یادواره هایی از احمدشاه «راستا» قسمت پانزدهم الی هژدهم

یادواره هایی از احمدشاه «راستا»  

 

قسمت پانزدهم الی هژدهم

باشتاب،مگر، بى صدا!
سال نهم مدرسه، حشمت،همسايه مان ،اول نمره بود.نو جوان دیگری، با بینی تیغه اى، گونه های سرخ وسپید، چشمان بادامى،دوم نمره،عبدالله نام داشت. سوم،فرهاد پسر نعمت الله پژواک بود.تازه جوان ثروتمند ،بلندبالا وخوش صورت با یخن همیشه گشاده و رفتار هاى سينمايى ، حشمتِ «دراز»نامداشت.بیشترین وقتش بامکتب گریزی هاودیدن فلم های هندی ،ایله گردی و اذيت دختران میگذشت. گاهى،از من خواست تا با او به هند بروم. حاضر بود،مخارج آموزشم را به عهده گیرد.
دوستى از”خان آباد” كه بادیدنش یاد روزگاران کودكى ام زنده ميشد ،در یک جنگ نابرابر ، با تنی چند، مردانه در پهلویم ایستاد و ازیک افتضاح ،نجاتم داد.نعیم ، برادر سرور انوری بود.
هنوز چندى از درنگم در مدرسه تازه ی ليسه نادريه،نگذشته بود که گفت وشنود هاى سیاسی در میان بچه ها،احساسم را داغ كرد. با شور، درین صحبت ها سهم گرفتم.
پسر بچه سیاه چرده و روستایی از جمع هم کلاس های تازه وارد ،مرا با تازه جوانی بنام فرید آشنا ساخت.
فرید رابارها از دور،درسبزه زارهای محله ودرکوچه بازارها دیده بودم. به چشمم آدم نا هنجار وناشی رفتارمی آمد. ديرى نگذشت ،به اشتباه داورى ام كه در قفايش ، نشسته بودم،پى بردم .
بیادم نیست که در نخسين ديدارِآنروز، چه حرف هاى به ميان شد، اما، به زودى درمیدان “باسکتبال ” وعده گذاشتیم .آنجا،سرورو انورازپیش حلقه زده بودند.
دانستم که این ها پرچمی هااند.فریدجلسه را آغاز کرد.همه برایم نا آشنا بود.بخاطر دارم که او چیز های راجع به مارکسیزم، مناسبات تولیدى،نیرو های مولده و…این ها گفت.مشمئزکننده بود.درآوان جوانی ،مارکسیزم و مقوله هایی ازین دست را بار نخست از قادر بهیار در جریان مبارزات پارلمانی در شهرستان خان آباد ودرمحفل های شخصی شنیده بودم؛از میرعلی محمد آغا،(پسان ها ریس دفتر نخست وزیر) که معلم لیسه ی خان آباد بود،از دوکتور واسع مصلح که آثار کارل مارکس را در لندن به زبان انگریزی خوانده ،از شیفتگان و شاگردان داکتر محمودی بود.همچنان از دیگران…
هیچ نمیگفتم.به صحبت ها گوش میدادم.
درونمایه ی کار جلسه ها را جلب و جذب، تبلیغ اهداف حزب، جمع آوری اطلاعات ،حق العضویت،اعانه و بحث های گویا تیوریک، گاه با شگرد پرسش و پاسخ،میساخت.
فرید ،پسرخوش منظر،بلندترو جسیم ترازمن،با چشمان میشی نافذ ولی شیارهادر صورتش ،آرام و متین بود.باآنکه صحبت هایش برایم خسته کن جلوه می نمود ولی میشنیدمش. پسری شانزده ساله، باچنین آگاهی ،حیرت بر انگیز بود.در نخستین لحظه ها در می یافتی که از یک ذکاوت سرشتی نسبت به همردیفان، برازندگی اش را به نمایش میگذاشت.اوبا فصیلت ،پر شورواستوار، توانایی رهبری گروه را داشت.ذره های وجودش عشق وایمان را به راهش تراوش میکرد،نشانه ای بود ازادب،فرهنگ ،خویشتن داری ،سرسپرگی و حوصله مندی.در نخستین دیدار،ذکاوت ومهربانی اش، احترام هرکی رابرمی انگیخت .آنگاه که درکلاس نهم بودم،فرید دو سال عقب تر از من درس میخواند.
پسان ها پسر بچه یی نوجوانترکه از میمنه آمده بود با ما پیوست. او داوود نامداشت.
