رمان زمهریر نویسنده : رفیق قدیر حبیب

 

کمپ ما دور تر از شهر، از یک تپۀ کم ارتفاعِ سر سبز سرکشیده، دورادورش را درختان بیثمر جنگلی، حصار بسته اند. جوانی این عمارت، گرچه به سالیان پیش از جنگ میرسد اما معلوم نیست که چی معجزه یی از چشم پُرکینِ بمبهای پنجصد کیلویی انگریز در امانش داشته است. شاید هوابازان به گمان خانۀ اجنه و ارواح، از فروکوفتنش چشم پوشیده باشند. عمارت ارسیهای تنگ و کوچک دارد. تنها به یک کله امکان میدهد که چشم انداز پیش رو را تماشا کند. از صبح تا به گاه غروب، ارسی در انحصار سورج است ولی همین که تاریکی سرمه یی رنگ شام در افق مشرق آماس کرد، میروم، از شانه اش میگیرم، میگویم« قراول بدل میشود . دور شو که حالا باران می آید. دشمن هندو که باران است، نی؟!». میخندد و جایش را به من رها میکند.
از پیش روی اتاقک ما، یک خط چرب و دودزدۀ قطار گذشته که وقتی صدای کشیده شدن چرخهایش را بر این خط آهنین میشنوم، دلم میلرزد، میترسم که باز کدام کسی با سگ پشمآلودش، بر روی خط، دراز نخوابیده باشد تا قطار بیاید و او را به رایگان ببرد به آخر خط تا به ایستگاه خاموشی. در این ولایت حالا گلولۀ سربی و حلقۀ دار از رواج افتاده اند.
هر وقت که قطار صدایم میکند میروم پشت ارسی. حالا باز صدای قطار است، برمیخیزم، پلۀ ارسی را میگشایم.
برف میبارد. بادِ عصیانگر بر گوش و گردنم تیغ میدواند، فرمان میدهد که ارسی را ببندم ولی دلتنگی خیره سرم ساخته، من هم مثل خود همین باد تندخو، عصیان کرده ام، ارسی را نمیبندم.
قطار می آید و از جلو اتاقک ما با شتاب میگذرد. مثل همیشه وقتی خط در نزدیک جنگل به انحنا میرسد دل من میلرزد، میترسم که مباد باز با سرنشینان خسته اش از روی این خط یخزده به بیرون بپرد ولی میبینم که نمیپرد؛ مثل یک اژدهای خشمگینِ افسانوی، در کجگاهِ خط، فش میزند، کمرش را کج میکند، با قوت پیچ میخورد به سمت چپ و خود را میزند میان یک جنگل انبوه پُر از برف. زاغانِ شاخه های بلند جنگل، قار قار کنان از فراز درختان میپرند.
از پیچ خوردنهای ناگهانی قطار به دست چپ، همیشه خوشم می آید. به نظرم میرسد که قطار با هر بار پیچ خوردنش، رمزآمیز در گوشم زمزمه میکند،«چقدر ترس؟! آن فاجعه باز تکرار نمیشود، من خوب آموخته ام که در سرپیچهای تندِ این راهِ دراز، چگونه مانور کنم». از یک دلهرۀ سنگین به ناگهان خالی میشوم. زاغان تنبل با سر و صدا از نیمه راه برمیگردند و باز برجاهای پیشینشان، روی همان شاخه ها آرام میگیرند. دستی به شانه ام میرسد:
ـ آغاجان! مریض میشوی، چلۀ زمستان است آخر!.
سورج راست میگوید، هوا بسیار سرد است. از پشت ارسی دور میشوم، می آیم بر تختخوابم دراز میکشم.
سورج از یک هفته به این سو، هم اتاقی من شده. عاشق شعله های آتش و صدای ملول نی است.گاهی که به یاد خانواده می افتد، پاهای لاغر و پر مویش را بر یکدیگر دور میدهد و با گلوی نی، از تلخیهای زنده گی مینالد.
گرچه ما در اتاق یک بخاری نیم گرم برقی داریم ولی از روزی که سورج آمده سینۀ بخاری دیواری ما هم یگان وقت پُر از شعله های آتش میشود.وقتی آتش را روشن کرد، از ریشه های خشکیدۀ گل و گیاهان جنگلی، چای دم میکند. می آید رو به روی بخاری، چارزانو میزند و میگوید:
ـ آغا جان، اگر ملال نباشد، چراغ را خاموش کن که یک ساعت همراه شعله های آتش قصه کنیم .
دکمۀ برق نزدیک تختخواب من است، چراغ سقف را خاموش میکنم. سورج چارزانو میزند و به شعله ها خیره میماند؛ تختۀ پشتش تاریک و رویش سرخ و نور باران است،مثل خادم یک آتشکدۀ زردشتی که به نیایش نشسته باشد.
کمپ ما گرچه در هوای سرمه یی رنگ شام، از بیرون ترس آور به نظر میرسد اما نقش و نگارهای داخل اتاقهایش هوشم را میبرند. فرشته های خوشسیمای نو بالغ، با پستانهای نیمه برهنه و بالهای گشاده، بر گچکاری سقف و دیوارهای اتاقم قطار نشسته اند. بهاران کابل به یادم می آید؛ پرستوهایی که روی سیمهای برق قطار مینشستند و«الم نشرح» میخواندند.
