یاد مانده های برخی از رفقا به ارتباط اختناق دوران تره کی – امین(یادبود از جاوید نام رفیق محمدمحفوظ افندی پوپل و جاویدنام رفیق صبورخوژمن) نویسنده: رفیق نبی عظیمی

 

یادبود از دورفیق از جمع صدها ، یادبود از دو انسان از جمع هزارها قربانی امین خون آشام وباند جنایتکار اش!
جاوید نام رفیق محمدمحفوظ افندی پوپل و جاویدنام رفیق صبورخوژمن
آری، آنان قهرمانان حزب مان بودند. هرکدام چون کوهی ، هریک همچون فولادی و همچون خسرو روزبهی . سرود حزب برلب وجان برکف. جان دادند ؛ ولی لب از لب باز نکردند. آنان پرچمی های پایدار بودند، نه ناپایدار که به یک بادی بلرزند…
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم [ می کشیم ] فریاد
ای جلاد
ننگت باد


یاد مانده های برخی از رفقا به ارتباط اختناق دوران تره کی – امین:
…. فرهاد بارکزوی فرزانه می نویسد: ” صبور خوژمن را به تاریخ ۱۷ حوت سال ۵۷ درشام روز نزدیک ساعت هشت شب از محل سکونت فامیل ما درقلعه شهاده مربوط چهاردهی کابل دستگیر کردند. درهمین شب ده تن رفیق دیگر از قطعه ۲۴۲ پراشوت واقع مهتاب قلعه را نیز از خانه های شان برده بودند. در ابتدا آن ها را درزیرزمینی های وزارت دفاع برده و بعداً در دهمزنگ دیده شده بودند. فامیل ما ازنام و هویت شکنجه گران آگاهی حاصل نکرده اند. اما دوسیه های همه رفقای پراشوت توسط همان امان الله که فکر می کنم رییس تحقیق بوده است ، امضا شده اند. از اعدام آن عزیزان درهفت و یا هشت جدی ۱۳۵۸ خ اطلاع حاصل کردیم. تا آن روز ها هر هفته همسرش با یکی ازبرادران با لباس وغیره وسایل ضروری به پلچرخی رفته و حاضری می دادند. من هم چند باری درآن جا با همسر رفیق خوژمن رفته بودم. ناگفته نماند که درهنگام زندانی شدن صبور خوژمن دروازه حویلی را به روی دژخیمان من باز کرده بودم . دو تن از افراد اگسا به من گفتند که صبور خانه است؟ گفتم ببینم . گفتند بگو اشرف آمده اســـــــت ( اشرف نام مستعار عضو ارتباطی خوژمن با حزب بود. ) این نام مستعار ممکن است نام جناب نسیم جویا بوده باشد، یا از جناب ذبیح الله زیارمل ویا هم می توانست از جناب حضرت همگر بوده باشد که من آن ها را درآن هنگام رویتاً ندیده و نمی شناختم. بنابراین آمدم وبه او گفتم . بدون حرفی بلند شد و می خواست به دروازه حویلی پیش آن ها برود. اما آن ها قبلاً داخل حویلی شده و به خانه آمدند. سپس او ( خوژمن ) دوباره به خانه آمد وبالاپوش و قدری پول نقد که همسرش درآخرین لحظه به جیبش داخل کرده بود ، گرفت وبا آن ها رهسپار شد ودریغ که هرگز برنگشت..”
***
آری، آنان قهرمانان حزب مان بودند. هرکدام چون کوهی ، هریک همچون فولادی و همچون خسرو روزبهی . سرود حزب برلب وجان برکف. جان دادند ؛ ولی لب از لب باز نکردند. آنان پرچمی های پایدار بودند، نه ناپایدار که به یک بادی بلرزند. خدایا، من تک تک آنان را از نزدیک می شناختم. صبور و انور و خلیل و شیر و جیلانی و همه شان را. بار ها در راه رفتن به وظیفه، رفتن به خانه، قدم زدن در شهرنو، رفتن به سینما پارک وزینب باهم ملاقی می شدیم. یا من و صیا مجید وستار می رفتیم به قطعه شان ویا آن ها می آمدند به نزد ما در قطعه انضباط برای چای خوردن و سخن گفتن و خندیدن. یک رفیق جانباز دیگری هم داشتیم. عبدالله سور. همان که عکسش را گران مایه ام داکتر واسع عظیمی در فیسبوک خود گذاشته است. آخر او دوست پدرش عظیم جان شهید هم بود. ؛ اما دوست ما هم بود. دوست فاروق پره ماچ هم بود. عجب آزاده مردی بود، این عبدالله سور. ازتبار سور جرنیل بود؛ ولی شجاعتش و همتش و شهامتش را کمترکرنیل و جرنیلی داشت. همو بود که در فرقه ۱۱ ننگرهار قیام افسران پرچمی و افسران خلقی ضد امین و افسران غیر حزبی را دربرابر ستمگری های بهرام ( قوماندان ) فرقه سازمان داده بود. اما دریغا که جانش را دراین راه از دست داد و پیروزی قیامش را ندید.
