رفیق نسیم « دهاتی » منیر خان(پیلوت) کی بود؟

رفیق نسیم « دهاتی »

منیر خان(پیلوت) کی بود؟
آیا او را پیلوت خائن به وطن و مردم خطاب کرد و با خدمتگار صادق و واقعی وطن؟
ماجرای نشست طیاره جیت میگ 21 در میدان هوایی پاره چنار چه گونه اتفاق افتاد؟
نشست طیاره جیت میگ 21 قصدی بود یا مجبوری؟
آیا خود و‌مال ملت را تسلیم دشمن نمودند؟
این سوال های است که تا حال در ذهن اکثر افسران محترم قوای هوایی باقی مانده و تا حال این معما یا ماجرا بی جواب مانده است.
این بار خواستم یاد ها و خاطرات و گفته های نا گفته از زبان خود جناب محترم جنرال صاحب عبدالمنیر خان هواباز محبوب شجاع و قهرمان و وطندوست به تحریر آورده با شما دوستان محترم و ارجمند شریک سازم، قضاوت به دست شماست.

محترم برید جنرال عبدالمنیر خان پیلوت تیپ mig 21 معاون غند 366 هوایی قندهار از جمله پیلوتان سر شناس محبوب ورزیده و با تجربه قوای هوایی کشور ما میباشند که مانند دیگر مدافعین عزیز پر افتخار وطن مدتی زیاد عمر عزیز خویش را وقف خدمت و دفاع از وطن و مردمش نموده شجاعانه، قهرمانانه در کنار دیگر همسلکان و همرزمان شان از حریم فضایی و زمینی وطن خود دفاع نموده شب و روز وظایف محاربوی خویش را به حسن نیت با روحیهٔ و مورال عالی وطنپرستی انجام داده یاد ها و خاطره های خوب و نیک از خود تا به حال بجا مانده است.

ایشان یکی از معلم پیلوت و هواباز شجاع با تجربه، ورزیده، لایق، پر کار و در دهه 60 ه ش بوده که پیلوتان زیادی نزد ایشان آموزش پیلوتی نظامی دیده اند.
در پهلوی شجاعت و مسلک عالی نظامی دارای اخلاق عالی خصلت والا شجاع با دسپلین، وظیفه شناس خوش برخورد و خوش سلیقه و یکی از خصلت والای ایشان محکم در دوستی و رفاقت شان میباشد.
جنرال صاحب عبدالمنیر خان نیز از جمله رفیق، دوست بسیار نزدیک، همسنکر و هم مسلک صادق و وفادار برادر مرحومم جنرال صاحب بشیر احمد (پیلوت) میباشند که من در آن زمان به گفتهٔ برادر مرحومم و به گفتهٔ همسنگران خودم و دیگر منسوبین قوای هوایی که در قندهار وظیفه اجرآ می‌نمودند به غیر از صمیمی بودن جنرال صاحب منیر خان برخورد نیک صداقت وفاداری ایشان دیگر چیزی نمیشنیدم چیزی که در کشور ما در بین مردم ما کم اتفاق میافتد.

ماجرای برخاست طیاره جیت میگ 21 از میدان هوایی قندهار و نشست در میدان هوایی پاره چنار چگونه اتفاق افتاد؟
تابستان سال ١٣٦٧ یک بال طیاره جیت دوبل تیپ میگ 21 جهت پرواز هاى شب با دو بال دیگری طیارات جیت میگ 21 فارميترى ( طيارات تعقيبى) مرحوم شهید فضل الربى خان و محترم قدوس خان قوماندانان كندك اول و دوم در مسير قندهار بگرام در حال پرواز بودیم كه ناگهان در قسمت شاجوى و غزنى طياره از حالت نورمال به پريورود ( سرچپه) آمد من فكر كردم كه واسيع خان طياره را سرچپه نموده بالايش صدا كردم كه چه ميكنى بر عكس آواز واسيع خان برآمد كه من كارى نکردم دفعتاً افتوپيلوت را خاموش و طياره را سر راسته نمودم ديدم اداره طولانى طياره از كار افتاده است و دو طياره تعقيبى هم نيست ارتباط مخابره هم از كار افتيده است نه با قندهار ارتباط است و نه با بگرام
با تغير دادن فريكانس تنها با كابل ارتباط حاصل شد و گفتم طياره عارضه دارد موقيعت را نمى شناسم كمك كار دارم جواب شنيدم كه ( باش مه دستگاه را چالان ميكنم) در همان لحظه دگروال صاحب احمد نور خان هم آواز مارا ميشنيد و در ان٢٦ پرواز مينمود چون انها قيلاً پيلوت میگ ٢١ بودند ميدانستند كه چه بلاى سر ما آمده است.

