با او ندارد؟

          خیلی ها مضحک و شرم آور است !

        هر کارمند دولت که حد اقل به مدت یک ماه مأموریت کرده باشد، به خوبی می داند که در آن زمان در یک واحد اداری متمرکز(سوای تعیینات آغاز هر سال )، تقرر به ماموريت ويا تغییر و تبدیل کردن وظیفه ی کارمندان و کارکنان اداره (از یک شعبه به شعبه دیگر و یا از یک ریاست به ریاست دیگر) از زمره ی وظایف و صلاحیت های رياست اداری از طريق مدیریت عمومی مأمورین و یا ریاست استخدام می شود و در اجرای اين کار به پیشنهاد رسمی و یا نظر شعبات وقع می گذارند.

        آنچه که این حکایتگر دروغگو، دسیسه ساز، توطئه گر، تهمت ران و ماجراجو در برگه های (347-348-349) در باره سبکدوشی زنان کارمند در بانک ملی و یا تغییر و تبدیل و یا منفکی تایپست ها در ریاست پلان وزارت تعلیم و تربیه، به هدف بدنام سازی انسان های شریف (مرد و زن) به خورد خوانندگان داده در فرجام کار، خویشتن خویش را فاتح و قهرمان ماجراها به نمایش گذاشته، هرگز با حقیقت سازگار نیست و نمی تواند باشد.

          به ادامه ی فتنه گری های زورگویانه این مفتن حرفه یی، سودابه وار (یکی از شمار زنان در داستانهای شهنامه ی فردوسی) به دنبال محترم عبدالغفور تلاطم رفته و پای ایشان را در قضایای جنایتکارانه خود کشانیده و صحنه های ساختگی خفت آور را در برگه های (349-350) سرهم بندی کرده است.

         محترم عبدالغفور تلاطم در دوران صلاحیت، قدرت و سلطه ی خونین حفیظ الله امین جلاد و شرکاء، با نگارنده ی این سطور، در زندان پلچرخی در یک بلاک زندانی بود و من با این انسان شریف و والاگهر، از همان زمان معرفت دارم.

          نخست این که محترم تلاطم، شخص آرام و مهذبی بود. دروغ و برچسپ زدن «ژیگولو» (ص 348) بر موصوف، صدق پیدا نمی کند، زیرا سر مو رفتگی داشت و آدم کم موی بود.

          دوم، این زن ولگرد – کانگستر و چاقوکش [ثریا بها] بر اساس کدام حق و قانون، با «سنگ کریستال روی میز» (ص 350) خود (اگر حقیقت داشته باشد) بر فرق تلاطم کوبیده و چرا به صدیق الله در بانک ملی، زنگ زده و گفته: «حق زورگویی منشی سازمان اولیه را کف دستش گذاشتم» ؟ (ص 351)

          وباز صدیق الله راهی، بر حسب کدام حق و قانون از بانک ملی به تعمیر وزارت تعلیم و تربیه، قدم رنجه فرموده تا عمل ننگین یک زن بدماش چاقو کش را پوش نماید؟ و چیز بدتر از آن که گفته است:«تو غرور تلاطم را شکستی، من آمدم تا پوزش را بشکنم» (ص 351)

         هرگاه آقای صدیق الله راهی با اتکا به این پشتوانه که برادر نجیب الله رئیس خدمات اطلاعالت دولتی افغانستان بود، به خود حق داده که بی موجب بر یک کارمند پایین رتبه ی دولت؛ ولیک یک انسان شریف و آموزش دیده، هجوم ببرد، این دیگر مفهوم زورگویی و پامال ساختن شخصیت و کرامت انسانی دیگران را می رساند و از نقض قانون و زیر پا گذاردن اصول و مقررات اداره ی دولتی گواهی می دهد. در غیر این صورت باید به بیان حقیقت موضوع بپردازد و واقعیت ها را برملا سازد!

 

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچاره گان نیاسودن

به کاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی زعادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

زبهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن زخرابات زندگی هشیار

زخود نرفتن و پیمانه ای نپیمودن

رهی که گمرهیش درپی است نسپردن

دری که فتنه اش اندر پس است نکشودن

«پروین اعتصامی»

 

           خواننده ی عزیز !

        به حکایت زیرین که دروغ پردازی، منفی بافی، دسیسه سازی، ساخت و بافت ها، زد و بند های پشت پرده با منابع خارجی و نشانه های از فعالیت های استخباراتی را باهم در آمیخته و آمیزش داده، توجه فرمایید !

        «در یک شام پاییزی، یاسین ایوبی برادر زن کشتمند، که هم صنف دانشگاهی ام [ثریا بها] بود، به دیدنم آمد و گفت: «تو می دانی من در همان دوران ظاهر شاه حزب را ترک کردم؛ اما پس از پیروزی کودتا کشتمند مرا مأمور عالی رتبه در وزارت خارجه مقرر کرد. باوصف آن هم می گویم، پرچمی ها مردمان بی رحم، توطئه گر و سخت نامردند.» پرسیدم:«چه شده است؟» گفت: «خبر بدی برایت دارم. دیشب خانه کریمه خواهرم بودم، کشتمند گفت: «رفیق نجیب، ثریا را در این شب و روز با شاهپور به عنوان یک شعله ای دستگیر و زندانی می کند.» چون با واصف باختری، رازق رویین و شاهپور دریک دفتر کارمی کنی، منشی سازمان اولیه برای خاد گزارش آنها راداده است.» گفتم: «ما هیچگونه فعالیت سیاسی نداریم. تنها از یک دختر یتیم و بینوای نجار دفاع کرده ام.» گفت: «می دانید که نجیب با شما دشمنی دارد. پس چرا چنین بهانه هایی را در دستش می دهید؟ من آمدم که تورا آگاه سازم که در این روزها وزارت نروی و هرچه زودتر کشور را ترک کنی.» (صص 351 ـ 352)

          دروغ های شاخدار و شعبده بازی های سیاسی را که در پاراگراف بالا جا گرفته اند با رعایت معنی و مفهوم مقوله ی فلسفی «رشد عقلانی» که هدف آن همانا آراسته بودن افراد جامعه ی انسانی به زیور «روح علمی و عادت به قضاوت صحیح و متکی به دلیل» است؛ محک می زنیم:

 

(بخش شانزدهم)

      ماجراجویی های تصنعی پی در پی و برنامه ریزی های سنجیده شده پشت سر همدگر، مواد برای پی ريزی سناریوی یک درامه ی مضحک دیگر، با رنگ و بوی خوش خدمتی های چاکر منشانه به سازمان های قدرتمند استخباراتی دنیای غرب به هدف گرم نگهداشتن بازار تبلیغات خصمانه بر ضد جمهوری دموکراتیک افغانستان !

        هنوز تأثیر ضربه های خرُد کننده ی ، ساطور افسانه ی بی مزه آن شام پاییزی، بر یاخته های مغز پوک حکایتگر خیلا صفت [ثریا بهاء] سنگینی می کرد که سر از نو، گویا در همراهی با شریک زندگی گذشتۀ خویش، طرح نقشه شیطانی دیگری را ريخت.

        این بار در آغاز نمودن و تکمیل کردن پروسه ی ماجرا، صدیق الله راهی را پیشگام ساخته و موصوف با پالیدن عکس ها سر کلافه را باز کرده است. هردوی انان از طریق برقراری تماس تیلفونی، به همدیگر رسیدند و به خانه ی همایون رفتند و صديق به پرداختن روایت زیرین دهن گشود:

         «من [صدیق الله] در بانک بودم. گلاب زوی وزیر داخله برایم زنگ زد و مرا به دفتر کارش فراخواند. نزدش رفتم. گفت: “تو یک زن بسيار شجاع (!) و با شهامت (!) داری. من [گلاب زوی] خبر شدم که نجیب، این پشتون بی غیرت می خواهد زن برادر خود را زندانی و تورا از معاونیت بانک بر کنار کند.” پرسیدم [صدیق الله]: “ما چه کرده می توانیم؟ ” گفت: [گلاب زوی]: “برو زود عکس هایتان را بیاور تا برای تان پاسپورت بدهم و به زودی کشور را ترک کنید.”

          من [صدیق الله] هم عکس ها را برای گلاب زوی بردم. وی به آمر پاسپورت امر کرد تا به زودی پاسپورت های ما را آماده کند و آنگاه پاسپورت ها را کف دستم گذاشت و گفت: “الله یارت” » (ص 352)

          در رابطه به این حکایت خود ساخته، نکات جالبی وجود دارد که بايد گفته شود:

          ـ محترم سید محمد گلاب زوی یک وزارت مهم و پر قدرت و دارای توانایی نظامی و امنیتی را در سکتور امنیتی در جمهوری دموکراتیک افغانستان، رهبری می کرد و در بین طرفداران خود، از محبوبیت چشمگیری برخوردار بود؛

          ـ وزارت داخله ی افغانستان با وزارت داخله ی اتحاد شوروی روابط تنگاتنگ داشت و شماری از مشاورین روسی در مسایل امنیت داخلی با این وزارت همکاری می نمودند؛

        ـ وزیر داخله عضو کمیته مرکزی ح.د.خ.ا، عضو شورای انقلابی جمهوری دموکراتیک افغانستان، عضو هیأت رهبری شورای وزیران جمهوری دموکراتیک افغانستان بود؛

        با در نظر داشت مطالب بالا، چه طور امکان دارد که محترم سید محمد گلاب زوی تا آن مرزی سقوط کند که شهر وندان میهن خودرا که خود مسؤول تأمين امنيت زندگی آنان بوده، به فرار از کشور تشویق نماید و گذرنامه ی رسمی مسافرت به خارج را با دستان خویش در اختیار شان بگذارد و بی توجه به اهمیت وظیفه و تبارز شایستگی و برازندگی در پیشبرد امور محوله، با این کار از انجام مکلفيت وظيفه يی خويش شانه خالی کند و ازمیزان شهرت و محبوبیت خود نيز بکاهد؟

         خوب است که محترم سید محمد گلاب زوی حیات دارند و شاید با خوانش اين موضوع، راجع به صحت و سقم مسأله موضعگیری نمایند.

 

       و اما شگرد فعالیت دستگا ههای جهنمی جاسوسی جهان غرب و اقمار آنها در منطقه، در گماریدن، گماشتگان چکمه بوس خود به انجام وظایف استخباراتی، در همه جا و در همه دوران ها، بویژه در افغانستان، شباهت های نزدیک به همدگر داشتند. ولیک هرکدام، در جذب افراد مشخص، روش های خاصی را به کار می بستند و حتی در رقابت با یکدگر قرار می گرفتند.

         خواننده ی عزیز ، توجه فرمایید !

      حافظه ی تاریخ به یاد دارد که  در دهه ی شصت خورشیدی (دهه ی هشتاد میلادی) تمام دول غربی، از لحاظ سیاسی، در ضدیت آشکار با جمهوری دموکراتیک افغانستان بودند و در عملیات پنهانی به مخالفان مسلح دولت افغانستان مستقر در خاک پاکستان، کمک های مالی و تسلیحاتی می رسانیدند که ابعاد وسیع آن در کتاب «تلک خرس» و در دهها کتاب و سند دیگر، درج است.

         همچنان همه به یاد دارند که در آن مقطع زمانی، نمایندگی های سیاسی جهان غرب در افغانستان، با وجود تقاضای رسمی وزارت خارجه افغانستان، در امر صدور ویزه به کارمندان دولت افغانستان که می بایستی در سیمینارها و کنفرانس های بین المللی و یا در برنامه های سازمان ملل متحد، اشتراک می نمودند، مشکل تراشی می کردند و با بهانه جویی های غیر موجه، صدها دلیل ناشد را پیش روی می گذاشتند.

        اما سفارت فرانسه در افغانستان، به دلیل این که خانم سپوژمی زریاب در آن جا ترجمان بود؛ در پاسپورت های صادر شده از سوی وزارت امور داخله، فقط در نيم روز (صبح پاسپورت هارا می سپارند، چاشت با ویزه دوباره بدست می آورند) برای حکایتگر [ثریا بهاء] و همسرش [صدیق الله ] ویزه ی سیاحت به فرانسه را صادر می دارد (ص 353).

         بسیار جالب و حیرت انگیز است !

         در آن موقع، از زمره ی شهروندان افغانستان که قصد بیرون شدن از وطن را در سر می پرورانیدند، چه کسی خوش نبود و آرزو نداشت که به این سادگی و آسانی، بدون جنجال و درد سر و به دور از افتیدن به دام قاچاقبران انسان و پذیرش دهها خطر جانی و مالی تا رسیدن به شهر پشاور و اقامت در کمپ های مهاجران؛ با در دست داشتن پاسپورت و ویزه قانونی؛ کشور را ترک کند و خود را با خیر و عافیت به سر منزل مقصود و بهشت رؤیا های خود برساند و زندگی دلخواه خویش را آغاز نهد؟

          خانم سپوژمی زریاب(در واقع اگر می توانست) چرا از این کمک خود، در حق دهها فامیل دیگر که شماری حتی پاسپورت های مریضی (جهت رفتن به خارج غرض معالجه) در دست داشتند، دریغ ورزید؟

 

        به تعقیب سهولت حصول ویزه ی سیاحت به فرانسه، دستان نا مریی بکار افتید و همه چیز را به طیب خاطر، به مراد دل و مزاج نازک و کام شاد حکایتگر چرخانید.

          حسب توقع، از این که صدیق الله در شعبه تکت فروشی شرکت هواپیمایی آریانا، دوستی داشت، تکت دوطرفه ی پرواز هواپیمای آریانا (از کابل تا پاریس و عکس آن) با همان سهولت غیر منتظره در اختیار شان قرار گرفت (ص 353)

         پرسش این است که آيا در آن زمان ارتباط هوایی بین افغانستان و فرانسه وجود داشت و هواپیمای مسافر بری آریانا، پرواز مستقیم از فرودگاه کابل به پاریس، انجام می داد ویا خیر؟

        آيا تکت های پرواز مخفیانه و بی سر و صدا به فروش می رسیدند و هیچگونه دفتر ثبت و راجستر (اسم مسافر، شماره پاسپورت) وجود نداشت. آویز و صورت حساب تحویلی پول قیمت تکت، مطالبه نمی گردید؟

  

          حیرت آور و حیران کننده تر این که بتاریخ 25 نوامبر 1981، در روز پرواز، وظیفه خروج با امن راهیان «عروس شهر ها» را، آمر امنیت فرودگاه هوایی بین المللی کابل (سلطان نورستانی)، دوست برادر حکايتگر(!) به دوش گرفته بود ! چنین شد و هیچ خطری از ناحیه کنترول گذر نامه ها و سایر موضوع های مربوط به باز پرسی مسافران، «جفت عاشق پیشه ی گاهی آشتی و زمانی در جنگ» روانه ی «شهر عطر ها و گل ها» را تهدید نه نمود ! ( ص 354)

       بدون تردید، به امر سید محمد گلاب زوی وزیر داخله، میان پولیس میدان هوایی و کارمندان خدمات دولتی، در این قضیه یک هماهنگی  به وجود آمده بود (!)، لیکن حکایتگر به دلیل این که خود و شوهر قبلی خویش را بیشتر زير باراحسان وزیر داخله نیابد، از ذکر آن ابا ورزیده است.