بدين سان روز هاى پُر مِهر وآشنا شتابان ميرفتند وفردا ها ى نا آشنا وخشن را يك يك به مهمانى،فرا می خواندند.فردا هایی كه پيامد هاى شاد واندوهگین را با هم مى آميختند و تحفه گويا،به ارمغان مى آوردند.
فردا آمد، زوال حاكميت شاهى و استقرار جمهورىِ را به ارمغان آورد.
فردا آمد،جان سردار و خانواده اش را گرفت. فرداییکه این ودیعه را به پيشقراولان كارگران و دهقانان! تحفه داد .
فردا آمد، ديپلوم داكتر حشمت واعظى را كه چه ، با محنتِ آب جبين از يونيورستى کلیفورنیای امريكا بدست آورده بود، ازدستش ربود و ضريح گورغمناكش ساخت.
و … اينجا ، كنار نام عبدالله ،مُهر، صحه بر دكتورايش نهاد وبر سرير قدرت،داكتر عبدالله عبدالله اش كرد.
فردا آمد، آواز نعيم انورى را از راديو،پُر پَژواك كرد وچهرهء حشمت خان را از پردهء اشتهار سينمای هند، بانقاب خاك پوشاند.
فردا آمد، نردبان ؛ستيغ سياست را آرام آرام زير پاى ” مزدك” گذاشت.
فردا آمد، داوود مازيار را در بلنداى سازمان جوانان بر كرسى نشاند و سرور نيماد را تا مقام رهبری سازمان بالا كشيد.
آخرالامر،انور را در بستر سرطان فروخواباند و لحاف خاك برسرورويش كشيد. آرى، فردا آمد، باشتاب آمد ، اما چه بى صدا!

«راوی ام من، راویم آری،»

باز گویم ،همچنانکه گفته ام باری،
راوی افسانه های رفته از یادم،

بوم بام این خراب آباد
قمری کو کو سرای قصر های رفته بر بادم»
اث.
————————–
زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،
اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.
————————–—–
سر گشته و حیران،
درواهه ی انتاگونیزم نابرابری ها

لحظه ها میگذشت. من هنوز هم در واهه انتاگونیزم نابرابری ها، سر گشته وحیران برای رسیدن به ساحل نجات،در تلاطم امواج «مبارزه ی طبقاتی» شناوربودم. نشست های حزبی مان ادامه داشت.با وجود احساسات ژرف،درجلسه های حزبی، بی دسیپلین ترین وشوخ ترین بودم.بسیاری وقت هاحرف ها را جدی نمی پنداشتم. با عث درد سر بزرگی به منشی فرید و شاید دیگران میگشتم. در مدت دوسه سال بار ها اتفاق افتید که من و یکی دیگر ازرفقا، دست بدست از منشی ای به منشی سرگردان باشیم.
باری جمشید پایمرد منشی مان بود. دوسه جلسه با ما بس نیامد،رفتیم نزد وحید مردان. پس از دو سه نشست تحمل مان برای وحید مردان با آنهمه منش ستره وپاکش نیزدشوارشد.رفتیم به نزد نور،برادر فقیر ودان.اوهم از دسیپلین ماعاجزماند.افتیدیم به دست سید کریم.
رفیق سید کریم جوان، کوتاه قد، با کله ی بزرگترازتنه، چشمان میشی سبز گونه،مو های مجعد، شخص احساساتی، عصبانی وزشت بود.عجب فصاحت و دسیپلینی داشت. پس از تحمل دو سه بار خندیدن و شوخی مان، سخت بر آشفته گفت: شما بیشرف ها و پست ها! هیچگاهی اصلاح نمیشین. کجاست اخلاق انقلابی؟ کجاست دسیپلین؟ کجاست تقوای اخلاقی و سیاسی؟این جا جلسه ی حزبیست یا کافی شاهقل؟
باز هم خندیدیم.اودو چندان برآشفت.با مایوسیت جلسه را ختم کرد.ما رفتیم دو باره نزد همان دوست و منشی نخستین خویش، فرید.فرید یگانه منشی ای بود که با همه شیطنت های مان، با حوصله مندی، مهربانی و پدرانه برخورد میکرد.به مشکل میتوانستیم در رابطه با فعالیت های حزبی،جلب و جذب، مطالعه وغیره به اودروغ بگوییم و برسرش کلاه بگذاریم.
وقتی پس ازچندی، پسرجوان خوش خط و خال،در جلسه با ما پیوست،صدای اعتراض وشکایتم بافرید بالا گرفت. گفتم حزب جای پسران بی بند وباروبدنام نیست.لطفا دیگر این لکه ی ننگ را ازما دور بساز، یا اینکه من معذورم.
فرید با درایت و حوصله مندی،پس از دو سه جلسه ما را از هم جدا ساخت.