با يك جمله ركيك ميدان كابل را گفت كه طياره جیت در هوا راه را گمُ كرده و تو حالا دستگاه را چالان ميكنى.
بعدا من وواسيع جان طوريكه آموخته بوديم مانند قطى گوگرد پرواز را ادامه داديم و ارتفاع گيرى نموديم الى ارتفاع ١٠٠٠٠٠ متر كه ديد رادار واضيع صورت گيرد و ارتفاع ما هم از ابر بالا شد بلاخره تيل ما هم رو به كم شدن گرفت و تصادف از يك سوراخ ابر يک ميدانچه را ديديم پرسیدم:
واسيع جان اينجا كجا است ؟
در جواب گفت به گمانم جلال آباد باشد.
از همان ارتفاع ١٠٠٠٠٠ متر شاسى ها و لمن را با بريك هاى هوايى باز و به نشست آمدیم ديدم طول ميدان خورد است و چراغ ٣٠٠ ليتره تيل هم روشن شده است مجبو راً بدور دو رفتيم و دوباره به نشست آمدیم از تجربه كه داشتيم پراشوت بريک را در زمان نشست باز نمودم و طياره نورمال نشست نمود.

با نشست نمودن طیاره ديديم هيچ خبرى از كسى نيست و ميدان هم برای ما نا آشناست در يك قسمت طياره را خاموش نموديم، با خاموش نمودن طياره دیدیم که عساکر پاکستانی میدان هوایی نزدیک ما سرازیر شدند و ما از طياره پايان شديم گفتن ( پخير راغلى يى) گفتم ما راه را گم كرديم و طياره ما هم خراب است ما كدام پناه و يا چيزى نمى خواهيم بعداً ما را گرفتند و در يك دفتر بردند كه در آنجا کرنیل هاى كلان شان بودند با بسيار چپلوسی های زیاد به ما خوش آمد گفته پرسیدند كه پناه سياسى ميخواهيد؟
گفتيم: نخير

در همان لحظه بیادم آمد که چون يک روز قبل جلسه حزبى غند را خودم داير نموده بودم اسناد در جيبم بود به بهانه تشناب رفتن اسناد را در كمود انداختم
و دو باره آمدم واسيع جان را گفتم برو تشناب اگر كدام اسناد چیزی در جیب هایت دارى در كمود بيانداز متوجه شدم یکی از افراد پاکستانی درى را ميفهميد دفعتاً واسيع خان را تلاشى نمود.

بعداً کمتر از یک ساعت مارا در موتر ها انداختند و به پشاور فرستادند و شب در بالااحصار پشارور رسيديم که در آنجا تعداد از کرنیل هاى كلان رتبه منتظر ما بودند و میپرسیدند شما پناهندگی سياسى ميخواهيد؟ و جواب ما رد بود.

به گفتند اگر شما پناهنده سیاسی شود ما تمام امكانات را برايتان مهيا میسازیم حتئ آوردن فامیل و فرزندان تان و فرستادن تان به امريكا را مساعد ميسازيم.
در عوض جواب ما مثل همیش رد بود و میگفتیم كه ما پناه سياسى نمىخواهيم.

مدت سه ماه را در اسپيشل برانج كه يكى از مراكز خطر ناک پاکستان است سپرى نموديم به گفته مردم ( شيرى كه از مادر خورده بوديم ) دوباره از دهن ما برآمد. بار بار مورد تهدید تحقیر ظلم شکنجه کشیدن ناخن پاه های ما چه ظلم که نبود بالای ما. روا دانستند.
هر روز هر شب همين سوال بود كه يا به زور يا به رضا شما تسليم شويد كه ما دايم برای شان جواب رد داشتيم.

اطاق ما كوته قفلى به طول ١،٨٠ و عرض ٥٠ سانتى متر بود چون قد من ١،٨٠ بود موقع خواب بايد سرم در اهن اطاق ميخورد زندگی رقتبار برای ما بود لت کوب، شکنجه، ناخن کشیدن پاه ظلم زیادی را دیدیم.
بلاخره قيد ما بنابر تخطى سرحدى مدت سه سال برآمد زندان هاى تل، وانه، دهراوت، هريپور، سنترل جيل پشاور همه و همه را بار بار ديديم چون مارا در يك زندان نمى گذاشتند.