همین دیروز به یاد عبدالله سور افتاده بودم. عکسش را که دیدم ، با آن قد وقامت و خنده یی که همیشه بر روی لبانش دیده می شد، گریه ام گرفت. از خود پرسیدم، این عبدالله چه کم داشت از نعمت و ثروت و ازنام ونشان ؟ پس چرا خود را به کشتن داد؟ چرا بر ضد آن مرد مؤقر قیام کرد و زنده گی اش را قربان نمود؟ فقط یک پاسخ می توان برای این پرسش پیدا کرد. او این وطن را دوست داشت، هم سنگ آن را ، هم کوه و دشت وبیابان وهم مردم آن را. اما از ته قلب . نه بدر لفظ وبرای نامجویی. بل درعمل. او درخت گشنی بود قولاد ابدیده یی بود که زنگار نمی پذیرفت.
اما قهرمانان حزب ما که دربرابر شکنجه دژخیمان لب تر نکردند، کم نبودند. همسر وبرادر بانو زلیخا پوپل هم بودند. آنان نیز گرفتار شدند، ازمحل کار شان . شکنجه شدند، توهین وتحقیر شدند، بیخوابی دیدند، گرسنه وتشنه ماندند، سرما خوردند، بیمار شدند ؛ اما برای یک لحظه هم ایمان شان را نسبت به رهبر شان و نسبت به رفقای همرزم شان در مبارزه دادخواهانه شان ازدست ندادند. من محفوظ جان همسر بانو زلیخا را اگرچه از نزدیک نمی شناختم ؛ ولی اورا چند باری همرای برخی از رفقای مشترک مان دیده بودم. خوش سیما بود و خوش پوش و خوش برخورد و خوش سخن مانند همه پرچمی ها.
بانو زلیخا هنگامی که از همسر از دست رفته اش ، سخن می گوید، اگر اکنون پس از سال ها، گاه یاد آوری از آن دو شباویز ازدست رفته،های های نمی گرید، اما چشمه اشکش هنوز خشک نشده و نم اشکی کما کان درگوشه چشمانش حلقه می زند. بانوزلیخا روزی را که تورن محفوط دیگر به خانه برنگشت، این طور به یاد می آورد:
زلیخا پوپل :
” به تاریخ 20 حوت ساعت 8 صبح فاروق جان کرنزی که برادرم بود، به خانه ما آمد. چند لحظه یی با همسرم محفوظ جان صحبت کرد. بعد هردو ازخانه بیرون شدند. شب که شد، هردو به خانه نیامدند.
فردای آن روز وقتی موتر سرویس عسکری از پیش روی خانه ما گذشت، سربازی را فرستادم تا بپرسد که محفوظ جان شب به خانه نیامده بود، نمی دانید که چرا ؟ اما راننده سرویس به گریه شده و گفته بود : محفوظ وچند نفر دیگر را دستگیر کردند، او بندی است درنزد اگسا. درآن وقت محفوظ جان قوماندان تولی تیز رفتار ریاست اداری بود. رتبه اش تورن وسال ترفعیش هم همین سال بود وباید جگتورن می شد. پس از آن از دوستانش پرسیدم، که چرا بندی شد؟ گفتند که محفوظ جان زمانی که داخل دفتر شد، به سرباز هایش ( راننده های موترها ) امرکرد که همه موتر های خود را ازتیل پرکنند. کسی پرسیده بود ، چرا ؟ محفوظ گفته بود، که امروز یک گپی خواهد شد. باز خواهید دید. این حرف ها را کدام اجنتی به رییس اداری خبر می دهد. رییس اداری تازه مقرر شده بود. نامش نظام الدین واز فراه بود. از باند امین بود وبه گمانم شما و جنرال صاحب آصف الم نیز در یاد داشت های تان از برخورد زشت این امینی جنایت کار یاد کرده اید. رییس اداری فوراً محفوظ را به نزد خود خواسته ، اولاً سرشانه هایش ( علایم افسری ) را کنده و بعداً امر می کند که بزنیدش. سربازان خدا نترس هم محفوظ جان را آن قدر می زنند که زمانی که ازاتاق بیرونش می کنند، ایستاده شده نمی توانست. دژخیمان درهمین هنگام از ارتباط حزبی اش با خسربره اش فاروق کرنزی آگاه می شوند و می روند برای گرفتاری برادرم فاروق کرنزی که زمانی ” نوری ” تخلص می کرد. وی درآن شب وروز درکابل بود. خدمتی از جاجی آمده بود. مدیر جنگلات درکودگیّ جاجی بود. آن روز در فاکولته زراعت درس می داد. او درحین لکچر دادن بود که رفتند وبرایش گفتند که شما را در وزارت خواسته اند. درحالی که دستانش تباشیر پر بود وبالاپوش و بکس دیپلماتش در صنف مانده بود اورا بردند. پس ازآن یک موتر سیاه می آید و فاروق جان برادرم را می برند. تا هنوز هم نمی دانیم که جرم آنان چه بود! آیاد همسر وبرادرم دریک قضیه بندی شده بودند ، یا اتهامات بر علیه شان تفاوت داشت؟
