یادواره هایی ازعمران سحر

منتظر آزادی

 
او نیز مانند صد ها زن ، مرد ، پیر و جوان با دو دختر کوچک اش منتظر آزادی ، زندانی خود بود.
هراسان و وحشتزده گاهی به راست و زمانی به چپ نگاه می کرد. لبان خشک و باریک زنانه اش ، بدون آنکه حرفی بزند ، تکان می خورد. شاید در دل دعا می خواند و یا شاید می گفت ، انتظار بس است . یا شاید می گفت که خوب به یاد دارم که دژخمیان خون آشام چگونه شب از در و دیوار به خانه ای ما ریختند و در مقابل چشمان ما دست های اورا… بستند . یکی آن خیلی زشت و پست فطرت بود. بروت های بزرگ ، چهره استخوانی و چشمان از حدقه بیرون داشت. شوهرم چیزی گفت و او با قنداق تفنگ بر شانه اش محکم کوبید. چیغ زدم که رحم کنید او بی گناه است . خودرا مقابل اش انداختم و چیغ زدم که به اطفال معصوم اش رحم کنید. اما چنان مست از باده پیروزی شده بودند که فراموش کرده بودند، این باده گساری های جنون آمیز ، صبح خجالت آوری هم به همراه دارد.
دستی از مهر مادرانه بر سر دختر های کوچک اش کشید ودر حالیکه چادر سفیدش را به دور سرش می پیچید به آنها گفت: هوا سرد است ، بیا در بغل مادر خودرا نزدیک سازید تا هر سه مان گرم باشیم. امروز صبح از خوشی و عجله چای صبح را هم نخوردید. آخر خانه ما از زندان پلچرخی خیلی دور است. خوب شد که وقت آمدیم ، حال بخیر پدرتان می آید و باهم میریم خانه و … حرف هایش تمام نشده بود که خاموش شد و به یاد آورد که وقتی شوهرش را بردند ، به کدام دفتر ، ریاست و ارگان نبود که نرفته باشد؟ اما کسی از مرگ و زندگی او برایش حرفی نداشت.
حس عجیبی داشت. ترکیبی از خوشی ، امید ، ترس و ناامیدی . چشمانش به دروازه بزرگی زندان پلچرخی دوخته شده بود. سربازان سلاح بر شانه در داخل و بیرون زندان و آدم های در حال انتظار آزادی عزیزان شان. شور و سرو صدای زیادی بلند بود. فریاد ها و صدا ها بلند و بلندتر شده رفت آدم ها گروه گروه کوشش داشتند تا به دراوزه زندان نزدیک شوند. او هم از جایش بلند شد و دستان دو طفل خودرا گرفته شتابان به جلو شتافت. زندانیان بیرون می شوند و دوستان شان با چیغ و فریاد گاهی با خنده و زمانی با اشک های خوشی آنها را در آغوش می گیرند. دیوانه وار به هر سو می دود. طفل هارا با خود می کشاند و دست آنهارا رها نمیکند.
ساعت ها سپری شد و او عزیز خودرا پیدا نکرد. آرام ، آرام همه رفتند . بروی زمین سرد و یخ زده نشست و هردو طفل اشرا در اغوش فشرد و سخت گریست. دستی بر شانه اش گذاشته شد و بالا نگریست که سربازی برایش گفت: مادر دیگر زندانی در زندان نیست. خانه بروید که ناوقت شده است. برایش دعا کنید. روح شهیدان شاد.

” اولین قتل ”
پنجره های اتاق باز و پرده های آن گاهی راست و گاهی به چپ به دست باد های موسمی سرگردان اند. باران شدید اتاق را نم نم تر و تازه می سازد. اتاقی که سالها مست و خندان از موسیقی و دوستان کتاب خوان بود مگر حالی ، حجره ای از سکوت و بی صدا است. از جایم بلند میشم و می خواهم که پنجره هار ببندم. اما دوباره بر می گردم و دنبال عینک های خود کنج و کنار اتاق را کور مال کرده می گردم. دستی به میز می برم و آرام ، آرام به روی کاغذ ها و کتاب هایم . ها ! یافتمش و به چشمان میگذارم. باد و شمال شدید کلکینچه ها را به هم می زند و شیشه ای ندارد که ازهم بریزند. شیشه ها روز های قبل به اثر شدد راکت ها ازهم ریخته شده بود. به یک کلکین پتو و رو کش خواب نصب کرده بودیم و به دیگر پلاستیک ها میخ کوب شده است. ..
این یاد واره تازه را به شما عزیزان خواهم نوشت. خیلی جالب است و حوصله مند به خوانش آن باشید.

2
” اولین قتل ”
با این پرده ، پتو ، روکش و پلاستیک به کلکین ها ، اتاق به روز روشن هم شام تار میگردد. اما چاره ای نیست که نیست.
اگر بار دیگر به کلکین ها شیشه نصب کنم ، شاید چند ساعتی دوام نیارند و با شلیک راکت ها چنانکه زنده های این شهر هر آن ساعتی دوان دوان بافریادها و شیون دنبال اجزای بدن کشته شدگان خود به باغ ، زمین ، باغچه ، کوچه ، پس کوچه ها پا برهنه و یخن پاره می دوند ، شیشه ها هم دوامی ندارند. آخر ضرور نیست که پول را به دست باد بدهم ، شیشه خریداری و بعد از ساعتی همه خرد و ریز ، ریز از دور و بر کلکین ها جمع نمایم. اصلن دکان های شیشه فروش ها هم نیست ، همه تاراج شدند. جاده و پائین چوک در آتش جنگ می سوزد. معلوم نیست که شیشه فروش ها ، چه تعدادی زنده اند و کسانی در حال فرار و چه تعدادی از جهان ما از اثر این جنگ رخت بستند و رفتند. آخر پولی هم نیست که شیشه بخرم. مدت زیادی می شود که تعداد زیاد کارمندان دولت حقوق نگرفته اند. ادارات دولتی فلج است. کسانی که به شهر نزدیک و یا در مناطق نسبتن آرام زندگی دارند ، امکان دارد که به وظیفه بروند و اما متباقی همه خانه نشین و منتظر مرگ از گرسنگی و یا از راکت باران اند.
یک ، یک این مصیبت ها در ذهن و روحم رخنه میکند. چه کنم؟ چاره چه است؟ کار و وظیفه نیست یک کمی پول که است آن هم به زودی تمام می شود آینده تاریک و مبهم. آخر این شکم نان می خواهد. مادر مو سپید و مریض ، خواهر و برادر. یا خدا این چه مصیبت است؟
عینک هایم کمی تاریک می شود از چشم بر میدارم و تمیزش میکنم که تر و خیس است. میگم که آنقدر زود خودرا از دست دادی که گریه میکنی؟ نه ! گریه نیست قطره های باران است ، کنار پنجره استاده ام. به حویلی و به درختان آن نگاه دارم باران درخت ها را شسته و صحن حویلی چه سیر آب شده است . روز های تابستان حین که از وظیفه می آمدم ، بعد از چند دقیقه ای دست و آستین را بر می زدم و به آبیاری گل ها و سبزیجات روی حویلی می پرداختم. خدا میدانست و جانم که با آن دوله بزرگ رابری سیاه با ریسمان رابری آن که از کوچه مراد خانی ، صرف برای آبیاری خریده بودم ، ساعت ها مصروف آبیاری می شدم. عجب با دوام و مقاوم است. بلا هم نمی زنیش ، زمان زیادی می شود که از آن استفاده میکنم. دستان من هم با آن ریسمان سیاه رابری که از تایر های غیر استفاده موتر ها ساخته شده بود ، عادت کرده بود. نه آبله میزد و نه شاریدگی . بخاطر که این تمرین روزمره ام شده بود. اکثر روز ها مادر صدا می زد که اول ابدان و بیلر آب را برای خانه آب بگیر ، بعد به گل ها و سبزیجات. چاه آب عجب پاک و شفاف بود تا ختم کارم چندین بار از آب پاک و زلال آن می نوشیدم. اما حالا دلم خیلی گرفته است. دستم یاری ندارد که چند دقیقه ای به روی حویلی کار کنم. سرم را در زیر باران از پنجره اتاق که در منزل دوم است ، بیرون می کنم و به گلدان های گل می بینم. دو روز است که از گلخانه بیرون کرده ام تا به کرد های گل غرس کنم اما یک روز را به روز دیگر محول میکنم و از کنار آنها آرام و خون سرد رد می شوم.
صدای ریزش آب باران در داخل اتاق به گوشم می آید. به عقب نگاه میکنم که از سقف اتاق ، آب به روی قالین می چکد. به سقف خوب دقت میکنم که ریزش آن آهسته ، آهسته زیاد شده میرود. قالین را دور میکنم و فکر میکنم که آبرو بام مسدود شده است و به عجله از در اتاق بیرون میشم تا به بام بروم و آبرو را تمیز کنم. شتابان به دهلیز روان هستم که پایم به گیلاس شیشه ایی آب می خورد و به دور تر با برخورد محکم به سمنت دهلیز ریز ، ریز می گردد. بلند فریاد می زنم و خواهر کوچکم را میگم : احمق ، کور هستی که گیلاس آب را در روی دهلیز ماندی؟ لحظه ای مکث میکنم و به توته های شکسته گیلاس و آب ریخته شده از آن می بینم و با خود میگم: کی را صدا زدی؟ خواهر که فریاد ترا نشنید. آنها دیگر در خانه نیستند. این منم که چند روز و شب ، یکه و تنها در این خانه و حویلی ام.


به جنازه یکی اقارب می رویم. در تکسی پهلوی مادر مو سفید خود در چوکی عقب موتر نشسته ام. در ازدحام ترافیک و یا راه بندان گیر شده ایم. نزدیک به پل سوخته. هوا گرم و گرد و خاک جاده ها ، فضای نا خوش آیندی به مشام می دهد. شانه ام را سپر ساخته و شیشه دست چپم را باز نگه داشته ام که مادر مو سفیدم تکلیف قلبی دارد و کمی هوا داخل تکسی شود. هوش و هواسم به او مو سپید است که زمانی دستی داخل موتر می شود و تقاضای پول دارد. جوان با مو های ژولیده و لباس فرسوده به تن دارد. خیلی جوان است ، به چهره… اش می نگرم هنوز هزاران امید زندگی در هر خط صورتش به واضح خوانده می شود. دستش می لرزد. مادر پولی به دستش می دهد و دریور فریاد می زند : پودری است ، پیسه نتی!
من خشک شده ام مانند یک مجسمه ای که هزاران برداشت تماشاگر دارد و خودش خشک و بی روح. به دریور نگاه می کنم و به مادر سپید مویم و به جوان معتاد. تکسی آهسته آهسته حرکت می کند . دریور چیغ می زند و میگه: او مادر ببین زیر پل را نگاه کن همه پودری ها اند. من هم به آن دریای خشک و بی رحم نگاه می کنم ، ده ها انسان به حالت فجیعی افتیده اند. یک بار دلم می شود چیغ بزنم و فریاد کنم ، توهین کنم به زمین و زمانش به تمام عرش و ملکوتش ، یا خدا تو می توانی ببینی و یا پرده ای از شرم بر رخ کشیده ای؟
ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن
دلم تنگه… دلم تنگه..
بخواب، ای دختر نازم
بروی سینه بازم
که همچون سینه سازم
همش سنگه… همش سنگه..
نشسته برف بر مویم..
شکسته صفحه رویم
خدایا! با چه کس گویم
که سر تا پای این دنیا
همش ننگه… همش ننگه..


کمونست بودیم و به چهار کتاب منکر.”
و با صد ها صحیفه نا باور.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز خواستم تا ادامه از یاد واره های جنگ جلال آباد را بنویسم. اما با کمال تاسف که چند مسج در انباکس خود داشتم. همه اش فحش و توهین . من را کمونست ، بی ایمان ، کافر و مرتدد ،وبا چهار کتاب و نمیدانم صد هاصحیفه منکر از حق تعالی خوانده بودند.
خواستم به او عزیزان بنویسم : اگر کسی شاهد داشته باشد که من به چهار کتاب آسمانی باور ندارم؛ لطفن ثبوت کنند. در غیر آنها واجب القتل اند. نه م…ن
اگر من و دوستانم یک بلست زمین و جایگاه شخصی و یا دولتی را غصب کرده باشند ؛ بیشک که ما واجب القتل هستیم.
اگر ما به عزت و ناموس کسی تعرض کرده باشیم ، بازهم واجب القتل
اگر رشوت خورده باشیم و خون یتیم و بیچاره را برای خود در شیر پور قصر آباد کرده باشیم؛ بازهم واجب القتل
اگر یکی از همرزمان ما کدام خانه و یا ویلا داشته باشد ، چه در داخل کشور و یا بیرون؛ بازهم واجب القتل
اگر ما کافر و بی دین بودیم ، مسجد و قران کتاب الهی را را حریق کرده باشیم ؛ واجب القتل
اگر ما در شهراه ها پاتک داشتیم و خون مردم خودرا نوشیدم؛ واجب القتل
اگر ما کشور را فروختیم به 43 قدرت بزرک دنیا ؛ واجب القتل
اگر ما بچه بازی و زن بازی را مروج ساختیم؛ واجب القتل
اگر ما صد ها جوان خودرا معتاد به هیروین و کوکاین ساختیم؛ واجب القتل
اگر ما زمین و یا مزرعه کشت کوکنار داشتیم؛ واجب القتل
اگر در زمان ما ، ملا امامی به دختر بچه ده ساله تجاوز جنسی کرده باشد ؛ واجب القتل
به ده ها و هزار های دیگر…
حال تو خود بیا و بخوان که کی کافر و و اجب القتل است؟.


در قفسه کتابها نگاه میکنم و چشمم به یک نام آشنا به روی جلد یک کتاب میخورد. عینک هایم را از چشم بر میدارم و با تمیز کردن، دوباره برچشمان میگذارم. شاید اشتباه کنم؟!
“اردو و سیاست”
جنرال محمد نبی عظیمی
با عجله بر قفسه دست می برم و کتاب فروش ایرانی برایم صدا میزنه. آغا حوصله کن، چه شده بگذار برایت کتاب را بدهم.
من به حرف های آن پیره مرد کتاب فروش توجه ندارم. اما چیزیکه توجه دارم ، این جنرال را فکر نمی کردم که نویسنده باشد. …
خوب یادم می آید که در جنگ جلال آباد ، این نام آشنا “جنرال محمد نبی عظیمی” روز اول او بود که به قوماندانی جنگ جلال اباد آمد. زیر زمینی میدان هوایی جلال آباد…همین لحظه در نظرم مجسم است. زینه های که از روبروی منزل بالایی میدان ، مستقیم به دروازه قوماندانی بود. تمام افسران و صاحب منصبان عالی رتبه همه روز و شب برای اخذ اوامر می آمدند.
یک شب قبل یک جنرال دیگر با ستاره ها ….

۲

“خوب یادم می آید که در جنگ جلال آباد ، این نام آشنا “جنرال محمد نبی عظیمی” روز

اول او بود که به قوماندانی جنگ جلال اباد آمد. زیر زمینی میدان هوایی جلال آباد…همین لحظه در نظرم مجسم است. زینه های که از روبروی منزل بالایی
میدان ، مستقیم به دروازه قوماندانی بود. تمام افسران و صاحب منصبان عالی رتبه همه روز و شب برای اخذ اوامر می آمدند.
یک شب قبل یک جنرال دیگر با ستاره ها ….”
***
تا به این بخش خوانده بودید….
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به سر شانه هایش که درخشانی از شهامت و مردانگی داشت از محل قومانده رفته بود.امشب عیار دیگری از تبار رزمندگان با سربازان خود ، پیوند خون گرفته است.
شهر در خون جان های شرین عزیزان خودرا را شستشو دارد . حمام خون است و رگبار مسلسل ها . نفس می کشم ، به ریه ها باروت است. آسمان جلال آباد سرخ و فریاد دارد: از برای خدا و پیامبر رحم به طفل و ریش سفید و پیره زن کنید.
تازه به شهر خون با قطار نظامی رسیدیم. ما سر قطاریم در یک ماشین محاربوی…
آغا این کتاب را می خواهی؟
این صدای ناخوش پیره مرد کتاب فروش ایرانی ، مرا از روز های جنگ جلال آباد به محوطه این گنجینه کتابها ، دوباره آورد.
آغا پول اش را نفد میدهی؟
میگم به حساب من برسان . اخیر ماه معاشم را می گیرم.
خوب است اما از دو کتاب دیگر که گرفتی با آن یکجا محاسبه می کنم.
بلی حتمن در اخیر ماه چک می فرستم. کتاب را از دستم می گیرد و در برگه یاداشت خود قیمت آنرا می نویسد و در خریطه پلاستکی که نشان و علایم فروشگاه اورا دارد میگذارد. من این پیره مرد کتاب فروش را سالها است که می شناسم . همیش برایم از نویسندگان افغان،کتابی که به دسترش قرار می گیرد اطلاع میدهد.

3
از دکان این پیره مرد کتاب فروش بیرون میشم و خریطه پلاستیکی که کتاب “اردو و سیاست” در بین آن است به عجله سمت موتر ام می روم. هی! شاید چقدر دیر شده باشد و بازهم جریمه پارکینگ بدهم. یکی از شهر های بزرگ دنیا است و زمین دیگر جای پا ،نه به زنده جان بلکه به غیر او هم ندارد. این زنده جانها به نام انسان ، شب و روز خواب ندارند وبیست وچهار ساعت این شهر در حالت بیداری است.
چراغ های ترافیکی در جاده ها، ازدحام عابرین و رفت و آمد وسایل نقلیه، “خنده ها ی مستان رهگذر “به یاد بیت زیبای ا…ز فارانی میرم …
.یادم می آید که از پل سرخکان الی شهر جلال آباد ، یک بار با چند زنده جان بنام انسان برخوردیم. جنرال غفور از کلکینچه ماشین محاربوی سرخودرا به داخل آورد و فریاد زد: استاد کو! برید او آدم هارا بیارید. ماشین محاربوی استاده شده و تورن میرویس به شانه من زد وگفت: تو و سرباز دیگر را اشاره کرد که پائین شوید. دوان دوان در بین مزرعه و کشت زار دنبال زنده جان بنام انسان می رویم. تورن میرویس نفس زنان به من میگه : منتظر امر نباش فقط ضربه کو. من هم در حالت دوش کلاشینکوف لعنتی را به حالت ضربه آماده می سازم.

ادامه …

تورن میرویس به شانه من زد وگفت: تو و سرباز دیگر را اشاره کرد که پائین شوید. دوان دوان در بین مزرعه و کشت زار دنبال زنده جان بنام انسان می رویم. تورن میرویس نفس زنان به من میگه : منتظر امر نباش فقط ضربه کو. من هم در حالت دوش
کلاشینکوف لعنتی را به حالت ضربه آماده می سازم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تا به این قسمت خوانده بودید.