نشست های حزبی دران زمان چیزی کمترازدسته یی دربندان دریک کاغوش عسکری، که دسیپلین نظامی سایه بانش بود؛نبود.در جلسه ها باید سرهنگام حاضرمیشدی.گزارش میدادی. نمی خندیدی.در هوای «سنترالیزم-دموکراتیک» اطاعت عام و تام از رفیق منشی فرض مسلم بود.من در میان آنهمه جوانان،شایدبی دسیپلین ترین وتنبل ترین بودم.بدینگونه نابکاری هایمان را فرید تحمل میکرد.انور، داوود و یکی دو تای دیگر نظاره گر بودند.
روزی از روز ها شاه مقصود پسرهمسایه وقتی دید،در اتاقم کتابخانه ی کوچکی دارم، گفت:تو به فعالیت های سیاسی علاقمندی؟
گفتم: بلی.
فردایش روزجمعه مرا به خیر خانه برد.درخانه یی ،مرد خشک، باریک اندام ، از ما پذیرایی کرد.چشم به هم زدن ده پانزده نفرگردهم آمدند.مرد به صحبت آغازید.اوهم با حرارت و آتشین از انقلاب گپ زد.از چگونگی انقلاب دهقانی و توده یی، از لوله تفنگ و باروت،از تجربه ها و رستاخیز انقلاب کمونستی چین واز نابودی مرتجعین،از سوسیال امپریالیزم روس و ده هادشواری دیگر…پس ازیکی دو ساعت صحبت های ملال آور، دانستم که این گروه ،شعله جاوید اند.راستی بیشترین آنها جوانان آتشین مزاج ستبرروستایی و شمالی بودند که ازشیوه ی معاشرت آنان خوشم نیامد.
صحبت های تند آن افسر نظامی چندان به دلم چنگ نزد. دیگر هرچه شاه مقصود ازمن طلب کرد که دو باره بروییم.نرفتم.
دوسال آزگار با تهمتنی و پیروزی دوره ی پرورشی و آزمایشی را گذشتاندیم. تا شدیم هژده. روزی رفیق فرید از من و یکی دیگر تقاضا کرده گفت:از بالاها فردی به شما یک ابلاغیه دارد.روز موعود مرد جوانی در کنار لیسه نادریه ما دو تا را پذیرفت.اوحمید روغ بود.هنگام قدم زدن به دور دور لیسه نادریه عضویت اصلی مانرادر حزب تبریک گفت.مسوولیت ها و مکلفیت های مان را مشخص ترساخت ورفت.
دران هنگام جمع و جوش کارزار مبارزات سیاسی کران تا کران مکتب ما را فرا گرفته بود.من با اخوانی ها ودیگران سخت به یخن کشی،زدوخوردو گفتمان سیاسی در گیر بودم که شخصی از هم کلاس هایم مرا به عبد الرحمن امین آشناکرد.
درنخستین دیدارقرارملاقات گذاشتیم.ناگزیرازمنشی ام، فرید طالب دستور گردیدم.
فرید بمن گفت: برو اشتراک کن ببین چه میگوید.
گفت: میدانی که او پسر حفیظ الله امین ، مرد شماره دوم خلقی ها و گروه تره کیست.
دو سه روزبعددرجوارلیسه عایشه ی درانی، بالای سینمای تیمورشاهی، در یک اتاق تنگ و کوچک دو به دو با عبد الرحمن امین نشستم.وقتی داخل میشدی، یک بیرق سرخ و نشان خلق در کنج اتاق تعبیه شده بود.میز پوسیده و چند تا چوکی زینت آرای آنجا بود.اوبا جمله های ریخته و شکسته، راجع به حزب خودصحبت کرد.از حقانیت رهبری تره کی وخلقی ها گپ زد. ازینکه حزب دموکراتیک خلق یک حزب کمونست است که تمام احزاب برادرجهان در راس شوروی آنرا به رسمیت شناخته. ازینکه این حزب پیشاهنگ طبقه کارگر است و بزودی انقلاب بزرگ پرولتری را در جامعه رهبری و کشتی قاره پیمای آنرا به ساحل نجات میرساند.ازینکه دیکتاتوری پرولتاریا یگانه راه نجات ملت است ووسیله ی سرکوب مرتجعین… من در برابر همه حرف های بی ارتباط او تری تری می نگریستم و سکوت کرده بودم.حرف هایی که کم از کم با مرام تنظیم شده ی حزب خودشان درتناقض آشکار بود.آنجا از انقلاب خلقی-دموکراتیک حرف زده شده بود واینجا بردیکتاتوری پرولتاریا.تمام این مدت خود را کاملا یک انسان نا آگاه نمایش دادم. او اساسنامه و مرامنامه ی حزب خویش را بمن سپرد ودستور داد: تا یک هفته آنرا بخوانم و اگرپرسشی دارم بار دیگر با هم در همینجا می نشینیم و بحث میکنیم.
