گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس ، مسلمان نشود

 غفار عریف

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس ، مسلمان نشود

به مقصد سبک و سنگین کردن موضوع مورد بحث که مقال حاضر بر آن می پردازد ، ضرورت آن پیش می آید تا باب سخن را با نقل قولی از تولستوی فرزانه آغاز نهاد و سپس به دنبال بیان حقیقت تلخ رفت :
” بدینسان ، آدمیان نه فقط جسما” و فکرا” مسخ می شوند ، بلکه اخلاقا” نیز مسخ می گردند و از انجام هر عملی که برای مردم واقعا” لازم است عاجز می مانند . این افراد ، در جامعه ، با قبول نقش سرگرم کنندگان ثروتمندان ، علو طبع انسانی خود را از دست می دهند و شهوت جلب تمجید عموم را تا آن حد در وجود خود وسعت می بخشند ، که پیوسته از جاه جوئی ارضاء نشده ، از حب جاهی که در نهاد ایشان تا سرحد مرض پیش رفته است، در رنجند و تمامی قوای روحی خویش را ، جز برای ترضیهٔ این شهوت بکار نمی برند ، و آنچه پیش از همه غم انگیز است آنست که این افراد ، که در وادی حیات ، بخاطر هنر گم گشته اند ، نه فقط بدرد هنر نمی خورند ، بلکه بزرگترین صدمه را نیز بآن می زنند . ” ( هنر چیست ؟ ، ترجمه ی کاوه دهگان ، چاپ هفتم : سال ۱۳۶۴ خ ، ص ١٩٠ )
در شبکه ی انترنت ، در سايت ” آسمايی” در یک نبشته ، نگارش یافته که افغانستان سرزمین « نا موجود » و در عین حال ، « موجود » است . خامه پرداز محترم ، در تشریح مطلب ، پیرامون هر دو واژه ، نکاتی چند بیان داشته که از ریشه با مضمون معرفت منطقی ، یعنی « حقیقت » در تضاد قرار گرفته است .
پرسش اساسی این است : چطور امکان دارد ، سرزمینی که معدوم « ناموجود »قلمداد شده ، هستی دارنده « موجود » نیز شمرده شود ؟
از منظر دانش علم جیولوژی ، واژه های معدوم « ناموجود » و هستی دارنده « موجود » را می توان تنها از لحاظ موجودیت فزیکی یک سرزمین و یا عدم آن ( ناشی از وقوع حوادث بسیار وحشتناک ویرانگر در منظومه ی شمسی ) به کار برد . استفاده از اصطلاح های علم جیولوژی در تحلیل های سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی … تا هنوز مجوز رسمی پیدا نکرده است .

زمانی کز فلک زاید زمان نا بوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا
« ناصر خسرو بلخی »

بر طبق آموزه های علم جیولوژی و دانش جغرافیای فزیکی، زمین یک جزء منظومه ی شمسی بوده و از زمره ی سیاره های نه گانه آن بحساب می رود . مرکز منظومه ی شمسی را خورشید تشکیل می دهد که زمین به دور آن در گردش است . علاوه بر این مطالعه و پژوهش راجع به تاریخ پیدایش کره ی زمین ، ساختمان فزیکی ( طبقات زمین ) و چگونگی مراحل انکشاف آن ، از وظایف علم جیولوژی محسوب می گردد .

در این دنیای پهناور ، افغانستان در منطقه ی آسیای جنوبی واقع بوده و جزء این کره ی خاکی شمرده می شود . حال باید پرسید که اگر افغانستان در فعل و انفعال های جیولوژیکی ، به سرزمین معدوم « ناموجود » و هستی دارنده « موجود » تغییر شکل داده باشد ؛ پس به خداوند پاک معلوم است که این دگرگونی های متضاد سبب بروز چه حادثه های حیرت آور ، هولناک و وحشتزای جیولوژیکی در کره ی زمین ، بویژه در قلب آسیا شده باشد ؟
با در نظر داشت بار علمی مسأله ، بایست یاد آور شد که بازی با واژه های زیبا ، با لفظ پردازی های میان تهی ، با ساده انگاری های فریبنده ، با قال و قیل های عوام فریبانه ، با حرافی های درون پوسیده و منحط ؛ نمی توان در باره ی مسائل خیلی ها بغرنج سیاسی – اقتصادی – اجتماعی – فرهنگی به داوری نشست و با عقده گشایی ، عصبانیت میکانیکی و خصومت ورزی نمایشی ، پروسه ی حرکت تکاملی تاریخ و سیر وقوع تغییر ها و تحول های سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی را وارونه جلوه داد . زیرا شناخت علمی ، درست و دقیق پدیده های سیاسی – اقتصادی – اجتماعی ، همچنان تحلیل ، تجزیه ، تفسیر و بررسی شاخص های آن ، همین گونه درک نقش و اهمیت آنها در روند زندگی مردم ؛ عقل سلیم ، وجدان بیدار ، صداقت و راستی می خواهد .

هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
با سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست ….

« سعدی »

و اما در باره ی این حرف که در مقال متذکره ، افغانستان یک « مملکت مقوایی » خوانده شده ، چه می توان گفت ؟
در واژه نامه ها ، لغت « مقوا » به مفهوم : « صفخه ای ضخیم که از چند لا کاغذ و یا پارچه ساخته شده و برای تجلید کتاب و ساختن جعبه و جز آن بکار رود » آمده است .
چه خوب شد که حال از تفویض لقب « مقوایی » به سرزمین تاریخی خویش نیز آگاهی یافتیم که در بازار کساد سیاست پردازی های موسمی از سوی سیاسی نما های فرصت طلب به آن ارزانی شده است !
این دیگر به همگان واضح و روشن شده است که نمی شود با این گونه کج قلمی ها و با ردیف کردن و جا به جایی اصطلاح ها و واژه های ناموزون ، بی ربط و بی ضبط به موضوع و فاقد اساس و پایه های علمی و منطقی ؛ سیمای زندگی دردناک ، غم انگیز و رقتبار مردم افغانستان را به تصویر کشید و با حرکت های کج ومعوج و با اختیار نمودن ژست های عالمانه (!) خود را در صف صاحبنظران و تحلیل گران مسائل سیاسی – اقتصادی – اجتماعی قرار داد .

ای مایه ی اخفای حقیقت خویت
پوشیدگی آرایش رنگ و بویت
تمهید جنون مکن به اظهار عرق
تا آینه نشکند حیا بر رویت
« بیدل »
بر بنیاد دانش جامعه شناسی علمی تحلیل ، تفسیر و تجزیه ی پدیده های اجتماعی ، همچنان پژوهش راجع به پروسه های سیاسی – اقتصادی – اجتماعی در یک مملکت فقط در پیوند ناگسستنی با بررسی روند انکشاف و یا عقب ماندگی داخلی ؛ پدیدار شدن تغییر و تحول نوین در ساختار های اجتماعی و یا حفظ و پابرجا گذاشتن بنیاد های کهنه و پوسیده اجتماعی در جامعه ؛ چگونگی توسعه ی سیاسی و اقتصادی ؛ مطالعه ی نرخ شاخص های سطح زندگی ( بالا بودن و یا پائین بودن ) باشندگان آن سرزمین ، امکان پذیر است . همین طور بر طبق آموزش جامعه شناسی سیاسی فهم و درک این مطلب مهم دانسته می شود که در اوضاع و شرایط خاص و متفاوت تاریخی یک کشور ، موجودیت کدام علل و عواملی سبب توسعه ی سیاسی ، رشد اقتصادی و پیشرفت اجتماعی ( از لحاظ کمی و کیفی به سود رفاه ی عمومی ) می گردد و کدام مسائل از وقوع تحول و تغییر پیشرونده در ساختار های سیاسی – اقتصادی – اجتماعی جلوگیری بعمل می آورد و جریان انکشاف اجتماعی ( سیاسی – اقتصادی ) را از سرعت باز می دارد و جامعه را با رکود و عقب ماندگی رقتبار روبه رو می سازد ؟
در این جا لازم است بدانیم که چه کسانی می توانند به موضوع های تذکار یافته در بالا ، پاسخ روشن بدهند ؟
بدون شک همگان به یک صدا خواهند گفت : فقط آنانی که حقایق تاریخی جامعه را درک کرده باشند و با ژرف اندیشی و فهم عمیق ، رابطه ی پدیده های سیاسی – اقتصادی – اجتماعی را با همدگر بشناسند و با یک دید وسیع و روشن و با یک فکر باز پروسه ی فعالیت های اقتصادی – اجتماعی و فرهنگی نظام سیاسی حاکم بر جامعه را ( در مقاطع زمانی متفاوت ) بررسی علمی نمایند .
با در نظرداشت پیش در آمد بالا ، گذشته ی تاریخی که در نبشته ی مطمع نظر مان باملمع کاری بی عیب و عیوب ( !) ( به استثنای ذکر حرف بهشت برین و جهنم سوزان ) خوانده شده و « باور ها و اعتقادات » در چهارچوب نظام سیاسی حاکم در جامعه ، بنابر تدبیر و درایت ( !) زمامداران خاندان سردار سلطان محمد طلایی ؛ « سقف و ستون جامعه » را می ساختند و « اسباب تداوم زندگی را » نیز « فراهم می کردند » ، آیا در حقیقت چنین چیزی بود ؟
نخیر ، بیهوده گویی ، دروغ بافی و دروغ پردازی مشهود که تاریخ از بابت آن خجالت می کشد ، قادر نیست که بر حقیقت و واقعیت ها چیره شود !
یاوه سرایی و هذیان گویی های تب آلود نمی تواند جنایت های تاریخی را که در حق مردم روا دانسته شده بود ، پرده پوشی کند !
این را دیگر همه می دانند که در حدود از سه صد سال قبل ، مردم سرزمین تاریخی مان ، زجر استخوان سوز تسلط حاکمیت سیاسی عشیره ها را کشیدند و در کشمکش ها و خانه جنگی های آنان بر سرتاج و تخت ، خرد و خمیر شدند و آخرین آن نزاع دوامدار بین اولاده ی تیمورشاه سدوزایی و پسران سردار پاینده محمدخان محمد زايی ، بشمول مخالفت های ذات البینی آنان ، بود که همه و هر کدام آن با کیف و کانش در حافظه ی تاریخ ثبت است .
جنایت های نابخشودنی در دوران سلطنت مطلقه و استبدادی عبدالرحمان خان خون آشام و خونریز و پس از آن ظلم ، بیداد و ستمگری پسرش ، امیر حبیب الله خان زنباره تا پیروزی مردم افغانستان بر استعمار انگلیس و حصول استقلال سیاسی کشور، فراموش تاریخ نشده است.

