احمدشاه « راستا » از پس پنجره ی بازرسی!

 

احمدشاه « راستا »

 

از پس پنجره ی بازرسی!

 

بخش بیست و یکم

سال۱۳۳۷خورشیدیست وداوود پسرعم ظاهرشاه، نخست وزیر.او به دگروال عبدالرحیم صافی، رئيس اركان قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس وزارت امور داخله،فرمان میدهدتا به روى راه پيمايان،دربرابردفترسياسى پاكستان راه را ببندد ودر صورت بروز تشنج،آتش گشاید.صافی از گشايش آتش برتظاهر کنندگان،مى گذردو ازدرِمسامحه پیش می آید.به ببرك کارمل و يارانش با نرمش رو میکند:
«برویید هرج و مرج نکنید، عبورومرور را مختل نسازید.».
گردهم آيى،همانجا ختم میشود.دورازانتظار نبود كه غبارِظن،بردگروال،دربرابر خاندان تک گراى شاه وحواریونش،اعتماد داوود را تيره و تيره تر مى كند،تا اين كه برصافی میشورد و با سعایت عبدالله خان(پدرسیدعبدالله پسان ها وزير ماليه)که زمانی در بندِ خودِ دگروال صافی بود،ازوظیفه سبکدوش میگردد.آتش خشم صافی، بیشترازپيش درسينه،شعله مى كشد.اوباوساطت برادرزاده اش،یعقوب کمک با ببرک کارمل ومیراکبرخیبرآشنا می شود.دل درگرو راه آنها میگذاردوتااخیرعمر،خویشتن را با خانواده (چهارده پسرو پنج دختروهمسر)وقفِ جریان چپ آنزمان،به رهبری ببرک کارمل مى كند.زمان میگذرد.ازین خانواده نُه تن نظامی تهمتن درعرصه ی کار زار زندگی جوانه می زند.با گذشت زمان،کم از کم همه ی اعضای این خانواده بر ایوان بلند آموزش های اکادمیک تکیه میزنند.دولت « تازه مردم سالار!»، يعقوب کمک (پدرسپين غركمك ،همانى كه نخستین جریده اش ،«كومك»، آذین سروده های پرشورمحمود فارانی ولایق شد)،را زندانی می كند ونخستین شماره جریده آزاد،مصادره میشود. پسران صافی،داکترارثاد،آنیکه بیرحمانه،قربانی وحشیگری جنایت امین گردید، داکترعظیم استواروداکترعلوم حقوق،قاسم دورانساز،در دامان جنبش چپ می غلطند.سایره صافی همسر عبد الرحیم خان(مشهور به مادر حزب)، نخستین بانوییست که با«چادری»، درتظاهرات خیابانی پارک زرنگار،پرچم اعتراض جنبش چپ رادربرابرنابرابرى ها،بلندمیکند.
گذشتِ سالهاپسران دگروال صافی:قاسم دورانساز،علم مل،احسان و… را به پاى پرچمى مى كشاند كه نخستین جریده هاش،به دست آنان ،میان مردم راه باز مى كند. جنرال صافی با تمام داشته های مادی و معنوی، همراه با زن و فرزند در کمپاین انتخاباتی پارلمانی ،مى رزمد.پاداش این همه تلاش های خانواده ی صافی دررژیم امین- تره کی چنین بود که آن خانواده ،هشت زندانی و باقی مخفی ها، به ارمغان دارد.
از میان فرزندان صافی،من با دو تن آشناستم.با احسان،آنگاه كه در انستیتوت کادرهای جوان درس میدادم ودر یک شام دل آزار،باسیمای مهربان زندانبان مان،سلام علم مل،هنگام بازجویی های ملال آورهیات بازپرسی دردفترولایت کابل.
