پاره‌های از خاطرات چهل و دو سال قبل ” زیرزمینی بطریه‌های دافع هوای گردیز” رفیق محمد قاسم آسمایی Qasem Osmai

«… وای بر من!
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را
تا کشم از سینه‌ی پر درد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون . . .
وای بر من! »
نیما یوشیچ
***

بیست و یک حوت 1357
آب و هوای و گردیز که نام “گردریز” بیشتر مناصب حال آن است، با آسمان ابرآلود و خاکی اش بیش از پیش افسرده کننده و غم انگیز است. تقریباً یک هفته باقیمانده است به سال نو. اما کدام ســـال نـــو؟ سالی که در روزهای آخرش قرار داریم، نتنها نویدبخش خبرهای خوشی نیست، بل هر روزش، روز کربلاست وهر شبش، شب یلــــــــــــــدا. هر روز خبری است از بُردَن، بُردَن. همه صحبت‌های عصرانۀ من، علی احمد و رحمت بعد از آمدن از “وظیفه” چنین است:
ـ «… امروز از فرقه … و… را بردند
ـ از قول اردو … و… و… را
ـ از ولایت… را بردند.»
ـ و … نوبت ما کَی میرسد؟.

“تازه به دوران” رسیده‌ها در منصب و مقام “منشی، معاون و آمر سیاسی و…” از همه بدتر خدمتگذارانی که در همه رژیم‌ها خادمین همچو تازه به دوران رسیده ها هستند، دمار از روزگار مسلمان و هندو و دهقان و مزدور و کاتب و مامور و… را در گردیز میکشند…

22 حوت 1357
عصرانه با تلخ ساختن حلق، این تلخی‌ها چقدر تلختر میگردند. صحبت‌های غم انگیز شبانۀ ما مالامال است از شنیدگی شکنجه‌ها و فغان‌های که حتی فریاد آن به بیرون از حبسخانۀ قول اردو، فرقه و بطریه های دافع هوا، درز میکند.
نظام “خلقی” و نظم مطلوب “قوماندان سپیده دم” خونبار تا هنوز فرصت نیافته است که از درز شدن خبرهای درون شکنجه گاه‌ها به بیرون جلوگیری نماید. از ناله‌های بیرون شده از این شکنجه گاه‌ها، درمی یابیم که محبس گردیز در مقایسه با آن محلات، “هوتل” است…
***
23 حوت 1357
بر خطۀ پکتیا بلای نازل شده است بنام “نظام …” و”نظم خلقی” و از این قماش: قوماندان قول اردو….قوماندان فرقه….. از جمله قوماندان امنیه پکتیا افسری است از قوای هوایی به نام عبدالرشید از یاران نزدیک تړون .
یکی از ابداعات “قوماندان سپیده دم انقلاب” این است که در هرجا و هر مقام باید رفیق (نوکر) و امربَر مطیع داشته باشد، حتی در گردیز! مسلک، رشته و مهارت مسلکی حین تقرر در معیارهای آن “قوماندان” ارزش ندارد، اخلاص خاص و ارادت به آن “قوماندان” محک برتر و بهتری است نسبت به دیگر سنجش‌ها و معیارها. در این راستا “شاگرد وفادار” لازم دیده تا تخنیکر قوای هوایی مسئولیت امنیتی پکتیا را به دوش گیرد. بنابر درک “انقلابی” اش، بین امنیت هوا و زمین فرقی وجود ندارد.؟!
***
24 حوت 1357
برای گرفتن امضاء قوماندان امنیه در پای مکاتیب، در دفترش منتظر هستم و دیوارهای اطاق را نظاره میکنم. قوماندان امنیه برای ابراز ارادت، با هفت قطعه عکس گوناگون “قوماندان سپیده دم”، چهاردیوار دفتر و سر میزش را آذین داده است. اما در جملۀ این هفت عکس، دو عکسی است که آن “فرزند برومند خلق” را با حالت خندان “تا اندازۀ ساختگی و احمقانه” در پهلوی فیدل کاسترو که لِنگی را زیر سرین قرار داده است، نشان میدهد.
***

25 حوت 1357
در گردیز هم مانند سراسر کشور فتح شده توسط شاگردان “قوماندان سپیده دم انقلاب”، برعلاوه قوماندانان و حکمفرمایان ذکر شده، مجموعۀ از آمران و معاونان سیاسی، منشی های نوچُندک و بی سواد و کم سواد، مدیران استخبارات و اگسا که هنوز به “کام” نه رسیده اند؛ نه تنها بر هست ونیست و بود ونبود نه تنها منسوبین اردو و پولیس که حالا مسمی شده است به څارندوی، بلکه بر مال و ملک و روح و روان تمام خلق الله مسکون در خطۀ پکتیا حکمروایی مینمایند.