 

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر ست

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

و رنه هرسنگ و گلی لولو و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود، ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود …

ذره را تا نبود همت عالی، حافظ

طالب چشمۀ خورشید درخشان نشود

 

         در زیر عنوان «به سوی پاریس» (صص 355 – 363) قصه های بی نور و بی نمک بکلی شخصی، فاقد هرگونه ارزش و اهمیت برای خواننده، جای گرفته، تنها چند موردی وجود دارد که از درون آنها بوی متعفن زد و بند های استخباراتی، به بیرون صعود می کند و گند چيزی بالا می آید که در آن فساد و دروغگویی خجالت آور یک یاوه سرا بنام [ثریا بهاء] آشکار می گردد و سبب رسواشدنش می شود. بدین لحاظ بایست پیرامون آنها اندکی نوشت:

        حکایتگر از پاریس به یک هموطن بنام «توریالی» که در شهر هامبورگ آلمان زندگی می نمود، زنگ زد و ناگزیری (!) آمدن شان را شرح داد و از سوی وی چنین اطمینان حاصل کرد:

         «خوب شد که دوباره برگشتید. اگر خون من کارتان باشد، دریغ نخواهم کرد. شما ناراحت نباشید. من تا دو روز دیگر از آلمان به پاریس می آیم و شما را با خود آلمان می آورم. فردا همین ساعت شب برایم زنگ بزنید.» (ص 357)

        حسب وعده، شب موعود با «توریالی» تماس تیلفونی برقرار نمود و این مشوره را بدست آورد:

          «داکتر کریم با پرچمی ها رابطه دارد. برای وی چیزی نگویید. فردا صبح زود به دفتر آریانا در پاریس بروید و بگویید که دوباره به افغانستان بر می گردید. بنابرآن محل توقف شما را به جای فرانکفورت در هامبورگ در نظر بگیرند. من در فرودگاه هامبورگ منتظر شما خواهم بود. همه کارها را درست کرده ام.» (ص358)

          «… ساعت هفت و نیم شام، هواپیما در فرودگاه هامبوزگ نشست. مسافران پیاده شدند و ما همچنان گنگ و صامت نشسته بودیم که مهماندار هواپیما گفت: “باید پیاده شوید.”

         هنگامی که میخواستيم پابه بیرون دروازه هواپیما بگذاریم، به ناگه روشنایی فلاش کمره ها به صورتمان خورد. دیدیم که توریالی این مرد ماجراجو با چند ژورنالیست زیر هواپیما ایستاده و کلاه بیری خودرا به سوی ما تکان می دهد. وی مارا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: “تمام شد. پناهنده شدید! ” پرسیدم : “چه زود به این سادگی؟” گفت: ” من و رفیقم حمید در این چند روز برای پناهنده شدن شما دست به کار شدیم .” آنگاه حمید و چند ژورنالیست از حزب سوسیال دموکرات برای ما شادباش گفتند.» (ص 359)

 

مرگ جهل است و زندگی دانش

مرده نادان و زنده دانانان

«حکیم ناصر خسرو بلخی»

 

          خواننده ی عزیز ، قضاوت فرمایید !

        چکمه بوسی و چاکر منشی و سرکوبیدن بر آستان نهاد های پنهان کار، شاخ دارد و یا دُم؟

         نفرین باد بر آنانی که به جای حفظ آبرو، فخر و شرف؛ با وقاحت، فضیلت انسانی، اخلاق و وجدان آدمی را جهت دستیابی به امیال و آرزو های شیطانی خویش، با خوش خدمتی در معرض معامله می گذارند !

 

         حکایتگر که با زبونی و بزرگ نمایی ذاتی و میراثی خودش، با بی حیایی و با بی شرمی، قصه پردازی نموده، نمی تواند با توسل به این ترفند ها به چشم مردم خاک بزند و جنایت فعاليت های پشت پرده خودرا پنهان نماید.

        نخست باید گفت که پروسه ی عملی و رسمی ارائه ی تقاضا نامه ی پناهندگی و دریافت حقوق پناهندگی سیاسی در آلمان فدرال، بر مبنای قانون اتباع خارجی، از طريق ادارۀ فدرال برای مهاجران خارجی، صورت می گیرد و در حالت رد شدن تقاضای پناهندگی، محاکم آلمانی تصمیم اتخاذ می دارند.

         یک نگاه تاریخی به مسأله، می رساند که از گذشته ها در آلمان، خطوط اساسی چگونگی رعایت نظم قانونی و رفتار حقوقی با خارجی ها وجود داشت و مطابق به قانون، حقوق خارجی ها را( Auslanderpolizeiverordnung ) مصوب مورخ 22 اگست 1938 تنظیم می نمود.

         بعد ها که حقوق خارجی ها در کشورهای جهان بروفق میثاق ها و پروتوکول های بین المللی و فیصله های جهانشمول عیار گردید، در آلمان فدرال، قانون اتباع خارجی مصوب 28 اپریل 1965 نافذ شد. قانون متذکره با یک بازنگری دوباره از اول جنوری 1991 جان تازه يافت. در هردو سند حقوقی برای خارجی ها پاره ی از ماده ها و پاراگراف های Auslanderpolizeiverordnung )   مصوب 22 اگست 1938) که با قانون اساسی آلمان و سایر فیصله های تقنینی دفاتر آلمانی، از جمله پارلمان؛ در مغایرت قرار نمی گرفتند، حفظ شد.

         در قانون اتباع خارجی، کلیه شرایط طی مراحل قانونی تقاضای پناهندگی، معیار های پذیرش و دادن حقوق پناهندگی، همچنان تمامی حقوق مهاجران خارجی در آلمان، با خطوط روشن تسجیل یافته است.

       در بیش از سی و پنج سال اخیر، شمار زیادی از شهروندان افغانستان، به شمول برخی از مأمورین عالی رتبه ی رژیم های پیشین (صدراعظم ، معاونان صدراعظم ، وزرأ، جنرال های ارشد ارتش، والی ها و سایر کارمندان لشکری و کشوری) از حکومت آلمان فدرال تقاضای پناهندگی سیاسی نموده اند که پس از طی مراحل قانونی، بر مبنای قانون اتباع خارجی و ماده ی (16 الف) قانون اساسی به دریافت حقوق پناهندگی نایل آمده اند و یا هم تقاضا نامه ی تعدادی از آنان رد گردیده که در محاکم ثلاثه ی آلمان (ایالت ها) با گرفتن وکیل مدافع بر فیصله ی اداره ی فدرال، اقامه ی دعوی شده است.

         ولیک باید پرسید که در این قضیه خاص (یاوه سرایی های حکایتگر) چه راز سردرگم و پنهانی، نهفته بود که دم و دستگاه صدارت یک مملکت مقتدر اقتصادی و صنعتی جهان، همچنان عضو پیمان ناتو؛ تا این سرحد خودرا در یک موضوع خیلی ها ساده و عادی، مصروف ساخته بود؟

 

 

          مبانی فلسفه می آموزد: تنها از طریق اتکا به روش عقلانی میتوان موضوع درستی و نادرستی و یا برازندگی، قابلیت، اعتبار و بایسته بودن دیدگاه ها، نظریات و عملکردها را روشن ساخت.

       تجربه ی آدمی از جنبه ی عقلانی (درک، فهم، تعقل) و جنبه ی عاطفی (لذت، عشق، محبت) تشکیل شده و در سایه ی همراهی و پیوند دادن این هردو، امکان ارزیابی عقاید، دیدگاه ها و عملکرد ها، میسر می گردد. هر گاه میان این جنبه ها جدایی به وجود آورده شود، این دیگر به مفهوم وارد کردن تزلزل و تردد در دیدگاه ها، نظریات و عملکردها می باشد که در نتیجه تنزيل جايگاه و خرُد شدن شخصیت آدمی را می رساند.

         بربنیاد حرف های بالا، در چرند نویسی ها، اراجیف نگاری ها، هرزه گویی ها و یاوه سرایی های این زن [ثریا بهاء] سادیست و خودپرست و مبتلا به بیماری «نارسیسم» و همین طور در صحنه آرایی های حوادث و تمثیل درامه های شرم آور، هیچگونه پیوند علمی و منطقی دیده نمی شود و جنبه های عقلانی و عاطفی تجربه ازهم گسسته و از یک دگر هزارها فرسخ فاصله دارند که نمایندگی از تنزيل شخصیت وی و سقوطش در لجنزار بی دانشی می نماید.

 

شیخ و زاهد بسکه مکرر گردید

اوراق کمال از ریا پرگردید

زهد و تقوا که فخر انسانی بود

زین بی خِردان به ننگ منجر گردید

«بیدل»

 

         ببینید، خواننده ی عزیز !

         حکایتگر دروغگو و بی شرم که با ژست های ساختگی و با زشتی ويژۀ سرشت و طينت خودش، تظاهر به مخالفت با حاکمیت سیاسی آن وقت، می دارد؛ ننوشته است که پس از بازگشت از آلمان، چه کسی و بر اساس کدام شناخت، وی را با دادن امتياز در اداره ی یونسکو (سازمان فرهنگی ملل متحد) مقرر نمود؟

        چه طور «در یک دیسک علمی و پژوهشی به عنوان آمر علوم اجتماعی آغاز به کار» (ص 378) کرد؟

          کجا شد، بیخ و بن آن همه داد و واویلا های ساختگی و دروغین که بر اساس آن، سید محمد گلاب زوی، به رسم دلسوزی، شفقت و مهربانی (!) و بخاطر رهايی از خطر زندانی شدن (!)، پاسپورت های سیاحت را به کف دست شان گذاشت؟

         آقای صدیق الله راهی در مقال قسمت دوم : «فقر شخصیت و رها شدن در گذر گه ای باد ها» نگاشته است : « رويداد اول: خانم بهأ زمانیکه بعد از پناهنده شدن به آلمان دوباره به افغانستان بر گشت و بدون استفسار و بازجوئی به حیث مامور دولت در اداره ای یونسکوی وزارت تعلیم و تربیه در بست رتبه سوم مقرر گردید؛ چه کسی بود که سفارش ویرا به محترم فقیر محمد یعقوبی وزیر تعلیم و تربیه نمود که به حیث مامور در بست رتبه سوم اداره ای یونسکو مقرر گردد؟

باید صادقانه بگویم که این امر را محترم دوکتور نجیب الله انجام داد؛ بعد از انجام محاورۀ تیلفونی با محترم فقیر محمد یعقوبی وزیر تعلیم و تربیه، خانم بهأ در اداره ای مذکور مقرر گردید. اینست احترام و دفاع از “حق حیات و رعایت حق بقای فزیکی دیگران” بوسیلۀ محترم دوکتور نجیب الله . ولو اینکه خانم بهأ خویشتن را مخالفش جا میزد. » ( سايت آزادی)

 

        شرح داستان دروغین به نام یاسین ایوبی و صحنه آرایی های شرم آور بعدی مرتبط به آن نيز زمینه سازی های خود بینانه ای بود به شیوه تبلیغات دستگاه های استخباراتی دنيای غرب، جهت راه اندازی سرو صدا های محیلانه بر ضد حاکمیت سیاسی در افغانستان تا بدین وسیله ترحم دشمنان منافع ملی مردم افغانستان را جلب بدارد.

 

( بخش هفدهم )

 

      ادبیات عرفانی پارسی – دری، انسان را در روند تاریخی زندگی بشری، با چهره های آشنا می سازد که آنان به علت عدول از حقیقت، راستی و پاکی و دوری گزینی از قضاوت خردمندانه؛ به اقتضای طینت زشت و کنش خفت خویش، گوهر انسانیت و مقام شامخ انسانی را بدنام ساخته اند.

          قابیل، نمرود، قارون (مظهر آزمندی، بخل، حسد و ناسپاسی)، سامری (مظهر نفاق، فتنه انگیزی و اغواگری)، بلعم باعور (مظهر نفاق، ریا، عابد نمایی های مزورانه) … نام های اند که چشم، گوش، هوش و قلب آنان از دیدن، شنیدن و فهمیدن حقایق زندگی بازمانده بود و در نتیجه به سبب سنگدلی، بی رحمی، بی عاطفگی، بی مروتی و استبداد رأی و عمل، در پرتگاه سیه روزی و فرومایگی سقوط نمودند.

        ولیک در گستره ی زمان و در بستر زندگی بشریت، این فقط همین چند نام انگشت شمار نیستند که از آغاز پیدایش انسان و شکل گیری اجتماع های بشری؛ از آنان در ادبیات، تاریخ، فلسفه، جامعه شناسی، اصول و قرائت های دینی و مذهبی با زشتی و پلشتی یاد آوری بعمل آمده است؛ بلکه در ادیان و مذاهب، در سیاست- تاریخ و مدنیت شناسی، در علوم اجتماعی، در اندیشه ها و مکتب های فلسفی، در ادبیات، فرهنگ و باستان شناسی … درسراسر این کره خاکی سخن از چهره های منحوس و ملوث (آشنا و نا آشنا) بی شماری است که با تفکر خشک، منحط و زورگویانه و با عملکرد نابخردانه  و ستمگرانه و با جهالت … زندگی انسانی، فضای زیست باهمی و اعتماد متقابل، روابط دوستی و علایق انسانی را پامال هوا و هوس و نفس اماره ی خویش کرده اند که سلسله آن تا هنوز ادامه دارد و همچنان در آتیه نیز دوام خواهد نمود.

          در بحث خصوصیات روح فلسفی، در شاخص «وحدت شخصیت» گفته شده است که: «فیلسوف شخصیتی هماهنگ و واحد دارد .» لیکن این خصوصیت در رفتار افراد معمولی ( چه تحصیل کرده و چه فاقد تحصیلات کافی) طور دیگری دیده می شود:

         « در زندگی روزمره با افرادی روبه رو می شویم که مجمع تضادها و تناقضات هستند. میان افکار، احساس ها، تمایلات، عادات، معلومات و احتیاجات آنها فاصله های عمیق وجود دارند.