مدت ها گذشت، به هردری سری زدیم، کجا بود که نرفتیم. دروازه کدام مرجع دولتی را نکوبیدیم ؛ اما از آنان هیچ نشان واثری نیافتیم. تا این که به تاریخ ۱۸ ثور ۱۳۵۸ خبر شدیم که دردهمزنگ کوته قفلی بودند. بعد از آن رد شان گم شد. نه نشانی، نه رد پایی. درروزی که این لیست های سیاه لعنتی در دیوارهای ولایت و وزارت داخله آویزان شده بود، نیز نامی از آن دو برده نشده بود. اما غلام حضرت رفیقش که فعلاً در بلجیم است، می گفت که مدتی در پلچرخی با ما یک جا بودند، یک شب داوود ترون آمد و هردوی شان را با خود برد و دیگر باز نگشتند.”
بانو زلیخا را من از نزدیک می شناسم. دخترکش فرشته جان همصنف دخترم آرزو درمکتب دوستی بودند. فرشته آن قدر دختر با تربیت ، فهمیده و با فرهنگی بود وهست که آرام آرام درقلب همه اعضای خانواده ما جا گرفت و هیچ فرقی بین او و آرزو درنزد ما نبود. خواهرش زهره وبرادرش یما جان نیز همچنان بودند وهستند واین همه محصول زحمات شباروزی زلیخای عزیز این بانوی با همت وانقلابی فرزانه و نستوه است. مادری که دریکی از یاد داشت هایش از آن دوران چنین یاد می کند:
” …مانند من هزاران زلیخا ها وهزاران فرزند ان وپدران زنده به گور شده در غم و اندوه بی پایان غرق هستند. شب ها درخیال عزیزان شان درخیال شکنجه ها، دندان کشیدن ها، ناخن کندن ها، برق دادن های امین سفاک ودارودسته شان چشم به سقف دوخته و تاسحر نه خوابی دارند ونه راحتی. .. بعضی وقت ها فکر می کنم که آیا آن ها را با چشمان بسته ، با خریطه های سیاه برسر دربین کدام دریا انداخته اند؟ طعمه ماهی ها شده اند؟ .. دراین مدت 34 سال هنوز هم چشم به راه آن ها بوده وچشم به دروازه هستیم که شاید روزی به دیدار ایشان مؤفق شویم..تا قبل از حکومت جهادی ها من برای اطفالم نگفته بودم که پدر شان را امین جانی محبوس کرده است. تا این که اطفالم پر عقده و ازجامعه متنفر نشوند وسوالاتی درذهن شان پیدا نشود که پدر مان چه جرمی کرده بود که محبوس شده بود. من همه رنج ها رابه تنهایی خود به دوش کشیدم. برای فرزندانم مادر، پدر ومعلم زنده گی شان شدم. نگذاشتم احساس بی پدری کنند وکمبود پدر را حس نمایند…”
***
در رابطه به نظام الدین که دریادداشت زلیخا جان نام برده شده است، رفیق سید حسن رشاد چنین می نویسد :
سید حسن رشاد :
” .. در رابطه به نظام الدین سفاک و قاتل جبون : او از ولسوالی گذره هرات تحفه جنرال قادر به امین سفله بود که این حرف را خودش با مباهات یاد می کرد…. او را همجنسان ( رفقایش ) خودش زنده زنده سوختاندند که فریاد هایش فضای اسمار را پرکرده بود. وی را درلوای کوهی مستقر دراسمار ولایت کنرسوختاندند . قسمی که اول به پاهایش فیر کردند وبعداً او را درمیان شعله ها آتش پرتاب کردند.” به مصداق این بیت شاعر : خون ناحق دست از دامان قاتل برنداشت // دیده باشی لکه های دامن قصاب را.”
***
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم [ می کشیم ] فریاد
ای جلاد
ننگت باد
*****