رفیق نور سنگر لحظه های تاریخی ( لحظه های با تاریخ) !

زندگی در غربت آنقدر کند و پر از عسرت و حسرت میگذرد، که کمتر لحظه های اتفاق می افتد تا انسان بتواند گوشه های از آن را ” زندگی” بنامد و از آن لحظه های فراموش ناشدنی بسازد.
نام رفیق نبی غروال برای پیشکسوتان، سابقه داران و حزبی های پاکنهاد و پاکیزه کردار و نیک اندیشه؛ نامیست آشنا و در خور حرمت. در این واپسین روز ها خبر بیماری ایشان دهن به دهن و گوش به گوش می گردد و سبب تشویش و تاثر و تاسف همه خانواده چپ دموکراتیک بویژه پیروان مکتب زنده یاد ببرک کارمل عزیز شده است.
بپاس آشنایی، همیاری و همراهی بیدریغ شان با این کمترین، طاقت نیاوردم و با وجود دمای بیسابقه هوا، دوری راه و نامساعد بودن شرایط و امکانات لازمه برای یک سفر؛ وعده ملاقات گرفته به دیدار شان رفتم.
با محبت سرشار از روحیه بالای انقلابی با خانم بیمار شان در دهلیز از من پذیرایی کردند و چنان با عشق حزبی مرا در آغوش گرفتند که از آن لحظه به بعد همش با لحظه هایم گره خورده است. رفیق غروال در لحظه های نخست از هیجان زیاد نمیتوانست گپ بزند و بغض نامرد کهن سالی و بیماری گلویش را میفشرد. به اتاق پذیرایی رفتیم و مجبورم کرد تا بالاتر از ایشان بطرف چپ بنشینم تا بتواند درست مرا ببیند و بشنود، چون چشم و گوش راست شان از دیدن و شنیدن باز مانده است!
بلافاصله زبان به سخن گشود و از حال و احوال تک، تک رفقای کمیته فعالین حزب دموکراتیک خلق افغانستان پرسید و بزودی یاد شان آمد که با همه تماس تیلیفونی دارند…( در فاصله کوتاهی خانم بیمار شان سفره رنگین را آماده ساخت که سبب خجالتی من گردید)
سپس از زندگی خود و آشنا شدنش با دنیای سیاست گفت و چشمانش به آنسوی زمان ها و زمانه ها رهگشود و انگار خودش را در کنار برادر بزرگ مرد ادب و سیاست آقای رهنورد زریاب میبیند و لیسه استقلال و دوران دانش آموزی اش را در کلاس 11 بیاد می آورد. آشنا شدن با حلقه های روشنفکری زمانش: زنده یاد ها داکتر عبدالرحمان محمودی رهبر “حزب ندای خلق” ، غلام محمد غبار مورخ نامدار و سیاستمدار کهنه کار، که “حزب وطن” را ایجاد و رهبری کرد، علی بنیاد که بعد ها یکی از رهبران جریان “شعله جاوید” شد …و بلاخره ببرک کارمل و استاد میر اکبر خیبر و دیگران… اما وقتی نوبت به “ببرک کارمل” رسید باز هم گلویش را بغض گرفت و انگار عاشق دلباخته یی از معشوق سفر کرده اش به ناکجا آباد قصه می کند
او را آگاه ترین و هوشیار ترین و دور اندیش ترین شخصیت زمانش میداند که سرنوشت اش را با اندیشه های او گره زد و هرگز به او پشت نکرد و در هیچ یک از لحظه های زندگی تنهایش نگذاشت.
تاریخ حزب را و روزگار پراز نشیب و فراز مبارزه سیاسی را چنان با امانت داری قصه می کرد که من در همان 4 ساعت و اندی، انگار یک تاریخ را بخوانش گرفتم و یک فیلم مستند و هیجان انگیز را مشاهده کردم و یک قهرمان زنده را لمس و احساس می نمودم.
از مراحل مختلف مبارزه ، از کرکتر های پرسوناژ های یک سریال بهم پیوسته تاریخی با آب و تاب ناگفته های پرشماری را گفت و مرا با خودش همسفر کاروان یک نبرد بی پایان ساخت. از پیروزی ها و شکست ها با امانت داری یاد کرد و گاهی با لبخند و گاهی با اشک صداقتش را در بازگویی صادقانه تاریخ بنمایش گذاشت. از انشعاب های متعدد در حزب ، عوامل و مسوولین آن ها،کودتای 26 سرطان سردار محمد داود و سرنگونی رژیم شاهی، وحدت دوباره “خلق” و “پرچم” و علت های آن اتحاد خام، رویداد نظامی هفت ثور، وحشت و دهشت امینی های جلاد و کشتار ده ها و صد ها وهزارن “پزچمی”،تا قیام شش جدی و مداخله نظامی های اتحاد جماهیر شوروی آن زمان، از تلاش های خستگی ناپذیر ببرک کارمل در همیاری با پرچمدارانی که از ساطور حفیظ الله امین جان بسلامت برده بودند، برای ایجاد یک نظام دموکراتیک و قانونمند مردم سالار الی تسلط باند گورباچوف و کودتای ننگین 14 ثور 1365 خورشیدی، انحراف باند نجیب ــ لایق بسوی قاشیسم و به حراج گذاشتن همه دستآورد های تاریخی انقلابیون افغانستان از دوران مشروطیت تا واپسین روز های حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان به رهبری زنده نام ببرک کارمل، از معامله های پشت پرده “نجیب گورباچوف” و “نجیب ــ بنین سیوان” بمنظور فروپاشی حزب و دولت الی حاکمیت بربرمنشانه جهادی های ساخت آمریکا، پاکستان ، سعودی …
از فروپاشی حزب، از ساختار های انحرافی پرشمار لاشخواران سیاسی درون حزبی الی آغاز دوباره فعالیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان در وجود “کمیته فعالین” و اعلان برنامه و اساسنامه جدید پیشنهادی و دعوت زنده یاد دوکتورس اناهیتا راتب زاد برای پیوستن شان…
او در 4 ساعت تاریخ پنجاه و سه ساله مبارزات هدفمند سیاسی حزب ما را با مهارت کم نظیر خلاصه کرد و مرا به دنیای حیرت فرو برد.
هر قدر او بیشتر سخن می گفت، من مجذوب تر می شدم، اما ترسی وجودم را فرا گرفته بود که مبادا این همه اشتیاق او برای گفتن و هیجان من برای شنیدن ، جسم بیمار او را خسته تر سازد، و به همین دلیل تلاش داشتم تا هرچه زودتر آنجا را ترک کنم اما نمی شد که نمی شد….
بلاخره با جسارت گفتم ، که من باید بروم و ایستادم ؛ از جایش بلند شد و با قاطعیت پرسید: حزب به من چه دستور و وظیفه یی میدهد؟
گفتم شما دو وظیفه دارید:
اول: مواظب خود باشید
دوم: این بیماری را شکست بدهید تا وظایف بعدی تانرا رفقا مشخص سازند…