4…
گاهی یک اشتباه کوچک حادثه غم انگیز بزرگ را به بار خواهد آورد و گاهی بسی این اشتباه های کوچک نسلی را به غم و اندوه جبران ناپذیر به گورستان از ماتم دفن خواهد کرد. من به بردباری و شهامت روانشاد تورن میرویس ارج میگذارم. (روحش شاد. در دفاع از خوست جان شرین خودرا فدای آرمان های مردم و وطن خود کرد.)
نزدیک آنها شدیم و تورن میرویس از سمت چپ یک حلقه محافظتی را تشکیل داد و من و سرباز دیگر را با اشاره دست هدایت داد که حلقه امنیتی راست آنرا بگیریم. اندک ترین حرکت از جانب مقابل شاید منجر به مرگ چندین انسان شود. ما در حالت جنگ هستیم و به کدام کنسرت موسیقی و مهمانی عصر دعوت نشده ایم. هر حرکتی از جانب مقابل، شاید جسد چندین انسان بر زمین بغلتد و افسوس بعدی دیگر آن جسد هارا که اگر حضرت عیسی روح الله هم بیاید به پا نخواهند ایستاد.

5
این جنگ عصا و اشاره دست نیست که بحر را ازهم شق کند تا لشکر بگذرد. این جنگ عصر حاضر است. جنگ کلاشینکوف که با یک چشم برهم زدن سی مرمی را طرفت روانه میکند. این جنگ تخنیک سلاح های مدرن است. دیگر عیسی روح الله و موسی کلیم الله بدرد نمیخورد. دیگر عصا مار نمی شود و دیگر مرده زنده نخواهد شد که اگر مرمی کلاشینکوف را نصیب شود.
این را با خود میگم و فکرمیکنم که تا به کی مردم ما کمی سر به گریبان نمی آرند؟
تورن میرویس با آنها گپ میزند و مردم عادی و غریب کار اند. تنها هراسی که داشتند …، آن بود که یکی آنها پسر جوان و فکر میکنم عسکر گریز بود.. برمی گردیم به ماشین محاربوی و هزاران بار شکر میکنم که کدام برخوردی نشد.
کتاب می خوانی یا قصد حرکت داری؟ چشمان سبز ، مو های خرمایی و خنده بر لبان دل از دل خانه بیرون میکند تا به او پاسخ ندهی. کتاب “اردو سیاست ” را کنار چوکی میگذارم و میگم: این محل از شما باشد. حرکت میکنم و باز چشمی می اندازم به نویسسنده کتاب”جنرال محمد نبی عظیمی” چقدر ممنون احسان این شخص هستم که خدا میداند. چگونه می توانم که از خدمت او تشکری کنم؟ شاید روزی موفق شوم که بگویم: جنرال اجازه میدهی که دستت را بفشارم و از خدمتی که به من کردی تشکری کنم؟
بعد از ختم وظیفه جلا ل آباد چند بار تصمیم گرفتم که به دفترش بروم و یک سلام عسکری با اخلاص و محبت منحیث برادر کوچک تقدیم اش کنم و بگویم: جنرال صاحب تشکر. نی! جراات نکردم.

6
“مردی که هرگز نخندید”
این رمان را سالها قبل ، زمانی در نو جوانی خوانده بودم. نویسنده تصویری در رمان زیبای خود دارد از مردی که با همه مشکلات زندگی،سرنوشت،تقدیر و یا تدبیر نتوانست زندگی دلخواه خود را رقم بزند. آنگونه سرنوشت به او فشار آورد که تا وقت مرگ هرگز لبخندی بر لبان نیاورد.
سرباز کندک محافظ قطعه 235 ستردرستیز وزارت دفاع هستم. من تمام افسران بلند رتبه نظامی که به وزارت دفاع همه روزه میآیند ، می شناسم.قوماندان کندک ما دگرمن غفور نام دارد و شخص بسیار با تربیت و یک نظام…ی ورزشکار است. گویند: که در چندین جبهات رزمیده است. گاهی که با ما صحبت میکند و دستان خودرا پائین و بالا در هنگام سخنرانی میکند به خوبی می توانم تشخیص دهم که چند کلک او در دست راستش نیست. نشانه های از جراحی هم به صورت و کناره لب راست او نمایان است. هیچگاه خنده بر لب های او ندیدم و کسانی دیگر هم ندیده بودند. هر موقعیکه به صورتش نگاه میکردم،همان عنوان رمان بیادم می آمد “مردی که هرگز نخندید

7
“شله ای مرگ”
ماه دوازدهم سال است،ماه حوت و چند روز بعد، آغاز بهار و شگوفایی زندگی نوین است. از دروازه عمومی قصر دارالامان مقر وزارت دفاع قدم زنان آهسته و آرام به سمت تولی ام می روم که کاتب تولی را دیدم و بعد از چند دقیقه صحبت به شوخی از او پرسیدم که امروز به غذا ظهر چه حواله است؟ خنده کنان به من میگه: چیزیکه زیاد خوش داری! میگم : شوخی میکنی؟ با کتاب راپور اعاشه که بدست دارد،به شانه ام می زند و میگه: نوش جان.
من این شله عسکری را بسیار بد می برم هیچ خوش ندارم و خورده هم نمی توانم. بارها روزی که شله پخته می شد، میرفتم از بازار افشار گندنه می خریدم و یا نان سیلو را با چای و بوره می خوردم و تمام سربازان به من می خندیدند و حتی بسیاری وقت ها به شوخی می گفتند که امشب باز شله حواله است. امروز چه کنم؟ برم بازار افشار! حال که وقت گندنه هم نیست. میگم که باید خبر قوماندان بلوک خدمت را بگیرم. آدم خیلی خوبی است شوخ طبیعت و بذله گو.
یک سلام عسکری جانانه برایش میدهم و در دل میگم که میداند ، این سلام مطلبی و از خاطر شله است. دست خودرا پیش می آرد و باهم قول میدهیم . قوماندان بلوک خدمت را خوب می شناسم و بامن بسیار صمیمی است. بگو بچیم باز به خاطر چه آمدی؟ چاشت است و حتمن آمدی که خبر مرا بگیری؟ برو قروانه ای تان حواله است. خنده می کند و منتظر من است که برایش چه جواب میدهم.
میگم: به خدا آدم باید انگشت به دندان بگیرد به این هوشیاری و زیرکی تان.
– برو بچیم من صاحب منصب هستم به شانه خود نگاه میکند و میگه که این رتبه را با تجربه و خون دل گرفته ام. سرباز خودرا صدا میزند که به این قروانه اش را همین جا بتی.
یک پلو مزه دار صاحب منصبی می خورم و روان طرف تولی ام می شوم و یادم می رود که از لطف قوماندان بلوک خدمت تشکری کنم، حالی شکم سیر شد.
در صحن قوماندانی تولی ، تورن میرویس با چهار سرباز دیگر مسلح با کلاشنیکوف ، تجهیزات و پرتله استاده اند. می پرسم که چه شده؟ تورن میرویس میگه که وظیفه است ، نمیری؟ بدون اینکه فکری بکنم و بپرسم که وظیفه کجاست و چند روز است ؟ میگم ، می روم. من هم مسلح می شوم و در همین اثنا موتر هشت سلندره کمی دورتر از ما توقف میکند و تورن میرویس به ما هدایت میدهد که حرکت. دو سرباز پیشتر از من به عقب موتر هشت سلندره بالا می شوند و من سلاح خودرا به سربازی که در بالای موتر است میدهم و پا را بالای تایر موتر گذاشته و با دست از لبه چوبی موتر می گیرم و بلند میگم: یاالله بخیر بریم وظیفه که چند روز از خوردن شله بیغم شوم. همه باهم می خندیم و خبر نداریم که این وظیفه چه روزی های برایمان رسم و خط کشید که مرگ را ده ها بار با گوشت و پوست لمس کردیم و حتی گاهی احساس کردم که مزه مرگ را هم چشیدم و زمانی هم شد که صرف دو و یا سه دقیقه از مرگ فاصله داشتم.
موتر جیپ با سرعت در پیشروی موتر ما استاده شد و تورن میرویس با عجله نزد موتر جیپ خودرا رساند و بعد از سلام و تعظیم دروازه جیپ باز شد و تورن جنرال عبدالغفور معاون لوی درستیز (روحش شاد) پیاده شد. بعد از چند دقیقه مختصر ما حرکت کردیم اما من تا حال نمیدانم که وظیفه کجا است؟ رو به سرباز که پهلویم است ، می کنم و می پرسم که کجا میریم؟ او میگه که سروبی برای چند روز می رویم.
از قصر دارالامان مقر وزارت دفاع آهسته، آهسته دور شده و موتر های ما با دور از چهاراهی دهمزنگ به استقامت شهر در حرکت است.
عابرین در جاده ها ، موتر ها ، بایسکل و کراچی های که از کناره آنها می گذریم ، رستورانت ها ودکان های که برای جلب مشتریان انواع و اقسام اجناس را در معرض چشم شان قرار داده است. نگاهی به بوت های عسکری ام می اندازم ومیگم که باز چه عزم سفر بستی ! یک دید کوتاه به سربازانیکه با من اند ، می افگنم. همه خاموش ، ساکت و در رویا های غرق اند. شاید از رفتن به این وظیفه خوش نباشند؟ یادم می آید در دوره اول سربازی مرا جبری به نفر کشی دادند و از کندک تجمع الی میدان هوایی نظامی کابل مانند یک تعبیدی چگونه به هواپیما انداختند و سه سال و چند ماه را در سخت ترین شرایط جنگ شب و روز را در کوه و دشت ها سپری کردم. اما این بار من خودم حاضر شدم که به وظیفه بروم. با خود میخندم که از دست این شله لعنتی.

8
صخره ای بر فرق ناموس وطن”
این صخره ها از بالای کوه های سر به کف می غلتدد و بر فرق ناموس وطن می خورد. وحشی های درنده از آن کناره ها پائین می شوند و عزت زنان و خواهران خودرا مانند گرگان وحشی می درند. من سربازم و می رزمم بار ها صدا می زنم که فدای خاک پای وطن و ناموسم. این کلاشینکوف که بر دست من است برای حفظ آبروی شما است.
به تنگی ابریشم رسیده ایم. جنگ شدید جریان دارد. چند روز قبل ، در تنگی ابریشم بر کاروان ملکی وحشی های درنده حمله نموده اند. بر زنان تعرض کرده و مردان و اطفال …را گردن زده اند.
این منطقه جگدلک است. نمیدانم در آن موقع چرا این صخره هاو این کوه های بی رحم از شرم نریختند؟ شاید بسیار بیغرت بودند؟ و یا به بی غیرتی این انسان نما ها خواستند تمسخر به دنیا بدهند؟ نمیدانم.
دلم می شود فریاد بزنم به آواز بلند بگویم: شرم به انسانیت ، شرم بر غیرت و شرم به مردانگی.
لباس زنان و دختران عزت رفته را در هر گوشه و کنار صخره و سنگ می بینم. دلم می شود چیغ بزنم و به خدا توهین کنم. دلم می شود از انسان و انسانیت رو بگردانم وگاهی دلم می شود سکوت کنم … سرم را در پا هایم بگیرم و چیغ بزنم. آیا خدای هست؟ اگر هست از شرم و حیا پرده بر فلک خود کشیده است. دلم یک سکوت می خواهد. نه ! فراتر از سکوت…
دلم فراتر از سکوت می خواهد! یک مرگ و همیش آرام

9
پیش از آنکه به جنگ تنگی ابریشم در گیر شویم ، چند روزی در سروبی ماندیم. شب اول است که به سروبی رسیدیم؛ جیپ جنرال غفور را با موتر هشت سلندره که ما در عقب آن نشسته ایم ، با ده ها خم و پیچ دره هاو کوه های سروبی همراهی داریم. شب مهتابی است و ستاره ها به ما چشمک دارند. نمیدانم که این چشمک زدن ها مارا همراهی می کنند و یا می خواهند بر ما گلیم فاتحه پهن کنند. اما هر چه هست ، حال آمده ایم.پا ها را دراز کرده ام و کلاه سربازی ام به سر سینه گذاشته ام. با خود این زمزمه دارم.
هر پائین …و بالا رفتن موتر در راه ناهموار مارا گاهی مانند امید های زندگی بلند و زمانی به نشیب می برد. به مهمانخانه المتوکل ظاهر شاه رسیدیم. با دیدن این قصر زیبا به قدرت خداوندی تعجب میکنم که سایه خدا چه زندگی داشته و خدا که بر سایه اش این گونه نعمت ها را عنایت نموده ، خودش چه دنیایی دارد؟ (بخشی از این یاد واره را قبلن نوشته ام. ضرور به تکرار نمیدانم.)
صبح همان شب ، به قرارگاه فرقه 60 آمدیم، خیمه و قرارگاه برپا شد .

10
“جاده بدون رهگذر”
چند روزی در سروبی ماندیم و بعضی روز ها کسانی می روند و از بند آب سروبی ماهی هارا به جال می اندازند و به پیشواز سال نو و جشن نوروزی با همه ، افسران و سربازان قرارگاه ، آسوده از همه دغدغه های جنگ ، می خوریم واز فضای آرام و زیبای طبیعت سروبی لذت می بریم.
روز ها بدین منوال میگذرد . سروبی آفتاب دل انگیز و آسمان شفاف دارد. چه لذتی دارد که برای چند دقیقه ای از این آفتاب حیات بخش جان و روح خودرا آرامش داد. تکیه به یک سنگ بزرگ دورتر از قرارگاه نموده ام و از این نعمت طبیعت خودرا بی نصیب نمیگذارم. رویا هایم در آسمان نیلگون سروبی پرسه می زند . از دره ها و کوه های سر به فلک می گذرند به زادگاهم ، به شهرم ، به ازدحام بازار های کابل ام و به جوش وخروش دکانها و رستورانت ها که زمزمه ها و موسیقی آن مرا با خود جاده به جاده و کوچه به گوچه می برد. چند سالی نوروز و سال نو را با فامیل ام نبوده ام. ای کاش وظیفه زود تمام شود که امسال بتوانم شب سال نو و نو بهار را نزد فامیل باشم. غذا های نوروزی آماده می شود همه به یک دیگر سال جدید را تبریک می گویند. تلویزیون و رادیو برنامه های جالب و موسیقی پخش و نشر می کند. سرود و خوشحالی است از آمد آمد بهار.
اما !!!
اینجا چه خاموشی است ! تا چشم قدرت دید دارد بجز کوه و سنگ دیگر چیزی نیست . کوه های خاموش و هیبتناک ، سنگ های بی جان و روح. در جاده کابل-جلال آباد به روز ها رهگذری نیست. جاده ای بدون رهگذر!
صدای می شنوم که مرا مخاطب ساخته و میگه: بخی چه چرت میزنی؟ به سمت چپ نگاه میکنم که یکی از سرباز های همسفرم . چنان مست و خندان و با شتاب به جانب من قدم برمیدارد که گویی خبر نهایت خوشی را همراه دارد. میگه : بلند شو که بریم وظیفه ختم است.
چه میگی ؟
وظیفه ختم است.
قوماندان صاحب گفت که قطار آماده حرکت است. ما میریم بخیر کابل جان.
باورم نمی شود . راست میگی؟
بیا ببین که قطار آماده است.
از جایم بلند می شوم و با او به عجله طرف جاده کابل- جلا ل آباد می رویم .
یا خدا چه زود دعایم را قبول کردی! میرم کابل زیبایم ، کابل که مرا در آغوشش پرورش داد و شب سال نو با فامیل ام می باشم. سرباز همسفرم از بس خوشحالی لب هایش بهم نزدیک نمی شود. و بار بار تکرار دارد که میرم کابل جان ، بخدا میریم کابل جان. چشمم به قطار آماده حرکت می خورد و یک تکان ناخودآگاه میخورم. بار دیگر به قطار دقیق تر می بینم. با خود میگم: هی! که ما چه زود خوش باور می شویم. سرباز همسفرم مانند مریض های روحی از بس خوشحالی نزدیک به جنون است. میگم صبر!!!
چه شده؟
ما کابل نمی رویم
چرا؟
دستم را بلند می کنم و به قطار که آماده حرکت است برایش نشان می دهم و میگم: به قطار نگاه کن.
بلی ! قطاری است که بخیر کابل جان میریم.
خوب دقیق ببین.
می بینم و کور نیستم
ما کابل نمی رویم
پیشرویم ، خودرا مانند یک پرخاشگر می اندازد و چیغ میزند که چرا کابل نمیریم؟
ببین که روی قطار سمت جلال آباد است. اگر ما کابل می رفتیم و وظیفه ختم بود روی قطار سمت کابل می بود. ماشین محاربوی را می بینی؟ برای قوماندان قطار است. ما موقع حرکت به وظیفه از قصر دارالامان به غند 52 مخابره آمدیم و جنرال غفور در جیپ و ما در موتر هشت سلندره تا سروبی رسیدیم. پس چه ضرورت که حال جنرال غفور با ماشین محاربوی دوباره به کابل برود؟.
وظیفه ختم نیست و تازه آغاز شده است. سرباز همسفرم به قطار نگاه میکند و یک باره چهره خندان و مست او مانند کوه های هیبتناک سروبی و سنگ های بی جان و روح این دره ها ، کوه های از یخ و ناامیدی بر چهره اش می ریزند و همه خوشی و شادمانی اورا برباد می دهند

11
“خدا حافظ سـروبی”

آماده حرکت هستیم. من به کناره عقبی ماشین محاربوی دستم را گذاشته و به محوطه فرقه 60 سروبی ، جای که چند روز محل قرارگاه بود می نگرم. به دور تر ها به آن قصر المتوکل که شب اول رسیدن مان به سروبی آنجا سپری کردیم و به جاده کابل-جلال آباد.
خدا حافظ سروبی ، ما می رویم. این آسمان شفاف و نیلگون تو ، آفتاب دل انگیز و کوه های هیبتناک تو همیش استوار و پایدار باد….
خدا حافظ سروبی ، ما می رویم. برای ما دعا کن که بازگشت داشته باشیم. به جنگ می رویم ، برای کشتن یکدیگر. می رویم که کسانی را بکشیم و کسانی منتظر اند که مارا بکشند. طفلی یتیم شود و زنی بیوه ، مادری بی فرزند و پدری یعقوب وار سالها به هوس دیدار فرزندش بگرید و کور شود.
من از جنگ نفرت دارم!!! اما من یک سربازم و این وظیفه من است ،وظیفه هر سرباز برای مردم و کشورش.
خدا حافظ سروبی ، ما می رویم . نمیدانم که ایا بر میگردم یا نه؟ ما به جنگ می رویم و میدانم که شاید تعدادی از همراهانم دیگر بر نخواهند گشت.
خدا حافظ سروبی ، ما می رویم. اما حرف آخر فراموشم نشود ، تشکر از او ماهی های لذیذ و مزه دار.
تورن جنرال عبدالغفور و بعد تورن میرویس و ما سربازان داخل ماشین محاربوی شدیم. من آخرین سربازی هستم که دست راست چوکی کنار دروازه ماشین محاربوی نشسته ام. مقابل من جنرال غفور در قسمت پیشرو، پهلویش تورن میرویس نشسته اند. جاده ای باریک احاطه به کوه ها و دریا را با عالمی از حیرت و دلهره پشت سر می گذرانیم. هیچ کس حرفی نمی زند. نه اینکه حرفی برای گفتن ندارند ، بلکه همه در خود غرق و با ذهن و درون خود در بحث و مجادله.
قنداق کلاشینکوف را بر سطح ماشین محاربوی گذاشته ، میله آن رو به سقف و در بین دو پا جا داده و با دست محکم گرفته ام. گاهی زیر چشمی آرام به سوی جنرال غفور می بینم ، قسمیکه متوجه من نشود. راحت و متین نشسته است و گاهی پلک های چشم را بالای یکدیگر برای چند دقیقه ای نگاه میدارد مثل اینکه با خود زیاد می اندیشد. سکوت را می شکند و رو به تورن میرویس می کند و میگه: ” میرویس! ما یک بار در جلال آباد محاصره نمانیم.” تورن میرویس به سویش می بیند و می خواهد که چیزی بگوید که جنرال غفور میگه: ” نی! من به قوت های رزمی خود باور دارم.” بعد حرفی گفته نمی شود و همه در سکوت.
در ابتدای وظیفه من در مورد آغاز جنگ جلال آباد چیزی نمی دانستم و آگاه نبودم که در جلال آباد جنگ آغاز شده است. اما چند روزی که در سروبی بودم گاه گاهی از افسر و یا سرباز ها خبر های از جنگ شدید می شنیدم. هجوم وحشیانه ای بر ثمر خیل ، قتل افسران و سربازان بدست عرب ها و چچن ها و پاکستانی ها ، راکت باران شهر جلال آباد ، قتل عام مردم ملکی عم از زن، طفل، پیره مرد و تاراج کاروان ملکی در تنگی ابریشم و تعرض به عزت زنها.
به جز از صدای غرش ماشین محاربوی در این گذرگاه مرگ که با هر خم و پیچ این جاده انعکاس عجیبی تن و وجود را می لرزاند، دیگر نوایی نیست