وقتى نخستین جریده ی پرچم بیرون شد،علم مل دردهمين سال مکتب ،تازه به حزب گام نهاده بود. او،گاهى هنگام پخش شماره های پرچم، ازجانب مخالفین ، جانانه «فراشی»شده بود. زرلشت مارکیت،آشنايى هايش را بامیراکبرخیبر،بارق شفیعی،نوراحمدنور،سلیمان لایق،ببرک کارمل و تعدادی دیگر؛ميزبانى می كرد.علم مل سپس در اتحاد شوروی آموزش عالی اش را در رشته ی حقوق در ماسکو تکمیل میکند.علم مل که روزی عضوبخش نظامی دادگاه عالی(ستره محکمه)جمهوری افغانستان بود،اکنون درگوشه ی جلای وطن،ننگیالی علم مل است.اواز دانشكده ی حقوق دانشگاه کابل بنا بر فعالیت های حزبی طرد وبه وساطت فیض محمد وزیرداخله ی جمهوری داوود،نزد نظام الدین تهذیب به حیث کارمند سارنوالی ولایت کندز توظیف مى شود.باری عبدالرزاق عابدی والی کندز اورادرشمارهیات گرفتاری فرستاده شده از وزارت داخله ی وقت به رهبری فیض محمد،توظیف به گرفتاری گلبدین حکمتیاروعمرمعلم ،مشهوربه «معلم عمرکور»،دردروازه شهرك امام صاحب آن استان میکند.این دومتهم،لحظه هایی پیش فرارمیکنند.علم مل آخرالامر به دستور حزب ناگزیرراهى کابل مى شود.نوراحمد او را به جیلانی باختری میفرستد. جیلانی باختری دوست خانوادگی ،برایش شغلی در کود کیمیاوی هرات دست و پا میکند،ولی درنتیجه ی فعالیت های سياسى،دولت،قصد به گرفتارى اش میکند.بازهم باپادرمیانی نبی شوریده فرارمیکند، میرود نزد نوراحمد پنجوایی(نور احمدى که پسان ها نورشد).نور،او رامى فرستد به قوماندانی عمومی سرحدی.نوازعلی سرود،یکی ازسابقه داران حزب( باجه ی میر گل، قوماندان امنیه ی ولایت کابل )وسیله میشود،تا،نزد سید امیربها،معاون جنایی ولایت کابل،استخدام شود.درانجا با شخصى بنام سخی احمد بایانی (آمردفترمعاون جنایی )پیوند دوستی میریزدو بدینگونه مورد اعتماد آن اداره قرار میگیرد.
این روز ها مصادف است با پخش شبنامه( طرح پیشنهادی قانون اساسی ) جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان به دولت.
علم مل :
« نزدیکی های چاشت یکی از روزهای بهاری دو مجرم بچه ی سیاسی را به دفترمان میاورند.بازپرسی های ابتدایی ازان هاشروع میشود.هنوز به پنج عصر نزدیک نشدیم که،نصرالله خان رییس استخبارات وزارت داخله،میرگل خان قوماندان ژاندارم پولیس وآمرتعقیب ولایت کابل همراه با هیات معیتی،به دفتر سید امیر بها، معاون جنایی ولایت کابل،می آیند.ازین دومجرم نوجوان تحقیق شروع میشود.آنها از کارمل،خیبروغیره نام میبرند ومن متجسس میگردم.میایم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟من برای نخستین باربا چهره ی یک نوجوان شهری،کوتاه قد وخرد اندام، با لباس تمیزو شیک آشنا شدم.درپهلوی احمدشاه،جوان دیگری رادیدم که چهره اش ازدوسال پیش برایم آشنا بود.من باربار فرید رادر خانه ی مان در شاه شهید با برادرم احسان و دیگران دیده بودم.آنها دران زمان در کلوپ های سپورتی ایکه از جانب حزب رهبری میشد،شاید فعال بودند.
فرید با دیدنم،نیم خیز می شود.میخواهد سلام کند ولی من اصلا او را نادیده می انگارم.او بازرنگی ،نزاکت را درک میکند…تحقیق تا شش شام دوام دارد.هیات تحقیق پس ازشش شام آنجا را ترک میگویند.
قوماندان میرگل خان،برایم میگوید:سلام خان! «این دو تا رامواظبت کن.این خاینین رانگذار که باهم یک جا شوند.»
سرانجام،دوسیه های ابتدایی تحقیق این دوجوان بدستم می افتد.من آن را کاپی میکنم.
