برای کهندژ نامدار و مردمان به خون نشسته و بی خانمانش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
غفار عریف

 
برای کهندژ نامدار و
مردمان به خون نشسته و بی خانمانش

کینه ی شبگردان شب پرست
شب بود
ساکنان باغ در خواب
ناگهان در سکوت سیاه شب، لشکر جهل با کینه توزی و جهالت دوران جاهلیت، بر شهر زندگی، شبخون زدند و در یک چشم به هم زدن چنانی وحشت آفریدند و دهشت بر پا کردند، که تو گویی اژدهای سرکش و تشنه به خون، با اشتهای سیری ناپذیر دهان باز کرده و به قصد نابودی باشندگان شهر وفا، به هر طرف زهر مرگ می پاشد!
ظلمت شب بود  
دیوانه های زنجیری از هر طرف آمدند و بر باغ زندگی مسلط شدند و پس از آن، دستان یغما گر ولگردان بی عاطفه – بی فرهنگ و مدنیت ستیز، به چپاولگر ی و خونریزی گشوده شد و هستی باغ به تاراج رفت و غنچه های شاد از آفت رسانی حشره های مضره و آشوب شبگردان شب پرست، در خون نشستند
شب سیاه بود
مشتی از غول های بيابانی دون فطرت با داس شقاوت ، دنیایی از مهر- لطف و صفا را با خاک یکسان ساختند و به اقتضای طینت نا پاک خویش، مشتی از غول های وحشی جنايت پيشه و فرهنگ ستیز، هم کیش و هم آیین خود را از بند رها کردند
شب وحشت آور بود
در کهندژ، در باغ عشق و زندگی، در موجی از وحشت بی خردان، آفت برگ ریزی سایه افگند و گرد مرگبار باریدن گرفت
گل ها و شگوفه ها در سوگ شهادت گلبرگ ها به دست ناکسان ولگرد، بر زمین ریختند؛
جنایتکاران سفره ی زندگی گل پرستاران را خالی کردند و هر آنچه آنان در بساط داشتند، همه را ربودند و کوچیدن اجباری پرستوهای خونین بال را حادث شدند؛
در گلستان شاخه های پر از گل های امید را برهنه ساختند؛ غنچه ها را کندند و بر زمین خون آلود افگندند و هر آنچه چیز دیگر را که مظهر انسانیت، عشق و دوستی، مدنیت و تجدد گرایی بود، در آتش خشم و کینه توزی قرون وسطایی، خاکستر کردند
و اما  
غول های ولگرد و وحشی تا هنوز درک نکرده اند، آگاه نیستند و این را نمی دانند که بی هیچ چون و چرا، لبخند صبحدم پرده ی ظلمت شب سیاه و دلگیر را پاره می سازد و به قول نیمای شرین سخن
 پایان این شب،
چیزی بغیر روشن روز سفید نیست  
و باز ضرور است تا این را نیز بدانند
از نعرهٔ مستانهٔ ما، چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
ما چشمهٔ نوریم، بتابیم و بخندیم
ما زندهٔ عشقیم، نمردیم و نمیریم
( رهی معیری )

منتشرشده در تارنماهای سپیده دم رسانه نور و راه پرچم