12

همه ساکت و آرام . صدای دلخراش ماشین محاربوی ،گاه گاهی افکار هر یک مارا از رویا ها به خود می کشاند. همه برای کشتن و یا کشته شدن روان هستیم. نه امیدی و نه آرزوی که برگشت داریم یا نه. غرش ماشین محاربوی و وسایط نقلیه دیگر به عقب ما ، در این دره مرگ انعکاس عجیبی در ذهنم ایجاد میکند. ما برای مرگ قدم میگذاریم ، در استقبال مرگ و یا مرگ را ارمغان داریم.
از کلکینچه کوچک ماشین محاربوی نگاه مختصر میندازم و می بینم که به تنگی ابریشم نزدیک شده ایم. من این راه کابل-جلال آباد را زیاد …رفت و آمد داشتم . در زمانی که هنوز جنگ ، خون ریزی و برادر کشی نبود ، با فامیل و دوستانم بارها آمده بودم. چه زمانی بود که ناوقت های شب از شهر جلال آباد به سمت کابل می آمدیم و با دوستان و رفقا در جریان راه می خندیدیم و آهنگ مشهور بلبل حبیبیه را گوش میدادیم :” لارشه ننگرهار کمیس د تور ماته راوله تازه تازه گلونه*”
این آهنگ احمدظاهر را با خود زمزمه میکنم که یک بار ، ماشین محاربوی ما از زمین بلند شد و به سمتی پرتاب شد. همه خیالات و رویا ها ، یک باره به دریای خروشان کناره دست چپم ، شتابان و بدون تاخیر با امواج آب های مست و بی خبر از دنیا ، به سنگ سنگ این امواج خورده و مرا با خود به کناره دور می افگند.
چیغ و فریاد جنرال غفور تا حال طنین انداز گوش هایم است که گفت: پائین شوید و امنیت بگیرید. من نمیدانم که چگونه در زیر رگبار مسلسل ها و انفجار های توپ و راکت از ماشین محاربوی پریدم و به سمت راست که کوه های سر به فلک پر از دشمن، پریدم؟ جنگ شدید راباز هم تجربه کردم.(این جنگ را قبلن دوبار نوشته ام . شاید تکرار به خواننده گرامی خسته کن باشد.)

 قسمت13
” انار بی دانه ”
دگرمن از ما می خواهد که منتظر باشیم تا وظایف سربازان خودرا منظم نماید. چند دقیقه گذشته بود که در جاده ، تانکی با شتاب و با سرعت زیاد به ما نزدیک می شود و دگرمن با اشاره دست آنرا امر توقف میدهد و با تانکیست بعد از یک صحبت مختصر به ما می گوید : بروید بالای تانک ، شمارا می رساند. به عجله به تانک بالا می شویم و به دگرمن می بینم که دست خودرا به علامت خدا حافظی به همه بلند می کند و ما هم نتنها که رسم تعظیم عسکری نمودیم ، من خودم قلبن از مهربانی او تشکری می نمایم.
حرکت کردیم در این جاده ناهموار و تخریب شده . گاهی تانک چنان در چقوری های سرک پائین می رود که گویی از تپه ای در حال سقوط هستیم. مانند جوک خودرا به بالای تانک چسپانده ایم که اندک غفلت شاید به دور افگنده شویم. زمانی هم هراس آنرا داریم که شکار کدام ماین ضد تانک نشویم.
بعد از طی مسافت نسبتا زیاد به محلی رسیدیم که تپه زار و کمی همواری دارد. تانک توقف نمود و تانکیست از کلکینچه تانک سر بیرون آورد و گفت: شما بروید و با دست به سمت تپه ها اشاره کرد. از او تشکری نموده و به تپه ها نزدیک می شویم که در همین اثنا صدای خواهش کمک را می شنویم. کسی بلند میگه : “کمکم کنید ”
سربازی جانب آن می دود و به ما می گوید که بیایید کمک کنید. صاحب منصب است ، بریدمن و پای راستش الوده به خون و نمی تواند که با پای زخمی راه برود. نمی پرسم که چگونه و چطور زخمی شدی ، یکی سلاح اورا می گیرد و من یک سرباز دیگر دستان اورا به شانه هایمان انداخته حرکت می کنیم . اما او نمی تواند راه برود پای راستش شدید زخم برداشته است. برایش می گویم که به شانه های من بالا شو و مانند یک طفل خورد سال اورا از زمین بلند می کنم و برایش می گویم که تشویش نکو هنوز هم کمی از قوت جوانی مانده است. او در همین حالت درد زخم پا ، بلند می خندد.
اینجا یک قوت نظامی جابجا است و فکر میکنم که غند 9 کوهی باشد. ( اما دقیق به حافظه ام نیست. ) به بلندی تپه بزرگی بالا شدیم که در مقابل ما ، تورن میرویس با چند سرباز مسلح در حال پائین شدن هستند. با دیدن ما لبخندی بر لبان او ظاهر میگردد و با خوشحالی می گوید: شکر که پیدا شدید. من در حالیکه زخمی را حمل می نمایم برایش می گویم که ما شکر می کنیم که شمارا پیدا کردیم. همه می خندیم و سربازان به عجله می آییند و زخمی را با خود می برند. تورن میرویس می گوید که معاون صاحب ( تورن جنرال عبدالغفور) خیلی عصبی است و مرا هدایت داد تا بروم شمارا پیدا کنم. شکر که خودتان آمدید و مرا از سرگردانی بزرگ نجات دادید.
اینجا همه پوسته ها به شکل و یا بلنداژ اند. هوا تاریک شده و شام غریب به یاد کشته شدگان تنگی ابریشم ، سرخی خون الود بر کناره های مهتاب نقش بسته است. تورن میرویس را تعقیب داریم و به یک بلنداژ نسبتا بزرگ رسیدیم. کمی راحت شدیم و احساس کردم که خیلی گرسنه هستم.
چیزی برای خوردن است و یا نی؟ رو به تورن میرویس می کنم و چند سرباز که آنها را نمی شناسم ، دور و بر اورا حلقه زده اند.
با یک اشاره تورن میرویس به سربازان دور و برش ، در چند دقیقه نان و چای برای ما آماده می شود. مانند گرگ گرسنه و درنده ، حرفی نمی شنوم و مصروف خوردن غذا هستم. هر لقمه که به دهن می برم یادم می آید که چگونه در جنگ تنگی ابریشم ، به جای رسیدم که یک قروانه عسکری چپه شده بود و من احساس گشنگی سخت داشتم. با میل کلاشینکوف قروانه را بلند کردم و برنج منجمد شده از زیر قراونه مانند بهترین غذا برایم معلوم شد. نمیدانم چه زمانی از آن گذشته بود. توته ای کندم و خوردم…

ادامه قسمت 13 /2
” انار بی دانه ”
یک بار تورن میرویس به من میگه: زخمی شدی؟ میگم :نی !
پس چرا خون در لباس تو است؟
کدام خون ؟ چه میگی؟…
به پای راستم متوجه می شوم که آلوده به خون است. پایم را تکان می دهم که فعال است و میخندم و میگم: خوب شد که گفتی زخم تازه است و گرم . من متوجه نشده ام. این خون از آن زخمی است که اورا حمل کردم.
بعد از چند دقیقه ای تورن میرویس بیرون می رود و بعد دوباره می آید و رو به من می کند و میگه: تو پیره اول هستی فلک را نمی گذاری که نزدیک اتاق استراحت معاون صاحب شود. از جایم بلند میشم و به دنبال تورن میرویس میرم. در راه با خود میگم که ، هی کم طالع ! هنوز خستگی های ات رفع نشده بود که پیره برآمدی. بازهم شکر می کنم که پیره اول هستم. من از پیره نیمه شب بسیار بدم می آمد. به محل اتاق و یا بلنداژ جنرال غفور رسیدیم که جنرال غفور و یک دگروال اورا همراهی دارد. این دگروال قومندان غند( فرقه) است. قد بلند ، سفید چهره و مست و شاداب معلوم می شود. در همین کم روشنایی شب مهتابی می توانم چهره با شهامت و خندان اورا خوب ملاحظه کنم. لباس نظامی به تن و اندامش زیب دارد. اما از ذهن و مفکوره سیاسی اش چیزی نمیدانم. این که وظیفه من نیست و به خود حق هم نمیدهم زیرا من یک سربازم. جنرال غفور سویم می بیند و میگه: پیدا شدید؟ خودرا مانند یک درخت خشک شده راست نگه میدارم و با یک تعظیم عسکری دیگر حرفی گفته نمی توانم.
بسیار کسانی که با جنرال غفور در وظیفه قبلن رفته بودند از او شکایت می کردند که زشت زبان و زود عصبی می شود. اما من در این وظیفه اورا بسیار مهربان و برخوردش را با ما سرباز ها صمیمی یافتم. مانند یک پدر مهربان با ما برخورد داشت. و حتی بسیار موقع ها به ما بچیم خطاب میکرد.( این که چه مفکوره و یا خط سیاسی داشت و سگرت زیاد دود میکرد و … موضوع شخصی خودش بود.)

ادامه قسمت 13/3
” انار بی دانه “

اینجا از جنگ و صدای مهیب انفجارها خبری نیست. آرامش و سکوت نسبی است. اما از استحکامات ، بلنداژ ها و مواضع انداخت چنین بر می آید که این آرامش و سکوت قبلن نبوده و یا دوام دار نخواهد باشد. بلنداژ ها طوری اعمار شده است که از انداخت سلاح های ثقیل دشمن محفوظ باشد و نمایندگی از آن دارد که از تیررس ضربات توپچی دشمن دور نیست. من در دور اول خدمت سربازی ام سه سال و چند ماه را در این بلنداژ ها سپری کرده بودم و این مغاره نشینی را خوب بلد بودم.
امشب هم بعد از گذشت سالها بازهم پای سرنوشت و تقدیر مرا دوباره در این مغاره ها کشاند و خاطرات آن دور سال هارا در ذهن و در مقابل چشمانم به نمایش گذاشت. سال ها پرواز کردند و رفتند اما آن خاطرات تلخ و گاهی شرین هرگز فراموشم نخواهد شد. زمانی رسید که سخت در محاصره دشمن به ماه ها قرار داشتیم. از بلنداژ ها و مواضع انداخت ارمان و هوس می بردیم که برای چند دقیقه ای اگر شده ، بتوانیم از آفتاب و از نور جهانبخش آن لذت ببریم. اما نه! مگر ” کله ای مارا مار گزیده بود ” که با هر جنبنده ای صدها مرمی دشمن زمین و زمانش را به فغان بیاورد! انبار های مواد غذایی رو به اتمام می رفت و گاهی توته نانی را می خواستم که به دقت ببینم و لابلای آنرا از حشره و ناپاکی تمیز کنم و بعد بخورم ، در خاتمه متوجه می شدم که چیزی به خوردن نمی ماند. دوستان زیادی را از دست دادیم . جوانان که با هزاران ارمان و امید از نزد ما رفتند و کشته شدند.
روح آن جوانان آغشته بخون شاد باد. در جمع ما حالا نیستند اما خاطرات و فداکاری آنها فراموش ناشدنی است . امروز بازهم در تنگی ابریشم کشته دادیم. بازهم ده ها جوان از نزد ما رفتند. امروز بازهم ده ها پدر بی فرزند ، مادری چشم براه جگر گوشه اش ، خواهری در انتظار برادرش و برادری که امید دارد اورا در آغوش گیرد. اما با دریغ و درد که او دیگر بر نمی گردد.
شب مهتابی است. آسمان صاف و بدون ابر. می توان تا فاصله ای نسبتا دورتر دید. مهتاب چه روشنایی در این دل تاریک شب دارد! به او آسمان صاف و بدون ابر پر از ستاره هایش می نگرم و میگم: ای که از آن بالا ها نظاره داری ، تا به کی ؟ تا به کی اشک بریزیم ؟ تا به کی کشته شویم و بکشیم ؟
هر چند دقیقه ای از محل استراحت جنرال غفور چند قدمی دورتر میرم و به اطرافم به دقت می بینم و مطمین می شوم که کسی نزدیک نیاید. او قوماندان و آمر قطار است شخص با صلاحیت و افسر عالی رتبه است و اندک غفلتی شاید باعث بدبختی بزرگ به همه شود. سرباز قوماندانی همین محل در شروع پیره برایم یک اریکین را آورد و گفت که درکنج خندق ارتباط کوزه آب برای نوشیدن و یک بوجی انار بسیار مزه دار که تازه از تگاب اورده اند ، می باشد. هر هرقدر که میل داشتی انار بخو که بسیار شرین و لذیذ است. خیلی سرباز مهربان و خوش برخوردی بود. سر بوجی انار را باز می کنم و یکی بر میدارم. انار به دستم باز یک ترصد می کنم و این انار چه شرین و با مزه است. دومی و سومی … بر میدارم و می خورم و با خود میگم که بخور این انار هارا که خدا میداند از این جنگ بر می گردم یا نه ؟ اما بی نصیب از این انار بی دانه تگاب نمانم.
پیره ام تمام می شود و سرباز بعدی را میگم که انار بخوری مگر در جیب هایت نگذاری که فردا مارا انار دزد به همه معرفی نکنی. خنده می کند و میگه: اول جیب های خودرا ببین .
امشب را اینجا به صبح رساندیم و حوالی ظهر به سمت جلال آباد حرکت کردیم. بعد از مسافتی نسبتا زیاد به حومه شهر جلا ل آباد رسیدیم. قطار ما ایستاده شد. دست چپم ساحه وسیعی است پر از علف زار ها. مردمان زیادی با لباس ملکی و نظامی دیده می شود. تعداد کثیری از زن ها و اطفال که هر کسی بکس و یا بوقچه های لباس با خود دارند. دقیق تر نگاه می کنم ونظرم را این جماعت وحشتزده زیادتر بخود جلب می کند. صدا های متفرق و خفیف انفجار از دورتر ها شنیده می شود. یا خدا اینجا چه خبر است ؟ هنوز نمیدانم و خیلی ذهنم را کنجکاو می سازم که چیزی بدست آرم. زمانی متوجه میگردم که آنها با یورش و دوان ، دوان از هر کنج و کنار به ساحه علف زار چنان با عجله میرند که گاهی طفلی از آغوش مادر به زمین می افتد و گاهی پیره مردی به زمین چندین ملاق میخورد . کسی دنبال بکس و یا بوقچه رها شده بر نمیگردد. چند سرباز پولیس مسلح جلو آنهار می خواهند که بگیرند اما کوشش آنها بی نتیجه است.

14
” غسل خون ”
جلال آباد در آتش می سوزد. بی رحمانه بر در و دیوارش ، بر مردم شاد وخندانش ، بر مزرعه و گشتزارش و به همه دارو ندارش آتش افروخته اند. رحم به هیچ زنده جانی نیست و آدم کش ها بهشت را ازریختن خون این مردم بیگناه سراغ دارند.
این شهر دوست داشتنی ام ، غسل خون دارد. از در و دیوار آهنگ مرگ زمزمه دارد. حضرت عزارئیل در این شهر یکی نیست بلکه هزاران شده است. هر در و دروازه را ، جانگیر و ملک الموت دق الباب دارد. هر خانواده این شهر به سوگ و ماتم نشسته است. کسی توان ندارد که مر…ده خودرا به حظیره ببرد و کسی راه بیمارستان را نمی داند. زیرا بیمارستانی وجود ندارد و همه به آتش می سوزد.
فریاد میزنم که شاژور دیگر را پرتو (نصب کن). چیغ میزنم و بار بار میگم که شاژور دیگر را پرتو . تکانی نمی خورد. هیچ شلیک نمی کند. دستم کار نمیکند ، دست چپم، خون الود شده است و میدانم که زخمی شده ام. به شکل اخپوری خودرا طرف دوستم می کشم. بالای موضع اش میرسم که سرش بالای کلاشنیکوف مانده و تمام لباس اش آغشته بخون. دست و پایم می لرزد . نمیدانم چرا؟ شاید از مرگ ترسیده باشم. اما این مرگ چیزی نیست که از آن گریز داشته باشم. پس چرا بترسم؟ از چیزیکه گریز نداری و آخر به آن تسلیم خواهی شد،ضرورت به ترس نیست. نامش را می گیرم و فریاد می زنم که دستم به چپرکت آهنی قاغوش عسکری ، سخت و محکم می خورد. کمپل سبز را از رویم دور میکنم و به اطرافم نگاه میکنم. چند سرباز که با من همراه اند ، همه به خواب رفته اند. نمیدانم ساعت چند شب است؟