من عبدالرحمن امین را دران زمان جوان ساده،نجیب ،شریف ولی بی استعداد یافتم. پسری که سخت در شرارت خود خواهی های دیوانه وارو جهالت پدرونفهمی رهبری ایله جاری حزبش سوخت و نامراد شد. من از نخستین روز ها درک کردم که گروه خلقی، سخت با یک تعصب عمیق برتری و تمامیت خواهی پشتونی وافغان ملتی آلوده اند. من درک کردم که بنابر ترکیب طبقاتی،این گروه از سرک تا پَچَک از وامانده ترین ،عقده یی ترین، محروم ترین و بی استعداد ترین قشر اجتماعی و قبیله ها سر بلند کرده اند.من پیمانه ی فرهنگ پایین و قبیله را درانجا به خوبی میدیدم. گمانه میزدم ،اگرقضا و قدر چنان کند که روزی صفوف آتشین مزاج و احساساتی ولی نجیب ساده دل روستایی با چنین یک رهبری بی خرد براریکه قدرت،تکیه زنند؛ سرنوشت حزب و مردم کجا خواهد شد؟
هنوز دو سه جلسه مان نگذشته بود که مشتم به نزد عبد الرحمن باز شد.دانست که پرچمی استم. با عصبانیت، خشونت ومایوسیت از من خواست تا اسنادش را دو باره برایش مستردکنم که احترامانه کردم.
پسان ها دانستم در شرایطی که ما نیمه مخفی بودیم ، امین با زدوبند هایش با پولیس ووزیر داخله ،بی مهابا و علنی به جلب و جذب افراد می پرداخت.
ازین ما جرا ها چندی نگذشته بود که رفیق فرید روز ی مراوظیفه داد، بخاطر وحدت خلق و پرچم،وظیفه دارم تا با عبد الرحمن امین صحبت کنم.
دستوررا پذیرفتم و بااو سر صحبت گشودم.
عبدالرحمن خشمگنانه گفت: شما اشرافی ها وجاسوس های سلطنت و داوود استید.شما نماینده های خرده بورژوا و مرتجعینید.کسی شما را برسمیت نمی شناسد.با چه آبرویی با ما کمونستان واقعی و سرخ می خواهید وحدت کنید؟
گفتم: ما هم کمونست ها استیم و طرفدار شوری. شما هم. احزاب برادر ما را هم به رسمیت میشناسند. بی خودی ازحزب بحث عراق، حزب کمونست هند و چند حزب با نام و گمنام کمونستی دیگربرایش مثال دادم. از حزب کمونست شوروی و ده ها سند نا شناخته و ثبوت نشده که خودم هم نمی فهمیدم. کوتاه اینکه ، عبدالرحمن با من ازدر خشونت پیش آمد.بی حوصله شدم.
گفتم:حفیظ الله امین یک جاسوس معلوم الحال امریکاست و تره کی هم یک دزد شکرباپشتاره.نمیدانم سراین رهبری ما را مار کنده که با شما فاشیست ها وحدت می کنند؟
حرف های مان بادشنام ،مشت و یخن به پایان رسید.پس ازان،من وعبد الرحمن امین مانند سگ و پشک دشمن شدیم. سه ماه از اوج گیری وحدت خواهی نگذشته بود که دیدم روزی فرید با عبد الرحمن سخت مشغول صحبت است. بدل گفتم: اقبال تان بلند بادا!


«بهار خنده زد و ارغوان شگفت»
عصرِروزپرشگوفه ی بهاری، فرید به خانه ی مان آمد.
سه «پاره» باخود داشت:
– به مناسبت یکم می،روز جهانی کارگر.
-سفرآقاى” بوتو “نخست وزیر پاكستان به افغانستان.
-طرح پیشنهادی حزب پیرامون قانون اساسی جمهوری داوود.
گفت:تا دوروز،این اعلامیه ها در مکتب پخش شوند.با یک یا دورفیق دیگر،تادلتای شب، نبشته هارابازنویسی کردیم.
فردا،شتابان ،نخستین اعلامیه ی حزب بمناسبت روز کارگران را «تیت» شد.
پس ازان،اعلامیه بمناسبت سفربوتو،بر گوشه گوشه ی آنجا بازتاب گسترده یافت.همان روز «طرح پیشنهادی قانون اساسی» ،در غایت شورانقلابی،هییجان آفرید.ازان شبنامه ها هنوز یکی باخود داشتم که قسیم، پسر مستغنی «لوی درستیز» همراه با پسر بچه اى به سراغم آمد.جوان پنجشیری مرا به قسیم نشانی کرد.هردوبرگشتند.