فرشته ها به ارسیهای بلند اتاق نگاه میکنند. ارسیها سرتاقهای کمان دارند. چند تا شیشۀ گلدار رنگه، هنوز در چوکاتهایش استوار ایستاده اند. هر وقتی که به این فرشته ها نگاه کرده ام، به نظرم رسیده که لبهایشان میجنبند، با هم گپ میزنند. گپهایشان به گوشم آهنگین و شفاف رسیده اند؛ مثل زمزمۀ جویباری که بر بستر سبزه ها، شکسته شکسته و موجدار دویده باشد. میگویم:
ـ شما دلتنگی مرا نمی بینید؟
ـ میبینیم.
ـ پس چرا با من گپ نمیزنید؟
ـ تو زبان ما را میفهمی؟
ـ میفهمم. شما همیشه به یکدیگرتان میگویید:
«با این پنجره های بسته
در این شام ظلمانی
ما چی بیهوده در انتظاریم
آخر مجال پرواز ما کو؟
ما نقشهای سادۀ وامانده بر گچهای دیواریم.»
پیشانیهای شان چین میخورند، به قهر میشوند، بالهای کوچک شان را تکان میدهند، تکان میدهند و ناگهان به پرواز درمی آیند. یک یک به دنبال هم از ارسی بیرون میشوند. صدا میکنم:
ـ هی! مرا هم از این جا ببرید!!
ـ آغا جان، باز خواب پریشان دیدی؟!
به خود برمیگردم، سورج است، میگوید:
ـ بگیر، یک گیلاس چای بخور. من که طرف کار رفتم باز آرام بخواب، که آمدم برایت یک نی مینوازم . در یک راگ فراموش شدۀ قدیمی، یک آهنگ نو ساخته ام که بشنوی کیف میکنی.
گیلاس چای را به دستم میدهد و باز به آتش خیره میشود. میگویم:
ـ تو هر روز در این آتش چی را جستجو میکنی؟
میگوید:
ـ هی! هی! تو یک روز هم به این آتش نگاه نکردی. پایین بیا، ببین این آتش چی مستیهایی که نمیکند!
حوصله ندارم، پایین نمیروم، از همان بالای تخت چشمها را تنگ میسازم، به آتش خیره میمانم…
سورج راست گفته، این آتش چی مستیهایی که نمیکند. به نظرم میرسد که سینۀ بخاری یک دریاچۀ آتش است.شعله ها با رنگهای سرخ و زرد و کبود با هم در ستیز اند. از میان موجهایش، گرزه ماران بیتاب سر بلند کرده زبانک میزنند. مارها، گاه از هم میگریزند و گاه به هم میتازند. لحظه یی غالب و دمی دیگر مغلوب؛ درست مانند آن چهره های بد منظرِ یک برگ از برگهای خونبار تاریخ سرزمین ما که مانند دوزخیان شوریده بر یکدیگر، لمحه یی آرام نمی شناختند.
رویم را از آتش دَور میدهم. سورج میگوید:
ـ از مستی شعله ها خوشت نیامد به گمانم؟
ـ نه.
میگوید:
ـ حالا دیگر تو میدانی و تنهاییت، من رفتم .
فرشته ها بر جاهای پیشین شان قطار نشسته اند، میگویم:
ـ من باز تنها شدم.
اما دیگر با من گپ نمیزنند.
باز صدای قطار به گوش میرسد. برمیخیزم، میروم پشت ارسی و پله اش را میگشایم.
در بیرون برف میبارد. همه چیز در زیر رویکش سپید برف، آرام خوابیده و دم به دم قد میکشند. چیزی برای شنیدن نیست. قطار به حلقوم جنگل فرو رفته و صدایش خفه شده است.از زاغهای سیاهپوش و قار قار موییدنشان هم خبری نیست. فقط برف میبارد میبارد و «غلبیلک»میکند. یاد آن زمهریر در ذهنم زنده میشود. خیالم میپرد، میرود به ماسکو.
آن جا هم برف میبارد اما چی برفی! جاده ها از مردم خالیست. نگاهم در جستجوی کسی از کوچه های یخزده، با سردی عبور میکند. گوش میسپارم اما صدای او نیست. از صداهای دیگر میگریزم. گوشها را با دستهایم میپوشانم، چشمهایم را هم میبندم اما ذهنم بی ارادۀ من، سرکش و افسار گسیخته روان است؛ از این کوچه به آن کوچه و باز به کوچه یی دیگر…
در یک جادۀ خلوت به آدم آشنایی میرسد. خیره خیره نگاهش میکند، ناگهان به خنده می افتد. مرا یافته است، من هستم، خودم هستم، در ماسکو هستم و مثل یک خرس سپید قطبی، نفسزنان به راه افتاده ام. ذهنم در تلها و تپه های برف خشک و یخزده، منجمد شده است. فکرم به هیچ سویی راه نمیبرد، میترسد، انگار راه امتداد او هم یخبسته و لغزان باشد. حالا میدانم که چرا، آدمهایِ خیره سر این دیار را، به آغوش برفستان شمال میسپردند، حتماً در آن یخچال، اندیشه های سرکشِ آدمهای ناباب، عمیقتر به خواب میرفتند.
گرچه زنگوله های ریش وبروتم هوشدار میدهند که خود را اگر زودتر به خانه نرسانم، بسیار زود به یک آدم منجمد برفی مبدل میشوم اما از یک سو چاردیوار خانه دلگیر است، از سوی دیگر برای نگاشتن خاطراتم به شکار حادثه نیاز دارم و چون هنوز نیمی از یک بوتل هم یگان بار در زیر بغلم جپله میزند، با خیره سری راهم را کج میکنم به سوی زیر زمینی کوچۀ «ارباتسکایا»؛ پناهگاه امنی که برای گریز از ایلغار غصه ها، گهگاهی در خلوتش پناه گُزیده میتوانم؛ آن جا کارگاه نقاشان است.