14/2

” حمام خون “\

این خواب مالیخولیایی وکابوس بود . عرق تمام بدنم را شسته است و به دست چپم نگاه میکنم که زخمی نیست. بالای بسترم نشسته ام ، همه خواب اند ، سکوت و خاموشی است. روشنایی اریکین از کناره بالایی قاغوش در دیوار مقابل سایه ای عجیبی را ترسیم کرده است . لحظه ای به آن دقیق می شوم و میگم: این یک هیولا است هیولای جنگ ، خون ، آتش و ویرانی که بر شهروندان جلال آباد سایه افگنده است. به دست چپم دوباره می بینم ، دستم سالم و زخمی نشده ام. اما آن سرباز چطور کشته شد؟ کی بود ؟ به سربازان همسفرم که همه در خواب اند ، به هریک نظر می اندازم . اما اینها نبودند. پس کی بود؟ دستم را به پیشانی می برم و بار دیگر عرقم را پاک میکنم و به سرباز کشته شده فکر میکنم. چهره جوان و سفید آغشته به خون اورا به نظرم مجسم می سازم. بار بار می بینم و بیادم می آید که اورا شناختم.
با شتاب از بسترم می خیزم و کلاشینکوف را برداشته به سمت اریکین میرم. سلاحم را سر شانه انداخته وبا اریکین از قاغوش بیرون میشم. تاریکی است و به کمک روشنایی اریکین دهلیز طولانی را با قدم های بسیار تند ختم و به درب اتاقی استاده می شوم و دروازه آنرا آهسته باز میکنم. از دهن در دخولی اتاق ، اریکین را بلند میکنم تا بتوانم داخل اتاق را ببینم. اتاق بزرگی است و چند چپرکت آهنی دومنزله که مخصوص استراحت سربازان می باشد در یک سمت آن است. کمپل های آبی سربازی ، منظم بالای هر بستر کشیده شده است و هیچ سربازی نیست. قاغوش خالی از سرباز است.
یک قدم پیشتر داخل قاغوش می گذارم و به اطرافم نگاه میکنم. هیچ کسی نیست. کجا شدند؟ آن سرباز سفید چهره و جوان آنجا نشسته بود. او خیلی جوان بود. صورتش مانند برف سپید شده بود و دستش به کلاشینکوف می لرزید. من اینجا نزدیک دروازه ، مستقیم مقابل او استاده بودم. خوب می دیدمش ، بسیار جوان بود و هنوز منظم پشت لب سیاه نکرده بود. او متوجه من نبود ، چشمان معصوم و پاک او وحشتزده به همه می دید. اما من نمی توانستم که لحظه ای چشمم را از او دور کنم. او کی بود ؟ اسمش چه بود؟ نمیدانم. خیلی جوان بود و برای جنگ نبود. گاهی یکی از سربازان چیزی گفت و همه خندیدند مگر لب های یخ زده که از ترس و وحشت سرخی آنرا از دست داده بود ، توان خندیدن را از دست داده بود. نمیدانم که پدر ، مادر و خواهر و برادر او چه حال دارند؟ فرزند خوردسال آنها امشب به خط اول جنگ می رود!
با خود میگم که خدایا کاش بتوانم اورا کمک کنم . کاش توان و قدرت آنرا میداشتم ، کلاشنیکوف را از دست اش می گرفتم و می گفتم که برو فرزندم این برای تو نیست. دور بینداز این لعنتی را و کتاب ، کتابچه و قلم مکتب ات را بردار. اما من هیچ کاره ام و چیزی از دستم بر نمی آید.
بسیار مایوسانه از اتاق بیرون می شوم و به صحن این پایگاه نظامی در تاریکی شب ، اریکین بدست چند قدمی می زنم. زمانی متوجه می شوم که اینجا هیچ پیره داری نیست و با عجله دور و بر این تعمیر را می بینم که خبری از پیره و پیره داری نیست. با خود میگم که ما در جنگ هستیم و دشمن در چند قدمی . اگر من تا صبح با این اریکین هر طرف بروم کسی نیست که از من بپرسد که کی هستی و کجا میروی؟
آرام آرام احساس ترس و خوف سراپایم را می گیرد. با عجله داخل دهلیز طولانی می شوم و اتاقی دیگری را هم می بینم که چند میز و چوکی دارد و خالی از سرباز یا افسر. به قاغوش بر میگردم و سربازان همسفرم در عالمی از خواب غرق اند. بالای بسترم می نشینم و با خود فکر میکنم که چطور اینجا آمدیم ؟
بلی ! روز گذشته ما به حومه شهر جلال آباد رسیدیم و قطار ما نزدیک ساحه نسبتا وسیع علف زار ها برای چند دقیقه ای توقف کرد. هلی کوپتر ها در آسمان از دور نمایان شدند و پیش از آنکه نشست کنند ، ما حرکت کردیم. بعد از طی کمی مسافه ، شام روز به این پایگاه نظامی رسیدیم. تورن میرویس به ما گفت که امشب شما آرام اینجا استراحت کنید من و جنرال غفور به قوماندانی می باشیم. فردا زمان حرکت به شما احوال میدهم. در این اتاق دو سرباز و یک افسر که لمری بریدمن بود با دیدن ما خیلی خوش شدند و با هریک دست دادیم و کوشش داشتند که از قطار که با ما از کابل آمده چیزی بدانند. من برایشان گفتم که قطار مکمل و منظم رسیده و جای کدام تشویش نیست. لمری بریدمن رو به دو سرباز نمود و گفت: من برایتان گفته بودم که کمک از مرکز می رسد و حال شما خاطر جمع باشید.
چند دقیقه بعد اینها با ما خدا حافظی نموده و رفتند. رو کش سفیدی را از بستری در آوردم و به زمین هموار کردم. کاسه های شوربا بالای آن با نان که هرگز لذت آن از یادم نمی رود ، یک یک چیده شد. دو سرباز دوان دوان کاسه های شوربا و نان لذیذ را بروی این رو کش سفید می گذارندو با لبخند و صمیمیت از ما استقبال دارند….

15

” گرگ دریا “

بعد از آن کابوس وحشتناک ، خواب از چشمانم رخت بربست و آرام ، آرام تیر سحر را بر این پایگاه نظامی شاهد هستم. شب دیگر راهم اینجا به سر رساندیم. از قاغوش راه می افتم برای هوای تازه سحرگاهی و نسیم بهار. چند قدمی می روم و به اطرافم نگاه دارم که چشمم به چند اتاقی چوبی و کانتینر آهنی که خیلی جالب و زیبا برای رهایش ترتیب شده ، می خورد. شتابان جانب آن میرم و می خواهم بدانم که آنجا چه خبر است. به مجرد داخل شدن با خود گفتم : ای کاش که این محل را نمی دیدم. آلوده با کثافت و کلکین و دروازه را به یغما برده اند. جای کولر و یا سرد کن ، شگاف عمیقی بر دل غمگین این وطن بر جا گذاشته اند. همه چور و چپاول شده ، خانه خودرا دزدیده ایم. دزد بیرونی نیامده و به این محل نرسیده است ، هر چه شده از دست دزدان داخلی است . فکر می کنم که از بقایای قوای روس این ساختمان ها مانده باشد. انباری از کاغذ پاره ها توجه ام را به خود جلب می کند. خیلی زیاد است و نمیدانم که چرا این جا گذاشته، شده است ؟ در این محل پر از آلودگی و کثافت انبار شده است. سیخ تطهیر کلاشینکوف را بیرون می کنم و باآن این انبار را زیر و رو می کنم.
کتابچه پهره داری ، راپور اعاشه ، دفتر معاملات سربازان ، تعلیم نامه عسکری ، کاغذ پاره های نیمه شاریده و چشمم به یک کتاب می خورد. با سیخ تطهیر کلاشنیکوف آنرا بلند می کنم. تکانش می دهم تا از گرد وخاک و یا حشرات مضر پاک گردد. ” گرگ دریا ” رمان از ” جک لندن “. با عجله بر میدارمش و صفحات آنرا سریع ورق می زنم.
من یکی از رمان های این نویسنده امریکایی سوسیالست را که ” آوای وحش ” نام داشت سالها قبل خوانده بودم و بنامش آشنا بودم.
کتاب را می گیرم و خوشحال می شوم که در خرابه ای گنجی پیدا کرده ام.
به قاغوش می آیم و بالای بسترم نشسته این رمان را ورق می زنم.
” نمیدانم از کجا شروع کنم ، فقط بعضی مواقع علت وقوع تمام این حوادث را بگردن…” هنوز صفحه دیگر را بر نگشتانده بودم که فریاد تورن میرویس برآمد که بلند شوید که حرکت می کنیم. کتاب را در پرتله می اندازم و فکر می کنم که گنجی با خود دارم. گنج روز های تنهایی ام و شب های بیکسی ام.
شتابان و با عجله روان به سمت ماشین محاربوی شدیم.وبه سمت میدان هوایی جلال آباد. دشمن از ما با ده ها انداخت توپچی و راکت و سلاح ثقیله پذیرایی کرد. به میدان هوایی رسیدیم و جنرال غفور با یک حرکت سریع از ماشین محاربوی بیرون شد و ما به تعقیب آن …

16

تعمیر و یا ساختمان میدان هوایی جلال آباد ، کانکریت و به شکل پخته اعمار شده است. خط پرواز فلج است و آهن پاره های از راکت و مرمی های توپچی دشمن به هر سمتی پراکنده است. ساختمان میدان در اثر اصابت راکت ها چهره وحشتناکی به خود گرفته است.از پله ها بالا رفتیم و به منزل اول داخل شدیم چندین اتاقی به نظر میخورد که زمانی دفتر های کاری بوده و فعلن بجز از نظامی ها دیگر اثری از مسافرین و کارمندان ملکی نیست. این اولین بار است که من داخل ترمینل میدان هوایی جلال آباد شده ام ، نه برای انتظار هواپیما و پرواز به کابل و یا کدام ولایت دیگر ، بلکه برای جنگ و کشتن. از منزل اول به زیر زمینی پائین شدیم و جنرال غفور شتابان داخل اتاقی که مستقیم روبروی زینه ها بود ، داخل شد و ما سرباز ها عقب در منتظر ماندیم.
زیر زمینی میدان هم داری چندین اتاق است . دهلیز و یا رهرو باریکی دارد . سمت راست زیرزمینی مسدود است و راه به میدان ندارد. اما دست چپ قسمت اخیر زیرزمینی دروازه کوچکی است به جناحی از میدان هوایی. از هر اتاقی بعد از چند دقیقه ای ، یک و یا دو افسر بیرون می شود. ما با دیدن آنها رسم و تعظیم و سلام نظامی نموده ، آنها بعد از علیک گفتن با یک دید عمیق به سر تا پای هریک ما می نگرند و به اتاق جنرال غفور می روند.
تورن میرویس از قرارگاه بیرون می شود و به ما می گوید که به سمت چپ زیرزمینی آخرین اتاق برای شما است. خیلی کوچک است و صرف سه چپرکت آهنی دومنزله در آن جابجا شده است. وظایف مارا یک یک تشریح می نماید و بعد خودش دوباره به قرارگاه می رود.
من خیلی خسته ام و شب گذشته استراحت مکمل نداشتم. آن خواب وحشتناک و دیدن او سرباز کم سن ، روح و ذهنم را زیاد اذیت نموده بود. هوا نسبتا گرم و روز آفتابی است. کلکین یا کلکینچه ای در این اتاق نیست تا هوای تازه را نصیب شویم. بالشت را از زیر کمپل آبی سربازی بیرون میکنم و به زیر سرم میگذارم و کلاه سربازی ام را به رویم گذاشته ، بعد از لحظه ای به خواب عمیق می روم. صدای انفجار قوی خواب را از چشمانم با دود های سیاه به اسمانها با خود برد. کلاه را از صورتم بر میدارم و به سرباز های همسفرم می نگرم ، همه خاموش و حرفی نمی زنند. چهره های هراسان و با دید های مشوش به یکدیگر می نگرند. این انفجار با چندین دگرش همراهی شد.
بعد از ساعتی تورن میرویس به اتاق ما آمد و گفت: ما بوظیفه می رویم و شما متوجه وظایف داده شده ، باشید. به دو سرباز هدایت داد تا اورا همراهی کنند. دیگر او به جلال آباد بر نگشت . ما ماندیم ، رها در آینده تاریک و مبهوم با دود و آتش جنگ جلال آباد.
دو یا سه ساعتی گذشته بود که سرباز پهره دار آمد و گفت: لوی درستیز آمده ( جنرال آصف دلاور ) از جایم بلند شدم و گفتم جدی میگی؟ بدون آنکه منتظر جواب او شوم ، روان به سمت قرارگاه شدم و دروازه قرارگاه را آهسته باز کردم. جنرال اصف دلاور عقب میز بزرگی در سمت چپ اتاق نشسته است.
دیگر رویای زود برگشتن به کابل و ختم وظیفه از سرم پرواز کرد. من قبلن با خود می اندیشیدم که با رسیدن قطار اکمالاتی به جلال آباد، وظیفه بعد از چند روز محدود شاید تمام گردد و ما دوباره به قطعات اصلی مان برگردیم. اما آن یک رویایی بیش نبود. حضور جنرال آصف دلاور بحیث قوماندان جبهه مرا متیقن ساخت که وظیفه بدین زودی ها تمام نخواهد شد. شاید ماه ها را با این جنگ لعنتی با هوای گرم ، حشرات و خزندگان مضره دست و پنجه نرم خواهیم کرد. اما جنرال آصف دلاور چگونه به جلال آباد آمد؟
در آنزمان من چنین تصور داشتم که جنرال غفور با تورن میرویس و دو سرباز به میدان هلی کوپتر ها همان روز رفتند و جنرال آصف دلاور ذریعه هلی کوپتر ها که به جلال آباد رسیده بود ، انها به کابل با همان هلی کوپتر ها پرواز کردند. اما چند سال قبل در یکی از وبلاگ و یا سایت انترنتی یک افسر امنیت دولتی خاطره خودرا از جنگ جلال آباد در یک بخشی چنین نوشته بود: ” ما از قرارگاه خود صبح روز به سمت پلچرخی کابل حرکت کردیم. با قطار اکمالاتی به قوماندانی جنرال آصف دلاور لوی درستیز یکجا شده و راهی جلال آباد شدیم. “


17

” خرگاه فلک “
لوی درستیز قوای مسلح افغانستان جنرال آصف دلاور قوماندان جبهه است. افسران زیادی از ستردرستیز وزارت دفاع در جبهه شرق با سایر جزوتام های که برای اجرای وظیفه به جلال آباد آمده اند وبا قطعات قوای مسلح ننگرهار وظایف محاربوی را به پیش می برند. من اکثریت این افسران عالی رتبه را می شناسم زیرا من سرباز قرارگاه هستم. ساعت ها در روز و شب ها را الی نزدیک به سحر به دهن دروازه قرارگاه به سر می رسانم. زمانیکه یکی از قوماندانان جبهه برای اخذ اوامر و ارائه راپور جنگ به قرارگاه می آید ، محافظ او چه سرباز یا افسر در محل پهره داری با ما می باشد. به مرور زمان ما باهم معرفت و شناخت خوب پیدا کرده ایم. از تمام جبهات جنگ توسط اینها معلومات مکمل بدست می آورم.
روز ها پی هم می گذرند و بجز از جنگ دیگر کدام نوای از شهر جلال آباد شنیده نمی شود. ( قبلن از جریان های جنگ نوشته بودم و لازم به تکرار نمیدانم.)
با گذشت هر روز برای روز بعد لحظه شماری داریم که وظیفه ختم می شود و ما دوباره به قطعات اصلی مان بر می گردیم. اما روز به هفته تبدیل می شود و هفته ها به ماه و ماه به ماه ها.
هوای جلال آباد گرم و گرمتر شده می رود. دود و آتش جنگ ، هر ساعت خبر مرگ و ریختن خون ، حشرات و خزندگان مضر ، نبود تسهیلات تشناب و حمام ( یک کانتینر در یک کناره میدان ، بدون دروازه وجود داشت. ما چند نفر سرباز از او برای شستشوی جان یا حمام استفاده می کردیم. زمانیکه انداخت راکت و توپچی دشمن توقف میکرد ما به حرکت می شدیم و دو یا سه سطل آب را با خود دوان دوان به کانتینر می بردیم و چنان با سرعت حمام می کردیم که نمی دانستیم اول سر را شستیم و یا پا را.) شهر به یک ویرانه ای مبدل شده است. مردم آن هراسان و و حشت زده اند. هر روز جنازه است و هر روز زخمی. صدای چیغ و فریاد آنها گوش فلک را کر می سازد اما فلک بی رحم هم گوش های خودرا بسته است. روز ها و شب ها را در تهکویی ، زیر زمینی و یا بلنداژ های که در حویلی خود به شکل غیر فنی اعمار کرده اند به سر می رسانند.
چشم دید و قصه های دلخراشی از کشته شدن این مردم مظلوم و بی گناه همه روزه می بینیم و می شنویم. در یکی از روز ها به قول اردوی نمبر یک رفته بودم و یک واقعه ای دلخراشی را چنین برایم گفتند: ” فامیلی بی بضاعتی در یک خانه کرایی زندگی می کردند. چون انداخت توپچی و شلیک راکت های دشمن به محلات مسکونی شدد یافته بود ، آنها بخاطر حفظ جان خود بلنداژ در حویلی اعمار کرده بوند. انفجار ها پی هم شهر را می کوبد و آنها پناه به بلنداژ برده اند و تمام روز را آنجا می مانند. مادر بلند می شود تا در تنور که در صحن حویلی است نان بپزد . از شوهر و اولاد های خود خواهش می کند که شما همین جا باشید و کسی بیرون نیاید تا اگر کدام راکتی به حویلی اصابت کرد تنها یک نفر کشته شود نه که همه از بین برویم. مادر مصروف پختن نان در تنور است که راکت بالای بلنداژ اصابت میکند و همه فامیل اورا از بین می برد. مادر مشکل عصبی پیدا کرده و در این چند روز فقط چشمانش باز است و هیچ حرفی نمی زند و اشکی نمی ریزد.”
تمام این مصیبت ها همه دست به دست هم داده بالای روح و روان هر زنده جان این شهر اثر ناگواری بر جا گذاشته است. من هم آهسته آهسته فکر میکنم که وضع روحی ام رو به وخامت می رود. بخصوص وقتیکه بازهم یکی از همسفرانم را از دست دادم. او از نزد ما رفت و آخرین دیدارش را با من با یک لبخندی که هرگز فراموشم نمی شود ، کوه عظیمی از درد و افسوس را بر قلبم برای همیش برجا گذاشت. او مرا از مرگ نجات داد و به من لبخندی زد که بعد از کشته شدنش دانستم که معنی آن لبخند یعنی خدا حافظ .
وطندار میدانی که امروز بسیار خوش هستم؟
میگم: بگو چه خوش خبری است؟ فکر کنم که وظیفه ات ختم است ، میری بخیر کابل. خوشا به حال ات سال نو و نوروز را کابل می باشی.
میگه: کاش که میرفتم . خوشی ام دو چند میشد. اما شکر میکنم که خداوند برایم یک پسر داد. دو روز می شود که من پدر شده ام.
دستش را می فشارم و در آغوش می گیرمش و تبریک می گویم. آنقدر خوش است که در لباس نمی گنجد. او یک سرباز دوره احتیاط است در مخابره قرارگاه. در سروبی با هم آشنا شدیم و خیلی با ادب و شخص تحصیل کرده است. چنان خوش صحبت و شرین سخن است که اگر ساعت ها بااو سپری کنی خسته نمی شوی. نوید پدر شدنش را در سروبی برایم داده بود