پيش آمد را به فريد تعريف كردم.گفتم:زیرپیگردم.شاید امروزگرفتارم کنند.
کمی مکث کرد، گفت: بگو این اعلامیه ها را بارق شفیعی بمن داد.
گفتم: خوب.
بار دیگرگفت: نى، بگوببرک کارمل برایم داده.
گفتم: خوب.
بازگشت، گفت: نه نه. بگو فرید برایم داده.
گفتم:درینصورت ما هردو گرفتار خواهیم شد.مگرتنها یکی کافی نیست؟
با سماجت گفت: نه نه. فقط همین را بگو.
با شتاب به صنف بر گشتم؛ازانجا با همانیکه نخستین بار مرا با فرید آشنا ساخته بود،به کتابخانه مکتب رفته بودم که معاون مكتب،«علی احمد سياه» قندهارى نزدم آمد و گفت: بیا به اداره.
تا خواستم براه بیافتم. گفت: بکست را نیز با خود بردار.
به “يار”اشاره کردم.گفتم: ازوست.
رفيق،رنگش پرید.گفت: نه نه.ازمن نیست. 
بدل گفتم :رفاقت تا دَم،نه تا اندرون گور…
بدل گفتم کدامین شیوه دشوار است درعالم–نفس درخون تپیدوگفت پاس آشنایی ها
دراداره ی مکتب، پولیس از پیش آماده بود. ازبکسم اعلامیه را بیرون آورد، گفت: این رابرایت کی داده؟
چشم بهم زدن پسری را نزدم آوردند.”احمدفرید ” بیچاره رنگ از رخش پریده بود. نفس نداشت. قبض روح شده بود.به گریه و تقلا افتاد.
گفتم: او،اين نيست.
رفتند و لحظه اى بعد “فرید “را حاضر کردند.
فريد،متين و آرام بود.
از همان زمان دانستم که او فرید احمد است نه احمد فرید.
پاسی نگذشته بود که افسرپولیس جبار واسعی با سپاهیان مسلح،ما رادر یک جیپ روسی به شعبه ی جنایی ولایت کابل برد.چاشت بود و ما خیلی گرسنه.تا شام ما را انجا نگه داشتند.
معاون جنایی، سید امیربها ،مردی کلوله، شیک، خوش تیپ و سپید چهره در پشت میز نشسته بود. او،انسان فاضلی بود.میگویند دورهءآموزشش را درآلمان تكميل کرده بود.
شش شام معاون جنایی با تنی چند از مستنطقین با هتکه و پتکه مارا فراخواندند وباز پرسی ها شروع شد.
شخصی بنام بسم الله علم مل از کارمندان آنجا، برای مان کباب آورد.من و فریدرابا زرنگی برای ساعتی یک جا ساخت.تلویحامشوره هایی تعويض شد. فرید تاکید کرد که مسوولیت راهمانگونه باید او برعهده گیرد. بگونه اى پاسخهای مانرا هم آهنگ ساختیم.
فرید در پاسخ به پرسش هاپیشی گرفت. با تهور اعلان کرد وگفت: بلی! افتخارعضویت حزب دموکراتیک خلق افغانستان را دارم و این اعلامیه را من به این شخص داده ام.
از نخستین زندانی های پرچمی بودیم که رژیم بر ماخشمگین بود.ما برداوود و رژیمش شوریده بودیم .پرسش ها تا نیمه شبان ادامه یافت.
فرید باآنكه هنوز خیلی جوان بود،جانانه ازبرنامهءحزب دفاع و از بلندا ى انديشه اش تن فرسودهء دولت وقت را به تازيانه بست.
درسپیده دم صبح،هردوی مانرا جداگانه به پشت ولایت کابل،جایى كه ” نظارت خانه” می نامیدنش، در اتاقی که درتقاطع خیابان بزرگ سالنگ وات وصل میشد پرتاب کردند.بدینگونه ازتاق بلندآزادی ،در پشت پنجره پست زندان،خزیدم.تنی چند،با پیراهن و تنبان ،نيمه خواب و نيمه بیداراز پیش، درانجا غنوده بودند.آنهاخیره خیره از زیر پتو،با نگاه های مشکوک وعصیانگربرمن مینگريستند.
بدل گریستم،آه! مرا با آدم کشان وجنایتکاران در یک سلول انداختند؟
نخستین بار بود که از بسترابریشمین آسایش کاشانه جدا شده بودم. دوراز محبت مادروخانواده، تاسحرگاهان، برزمین خشک لمیدم وتیرگی شب را پاسبانی کردم.