 

مارینا یارمل

اشكهاى آن قهرمان خودم

به من خيره شده بود و همچنان كه از گذشته هاى خوداش و همرزمانش برايم تعريف ميكرد 
گلويش را بغض گرفته بود و به او مجال حرف زدن بيشتر را نميداد، ميخواست از ريختن اشكهايش در مقابل من جلو گيرى كند ولى ديگر توان نگه داشتن شانرا نداشت.
من اشكهاى ان قهرمان خودم را اولين بار ميديدم ، فكر ميكردم در درونم صداى فرياد ميكشد و چيزى در حال شكستن است و مرا از پا در مياورد.
او از اغازين روز هاى تاسيس حزب شان برايم تعريف ميكرد، از همه ازخودگذرى هاى رفقايش، از انهمه شرايط سخت و دشوار و بيكارى و تعبيد و تا زندان و شكنجه هايش برايم قصه ها ميگفت. و من فقط از چهره و چشمانش اين درد را احساس ميكردم.
و پدر با يك اه عميق و چشمان كه ديگر اشكها مجالش نميدادند سخنان امروزاش را كه فقط دو بدو با هم بوديم و من اين بودن را در كناراش ديرتر و ديرتر ميخواستم، خاتمه داد:” …ان حزب را چنين ايجاد كرديم، وچه دردناك از دست اش داديم…”
پدر! من به تو به ارمان هايت به رفقاى سرسپرده و پرچمداران واقعى افتخار ميكنم.
دوستت دارم پدرم، بمان تا در كنارات قوى بمانم.
با ابراز سپاس از كاكاى خيلى عزيز و گرامى ام براى فرستان اين عكس پر خاطره از جريده حقيقت انقلاب