با اضافه از آن نَفَس گیران صاحب مقام “خداداد”، میرغضبی دیگری نیز در این ولایت، یکه تازمیدان و فرمان روای عام وتام است؛ به نام فیروز که پسوند سیاه را نیز از جانب مغضوبین حاکمیت “خلق” نصیب شده است. این فیروز”سیاه” در مقام مدیراستخبارات، نایب عام وتام و کل اختیار عزرائیل زمان است در پکتیا و حتی با شقاوت و بیرحمی بیشتر از او.
فیروزسیاه میخواهد تا پلان مرتبه نابودی افسران، خوردظابطان، سربازان و سایر خلق الله را در جهت “پیروزی انقلاب” بیشتر و پیشتر از موعد تعیین شده، بسر رساند و در همین راستا این “فیروز” با دلی سیاه که همیشه مستِ ـ مست و زنجیر گسیخته هم است، با چه عجله برای خوش خدمتی “رهبر وقوماندان سپیده دم انقلاب” سرهای بیشتری را بدون پرسش و پاسخ به زمین می اندازد و نان آوران خانه را به دیار عدم اعزام میکند و مکلفیتی را در جهت تحقق خدمتگذاری برای تحقق شعار” کور،کالی و ډوډی” ایفا مینماید.
فیروز”سیاه”!… این تنها سیاهی صورت نیست که اورا چنین لقب داده اند؛ بلکه سیاهی روح و روانش و شقاوت و قصاوت قلبی اش سبب شده که ساکنین پکتیا اورا سیاه، سیاه بنامند و منسوبین قول اردو و فرقه او را ابلیسی تمام عیار در لباس ” سور خلقی”.
***
26 حوت 1357
روزهای اخیر نسبت به همه روزهای دیگر، دلگیر کننده تراست، و خاصتاً این دو روز اخیر… سرانجام رحمت رحمانی را نیز بردند.
من و علی احمدجان “کوته گکی” داریم در حویلی پایانتر از قوماندانی څارندوی که بر تپه گکی در مرکز شهر گردیز واقع است… بعد از بردن شریک کاسه و قروانه ام، اکنون منم تنهای، تنها و این چاردیواری بزرگ … و چهار اطاق خالی.
مدتی در یکی از این اطاقک های همجوار دلقکی… میزیست که شبانه با نقل قول‌های از غلام مجدد و دفاع از همنوایی اش با “قوماندان سپیده دم انقلاب” فضای مصبیت بار گردیز را بیشتر برای ما دل آزار میساخت.
آخرین گپ های علی احمد جان که حین برآمدن از اطاق بر زبان راند؛ ایلا کردنی ذهن صدمه دیده ام نیست. طی هفتۀ اخیر، او هرروز صبح حین برآمدن از اطاق تکرار میکرد که :
ـ «…قاسم بچیم اگه پس نه آمدم همی غلگی مره به دست احمدعلی به کابل روان کو که حداقل اولادها بری چندی بی نان خشک نمانن.»
ـ «مطمئن باش اگه “بردنت” خودم غلگی ره پنجشنبه آینده حتماً به خانه ات میرسانم؛ خاطرت جمع باشه…»
ـ «نی تا پنجشنه ماطل نکنی. کی خبر داره که تره هم نه برن و غلگی در میدان نمانه …و اولادایم از گشنگی هلاک نشن.»
با وجودی که دلم گواهی بد میداد، میگفتم.
ـ «امیدس فرصت پیدا کنم و این دَینه ادا کنم».
برای طبع خوشی اش علاوه میکردم:
ـ «علی احمد جان! دگه چه وصیت و نصیحت!؟، ده کجا خبرته بگیرم؛ ده حبسخانه فرقه؟، ده …قول اردو؟، …ده محبس گردیز؟ … و یا هم ده بطریه های دافع هوا؟ »
او میگفت:
ـ «نی بچیش تنها غلگی ره بری احمدعلی بسپار و بس »، و با خنده و از همان خنده های زورکی و… زهرآلود علاوه میکرد: «… بچیش کی خبر داره. ممکن یک دیگه خوده ده زیرزمینی های بطریه دافع هوا ببینیم… »
***
27 حوت 1357
عصرِ روز است؛ اشکنه کچالو پخته کرده ام و منتظر علی احمد جان. چهار نیم بجه شد. آتش اشتوپ را کم کردم… پنج بجه شد و … علی احمدجان نه آمد.
دانستم که… اورا هم “بردن”… اورا بردند.