        در محفل علمی از روش درست فکر کردن بحث می کنند و گاهی در همان محفل برخلاف اصول منطق اظهار نظر می نمایند. دینداری را بافساد، نوعدوستی را با خودبینی، وطنخواهی را با خیانت به وطن، عزت نفس را با تذلل و چاپلوسی، روح علمی را با قضاوت های غیر منطقی، عقاید علمی را با افکار خرافی، صلاح را با فساد، روشن بینی را با جمود و ترقی طلبی را با حفظ وضع موجود و به طور خلاصه فضایل را با رذایل تلفیق می کنند و همه را در جنبه های مختلف رفتار خود ظاهر می سازند. هیچ یک از این خصوصیات در عمق شخصیت آنها نفوذ ندارند و غالبأ آنها را به صورت عادت پذیرفته و در رفتار خود منعکس می کنند. به طور کلی از این که امور متضاد و متناقض را در رفتار خود جمع کرده اند آگاه نیستند و در هر لحظه و هر موقعیت به طرزی خاص عمل می کنند؛ مثل این که شخصیت های مختلف دارند.» (فلسفه: مسائل فلسفی، مکتب های فلسفی؛ مبانی علوم: تألیف: دکتر علی شریعتمداری، چاپ پنجم: 1373، صص 76-77)

         از آنچه که در بالا، در رابطه به «وحدت شخصیت» گفته آمد، در پرتو نکته های رهنمودی آن، فصل شانزدهم (صص 391-406) کتاب “رها در باد” را که فقط دارای یک عنوان : «کینه ها و انتقام ها» می باشد، به بحث می گیریم و در ورای آن تضاد و تناقض گویی شخصیت چند بعدی حکایتگر [ثریا بهاء] را آشکارتر می سازیم:

         حکایتگر هرزه گرد – هواپرست هوس باز [ثریا بهاء] با گستاخی ، بی تربیتی و بیحواسی؛ در این فصل از آغازین سطور، با کاربرد بی مایه ترین واژه ها و کلمه ها به همسر، خانواده و در کل به حریم زندگی شخصی و فامیلی نجیب الله تازیده است. این انگل مربوط به دسته های رهزن، قاتل، دهشت افگن و غارتگر ارزش ها و افتخارات انسانی؛ اگر در هرجا، در هر مسأله و در هر موضوع گویا انگیزه ی خصومت و دشمنی شخصی خویش را با نجیب الله به عشق های گذشته نسبت می دهد و کنون در نبود وی تمامی حرف ها را، در «اقوال مبتذله ی» گرد آوری شده در یک خزعبلات و در یک طومار شیطانی به نام “رها در باد”، طوق لعنت شده به گردن خودش ، دوستان  و همرکابانش؛ همچنان کاتبان فصل ها، بار دگر تکرار نموده است؛ پس چرا و به کدام حق بی موجب به همسر و سایر وابستگان موصوف تاخت و تاز کرده است؟

اژدهای «زمان» تشنه کام است

می خورد هر نفس خون ما را،

ای خدا یک نفس یاری ام کن

تا خورم خون این اژدها را ! …

… اژدهای «زمان» تشنه کام است

تشنه کامی که سیری ندارد،

کام این اژدها تر نگردد

گر فلک تا ابد خون ببارد ! ….

«فریدون مشیری»

          حکایتگر بدکاره، بدخواه و بد اندیش، در این فصل کتاب ثقلت مطالب را روی گویا قتل های مرموز، تمرکز داده تا با استفاده ی ابزاری از آنها، برای اتهام زدن ها، تهمت بستن ها، دشنام دادن ها، فحاشی کردن ها و ناسزا گویی های خویش، زمینه سازی کرده باشد و با آوردن روایت های دروغین از زبان مرده های خفته در خاک و زنده های بی خبر از ترفند ها؛ ولیک ساخته و پرداخته شده توسط خودش؛ نجیب الله را در چهره ی یک جنایت پیشه ی معروف ، یک قاتل حرفه یی، یک خونخوار بی عاطفه ویک آدمکش بی رحم به تصویر بکشد و خود جامه ی تقوا (!)، پاکدامنی (!) و اخلاق پسندیده (!) را به تن کند و نشان بدهد که به تنهایی با یک سیستم استخباراتی می جنگيد و تسلیمی را نمی پذیرفت (!).

          بهر حال، برعکس آنچه که این  هرزه دهان و فساد پیشه در رفتار – گفتار و کردار [ثریا بها] با پوشیدن لباس ریا و تزویر، خواسته  خودرا در سیمای فاخر (!) در ویترین مغازه ی ظاهر فریبی به نمایش بگذارد؛ آنعده شهر وندان افغانستان که با خوی، خصلت و عملکرد های وی ، چه در دوران آموزش در دانشگاه و قبل از آن و چه در محیط کار در دفاتر دولتی آشنا هستند، به خوبی واقف اند که خوشگذرانی، عیش و عشرت … شاخص های عمده ی زندگی اش را تشکیل می دادند.

        و اما آنچه در رابطه به قتل توریالی مشهور به «تورچه قندی» (ص 393) ، مرگ کپتان بابا رئیس شرکت آریانا (ص395) و وفات پدر نجیب الله (ص 399) با خیره سری، حکایت و روایت کرده، با عقل جور در نمی آید و از واقعیت به دور بوده، همه تخییل و اختلاق می باشند، تخلیط و تخلیط کردن را می رسانند !

هرگز دل من به آشکارا و به راز

با مردم بی خرد نباشد دمساز

من یار عیار خواهم و خاک انداز

کورا نشود زعالمی دیده فراز

«سنایی غزنوی»

          آه ای خدای من !

         این چه دنیایی بی عهد و بی وفا است!

          کجا شد آن همه دوستان، طرفداران و هواخواهان دیروزی نجیب الله که ديگران   را که در صف وی قرار نداشتند؛ به خیانت، توطئه ، دسیسه و راه اندازی تبلیغات خصمانه علیه ا و متهم می نمودند؟

         به یاد می آورم آن روزی را که این «پهلوانان زنده خوش» در گوشه گوشه ی از این دنیا، گویا در تائید و تجلیل از کارکردها و اندیشه های نجیب الله دهان پاره می کردند؛ در دفاع از عملکردها و اندیشه های او، زمین و زمان را نمی شناختند؛ هر آن کسی که بر سیاست های ملی و بین المللی آن روزی زمامدار حزبی – دولتی مملکت و روش سیاسی وی با دوستان و دشمنان، حرف ترديد می زد و انگشت انتقاد می گذاشت، به دهنه ی توپ خرابکاری و بد اندیشی می بستند ….

          ولیک چرا امروز آن یاران قلم دست و نظریه پرداز نجیب الله، خموش نشسته اند؛ سکوت اختیار کرده اند و پاسخ مناسبی در رد هرزه گویی ها و یاوه سرایی های کتاب “رها در باد” نمی نویسند؛ تا روح آن دوست شان، در گورستان شاد گردد؟

         آقای رئیس دفتر ریاست خدمات دولتی (محمد اسحق توخی) و پس از آن دستیار رئیس جمهور (نجیب الله) در گذشته در یک نبشته زیر تیتر «چرا دوکتور نجیب الله رئیس جمهور پیشین افغانستان به دفتر ملل متحد در کابل پناهنده شد؟» (نشر شده در نشریه (دحق لاره) شماره 13 ماه میزان – عقرب 1380 – مطابق اکتوبر 2001)  در مقابله با کتاب ” اردو و سياست ” برآمد و زشت ترين حرف ها را به آدرس مؤلف کتاب (محترم محمد نبی عظیمی) حواله نموده بود و با سخن پراگنی های عوام فریبانه و اجرای حرکت های میکانیکی در کارزار سیاست های روز، تمثیل هنر دفاع از نجیب الله را بعمل آورده بود.

          همچنان آقای محمد اسحق توخی در نوشته بعدی خود زیر عنوان «دوکتور نجیب الله و خروج نیروهای نظامی شوروی از افغانستان » (نشر شده در سایت آریایی مورخ 16.02.2009) حرف های را به خورد خوانندگان داد که با حقیقت سازگار نبود؛ ولی هدفش را موضوع دفاع از نجیب الله تعیین کرده بود.

         (تذکار: این قلم به پاسخ هردو مقال آقای توخی، در شماره ی 44 ماه قوس 1380 – دسامبر 2001 (نبشته ی نخست) و در تارنماهای «سپیده دم» و «پندار» تحت عنوان «بازهم دروغ ، بازهم عوام فریبی» پرداخته است)

          لیکن حالا که یک آدم بد اخلاق و فاسق، یاوه سرا و هرزه گو، به نام [ثریا بهاء] به طور مستقیم (ص 379) و از لحاظ ارتباط کاری و وظیفه یی در باره ی اداره ی اسحق توخی، در فصل های چهاردهم، پانزدهم،  شانزدهم و هفدهم کتاب “رها در باد” نگاشته؛ آب از آب تکان نمی خورد و حرفی و سخنی در رد لجن پراگنی های پر از بغض و کینه و عنود و آمیخته با دروغ و نیرنگ، بر زبان رانده نمی شود !

          این چه دنیای عجیب است خدایا !

         همین گونه چرا مؤلف کتاب «دشنه های سرخ» و نویسنده ی مقال «علل و انگیزه های ترور: عقاید و موضعگیری های سیاسی استاد خیبر» در غندی خیر نشسته و در بستر خموشی لمیده، در دفاع از نجیب الله در رد سفسطه گویی ها و بد اندیشی های حکایتگر کتاب “رها در باد” ، «دشنه های سیاه و زرد » را نمی نویسد؟

         اگر این مدافع پر و پا قرص نجیب الله، فقط فصل های چهارده، پانزده ، شانزده و هفده ی کتاب “رها در باد” را مطالعه نماید، و آنگاه برایش روشن می گردد که چه کسی و یا کسانی «با تحمیل قربانی های فراوان جانی و مالی بر مردم و کشور ما و فروپاشی یک نسلی از روشنفکران آگاه و وطنپرست کشور» (برداشت شده از مقاله ی فقیر محمد ودان) متهم شده می تواند و کوبیدن «مهر مزدور وخاین» (برداشت از مقال فقیر محمد ودان) بر جبین کدام شخصی، صدق می یابد؟ (این قلم در گذشته در یک نبشته زیر عنوان «به یادبود خاطره ی همرزم شهید !» به پاسخ مقال آقای ودان پرداخته است)

         کجا شدند همان مقاله نویسان کتاب «به مناسبت هفتمین سالروز شهادت دوکتور نجیب الله» تا بار دگر، با قبول زحمت قلم را بر می داشتند و با انگیزه ی «درس دیروز، چراغ راه فردا» ، به عوض «ایدیالوژی مبارزه طبقاتی» مطالب کتاب “رها در باد” را باطل اعلان می نمودند؟

اول قدم عشق سر انداختن است

جان باختن است و با بلا ساختن است

اول اینست، آخرش دانی چیست؟

خود را زخودی خود بپرداختن است

«عراقی»

           در فصل شانزدهم، در ارتباط به فامیل نجیب الله آنقدر مطالب تکراری وجود دارد که خوانش چند مرتبه ای آنها، انسان را بی حوصله می سازد. ولیک از این همه حرافی های حکایتگر شهوت ران و خودپرست [ثریا بهاء] ، راجع به زنان پیر و سالخورده ی خانواده ی نجیب الله (مادر خودش و مادر همسرش) این برداشت شده می تواند که بدکاره ی یاوه سرا، کوشیده تا خوی و خصلتی که در ماحول خود داشته ، به دیگران نسبت دهد.

         سلسله ی افترا و بهتان گفتن ها در کتاب “رها در باد” دایره ی وسیعی از افراد و اشخاص رادر بر می گیرد. چنانچه در برگه ی (405) از قول آمر کورس انگلیسی اداره ی یونسکو (خانم سراج)، این دروغ شاخدار را به خوانش می نشینیم:

         «چند روز پیش مرد خشنی شبیه گوریلا به نام سرور منگل به این مرکز آمده بود وپرسش های پولیسی در باره ثریا می کرد.»

         توجه کنيد! در آن هنگام، سرور منگل وزیر تحصیلات عالی و مسلکی جمهوری دموکراتیک افغانستان بود و نه در کدام دفتر پولیسی، امنیتی و استخباراتی مصروفیت داشت تا به تعقیب پل پای آدم دروغگوی بی آزرم ، موظف ساخته می شد!

          اما چگونه امکان دارد که وزیر تحصیلات عالی و مسلکی یک کشور به مرکز یک کورس انگلیسی برود و در باره ی یک زن ایله جاری، ولگرد و بی بند و بار، پرسش های پولیسی بعمل آورد؟

         دروغگویی، بی شرمی و آبروریزی تا این سرحد!

      بددماغی، بد روشی و بد زبانی حکایتگر بد طینت و بد نهاد را پایانی نیست و در فکاهی گویی های یاوه گونه و چیستان خوانی های موهومی با دخیل ساختن انسان های بی خبر از ماجراها در قضایای پر از دروغ، جعل و مضحکه، اخلاق و انسانیت را زیر پا گذاشته است.

       خواننده ی عزیز توجه فرمایید !

          در اداره ی یونسکو، خانم رنا خواهر جنرال محمد رفیع همکار حکایتگر بود. پس از آن قصه ساختگی منحرف شدن یک کامیون از مسیرش در جاده ی انصاری :  « رنا که زن ترسویی بود برای برادرش زنگ زد و جریان را گزارش داد. هنگامی که برادرش برای بردن وی آمد، مرا دید و آشنایی حاصل کردیم. فردا رنا به دفتر آمد و گفت: «ثریا تو می دانی من حزبی نیستم و به عنوان یک مادر مشکل ترا درک می کنم . دیروز برادرم که تو را دید ، برایم گفت، من فکر نمی کردم که ثریا این قدر زن جذاب و خوش اندامی (!) باشد. حیف این زن که  با برادر دیوانه نجیب ازدواج کرده است. نجیب در برابر شخصیت (!) این زن احساس حسادت می کند.»

        رنا از قول برادرش رفیع گفت: «پیش از آن که نجیب تو را به بهانه ای از بین ببرد، رفیع برای یک تانکیست وظیفه می دهد تا تو و دو فرزندت را در میان یک تانک به پاکستان ببرد.» (ص 406)

          علم تاریخ می آموزد: در خاطره نویسی و شرح حوادث، پیش از هرچیز دیگر، لازم می افتد که در کنار محل (مکان) رخداد حادثه، بایست زمان (روز، ماه، سال) وقوع آن نیز، بویژه در قضایایی از این دست، به معرفی گرفته شود تا در هنگام قضاوت روی صحت و سقم رویداد، وحدت میان زمان و مکان در نظر باشد.

          این آموزه ی تاریخ در این جا وجود ندارد !

        در نخست: جنرال محمد رفیع وزیر دفاع جمهوری دموکراتیک افغانستان، همراه با شمار دیگری از افسران،به تاریخ 28 اگست 1981 غرض فراگیر بیشتر دروس نظامی در اکادمی ارکان حربی اتحاد شوروی عازم مسکو گردید و به مدت دوسال در آن جا باقی ماند. پس از پایان موفقانه ی تحصیل و بازگشت دوباره به میهن، بحیث معاون اول صدراعظم ایفای وظیفه می نمود و تا ما ههای اخیر سال 1365 در همین چوکی خدمت می کرد؛ ولی بار دگر به وزارت دفاع گماریده شد و چند صباحی وزیر بود و در اخیر کار بی هیچ درد سر به پُست رئیس ارکان قوماندانی اعلی قوای مسلح افغانستان قناعت نمود.

        پرسش این است که قصه ی ساختگی حکایتگر و روایت خانم رنا، از لحاظ زمانی به کدام یک از ماموریت های جنرال محمد رفیع، ارتباط پیدا می کند؟

         دوم: کدام عقل سلیم و منطق عملی می تواند بپذیرد که در شرایط آن روزگار سرزمین مان، وزیر دفاع افغانستان با وجود داشتن بادیگارد ها و حاضر باش ها و دهها و صد ها عمله و فعله ی نظامی (افسر و عسکر) به این سادگی ، خودش برای بردن خواهر خویش به محل ماموریت آن بانوی محترم برود و به خدای پاک معلوم که در داخل موتر، در کدام چهارراهی و یا گولایی فرصت دست داده باشد تا برایش بگوید: «من (محمد رفیع) فکر نمی کردم که ثریا این قدر زن جذاب(!) وخوش اندامی (!) باشد. حیف این زن که با برادر دیوانه نجیب ازدواج کرده است. نجیب در برابر شخصیت (!) این زن احساس حسادت می کند.»