18

” خرگاه فلک ”
در پناه تعمیر میدان هوایی ، نزدیک به در خروجی زیرزمینی به میدان ، دستگاه مخابره را جابجا نموده اند. دستگاه نسبتا بزرگ مثل یک کابین و یا اتاق میباشد. نمیدانم که این دستگاه چه نام دارد. خیلی مجهز و می توان با آن با کابل با تیلیفون های شخصی هم تماس گرفت. من هر هفته یکی یا دوبار نزد سرباز که مسئول همین دستگاه است ، میروم و به وزارت مالیه به یکی از دوستانم تماس می گیرم و او بعد نزد فامیل ام میرود و از همدیگر احوال میداشته باشیم.
از نگاه ارتباط با فامیل ام خیلی خرسند و آسوده ام. این سهولت در جنگ و چنین شرایط دشوار برای بسیار ها میسر شده نمی تواند. اما من هر گاهی که خواسته باشم از این امکانات با کمک همین دوستم استفاده کرده می توانم. اما بخت و روزگار همیش بر وفق و مرام ما به حرکت نمی باشد. گاهی هم روی دیگر خودرا به ما نمایان می سازد.
روزی در تیلیفون دوستم از وزارت مالیه برایم می گوید که مادرت به اثر حمله قلبی در بیمارستان بستری شده است. هرچند که نمی خواستم این مطلب را برایت بگویم اما لازم دیدم که شاید روزی از پنهان نمودن آن از من آزرده شوی. از او خواهش میکنم که فردا برادرم را با خود بیاورد در همین ساعت من زنگ میزنم. فردای آن روز سر ساعت به کابین دستگاه مخابره داخل میشم و از دوستم می خواهم که ارتباط مرا با کابل وصل کند. از چوکی بر می خیزد و مرا در آغوش خود می گیرد و میگه: بخدا باور داشته باش که دستگاه خیلی مصروف است ، فقط پنج دقیقه بعد بیا. بازهم از دستم محکم گرفته با یک لبخند از من معذرت می خواهد. میگم مشکلی نیست پنج دقیقه بعد میایم و از در کابین پائین می روم. از زینه به زیر زمینی داخل می شوم و در چند قدمی یک افسر که دو و یا سه بار اورا نزد سرباز مخابره دیده بودم ، به مقابل من می آید ، برایش سلام دادم و داخل اتاق شدم که صدای بلند و هیبتناک انفجار را شنیدم و در اول فکر کردم که این انفجار در کنار من اتفاق افتاد اما بعد از مکثی ، نمیدانم که با چه شتابی از اتاق بیرون شدم و بطرف در خروجی دویدم . همان افسر به زینه ها ایستاده بود و بالایم فریاد زد که بیرون نروی که دیگر راکت می آید. چندین انفجار دیگر هم پی در پی شنیده شد. به روی صحن زیرزمینی نزدیک زینه ها نشستم و دستانم را بروی گرفته مانند طفل گریستم. دوستم از نزد ما رفت ، گریه میکنم و میگم که او دیدار فرزند خودرا نصیب نشد.
از نزد ما رفت. او از من خواهش کرد که پنج دقیقه بعد بیایم. شاید اجل اورا خبر کرده بود و نخواست که من هم با او باشم تا هردو یکجا این دنیا را وداع بگوییم. شب را تا صبح نخوابیدم و گریستم. هر قدریکه سربازان همسفرم برای تسلی ام کوشیدن ، نتیجه نداشت. هر لحظه در نظرم ظاهر میشد و لبخند میزد. می دیدم پیشرویم نشسته باز هم سویم می بیند. می خندد و میگه که بسیار خوشحالم که دو روز می شود، که پدر شده ام. می گریم و بالای بستر نشسته باز سگرت را دود میکنم و میگم که ای پدر نامراد، دیدار اولین فرزند ات را با خود به آن دنیا بردی. حس میکنم تمام وجودم می لرزد. کوشش میکنم که بالای خود حاکمیت پیدا کنم اما موفق نمی شوم. از بسترم بلند می شوم تا کمی آب بنوشم ، شاید وضع ام را بهتر کند. اما سگرت دیگر را روشن می کنم طعم تلخ آن بدم میآید و بروی اتاق میندازم و با پایم خاموش می سازم که سوزش عجیبی حس میگنم و متوجه میگردم که پایم برهنه است. چشمم به کلاشنیکوف که کنار بسترم است ، میخورد. مستقیم مقابل چشمانم بلندش میکنم. شاژور نصب شده است و تسمه آنرا به دستم محکم می پیچم. میخواهم چیغ بزنم و کلاشنیکوف را بروی اتاق بکوبم ، ریز ریزش کنم اما چه سود؟ به میلیون ها کلاشنیکوف دیگر هم است . شاژور را از کلاشنیکوف جدا میکنم و به مرمی ها می بینم و دوباره نصب میکنم. میخواهم به قید ضربه آماده سازم و میل آنرا به زیر گلو بگذارم و با یک فشار به ماشه برای ابد خودرا از شر این دنیای کثافت بیغم بسازم. اما با این کار می توانم دوستم را دوباره برگردانم تا اولین فرزند خودرا ببیند؟ نه ! این کارم حماقت است. پس حتمن از مرگ ترسیده ام! نی . من حالا حاضرم که جانم را بگیرم، ترس و هراس از مرگ یعنی چه؟
با خود در جدال ام. شاید این یک حالت جنون و مشکل روحی باشد. بگیر بخواب ، کمی تحمل داشته باش و سرم زیر بالشت میکنم و دستانم را به آن فشار می دهم تا آواز و صدای نشنوم .

 

‎18 " خرگاه فلک " در پناه تعمیر میدان هوایی ، نزدیک به در خروجی زیرزمینی به میدان ، دستگاه مخابره را جابجا نموده اند. دستگاه نسبتا بزرگ مثل یک کابین و یا اتاق میباشد. نمیدانم که این دستگاه چه نام دارد. خیلی مجهز و می توان با آن با کابل با تیلیفون های شخصی هم تماس گرفت. من هر هفته یکی یا دوبار نزد سرباز که مسئول همین دستگاه است ، میروم و به وزارت مالیه به یکی از دوستانم تماس می گیرم و او بعد نزد فامیل ام میرود و از همدیگر احوال میداشته باشیم. از نگاه ارتباط با فامیل ام خیلی خرسند و آسوده ام. این سهولت در جنگ و چنین شرایط دشوار برای بسیار ها میسر شده نمی تواند. اما من هر گاهی که خواسته باشم از این امکانات با کمک همین دوستم استفاده کرده می توانم. اما بخت و روزگار همیش بر وفق و مرام ما به حرکت نمی باشد. گاهی هم روی دیگر خودرا به ما نمایان می سازد. روزی در تیلیفون دوستم از وزارت مالیه برایم می گوید که مادرت به اثر حمله قلبی در بیمارستان بستری شده است. هرچند که نمی خواستم این مطلب را برایت بگویم اما لازم دیدم که شاید روزی از پنهان نمودن آن از من آزرده شوی. از او خواهش میکنم که فردا برادرم را با خود بیاورد در همین ساعت من زنگ میزنم. فردای آن روز سر ساعت به کابین دستگاه مخابره داخل میشم و از دوستم می خواهم که ارتباط مرا با کابل وصل کند. از چوکی بر می خیزد و مرا در آغوش خود می گیرد و میگه: بخدا باور داشته باش که دستگاه خیلی مصروف است ، فقط پنج دقیقه بعد بیا. بازهم از دستم محکم گرفته با یک لبخند از من معذرت می خواهد. میگم مشکلی نیست پنج دقیقه بعد میایم و از در کابین پائین می روم. از زینه به زیر زمینی داخل می شوم و در چند قدمی یک افسر که دو و یا سه بار اورا نزد سرباز مخابره دیده بودم ، به مقابل من می آید ، برایش سلام دادم و داخل اتاق شدم که صدای بلند و هیبتناک انفجار را شنیدم و در اول فکر کردم که این انفجار در کنار من اتفاق افتاد اما بعد از مکثی ، نمیدانم که با چه شتابی از اتاق بیرون شدم و بطرف در خروجی دویدم . همان افسر به زینه ها ایستاده بود و بالایم فریاد زد که بیرون نروی که دیگر راکت می آید. چندین انفجار دیگر هم پی در پی شنیده شد. به روی صحن زیرزمینی نزدیک زینه ها نشستم و دستانم را بروی گرفته مانند طفل گریستم. دوستم از نزد ما رفت ، گریه میکنم و میگم که او دیدار فرزند خودرا نصیب نشد. از نزد ما رفت. او از من خواهش کرد که پنج دقیقه بعد بیایم. شاید اجل اورا خبر کرده بود و نخواست که من هم با او باشم تا هردو یکجا این دنیا را وداع بگوییم. شب را تا صبح نخوابیدم و گریستم. هر قدریکه سربازان همسفرم برای تسلی ام کوشیدن ، نتیجه نداشت. هر لحظه در نظرم ظاهر میشد و لبخند میزد. می دیدم پیشرویم نشسته باز هم سویم می بیند. می خندد و میگه که بسیار خوشحالم که دو روز می شود، که پدر شده ام. می گریم و بالای بستر نشسته باز سگرت را دود میکنم و میگم که ای پدر نامراد، دیدار اولین فرزند ات را با خود به آن دنیا بردی. حس میکنم تمام وجودم می لرزد. کوشش میکنم که بالای خود حاکمیت پیدا کنم اما موفق نمی شوم. از بسترم بلند می شوم تا کمی آب بنوشم ، شاید وضع ام را بهتر کند. اما سگرت دیگر را روشن می کنم طعم تلخ آن بدم میآید و بروی اتاق میندازم و با پایم خاموش می سازم که سوزش عجیبی حس میگنم و متوجه میگردم که پایم برهنه است. چشمم به کلاشنیکوف که کنار بسترم است ، میخورد. مستقیم مقابل چشمانم بلندش میکنم. شاژور نصب شده است و تسمه آنرا به دستم محکم می پیچم. میخواهم چیغ بزنم و کلاشنیکوف را بروی اتاق بکوبم ، ریز ریزش کنم اما چه سود؟ به میلیون ها کلاشنیکوف دیگر هم است . شاژور را از کلاشنیکوف جدا میکنم و به مرمی ها می بینم و دوباره نصب میکنم. میخواهم به قید ضربه آماده سازم و میل آنرا به زیر گلو بگذارم و با یک فشار به ماشه برای ابد خودرا از شر این دنیای کثافت بیغم بسازم. اما با این کار می توانم دوستم را دوباره برگردانم تا اولین فرزند خودرا ببیند؟ نه ! این کارم حماقت است. پس حتمن از مرگ ترسیده ام! نی . من حالا حاضرم که جانم را بگیرم، ترس و هراس از مرگ یعنی چه؟ با خود در جدال ام. شاید این یک حالت جنون و مشکل روحی باشد. بگیر بخواب ، کمی تحمل داشته باش و سرم زیر بالشت میکنم و دستانم را به آن فشار می دهم تا آواز و صدای نشنوم .‎

19

” خرگاه فلک “

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من دیگر آن شخص قصه گو و قصه شنو نیستم. حس می کنم که سکوت و خاموشی را ترجیح می دهم. شب ها در پهره داری محل قومانده با محافظین و همراه های افسران عالی رتبه ، میل و رغبتی ندارم که از جریان های جنگ چیزی بدانم. همه اش همان کشتن انسانها ، مصیبت و بربادی جنگ است. دیگر دلم گرفته از این ماجرا ها. روز ها به این می اندیشم که دیگر این وظیفه برای من ختم است. باید چاره و راه حلی جستجو کرد. اما چگونه؟
من شخصن به میل و رغبت خود به وظیفه آمدم ، اما ختم وظیفه ام به میل و تصمیم خودم نیست. نمی توانم که خودسرانه وظیفه را ترک کنم. یک سرباز هستم و صلاحیت مرخصی و رفتن به قطعه اصلی ام را صرف محل قومانده دارد. زیرا سرباز محافظ ستردرستیز وزارت دفاع هستم. آمر مستقیم من تورن میرویس و جنرال عبدالغفور است که آنها حضور در وظیفه ندارند و چند ماه می شود که جنرال محمد آصف دلاور لوی درستیز وزارت دفاع قوماندان جبهه شرق است . ایا من می توانم که مقابل لوی درستیز استاده شوم و بگویم که برایم اجازه بدهید که به مرکز بروم؟ نی ، امکان ندارد.
روزی موضوع را به شکل پوشیده با دگرمن وسیم ( از اوپراسیون وزارت دفاع ) یادهانی کردم. او هم از نگاه صلاحیت ها همین نظر را برایم بیان کرد. ساعت ها و روز ها در این فکرم که چگونه موضوع را به لوی درستیز بگویم. سربازم و هیچ افسری هم حاضر نیست تا عرضم را به لوی درستیز برساند.
جنرال دلاور معمولن وقتیکه از اتاق محل قومانده بیرون می شد، برای یک و یا دو دقیقه به دهلیز استاده می شد و به اطراف خود می دید. او به چهره های ما آشنایی کامل داشت. زیرا ما ، بخصوص ” من “مانند مجاور ها ساعت ها ، روز و شب به دروازه محل قومانده بودیم. برای من این بهترین موقع بود تا موضوع را به او بگویم و اگر قهر هم شد، دیگر چاره ندارم. اینست آخرین تصمیم که بعد از روز ها فکر به آن رسیدم. حال در صدد آن هستم تا موقع مناسب پیدا کنم.
شام روز است از قول اردوی نمبر یک با تانکر آب به میدان هوایی بر میگردم و یکی ، دو ساعت با سرباز ریاست اداری در منزل اول میدان باهم مصروف صحبت می مانیم و بعد آن به اتاق می آیم . یکی از سربازان می گوید که لوی درستیز به کابل رفت. یکبار تکان میخورم و می پرسم که چه میگی؟ میگه: عوض او معاون وزیر دفاع جنرال محمد نبی عظیمی آمده است.
پلان هایم برهم خورد. لوی درستیز رفت کابل و حال ، عرض و حالم را چگونه به معاون وزیر دفاع برسانم. بازهم در ذهن مشغول نقشه کشی هستم. از مادر هیچ احوال ندارم که در بیمارستان به چه وضع صحی است. یکی ، دو روزی گذشت و شب پهره هستم. در چوکی کناره دروازه محل قومانده ، کتاب ” گرگ دریا ” را می خوانم و نیمه های شب است که دفعتن دروازه محل قومانده باز شد و معاون وزیر دفاع جنرال محمد نبی عظیمی را بالای سرم دیدم. از ترس چنان دست و پایم را گم کردم که کتاب از دستم به زمین افتاد. ( جریان آنرا قبلن نوشته ام و در خاطراتی از جنگ جلال آباد می باشد.)
شب را سحر کردم و خواب سراغی از من ندارد. به هیچ چیزی نمی اندیشم بجز وضع صحی مادرم که در بیمارستان به چه حالت است؟ صبح شد و نور خورشید نوید روز دیگر را به شهر جنگ زده جلال آباد ، داد. مفکوره ای در ذهنم خطور کرد. قلم و کاغذ را برداشتم و تقاضای مرخصی نمودم و بار بار آنرا خواندم . حالی چگونه آنرا به قوماندان جبهه پیش کنم؟
امشب جنگ در جبهات نسبتن فروکش کرده و انداخت های توپچی و شلیک راکت های دشمن هم نسبت به شب های قبل کم است. رفت و آمد افسران به محل قومانده زیاد است و پاسی از شب گذشته بود که دگرمن وسیم از محل قومانده بیرون شد و در دهلیز زیرزمینی میدان به قدم زدن شروع کرد. خیلی خسته به نظر می رسید . ( نمیدانم که حالا کجا زندگی دارد . خیلی یک شخص با تهذیب و خوش اخلاق بود. هر جای که است برایش طول عمر و سعادت همیشگی آرزو دارم.) نزدیک اش رفتم و خواهش کردم که کاغذ مرخصی مرا به قوماندان صاحب جبهه پیش کند. بعد از خواندن آنرا در جیب جمپر افسری اش گذاشت و به محل قومانده داخل شد.
چای صبحانه را با دیگر سربازان در اتاق صرف می کنیم که دگرمن وسیم داخل اتاق شد و کاغذ مرخصی ام را به من داد و گفت: “سفر بخیر.”
می خوانم که چنین نوشته است: ” قوماندانی محترم قول اردوی نمر یک در مورد انتقال سرباز به مرکز همکاری نمایند. جنرال محمد نبی عظیمی ” ( هدایت قوماندانی جبهه شرق دقیقن به حافظه ام نیست اما متیقن هستم که بدین طرز یک امر بود.)
با سربازان همسفرم خدا حافظی نموده و به قول اردوی نمبر یک نزد دگروال حفیظ الدین آمر اوپراسیون قول اردو آمدم. ( روحش شاد و یادش گرامی. یکی از دوستان بسیار نزدیک و مثل برادر بزرگ به من بود. سالیان زیادی باهم می شناختیم.) بعد از هدایت قوماندان قول اردو به انتقالات ( نقلیه) حوالی ظهر با حفیظ الدین خدا حافظی نموده و توسط یک موتر هشت سلندره که عازم مرکز بود ، من با یک افسر به رتبه دوهم بریدمن ، یک سرباز مسلح و دریور ، تن به تقدیر داده ، به سمت کابل حرکت کردیم. در عقب موتر هشت سلندره بالا شدم و ترپالی بروی الی نیمه عقب موتر کشیده شده است. فکر میکنم که در زیر آن کمپل ها و یا لباس باشد خیلی نرم و مناسب به استراحت.
جلال آباد را به عقب گذاشتیم و در جاده جلال آباد-کابل ، سه نفر سرباز و یک افسر تو سط یک موتر هشت سلندره یکه و تنها بدون هیچگونه وسایط محاربوی راهی کابل شدیم. سرک خیلی خراب است در اثر جنگ ها و سیلاب و باران های موسمی به ویرانه مبدل شده است. سالیان زیادی می شود که ترمیم نشده است. گاهی چنان در چقوری ها پائین می شویم که گویی از فرق کوه ها به داخل دره پرتاپ شدیم. با هر برخورد تایر های موتر به سنگ و صخره های خورد و بزرگ از جایم چندین سانتی متر بلند و دوباره سقوط می کنم. اما من خوش طالع ام که بالای بستره ها نشسته و از شکست و ریخت استخوان های بدنم جلوگیری می شود.
آهسته ، آهسته از شهر و صدای انفجارات ، شلیک راکت ها و پرواز مرمی های که مرگ را ارمغان دارد ، دور می شویم. بجز از صدای ماشین موتر دیگر آواز و نوای نیست. در سمت چپم زمین های زراعتی دیده می شود. فکر می کنم که زمان زیادی سپری شده که دهقانان بالای زمین ها کار نکرده اند. گیاه های هرزه و علف زار ها خود نمایندگی از آن دارد. مسافه هارا طی می کنیم اما از آدم ها خبر و اثری نیست.
من در عقب موتر تنها و یکه ام. کسی نیست تا باهم صحبت کنیم و طول سفر را با قصه های مان برش. به اطرافم به جز از سنگ ، زمین های بدون انسان ، کوه ها و دریاچه های که گاهی وسیع و قسمتی باریک است دیگر چیزی نیست. همه اش تکرار و تکرار همین است. پا هارا دراز میکنم و خودرا آماده استراحت می سازم . به آسمان صاف و بدون ابر نگاه دارم و آفتاب مستقیم به صورتم می تابد ، کمی سوزنده است اما من از گرمای آن لذت می برم. کاغذ مرخصی ام را از لابلای کتاب ” گرگ دریا ” بیرون و به جیب جمپر سربازی ام میگذارم. با خود میگم که سفر پر مخاطره و جنجالی است. امکان آن دارد که در کمین دشمن بی افتیم و یا موتر ما با ماین ضد وسایط به هوا بلند شود. در تنگی ابریشم متقین هستم که جنگی را خواهیم دید و دشمن حتمن بالای موتر ما شلیک خواهد کرد. برای از بین بردن و اسیر ساختن ما کوشش زیاد خواهند نمود. این کاغذ مرخصی را در جیب میگذارم که در صورت کشته شدنم ، لااقل کسی از خواندن این کاغذ بداند که من کی هستم و مربوط کدام قطعه ، تا فامیل ام آگاهی داشته باشد که من دیگر در جهان نیستم و سالها منتظر برگشت من چشم به در نمانند.
کتاب را ورق می گردانم و صفحه ای از آن می خوانم. هر چند که این رمان را در جلال آباد خوانده بودم ، ولی بازهم جالب است تا بخوانم.
یک صفحه آنرا می خوانم ، بعد صفحه بعدی و بعدی… مرا با خود می برد با آن کشتی که که ناخدای آن انسان زشت و قوی هیکل و خشن است. او کشتی شکاری دارد و از بس که ظالم و جنگجوی سر سخت است اورا گرگ دریا می نامند. سرگذشت انسانهای زشت و نیک است که نویسنده رمان آنرا به تصویر کشیده است.
زمانی احساس می کنم که دیگر سطر هارا خوانده نمی توانم. روشنایی روز آرام ، آرام رخت سفر می بندد و گلیم شب در این دره های خاموش و صخره های بی جان پهن می گردد. تاریک و تاریکتر شده می رود و چشمم دیگر قدرت دید را ندارد تا به دورتر ها ببینم. روز آسمان صاف و بدون ابر بود و باید مهتاب هم حالا ظاهر گردد ، اما از مهتاب خبری نیست. شاید پشت آن کوه ها پنهان شده باشد و یا نمی خواهد یار و همسفر راه پر مخاطره ما باشد. ستاره ها را می بینم ، چه زیبا و قشنگ اند. تعدادی روشنایی زیاد و تعدادی روشنایی کم دارند. بازهم دقیق و دقیق تر ، به او خرگاه فلک و ستارگان اش چشم می دوزم. میگم بیا که ستاره هارا بشمارم ، از کجا بشمارم از ستاره که روشنایی اش زیاد است یا از کم نور تر آن ؟ بیاد دوران طفولیتم میرم. یاد زمانی که بهترین و خوش ترین شب های تابستانی ما ستاره شماری بود. خانه یکی از اقارب ما در شهر کهنه کابل بود. شبی در تابستان اگر مهمان آنها می شدیم در وقت استراحت بام خویی داشتند. بستره ها به روی بام ها پهن می شد و من با طفل های هم سن و سال خود از خوشی پهلو به پهلو می خوابیدیم و تا نیمه های شب به آسمان پر ستاره نگاه و ستاره می شمردیم. گاهی اگر ستاره های متحرک را می دیدیم ، آه و افسوس ما بلند می شد که کسی فوت کرد و ستاره اش به زمین افتاد. عقیده طفولیت ما بر آن بود که هر انسان در آسمان از خود یک ستاره دارد وقتیکه فوت می کند ستاره او به زمین سقوط می کند.
گاهی مادر بلند فریاد می زد که لحاف را از خود دور نکنید که صبح زود هوا سرد می شود و مریض می شوید. عجب عمر سریع گذشت. آن دوران فقط یک خواب و رویای زود گذر بود و چه با شتاب پرواز کرد و رفت. همین آسمان ، زمین و ستارگان است اما حالا من آن طفل نیستم . آن طفل های هم سن و سالم دیگر پهلویم نیستند تا باهم ستاره بشماریم. حالا پهلویم کلاشنیکوف است ، برای کشتن. حال ستاره ای از آسمان به زمین سقوط نمی کند بلکه این کلاشنیکوف ستاره هارا هم در آسمان آرام نمی گذارد…
ادامه دارد.