احمدشاه و فرید جدا جدا سخت توسط سربازان مسلح دیدبانی میشوند.به فرید می گویم:تو را می شناسم.میگویم:احمد شاه ره نمی شناسم.به ابتکار شخصی خودبه فریدمشورمی دهم: وقتی تو اعتراف کردی،بگذاریک تن مسوولیت را برعهده گیرد.ازین پیشنهادم خوشش آمده می گوید: رفیق علم، مه همیطو عمل میکنم.
البته من صلاحیت دستور به فریدرا نداشتم.بعدن به بهانه اینکه هردو نان شب باید بخورند آنها را باهم یک جا میسازم.مهمان نوازی میکنم و برای شان کباب فرمایش میدهم.
نمیدانم آنها چه مشوره هایی با هم داشتند.این دونخستین زندانی سیاسی نو جوان بخاطر طرح پیشنهادی قانون اساسی پرچمی هادرنخستین ریاست جمهوری بودند.پس ازین تا برگشت هیات تحقیق، به سربازان موظف امر کردم تا آنها کوته قفلی باشند.همان لحظه بلادرنگ،اسناد کاپی شده را به خانه ی نور احمد نور بردم.جریان را به نور گزارش دادم. دیدم ببرک کارمل آنجا نشسته.با نوریک جابه کارمل گزارش دادیم.کارمل به من گفت: آیاآوردن کاپی های سوال و جواب به شما خطر پیش نمیکنه؟ که فکر میکنم میکنه.
کارمل گفت:پس ازین کوشش کن جریان ها را به حافظه بسپاری.منکه جوان و خون گرم بودم،اطمینان دادم که نی. خطر نداره.کارمل گفت: آن رفیق ها ییکه دستگیر شده اند شاید مجازات زندان را ببینند.ولی اگر تو ره دستگیرکنن اعدام میکنن.جریان مشوره دهی خوده به نور گفتم.
نورگفت: تو چی حق داشتی که به رفقا دستور بتی ؟ به کدام اساس؟
مه گفتم:سرمه فشاروارد نکنین.مه ازپیش فرید ره می شناختم.
بعدن نورخاموش شد.دستور های لازم داد. بیست افغانی کرایه تکسی ره از نورگرفتم.با شتاب برگشتم.هنوز هیات تحقیق بر نگشته بود.یازده شب هیات برگشت.ازاحمد شاه وفرید، دو باره تحقیق آغازشد.روز ها میگذشت. میان هیات تحقیق جدال هاواختلاف نظروجود داشت. بسیاری میگفتند،این کمونیست ها رابزنید،زجردهید،بیدارخوابی،شکنجه و روغن داغ کنید.گروه دیگر با آنها مخالف بودند.نظر به امرسردارداوود رییس جمهور؛تحقیق ادامه یافت.هیات تحقیق پنج نفربودند.نصر الله رییس استخبارات،گزارش یومیه را شخصادر موجودیت قدیر وزیر داخله،به رهبر،میداد.
نصر الله گفت:بنابردستوررهبر،باید با زندانیان سیاسی برخورد انسانی صورت بگیرد.درشب های بعدی تا جاییکه بخاطر دارم،۳۵ نفرجوانان:عبد الله اسپنتگرونوراکبرپایش ازفاکولته ساینس،،فرید مرید ازحقوق،صمد کارگرورسول کارگرازفابریکه جنگلک، خداداد بشرمل از ننگرهاروآخرین زندانی محمد نبی شوریده و جوان دیگری بنام برهان…را آوردند.مجموع دوسیه هابیشتراز یک هزارصفحه بود.من همه را کاپی کرده بودم. کسانیکه دفاع قاطع کرده بودند:شوریده،اسپنتگر،نوراکبر،صمد کارگر،رسول کارگر، فریدواز خلقی ها بوستان علی.پس ازان،من،یومیه اسنادرابه نورمیبردم.
پسان هاباراحتیاط،نور،مرابه دکتورنجیب معرفی کرد.نجیب درمکروریون بود.من با داکتر نجیب و امتیاز حسن،ازسال های ۱۳۴۷خورشیدی هنگامی می شناختم که آنها ازما بخاطرفروش جریده های پرچم محافظت ومواظبت میکردند.دران زمان مسوولیت های حزبی مارا،خلیل زمروعظیم شهبال به عهده داشتند.وقتی من نزدنجیب رفته بودم اوازپیش همه چیز را میدانست.آنزمان بیش از۲۸۰۰قطعه عکس،اسنادو نام اجنت های استخبارات از جانب مابه میراکبر خیبررسیده بود.خوب بخاطر دارم که برخورد هیات تحقیق با خلقی ها زشتر ولی با پرچمی ها نرم تربود.آنها بوستان علی هزاره خلقی را که اعتصاب غذایی کرده بود، سخت کوفته بودند.دستوررهبرتنها در مورد پرچمی هاچنین بودکه با این ها بصورت مشخص برخورد سالم صورت گیرد».
