رفیق صدرالدین اشرفی سه خاطره از زنده یاد دکتر اناهیتاراتب زاد از ده سالگی تاچهل ساله گی ام ازگرامی ترین زن درزندگی ام

اول:کودکی بیش نبودم ،با همسالانم در کوچه مشغول بازی بودم.دیدم یک خانم با چند نفر مرد به دهات ما امدند.
خانه ما سر راه بود.مادرم همیشه به افراد نو وارد در قریه که میگذشت سلام میداد.خانم‌ تازه وارد رو بطرف مادرم کرد و گفت :مادر، ما امروز مهمان تو هستیم !مادرم ، در جواب گفت:با سر و چشم. انها رفتندو درصفه مسجد با بزرگان قریه ما صحت داشتند.
مادرم درزند گی یک چوچه (بره)داشت، جوان همسایه را صدازد و گفت:این چوچه بره را بکش که ما مهمان داریم.چوچه بره کشته شد و در دیگ سنگی پخته و نان چاشت اماده شد.کسی راصدا زد و گفت که مهمانان را به نان چاشت دعوت کند.راستی که مهمان ها دعوت مادرم را پذیرفتند.یکی ازهموطنان به مادرم خطاب کرد و گفت:.بی بی این خانم (داکتراناهیتاراتبزاد)است. مادر بیسواد ، اطرافی که شهر و بازار را ندیده بود، بزبان خود گفت:بسیارخوش شدم که در خانه بی فرش وظرف ما امدید ؛ خانه خودت تان است.داکتر از زحمت مادرم خیلی سپاس گذاری کرد و پرسید این طفلک کیست؟مادرم گفت :این پس کرکی ماست.داکتر ماد رم رادر اغوش گرفت و گفت روزی برسد که درخدمت شما مادر ها رسیدگی کنم. از قریه ما با موی سفیدان و بزرگان خداحافظی کردند و رفتند.
دوم :گذشت زمان سرا سر از خاطرات بجامانده و تاریخ عمر ما را میسازند .تحصیلات تا سطح ماستری به پایان رسید.بوطن برگشتم.در یکی از ارگانهای تعلیمی مصروف درس بودم.ریس ارگان مرا خواست و گفت :شما را وزیر خواسته است.به وزارت امدم و سکرتر از امدنم به داکتر خبر داد.دروازه باز شد؛ دیدم که وزیر خودش امد و مرا بدفترش برد. بعد از لحظه یی به من گفت :شما پسر پس کرکی مادر تان هستید؟ انوقت بیاد اوردم که چقدر سالها گذشت ولی این خانم با پاس ،پاس ما درم را بخاطر دارد.او گفت: یک ریاست نوبنیاد ایجاد شده و خودت از همین لحظه مسولیت این ارگان را بعده داری! تحصیل داری، جوان هستی و اندیشه عالی داری، کمبودی در شما نبینم. ریس شدم.با صداقت وتعهد حزبی کار میکردم.
سوم:دخترهای لیسه انقلاب مظاهره براه انداختند.وزیر به روسا هدایت داد تا با دخترها از نزدیک دیدن کنند.اما دخترها‌ با شوخ چشمی به روسا دعو و دشنام دادند.کار به دخالت پلیس انجامید.وزیر هدایت تا انها را به دفترش بیاورند.دخترها به دفتر وزیر اورده شدند.داکتر با زبان مادرانه به انها گفت:دختر هایم ، شما امروز از احساسات کار گرفتید، میدانم در میان شما دشمن کار کرده وقتیکه بزرگ شدید حق را از باطل تشخیص خواهید کرد ولی در ان زمان دیر خواهد بود.داکتر هدایت داد تابرایشان نان چاشت تهیه کنند.بعد از نان وچای هدایت داد تا هریکی را به مادر و پدرش تسلیم دهند.این حقیقت خدمت یک مادر به فرزندانش بود،هیچ قدرت مندی چنین رویه نمی کند که او کرد.مرا ببخشید که فکر تازه شمارا به گذشته ها معطوف نمودم.
خدا حافظ شما،یادتان را از این گوشه ی ما تم زده کشور گرامی میدارم.

https://www.facebook.com/rahparcham1/media_set?set=a.671061213032759&type=3

…………….