20
” خرگاه فلک “
از جایم کمی بلند می شوم و به جلو موتر نگاه می کنم . روشنایی چراغ های موتر روی جاده و قسمن نزدیکی های آنرا قابل دید ساخته است. موقعیکه سرعت موتر آهسته می شود ، صدای جریان آب دریا و تماس آن با سنگ های دریایی را می توان شنید. آرزو می کنم که ای کاش می توانستم برای چند دقیقه ای کنار این دریای خروشان و مست بنیشینم . دست و روی با آب گوارای آن تازه کنم و جرعه بنوشم . ای کاش می توانستم کناره آن دریا نشسته و به کوه ها و صخره های بزرگ که هر یک شکل و اشکال مختلفی ، مانند تندیس ها و مجسمه های بی جان و روح به نمایشگاه طبیعت گذاشته شده است بنگرم. این شهکار طبیعت است. این کوه های سر به فلک ، خاموش و ساکت میلیون ها سال شاهد رفت و آمد میلیون ها انسان بوده اند. ای کاش این کوه ها ، صخره های بزرگ و کوچک ، تندیس و مجسمه های طبیعت جان و روح می داشتند. ای کاش حرفی می توانستند ، بگوییند. قلم و کتابچه ای بر میداشتم و نفس زنان با شوق شور خودرا به بالاترین قله آن می رساندم و با آن صحبت می کردم.
راجع به آن راهب چینایی که سال ها قبل از میلاد از این دره و گذرگاه عبور نمود و به شهر جلال آباد رسید و فکر می کرد که به هندوستان رسیده است. گویند که اسکندر مقدونی هم با لشکر جنگی اش از این دره بخاطر تسخیر هندوستان عبور نموده بود. مغول ها هم با لشکرکشی از همین راه به سوی هندوستان سرازیر شدند. در تعرض اول انگلیس ها به افغانستان با نیروی بزرگ و مدرن نظامی آن زمان بخاطر اشغال کابل از همین دره عبور نمودند. بعد از شکست دوباره از همین گذرگاه در حین عبور مورد حمله افغان ها قرار گرفتند که تنها یک نفر آن بنام داکتر برایدن به حالت زخمی خودرا به جلال آباد رساند و بقیه کشته شدند. این کشته ها یک نفر ، دو ، ده … نبود بلکه به صد ها. ایا این کشته ها دفن ، به دریا انداخته شد و یا به هر گوشه و کنار دره خوراک حیوانات و متباقی اجساد آنها توسط زاغ ها و لاشخورها به هوا برده شد؟
پدر امان الله خان ( امیر حبیب الله ) گویند که شخص زنباره ای بود. در پهلوی زن های نکاحی چند زن صورتی هم داشت. مادر امان الله خصومت عمیق با پدر امان الله داشت و فرزندش دست پروده مادر بود. حبیبالله در زمستان ها محافل عیش و عشرت را در شهر جلال آباد و لغمان همه ساله برپا می کرد و از همین دره و گذرگاه با محافظان ، خدمه ، خدمت گران ، کنیزان صورتی و خنیاگران و ساز و سرود پردازان عبور می کرد. شب ها خرگاه سلطان افراشته می شد کنیزان صورتی جام ها بدست عشوه کنان دورو بر سلطان را حلقه می زدند. باده ها ، می گساران درباری را تلو تلو زنان به آغوش کنیزان صورتی می انداخت. ساز و سرود از خرگاه سلطان با انعکاس صدا ها در این دره به آسمان ها بلند می شد. اما آنجا خرگاه فلک خاموش و ساکت .
امشب هم آن خرگاه فلک خاموش و ساکت است و اینجا از خرگاه سلطان و باده گساران خبری نیست. امشب ماهم از این دره عبور می کنیم واین صخره ها ، تندیس و مجسمه های طبیعت شاهد عبور ماهم هستند. من میدانم که دشمن در کمین است و ایا ما موفق به عبور از این دره مرگ می شویم یا خیر الغیب و عندالله.
آرام ، آرام پلک های چشم نیرو و توانایی خودرا از دست می دهد و به مشکل حرکت می کند. حس میکنم که خواب سنگینی سراغم آمد. کلاه سربازی ام را به صورتم میگذارم و بعداز چند دقیقه ای به خواب می روم.
با توقف موتر از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک و دریور چراغ های موتر را هم خاموش کرد. در جایم نشستم و روشنایی به چشمم خورد و بعد صدای چند انفجار پی هم بلند شد. انفجار ها از ما دورتر است و نزدیک به تنگی ابریشم هستیم. موتر ما در پناه یک صخره بزرک کناره دست چپ سرک که یک گولایی باریک مقابل ما است ، توقف دارد.چه ساعتی از شب است ، اینرا نمیدانم. تاریکی عجیبی همه جا را احاطه نموده است. به بسیار مشکل می توان فاصله چند متری محدود را دید. هر آن گاهی که روشنایی دیده می شود به تعقیب آن صدای مهیب و دلخراش انفجارها هم شنیده می شود. ما خاموش و بی صدا ، شاید اضافه از یک ساعت منتظر ماندیم. آرام ، آرام از شدد جنگ کاسته شده می رود و دوباره سکوت مرگبار . شیشه کلکین دست چپ دریور باز است . خودرا نزدیک ساخته و می پرسم که چه وقت حرکت می کنیم؟ .وطندار ، آمر صاحب سیت میگه که منتظر هستیم تا موقع مناسب. دریور برایم گفت.
ما بعد از انتظار اضافه تر از یک ساعت و یا دو ساعت بیشتر حرکت کردیم. بعد از طی مسافتی با استقبال شدید انداخت های دشمن مواجه شدیم. دریور چراغ هارا خاموش نمود و چنان در تاریکی بامهارت و بی هراس رانندگی می کرد که من در همان لحظات مرگ و زندگی ده ها بار برایش آفرین گفتم. شلیک مرمی ، راکت و توپچی دشمن به ما بی اثر بود زیرا تمام مرمی های آنها به دریا و دامنه های کوه ها اصابت میکرد. صدای غرش ماشین موتر و انعکاس آن در این دره ، شاید به دشمن چنین تصور داده باشد که قطار طویل و بزرگی در حال عبور است. اما غافل از آن بودند که دو نفر سرباز مسلح و یک سرباز غیر مسلح که دریور بود و یک افسر مسلح با موتر هشت سلندره در حال عبور از این جاده وحشت ، هستیم.
آفتاب جان بخش به در و دامن کابل تابیده است و ما صبح زود به دیدار کابلیان عزیز خود بازهم مشرف شدیم. بازهم کابل ام ، زادگاهم و ازدحام جاده ها و شور و نوای این دیار نازنینم را به آغوش می گیرم.
ختم
پی نوشت: زمانیکه من بار اول کتاب ” اردو و سیاست” از محترم جنرال محمد نبی عظیمی را بدست اوردم. البته در آن وقت هنوز فیسبوک ایجاد نشده بود . یگانه کتابی بود که بعد از سقوط حکومت داکتر نجیب الله ، در مورد مسایلی بحث شده بود که من خودرا در یک بخشی از آن یافتم. چون من جنرال صاحب را از نزدیک دیده بودم و کمک بزرگی که برایم نموده بود، هرگز فراموش شدنی ام نیست. من ممنون همه لطف و محبت آن مرد قلم و اندیشه هستم و خواهم بود.
بعضی دوستان خواستند تا بدانند که من چرا در نوشته ها عکس محترم عظیمی صاحب را گذاشته ام؟ دلیل آن در بالا یاد آوری شد. البته من از عظیمی صاحب پوزش می طلبم که بدو ن اجازه عکس روی جلد کتاب ” اردو و سیاست ” را گذاشته ام.
و من الله توفیق