سحرگاهان روشنایی اش را با دلهره وهییجان، بردهر چیره میکرد.همه برخواستيم ؛ دیدم دورو برم چند تا جوان سیاه و دود انگین،بالا تر از سن و سالم با بروت های لمیده ،به طرفم با تنفروعصيان،نگاه میکنند.
مرغ سکوت بر کرانه ی فضا،بال گسترده بود.با هریک سلام کردم.با اکراه علیک کردند.سرگشته و ناراحت به نظرمیرسیدند.ساعتی نگذشته بود.محمدعلی بمن نزدیک شد.
گفت: «وروره! ته دلته سه کوی؟»
گفتم: مرا به جرم پخش اعلامیه آورده اند.
گفت: ته دگوند غلی یی؟
با خاموشی به او نگاه کردم.
بصیر،پسربچه ی کاکلی و مو چنگ چنگی وردکی هنوز ازانجا نرفته بود که محمد علی آهسته گفت : این بصیر،خفیه پولیس است. «پام کوه !».
مرد قد بلند،سیاه چهرهءاستخوانی و تهمتن دیگر با لباس ساتنمنی پسان ها ظاهر شد.مختار خان نام داشت.لوگری بود.عیار،سرشاروبی ترس.مختار خان پیوسته بصیر را به استهزا میگرفت. میگفت: «او بچه ها!این پسر خبر چین است.هوش تان باشه.»
مختار خان روز تا روز با من بيشتر دوست شد، پسان ها حتی با کاکه گی میگفت: «اگه پشت مادرت دق شدی بگو که یک شب خپ و چُپ برای یکی دو ساعت بخانه ی تان ببرمت ».ولی من هیچگاهی نخواستم، اوزیرسوال رود.
آنگاه که از زندان رها شده بودم ،نتوانستم آنهمه محبت وبزرگواری مختارخان را ادا کنم. او پشتونی بودبا قامت بلند، بمانند سپیدار،که دوستی من تازه جوان باهاش برای خانواده ام سوال برانگیز میشد.
درنبود بصیر،محمد علی رفقا راصدا زد: صدیق الله،گل آغا،تانه دار! ،«بیایین که یک رفیق دیگرما را هم آورده اند.»
بدینگونه فضای سرد و بی اعتمادی میان من تازه وارد و آنها، زنهار،کمی گرفت .رفقااعتماد کردند که من هم فلک زده ی زندانی استم از قماش شان.
صدیق الله هلمندی قدکوتاه،سبزینه خال بر پیشانی ومحمدعلی بسال سوم دانشکده ی زراعت ،هردوخلقی های سرسپرده بودند.
روایت کردند که باسهل انگاری هنگام انداختن دو باره ی پیاله های سوپ در دیگ های بزرگ آشپز خانه ی دانشگاه کابل،مخبرین برآنها مشکوک میشوند:” زهر پاشی های دانشگاه کابل شاید ریشه درعمل این ها داشته باشد؟ ” پس از تلاشی اتاق هاشان ،عکس های تره کی،امین نشریه های خلق را میابند ومی روند به دیار گمگشته ی زندان.
دریغا که پسان ها ،آنان با پیوند های فرو گسیخته و امید های برباد رفته،در آتش خشم انقلاب، هیزم شدند،سوختند و رفتند در بستر سکوت ابدی .ديگر بر نگشتند!
گل آغا (عبد الغنی) قندهاری، نمیدانم به چه جرمی درانجا پرتاب شده بود ولی از عضویت خویش در حزب انکار کرده،دولت هم کدام سندی از او نداشت.اونیمه پرچمی بود.
تانه دار، مرد قد کوتاه با مو های زرد و چشمان غوره یی از قبایلی هایی بود که او را به اتهام پرچمی بودن از لیسه ی خوشحال خان آورده بودند.زبانش را به مشکل میتوانستند بفهمند.
آن طرف ها در سلولهای دیگر،جمعی از رفقا را آوردند.تعدادی از خلقی ها نیز زندانی بودند. فقط یکی شان خوب بیادم است. بوستان علی.
بوستان علی پسر بچه ی هزاره باریک اندام،با چشمان لُق لُق که اگر از بینی اش می گرفتی نفسش بور میشد.اوهم خلقی بود. گفتند بوستان علی مردانه ازحزب و مشی خود دفاع کرده بود.
روز دوم با فرید در بیت ا لخلا های بوی گین آنجا دیدم ، حرف هایی میان ما رد و بدل شد.جریان بازرسی ما تا دوسه هفته، بار بار دوام داشت.