از زینۀ یخزدۀ لغزان با احتیاط پایین میشوم. نقاشها هرکدام به کاری مصروف است، من میروم به سراغ الکسی؛ همان پیرمردی که دیروز پورتریتم را رسم کرده بود. الکسی یک نقاش بدزبانِ شاعر مشرب است که وقتی سرش گرم شد و قلم نقاشیش به مستی افتاد، خود را معلم نیمی از نقاشان شهر ماسکو میخواند. دو کمپل کهنۀ لاغر را بر زانوها کشیده، آتشِ منقلِ پیش پایش از ترس سرما، در زیرِ رویکشِ سپید خاکستر، آرام خوابیده اما خودش بیدار است، قلمک میزند. آینه یی را پیش رویش گذاشته، تصویر خود را بر صفحۀ کاغذ منتقل میکند. چشمش که برمن می افتد، حس میکنم که شاد شده، در زیر بروتهای کشال دود زده اش تبسم میکند:
ـ از یخچال برآمدی؟!
با سر آستین، زنگوله های ریش و بروتم را پاک میکنم، پاها را تَرَپ تَرَپ، بر زمین میکوبم، از سر و از شانه هایم برف خشک فرو میریزد، میگویم:
ـ ماسکو دیگر روی بهار را نخواهد دید.
سرش را شور میدهد، میگوید:
ـ می بیند، حتماً می بیند. شصت وسه بار من شاهد بودم که از زیر تپه های برف، خود را به بهار رسانید.
میگویم:
ـ چی میکنی استاد؟ عاشق چهرۀ خود شده ای به گمانم؟!
ـ چی کنم، بیکار مانده ام.
ـ پس مردم ما درست میگویند.
ـ چی میگویند؟!
ـ میگویند« علاف که بیکار ماند خا… های خود را تول میکند.
از متل چیزی نفهمیده اما وقتی توضیح میکنم، اول میخندد و باز کج کج سویم میبیند:
ـ چیچین استی؟
ـ نی.
ـ ازبیک استی؟
ـ نی.
ـ پس کی استی، چی بلا استی، از کجا آمده ای؟
ـ نمیدانم که کی استم و از کجا آمده ام اما غبار آلود به یادم می آید که برگ زردی بودم، چسپیده بر شاخۀ لرزان درختی و گمان میبرم که طوفان کدام حادثه، به این زیر زمینی خنک، پرتابم کرده است.
سگرت دستش را میان خاکستردانی روی میزکارش خاموش میکند. گیلاس قهوه اش را برمیدارد، جرعه یی مینوشد. انگشتان یخزدۀ دستش را کُف میکند، وقتی به سرمای بی انصاف، دشنام خواهر و مادر میدهد، سویش چشمک میزنم، میگویم:
ـ در این هوای سرد، با یک قورت ودکا چطور استی؟
گیلاس سر میز را با اشارۀ ابروهای تندش نشانم میدهد. بوتل را از زیر بغلم میکشم، برایش میریزم.چنگال زمخت کرختش، مثل چنگال یک کلمرغ گرسنه، بر دایرۀ گیلاس پایین می آید. گیلاس را بر میدارد و لاجرعه سر میکشد. با نوک زبان تلخی ودکا را به لبها میرساند. دستم میرود به جیبم، قوطی سگرتم را جلوش میگیرم. دستش پیش می آید اما در نیمه راه پشیمان میشود، دستش را پس میکشد:
ـ نی، بسیار نرم است.
به پشت سراشاره میکند:
ـ یک دانه بده به این دخترک مقبول.
یک دخترِ جوانِ باریک اندامِ جمپرپوش، که دستهارا زیر بغل زده و به ستون سنگی تکیه دارد خاموشانه به کار نقاش خیره مانده است. قوطی سگرت را سویش پیش میکنم:
ـ سگرت میکشی؟
به قوطی سگرت نگاه میکند، ابروهایش بالا میروند:
ـ واه! امریکاییست!.
دستش را از زیر بغل بیرون میکند، یک دانه سگرت برمیدارد و مثل یک شاخۀ عنبر، یکی دوبار بوی بویش میکند، میگوید:
ـ عجب عطری دارد!.
لایترم را برایش روشن میکنم. لبهای گوشت آلودش را غنچه میکند. نخستین دود را با تأنی از دهن بیرون میفرستد. دود سگرت و هوای تنفسیش در فضای سرد زیرزمینی، یک لولۀ سپید مخروطی شکل میسازد.نگاه او به دنبال دود راه میکشد.