تا پیش از سقوط استعمار کهن در افغانستان ، اشرافیت سلطنتی که بر کلیه امور مملکتی با مشت و آهن ، حاکمیت مطلقه می راند و بر تمامی شئون زندگی مردم اعمال نفوذ و تسلط جابرانه داشت ، با همه توانایی استبدادی برای حفظ و بقای مناسبات پوسیده ی نظام ارباب رعیتی ، به بهای فقر جانکاه توده های مردم و بربادی میهن ، تلاش می ورزیدند و با تحول و پیشرفت سیاسی – اقتصادی – اجتماعی که منافع قشری و خانوادگی آنان را به مخاطره می انداخت ، در مخالفت تا سرحد سرکوب خونين نيروهای ترقيخواه قرارداشتند .
بعد از آن که محمد نادر خان ، با فریب کاری و بر اساس یک توطئه ی سازمان داده شده ی انگلیسی ، بخاطر پیاده نمودن برنامه های اسارت آور استعمار انگلیس ؛ تاج و تخت را غصب کرد و یکجا با برادرانش در افغانستان جوی های خون را جاری نمود ، آنان به جز وحشت ، ترور ، قتل ، کشتار ، قین و فانه ، حبس و زندان ، دستبرد به دارایی های عامه و ملکیت های شخصی افراد جامعه و پامال سازی منافع و حقوق اساسی شهروندان و در کل بربادی میهن عزیز مان ، چیز دیگری به میراث نگذاشتند .
بدین سان دیده می شود که میراث شوم جلادان آل یححی حاکم برسرنوشت مردم و مملکت ، در تمام سال های حاکمیت آنان در افغانستان ( سوای پاره ی از اصلاحات نیم بند اقتصادی – اجتماعی در روشنی بهبود مناسبات بین الملی میان خلق های جهان و وارد آمدن تغییر و تحول های مثبت در اوضاع سیاسی جهان پس از شکست فاشیزم هتلری و پایان جنگ جهانی دوم و آزادی ملل از زیر سلطه ی استعمار کهن ) ؛ تنها و تنها بربادی ، چور و غارت و عقب افتادگی سیاسی – اقتصادی – اجتماعی جامعه بود ، که با پیاده کردن سیاست های ضد مردمی و ضد ملی ، شاهراه ترقی و پیشرفت را بر روی مردم و مملکت بستند .
آیا وحشت ، بربریت و اختناق سیاسی و اجتماعی دوران صدارت محمد هاشم خان از خاطره ها بیرون شده است ؟
آیا کسی منکر آن شده می تواند که این جلاد تاریخ چگونه از فرد فرد شهروندان افغانستان ، بخاطر این که تسلیم سلطه ی استبدادی خانواده ی حکمران نمی شدند و درمقابل جنایت ها و زورگویی های خاندان شاهی ، از خود واکنش نشان می دادند ؛ با خشم و غضب و با بیرحمانه ترین و غیر انسانی ترین شیوه ، انتقام کشید ؟
تا هنوز هیچ کسی کار نامه های خشونت آمیز ، دهشت بار و وحشت آور و جنایت های نابخشودنی شاه محمود خان را ، همچنان اختناق سیاسی و اجتماعی را که در شمال افغانستان ، بویژه در قطغن در حق مردم شریف و مظلوم روا داشته بود ، از یاد نبرده ، همه و همه ثبت برگه های تاریخ است .
خود کامگی ، اعمال قدرت استبدادی ، بهره کشی بیرحمانه از مردم زحمتکش ، چور و چپاول ، تحکیم پایه های نفوذ درباریان و حفظ سلطه ی دربار به قیمت بی روز و روزگار ساختن توده های مردم ، پامال سازی حقوق و آزادی های اساسی ( فردی و اجتماعی ) شهروندان ، ایجاد موانع در سر راه رشد سطح آگاهی سیاسی و بیداری اجتماعی مردم ؛ تا تصویب و انفاذ قانون اساسی کشور در سال ۱۳۴۳ خ ، به گونه ی گذشته صرف با اندکی تفاوت های شکلی ، ادامه یافت .
ساختار های دولتی به شدت ارتجاعی و استبدادی که با وحشت و دهشت ، ترور و اختناق سیاسی و اجتماعی ، سرکوبگری ، سلب حقوق و آزادی های فردی و اجتماعی شهروندان ، تعبید های سیاسی ، با اعمال قین و فانه ، حبس و زندان … همه در خدمت دربار ودرباریان و اعیان و اشراف وفادار به سلطنت ، بودند تا آن مرحله به حال خود باقی ماندند که قوه ی اجرائیه از بدنه ی سلطنت جدا شد .