          سوم : چقدر خنده آور است: وزیر دفاع افغانستان (محمد رفیع) وعده داده است که «برای یک تانکیست وظیفه می دهد تا تو (ثریا بهاء) و دو فرزند ت را در میان يک تانک به پاکستان ببرد.»

          ولیک نگفته است که چه قسم، از کدام راه و از مسیر کدام شاهراه ها؟

        آیا: سوار در سوار یا پیاده سر سوار؟

        آیا فقط یک تانک در کوتل ماهیپر به راه می افتيد و دره ی خیبر را می پیمود و به پاکستان می رسید و یا قطار منظم در نظر گرفته شده بود؟

        تانک حامل مسافران در کجای قطار ( اول، وسط، آخر) اخذ موقعیت می کرد؟

         آیا: از لحاظ نظامی در تشکیل، پرسونل یک تانک را فقط یک نفر تانکیست می سازد و یا چند نفر می باشد؟

        خوب، حالا وقت آن است که محترم سرور منگل و محترم ستر جنرال محمد رفیع، حرف های خود را بر زبان رانند و دروغگوی دسیسه ساز و توطئه گر را با بیان حقیقت، سر افگنده تر سازند!

        و اما بر خلاف همه ی این یاوه سرایی ها و هرزه گویی ها مبنی بر تظاهر دشمنی و مخالفت با نجیب الله، به استناد نبشته ی صدیق الله راهی تحت عنوان «فقر شخصیت و رها شدن در گذر گه ای بادها» (قسمت ششم) حکایتگر از نور احمد نور، در دفتر کارش در مقر کمیته مرکزی ح.د.خ.ا، این طور التماس کرده است:

          «به رفیق نجیب بگوئید که برای من یک چانس بدهد، باز خواهد دریافت که من چقدر کاربا ثمر برای وی انجام داده می توانم.

       این صحبت زمانی اتفاق افتید که دکتور نجیب الله منشی عمومی کمیته مرکزی شده بود و خانم بها با استفاده از اوضاع سیاسی همان دوران می خواست بهره برداری نماید و خودرا کاندید مسلم رهبری سازمان دموکراتیک زنان افغانستان می دانست. وی در آن وقت نه در اندیشه مجید کلکانی بود و نه در فکر خورشید بودنش، وی با کرکتر فرصت طلب اش حاضر بود برای شهید نجیب الله کار سیاسی انجام دهد و به اصطلاح خودش به «خدمت اناهیتا راتب زاد خواهد رسید». اما چون دکتور نجیب الله شهید تحویلش نگرفت عقده مند گردیده بر علیه اش نوشته های تحریر می دارد که دور از اخلاق عالی سیاسی بوده و هر انسان معقول می فهمد که با این طرز گفتار و کردارش به حیث خانم جفنگ سرا و هرزه گوی برای خود جا داده می تواند.» (منبع: سایت آزادی- دنمارک).

 

ترک خود پرستی کن، عاشقی و مستی کن

تا زدام غم خودرا، چون رهی رها بینی

«رهی معیری»

 

( بخش هژدهم )

        روبرت ليوند، جامعه شناس فقيد امريکايی گفته ی پرارزش و نغزی دارد:

         « باور کردن به يک دروغ ، دروغی که انسان آن را صدها بار شنيده ، کار آسان است؛ نسبت به پذيرش و باورمند شدن به يک حقيقت ، حقيقتی که انسان هرگز آن را نشنيده است.» ( برگردان از متن آلمانی )

          سخن با معنی متفکر شهير امريکايی با اين نگاشته ی پرمغز هلموت  ديپل ، فيلسوف و ادبيات شناس آلمانی و نظريه پرداز در عرصه ی شعر، ارتباط عميق پيدا می کند:

          « [ گاهی ] انسان در ارزيابی ها و داوری های [ نادرست ] و پيش از وقت خود روی [ شماری ] از قضايا ، بسيار عجله به خرج می دهد ؛ بنابران با اين کار خود و به همين علت ، متأسفانه راجع به پاره ای از مسائل ، بی ملاحظه و فاقد آگاهی باقی می ماند.» ( برگردان از متن آلمانی )

          درپرتو گفتار پربهای هردو دانشمند ( امريکايی و آلمانی ) که دربالا از آنان نقل قول شد، بخاطر تشخيص و خط فاصل کشيدن ميان  حقيقت و دروغ ، فصل هفدهم ( صص 407 ـ 435 ) کتاب ” رها درباد ” را با عناوين : ” جنايت های پنهان ” ، ” آن سوی پرده ها ” و ” فرجام خانوادۀ خيبر ” که جز حرف های واهی و پوچ، چيز ديگری درآن ديده نمی شود، تا عمق افکار باطل، زشتی و پليدی فکری، خود برتربينی جاهلانه، زبونی و پلشتی اخلاقی حکايتگر(ثريا بهاء) را بيشتر از پيش ، برملا ساخته باشيم.

          در زير عنوان ” جنايتهای پنهان ” ( صص 407 ـ 417 ) نخستين سطر با اين لاف و گزاف گويی ها  آغاز می يابد:

          « به رغم هر آنچه روی می داد، من در خود يک احساس مقاومت و يک توان خستگی ناپذير می ديدم. دريافته بودم که مردم اين تسليم ناپذيری مرا دوست دارند و به سويم کشانيده می شوند. »

          برای دريافت حقيقت و درک واقعيت و تفکيک آنها از خود بينی ولاف و ليف ، جادارد تا پرسيده شود که اين دروغگوی خود ستا و تا گلو غرق در افکار ماليخوليايی؛ درجامعه ی افغانستان درآن برهه ای ازتاريخ، از لحاظ نفوذ معنوی، سياسی و اجتماعی چه کاره بود؛ چی موقف درخور ستايش ( رهبری حزب سياسی ـ سازمان اجتماعی ويا استاد دريکی از دانشگاههای کشور) را داشت تا « مردم به سويش کشانيده می شدند»؟

تکيه برجای بزرگان نتوان يافت به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

( حافظ )

          در اين جا نيز حکايتگر پس از آوردن حرف های تکراری ، بار دگر با سردادن قصه های بدور از حقيقت، بی بنياد و بی ماهيت، خواسته خود را درچهره ی مدافع انسان و انسانيت ، حق و عدالت جا بزند؛ يعنی آن چيزی که خودش درواقعيت امر، از آنها از سه منظر ( رفتار، گفتار و کردار ) فرسخ ها فاصله دارد.

          اين حقه باز بی شرم و لکه ی  ننگ بدامان اخلاق و انسانيت، درکارزار پرداز دادن به افسانه سرايی های دروغين خود به شماری از زنان و دختران پاکنهاد، شرافتمند و با عفت تاخت و تاز نموده که در اداره های رياست خدمات دولتی ماموريت داشتند و کتابت می کردند و همه ی آنان را به نرخ ضعف اخلاقی و به مقياس سرافگندگی خودش، سنجش نموده، پاکدامنی، عزت، آبرو و حيثيت آنان را زير سوال برده است.

          پس از بهتان گفتن و افترا بستن به آن زنان و دختران با وجدان و با شخصيت؛ حکايتگر خوشگذران ( ثريا بهاء) درپی بدنام کردن دوشيزه های با شرف و با وقار شاغل شغل در اداره ی يونسکو برآمده؛ افسانه ی ساختگی و بی سروته ی محبوبه (صص 408 ـ 412) و قصه ی نادرست ملالی (صص 413 ـ 415) را در پيوند داستان خودپرداز و بدور از حقيقت برقراری تماس با ديپلمات عربستان سعودی، درج ياوه نامه ی بی بها و عاری از بهاء (رهادرباد) نموده است که جز ذلت اخلاقی و ناشريفی خودش، چيز ديگری را به اثبات نمی رساند.

          تولستوی بزرگ، نويسنده ی شهير و با عظمت سده ی نزدهم، در بحث پيرامون واژه های ” زيبايی” و ” حقيقت ” ، درباره ی حقيقت نگاشته است:

          « آنچه را که ” حقيقت ” می ناميم، فقط توافق مابين بيان يا ، تعريف موضوع با اصل و جوهر آن ويا ، توافقی است که مورد ادراک کلی موضوع، بين همۀ افراد وجود دارد.» ( هنرچيست؟ ، تأليف لئون تولستوی، ترجمه : کاوه دهگان، چاپ هفتم: 1364 ، ص 74 )

          آری ! در ياوه سرايی ها و هرزه نويسی های حکايتگر، نه تنها در بيان و تعريف موضوع با اصل و جوهر آن توافق ديده نمی شود؛ بلکه نمی تواند مقبول قبول و طرف پذيرش همه انسانهای حق جو ، حق گو و حق شناس که به زيور بينش علمی ، خرِد ، تفکرسالم و انديشه ی فنا ناپذير دفاع از حق ـ حقيقت و عدالت آراسته اند، نيز واقع گردد.

مرد همت اگر که تشنه بميرد

آب حيوان ز دست خضر نگيرد

عاقل آنکس بود که حرف کسی را

بی دليل ار ملک بود نپذيرد

” الهی قمشه ای “

                             ( نقل از کتاب: عروض و قافيه درشعر فارسی)

          در زير تيتر ” آن سوی پرده ها ” ( صص 418 ـ 435) ، حکايتگر در ارتباط به برخی مسائل ، انبوهی از دروغ های شاخدار را سرهم بندی کرده که زبان از بيان و قلم از نگارش آنها ، خجالت می کشد.

          در اين جا نيز ياوه نويسی درنمايشنامه ی مبتذل ” زير نظارت بودن اين شخصيت مهم (!) با اهل بيت (!) ” در يکی از مهمانخانه های مربوط به رياست خدمات اطلاعات دولتی در کارته ی وزيراکبرخان ، آغاز می يابد که با دادن نقش مهم به اسحق توخی بمثابه ی پرسوناژ نخست در اين نمايش عروسکی ، حکايتگر تلاش ورزيده تا با خيمه شب بازیها و پرده بازی ها ، طومار ننگين اتهام زنی و دروغ پردازی خود را درازتر سازد.

          رسواتر و بی آزرم تر از آن اين که خانم بهاء درصحنه آرايی های اين نمايش سراب گونه ی خود با تمام بی آبرويی و بی فضيلتی، پای” بابه رحمان”  آن پيرمرد سالمند روستايی را که بحيث نگهبان و خدمتگار درمنزل کار می کرد، نيز در ماجرا ها دخيل ساخته و از زبان آن انسان پاک دل، صادق و با صفا، حرف های پوچ و بی مقداری را درج فساد نامه ی خود نموده است.

          روايت کردن داستان، آمدن خانمی به نام حبيبه در اين خلوتخانه و نشست و برخاست تنهايی با نجيب الله ، از زبان ” بابه رحمان ” بسان روايت های ديگر از اين دست، هيچ گاهی نمی تواند باور انسان را به صحت آن معتقد سازد. زيرا آن مرد سالمند، باتجربه و روزگارديده و گرم و سرد زندگی را چشيده، هرگز تا سطح بی شرمی و بی حيايی حکايتگر، سقوط در مرحله ی حضيض را برخود نمی پذيرفت.

          معلوم نيست که دوستان به جان برابر نجيب الله (دکتر ولی کوهستانی ، نبی کوهستانی و طارق کوهستانی) در رابطه به حرف های بی ادبانه ی حايتگر (صص 420 ـ 421) که خلاف کليه موازين و اصول زندگی شرافتمندانه در کانون خانواده پنداشته می شود، چه موضعگيری اختيار خواهند کرد ؟ بی صبرانه انتظار آن را داريم تا از زبان ايشان حرفی، سخنی و کلامی (صوتی، تصويری، نگارشی ) بشنويم، ببينيم و بخوانيم و با دريافت حقيقت خرسند گرديم!

          اين تنها آن برادارن ” کوهستانی” نيستند که يک هرزه گوی فاقد تربيت و يک مريض بد اخلاق ، با زيرپا گذاشتن حرمت به حريم خانواده ها، راجع به مسائل ناموسی و ناموس داری آنان درکتاب پر از جعل و تزوير ” رها درباد” افسانه سرايی نموده است؛ بلکه در برگه ( 422) درباره ی همسر قادر مياخيل و همسر شيربهادر ( وزير صحت عامه دردوره ی رياست جمهوری نجيب الله , هم سبق وی در دانشکده ی طب دانشگاه کابل و کارمند وزارت امنيت دولتی ) با کاربرد رکيک ترين و زشت ترين واژه ها ، حکايتها آورده است.

          ديده شود که اين آشنايان عزيز، پيرامون تعرض های بی شرمانه ی حکايتگر، چی خواهند گفت؟

زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست

فکر زاهد ديگر و سودای عاشق ديگرست

ناصحا دعوت مکن مارا به فردوس برين

کاستان همت صاحبدلان زآن برترست

گر براند از خانقا هم پير خلوت باک نيست

ديگران را طاعت و مارا عنايت رهبرست

می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود

کاين سعادت زاهدان شهرمارا کمترست

چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من

خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست

ما برندی برمقام قرب رفتيم و هنوز

همچنان پير ملامت گوی ما برمنبرست

داشت آن سودا که در پايت سراندازد کمال

سر برفت و همچنانش اين تمنا در سرست

” کمال خجندی”

          حيرت آورتر اين است، که اين شعبده باز شهرت طلب و هوس ران و شهوت پرست ( ثريا بهاء) ، در کارزار ياوه گويی ها و هرزه لايی های استخباراتی خويش؛ کوشيده تا غلام فاروق يعقوبی ( شريک رازهای پنهانی و استخباراتی نجيب الله ) را به سود خود ، در نقطه ی مقابل وی قراردهد.

          يعقوبی بعد از سقوط حاکميت خونين امين، نخست درپست معاون دوم و سپس معاون اول رياست خدمات اطلاعات دولتی بود. درنيمه ی اخير سال 1364 با ارتقاء و تغيير نام آن رياست، به صفت وزير امنيت دولتی مقررشد و پس از جنايت سياسی 14 ثور 1365 تا عضويت دفتر سياسی کميته مرکزی ح. د. خ. ا ارتقاء پيدا کرد و تحت رهبری نجيب الله وظايف خود را در مطابقت به خواستها و آرزوهای وی دنبال نمود. مزيد برآن، او بحيث يک پوليس تحصيل کرده ، در حفظ رازداری کار و آن هم در امنيت دولتی شهرت داشت. اين هردو مطلب ذکر شده به هيچ کسی پوشيده نيست.

          حکايتگر بی سر وپا در کثافتکاری نگارشی خود با نقش دادن به همايون برادر خويش ، در درامه ی بی ماهيت زندانی(!) شدن در مهمانخانه ی خدمات دولتی در کارته ی وزيراکبرخان، جريان صحبت بين همايون و يعقوبی را به گونه ی زير پرداز داده است:

          « يعقوبی برايش گفت : ” من از اين کين ستانی نجيب متأثرم . وی به بهانه های گوناگون (!) می خواهد ثريا(!) را اذيت کند. نجيب می داند که من به خانواده ی شما احترام زياد دارم و مانع آزارهايش(!) می شوم. بنابرآن با سيد کاظم رئيس خاد شش برضد ثريا (!) دسيسه می سازد. خوب شد برايم گفتی من به زودی آنها را رها خواهم کرد. ” » (صص 420 ـ 421)

          درحکايت بی مايه ی بالا ، بنابر دو دليلی که در فوق گفته شد، کوچکترين نشانه ای از بيان حقيقت وجود ندارد که بدون ترديد به بی ارزشی مسأله و بی بند وباری و لاابالی بودن حکايتگر، صحه می گذارد.