دستمال دراز پشمینش را دو بار به دور گردن پیچ داده ولی نیمی از گردنش هنوز عریان است. گردنی بلند دارد؛ مثل یک قُوی سپید. یک غنچه از موهای خرماییش از زیر کلاه، بر یک رخ چهره اش فرو ریخته، یک چشمش را پوشانده است. موها را گرچه با یک تکان آرام، به یکسو میزند اما همین تکان آرام، دل مرا به سختی تکان میدهد. چشمهای عجیبی دارد! یکیش سبز و دیگرش آبیست. دو دریچۀ رنگین استند که آهسته آهسته به سویشان کشانده میشوم.یک وقت می بینم که به سرزمین عجیبی پا گذاشته ام. یک زنجیر بیپایان قله های سرکش، به دورم چنبر زده است. میان غبارِ گرد و خاک روان استم. از دل کوهستان شاید کاروان زلزله گذشته باشد چون همه چیز از هم پاشیده است.از رگهای بریدۀ صخره ها، دانه های زمرد، قطره قطره فرو میچکند. چشمه های نیلی رنگش، پیوسته میگیریند. اشکها در پای این چشمه ها، آبگیرهای لاژوردینی ساخته اند. به بالا میبینم، به نظرم میرسد که تاق و رواق گنبد نیلی آسمان، رنگ لاژوردینش را از برکه های زیر پای همین چشمه ها وام میگیرند. به جلال قله ها خیره مانده ام.بی اختیار بر زبانم میگذرد، واه! چی پیمانه خیال انگیز است این کوهستان!.در کجای فردوس ایستاده ام من؟ …
کف دستهای دخترک از دو سو پیش می آیند، با شدت به هم میخورند، انگار پشه یی را در هوا شکار کرده باشد، میخندد:
ـ چرا اینقدر با دقت نگاهم میکنی؟
مرا هم خنده میگیرد. به زبان پارسی میگویم:
ـ خنده و نگاهت، گرم و گیراست؛ به گرمی و گیرایی نخستین جام از همان تلخابه های هندوگذرِ کابل دیروز ما…
همراه با لبخندی، سرش را به چپ و راست شور میدهد یعنی «چی میگویی تو؟!»
میگویم:
ـ من از مهربانی چشمهای جادوگرت، کوهنورد قله های پنجشیر و بدخشان بودم. کاش مرا به این جا پس نمی آوردی نازنین.
کنجکاو و متعجب است:
ـ این کدام زبان است؟ من گپت را نفهمیدم. چی گفتی تو؟
میگویم:
ـ من یگان وقت هذیان میگویم. میخواستم بگویم که هوا سرد است ودکا میل داری؟.
شانه و ابروها را همزمان بالا می اندازد. دستم که سوی گیلاسِ خالی قهوه دراز میشود، میگوید:
ـ از دهن بوتل.
بوتل را سویش پیش میکنم. انگشتانش می آیند، به جای کمر بوتل، بر دور انگشتان من حلقه میزنند. یک سپاس ظریف زنانه. دستم یک «جِززز» میکند. بوتل را میگیرد، چند قورت مینوشد. بخار دهنش را با تأنی به بیرون میفرستد، با رضایتی از درون میگوید:
ـ عالی بود.
میگویم:
ـ هیچ فکر کرده ای که اگر ودکا نمیبود، در این هوای سرد، آدم به چی پناه میبُرد؟
شانه ها را بالا می اندازد:
ـ خدا میداند.
نقاش از سر شانه سویش میبیند، میگوید:
ـ اما من بهتر از خدا میدانم:
من و آن دخترک همزمان میپرسیم:
ـ چیست؟
میگوید:
ـ سمه گووون!
پایان کلمه را به عمد لرزانده آهنگ داده است. لرزش صدای غُورَش، بر سنگهای کرخت زیر زمینی، مثل تارهای بم گیتار، ترنگس س س صدا میکند. از صدایش خوشم می آید، میگویم:
ـ استاد! حالا یقین کردم که آهنگ هم ساخته میتوانی.
با غروری بسیار دلنشین، لبخند میزند:
ـ آهنگ چیست جوان، آدم میسازم من،… نمیبینی؟!
دختر سویم تبسم میکند، تبسمش را بی پاسخ نمیگذارم، دل مییابد، میگوید:
ـ میتوانم یک دانه سگرت دیگر هم بگیرم؟
ـ البته.
سگرت را میگیرد، یک گوشۀ کلاه بافته گیش را بالا میبرد و سگرت را مثل قلم نجارها در پس گوش میگذارد. نقاش سرگرم کار خود است، میگویم:
ـ استاد! نقاشی چهرۀ خود آدم چی لذت دارد؟
ابروهایش را بالا میبرد، کشاله دارمیگوید:
ـ بسیاررر!
ـ در همه عمرت چند پورتریت از خود رسم کرده باشی؟
قلمش را میگذارد. با دو انگشت، بروتهای دراز خود را مینوازد، میگوید
ـ شاید سی تا یا شاید هم زیادتر.
ـ پس دیوارهای همه اتاقها را از پورتریتهایت پوشانده ای؟
به فضای خالی زیرزمینی نگاه میکند، میگوید:
ـ تابلوهای من همه بال دارند، از این زیرزمینی زود میپرند. فقط سه چار تایش پیش من است. به یک تابلویم جایزۀ کلان دادند. شش هفت ماه خوب چاق بودم.همیشه در جیبم یک بوتل ودکا میبود. نامش را هم همان گروه داوری انتخاب کرده بود.
ـ نامش چی بود؟
ـ «نگاه»
ـ به چیزی نگاه کرده بودی؟
ـ در آیینه به خود نگاه کرده بودم. به شتاب عمر زهرخند زده بودم. یکی از داوران همین نکته را به خوبی دریافته بود.
ـ پس بیشتر از سی چهل تابلو از خود رسم کرده ای. از این تکرار خسته نمیشوی؟
ـ تکرار؟!
ـ سی چهل تصویر از یک چهره تکرار است دیگر، نیست؟.
پوزخند میزند:
ـ فقط شکلها تکراری به نظر میرسند، درون هر چیز هر لحظه نو است.من که هر بار خود را نقاشی میکنم، در درون خود، چیزهای نوی مییابم.
ـ چطور؟
یک چرت میزند، میگوید:
ـ تو دیروز هم پیش من آمده بودی، نی؟
ـ بلی آمده بودم و تو هم تصویرم را کشیدی.