این جملات وصیت گونه او چون سوهانی روح و روانم را میخراشد: «… قاسم بچیم غلگی را تسلیم احمدعلی کو که اولادها از گشنگی هلاک نشن،… ماطل پنجشنبه نکنی، شاید تره هم ببرن.»
چه عجب است، او در مورد هلاکت خود نمی اندیشد، اما در غم نان خشک اولادهاست که از گشنگی هلاک نشوند. چه به جا گفته اند که ” اولاد، بزرگترین دشمن پدر و مادر است.”
اما … من از چه بترسم. … یکی خودم و یکی جانم. نه اولاد دارم و نه نانخور… و با خود میگویم: زنده باد تنهایی! گاهی این فارغ البالی هم چه نعمتی است!؟
با این همه فارغ البالی، از آنجای که من نیز به فردای خویش مطمئن نیستم، در همین شام غریبان با کمک جوالی، دوبوجی هشت سیره غلگی علی احمد جان را میبرم به دواخانۀ… که دواسازش جوانمردی است از وزیرآباد و از آشنایان علی احمدجان و با پس و پیش کردن حروف، همنام او میگردد.
یادش به خیر، هرجای که باشد، نانش گرم و آبش سرد باد. (حین بندیگری در بطریه دافع هوا او یگانه کسی بود که با قبولی همه خطرات به دردم رسید.) غلگی را تسلیم کردم و با پیروی ازین گفته که «دروغ مصلحت آمیز، به از راست فتنه انگیز» گفتم که «برای اولادهای علی احمد بگوید که نسبت سال نو احضارات است و او برای چندی خانه آمده نمیتواند.»
… با تسلیمی بوجی های آرد، شانه هایم تا اندازۀ سبک شد و احساس آرامش نمودم.
***
28 حمل 1357
ساعت ده وچند دقیقه است که حاضرباش تنومند قوماندان امنیه بدون ادای احترام و رعایت نورمهای معمول نظام، با عتاب میگوید: “توره قوماندان صایب خاسته…”، من دوسیه امضاء طلب را نیز با خود میگیرم و در قفایش جانب دفتر قوماندان روان میشوم، اما حاضرباش که در صلاحیتش گاهگاهی کم از قوماندانش نیست، راه دروازه خروجی تعمیر قوماندانی را در پیش گرفته و مرا نیز امر میکند که وی را تعقیب نمایم. با تعجب سوال میکنم کجا؟ و حاضرباش میگوید: قوماندان صاحب در ولایت است. من دور میخورم تا کلاهم را بگیرم و او با عتاب بیشتر امر میکند: برگرد. ضرورت به کلاه نیست. و من نیز تازه به یاد میآورم که چه بجا گفته اند: «کلاه بی سر چه به کار آید!».
با بیرون شدن از تعمیر فرسوده و پوسیده قوماندانی و مدخل گراج مانندش، موتر جیپ قوماندان در دهن دروازه منتظرم هست!! در سیت عقبی مرا جابجا میسازند، یک سرباز طرف راست و دیگری از دروازه طرف چپ در پهلویم قرار میگیرند و طبعاً جای جناب حاضرباش قوماندان در سیت پیشرو است.
***
با اینکه گردیز شهر بزرگ نیست و در کوچه هایش چندان بلد نیستم، اما موقعیت قول اردو، فرقه، محبس و از همه مهمتر بطریه های دافع هوا را تقریباً خوب میدانم. زیرا در سه چهار ماه اخیر همیشه در این باره گپ زده ایم و موقعیت حبسخانه های قول اردو و فرقه را میدانم. محبس گردیز به فاصله یی بیرون از شهر قرار دارد وگاهگاهی از بام قوماندانی څارندوی آن محلی احتمالی بازداشت را از دور میدیدم. اما بطریه های دافع هوا دورتر از آن در دشت بی صاحب…
از اینکه موتر به استقامت محبس در حرکت است، با همه ناامیدی ها، سبب دلخوشی ام گردیده است زیرا شنیده ام که محبس گردیز در مقایسه با سایر شکنجه گاه های رژیم “خلقی”، هوتل محسوب میشود.
***
موتر حاملم عوض دورخوردن طرف محبس گردیز از چند متری آن به استقامت بطریه های دافع هوا به حرکت ادامه میدهد و گپ ها و شنیدگی های رحمت یادم می آید که میگفت بطریه های دافع هوا همان “شکنجه گاه” دوران است و بر سر این کلمه ساعت ها بگومگو میکردیم …
***
بیان و توضیح و بازگویی دقیق لحظات نخست دستگیری و ادراکات و احساسات آن، کار بسیار دشوار و حتی میتوان گفت ناممکن است زیرا در آن لحظات نه امکان نوشتن است و نه فکر کردن راجع به نحو نگارش و چگونگی ثبت آن. و آنچه راکه دستگیر شدگان مدت ها بعد از آن، راجع به ادراکات و احساسات لحظات دستگیری مینویسند بیشتر ماهیت ادبی دارند تا عاطفی و درک عینی و بنیه به بنیه آن لحظات.