ای نان تو گرم از تف دل های کباب
از خجلت ظلم بایدت گشتن آب
تا کام تو مالیده یک انگشت عمل
بنیاد هزار خانه گشته ست خراب

« بیدل »

معلومدار که در جو یک چنین هوا و فضای غبار آلود سیاسی و اجتماعی ، هرگز « سنگ به خود » نمی بالید که « سفت و سخت و گران وزن است و زیر ساخت بنا های ماندگار را به وجود می آورد و از باد و باران نمی ترسید » و « چوب افتخار » نمی کرد « که ارزش سوختن دارد و در اجاق توانگر و نا توان حرارت و گرما می بخشد و اگر نباشد هیچ دیگدانی رنگ و بو ندارد » .
ولیک از لحاظ خصلت فزیکی و ساختار جیولوژیکی ، سنگ همان سنگ است که از عرصه ی چهار ملیارد سال ، یعنی از عمر پیدایش زمین ، سفت و سخت بوده و با آغاز زندگی بشریت و ظهور تمدن ها ، انسان ها از آن کارگرفته و از باد و باران نترسیده ( دلم به حال این موجود بی کام و زبان ، و اما مقاوم و سخت جان سوخت که در بازار سياست بازی ها نيز دخيل ساخته شده است ! ) و ماده ی اساسی در اعمار بنا ها بوده است .
همچنان چوب نیز از ناحیه خاصیت فزیکی و ساختمان بیولوژیکی ، همان چوب است که انسان از زمان خلقت به آن سر وکار دارد و از آن به مقاصد مختلف جهت رفع نیازمندی های خویش کار می گیرد . اما در این جا یک حرف را باید گفت که در سرزمین مان ، مردم رنجدیده و بلاکشیده ، بنابر ضعف اقتصادی و ناتوانی مالی همیشه قدرت خرید چوب سوخت را ندارند ، از این رو اجاق و دیگدان آنان دایم گرم و پر از حرارت نمی باشد . در بسا نقاط افغانستان ، بویژه در روستا ها فامیل های بی بضاعت و مستمند در گرم ساختن اجاق و دیگدان خویش « تپی » می سوزانند که از مواد فضله ی حیوانات چهارپا ( گاو ـ اسب ) درست می کنند .
توانگران ، به خصوص اقلیت مفتخوار و طفیلی ، هیچگاهی در اجاق و دیگدان خویش « تپی » نگذاشته اند که از حرارت و گرمای آن مستفید شوند و شکر خدا را به جا آورند !