میگوید:
ـ آن کس که دیروز تصویرت را کشید، کس دیگری بود، من نبودم.
ـ اما من که میبینم تو بودی و هیچ تغییر هم نکرده ای. دیروز هم مثل امروز بودی، با همین بروتهای کشال ستالین مانندت.
به بروتهای خود دست میکشد و با لحنی تند میگوید:
ـ چرا ستالین؟! گورکی مانند میگفتی بهتر نبود؟.
خم میشود با سیخ کنار منقل، خاکسترها را بهم میزند، گرد سپیدی برمیخیزد، میگوید:
ـ میبینی؟! این منقل هم دیگر آن منقلی نیست که پاهای مرا گرم میکرد.منِ بی پدر هم دیگر آن آدمی نیستم که دست و پاهای گرمی داشت.هردو تغییر کرده ایم.
ابروها را بالا می اندازم، به نشانۀ تردید؛ خواسته ام که بر سر گپ بیاید. قلمش را برمیدارد، با نوکش بر شقیقۀ خود تک تک میزند:
ـ این جا را باز کن، این دریچه را. این دریچه را که باز کردی، به کهکشانها میرسی، در هر قدمت دنیای نوی میبینی .
و کارش را پی میگیرد.
دلم میخواهد که آن دخترک خاموش هم زبان باز کند. سویش میبینم، میگویم:
ـ استاد چی میگوید؟
شانه هایش بالا میروند، تبسم که میکند یک خط منحنی تیره، در یک سوی دهنش پدید می آید، گوشۀ لبش روبه بالا اندکی کج میشود؛ مثل این که از چیزی شرمیده باشد. سرم گرم است. شاید زیاد سویش دیده باشم که ناگهان رویش را میان هر دو دستش ازم میپوشاند. رویش را پوشانده ولی میبینم که از درز دو انگشتش پنهانی سویم نگاه میکند. حتماً میخواهد از دریچۀ چهرۀ من به تهکوی درونم پایین برود، یا شاید به یاد کودکیهایش هوس چشم پُته کان کرده باشد؛ هنوز خیلی جوان است. به نقاش میگویم:
ـ چرا این مونالیزا را رسم نمیکنی استاد؟
با تأنی سرش را دور میدهد، سوی دختر نگاه میکند و دوباره مشغول کار میشود اما غُم غُمش را به گوشم میرساند:
ـ پولش را تو میدهی؟
ـ چند میشود؟
ـ همانقدر که دیروز دادی. مثلاً پول سه بسته پاپیروس.
ـ خوب است، میدهم.
به دختر میگوید:
ـ میخواهی؟
دختر با لبخند شرمگینی سویم میبیند:
ـ چرا آن پول را به خودم نمیدهی؟
نقاش سویش تند میبیند، همان دشنام غلیظ متداول روسی را هم چاشنی سرزنشش میسازد:
ـ مادرت را بگا…! بیا بنشین. پولش را با هم نصف میکنیم.
دختر با نگاهی پرسش آمیز،سویم میبیند، میگویم:
ـ بیا بشین.
دستها را صلیبوار بر تخت سینه میفشارد، خود را در آغوش میگیرد، همزمان با لرزاندن سر و تنش، صدا را هم میلرزاند:
ـ هوووو! بسیار خنک است.
میگویم:
ـ دور شو از آن ستون سرد، بیا من گرمت میسازم.
لبخند میزند، شاید فکر کرده که قصد شوخیهای غلیظ دارم، میگویم:
ـ میروم ودکا می آورم .
حالا دیگر نقاش بیتاب شده، تصویر نیمکارۀ خود را از روی سه پایۀ نقاشی برمیدارد و از دست دختر میگیرد:
ـ بیا کنچنی! نان خود و مرا لگد نزن، بیا.!
دختر بر چوکی مینشیند، میگویم:
ـ پس لطفاًً یک لبخند هم بزن.
یک لبخند اجباری میزند، میگویم:
ـ نی!، همان لبخندی که در گوشۀ لبت چاله میسازد.
لفظ چاله را هم سهواً غلط به کار برده ام.دختر میخندد، میگویم:
ـ فهمیدم که غلط کردم.
ـ اما من فهمیدم که منظورت چی بود.
ـ پس فقط یک لبخند بزن، لبخند تو در ذهنم یک چیز بسیار قیمتی را تداعی میکند.
سرش را بالا می اندازد:
ـ چی را؟
میگویم:
ـ لبخند مونالیزا را.
ـ کیست؟ من نمیشناسمش.
نقاش با صدای نکره اش غُم غُم میکند:
ـ مادر من است، نمیشناسیش؟!
و به من میگوید:
ـ برو، وعده را به جای کن که پایین تنه ام را یخ زد.
و من هم میروم که وعده را به جا بیاورم.از دنبالم صدا میزند:
ـ هوا سرد است، اگر تا نیم ساعت نیامدی ما میرویم.
حالا دیگر دکانهای شخصی در بازارهای ماسکو، تا دیرگاه مشتری دارند.
رفت و برگشتم زیاد طول نمیکشد، انگار یخکمالک زنان رفته و برگشته باشم. وقتی چشم نقاش بر من می افتد حس میکنم که نفسی به راحت میکشد، میگوید:
ـ فکر کردم شاید نیایی.
چند خط سیمای دختر را بر روی کاغذ نقش کرده است. در گیلاسهای پلاستیکیی که با خود آورده ام برای هردوی شان میریزم. نقاش تشنه است، گیلاسش را لاجرعه سر میکشد. گیلاس را که به دست دختر میدهم، میگویم:
ـ میتوانم نامت را بپرسم؟
ـ نامم اولگه.