          اين دروغگوی ولگرد و لاقيد، چه کاره بود که يک اداره ی پرقدرت که مسؤوليت حراست ﻣﯿﻬﻦ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ را ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﺎﻥ، ﺩﻫﺸﺖ ﺍﻓﮕﻨﺎﻥ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﻜﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﻭ خارجی افغانستان بدوش داشت؛ به عوض پيشبرد و اجرای درست وظايف، مصروف بذر تخم دشمنی و خصومت باوی باشد؟

          در زيرعنوان ” فرجام خانوادۀ خيبر” (صص 431 ـ 435)، حکايتگردرباره ی مطالبی حرف زده که حتا توليد کنندگان فيلم های عشقی سينمای “هاليود ” و ” باليود ” از خوانش آنها از شرم، زير آب عرق خواهند شد.

          همه آگاهان سياسی ميهن مان می دانند که در دو دهه ی اخير، نام ، شخصيت ، سرگذشت زندگی ، سابقه ی مبارزه ی سياسی استاد ميراکبر خيبر، درنزد شماری از سياست بازان ماجراجو و بازيگران سياسی تجارت پيشه ، حيثيت يک متاع تجارتی سودآور را به خود گرفته و آنان با استفاده ی سوء و ابزاری از اين حربه ، درپی آن برآمدند تا به آسانی به رقبای سياسی و دشمنان شخصی خويش، اتهام وارد کنند و ضربه بزنند.

         درحقيقت کليه کسانی که تا کنون در نبشته های خويش ازاين ترفند و ازاين وسيله ی محيلانه بهره جسته اند، به گواهی تجربه ی زندگی سياسی و روند هستی ساز و دشمن سوز تاريخ ، همه سر و ته  يک کرباس بوده اند و درعقب اين روش مزورانه ، فقط هدف دشمنی با ح. د. خ. ا و مطرح ساختن خود را تعقيب نموده اند.

          وليک آنچه در فساد نامه ی ” رهادرباد ” دراين ارتباط آورده شده، بيشتر از کارنامه های جنايت پيشگان حرفه يی و تبهکاران مسلکی، سخن درميان است که يک سيهکار بد سرشت به مرده های خوابيده درگورستان نسبت داده، بدون اين که برای اثبات گفتارهای خود، اسناد موثقی را ارائه کرده باشد.

         دراين جا نجيب الله ، احمدزی ، همچنان مادر و خواهرزاده ی شان آماج حملات قرارگرفته اند و در مذمت و تخريب شخصيت آنان ، زشت ترين و رکيک ترين الفاظ و جمله ها به کار رفته است.

          « دروغ گفتن بضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. چون برادران يوسف که بدروغی موسوم شدند، نيز براست گفتن ايشان اعتماد نماند. قال بل سولت لکم انفسکم أمرأ »

يکی را که عادت بود راستی

خطايی رود درگذارند ازو

وگر نامور شد بقول دروغ

دگر راست باور ندارند ازو

(کليات سعدی، گلستان، براساس نسخه ی محمد علی فروغی، چاپ ششم: 1383، ص 175)

          درفصل هژدهم ( صص 437 ـ 462) کتاب ” رهادرباد ” ، حکايتگر با گزينش تيترهای : ” بازگشت از قربانگاه ” ، ” شوکران ” و ” انفجار سيب ” ، سلسله ی واقعه آفرينی های دروغين را درجهان رؤياهای کاذب و شيطانی خويش، با دوری گزينی از اصول منطق و جدايی از هوشمندی و بينش علمی و سالم ، به نقطه ی اوج خود رسانيده و با درآمدن درسيمای کابوس، هذيان را جانشين واقعيت ساخته است.

          با حرف های گرد آورده شده زيرعنوان ” بازگشت ازقربانگاه ” (صص 437 ـ 454)، بيمار (!) دل آزار با دروغگويی های فتنه گرانه؛ زندگی و روابط انسانها را با يکديگر در يک نظام سياسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی مترقی و انسانی که با لطف، زيبايی، صراحت، راستی، شفقت و مهربانی… جريان داشت؛ درچوکات های ناپسند : زشتی ، نامهربانی، کثافت، حقه بازی، توطئه، دسيسه ، بی رحمی… در سيمای يک دولت و حکومت وحشت ـ مسخ نموده است.

          درآغاز کلام ، با خود صفتی ها، خود بزرگ بينی ها، خود منشی ها و ياوه گويی های حکايتگر که جز تکرار مکررات ملال آورمانند گذشته، چيز ديگری نمی باشد، سرو کارداريم و بايست وقت گران بهای خويش را در پای خوانش آن بگذاريم تا به عمق مشکل ” کافراندرونی ” وی داخل شده باشيم!

          دراين جا نيز، صديق الله راهی ، يک موجود عاطل و باطل، خشک و بی عاطفه و شبيه به « يک سنگواره شده » که از آوان کودکی از فضا و محيط ناسالم فاميلی به ارث گرفته، قلمداد گرديده است.

          پيش از پرداختن به اصل مطلب ، لازم می افتد تا با روايت های متضاد، شايعه پراگنی های محيلانه ، افسانه سازی های دروغين که حکايتگر جهت مسخ حقايق و دادن رنگ سياسی به يک قضيه ی بيخی ساده و معمولی، با زيرپا گذاشتن جوهر اخلاق و بی توجه به عقوبت وجدان، به آنها توسل جسته، رسيدگی بعمل آيد.

          ـ آن گونه که گفته آمد، حکايتگر خودخواه ، خود رأی، خود ستا ، خودنما ، خود پرست، خود منش و خودکام با برتنی کردن ها چنين می پندارد که نسبت به همه شهروندان افغانستان، برتری (!) و فوق العادگی (!) دارد؛ فلک رأی (!) فلک سرير(!) و فلک مرتبت (!) است . پس بايد تمام شخصيت ها و دفاتر دولتی کليه وظايف خويش را کنار می گذاشتند و با امتياز دهی ها مصروف ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ساختن خواست های رؤيايی ملکه ی حسن (!) می گرديدند؛

 

(بخش نزدهم )

اما نوئل کانت ، فيلسوف آلمانی را عقيده برآن بود :

«آن عملی خوب تلقی می گردد که ازروی حسن نيت وطبق وظيفه انجام داده شود.»

بدون شک دراين گفته ی فلسفی، عمل خوب با ويژگی ها و شاخص های پيوند داده شده که پيش از گام نهادن به اجرای آن، انجام دهنده بايست واژه های ” حسن نيت ” و ” طبق وظيفه ” را در سرلوحه ی کار خود ، عنوان کرده باشد.

” وظيفه ” می تواند :

ـ به شغل روزمره ی هر فرد ارتباط پيدا کند ؛

ـ اجرای آن الزامی، انسانی و اجتماعی دانسته شود ؛

ـ به سر رسانيدن آن وجدانی و ايمانی به حساب آيد ؛

ـ در انجام دادن آن موضوع کسب شهرت نيک و بلند رفتن موقف اجتماعی مطمح نظر باشد ؛

ـ افراد دارای موقف اجتماعی و سياسی همچنان نهاد ها و سازمانهای سياسی و اجتماعی در جامعه ، بخاطر ترقی ، صلح ، دموکراسی ، آزادی، رفاه عامه ، برادری و برابری ، زيست باهمی و همکاری متقابل، خشونت زدايی، زندگی مسالمت آميز، پيشرفت و عدالت اجتماعی … مساعی خويش را مبذول و به تعميل آن همت گمارند؛

ـ در پذيرفتن آن مسأله ی خدمت به انسان زحمتکش و به جا آوردن وجيبه ی ملی و ميهنی و مصالح عليای جامعه ی بشری مهم تلقی گردد؛

ـ با ادای آن خواستهای انسانی جامعه  تحقق يابد و نيازمندی های مبرم انسانها برآورده شود…؛

ـ  ويا برعکس همه ی اين شاخص ها باشد؛(انجام يک عمل زشت با سوء نيت.)

بادرنظرداشت حرفهای بالا ، فصل نزدهم (صص 463ـ 480) کتاب ” رها در باد ” را با عنوانهای ” از فرود کشتارگاه خاد تا فراز رياست جمهوری” و ” گريز ناکام ” که هيچ يک از مشخصه های وظيفه ی انسانی ، وجدانی، اخلاقی و ايمانی درآن ديده نمی شود، به بررسی می گيريم:

مطالب زير تيتر ” از فرود کشتارگاه خاد تا فراز رياست جمهوری ” (صص 463 ـ 468 ) ، ” طبق وظيفه ” گردآوری شده؛ وليک نه از روی حسن نيت ؛ بلکه با ” سوء نيت” نگارش يافته و با ” سوء استعمال ” واژه ها و جمله ها ، دريادآوری از اين رويداد، هدف ” سوء استفاده ” نهفته است!

حکايتگر ( ثريا بهاء) و کاتبان فصل به اقتضای سرشت زشت و نيت خصمانۀ خويش، برمبنای وظيفه ی تخريبکارانه ای که داشتند، درذکر حوادث :

ـ با بی اساس شمردن مبانی اخلاقی ، به دنبال مصلحتها و علايق شخصی رفته اند؛

ـ زير تأثير تمايلات و اغراض کينه توزانه ی شخصی درآمده اند ؛

ـ در قضاوت ها اصول وموازين پذيرفته شده ی علمی و اخلاقی را رعايت نه نموده اند؛

ـ در تشريح مسائل، اسلوب اتکاء به تمسک علمی و روش پژوهش صحيح تاريخ نگاری را فدای هدف ها و اميال شوم خود کرده اند….

پس :

زشت و نا فرهخته و نابخردی

آدمی رويی  و در باطن بدی

” رودکی “

در رابطه به کودتای ( 14 ثور 1365 ) و مقدمه چينی های پيش از پيش ، جهت برپايی اين جنايت سياسی ، در طول 27 سال اخير از سوی تحليل گران جهانی، آگاهان سياسی ملی و بين المللی و پژوهشگران مسائل سياست و جامعه شناسی ( داخلی و خارجی ) ، بقدر کافی نگاشته شده است؛ کتاب ها ، رساله ها، اسناد و مدارک بی شماری وجود دارد که در متن آنها ديدگاهها و نظريه های متفاوت را می توان پيدا کرد. بنابرآن ايجاب بحث اضافی را نمی نمايد.

وليک بايد گفت که کودتای 14 ثور 1365 سرآغاز فروپاشی حاکميت سياسی حزب دموکراتيک خلق افغانستان ودولت جمهوری دموکراتيک افغانستان ؛ زمينه سازی برای سقوط کشور در باتلاق مداخله های مستقيم و برهنه ی نيروهای ارتجاع بين المللی و امپرياليسم ، با دامن زدن به برخوردهای قومی، لسانی، منطقه يی، مذهبی و تشديد جنگ های خانمانسوز و بنياد برانداز ميان گروهی بين تنظيم های ( هفتگانه ی پشاوری و نه گانه ی تهرانی ) و تبديل شدن افغانستان به ميدان رقابت و زورآزمايی دول همسايه، قدرت های نوظهور منطقه يی و مونوپول های غارتگر جهانی … شمرده می شود.

نبايد از ياد برد که روی پلان نابودی ح. د. خ. ا و سقوط حاکميت سياسی در افغانستان ، مسکو ـ اسلام آباد ـ واشينگتن ، به توافق رسيده بودند تا اين که در نشست رهبران اتحاد شوروی و امريکا در ريکجاويک مرکز ايسلند، سند رسمی پارچه پارچه ساختن ح. د. خ. ا و فروپاشی نظام جمهوری دموکراتيک افغانستان ، ميان گورباچف و رونالد ريگن ، به امضاء رسيد.

پس از کودتای ننگين 14 ثور بود که مطابق به دستور و فتنه گری های گورباچف و ادوارد شوارد نادزی، سازمان دهندگان اصلی بربادی وطن، با درپيش گيری سياست های برتری جويی و عظمت خواهی ، پايه های تشکيلاتی حزب و بنياد ساختارهای دولتی را متزلزل ساختند و شرايط را برای نفوذ و رخنه کردن عمال ارتجاع و امپرياليسم درداخل ميهن مساعد گردانيدند.

فقط وجدانهای بيدار و آگاه قادر به درک درست حوادث و تحليل واقعبينانه ی رويدادها درافغانستان هستند ، نه هر آدم ماجرجو و شهوت ران و هوس باز و خود پرست و خود صفت از رديف ثريا بهاء و ياران، همفکران و همکارانش !

رنگی کنار شب

بی حرف مرده است.

مرغی سياه آمده از راه های دور

می خواند از بلندی بام شب شکست.

سرمست فتح آمده از راه

اين مرغ غم پرست.

در اين شکست رنگ

از هم گسسته رشتۀ هر آهنگ.

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می آرايد

با گوشوار پژواک.

مرغ سياه آمده از راه های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ ، بی تکان.

لغزانده چشم را

برشکل های درهم پندارش:

گل های رنگ سرزده از خاک های شب.

در جاده های عطر

پای نسيم مانده ز رفتار

هردم پی فريبی ، اين مرغ  غم پرست

نقشی کشد به ياری منقار

بندی گسسته است

خوابی شکسته است

رؤيای سرزمين

افسانۀ شگفتن گلهای رنگ را

از ياد برده است .

بی حرف بايد از خم اين ره عبور کرد

رنگی کنار اين شب بی مرز مرده است.

” سهراب سپهری”

ژاژ خايی های سرهم بندی شده تحت عنوان ” گريز ناکام ” (صص 468 ـ 480) چيز ديگری جز همان تکرار مکررات، سوداگری حرف، لفظ پردازی، حيله گری، جدل بازی و فرهنگ سترون نيست که با ظاهرفريبی و با فضل فروشی بيمارگونه روی صفحه ی کاغذ ريخته شده است.

به روايت حکايتگر، گويا وی يکجا با همسرش ( صديق الله راهی) بار دگر نقشه ی فرار را به ناکجا آبادها ، طرحريزی کرده بودند تا از زير فشارهای طاقت فرسای(!) نجيب الله رهايی يابند:

« صديق که سال ها از بيماری پروستات رنج می کشيد، گفت : ” نجيب مرا اجازۀ تداوی به خارج نمی دهد. داکتر هوفيانی هم در بيمارستان جمهوريت نتوانست مرا تداوی کند. من از اين بيماری احساس کمبود و ناتوانی می کنم. فشارهای که نجيب بر اعصابم وارد کرده است، از من يک ديوانه ساخته تا در خانه و دفتر با مردم دست و گريبان باشم. من می خواهم فرار کنم .” » ( ص 470 )

دراين ادعای محيلانه ، کوچکترين نشانه ی از حقيقت وجود ندارد. زيرا صديق الله به صفت معاون بانک ملی ايفای خدمت می کرد و در گذشته نيز در يک ماموريت خارجی بحيث معاون نمايندگی بانک در شهر هامبورگ مقرر شده بود. همچنان همين خود حکايتگر براساس تقاضاهای رسمی نجيب الله از سفارت چکوسلواکيا و سفارت هنگری درکابل غرض معالجه به آن کشورها بدون هيچ گونه ممانعت تشريف برده بود.