کوته و پس کوته نه چندان بزرگ با دو میز و چهار چوکی در این دشت خدا. جیب های کرتی و پطلونم را که چیزی در درون آن نیست به جز چند افغانی باقیمانده از تنخواه و یک کلید اطاق و دو کلید دفتر و میز؛ باربار میپالند و بعد از پرسش نام و ولد و وظیفه و سپس خورد ظابط پیش و من در قفایش و چند پته زینه و همان زیرزمینی ها که نام و رعبش را شنیده بودم و اکنون پا به آن مینهم.
بگمانم از سطح زمین به حساب شش پته مستقیم و سپس همواری و دوباره شش پته و تاریکی و پا گذاشتن به سطح هموار نیمه تاریکی که طول و عرض و موجودات درون آنرا نمیتوان تشخیص داد. جناب خورد ظابط با غیض انقلابی امر میکند پیش برو… ده اونجه لحاف و توشک برت اس.
همزمان با قدم گذاشتن بر زمین هموار، نجواهای را شنیدم وصداهای ناشی ازحرکت زنده‌جان‌ها را احساس کردم و بنابر غریضۀ طبعی در چنین موارد که احساس و درک بیشتر از حالت طبعی است بعد از چند دقیقه و عادت کردن چشم به نیمه تاریکی، دیدم که موجوداتی در زیر لحاف ها نیمه دراز کشیده و نیمه خوابیده مانند اعجوبه مرا مینگرند. در هر طرف حرکتی میبینم و سر انجام صداهای بلند شد با کلمات صمیمانه. هرکس جایی را پیشکش مینماید و من مهمان تازه وارد را گرامی میدارند. سرانجام در گوشه یی بر دوشکی مینشینم این دوشک گویا مالک ندارد و منتظر مهمان تازه وارد. لحاف نیز به حیث تکیه گاه بشکل پیچیده قرار دارد.
فرش، گلیم های نو و کهنه است که که عجیب ترکیبی با هم دارند یکی نو نو است و دیگری کهنه کهنه. با کمی وارد کردن فشار بر چشم‌ها و پاک کردن عینک که مدتهاست جز جسمم گردیده دریافتم که همه باشندگان این دخمه ملبس با لباس عسکری اند و بعد از چند لحظه توانستم از روی سرشانه یی ها به رتبه های آنان نیز پی ببرم. یک خورد ضابط، سه بریدمن، دو دوهم بریدمن، یک تورن، سه جگتورن، یک جگرن و یک دگروال و سه تن دیگر با لباس سربازی.
در بین این مجموعه از دریشی داران، باز خودرا بیگانه می یابم. یازده افسر و خورد ظابط با لباس زمستانی اردو و من لمړی څارن څارندوی. اما این عدم تجانس بسیار زود رفع میگردد، با بیرون شدن خورد ظابط که آمدنش مهر سکوت را بر لب‌ها زده بود، سر وصدای زندگی بلند شد، تقریباً با یک آواز، کلمات گوناگون اما با مفهوم یک سان را شنیدم. حتی کسی گفت خوش آمدید. مگر به زندانی نیز میتوان خوش آمدید گفت؟
پلک زدنی از ترموس آب جوش در گیلاسی ریخته شده و قطی شیر کلیم باز و پرسیده شد چند قاشق برت پرتم و بدون شنیدن جواب، شیر وبوره با اخلاص تمام باهم گد شد و شیر چای آماده. نقل و کلچه هم ورسره.
این زندان و زندانی‌ها هم چه سِر و سُری دارند و چه صمیمت و اخلاصی. آنچه را که معادلش نمیتوان در جای دیگری یافت. با نوشیدن شیرچای شیرگرمک زبانم که به کام چسپیده بود کمی شل شد اما هنوز موقعیتم را درست نیافته ام و همه ساکنین دخمه را به شکل و شمایل دیگری میبینم. قواره ها چرک و چغت، ریش ها رسیده، موها ببر، کرتی و پیراهن عسکری و آنهم بیدون نکتایی، چه عجب تما شایی است… اما با این همه …چه کلمات تسکین دهنده و چه صمیمانه از هر زبان برون میشود:
« ظابط صاحب ری نزن بچه وطن»
«سر مردها ایطور روزها میایه.«
«زندان بری مرد هاست،»
«همییام تیر میشه … » و…
ــــــــــــــ
عکس ها از گوگل گرفته شده است و تنها تزئینی است