نقاش یک نگاه سوی دختر میکند و چند لحظه بعد تبسم معناداری بر لبش مینشیند. فکر میکنم که به چیزی می اندیشد.گاه پیشانیش چین میخورد و گاه تبسم مثل یک نسیم شوخ، از انبوه بروتهای دود زده اش میگذرد. چند دقیقه پستر، بی مقدمه با صدای غورش، گسیخته گسیخته زمزمه میکند:
ـ اولگه! تو خواهر یک دریای بی پایان استی
خودت هم دریایی، یک دریای بیکران آرام!
هنگامی که…
شعرش بند می افتد، یک چرت کوتاه میزند و باز میگوید:
ـ هنگامی که در نیمه های شب
از ساغر مهتاب، باده مینوشی
چشمهای آزمند من
در بیکرانه گی سینۀ موجدار تو شناور است.
ببین اولگه!
هنگامی که باده مینوشی
به یاد آر جام همیشه واژگون الکسی درمانده را
الکسی درمانده هرشب در کنارت برهنه میخوابد
برهنه میخوابد
که دستهای مهربان یک موج آرام تو
«فلانش» را بنوازد .
اولگه بُق زده میخندد. نقاش از زیر ابروهای پُرپشتش، خشمآلود سویش میبیند ولی دنبالۀ شعرش را باز با خنده پی میگیرد:
ـ به قهقه نخند ای اولگه!
کاخ بلند تبسمت را فرو مریزان
بگذار که لبخند ژوکوندی تو
سحرگهی باشد در ذهن تاریک این قزاق یا شاید تاتار بیچاره
بگذار که این خرس آفتابسوختۀ عاشق
در دریای چشم نیلگون تو
راه رهایی خود را گم کند
بگذار!.
اولگه بگذار!

بی اختیار میگویم:
ـ په په استاد! چی شعری!
گرم آمده، در زیر بروتهای کشالش میخندد:
ـ خوب گفتم، نی؟
ـ عالی گفتی اما اگر آن سحرگه را در این تصویر نشاندی، یک تحفۀ خوب پیش من داری.
همچنانی که چشم به جست و خیزهای قلم دارد، میگوید:
ـ حتماً یک بوتل ودکا میدهی؟
ـ درست فهمیدی.
ـ درست فهمیدم؟
ـ کاملاً درست.
دور میخورد، قلمش را میگذارد، یک سگرت روشن میکند. دستش را آهسته جلو چشمم پیش میآورد، مثل این که مشغول شمردن یک بستۀ پول باشد، انگشتانش را به هم میساید و میگوید:
ـ پول بده جوان، پول نقد بده که خانواده سخت در انتظار است.
اولگه خود را میلرزاند:
ـ چیزی هست یا نی؟ لبخندم را یخ زد.
بوتل را به دستش میدهم. دهنش بر دهن بوتل میچسپد، سرش همراه با بوتل، آهسته آهسته بالا و بالاتر میرود. گذر آن آتش سیال را از بلور گلویش، به روشنی میبینم. به پریهای نازکبدن افسانوی میماند. نقاش بوتل را از دستش میگیرد و سر میکشد.
میگویم:
ـ استاد کاش رنگه نقاشی میکردی.
تند سویم میبیند، سر و ابروها را بالا می اندازد:
ـ چرا؟
ـ به خاطر نشان دادن رنگ چشمها.
در زیر بروتهای دودزده اش، فقط زهرخندی نمودار میشود.
دقایقی پستر شاید نیم ساعت یا چیزی کم و بیش، وقتی کار پایان مییابد و اولگه از چوکی برمیخیزد، نقاش چند قدم از سه پایه عقب عقب میرود، به تابلو خیره میشود، میگوید:
ـ رنگ چشمها را چگونه میبینی؟
با چشمان تنگ به تصویر خیره میشوم. عجیب است. فکر میکنم که یک چشم را سبز میبینم و دیگرش را آبی. وقتی به سردی هوا، به منقل خاموش و به توانی که در انگشتان کرخت این جادوگر لانه کرده می اندیشم، حسرتی در گوش دلم صدا میکشد«وای که سر انجامِ روسیِ آن امیدِ شیرین، چی پیمانه تلخ بود!»
نقاش تصویر را لوله میکند، اولگه میگوید:
ـ حالا این تصویر به کی میرسد؟ به من یا به این آقا؟
نقاش پشت و روی پولی را که داده ام نگاه میکند، میگوید:
ـ پول را من میگیرم، تصویر از شما باشد. شما جنجالتان را بر روی تخت خواب فیصله کنید.
ولگا میخندد:
ـ اگر میفهمیدم که با من نصفش نمیکنی چشمهایم را میبستم.
نقاش میگوید:
ـ دیوانه! اگر چشمها را به عمد میبستی، زیباتر از این میشدی.
سوی من میبیند:
ـ غلط میگویم؟
ـ نی، غلط نمیگویی، شعر میگویی تو. مرد بزرگی استی استاد.
از زیر زمینی بیرون شده ام، میان بلاکها، در کنار اولگه روان استم. فکر میکنم که هردوی ما میخواهیم گپ بزنیم اما احتیاط کرده گپ میزنیم که کدام سخن ناصواب ازهم دورما نسازد، میگویم:
ـ یک سوال.
ـ چی سوال؟
ـ از بهار خوشت می آید یا از زمستان؟
سرش را بالا میگیرد، به رقص پاغنده ها نگاه میکند، میخندد، میگوید:
ـ اگر در زیر بغلم یک بوتل ودکا باشد، طبعاً که از زمستان.