در رمانس (داستان های بود که در قرن 11 و 12 ميلادی به زبان عوام به لسان های مشتق شده از لاتين، مثل اسپانيايی و ايتاليايی، درباره ی شواليه ها و اعمال محير العقول آنان، در جنگ ها به رشته ی تحرير درمی آمد) ” گريزناکام” صحنه سازی ها همه غير واقعی و تراويده  از مخيله ی ناجور حکايتگر بوده و فاقد ريشه در حقيقت هستند.

در اين افسانه ی سر مگسک ، باز هم همايون برادر، با همان ديوانه صفتی ها، فعال دست به سينه و هميشه و درهر حالت آماده ی خدمت قلمداد شده که به مقصد گشودن گره ی هر مشکل ، پيوسته به دربار غلام فاروق يعقوبی ( گاهی به دفتر و زمانی در منزل ) شرفياب (!) می گرديد.

در رمانس ” گريزناکام ” حکايتگر با تکرار ماجرای عاشقانه با آوردن جعليات، اعمال خارق العاده را جاداده و چنين وانمود کرده که گويا نجيب الله ، دم و دستگاه وزارت امنيت دولتی را همراه با کليه وسايل تخنيکی ، موظف به تعقيب وی و صديق الله ساخته تا از فرار آنان جلوگيری بعمل آيد (!).

با نقل چند نمونه ، از متن کتاب توجه خوانندگان عزيز ، به عمق ياوه سرايی ها و دروغگويی های تکراری حکايتگر، جلب می گردد:

ـ « در نيمه روز پيش از گريز برای واپسين ديدار به خانۀ مادرم [ مادر ثريا بهاء] رفتم. با برادرم [ همايون برادر ثريا] در بالکن نشسته بودم و از چگونگی فرار سخن می گفتم که ناگهان متوجه شدم جيپ های روسی و موترسايکل ها (!) دور و بر بلاک ما در رفت و آمد اند. سربازان گزمه و کشيک می دهند . » ؛ (ص 470 )

ـ « وی [ صديق الله ] با ترديد ريشی را که برای تغيير قيافه گذاشته بود ، تراشيد و بيرون رفت. من [ ثريا بهاء ] از پشت شيشۀ پنجره بيرون را نگاه می کردم، ديدم شماری از کلاشينکوف به دوشان (!) آمادۀ شليک (!) ، از وضعيت سترو اخفا برآمدند و با صدای وحشتناک برايش فرمان دادند. سپس دستانش را بستند و با خود بردند. » ؛ (ص 471)

ـ « همايون لباس هايش را پوشيد و به وزارت خاد [ امنيت دولتی ] نزد فاروق يعقوبی رفت تا برای رهايی وی [ صديق الله ] کاری بکند….

نخست همايون از يعقوبی خواهش می کند تا نجيب برادرش را که بيگناه است رها کند. يعقوبی در پاسخش می گويد: ” با آن که وزير خاد استم ، رهايی وی [ صديق الله ] از صلاحيتم بالاست. زيرا نجيب خود به وسيلۀ مشاورين روسی تمام گفتگوهای داخل خانۀ برادر خود را از طريق سقف آنها با آلۀ گيرنده ضبط می کند…. ” » ؛ ( ص 472 )

ـ « يعقوبی با دلسوزی می گويد: ” صديق در زندان صدارت مصون است. نجيب هرگز آسيبی به برادرش نمی رساند. اما نگران ثريا باشيد (!) و وی را تنها (!) نگذاريد. شخصيت و آگاهی (!) ثريا برای اين خانواده حسادت برانگيز (!) و تحمل ناپذير(!) است؛ [ بازهم تکرارهمان گزافه گويی هابرای کسب شهرت کاذب] شايد در تنهايی بلايی برسرش بياورند. (!) ” » ؛ ( ص 473 )

ـ « بی گسست دريافتم که نجيب می خواهد مرا [ ثريا بهاء ] بشکند. برای شکستنم برادرش را در زندان نگه داشته بود….

آنگهی که دريافت من تسليم ناپذير (!) و از تبار آهن و پولادم (!) ، خشم و حسادتش فزونی گرفت و به واپسين سوگند خشکيده اش دوباره جان بخشيد:  “دختری را که من می خواستم برادرم به من خيانت کرد. من از تو و برادرم انتقام می گيرم. (!) “» ؛ (ص474)

ـ « همايون برادرم [ برادر ثريا بهاء] با ديدن اين فاجعه (!) [ صحنه سازی دروغين مبنی بر تزريق امپول زهری توسط الکسی مشاور روسی و يک مرد کوچک اندام ديگر به بدن خانم ثريا ] باز به خانۀ يعقوبی وزير امنيت دولتی رفت و جريان را به او گزارش داد. يعقوبی که مرد مؤدبی بود، چند دقيقۀ مختصر به خانۀ ما (!) آمد؛ همه چيز را از نزديک ديد و برای ما اطمينان داد که فردا با نجيبالله بسيار جدی (!) صحبت می کند تا از سرمن دست بردارد و صديق را نيز از زندان رها کند. » ( ص 480 )

آری ، خواننده ی عزيز !

بی هيچ شک و ترديد، در تمامی بيهوده گويی ها ، ياوه سرايی ها و ژاژ خايی ها که در بالا ، به نقل از کتاب ” رها در باد” مطالعه فرموديد؛ بخوبی  به مشاهده می رسد که واژۀ مقدس حقيقت، در ازای چسبيدن به فرهنگ دروغگويی ، با کاربست الفاظ بی محتوی و درون تهی، بيرحمانه لگد مال گرديده است و حکايتگر با بی آزرمی به مدد لفظ بازی های هراس انگيز و با سودجويی از لفظ گرايی؛ جاده ی کثيف لافزنی ، گزافه گويی و خود بزرگ بينی را تا آن جايی پيموده، که در واقعيت امر باگزيدن فرهنگ فرسوده ی دروغ و شارلاتانی خود را نزد همه کسانی که کتاب ” رها در باد ” را بخوانند، مسخره نموده ، است.

بنا برآن بايست بی چون و چرا و با جرأت و با قاطعيت ، برآن خط بطلان کشيد!

به همگان معلوم است که بعد از کودتای 14 ثور 1365 ، نجيب الله درمدت شش سال دوران اقتدار خويش در رهبری حزب و دولت، با تکيه به پشتوانۀ نيرومند سياسی ـ نظامی ـ ديپلماتيک ـ مالی و لوژستيکی سخاوت (!) گورباچف ـ شوارد نادزی ـ پولی نيچکه ؛ هيچ گاهی در پی تعقيب ، پيگرد و رساندن زيان به اعضای فاميل و وابستگان خويش ، از جمله حکايتگر بدکاره و هوس ران ( ثريا بهاء) و ثناگويان ، دنباله روان سربه کف  خود نه برآمده بود؛ بلکه با دادن مقام حزبی ـ دولتی ، اعطای امتيازهای مادی و معنوی، دل آنان را شاد و خاطرشان را خوش و آرام نگهداشته بود.

برعکس ، اين تنها صادق ترين، وفادارترين و آگاه ترين سرسپردگان راه شريفانه ی دفاع از منافع حياتی مردم و ميهن و مدافعان واقعی نظام سياسی جمهوری دموکراتيک افغانستان و پيروان اصيل ترقی، عدالت، آزادی، دموکراسی، انسان سالاری، پيشرفت اجتماعی و دشمنان شناخته شده ی ارتجاع ، استبداد، استثمار، استعمار، زورگويی، تبعيض، فاشيسم و امپرياليسم … بودند که در اثر مخالفت صريح و علنی با برنامه های سازشکارانه ، تسليم طلبانه و زندگی برانداز دوکتور نجيب الله ، گورباچف و شرکاء و حمايت از اصول زرين مرامی و تشکيلاتی قبول شده ی حزب و دولت ج.د.ا و آزادی و سعادت مردم افغانستان؛ تحت تعقيب و پيگرد قرار گرفتند؛ به زندان افتيدند؛ بيکار و خانه نشين شدند؛ با انواع دسايس و توطئه های سازمان يافته دست و پنجه نرم کردند و شماری هم با فرستاده شدن عمدی به جبهات جنگ بی برگشت، با زمينه سازی ها و مقدمه چينی های دسيسه آميز، جان های شيرين خويش را از دست دادند.

مزيد برآن دکتر نجيب الله بمثابۀ وزير امنيت دولتی ، سپس رئيس حزب و دولت و سرقوماندان اعلی قوای مسلح افغانستان، با آن همه امکانهای که در بخشهای ملکی و امنيتی در اختيار داشت؛ اگر می خواست قهرمان افسانه يی و حکايتگر قصه های خود ساخته ی کتاب ” رها درباد ” ( ثريا بهاء) را چنان دشمنی « از تبار آهن و پولاد (!) ” می شمرد ، از ميان برداشتن وی برايش بسيار ساده ، بکلی بی تکليف و بی درد سر بود؛ اما افسانه های حکايتگر کتاب ” رها درباد” آنقدر مضحک و مبالغه آميز می باشد که ساده نگر ترين انسان را نمی تواند  باورمند سازد.

قومی که به افلاس گرايد دل ايشان

جز کوی حقيقت نبود منزل ايشان

وقتی که شود کار برايشان همه مشکل

جز باده بگو حل که کند مشکل ايشان

 

( بخش بيستم )

 

 اندری گيده (Andre Gide ) نويسنده ی فقيد فرانسوی، چه خوب گفته است:

          « بيم و هراس [ واهی ، خيالی، خود ساخته و خود پرداخته ] که ما به واسطه ی آن خود را ريشخند و مسخره می سازيم، موجب بزرگترين بزدلی [ بی جرأتی و بی شهامتی] مان می گردد .» ( برگردان از متن آلمانی )

          خانم ماری فن ابنر اشنباخ ( Marie von Ebner Eschenbach ) نويسنده ی فقيد اطريشی ، سخن دلنشينی دارد که گفته ی بالا را تکميل می کند:

          « چيز ديگری به اندازه ی اين توقع ، [ چشمداشت، اميد و آرزو] مارا بزدل [ ، ترسو ، گستاخ و بی مسؤوليت ] نمی سازد که اين انتظار را داشته باشيم تا در نزد کليه انسانها و از سوی همه ی مردم [ بدون درنظرداشت اعمال، کردار ، رفتار، گفتار و بی توجه به بعُد عملکردهای اخلاقی، سياسی ، اجتماعی و تربيتی که در مجموع معرف شخصيت آدمی می باشند] دوست داشتنی و باارزش پنداشته شويم.»( برگردان ازمتن آلمانی )

          با تکيه برپيش درآمد بالا، فصل بيستم ( صص 536 ـ 480 ) کتاب ” رها در باد ” که فقط حاوی يک تيتر: « آهنگ رهسپاری به سوی جبهۀ جنگ(!) » می باشد ، سبک و سنگين می گردد:

          درحقيقت، از همين جا، اوج قصه و قصه دراز کردن ها آغاز می يابد که حکايتگر بدکاره، بدخواه ، بد انديش، هرزه دهان و فساد پيشه ( ثريا بهاء) بخاطر رسيدن به سواحل آرام و رفتن به اقُيانوس آرزوهای هوس انگيز خود، با سيهکاری و بدانديشی، درجهان رؤياهای کاذب و شيطانی خويش، درپرداختن دفتر ” رها درباد ” با خودصفتی و خود منشی وبا زيرپاکردن جوهر اخلاق و تربيت و بی توجه به عذاب وجدان، صحنه آرايی و نقش پردازی نموده است.

          مطالبی که پس از اين عنوان تاپايان کتاب ” رها درباد ” رديف بندی شده و برگه ها را پر و سياه ساخته اند، به گونه ی حرف های واهی در فصل های گذشته ، درجايگاه افسانه گويی های سرگيچ کننده و حکايت های دروغين ـ بی نور و بی نمک ـ پر ازمکر و حيله و قصه های شخصی و خود ساخته، تهی از هرنوع ارزش ادبی ـ حقوقی ـ اخلاقی ـ اجتماعی و اهميت نگارشی می باشند؛ بنابران لازم نيست تا روی کليه مسائل صحبت صورت گيرد. بعد از اين تنها موضوع های بسيار مهم برجسته خواهد شد.

فتوای پير مغان دارم و قوليست قديم

که حرام است می آنجا که نه يارست نديم

چاک خواهم زدن اين دلق رهايی چکنم

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم…

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ورنه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

حافظ ار سيم وزرت نيست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم

                                                          « حافظ »

          درحال حاضر به همگان معلوم شده است که حکايتگر بدطينت، بد نهاد، شعبده باز، شارلالتان، دروغگو، هرزه گرد، شهرت طلب، هوس ران و شهوت پرست، با عنوان کردن «آهنگ رهسپاری به سوی جبهه ی جنگ » با رياکاری ها، تظاهرگری ها، تقوی فروشی ها، بد دماغی ها، بدروشی ها و بدزبانی ها ، بدنبال رسيدن به کدام مقصد بود؟

          برای روشن شدن بيشتر موضوع بايست صفحه های کتاب ” رها درباد ” را ورق زد و حقيقت را بيان داشت:

          ـ حکايتگر از آشنايی و پيوند خوردن اتفاقی ارتباطش با شمس آرينفر کارمند دراداره ی يونسکو، حرف زده است که در فرجام وی حلال همه مشکل ها می شود.

          شمس از حکايتگر لافزن پرسيده است: «… می خواهی مسعود را ببينی؟ … پيش از آن که نجيب ترا [ ثريا بهاء ] نابود (!) کند به جبهۀ پنجشير بپيوند. تا نقطۀ عطف در مبارزات سياسی تو شود. » ( ص 484 )

          ببينيد ، خواننده ی عزيز!

          جز ياوه سرايان لفظ پرداز و خيمه شب بازان هوس باز ، چه کس ديگری می تواند به يک چنين افسانه سازی های بی ماهيت دل خوش کند؟

          آيا رفتن به پنجشير و قرار گرفتن در جبهه ی جنگ مسلحانه، در قاموس عملکرد های سياسی ـ اجتماعی، « نقطه ی عطف در مبارزات سياسی » شمرده می شود ياخير؟

          هرگز نه !

          خير، بهرحال، جبهه رو ، از آشنای نو و تازه نفس خود پرسيده ، که چگونه می تواند به پنجشير برود؟ دريافت پاسخ زيرين چشم هايش را روشنی می بخشد (!):

          « اگر چريک های مسعود تورا زنده و سالم از حلقوم نجيب بکشند، آنگاه پنجشير می روی ؟ » ، « با آن که پنجشير جبهۀ داغ جنگ با روس هاست، پناهگاههای مستحکمی دارد که آسيبی به شما نمی رسد.» ( صص 485 ـ 484 )

        شنيدن اين حرف ها، قاش جبين و چملُکی های پشت وگوشه ی چشمان خود برتربين را باز نموده و ازخوشی در پيراهن نمی گنجيد. پيشنهاد آشنای دوره گرد خويش را از دل و جان پذيرفت؛ وليک لازم بود تا دراين کار خير(!) توافق پدربچه ها را نيز با خود داشته باشد.