سپيشل برانج يك فصل جدا است ما اعتصاب كرديم گفتيم ما قونسل افغانستان را كار داريم گفتند شما غذا بخوريد ما قونسل را حاضر ميكنيم
ما گفتيم با امدن قونسل يكجا نان خواهيم خورد.

شب شد ديديم دروازه باز شد دو نفر با پكول درامدند وقتی به چهره های شان نگاه کردم چهره شان آشنا بود که قبلآ ميشناختم.
يكى گل محمد ( كل) پيلوت ميك ١٧ و دوم قاسمك ….. كه پرسونلم بود امدند.
من پرسیدم:
تو قونسل هستی اين ريش و پكول چه است با او مزاق کرده دعو هم زدمش بعد قاسم چشمك زده و گفت كه آدم كلان است رئیس خاد گلبدین است.
گفتم رزيل ها از اطاق خارج شويد من با شما كارى ندارم.
هر چه اسرار كردند كه فامیل و اولادت در خطر است تسليم شو ما کمکت میکنیم. من میگفتم من قسم خورده ام كه خيانت به وطنم نميكنم مانند شما ذبون ها من تسليم نميشوم ديدند که کوشش شان بى نتيجه است اطاق را ترك نمودند.

چند روز بعد يك نفر كه ما را نگهبانى ميكرد آمد و گفت امروز سرنوشت شما معلوم ميشود ١٢ شب بود يك کرنیل پاکستانی بزرگ آمد گفت من رئیس اى اس اى استم شما تسليم شويد ورنه شما را زنده نمیمانم مرگ شما بدست من است باشنيدن اين حرف نا خدا گاه مشتم در بينى خوك چنان وارد شد كه خون از بينى اش جارى شد بعد باديگارد هايش مانند سگها سرازير شده با قنداق مشت و لگت از هوش رفتم يك وقت بحال امدم ساعت ٨ صبح بود خون تمام جانم را گرفته بود پيره دار آمد كفت تو با جان خود ظلم كردى با چه كسى مقابل بودى حالا خونت بگردن خودت است.

من با تمام هوش فکرم گفتم من تعهد سوگند خورده ام تا اخیرین قطره خونم از وطن و مردم از خاک و نوامیس ملی خود دفاع میکنم هرگز تسلیم نمیشوند دست تان خلاص …….

روز ها گذشت به اصطلاح عام( مرغ ما يك لنگ داشت)
در زندان ها از احزاب مختلف بار ها نزد ما ميامدند كه بيا پناه بیار زجر و شكنجه را بالاى خود و فاميلت روا دار نباش، ميگفتم من مانند شما خاين نيستم زندان برايم افتخار اور است،

سه سال پوره شد در همين مدت دولت سابق تلاش زیاد نمود ما را تبادله نمايد در مقابل ما ٦٠ نفر شامل پاکستانی و عربى را ميخواستند از جمله به فکرم ده نفر شان زنده بود و متباقى شان اردوى ما به جهنم فرستاده بود.
بار دوم كه كمى تبادله ما نزديك شده بود كودتاى شهنواز تنى و گلبدین حکمتیار شد كه باز بى نتيجه ماند.
بار سوم كه باز نزديك شده بود نا وقت بود و حكومت ما بنا به دسایسی موجود نبود و از بين رفت.
در حكومت صبغت الله و ربانى هم زندانى بوديم.
باز به ماه ها اعتصاب نموديم بار اول ٣٠ روز بار دوم ١٨ روز و بار سوم ١٠ روز تا بلاخره صليب سرخ امد و ميانجگرى كرد كه حالا حكومت داکتر نجيب نيست بكدام دليل ما زندانى هستیم.

از زندان تا رسیدن نزد خانواده!
يكى از خاطرات دیگر بمجرد رهايى از زندان بامن ١٣ نفر افسران امنیت دولتی جلال آباد که در اثر حملهٔ اجیران پاکستانی توسط اشرار دستگیر و به زندان های باداران پاکستانی شان فرستاده و تحویل داده و زندانى بودند يكجا آزاد شدند.