ـ کجا میروی؟
ـ نمیدانم.
ـ خانه ات کجاست؟
ـ کمی دورتر از این جا.
ـ با کی زنده گی میکنی؟
ـ با مادرم.
ـ میخواهی که امشب مهمان من باشی؟
ـ مهمان تو؟
ـ اگر وقت داشته باشی.
پس از یک مکث کوتاه میگوید:
ـ تو چیچینی استی؟
ـ نی، من خارجی استم.
ـ اما زبان را که خوب میفهمی.
ـ همین جا درس خوانده ام.
ـ در ماسکو؟
ـ نی، در لیننگراد.
ـ چی خوانده ای؟
ـ اول میخواستم مجسمه سازی بخوانم ولی بعد در رشتۀ سینما درس خواندم.
ـ از کجا آمده ای؟
میخندم و به شوخی میگویم:
ـ تو مثل یک پولیس از من تحقیق میکنی؟!
سرش سویم دور میخورد:
ـ در زیر بغلت چیست؟
میگویم:
ـ خودت میفهمی. تصویر تو.
لبخند میزند:
ـ مرا که در بغل گرفته ای دیگر چیزی برای پنهان کردن نداریم.
حاضرجواب و هوشمند است، میگویم:
ـ راست گفتی، ترا که در بغل گرفته ام دیگر چیزی برای پنهان کردن نداریم. من از افغانستان آمده ام.
جا به جا می ایستد. میان ابروهایش دو خط موازی آماس کرده اند. سویم خیره خیره نگاه میکند.میگویم:
ـ ناراحت شدی؟
چیزی نمیگوید، باز میپرسم:
ـ چرا؟ چی شد؟ ناراحت معلوم میشوی.
آرام میگوید:
ـ برادرم در افغانستان سرباز بود.
دلم پایین می افتد«…وای خدا! اگر برنکشته باشد.؟!»
. چند قدم پستر دل به دریا میزنم، میگویم:
ـ برادرت پس آمد؟
سرش را شور میدهد، وقتی میگوید:
ـ هان، پس آمد.
خیال میکنم که یک کوه گران دلهره را از روی سینه ام برداشته است، میگویم:
ـ پس به شکرانۀ برگشت برادرت، بیا امشب مهمان من باش که از افغانستان برایت قصه کنم .به واقع من هم تنها استم.
ـ از افغانستان زیاد شنیده ام، برادرم زیاد قصه کرده است.
ـ چی قصه میکند از افغانستان؟
ـ حالا به ما چیزی نمیگوید، به سگ خود قصه میکند.
ـ چی کار میکند
ـ بالای چوکی است.
ـ بالای چوکی؟!
ـ پای ندارد. پاهایش را بریده اند… در وطن شما.
چی تکانی میخورم، عجب سرد میشوم، کوچک میشوم. باد از جایی قوله کشان رها میشود. تازیانه اش پردۀ هوا را میدرد و بر سر و صورت من فرود می آید، انگار گناه پاهای بریدۀ او بار دوش من باشد.یک درۀ تنگ، پژواک گلوله های سربی در کوهستان، دود و بوی باروت، بانگ الله اکبر… وحشت جنگ در درونم شگوفا میشود.چی یادهای تلخی که نیشم نمیزنند!
حالا هردو خاموش روان استیم. چند قدم پستر میگویم:
ـ مرا ببخش که ناراحتت ساختم.
خاموش است، میگویم:
ـ پس بیا که امشب از درد ها و مصایب مردم ما برایت قصه کنم.
زیاد در انتظارم نمیگذارد، مهربان میشود، میگوید:
ـ اما باید بروم به مادرم خبر بدهم.
ـ تیلفون کن.
ـ تیلفون ما خراب است. بیا میرویم، خانۀ ما دور نیست.
و میرویم .
در نزدیکیهای خانۀ شان مرا در زیر سایه بان یک ایستگاه مینشاند و خودش میرود که به مادر اطلاع بدهد.
او میرود و نگاه من هم قدم به قدم از دنبالش روان است.قدش کمی بالاتر از میانه است. دستها را به جیب جمپر زده، کمر باریک و رانهای گوشت آلودش گواهی میدهند که باید ورزشکار باشد. در خم کوچه یی از نظرم ناپدید میشود.
همه جا مثل آینه نورافشان است. به هر سو که نگاه میکنم چشمهایم آب میزنند، یک لحظه همه چیز را مغشوش میبینم.
یک موتر برفپاک در یک سوی جاده، مصروف روفتن برف است. از نل بالای سرش، دود تیره یی، پت پت کنان، بیرون میشود..چی دودی! سیاه و غلیظ مثل قیر…این دود دستم را میکشد، میبردم به سالیان برپایی خشم و آشوب مردم در روستاهای وطنم. جلو چشمم یک توپ صحرایی تا نیمه در زمین فرو شده میله را سوی دره گرفته، با مغاره های کوه و با دو برج بلند یک قلعۀ میان روستا، آتشبازی دارد…پس از یک جنگ مغلوبه، ما در اطراف روستا پراگنده شده ایم. دره لبریز برف سنگین است. زنجیرۀ قدمهای هراسان روستاییان بر روی برف، حفره های خونآلودی ساخته اند. در یک جنگل خوفناک، بر خط همین زنجیرۀ مرجانی روان استم، انگار شکار زخمیی را پیش انداخته باشم.