پسان مرد قد بلند و سیاه چهره اى را آوردند.کسی گفت:او داکتر بشرمل است. بازهم در بین تاکسی یک جوان چهار شانه و تنومند را از دانشکده ی حقوق آوردند. گفتند: این رفیق پرچمیست و فرید نامدارد. همان فرید مرید.
از دانشکده ی سیانس دانشگاه کابل کسی راآوردند .گفتند، نور اکبر نام دارد. همانی که نور اکبر پایش شد.
پیش از ما کارگر مفشن با کلاه شپواز فابریکه ی جنگلک زندانی بود بنام رسول.میگفتند،
بیشترازسی وپنج رفیق پرچمی از جوانان و دانش آموزان دران زمان هم درولایت کابل و هم در دهمزنگ زندانی شده بودند.
پدرم پس ازروزی چندباتحمل دشواری ها موفق شد به نظارت خانهءکابل بیاید وبا هم ببینیم. در نخستین دیدار، ناراحت و خشمگین به نظر می خورد.
گفت: بچه جان! کار خوب نکردی.توزمان کافی برای این ها داشتی. توهنوز تحصیلت را تمام نکرده اى ،سرنوشت و آینده ات با چنین شهکاری ها به کجا خواهد کشید؟چرا سرپردرد من و مادرت را دردمند تر میسازی؟
مگر ضرور بود با این آتش بازی ها دست بزنی؟ چه کم داشتی؟ حالا من چقدر بدوم و بتپم که تو را ازینجا برهانم؟
گفتم:برایم تلاش نکن.نگران نباش. من خودم این راه را انتخاب کرده ام . هرچه بادا باد.
گفت چی خوردی؟
گفتم: چیزی از استحقاق سربازان.گرسنه نمی مانیم.
سری زد به داخل، دید جوان های پشتون قبایلی دود کرده، آنجا مُت مُت نشسته اند. 
بمن نگاهى کرد…؟!
گفتم:این ها حزبی های خلقی و پرچمی اند .
گفت: بچه جان ! این ها که هیچ ندارند،همینجا هم برای شان پناه گاه است؛مگرسر تو ره مار کنده ؟ تو که ازان گروه نیستی.اگر این ها مبارزه میکنند و جان را به خطرمی اندازند حق دارند.شاید چیزی بدست آرند. ولی تو چرا؟ 
وقتی از احساسات وطن پرستانه، از مبارزه، از فلاکت های جاری و از حزب گفتم، با نا خوشی گفت: بچه جان! کاش تو”دوکتورا “میداشتی ، کاش صاحب نام و نشان و کسب و کمال میبودی…
شراب تلخ چون پند پدر ها
که اغلب نشوند آن را پسر ها
نخستین دیداربا پدر در زندان چنین گذشت.
————————–———————–
بخش هژدهم،
« غول سکوت می گزدم با فغان خویش»
شکست سکوت،
روزها ميگذشت، اعتمادبا هم سلول هایم مُحکم ترمیشد.سکوت مان درهم می شکست.
پسان هاعلی محمد گفت:نخستین شبی که تورا با بکس دیپلومات وآن کف وکالرآوردند، ترسیده بودیم.نخوابیدیم.پنداشتیم که خفیه پولیس دیگرى هم زیاد شد…
محبت میان ما پنج نفرزندانی زمانی بیشترشد که روزانه از خانه ی ما غوری های پلو ،میوه و غذا میامد.این غذا را ما دوسه روز پاسره میکردیم و میخوردیم.
روزی نشسته بودیم که محمد علی گفت:ملگری! برخیز که یک رفیق از کمیته مرکزی ،برای مان پول آورده.از پنجره ی بزرگ که به سمت دروازه شرقی ولایت کابل رخ می نمود، دیدم آدم میانه قد با اشکم پيش برأمده، چشمان سبز،با موهای رفته ،در برابر مان ایستاده. پس از سلام ، بدون درنگ، رو به تانه دار کرده گفت: تو هموپرچمیستی از خوشحال خان؟
او با زهرخندی ادامه داد: حیفت نکده رفیق. رفتی رفتی دنبال یک اشراف و جنرال زاده.در او حزب به شما بچه های ده و زحمتکش اطرافی کجا جایی است؟عجب اشتباهی کردی. زندانی بیهوده…بیچاره رفیق تانه دار، هک و پک ماند. با حیرت به او می نگریست. سپس از روى لست نام رفقا را خواند. به صدیق الله و محمد علی مقداری پول نقد سپرد.پیام امتنانیه تره کی و امین را به ایشان خواند.محمد علی به من اشاره کرد و گفت: رفیق بنیادی ! دا ملگری؟بنیادی نامم را پرسید.گفت: رفیق! شما با تاسف در لست زندانی هاییکه رفیق امین و تره کی بمن سپرده نیستید.حتمن به زود ترین فرصت از رفقا جویای احوال میشوم و پول شما را با پیام رفقای رهبری برای تان می آورم.