اگر بر معیار حقیقت ، راستی ، درستی و صداقت ؛ نه بخاطر وارونه جلوه دادن حقایق و پرده پوشی بر نابسامانی ها ، رویداد های تاریخی و سیاسی در افغانستان به بررسی گرفته شود ؛ در آن صورت به ملاحظه خواهد رسید که بعد از انفاذ قانون اساسی ( ۱۳۴۳خ ) ، یعنی در سال های معروف به دهه ی دموکراسی ( ! ) چه مصیبت ها و فشار های توان فرسا ای نبود که ارتجاع سلطنتی به کمک اربابان زور و زر و حکام محلی ، برسر توده های مردم نیآوردند .
هنوز حافظه ی تاریخ به یاد دارد که در بسا نقاط افغانستان ، مردم زجردیده و ناتوان کشور ، از علف تغذیه می نمودند . در استان های شمال شرقی ، بویژه در بدخشان، همچنان در هزاره جات و غور… مردم بیچاره به مقصد زنده ماندن به فروش جگرگوشه های خویش تن در دادند . در کلیه استان های که فقر و بیعدالتی بیداد می کرد ، حکومت های مدافع منافع دربار سلطنتی و حافظ اقتدار زورمندان ؛ کوچکترین توجه به بهبود شرایط زندگی مردم و آوردن اصلاحات اقتصادی و اجتماعی ، بسط و انکشاف پروسه ی آن ، مبذول نداشتند ؛ بر عکس اعیان و اشراف دربار مصروف عیاشی و خوشگذرانی بودند و بیروکرات های حکومتی در همدستی با اربابان ، شیره ی جان مردم فقیر و زحمتکش را می مکیدند .

به خیره بر شمرد خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است

«رودکی »

چه کسی می تواند باور کند که در دوران حاکمیت زمامداران بیدادگر و مغرور که استبداد رأی و آزمندی ، جور و ستم آنان کمر مردم را خم کرده بود ، « داور منصفانه داوری می کرد و داروغه صاحب خانه را به جای دزد اشتباه نمی گرفت و بر سر گردنه کمین نمی کرد » ، به جز ستایشگران ابن الوقت که در هر زمان چشم های شان متوجه وزنه ی پله های قپان سیاست های روز ، می گردد .
اما تاریخ حکایت دیگر دارد و از حقیقت تلخ و واقعیت های انکارناپذیر گواهی می دهد !
تا حال تاریخ جنایت ها ، فجایع و مظالم غیر انسانی را که سردار شاه محمود خان در ولایت های شمال شرقی افغانستان ( قندوز ، بغلان ، تخار ، بویژه خان آباد ) در مقابل مردم انجام داده بود ، از یاد نبرده است .
تاکنون تاریخ وحشت ، دهشت ، ترور و اختناقی را که محمد گل خان مهمند ، نماینده ی کامل اختیار حکومت وابسته به سلطنت ارتجاعی و استبدادی ، که با در پیش گیری سیاست ها و روش های طراز فاشیستی و برتری جویانه و با روحیه ی انتقام کشی ، در مقابل شهروندان ولایت های پروان و کاپیسا و مناطق شمال کابل ، همچنان در ولایت های شمالی افغانستان ( بلخ ، جوزجان ، فاریاب ، قطغن ، بدخشان ) انجام داده بود ، فراموش نه نموده است .
شعار این جلادان تاریخ به داور ها و داروغه های مربوطه ی شان ، دربرگیرنده ی مطالب زشت وذلت بار زیرین بود :
سر های مردم سلحشور و آزادی دوست و وطنپرست از ما ؛ مال و داریی و ناموس آنان از شما !
محمد گل خان مهمند وظیفه داشت تا گنجینه های فرهنگی و ادبی ، آثار و آبداد تاریخی ، زبان و داشته های گران بهای مردم مناطق مورد نظر را از صفحه ی روزگار محو گرداند.