به نظر میرسد که جنگل در گذشته ها، باغ پُر میوه یی بوده ولی حالا درختانش، مثل دیوانه های زنجیری، ازهر سو به خیابانهای خالی باغ دست دراز کرده اند. .تیمارستان علی آباد به یادم می آید؛ دستهایی که همیشه از لای سیخهای پنجره بیرون میبودند.
تفنگ بر شانه روان استم که ناگهان دستی از پشت، بر تسمۀ تفنگم چنگ میزند. وحشتزده به عقب برمیگردم ولی مهاجم گم میشود. تسمۀ تفنگم را از شاخ درخت و نفسم را از تنگنای سینه رها میسازم. دو سه قدمی که برمیدارم، یک کسی از درون به آزارم برمیخیزد. گپهایش در کله ام بزرگ میشوند. بی اراده برمیگردم به سوی همان شاخه، پنجه هایش را با خشونت میشکنم. صدای شکستن استخوانهای یک دست نحیف در جنگل میپیچد. پرنده های هراسان از ساحت حادثه میگریزند. زاغها مثل عزاداران سیاهپوش محرم، با مویه های دلخراششان، فضای سرد جنگل را غم انگیز میسازند.
به آباده نزدیک شده ام. باد فریاد روستایان را از ماتمسرای دهکده، به جنگل آورده و میان سپیدارهای عریان رهایش کرده است. شاخه های لرزان، در همنوایی برایشان تار مینوازند. ترپ ترپ کفشهای سنگین سربازیم، با نوای حزن انگیز جنگل هیچ نمیخواند. سنگ و چوب و شاخ و برگ از صدای گامهایم ملول میشوند. همه اشیای ماحولم چسپیده به هم اند، با هم یگانه اند تنها منم که بیگانه وار از کنارشان میگذرم .
از میان دهکده، دود غلیظی برپاست. لاشخوران بر فرازش از شادی، میچرخند. صدای لرزان یک زن به گوش میرسد:
ـ موتر می آید؟
به خود برمیگردم، در زیر سایه بان نشسته ام. صدا از زنیست که دست زمان، با نستعلیق چین و چروک، از چپ و راست بر صورتش خاطره ها نگاشته، نفس سوخته با خریطه یی در دست، به زیر سایه بان رسیده است. برفهای سر شانه را میتکاند، کمی دورتر از من، بر چوکی مینشیند، میگویم:
ـ اگر جایی در برفها بند نمانده باشد، شاید بیاید..
دستهایش در میان دستکشهای بافته گی ابلقش، چاق به نظر میرسند اما رویش خشک و استخوانیست، میگوید:
ـ سابق خوب بود، هر ده دقیقه بعد یک موتر می آمد اما حالا اگر دلش خواست میآید اگر نخواست نمیآید… پرسان نیست…
دهن خریطه را باز میکند و میانش دستک میزند. غُم غُم زیر لبش را میشنوم. همه اش شکوه است…
نظم دیروزین برهم خورده و بر جایش یک حفرۀ وحشتناک بینظمی، دهن گشوده است. آدمهای سالخورده را در هر جایی که میبینم، در حسرت گذشته ها، حال را نکوهش میکنند. ویترینهای خالی بسیاری از مغازه های شهر را دیده ام که شرم ناداریشان را، با روزنامه های رنگپریدۀ پراودا، از نظر بیننده ها پنهان میکنند.
موتر برفباک، مصروف روفتن است، باز میخواهد که چهره بدل کند، اما من بر چوکی، کج مینشینم، از خطِ دیدم بیرونش میرانم. زن ورقپاره یی در دست دارد، تا و بالایش را از نظر میگذراند. سوی من میبیند، میگوید:
ـ امروز تاریخ چند است؟
خنده ام میگیرد، میگویم:
ـ کدام ماه است؟
میگوید:
ـ فبرور.
میگویم:
ـ شاید سیزده باشد یا چارده یا شاید هم بیست.
نگاهش را ازم میگیرد، به پایان جاده خیره میشود.
باد تندی وزیدن میگیرد، برفهای خشک کنار جاده را بر روی ما میپاشد.زن چپه یخن بالاپوشش را استوارتر میسازد، میان بالاپوشش بیشتر پنهان میشود.به یاد مادرم می افتم.به یاد آخرین دیدار ما . روزی که ازش بریده میشدم، یکی از روزهای سرد پاییزی بود. من میان موتر نشسته بودم. در سکوتی که مثل بُرادۀ سرب بر سینه ها سنگینی میکرد، یگان بار از قله های شیردروازه و آسمایی، آتشی بل میزد، راکتی میپرید، اوج میگرفت و ناگهان فرود می آمد بر خانواده یی و مثل قلم سرنوشتساز تقدیر، بر هست و بود پیر و جوانش، به ناروا یک خط سرخِ چلیپا میکشید..
از پشت شیشۀ موتر به بیرون نگاه میکردم. شانه های مادران در زیر چادریهایشان بالا بالا میپریدند. با گوش درونم صداهای بیرون را میشنیدم« خداجان! کاش با راکتهایت میپریدیم…دیدار به قیامت ما نسازی الهی!».
سقف ابری شهر، با سینۀ پُر از فریاد و با جامی لبریز از زلالِ اشکهایش، به بدرقه ایستاده بود. فکر میکردم که لحظاتی پستر، وقتی ما دست به وداع برداشتیم، شیون این سقف ابری در گنبد آسمان غلغله خواهد کرد ولی تا گاه گم شدن ما از حریم شهر، نه رعدی، نه برقی و نه حتی یک نم اشکی…

 

 

 

 

بــرای مطالعه رومان لطف نموده روی تصویر بالا کلیک نماید.

 

زمهریر