          هی ميدان و طی ميدان، خار مغيلان، حکايتگر تن غافل را به تقدير بد و ناسازگار سپرده، در ذهن نا آرام و مغز پريشانش، نظريه های متعدد را دور داده، نالان و سرگردان به منزل رفت تا شب را با گذاشتن سنگ های غول پيکر درپيش پاهای شريک زندگی خود ، وی را نيز همراه و همسفر خود گرداند.

           ترفند تراشی ها، عروسک نمايشی ها و خيمه شب بازی ها، کارگر افتيدند و پدر بچه ها راضی شد:

          « … من هم دوست دارم نزد احمدشاه مسعود بروم و ببينم چگونه آدمی است که نجيب سال هاست برای کشتن وی نقشه می کشد. مسعود به نظرمن [ به نظر صديق الله راهی ] تواناترين کسی است که می تواند ما را از چنگال نجيب نجات بدهد. » (ص 486)

نه مرد است آن بنزد يک خردمند

که با پيل دمان پيکار جويد

بلی مرد آن کس است از روی تحقيق

که چون خشم آيدش باطل نگويد

                                            « گلستان سعدی»

          در دکان رنگ و نيرنگ ، مشوق (شمس آرينفر)، به رنگ باز مشتاق ديدار روی فرمانده مسعود ( ثريا بهاء) ، فقط يک شب وقت داد تا خوب بينديشد. زيرا فردا ساعت ده صبح در محل معينه با يک رهنما و راه بلد مسلکی و برنامه ساز ماهر درامر رفتن به پنجشير، درعين حال از زمره ی چريک های شهری مسعود، به اسم ” هادی” معلم دارالمعلمين معرفی می گردد تا کارهای بعدی سرو سامان داده شود و پس ازآن يواش يواش ، راه انداختن کار سرهم بندی داستان « هزارو يک شب » با سهولت به پيش رود!

          تا اين جا، همه چيز بروفق پلان، به مراد دل و به طيب خاطر جريان پيدا کرد و بين حکايتگر و هادی ، ديدار بعمل آمد و رشته ی آشنايی دوانيده شد.

          حسب برنامه ی پی ريزی شده در ديدار تصادفی درشب عروسی در هوتل باغ بالا (ص 490 )، وعده ی دور جديد ملاقات، در يک آدينه روز، در باغ بالا « به بهانۀ ميله گل ياسمن » گذاشته شد. دراين گلگشت(!) از برکت توضيح دادن های با لفظ و قلم جناب هادی معلم، راهيان پنجشير، از شرايط جبهه آگاهی حاصل کردند؛ درمقابل به رسم شکرانه بايد و حتمی قيمت آن را بپردازند: « هادی عريضه ای به صديق الله داد تا امر يک نمره زمين را از نزد آدينه سنگين که شهردار[کابل] بود، برايش بگيرد.» ( ص 491 )

          درمقابل، صديق الله بی هيچ ترس و جنجال و بدون تثبيت استحقاق قانونی و شرايط آن زمان؛ وظيفۀ  خود را اجراء کرد: « من [ صديق الله ] از آدينه سنگين امر يک نمره زمين را برای هادی گرفتم. چون وی معلم بود، به وزارت معارف رفتم تا آن را رسميت بدهم….» (ص 491 )

          راجع به صحت و سقم صحنه سازی های بی ماهيت مرتبط به اين رويداد که در اين فصل کتاب” رها درباد ” رقم زده شده، بايست صديق الله راهی به خوانندگان محترم معلومات بدهد و با گفتن حقيقت در پيشگاه تاريخ و قضاوت عادلانه ی مردم، رفع مسؤوليت نمايد.

          توجه فرماييد، خواننده ی عزيز!

          درآن زمان رسيدن به دربار آدينه سنگين در شهرداری کابل به مفهوم گذشتن از هفت خان رستم به حساب می آمد. همچنان گرفتن امر يک نمره زمين رهايشی به اين سادگی، از عجايب روزگار شمرده می شد و هرکس را يارای رهايی از اين محروميت نبود. اما وابستگی دودمانی و پيوند خونی شوهر اسبق آن گزافه گوی دغل باز ( ثريا بهاء) به رهبری حزبی ـ دولتی، بی هيچ چون و چرا، حلال مشکلات بود!

          بدين معنی : صرف نظر از دشنام دادن ها، فحاشی کردن ها، ناسزاگويی ها و بهتان گفتن های امروزی حکايتگر بدسرشت و ناسپاس در رسيدن به آرزوهای شوم و هوس های پليد خود، ازهمه ی زمينه ها و امکان های رسمی ـ دولتی …، بهره ی فراوان برده بود!

هرکو برود راست نسشته است بشادی

وآن کو نرود راست همه مرده همی ديش

                                                                         « رودکی »

          ـ در دانش فلسفی ، ملاک تعيين ميزان و تشخيص « حقيقت يا دروغ » يک قضيه ، تئوری مطابقت است و فلاسفه در مکتب های مختلف فلسفی در اين باره بررسی های گوناگون بعمل آورده اند و نظريه های متعددی بيان شده است.

          واما استاد طوس ” راستی ” و ” دروغگويی ” را اين گونه به تصويرکشيده است:

          راستی :

سرمايۀ مردمی راستی است

ز تاری و کژی ببايد گريست

اگر پيشه دارد دلت راستی

چنان دان که گيتی تو آراستی

          دروغگويی :

هرآن کس که او پيشه گيرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش بی فروغ

به گرد دروغ ايچ گونه مگرد

چو گردی بود بخت را روی زرد

          بادرنظرداشت حرف های بالا، حکايتگر در کتاب ” رها درباد” ( از برگه ی نخست تاپايانی ) با چسبيدن به دروغ های شاخدار، بيهوده گويی ها، لجن پراگنی ها ، لاف و ليف ها، شايعه پردازی ها و افسانه سازی های دروغين؛ نشان داده که از اراده ، اختيار، آگاهی و تعقل، برخوردار نيست. بنابران به سبب نبود عناصر متذکره دروجودش، مسير اخلاقی وی به جهت ناقص و منفی سوق يافته و از کاروان تکامل شخصيت به عقب مانده است.

          به نمونه مثال :

          ـ « کارمليست ها هم از ستم نجيب برمن [ بر ثريا بهاء] و زندانی کردن برادرش [ صديق الله ] به عنوان يک برگ مهم تبليغاتی (!) و سياسی برضد وی سود(!) می بردند….» ( صص 493 ـ 492 )

          ـ « روزی احمدزی برادر کوچک نجيب آمد و گفت: ” نجيب برای صلح مبارزه می کند. اگر تو [ ثريا بهاء] با نجيب کنار بيايی، اناهيتا را از وزارت امور اجتماعی برکنار و خودت را به جايش مقرر می کند. ورنه معصومه وردک را به جای اناهيتا برمی گزيند. » ( ص 493 )

          خوب ، خواننده ی گران ارج، قضاوت فرماييد!

           آيا حاصل چسبيدن به اين گونه ياوه سرايی ها، خود بزرگ بينی ها و سردادن قصه های بی بنياد و دروغين از اين دست ، جز سرافگندگی وجدانی، ضعف و ذلت اخلاقی، چيز ديگری بوده می تواند؟

          بياييد با توجه به مفهوم شخصيت ( ابعاد اصلی آن را جهان بينی ، طرز تفکر، باورها، عواطف و مقياس آگاهی فرد از زندگی ، جامعه و طبيعت می سازد که در مجموع متشکل از عوامل باطنی و کيفيات نفسانی می شود و همه در يکپارچگی و هماهنگی باهم ، مؤيد اصالت بعُد فکری انسان در سازندگی شخصيت و نيروی انديشه يی او می گردد) به پرسش های بالا پاسخ دهيم:

          حکايتگر، از گذشته های دور، در نزد رهروان راه زنده نام ببرک کارمل و کليه کسانی که او را دقيق می شناسند، من حيث يک آدم بدنام و فسادپيشه ی حرفه يی دارای خصايص اخلاقی ناپسند، شهرت دارد. پس نام هر چيز ديگر می توانست دراذهان خطور کند و برزبان آيد، بجز نام يک انسان فاقد شخصيت و سفله صفت بی آزرم!

          پس از پيروزی قيام نظامی هفتم ثور 1357 ، در نخستين کابينه ی حکومت جديد، وزارت امور اجتماعی ايجاد شد و بانوی دلير و رزمنده ی نستوه دوکتور اناهيتا راتبزاد، بحيث وزير امور اجتماعی، عز تقرر حاصل کرد. وليک به زودی در اثر توطئه سازمان يافته ی حفيظ الله امين و شرکاء، درنتيجه ی کودتای درون حزبی عليه پرچمداران ح. د. خ. ا ، با رفتن داکتر صاحب راتبزاد به بلگراد و اشغال وظيفه ی سفارت، تشکيل وزارت امور اجتماعی نيز لغو گرديد. بعد از اين رويداد تا پايان حاکميت سياسی در 8 ثور 1371 در افغانستان ، وزارتی به نام ” امور اجتماعی” وجود نداشت.

          با ساقط شدن سلطه ی خونين حفيظ الله امين در ششم جدی 1358 ، بانوی شايسته و خردمند دوکتور اناهيتا راتبزاد، در آغاز وظيفه ی خطير وزارت تعليم و تربيه را بدوش گرفت و به دنبال آن تا نيمه ی اول دهه ی شصت خورشيدی در پست های، رياست سازمان دموکراتيک زنان افغانستان و رياست سازمان صلح ، همبستگی و دوستی جمهوری دموکراتيک افغانستان، در عرصه ی کارهای اجتماعی مصروف خدمت به مردم رنجديدۀ کشور بود. ليکن با به راه انداخته شدن کودتای زندگی برانداز 14 ثور 1365 ، در اولين روزها ، داکتر صاحب راتبزاد برطبق برنامه و به امر کودتاچيان از تمام وظايف سبکدوش و خانه نشين ساخته شد و تا آخرين روز فرمانروايی نجيب الله درقدرت سياسی و در رهبری حزبی ، تا لحظه ی فرار نافرجام وی ، داکتر راتبزاد در هيچ ماموريت دولتی ويا در سازمانهای اجتماعی، توظيف نبود که به جايش در بدل کنار آمدن ، ثريا بهاء مقرر می گرديد.

          به قول حضرت خداوندگار بلخ ، دروغ و دروغگو، در ميان انسانهای پاکدل و نيک رأی ، راهی و جايی ندارد:

صدق بيداری هر حس می شود

چشم ها را ذوق مونس می شود

هيچ غير از راستی نرهاندت

داد سوی راستی می خواندت

در حديث راست آرام دل است

راستی ها دانۀ دام دل است

رنگ صدق و رنگ تقوی و يقين

تا ابد باقی بود بر متقين

                                            « مثنوی معنوی »

          ـ درگير و دار و غوغا و همهمه ی مقرری ها و سبکدوشی های کارمندان دولت ، به روايت حکايتگر ( صص 495 ـ 494 ) صديق الله در يک ماموريت خارجی، به صفت کنسول درشهر تاشکند تعيين شده بود.

( بخش بيست و يکم و پايان کلام )

 

          ادوارد مورگان فورستر نويسنده ی ( رمان نويس ) شهير انگليسی، راجع به انسانهای فاضل و اهل فضل و کمال، سخنان نغزـ لطيف و دلپذيری دارد؛ خالی از دلچسبی نخواهد بود، هرگاه چند نکته ای از آنها ، دراين جا آورده شود:

          « فضل و کمال حقيقی و ناب يکی از بزرگترين کاميابی های است که نوع ما [جامعۀ انسانی ما ] می تواند بدان نايل آيد . هيچ کس کامياب تر از کسی نيست که موضوع درخوری را برمی گزيند و برکليه عناصر و نکات آن ونيز نکات و حقايق موضوعات وابسته و نزديک به آن احاطه می يابد. چنين کسی چون بدين پايه رسيد، می تواند هرکاری را که اراده کند، به انجام رساند.» ، « … فضل و دانش راستين انتقال پذيراست و اهل فضل ناياب . امروز از اهل فضل، بالقوه يا بالفعل ، تنی چند درجمع ما هستند؛ ليکن از آن گونه به يقين کسی بر صحنه نيست. بيشتر ما مردمی هستيم عالم نما، و من می خواهم که خصوصيات خودمان را با روح همفکری و احترام از نظر بگذرانم. زيرا طبقه ای هستيم بزرگ و قدرتمند، در کليسا و حکومت جايگاه بلند داريم؛ برآموزش و امپراتوری نظارت می کنيم؛ چنان تشخيصی به مطبوعات می بخشيم که آرزو مند آن است؛ و در مجالس ناهار و شام نيز هميشه مقدممان گرامی است. » ، « فضل نمايی در جنبه خوب خود عبارت است از اظهار بندگی جهل به علم.  جنبه ای اقتصادی هم دارد، که نبايد زياد برآن تاخت. بيشتر ما پيش از وصول به سنين سی کاری را دست وپا می کنيم يا سربار خويشاوندان و نزديکان می شويم؛ و بسياری از مشاغل را می توان با گذراندن امتحان به دست آورد. دانشمند دروغين اغلب خوب از عهده برمی آيد (طالب واقعی علم چنين نيست ) و وقتی هم که درمی ماند شکوه و عظمت ذاتی اين گونه امتحانات را ارج می نهد و می ستايد. اين امتحانات دروازه ورود به مشاغل  اند و اين قدرت را دارند که شرکت کننده را بختيار کنند يا با ادبار قرين سازند. » ( جنبه های رمان، تأليف: ادوارد مورگان فورستر، ترجمۀ : ابراهيم يونسی، موسسۀ انتشارات نگاه، چاپ پنجم: 1384 ، صص 17 ـ 18 ـ 19 )

          آنچه دربالا خوانده امد ، چيز ديگری نيست، جز بيان عظمت جايگاه و والايی پايگاه دانش و دانشمند واقعی و پرهيزگار درميان مردم و توصيف مقام شامخ خرِد و خرِدمند متقی و پاکدامن در جامعه ی انسانی!

          پس دانش حامی و نگهبان شخصيت انسان به حساب می آيد و خرد حارس و پاسبان او از شرارت؛ فسق و فجور و کج راهی می باشد.

          بدين لحاظ آگاهی از راه و رسم زندگی اجتماعی و سياسی و نگارش پيرامون چند و چون واقعه ها، حادثه ها و رويدادهای سياسی ، اجتماعی ، اقتصادی ، تاريخی ، ادبی ، فرهنگی… توأم با تحليل علمی و پژوهش کارشناسانه؛ با دانش و خرد پيوند ناگسستنی دارد.

          بربنياد حرفهای دقيق فورستر و با تکيه بر روش نکته شناسی و روح آزاد انديشی، به راحتی می توان گفت که حکايتگر ( ثريا بهاء) با عرضه ی گندنامه ی ” رها درباد ” دربازار دروغ و خود نمايی و عوام فريبی و با پوشيدن جامه ی ريا و تزوير و با نمايش ژستهای عالم نمايی و فضل فروشی، خواسته است تا در يک شبه و آنهم در شب ادهم در حلقه و درمجلس فرزانگان، جاه خوش کند.