خواننده ی عزیز ، توجه فرمایید !
در نبشته ی مورد بحث ما می خوانیم :
” چشم رهزن حرفه یی به نام و ناموس رعیت دوخته نبود ” ؛ ولیک برخلاف این ادعای بی پایه ، جلادان آل یححی ( نادر خان ، هاشم خان ، شاه محمود خان و غیره و غیره ) و چند خوش خدمت بیرحم اداره ی سلطنت ( محمد گل خان مهمند و افراد دیگری از این قماش ) به مراتب بی غیرت تر ، خوار تر و ذلیل تر از « رهزن حرفه یی » بودند که هم به مال ، هم به نام و هم به ناموس رعیت چشم دوخته بودند و با خیره سری به ارزش های انسانی بی حرمتی کردند .
مشکلات امروزی مردم در استان های مرکزی ( هزارستان ) و در استان های شمالی و شمال شرقی افغانستان ، همچنان در پروان ، کاپیسا و در غرب افغانستان ، با ناقلین و کوچی های نام نهاد ، برسر زمین های حاصل خیز و علفچر های پهناور ، میراث شوم دوران حاکمیت همین خاندان است که با سرازیر کردن سیل استیلاگران داخلی با انگیزه های قومی و قبیله یی ، تجاوز به نام و مال و ملکیت باشندگان بومی آن جا ها ، در نزد دولت قانونی و رسمی پنداشته می شد .
×××
هدفمندی ، جوهر و ماهیت فعالیت خلاقانه ی انسان های با رسالت ، متعهد و روشننگر را ؛ انساندوستی ، فروتنی ، استواری و پایداری در اندیشه و باورها ، شناخت حقیقت ، درک و فهم نیازمندی های اساسی مردم و جامعه ، پابندی به اصول و ارزش های خدمت به منافع انسان زحمتکش و مصالح علیای کشور … می سازد که این مؤلفه ها با اعمال ، کردار ، رفتار ، گفتار و پندار آدم های موسمی ، پرعقده. ماجراجو ، مفتن ، دروغگو ، فرصت طلب ، پله بین … هیچگونه ارتباطی نمی گيرد.
الهام و انگیزه ی اصلی حرکت و کوشش انسان ها جهت رسیدن به تعالی اخلاقی و جلال انسانی در آرمان گرایی و آشتی ناپذیری آنان با بدی ها و زشتی ها ، تجلی پیدا می کند.
آزادگی ، عدالتخواهی ، حق جویی ، راست کرداری … هرگز پیشه ی آن دسته انسان های شده نمی تواند که آنان به نرخ روز حرف می زنند ؛ به نرخ روز سیاست می کنند ؛ به نرخ روز با تحجر سرسازگاری نشان می دهند ؛ به نرخ روز اتکا به نفس را از دست می دهند ؛ به نرخ روز در باره ی رویداد های سیاسی و تاریخی به داوری می پردازند ؛ به نرخ روز به قضاوت می نشینند ….
بدون تردید قلم و صدای این جور سیاسی نما های فرصت طلب و هرزه گو و هرزه نویس ، هیچگاهی ترجمان درد ها ، احساس ها و آرزو های مردم نبوده و شده هم نمی تواند.
معلوم نیست که به کدام دلیل و برهان کسی که از بن دندان « خدا ناترس» ، « خداناشناس » ، « دشمن خدا و رسول » ، « عاق پدر » ، حق ناشناس » ، « ناسپاس » ، « احسان فراموش » ، « خورده منکر » ، « نمک به حرام » … می باشد ؛ به خود حق می دهد که بر دیگران برچسب بزند ؟
معلوم نیست که « بساط » کدام « امنیت و خیر و برکت » « در چند ساعت ، در یک شب بی ماه و ستاره » بر‌هم خورد ؟
همان امنیتی که در روز روشن ، انسان ها را به گلوله می بستند و دهها رویداد جنایی و ضد نظم عامه صورت می گرفت و عاملین آن آزادانه در گشت و گذار می بودند ؟
همان « خیر و برکتی که فریاد مردم بخاطر دسترسی نداشتن به یک لقمه نان ، به آسمان ها بلند بود و پیر و جوان ، دسته دسته به مقصد فروش نیروی بازوی خود ، از راه های غیر قانونی با قبول صدا ها مشکل ، به ایران می رفتند ؟
از این که کلیه حرف ها در برگه های دهها جلد کتاب سیاسی و تاریخی ، در رساله های پژوهشی ، در تحلیل های سیاسی ، در گژارش های مطبوعاتی آمده است ؛ بنابران ضرورت تکرار دو باره ی آن ها دیده نمی شود .
مردم عادی افغانستان با نام « انقلاب » پس از کودتای ۲۶سرطان ۱۳۵۲خ که در ادبیات رسمی و دولتی به کار رفت ، آشنا شدند . این اصطلاح سیاسی نخستین بار در تبلیغات دولتی از زبان رهبر « انقلاب » ( کودتای ۲۶ سرطان ) رئیس دولت و صدراعظم جمهوری نو تاسیس افغانستان ، بیرون برآمد و تا پایان زمامداری خود آن را به کار برد . از آن وقت به بعد کلمه ی « انقلاب » زیب و زینت رسانه های چاپی شده بود و طرفداران رژیم با شرین کاری ها در صحبت ها و بیانیه های خویش ، یک لحظه آن را از زبان نمی انداختند .
حتی حزب رسمی و دولتی « غورزنگ ملی » نیز بنام « حزب انقلاب ملی (!) مسما شده بود .
فضای خفقان آور سیاسی حاکم بر جامعه ، نشان می داد که در سراسر افغانستان ، اعضا و هواداران حزب غورزنگ ملی ، خود را در جامعه « عقل کل »، « انسان کامل » ، « اعجوبهٔ دوران و مبرا از خطا و اشتباه » می شمردند .
سازمان جاسوسی مخوف دولت ( اداره ی مصونیت ملی ) کاپی تمام عیار سازمان جاسوسی دوران حاکمیت نازی های هتلری بود و سازو برگ دستگاه ضبط احوالات نیز در آن مدغم گردیده بود که به سبک و سیاق اداره ی جاسوسی دوران حاکمیت امیر عبدالرحمان خان خون آشام ، فعالیت می نمود .
تا هنوز هیچکسی فراموش نکرده که در مرکز و ولایت های افغانستان ، اعضای حزب غورزنگ ملی بنابر برخورداری از حمایت بی سرحد اداره ی مصونیت ملی ، خود را یک سر و گردن از دیگران برتر می دانستند و بمثابه ی « شاه و شاه قلی ها » ژست اختیار می کردند .
فرجام کلام :
همه می دانند و آگاه اند که جناب خامه پرداز! جزء دیره و دسته ی آن شعبده بازسیاسی وآن مکار و حیله گر مشهور و شناخته شده است که مردم ، آگاهان سیاسی واقعیت نگر ، نیروهای وطنپرست ، آزاد اندیش ، ترقیخواه و تحول پسند از شنیدن نام وی ، نفرت دارند .