شب را در خانه يكى از پيره داران ما كه با او من كار سياسى نموده بودم سپرى نموديم بد بختانه یا خوشبختانه در همان شب من سخت مریض شدم که فرداى آن پشاور آمدیم و تسليم صليب سرخ خود را نمودم آنها برايم هوتل گرفتند و تداوى ام را شروع كردن من نه پول داشتم و نه كسى را ميشناختم يك هفته در انجا سپرى نمودم بعداً راهى وطنم گرديدم در مسير راه جلال اباد كابل افراد حرب اسلامى موتر ما را استاده نموده مرا از موتر پايان نمود و به درى ميپرسيد كه كى هستی من بزبان پشتو جواب دادم كه كارمند صليب سرخ هستم
چون كارت زندان كه صليب سرخ داده بود نزدم بود آن بى سواد ها فرق زندان و كارمند را نمى فهمیدند مرا رها كردند.

بلاخره به كابل رسيدم از فاميلم خبرى نبود اوضاع کابل خوب نبود به نسبت جنگ های داخلی و خانه جنكى ها كابل را ترک و به طرف مزارشريف خانهٔ نزدیکان و همسايه ها رفته بودند.

بعدآ من تصمیم گرفتم قوای هوایی جای که مدتی خدمت نموده بودم رفتم که خوشبختانه دوستان دوران سابقم را از جمله دوران خان یکی از همسلکان و دوست بسیار نزدیکم با پذيرايى بسیار گرم از من استقبال کرد و یک طياره را که بعدآ آماده کرده بود برایم داد تا مزار شریف نزد خانم و فرزندانم که مدت زیاد آنها را ندیده بودم و نه احوال نداشتم بروم، در ميسر راه پيلوتان مرا زياد نوازش دادند که من قلبآ از تمام شان اظهار سپاس و قدر دانی میکنم.

در مسیر راه در طیاره يكى از مسافران كه با ريش و قيافه ديوانه وار مرا دید که همه از من استقبال و پزیرایی گرم میکنند تعجب کرده نزدم آمد و به من گفت ( يوه موتر ماته وغواله ) پرسیدم تو كى هستی؟
گفت: من قنسل پاكستان هستم
در همان لحظه خود را کنترول کرده نتوانستم همان رقم مشت كه در صورت رئیس اى اس اى زده بودم نثار او ( قونسل) كرده گفتم ترا در زمين ميپاليدم تو در هوا گيرم آمدی بعد از مشت و لگد پيلوتان ما را جدا كردند و طياره هم نشست كرد بمجرد خاموشى انجن هلاالدين خان در ميدان هوایی مزار شریف موجود بود آن شخص با بسیار ترس وارخطایی وحشت نزد هلال الدین خان رفته و به طرف من اشاره کرده گفت او مرا میخواهد بکشد مرا خلاص کنید.
هلال الدین خان برایش گفت تو دور شو اول من با او سلام و عليکی كنم بعد با تو كپ ميزنم و بعدآ با هلال الدین خان احوال پرسی نمودم.

با رسیدنم در مزار شريف قوماندان صاحب عمومى صفحات شما جنرالصاحب عبدالرشید دوستم خبر شد كه من از زندان برگشته ام مرا عاجل نزد خود چون قبلا در سالهاى ١٣٦٠ كه من قوماندان كندك بودم و آنها هم براى عمليات محاربوى در قندهار ميامدند شناخت و معرفت داشتيم گفت بايد با ما باشی در اينجا پرواز نمايى، چون من از وضح صحي خوب برخوردار نبودم آنها و قوماندانصاحب هلاالدين خان هم ميدانستند كه من مريض هستم زخم معده اختلالات روحى همه و همه مرا جهت تداوى به ازبكستان فرستادند. بعد از کمی صحت مندى دو باره به مزار شریف آمدم که بعدآ مرا به صفت سرمفتش قوايى هوايى صفحات شما مقرر نمودند.

بلاخره مدتی در آنجا سپری نمودم که خانه جنگى ها در افغانستان شروع شد نخواستم كه كابل جان و بگرام را که خانه ام بود بمبارد نمايم بناً اين بار فرار را بر قرار ترجع دادم یک مقدار پول سفرم را كه جنرال صاحب هلال الدين خان لطف نموده برایم داده بود به طرف کشور های خارجی رهسپار شدم.

تشکر سپاس فراوان از محترم جنرال صاحب که در قسمت تحریر و نشر با بنده همکاری نموده اجازه نشر را به من دادند.
نسیم دهاتی(سویدن)