تـــیـــوری
1
در سینما اریوب فلم جدید امده بود، فلم هندی است، مردم ما زیادتر به فلم های هندی علاقه داشتند و فعلن هم دارند. بنظر من یکی آ نکه به کلتور و فرهنگ ما بسیار نزدیک بود و دیگر اینکه موسیقی و زد و خورد فراوان داشت. من و دو دوستم به مشکل تکت پیدا کردیم و داخل سالون شدیم. بعد از مدتی که از نمایش فلم گذشت، فضای سالون که قبلن ارام و بی سر و صدا بود و همه مشتاق تماشای فلم جدید بودند،اهسته اهسته تغیر و بیک فریاد ها و غوغا تبدیل شد. فلم داستانی بود موسیقی و زد و خورد بسیار کم داشت ، خوش تماشاچیان نیامد با کوبیدن به چوکی ها ،اشپلاق و پرتاپ کردن چیزی به طرف پرده سینما نفرت خودرا از فلم نمایان ساختند. برق سالون روشن شد و فلم را ناتمام گذاشته از سینما اریوب برامدیم.
این پیشگفتار بخاطری امد که اگر دوستی از این قصه ام خوشش نیامد به صفحه مونیتور کمپیوتر خود صدمه نزند که خساره مند خودش می شود. با عرض معذرت که یک شوخی است.
دوازده سال تحصیل را به پایان رساندم و امادگی برای امتحان کانکور که شامل یکی از دانشکده های پوهنتون کابل شوم،شب و روز جانفشانی دارم. سه دوست همصنفی ام
، که با هم تعهد کردیم که به هر شکل می شود باید بریم پوهنتون کابل.
من در پهلوی درس و تحصیل ، مجبورم که نفقه حلال فامیل را هم مهیا و اماده سازم. روز ها دکان که از پدرم مانده باید برم و پولی بدست ارم تا فامیلم زنده ماند. شنیده بودم که می گفتند: دو تربوز به یک دست گرفته نمیشود.اما وقتی شرایط و رنج زندگی بالایت فشار بیارد ، چه باید کرد؟
این یک تیوری است. تیوری ناقص . من هم تحصیل کردم و هم فامیلم را نجات دادم…
2
این گپ را به دوستم گفتم ، یکبار سویم دید و به شدت جواب داد که تو مرا طعنه میدهی؟ گفتم نی ! چرا طعنه بدهم این شوخی است که ما همیش با همدیگر میگیم. برای درس خواندن و امادگی برای کانکور به دکان امده ،به گیلاس چای دست نزد و از دکان پائین شد و رفت. هرچه برایش گفتم جوابی نداد و بدون گفتن خدا حافظی رفت. به دل خود گفتم که برو دو روز حوصله کرده نمیتوانی و باز میایی.
تیوری دوست و مانند برادر با من است سالها فامیل های همدیگر را می شناسیم و باهم ارتباط داریم. پسر بسیار نجیب و با اخلاق است ،به ورزش بوکس علاقه دارد و همیش تمرین دوامدار دارد فامیلش مستعد و از نگاه مالی در موقیعت بهتر میباشد. ده ها بار برایش گفتم که موهایت را کمی کوتاه کن اما گپ نه ازمن و نه از پدر خودرا قبول نکرد. قد بلند و سفید چهره و زیبایی خدا دادی دارد. پسر بسیار شکسته نفس و با تقوا است. هیچ عملی ندارد بجز خوردن. پدرش چند جریب زمین زراعتی دارد و خودش هم در باغبانی دسترسی خوب دارد. در موسم تابستان هر وقت که بخانه ما میامد گل بته های گل از دستش ارامی و جای قرار نداشت ،یکی را گاهی به یکجا می برد و دیگر بار دوباره میاورد. در وقت کار بخصوص زمانیکه بام های خانه را برای زمستان گل کاری می کردیم ،تیوری با برادرش حاضر بود و تا ختم کار از بین گل ها نمی برامد. هیچگاهی ندیده بودمش که با کسی پرخاش کند ،با حوصله و ارام است. نازدانه فامیل خود و فامیل ما است. همه دوستش دارد به اخلاق نجیب که دارد.
یک نقص عمده دارد که همیش در هر گپ یا موضوع میگه که تیوری است و این تیوری تکیه کلام او شده . اگر درس میخوانیم سر یک مطلب شروع میکنه که این تیوری است و بعد چند حرف دیگر باز میگه تیوری ناقص است. خلاصه اورا کسی بنام صدا نمیکند و نام او تیوری است و همه بدین نام اورا صدا میزنند.
من و تیوری زمانیکه فاکولته را تمام کردیم هر دو چند روز بعد یکدیگر به سربازی رفتیم. در مهتاب قلعه سرباز شد. روزی من رفتم خانه شان بار اول بود که روز جمعه رخصتی امده بود ، پدرش گفت:بچیم دیدی که تیوری بیتل گپ من و تورا قبول نکرد اخر عسکری موهایشرا از بیخ برید. این اخرین باری بود که تیوری را دیدم ،درد و اندوهی عظیم بر دل من و همه عزیزان خود برجا گذاشت.
یکروز سرباز انظباط قراول امد و به من گفت که برادرت امده ،دیدم که برادر بزرگ تیوری در اطاق انتظار قراول نشسته است. بعد از احوال پرسی گفتم که خیریت است چه گپ شده؟
-هیچ خیریتی است. گفتم که باش احوالت را بگیرم
-بگو چه گپ است؟
-تیوری
-چه کرده تیوری
-وارخطا نشو! امروز صبح رفتم مهتاب قلعه که خبر تیوری را بیگرم برایم گفتند که اورا نفر کشی داده به خوست رفته. سه روز میشه
-خوب این عسکری است کار من و تو نیست. ضرورت به تشویش و جگرخونی نیست
-من تشویش ندارم هر چه نصیب و قسمت باشه اما از جانب مادر و پدرم بسیار ناارام هستم که چگونه به انها بگویم.
فکر کردم که همرای خودت اول مشوره کنم که چه کنم؟
-والله من چه بگویم ،هر طوریکه خودت لازم میدانی.
-یک مدت از انها پنهان میکنم و بعد برایشان میگم که به وظیفه رفته است. از خوست نمیگم زیرا خودت خبر داری که اتش جنگ در انجا شعله ور است.
-نظر خوب است. خداوند حفظش کند.
باهم خدا حافظی کردیم و هوش و حواسم رفت بطرف تیوری ،یکماه میشه که عسکر شد چه طالع بد داشت.
بعد از مدتی منهم فرستاده شدم به جبهه که قسمت از خاطرات انرا برای دوستان قبلن نگاشته ام. در مدت سه سال از تیوری احوال نداشتم. چند باریکه نامه به خانه نوشتم از تیوری پرسیده بودم اما کسی در باره او چیزی ننوشته بود. ترخیص شدم و سه سال بعد خانه امدم. روز اول از مادرم پرسیدم که از تیوری احوال است یانی؟ مادر گفت که دیر دیر بعد خطش میاید. گفتم چطو که ترخیص نشده من و او یکجا عسکر شدیم؟ مادر کوشش میکنه که موضوع را عوض کند ،سویش می بینم مشوش معلوم می شود. چیزی دیگر نگفتم و با خود میگم که کدام گپ است.
فردا روز به مادر گفتم که میرم خانه تیوری ،پدرش از امدن من خبر ندارد ،ریش سفید است باید من برم نزدش. یک بار مادر عصبی شد و گفت ضرور نیست که حالا بری تازه امدی هر کس تبریکی خانه میاید و تو نباشی خوب نیست.
مادر جان صرف چند دقیقه میرم و زود پس میایم. دیدم که اشک هایش سرازیر شد. از جایم بلند شدم و در اغوشم گرفتم رویش را بوسیدم. چه گپ است ؟ بگو مادر جان! هیچ بچیم! بگو چه شده؟
-از تیوری هیچ احوال نمیاید. پدرش دوبار خوست رفت اما ندیدش و پیدایش نکرد
-یعنی چه؟ چطو امکان داره که پدرش خوست دوبار رفت اما ندیدش؟
-نه مرده اش معلوم شد و نه زنده اش ،کسی نمی فهمه که چه شد
فکر کردم که تمام خانه دورم میگردد ،دست هایم می لرزد این چه گونه و چرا؟ چه امده بالای تیوری؟ هزاران گپ در ذهنم میگردد. از در خانه برامدم با عجله ، مادر صدا زد که کجا میری؟ زود پس میایم مادر جان به او گفتم.
در تکسی نشستم و نمیدانم که تا خانه تیوری چگونه رسیدم و از کدام راه رفتیم. هر لحظه در نظرم مجسم می شود خنده میکنه و به مو های خود دست میکشه. او عادت داشت که مو هارا گاهی ایطرف با دست می کشید و گاهی طرف دیگر. یگان بار من برایش میگفتم که تو اگه دختر می بودی خدا میدانه چقدر ارایش میکردی خنده میکرد و چیزی نمیگفت. اخرین باریکه دیدمش پدرش گفت مو های بیتل را عسکری از بیخ تراشید و خنده میکرد.
3
از تکسی پیاده شدم و به بسیار عجله و شتاب به سمت خانه تیوری براه افتادم. در حویلی را با مشت محکم کوبیدم،بعد از مکث کوتاه دوباره کوبیدم، احساس میکنم که تمام وجودم میلرزد. به دیوار تکیه دادم و با خود گفتم که، خودرا کنترول کن، اهسته باز در را زدم که صدای امد، امدم کی استی؟
یا خدا این صدای پدر تیوری است. سمت دیگر در را فشار دادم باز است.
ما همیش خانه یکدیگر که میرفتیم، هرچند که مانند عضو فامیل هم بودیم اما رسم و فرهنگ افغانی خودرا مراعات میکردیم. تا وقتیکه کسی اجازه نمیداد داخل حویلی نمیشدیم.
دروازه باز شد و پدر تیوری با ریش بلند سفید در مقابلم ظاهر گشت.
-سلام
-وعلیکم
کاکا جان من هستم
یکبار به اواز بلند گفت:اوه اوه چشم هایم روشن، دستش را بوسیدم مرا سخت در اغوش گرفت و سر و رویم را می بوسید. گریه ام گرفت، خودرا کنترول کرده نتواستم هر قدر کوشیدم موفق نشدم. خیلی ضعیف و ناتوان شده، مرد قوی هیکل و صحتمندی بود. من دایم تیوری را میگفتم که اندام تو طرف پدرت رفته، بلند، چهار شانه و اندام متناسب. تیوری خنده میکرد و میگفت پس بچه کی استم. اما با افسوس که رنج تیوری اورا به یک پیره مرد بسیار ضعیف و ناتوان مبدل ساخته است. از بازویم محکم گرفته وبا صدای بلند فریاد زد، هله بیاید که کی امده! هر کسی از گوشه ای پیدا شد و بعد از احوال پرسی از صحن حویلی داخل خانه شدیم. مادر تیوری در گوشه ای نشسته و چادر بزرگ بدور خود پیچیده است. رفتم دستهایش را بوسیدم که پدر تیوری گفت: بچیم پا هایش درد میکنه به اسانی از جای خود نشسته و استاده شده نمیتواند، از دست تیوری مادر از پای ماند.
فضای خانه به یک ماتم سرا مبدل شد همه می گیرید و با دل پر درد، از در و دیوار درد و رنج می بارد. دستم را پیره مرد گرفت و گفت: گریه نکو بچیم، تیوری زنده است انشاالله زود پس میاید، بیا بشین ما زیاد گریه کردیم فایده ندارد. گپ ازاین بگو که ترخیص گرفتی یا نی؟
-بلی کاکا جان ترخیص گرفتم
-الهی شکر
-ما گفته بودیم که بتو کسی باید از تیوری احوال ندهد
-چه کنم کاکا جان او ترخیص را که تیوری حالی نیست
بغض گلو اشرا می گیرد و کوشش دارد که خودرا کنترول کند اما رنج ناپدید شدن فرزند هر پدری را شکسته وناتوان می سازد.
با صدای لرزان میگه: غصه نکو بچیم، انشاالله میاید، تیوری انقدر ناجوان نبود، دلم گواهی میدهد که بخیر میاید. روی خودرا طرف مادر تیوری میکند و میگه: اینه دیدی که بخیر امد او دیگرش هم پیدا می شود. من همیش گفته بودم که اینها کفتر های ملاقی اند.
عجب زمانی بود که از دنیا خبر نداشتیم سرگرم هوا و فضای از دوران خود بودیم. شب ها تا صبح من و تیوری و دوست دیگر ما اهنگ می شنیدیم و همدیگر را مضمون می ساختیم و می خندیدیم. تیوری هم مانند من به اهنگ های مرحوم احمدظاهر علاقمندی خاص داشت، هر وقتیکه اهنگ جدید احمدظاهر به بازار میامد اولین کسانی بودیم که کست های اورا می خریدیم. اهنگ های بسیار دوستداشتنی اورا فهرست میکردیم و به کست فروش میگفتیم که برای ما در فیته یا نوار های که ان وقت مروج بود ، ثبت کند. بعضی وقت در انتخاب اهنگ باهم دعوا میکردم که کدام اهنگ باید اول باشد و یا چندم. من یک البوم از عکس های مرحوم احمدظاهر ترتیب کرده بودم، هرجا که عکسی از او میافتم در البوم نصب میکردم و در عقب صفحه شعر از اهنگ که خوانده بود می نوشتم. گاهی اگر شعر همان اهنگ را از کدام مجله، روزنامه و کتاب های شعر پیدا کرده نمی تواستم کست اورا بار بار میگذاشتم و شعر انرا می نوشتم. هر زمانیکه تیوری کدام عکس احمدظاهر را از جای اگر پیدا میکرد برای من میاورد که اینرا هم در البوم بگذار.
معمولا شب های تابستان در اطاقی که در منزل دوم بود و کلکین های بزرگ داشت، می نشستیم و اهنگ های احمدظاهر بلبل حبیبیه را گوش میکردیم. یک سمت ان کلکین ها به طرف زمین های زراعتی و درختان بود و سمت دیگر ان جانب حویلی، هوای تازه موسم تابستان و شمال های ارام و روح انگیز ان با شنیدن اهنگ های احمدظاهر تا نزدیک های صبح جهانی از ارامش روحی به ما می بخشید. بعضی از روز ها پدر تیوری صدا میکرد و بخصوص تیوری را میگفت: او لندهور! شب تا صبح مانند کفتر های ملاقی خودرا به در و دیوار خانه می زنید، بلا زده اید تان که صبح وقت برید مسجد. ما همه خودرا خپ و چپ گرفته در بستر های خوابمان، صدای نمی کشیدیم.
رویم را بطرف که مادر تیوری نشسته است میگردانم در کنار او الماری است که داخل ان چند ظروف چینی نقش و نگاری گذاشته اند بالای ان یک عکس تیوری را نصب کرده اند. این عکس را من هم داشتم که دستکش های بوکس را پوشیده و به گفته خودش که یک اکت فلمی کردیم.
به چه چرت میزنی بچیم؟ بگی چایت را بخور! پدر تیوری برایم می گوید.
-چه وقت امدی؟ چه گپ ها بود؟ قصه کو
4
پیره مرد بسیار علاقمند است که از زندگی سربازی امروزی بخصوص جبهات جنگ چیزی بداند. من میدانم که با شنیدن قصه های من ، او پسر خودرا ذهنن نیز به چنین شرایط و محیط وفق میدهد. اما من کوشش دارم که از جنگ، کشتن و زخمی شدن چیزی نگویم.
برادر زاده تیوری که فرزند برادر بزرگ او است نزدیک کلکین خانه امد و گفت که پدر جانم امد.
پدر تیوری اهسته بمن گفت که گپ های او را من قبول ندارم و تو هم باور نکنی. سرم را به علامت تائید شور دادم و حرفی نزدم. برادر تیوری داخل خانه شد و قسمیکه پسرش قبلن برایش از امدن من گفته بود با بسیار خوشحالی و صمیمت همدیگر را در اغوش گرفتیم. پرسید که ترخیص گرفتی یا رخصتی امدی؟ گفتم ترخیص گرفتم. خیلی خوش شد و دوباره در اغوش گرفت و تبریکی داد که شکر بخیر امدی. برادر بزرگ تیوری انسان خیلی مودب و خوش برخورد است. نه تنها اینکه در زمین ها با پدر و دهقان کار میکند، مامور ملکی در یکی از ادارات دولتی نیز میباشد.
چند دقیقه از صحبت های ما گذشته بود که پدر تیوری روی خودرا بسمت او کرده وگفت: خوب بگو که اینهم تازه از جبهه امده ، ایا همین گپ های ترا کسی باور میکند یا نی؟
-پدر جان بگذار این تازه امده بعد از چند سال، چرا اورا ناراحت بسازیم.
-نی، من تمام جریان را به او گفتم و تو هم بگو
-وقت نماز شام است، مسجد نمیری؟ باز قهر میشی که چرا مرا نگفتید.
من حرفی نمیزنم و خاموش نشسته ام. مادر تیوری به بسیار اهستگی گفت: برو مسجد، بعد از نماز باز گپ بزن.چند لحظه همه در سکوت و خاموشی رفتند که پیره مرد از جایش بلند شد و من هم به احترامش از جایم بلند شدم. بطرفم بسیار مایوسانه دید و دلش میشد که دوباره بنشیند و تا که میخواهد گریه کند و چیغ بزند تا رنج درونی را با ریختن اشک های خود کمی کاهش دهد. اما غرور یک مرد چنین اجازه را به او نمیدهد. با صدای لرزان به من گفت که بچیم من از مسجد زود میایم هوش کنی که فرار نکنی و نان شب را همرای تو میخورم. اگر تیوری نیست… دیگر حرفی زده نتوانست و بطرف در خانه روان شد و دستان خودرا به صورتش کشید و من دانستم که اشک های خودرا پاک میکند.
چرا استاده استی؟ بشین بچیم این مردکه دیوانه شده روز و شب مارا زار ساخته دم خوش نداریم، نان خوردن را کسی نمی فهمد. دسترخوان هموار می شود کسی نان نمیخورد و دوباره جمع میکنند. ماتم دارد، حالی رفت به غم و ماتم من و تو دوباره میاید؟ مادر تیوری این را گفت و دیگر حرفی نزد و به گریه شد.
برادر تیوری رو بطرف خانم خود میکند و میگه: برو در اطاق دیگر، برای مادر جای نماز را بگذار که نماز شام است. مادر جان نمازت را به ارامی بخوان، جگرخونی نکو که مریض استی. از جایش میخیزد و با کمک خانم خود مادر را از دستانش می کیرند و به اطاق دیگر میبرند. چند لحظه بعد برادر تیوری میاید و نزدیکم می نیشیند و میگه: اینست زندگی شب و روز ما، حال تو بگو که من چه کنم؟ یادت است که نزدت در قطعه عسکری امدم و گفتم که تیوری را به خوست فرستاده اند؟ گفتم بلی! خوب گوش کو که جریان چه قسم است. بعد از چندی خط او امد، خوش و راضی بود و ما هم برایش خط روان کردیم، اما تقریبا شش ماه بعد دیگر احوال نیامد و زیاد منتظر ماندیم و بالاخره به چند جای مراجعه کردیم اما جواب درست و قانع کننده نگرفتیم. دو ماه دیگر هم سپری شد و هیچ احوال نیامد. پدرم یکی از دوستان را در قوای هوایی می شناخت ، به او مراجعه کرد تا زمینه رفتن اورا به خوست اماده کند و بعد از چند روزی رفت خوست. یک هفته بعد امد و بسیار مایوس و ناامید که من تیوری را دیده نتواستم و برایم گفتند که در یک عملیات محاربوی چند سرباز و یک افسر زخمی و شهید و یک سرباز لادرک است که تیوری هم در این جمله میباشد. خوب، برایش گفتم که چه کنیم پدر؟ میگه همان سربازیکه لادرک است، تیوری است و زخمی را هم کسی نگفت که در کدام شفاخانه بستر است.
من گوش دارم و حرفی نمیزنم. ما در کابل تمام شفاخانه هارا رفتیم که سرباز زخمی شده را پیدا کنیم مگر موفق نشدیم. خلاصه چه درد سر بتمت، از هر گونه کوشش دریغ نکردیم و تقریبا سه ماه بعد به ما احوال دادند که تیوری شهید شده اما موفق نشدیم که جسد اورا بدست بیاوریم. قسمیکه گفتند که تیوری با یک سرباز دیگر و یک صاحب منصب که در کمین دشمن افتیده بودند شهید شده است هیچکس شان زخمی و لادرک نیست. اجساد انها در ساحه ای ماند که نه قوای عسکری و نه دشمن حاکمیت داشت. بعد از مدتی قوای عسکری در ان منطقه عملیات میکند و جسد یک سرباز و افسر را پیدا میکنند اما از تیوری در این جمله نیست. از طریق کشف و اطلاعات خبر می شوند که دو نفر شان زخمی شده بود و یکی سالم بوده و بعد زخمی هارا و سرباز غیر زخمی را می کشند و سلاح های شانرا باخود می برند. وقتیکه اجساد انهارا پیدا میکنند هریک در فاصله های دور از هم میباشند که این خود نمایندگی از ان دارد که اول انها زخمی بودند و بعد هریک را بقتل میرسانند و سلاح شانرا با خود میبرند.
پدرم باز خوست رفت و این بار برایش گفتند که پسرت شهید شده و ما تمام اطلاعات را بشما فرستاده بودیم. امادگی برای فاتحه و عزاداری گرفتیم که پدر ممانعت کرد و مکررا میگه که همان سرباز که لادرک است، تیوری است او زنده است و پس میاید. هر قدر کوشیدیم که فاتحه گیری کنیم مگر پدر نمیگذارد. حال تو بگو که چه کنم؟ فقط مسجد میرود و بالای زمین ها . در خانه با کسی گپ نمیزند و حال خودت بودی که گپ زد در غیر صدایش نمی براید. روز و شب دل خود و مارا خورد. من میدانم که پدر است و از دست دادن فرزند جوان بسیار رنج اور و قابل تحمل نیست. برای من هم برادر بود و به خواهر هایش برادر، مادر بیچاره از پای ماند. خوب، کاری که نمیشد حالی شد پس ماتم داری تا چه وقت؟ یک سال ، دو سال ، سه سال.
از مسجد امد و دیگر حرفی نمیزند. خاموش و ساکت است و میداند که تمام جریان را برادر تیوری برایم گفته است. بعد از صرف نان من برایش گفتم که کاکا جان به من اجازه است که بروم؟ پهلویم نشسته است و دست خودرا بالای شانه ام گذاشت و گفت: خداوند حافظ و نگهدارت باشه بچیم، من تبریکی میایم دعا کن که بخیر پا های مادر تیوری خوب شود. دستانش را بوسیدم و با همه خدا حافظی نمودم و برادر تیوری تا دروازه حویلی مرا همراهی نمود. چند قدمی از خانه ای شان رفته بودم که لحظه ای منتظر شدم و به عقبم دیدم، همان اطاق را که من و تیوری شبهارا با شنیدن اهنگ های احمدظاهر صبح میکردیم، کلکین هایش بسته است و چراغ ان خاموش. اطرفم را از نظر میگذرانم که همه چیز به همان حالت سابقه اش است درختان، زمین های زراعتی، همان ابرویکه از کنار زمین ها گذشته برای ابیاری، خانه های همجوار ان، اما با تاسف که دیگر تیوری در اینجا نیست. نه تنها در اینجا بلکه در دنیای ما هم نیست.
ناامید و مایوس به راهم ادامه دادم و
با خود میگم که برم تکسی بگیرم و چند قدمی میرم اما دوباره برمیگردم.
5
میخواهم پیاده بروم و اهسته اهسته از کنار زمین ها بطرف خانه روان شدم. من یا تیوری هر زمانیکه خانه یکدیگر میامدیم ، از همین راه که تقریبا چهل یا چهل و پنج دقیقه پیاده روی داشت و بعد از عبور از بالای پل چوبی و باریک از دریا گذشته به محله مسکونی که با گذشتن یک کوچه باریک و طولانی بخانه ما نزدیکترین راه است ، می امدیم.
همه هوش و فکرم طرف تیوری است در ذهن خود ده ها فرضیه را ترسیم میکنم که چگونه تیوری به چنین سرنوشت سردچار شد ، اما جوابی که مرا قناعت بدهد نمی توانم دریابم. اخرین نتیجه این شد که تیوری دیگر در جمع ما نیست ودر جمله هزاران شهید دیگر وطن پیوسته است. بار ها در جبهه دیده بودم که اجساد سرباز یا افسر شهید شده را نسبت نبود امکانات انتقال به مرکز یا ولایت های مربوطه شان ، نبود ادرس دقیق و ده ها مشکل دیگر در همانجا دفن می کردند و یا در جریان جنگ اجساد پیدا نمیشد. جنگ کلمه زشت و نفرت انگیز است که چنین مصیبت هارا بوجود میاورد. حرف پدر تیوری در گوشم هنوز طنین انداز است که گفت:” تیوری ناجوان نیست دلم گواهی میدهد که پس میاید.” با خود میگم که نی! تیوری دیگر بر نمیگردد. این اخرین سفر تیوری بود. او بدون خدا حافظی همه مارا رها کرد و رفت.
روزی که در دکان بخاطر درس خواندن و امادگی کانکور امد و از شوخی من ناراحت شد و بدون خدا حافظی رفت ، با خود گفتم که برو دو روز حوصله کرده نمی توانی دوباره میایی و واقعن که سه روز بعد از دور نمایان شد و خنده کنان چند کتابچه در دستش پیدا شد. من میدانم که زور کم و قهر بسیار داری. خنده کرد و گفت:ببین در این دو روز بسیار سوال ها با جواب ان نوشته ام و برای تو اوردم که بخوانی و یک گپ دیگر که بگویم ، پدرم گفت که شب گوشت قاق را پخته میکنیم و ترا گفته که حتمن بیایی. میگم نام خدا به حافظه کاکایم که تا حال در فکرش بوده. یادت است روزیکه گوسفند را برای زمستان حلال می کردید من در صحن حویلی به کاکایم گفتم که چه وقت باشه که بخیر شوربای گوشت قاق را بخوریم. سویم دید و گفت:بچیم بدون تو نمیخوریم. واقعن مرد های قدیم به اندکترین وعده ای خود پابند و استوار اند. حتمن انشاالله میایم و شوربای گوشت قاق را با کاکایم یکجا میخوریم.
تیوری بعد از ساعتی از جایش بلند شد و گفت که من میرم و دکان را وقتر بسته کن هوا سرد است و برف میبارد ،
چندان فروش هم نیست.
برف چنان با عجله و شتاب طرف زمین میاید که گویی فقط همین امروز وقت دارد و بس و باید دین خودرا ادا کند. من هم روان شدم طرف خانه تیوری و شوربای گوشت قاق را همه باهم صرف کردیم و در اخیر با تشکری از پدر تیوری ،خدا حافظی نمودم. همه جا سفید از برف پوشیده شده است و از همین راه زمین ها پیاده طرف خانه روان شدم. شب خاموش و سکوت حاکم است صدای شنیده نمی شود. هر قدم که میگذارم پا یم در برف گور می شود به دورتر ها که می بینم اصلن پیش از من رهگذری از این راه نگذشته است. نشان یا جای پای دیده نمی شود و برف همچنان با همان شدت باریده می رود. از پل چوبی و باریک با بسیار ترس و لرز از دریا گذشتم و داخل کوچه باریک و طولانی شدم. کوچه بسیار باریک است که اگر دست راست و چپ را موازی به شانه ها بلند نمایی به دو دیوار مقابل یکدیگر تماس میکند. نیمه راه کوچه را سپری کرده بودم که دیدم در بین کوچه یک سگ بسیار بزرگ و عظیم الجثه در بین کوچه استاده است. نزدیک او دروازه یک حویلی است که بالای ان چراغ روشن میباشد و این سگ در همین جا مانند مجسمه استاده است حتی خودرا تکان نمیدهد که برف را از وجودش دور کند. با خود میگم که یا خدا این مصیبت از کجا شد؟ من این سگ را برای بار اول است که در این محل می بینم. کسی در این محل چنین سگ بزرگ و بد قهواره ندارد. سر بزرگ و چهره خشن. چشمانش دقیق بطرف من متوجه است. نه به عقب میرود و نه به پیش. با هر حرکتم با چشمان خود مرا تعقیب میکند. در چند متری اش استاده استم نه او حرکت میکند و نه من و در این وقت شب نه رهگذری است که با کمک همدیگر از این مصیبت خلاص شویم. چه کنم؟ اگر دوباره برگردم باید بسیار راه را بروم. میگم نی! برنمیگردم،پس چه کنم؟ اگر یک سگ کوچک می بود با اندکی سرو صدا فرار میکرد اما این سگ بسیار بزرگ است اگر قهر شود تکه تکه ام میکند. سنگی و چوبی هم نیست که مانند سلاح بخاطر حفظ جانم از ان استفاده کنم. همه جا پوشیده از برف است و امکان دویدن و فرار هم ندارم. دستم را شور دادم و بلند گفتم برو برو! هیچ تکان نمیخورد و بی تفاوت طرفم می بیند. میگم حتمن در ذهن خود پلان خوردن مرا ترسیم میکند. تیوری در غضب نشی که کجا استی ؟ با ان شوربای گوشت قاق ، حال این سگ مرا گوشت تازه گفته نوش جان خواهد کرد.
در ذهنم حرف های مامای خدا بیامرزم امد که او تجربه وافر در فرار از دست سگ های ولگردداشت. مامایم کارمند یکی از ادارات دولتی بود و شب کمی ناوقتر از وظیفه به خانه میامد. خانه او از سرک عمومی نسبتا فاصله زیاد پیاده رویی داشت. زمین های بایر و غیر زراعتی که چقری و گودال های خورد بزرگ ان، محل مناسب برای قصاب ها ، بخاطر کشتار گاو و گوسفند شده بود و در شب ها محل تجمع و گشت و گذار سگ های ولگرد. از طرف شب کسی جرات و توانایی انرا نداشت که از محل بگذرد. اگر هم کسی میگذشت با گله ای از سگ های ولگرد بدرقه میشد و انقدر او بیچاره را می دواندند که در زندگی دیگر شوق رفتن از ان محل را نمیکرد. از طرف روز همان گله بزرگ سگ ها، نمیدانم به کدام گوری میرفتند و حاکمیت بخصوص در تابستان به پشه ها، زنبور ها، مگس و دیگر حشرات می افتاد.
من بعضی شب ها که به خانه مامایم می بودم، این گله سگ های ولگرد را دیده بودم که چگونه یکی ان اگر یک توته گوشت و یا استخوان را پیدا میکرد با پانزده الی بیست سگ دیگر با غوغا و سرو صدای بلند از همدیگر می قپیدند وبا خوشحالی و گاهی با خشونت به جان هم می افتیدند. با دیدن چنین صحنه ها همیش بیاد بیت از فردوسی طوسی می افتیدم که گفته بود:
چه خوش گفت فردوسی طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
6
نمیدانم که شاعر به کدام انگیزه ای این بیت را سروده بود. اما دیدن چنین صحنه های مرا بیاد این بیت مینداخت.
مامایم ، روز موقعیکه طرف وظیفه میرفت یک چوب دراز که تقریبا در حدود یک متر بود با خود می برد و در نزدیک سرک نزد دکانداری که با او اشنایی داشت انرا میگذاشت و شب موقع که از وظیفه میامد بخاطر ترساندن سگ های ولگرد و محافظت خود انرا از ان محل میگرفت و به گفته خودش که یگانه سلاح من در مقابل سگ های ولگرد است ، دوباره بخانه میاورد.بعضی وقت ها میگفت که هرگز از سگ نترسید اگر ترسیدید سگ جرات پیدا میکند و به شما حمله میکند و اگر بالای شما حمله میکند فرار نکنید زیرا او حتمن شمارا تعقیب میکند.
حال من این سگ بزرگ و عظیم الجثه با چهر زشت و وحشتناک را در مقابلم می بینم چگونه با او مقابله کنم و فرار نکنم؟ یکبار دهن خودرا باز کرد دندانهای زشت و بزرگ ان مرا زیادتر به وحشت انداخت. از دهنش هوای بیرون شد که در اطرف دهنش یک غباری مانند دود سفید در این برف و سردی بخوبی نمایان شد. دیگر چاره ندارم باید دست بکار شوم و از این مصیبت خودرا برهانم. بالاپوش دراز و دستمال پشمی دور گردن پوشیده ام و دستمال گردن را به دست راستم پیچیدم و با خود گفتم که در صورت حمله سگ اولین کاری که باید بکنم دست راستم را که با دستمال گردن پشمی پیچیده ام در دهن سگ دهم و بعد تن به تقدیر که چقدر با هم جنگ و مقابله خواهیم کرد. در سمت چپ دروازه حویلی است که بالای ان یک چراغ روشن است و با خود میگم که کار بعدی ام در جریان مقابله با سگ ، باید خودرا محکم به همان دروازه بکوبم تا کسی برای نجاتم بیاید.
چیزیکه دعا ،ورد و اوراد یاد داشتم خواندم و دست چپم را به دیوار گرفته اهسته اهسته پیش رفتم و می بینم که چشمان او هم مرا جدی تعقیب دارد و منهم چشمهایم را به او دوخته ام و هر لحظه امکان حمله را حتمی میدانم. نزدیک شدم و احساس ترس شدید شد و بازهم با خود میگم که نباید ترسید باید خودرا نجات داد. حال دیگر فاصله نداریم و موقعیکه خواستم از کنار او بگذرم ، نمیدانم که چه قسم شد ، لخشیدم و یکبار بلند شدم و به روی برف ها به زمین خوردم. در همین اثنا یک صدای (غو) سگ را شنیدم و بعد متوجه شدم که روی به اسمان در بین کوچه افتیده ام ، با بسیار عجله و وحشت سرم را بلند کردم و دیدم که سگ با همان بزرگی و هیبت که داشت چنان با سرعت در حال فرار است که تصورش را نمیکردم. هم ترسیده ام و هم با دیدن فرار سگ یکبار مرا خنده گرفت و با خود میگم که من انقدر از سگ نترسیده بودم که سگ چند برابر اضافه تر از من ترسیده بود. چنان بلند قهقه میخندم که اگر کسی در ان حالت مرا می دید بیشک که فکر میکرد ، از ترس دیوانه شده ام. میخندم و باز میخندم و ترس من از سگ یک تیوری ناقص بود. در غضب نشی” تیوری” با این تیوری های ناقص ات.
این قصه را فردای ان به تیوری گفتم و چنان با شوق و شور میخنددید که شاید بزرگترین فکاهی سال را شنیده باشد. گاهگاهی اگر در کدام محل سگی را می دید به من میگفت که اینطرف بیا که سگ از تو می ترسد. بعضی وقت ها پدرش میگفت که بچیم همان قصه سگ را بگو که ترسیده بودی و من باز تکرار میگفتم و باهم می خندیدیم
امشب باز در ان کوچه باریک و طولانی استم هوا گرم و تابستان است ، خلوت و خاموش. نزدیک همان در حویلی استاده شده ام ، چراغ ان روشن و یک پروانه کوچک بدور ان میگردد.
ادامه دارد…