          وليکن با اظهار تأسف، چاره ی ديگر نيست، جز اين که بايست از سر ناگزيری به هدف ارائه ی پاسخ دندان شکن به فحاشی کردن ها، دشنام دادن ها، ياوه سرايی ها و ناسزا گويی های حکايتگر، به قول مورگان فورستر: « کتاب را بايد خواند و زهی بدبختی چون خيلی وقت می گيرد. » ( ص 23 همان مأخذ )

          بسان فصل های گذشته، درفصل بيست و دوم ( 672 ـ 577 ) کتاب ” رها درباد” افزون بر خود ستايی ها و فضل فروشی های حکايتگر، روند افترا بستن ها، هرزه لايی ها ، لفظ پردازی ها، دغل بازی ها و جعل نگاری ها، کماکان دنبال شده است. تنها با يک تفاوت که اين بار علاوه بر سياستمداران و آگاهان سياسی ( زن و مرد ) ، شماری از روستاييان (زن و مرد ) محروم از سواد و آگاهی  و بينش سياسی، در دامنه های شاداب کوهپايه های هندوکش بيدار و به امتداد سلسله کوههای پامير پايدار، نيز آماج اتهام زدن ها و بدنام ساختن ها، قرار گرفته اند. ( صص 649 ـ 650 ـ 654 )

          درواقع حکايتگر با اهل بيت، در همراهی و به کمک چريک های شورای نظار، از پنجشير رخت سفر بربست تا با عبور از کوهها و کوتل ها و اقامت مؤقت در محلات درنزد فرماندهان مربوط به جمعيت اسلامی، از مسير ولايت های : بغلان ( اندراب) ، تخار (فرخار) و بدخشان، خود را از راه نورستان به پاکستان برساند و سپس طبق نقشه و برنامه ی “I.S.I ـ و ” C.I. A ” به امريکا پرواز کند و در جهان رؤياهای خويش رحل اقامت گزيند.

          دراصل گناه روستاييان شرافتمند و پاکدل اين بوده است که از يک انسان شرير، از خود راضی، فتنه گر و ناسپاس به نام ” ثريا بهاء ” به شيوه ی انسانی پذيرايی و مدتی دربين خود جادادند و از وی بعنوان مهمان ” دوست خدا ” با بی آلايشی ميزبانی نمودند و حال پاداش اين رفتار شايستۀ آنان، در کتاب ” رها درباد” با واژه های زشت و ناروا، کف دست شان گذاشته شده است.

          درفصل بيست و دوم به جز حادثه ها و وقايع افسانه يی و پيشامدهای تخيلی از نوع عملکردهای ديو و پری و قهرمانی های قهرمانان شبگرد؛ از لحاظ سياسی چيز نو و جالبی وجود ندارد تا روی آنها بحث صورت می گرفت.

تا فضل و عقل بينی، بی معرفت نشينی

يک نکته ات بگويم، خود را مبين که رستی

                                                          ” حافظ “

          پيش از اين که به مسائل بعدی پرداخته شود، ذکر يک مطلب ضروری به نظر می رسد:

          قرار معلوم برنامه ی دفعه ی نخست آمادگی حکايتگر و همسرش برای فرار (گريز ناکام ، ص 467 کتاب ” رها درباد ” ) ، براساس مراجعه همايون به وزارت امنيت دولتی و سپردن گزارش مفصل دراين باره به دفاتر کاری و ذيربط آن وزارت، افشاء ساخته شد. از اين رو درسر راه آنان مشکلات ايجاد و برنامه ی فرار شان خنثی گرديد.

          تاهنوز شمار زياد کارمندان بلند پايه ی وزارت امنيت دولتی به شمول افراد کشف و تعقيب، حيات دارند که بايد راجع به صحت و سقم اين مسأله ابراز نظر نمايند و خوانندگان عزيز را در روشنی بگذارند.

          فصل بيست و سوم ( صص 682 ـ 673 ) کتاب ” رها درباد ” با عناوين : ” پاکستان واپسين کمينگاه نجيب ” ، ” يک ماجرای فراموش ناشدنی ” و ” اقامت ” ، فصل روشن شدن زد و بندهای استخباراتی حکايتگر با سازمان های جاسوسی : ” “ I.S.I و ” C.I.A ” می باشد.

          وليک قبل براين که بحث روی موضوع های فصل ( 23) دنبال گردد، بی جهت نخواهد بود تا نقاب روابط حکايتگر با نمايندگی سازمان استخباراتی اتحاد شوروی ( ک. گ. ب ) در کابل ، نيز دريده شود.

          علاوه براين که درگذشته ها، دراين جا و آن جا، از موجوديت رابطه ی بسيار نيک و خوب ميان ابلوف کارمند سفارت شوروی در افغانستان و حکايتگر ( ثريا بهاء ) گاه گاهی زمزمه ها به گوش ها می رسيد؛ آقای صديق الله راهی همسر اسبق وی، در قسمت ششم و هشتم نوشته ی خويش زير تيتر: « فقر شخصيت و رها شدن درگذرگه ای باد ها » چنين نگاشته است:

           « زمانی که خود خانم بهاء بار اول به اتحاد شوروی برای تداوی مسافرت می کند، نامه ی سفارشی يوری ابلوف ( کارگزار کی. جی. بی در افغانستان که خود خانم بهاء به حوالۀ کتاب واسلی متروخين ازآن درنوشته هايش ياد می کند) که عنوانی آقای سورنين قونسل شوروی در سفارت کابل غرض اخذ ويزه برای خانم بهاء داده شده بود و خانم بهاء را به حيث رفيق ارجمند معرفی داشته بود….» ( منبع سايت ” آزادی” ـ دنمارک )

يک عالم از آب و گل بپرداخته اند

خود را به ميان آن درانداخته اند

خود می گويند راز و خود می شنوند

زان آب و گل بهانه ای ساخته اند

                                                          ” عراقی “

          و حال بايد نظری به ماجرا های فصل بيست و سوم افگند:

          همين که حکايتگر با اهل بيت ، خطر پايين آمدن برفکوچ ( ص 670) را پشت سر گذاشتند و بدون متحمل شدن کدام آسيب و خساره (!) ازناحيه ی اين حادثه ی وحشتناک طبيعی، بی درد سر رهايی (!) يافتند و باخير و عافيت (!) از زير صدها هزار خروار برف، بيرون (!) آورده شدند؛ يعنی آنچه که با عقل و منطق انسان جور درنمی آيد، همراه با سخاوتمندان پنجشيری که به استقبال و پذيرايی ايشان آمده بودند و بی صبرانه (!) انتظار  آزرده خاطران(!) را می کشيدند، به منزل آنان در چترال، منتقل گرديدند و « پس از دوشب احمد ضياء برادر احمدشاه مسعود آمد و ما [ ثريا بهاء، صديق الله و بچه ها ] را در يک هلکوپتر به پشاور برد. » ( ص 673)

          عجب آدم های خوش طالع (!) ، حتی درکشور بيگانه ای که از روز پيدايش خود تا کنون زمامداران ملکی و نظامی آن، تا مغز استخوان دشمن و بدخواه مردم افغانستان هستند و از هيچ نوع دسيسه، توطئه گری و خصومت برضد استقلال ملی و تماميت ارضی سرزمين تاريخی  مان ، دريغ نورزيده اند؛ هلکوپتر نظامی به پرواز درمی آيد و به مقصد انتقال فراريان، به خدمت گماريده می شود ؟

          راستی که مردم بی جهت نگفته اند :

          يک جو از مردی ، عزت و غيرت خود کم کن و سالها آرام و آسوده زيست نما !

          پذيرفتن حقارت و درآمدن در خدمت خواستهای تبليغاتی و استخباراتی بيگانگان آزمند ، مزايای استثنايی را به گونه انتقال يافتن ذريعۀ يک هلکوپتر نظامی، باخود به همراه دارد!

          بهرحال، درپشاور، درمنزل احمد ضياء مسعود، برهان الدين  ربانی به ديدن حکايتگر واهل بيت می آيد و « صديق دويد ، دستش را گرفت و بوسيد و گفت: استاد شما چرا نزدما آمديد؟ شما بزرگ استيد و ما فردا به خدمت شما می آمديم…. » (ص 674)

          به سلسله ی اين آمد وشد، « پس از نيم ساعت گفتگو با استاد ربانی، مرد بلند قامتی وارد اتاق شد؛ نخست دستان ربانی را بوسيد و سپس خود را محمود فارانی معرفی کرد و شعر استاد خليلی را که برای احمدشاه مسعود سروده بود، ازجيبش بيرون کشيد و با صدای گيرايی دکلمه کرد. هنگام رفتن با خوش خدمتی کفش های ربانی را پيش پايش گذاشت و خودش نيز با ربانی رفت. » ( ص 675 )

          آنچه تا اين جا خوانده آمد، تازه مارا به دروازه ی ورودی دالان حکايت رسانيد. در سطور پايينی ، قصه آرام آرام به سوی نقطه ی اوج خود راه می پيمايد و مشت رهزن حقيقت را باز می دارد:

          « شب همه برادران مسعود با مسعود خليلی گرد آمدند، تا چگونگی سفر ما را به دولت پاکستان گزارش بدهند(!) .  استاد ربانی قبلاً زمينۀ پناهندگی سياسی مارا به سفارت امريکا درميان گذاشته بود و برآن شد تا مصاحبه هايی با خبرنگاران خارجی داشته باشيم. اما من [ ثريا بهاء ] که دولت پاکستان را دشمن مردمم می دانستم، از هرگونه مصاحبه درکشور پاکستان خود داری کردم. صديق با مسعود خليلی رفت و درمورد جنايات نجيب برادرش با خبرنگاران خارجی و پاکستانی مصاحبه هايی  کرد. » ( ص 676 )

          اين که حکايتگر، گويا به دليل د شمن پنداشتن دولت پاکستان ، از انجام مصاحبه درآن جا خود داری کرده است؛ اندک ترين حقيقتی درآن نهفته نيست. زيرا دراصل ، در موجوديت صديق الله برادر منشی عمومی حزب و رئيس جمهور دولت افغانستان ، انجام مصاحبه با يک آدم فاقد اهميت وارزش سياسی، برای سازمانهای استخباراتی ، هيچ معنی و مفهومی نداشت. ورنه حکايتگر که در خودخواهی و شهرت طلبی عطش سيری ناپذير دارد و با طی کردن راههای کوه وکوتل خود را به پاکستان رسانيده بود تا از آن جا به کمک دلالان استخباراتی، رهسپار دنيای آرزوهای افسانه يی خود شود، چگونه می توانست از فرمان باداران ( پاکستانی و امريکايی) خويش که او رابا شوهر و اطفالش بوسيله ی هلکوپتر نظامی ملکيت ارتش پاکستان به پشاور رسانيدند؛  سرپيچی کند؟

           خواننده ی عزيز!

          تناقض گويی حکايتگر، در گفته های خودش ، در زير، وضاحت بيشتر می يابد، بخوانيد و قضاوت فرماييد:

          « فردا يحيی [ برادر احمدشاه مسعود ] و صديق برای تدارک اسناد مسافرت رفتند. ربانی از سفير امريکا خواست تا مصونيت مارا خود سفارت امريکا ويا دولت پاکستان بر عهده بگيرد. دولت پاکستان پذيرفت که تا هنگام پرواز بسوی امريکا مصونيت ما را در يکی از مهمان خانه های دولتی اسلام آباد به دوش گيرد . زيرا آنها کشف کرده بودند که خاد برای ترورما (!) برنامه های گسترده ای (!) تدارک ديده بود.

          در يک روز داغ و سوزان پشاور، پس از پدرود با برادران مسعود با مسعود خليلی و يک نظامی پاکستانی در يک لنکروزر ضد گلوله راهی اسلام آباد شديم. به پندار من آن نظامی پاکستانی باديگارد ما بود ويا شايد هم ما را درهمان خانۀ مجلل زير نظر می گرفت. » ( صص 679 ـ 678 )

           درنقل قول بالا، واژه ها، عبارت ها و جمله ها به خودی خود صراحت دارند؛ از اين رو ضرورت به تبصره ی طويل و باتفسير پيش نمی آيد.

          تنها بايد اذعان نمود که آزادگی، عدالتخواهی و حق جويی، هرگاه کذايی و از روی تظاهر و عوامفريبی نباشد؛ نمی تواند با تن دردادن به خواری، تحقير و آستان بوسی ، آنهم به درگاه دشمنان سوگند خورده ی وطن و مردم ، تلفيق و  سازگاری پيداکند. همچنان شهره بودن در زشت نامی و بد سرشتی، هرگز با نيک نامی ، دانايی، راست کرداری ، مردم دوستی، ميهن پرستی و نوع پروری، وجه مشترک ندارد.

          پابندی و متعهد بودن به دفاع از حق و شرافت آدمی و پاسداری از فضايل انسانی، قرارگرفتن درسنگر سجايای اخلاقی و آراسته بودن به خصايل نيکو چون: پاکدلی، مهرورزی ، پارسايی، جوانمردی، بلند همتی، فروتنی، نيک سرشتی، حفظ نيک نامی و کسب افتخار… ؛ هيچ گاهی با داشتن حس خودخواهی، برتری جويی، خود برتربينی، آزمندی، بدانديشی، بد کنشی، بدبينی، هرزه گويی، ژاژ خايی، تن آسايی، حسدورزی، دروغگويی، دورويی، نفاق افگنی، مردم آزاری، فريبکاری، نيرنگ بازی، کژی و نادرستی ، کينه توزی، هوس رانی و هوس بازی و شهوت پرستی، جوش نمی خورد و چه خوب که جوش داده هم نمی شود.

          پس حکايتگر مبتذل نامه ی ” رها درباد ” بايد نيک بداند که برايش، دربين نيکان و نيک انديشان، نيک خصالان و نيک خصلتان، نيک خواهان و نيک دلان، نيک طينتان و نيک رأيان، نيک سيرتان و نيک گويان، نيک کرداران و نيک گمانان ، نيک عهدان و نيک سرشتان ، جای پايی وجود ندارد و نخواهد داشت.

 

            می دانستند دندان برای تبسم نيز هست و

            تنها

           بر دريدند

           چند دريا اشک می بايد

          تا درعزای اردو اردو مرده بگرييم؟

          چه مايه نفرت لازم است

          تا براين دوزخ دوزخ نابه کاری بشوريم؟

                                            ” احمد شاملو “

          خواننده ی عزيز !

          بازهم مطالب زيرين را بخوانيد و خوب دقت و قضاوت فرماييد که رئيس استخبارات نظامی يک دولت نظاميگر ( پاکستان ) که از چهل سال بدين سو ، هدف نابودی سرزمين تاريخی مان و الحاق آن را به خاک خود بحيث يک صوبه، درسرلوحه ی فعاليتهای نظامی و استخباراتی، در خط مشی رسمی سياسی خويش جاداده است؛ درهمراهی با نمايندگان سياسی ژاندارم بين المللی، روی کدام مقاصد شوم ، حکايتگر چکمه بوس ( ثريا بهاء) را با اهل بيت، به استناد نبشته ی خودش تا رسيدن به سر منزل مقصد، بسوی مدينه ی فاضله و بهشت گمشده (!) ، بدرقه و اسکورت نموده بودند:

***

منبع تارنمای وزین سپیده دم

ارگان نشراتی حزب دموکراتیک خلق افغانستان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

reha dar bad گفتنی های لازم و ضروری در باره ی کتاب رها در باد