سکوت کردم. چیزی نگفتم.این را گفت و رفت تا دیگر رفقا را ببیند.از محمد علی پرسیدم که او کیست؟گفت: یاسین بنیادی عضو کمیته ی مرکزی حزب ما.دقایقی برتاق هموار بلند پنجره خزیده بودم، که رفیق بنیادی برگشت. ازدوراو را صدا زدم. با تعجب به من نگاه کرد. پیش آمد.گفت: بفرما رفیق.گفتم: جناب بنیادی! من احمدشاه نام دارم. به جرم پخش اعلامیه و طرح پیشنهادی قانون اساسی پرچمی ها؛ زندانی شده ام : یک روز پیش از زندان با عبد الرحمن امین بخاطر طرح وحدت حزب دست به یخن شدم. شایددرزندانی شدن من او هم با قسیم مستغنی دخیل باشد.ولی برایم جالب اینست که در هنگام طرح وحدت که امر ضروری برای بقای هردو حزب می باشد، شما منحیث یک عضو رهبری با کدام جرات در برابر پرچمی ها،به ویژه ببرک کارمل با سخنان سخیف وغیرمسوولانه موضع گیری میکنید؟ آیا شما واقعن به وحدت نیرو های چپ و پرچمی ها با حزب تان صادقید؟آیا درین شرایط حساس که هردو جناح سخت زیر ضربه ی ارتجاع است،با این ترفند ها،آب به آسیاب دشمن نمی ریزید؟آیا این برخوردشما شرم آوروکودکانه نیست؟…از سنگ صدا برامد وازیاسین بنیادی نه.با رنگ زردی به من گفت: رفیق، معذرت می خواهم.اگر به پول ضرورت داشته باشی برایت میدهم.گفتم: به رفیق تره کی و امین بگویید،اگر با این نیت به سمت وحدت میروید،این ره به ترکستانست. یاسین بنیادی باشرمساری بر جبین،ازپیش ما مرخص شد.فضای ناهنجار وغبارآلود با سکوت درد آور و مضحک میان ما،زایش یافت.همه ازدیدن همدیگرمی شرمیدیم، ازينكه به این رفقا تا حال خلقی معرفی بودم.از خوش باوری و اعتماد برمن ،خجل شدم.سینه ها با آرامی از حبابها پُروخالی میشد. در مرز نگاه بیچاره جوان خلقی ،نومیدی هویدا بود.شاید دندان خشم بر جگر خسته و شب رفته ی خویش فرو برده بودند.در نهیب نگاه هاشان چنین می خواندی.از تالار اُرسی جهیدم.سكوت را شكستم، رشته ی کلام را گرفتم :رفقا!خط فکری یکیست.همه ی مان درین برزخ بی عدالتی همسان میسوزیم.این دشنه ی استبداد سینه ی همه مان رابا هم می درد.رگه ی اصلی،همان تکاپوست که برایش حراج گذاشته ایم. همه ی مان برای فردا های طلوع نکرده و آفتاب بر نیامده پیش از بامداد،با مشترکات روحی همسان، باهم می رزمیم.نبایدباقی عمربی سرنوشت خویش را درغایت غبار آلود خستگی دربندان،در بد بینی و فضای نا هنجار بگذرانیم.نباید درگودسیاه شب،تا مرزعقده و بد بینی همدیگر را نا بود کنیم.بگذار رهبران با هم جورآیند. بیایید که صمیمیت را فرش راه مان کنیم…همین بود که آهسته آهسته فضا دو باره عادی شد،به روزمرگی خویش پرداختیم.رو زها سپری شد.ما سه تاپرچمی و دو تاخلقی باهم،هم کاسه و دوست بودیم.گاه سخت دلم ازان ها می گرفت. اوج این دلگیری ها زمانی می بود که وقتی من آهنگ احمد ظاهر را در رادیویی که برایم آورده بودند،می شنیدم ،محمد علی و صدیق الله آنراباشتاب و خشونت خاموش میساختند.می گفتند: «ورکی که دا سندرغالی وغییم. سه وایی؟»ولی وقتی آهنگ عبد الخالق قندهاری از ورای موج های رادیو پخش میشد:«تا په لاس کی جام جام ،خدای دی را پخلا که…»با شوروشوق، مستانه به پایکوبی میپرداختند.