——————
علم مل ، خاطراتش را از پدرم چنين مى گوید: 
پایوازهای زیادی به دفتر ما مراجعه میکردند تابفهمند زندانی هایشان کجاست.اما،امربود که نه حرفی از اداره خارج شودونه رازی ! 
دو سه روز پیهم ، کنار دفتر،در حومه ی ولایت کابل مرد نا آشنایی رامى ديدم.ميانه قد، شیک ،با بوت های براق ودریشی نصواری كه با وسواس قدم میزد. مهربان و ملیح به نظر می خورد.بلاخره سربازرا فرستادم تا او را به دفترم بیارد.
گفتم: اینجه چه میکنی؟
سلام کرد گفت:چیزی نیست.
ادامه داد:یک بچه دارم ؛ احمد شاه نام داره.
عریضه چاپی بدست داشت.
گفت:« اینه،عریضه دارم.»
تنها بودم.عریضه راخواندم.همه چیز را دانستم.
گفتم:شما بروید.اینجا را ترک کنید.دو باره نیایید.ما درین جا زندانى سیاسی نداریم .
او دفترراترک کرد. 
یکی دو روز بعد،ديدم،دران طرف سرک مقابل ولایت کابل،شخصی با مرسیدس بنزنخودی ایستاده است.از دورادا ی احترام کردم. سلام كرد وبا عجله خود را به من رساند.
او همان شخص بود.
با التماس گفت:به من بگویید پسرم مفقود است،نه زنده اش معلوم است و نه مرده اش .
با تمكين ،فهماندم که به من صدمه میرساند.چون شخص با نزاکت بود، به طرف موتر خود رفت و آنجا را ترک کرد.
روز بعدی ساعت هفت و نیم صبح وقتی داخل دفتر شدم ،دیدم بازهم در زیرسایه های درختان در ولایت کابل ایستاده.نزدش رفتم.
گفتم: کاکا !چی میخواهی؟ 
گفت:همینقدر بگویید که بچیم زنده اس؟
گفتم: بچیت زنده است و جور. برین دگه.
با عجله فضای قوماندانی ره ترک کرد.
سه چهارروزگذشته.غلام سروراحمدی در محیط قوماندانی درگشت وگذاراست.دوازده روزاست.کسی نیست.مسوولین به نان خوردن رفته اند.این باراو رانزد خودخواستم. به چای دعوتش کردم.نشانی های احمد شاه را برایش گفتم.
گفت:بلی بچه خودم است.بگویید آیا اورا زجرداده اند؟ شکنجه اش کرده اند؟…
گفتم: با اوودیگران برخورد انسانی صورت گرفته. تشویش نکنيد. از من تقاضا کرد که:یک باراگر شده چشمم به چشم بچه ام بیافتد.
گفتم: شما مرا تباه میکنيد. 
التماس کرد.مجبور شدم تا برای ملاقات زمینه سازی کنم.
قوماندان اطفاییه ولوژیستیک ازمشرقی بود.بامن رابطه نیک داشت.ازوخواستم تاکمکم کند.او، آدم مذهبی،وابسته به دولت بود.گفت: مه ره با ای کارت ده کشتن میتی . 
روزی سارمن عبدالرحمن برایم گفت :همو کارت اجرا شد؟
مطمین شدم که سروراحمدی، پسرش را پیوسته ملاقات میکند.
احمد شاه باتعدادی ازرفقای ما و خلقی ها در شمال غرب قوماندانی ولایت کابل در حالی زندانی بودند که حتی هیات تحقیق هم از محل بود و باش آنها نمی فهمیدند .
پس ازان من، دیگراقای احمدی راندیدم.
آخرین ملاقاتم بااحمدی هنگامى بود كه احمدشاه و دیگرزندانیان رها شده بودند. سالِ بعد من احمدی را درشهر نو یا شاید وزیر اکبر خان مینه دریک رستورانت پنج استار دیدم . ساعت ها با هم نوشیدیم و گفتیم. 
زمانى شنیدم که احمدی با دو پسرارشدش در رژیم خلقی امین- تره کی کشته شدند !