خامه پرداز محترم چنان می پندارد که در حالت بی سر و سامان فعلی ، شهروندان افغانستان ساکن در دیار غربت ، همچنان نسل تازه نفس مقیم در داخل کشور ، از یاد برده اند و یا واقف نیستند که دهه ی شصت خورشیدی برای جناب ایشان ، دوران طلایی و پر از امتیاز ها بود . از این رو در لحظه ی حاضر چنان ژست ها را به نمایش می گذارد و چنان قیافه ای را به خود اختیار می کند که گویا هرگز و هیچگاهی در خدمت آن نظام سیاسی نبود و در راه پیاده نمودن هدف ها و برنامه های آن در عمل ، کاری نه نموده است و وظایف مهم در دفاتر دولتی ، در نمایندگی های سیاسی و در نهاد های اجتماعی نداشت .
وقت است نعره ای به لب ، آخر زمان کشد
نیلی در این صحیفه ، بر این دودمان کشد
سیلی که ریخت خانه ی مردم ز هم ، چنین
اکنون سوی فراز گهی ، سر چنان کشد .
بر کنده دارد این بنیان سست را
بر دارد از زمین هر نادرست را .
وقت است ز آب دیده که دریا کند جهان
هولی در این میانه ، مهیا کند جهان
بس دست های خسته در آ‌غوش هم شوند
شور نشاط دیگر بر پا کند جهان …
« نیما یوشیج »

پايان