*************************

 

7
این قصه به افسانه پیوند خورد از روزیکه تیوری دیگر از ما بدون خدا حافظی رفت.
به چراغ که بالای در همان کوچه روشن است مینگرم . زمان چقدر سرعت دارد، دست کسی به کم و بیش ان نمیرسد. روزی یک کتاب زیبا بنام”سمفونی مرگ” راخوانده بودم که در یک پراگراف ان چنین امده بودد
“ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد.”

این ویرانی زمان تیوری مارا هم با خود برد، اما زمان میگردد و توقف ندارد. کاش تو قبر و یا حظیره ای میداشتی تا مادر از پا مانده خودرا کش کشان به حظیره ای تو میرساند و سوره ای از قران پاک بر مزار تو میخواند. کاش پدر ریش سفید و رنجور که گفته بود :” تیوری ناجوان نیست میدانم که میاید” کمی اب با دستان لرزان خود بر مزارت می پاشید.من میگم تیوری که تو هردم شهید استی . کاش من هم میتوانستم بر مزارت میامدم و شمعی می افروختم و با تو درد دل میکردم. اخر تو که یگانه دوست و همرازم بودی. حال با کی درد دل بگویم؟
باز هم با تو همیش گپ میزنم و با تو دایم حرفی دارم. یادت است که گفته بودی :” من از اهنگ های احمدظاهر این اهنگ اورا بسیار خوش دارم. و باز زمزمه میکردی و ده ها بار او اهنگ را میگذاشتی ! حال با گذشت سال ها این اهنگ را برایت میگذارم.” د
چی شد که ریخت به هم باز آشیانه ی ما
ز هم گسیخت چرا تار و پود خانه ی ما

دلت نسوخت براین مشت پر چرا دادی
به باد آتش بی داد آشیانه ی ما
سالها گذشت اما تو بر نگشتی و من باز امدم نزده سال بعد ! نزدیک خانه ات دیگر ان صدا و شیون خوشی نیست، دیگر او پدر عزیز و مادر مهربان نیست. دیگر او جوش و خروش نیست و دیگر ان اطاق منزل دوم که یک طرف ان به سمت زمین های زراعتی و درختان و سمت دیگر به حویلی که بود به نظر نمیخورد. دیگر ان ترانه های بلبل حبیبیه را از ان خانه نمیشنوم.
تیوری نزده سال بعد باز امدم. یادت است روبروی در حویلی یک درخت بزرگ بود؟ من حالا به روی خاک و تکیه به این درخت بزرگ که هنوز هم است نشسته ام و چشمم به همان اطاقی که شب ها را صبح میکردیم و صدای بلبل حبیبه را گوش میکردیم دوخته ام. هیچ چیزی از دستم بر نمیاید.
تیوری عزیز! من حق برادری را ادا کرده نتوانستم. کاش موقعیکه با دشمن در خوست میجنگیدی من هم در پهلویت می بودم.
اما تیوری عزیز ! انکه بر تو تفنگ را نشانه گرفت من را خدا توفیق داد که دشمنان ترا هم نشانه بگیرم.
میدانی تیوری که مادر فوت کرد و پدر در غربت مرد. دیگر او پدر عزیز که بار ها میگفت :”کفتر های ملاقی” حالی در جهان ما نیست و با تو یکجا شده و من کسانی که در زمین ها کار میکنند نمی شناسم.
به پهلویم نظر می اندازم خدا میداند که چند سگرت را دود کرده ام؟ باز به خانه ی شما مینگرم و صدای مرا از عالم رویا هایم به خود جلب میکند…..
ادامه دارد.

 

8
تیوری
بخدا هیچ باورم نمی شود که تو باشی! سگرت تمام شده دستم را می سوزاند و تکانی میخورم که مرد بلند قد با ریش انبوه که در پهلوی ان پسر بچه ای استاده است و به سویم لبخند میزند.دستم را تکان میدهم و اخرین قسمت ان را به زمین میندازم. سر تا پا مینگرم و به
 پسر بچه هم نگاه میکنم و بار دیگر به مرد ریشو می بینم که لبخند میزند و می خندد
مرا نشناخی؟.میگه:
از جایم به رسم احترام بلند میشم و میگم : نی
هیییی ! که چقدر زمان تغیر کرده است
چیغ میزنم و میگم امین خان! در دستتش چیزی است و از فرط خوشی به زمین میندازد و خودرا در اغوشم می افگند
. امین خان ! من ترا نمیخواهم که چنین ببینم. سخت مرا در اغوش گرفته و صدای ضربان قلبش را احساس میکنم که به چه شدد می تپد. رویم را می بوسد و باز نگاه میکند و میگه تو!!!
یا خدا خوابم یا بیدار
فاصله هاهمیش فاصله اند اما قلب ها همیش نزدیک. شاید شرایط زندگی مارا از هم دور کند اما صداقت و محبت هرگز.من امین خان را فراموش کرده بودم و او هم. اما زمان باز چگونه مارا به هم پیوند میدهد این را نمیدانم.”کوه به کوه نمی رسد اما ادم به ادم می رسد” زندگی عجب رمز و رازی دارد.
میگم امین خان چه شده این ریش و این چهره و لباس؟.
ادامه دارد

 

9
بازهم نگاهی به او میکنم از سر تا به پا دقیق می بینم و او می خندد.
تعجب نکن من حالا دهقان شده ام و ریشم کمی سفید شده ، عمر میگذرد. از دستم محکم گرفته و رو به طرف پسر بچه میکند و میگه: برو بچیم به مادرت بگو که برای ما چای اماده کند من و کاکایت می اییم
. میخواهم بگویم که من میرم و چند دقیقه ای اینجا امده ام. اما برایم موقع گپ زدن را نمیدهد .
بچیم است بچه دومی حال مکتب رو شده و به قهقهه میخندد. میگم ببین امین خان من چند دقیقه اینجا با تو استم و بسیار از دیدنت خوش شدم ، بعدا حتمن میایم. یک نگاه عمیق بسویم می اندازد و با یک سکوت مرموز به خود و لباس هایش می نگرد. لباس های فرسوده و خاک الود بر تن دارد دستانش ترک برداشته و از ازدیاد کار سخت و کمی سیاه رنگ و مانند افتاب زدگی سوخته شده است. چهره اش را ریش انبوه که کمی به سفیدی گرایده و موهای ژولیده
و نامرتب احاطه کرده است. در اطراف چشمانش خطوطی که از شدد ناملایمات روزگار و یا کار سخت و طاقت فرسا در تابستان سوزان، حلقه زده است. از خط های پیشانی اش اشکارا فهمیده می شود که امین خان چه سر نوشتی ناخوشایند را سپری کرده است.
من متوجه سکوت او شدم و دانستم که او به چه می اندیشد خودرا ناراحت حس کردم و گفتم من چه اشتباهی کردم. بسیار ارام و مایوسانه میگه که افرین بعد از سالها دیدمت حق برادری و دوستی صرف چند دقیقه دیدن در پیاده رو کوچه بود؟ مانند دو رهگذر با هم سر خوردیم؟ میدانم زمان تغیر کرده انسانها خواهی نخواهی تغیر می کنند. ببین ! زمین هارا با دستش برایم نشان میدهد. همان زمین است رو بسوی اسمان میکند و میگه: انهم همان اسمان است و بادست ضخیم و کلفت افتاب زدگی اش محکم به سینه خود میزند و بلند میگه: امین همان امین است، هیچ تغیری نکرده. من او خدمت ها و دوستی و برادری شما و خدا بیامرز پدر تیوری را فراموش نمیکنم
از شانه های بزرگ و قوی اش محکم می گیرم و در اغوش می فشارمش، میگم: امین خان من هم همانم و تغیر نکرده ام بریم خانه یک چای سبز لذتبخش را بیاد گذشته ها باهم بنوشیم ، دیگر مرا با این حرف هایت شرمنده نساز. فکر میکنم که این حرف من جهانی از خوشی و مسرت را برایش داد. خنده کنان براه افتاد و میگه که بیا ببین که من از حویلی چه ساخته ام. در حویلی را باز کرد و داخل شدیم پنجره های سیمی قسمت های زیاد حویلی را احاطه کرده و چند خانه های کوچک گلی در قسمت اخرین ان به نظر میخورد. سرو صدای بلند مرغ ها فضای حویلی را پیچیده است. امین با خنده میگه که فارم مرغداری ساختیم و گاو هم دارم، بسیار پول مصرف کردم و حال فضل خدا کارم خوب است. بیا برایت قصه میکنم.
اتاق نشینمن بسیار ساده است قالین بروی ان فرش و چند توشک با بالشت های که پوش های ان سفید و گلدوزی با دست شده است میباشد. در یک گوشه اتاق یک میز چوبی که بالای ان چند جلد کتاب است به سادگی و زیبایی این اتاق افزوده است. در دیوار مقابلم یک قاب عکس سیاه و سفید از پیر مردی است که ریش سفید و دستار به سر دارد. فکر میکنم که پدر امین خان باشد.
امین خان با هیجان و خوشحالی بطرف کلکین اتاق می رود و میگه: کلکین هارا باز میکنم اما اگر بوی ناخوشایند از فارم مرغداری امد ناراحت نشوی. پسر خودرا صدا میزند و پسر بیک چشم بهم زدن حاضر میگردد و منتظر امر پدر گوش به فرمان است. برو بچیم زود چای را بیار و او با یک شاگرس از در بیرون می شود تا امر پدر را بجا کند. به امین خان میگم که تو این بچه را مانند یک عسکر تربیه کردی او هیچ حرفی نمی زند و گوش به فرمان است. امین خان بلند می خندد و میگه که پسر یک صاحب منصب باید مانند عسکر باشد. خوب به هرصورت تا بچه چای را بیارد من برم که لباسم را عوض و وضو بگیرم که وقت نماز است فقط پنج دقیقه مرا وقت بتی.

 

امین خان یکی از همسایه های مهربان و خیلی باشخصیت با تیوری بود. او صاحب منصب به رتبه لمری بریدمن در یکی از شعبات وزارت دفاع وظیفه داشت. بوظیفه خود علاقمند و عشق می ورزید. من اکثرا که اورا با لباس نظامی دیده بودم همیش لباسش منظم و ریش اصلاح شده و مو های مرتب داشت به هیچ حزب یا سازمان سیاسی نبود. وطن و مردم خودرا سخت عاشقانه دوست داشت ، سخاوت و صداقت در حرف و عمل یکی از خصوصیات بارز او بود. به شعر و موسیقی علاقه مفرط داشت و اکثرا اشعار “بیدل” را بسیار زیبا میخواند. یگانه سرگرمی او بازی شطرنج بود و خیلی بامهارت بازی میکرد. عصر ها موقعیکه از وظیفه میامد، بخصوص که می دید من، برادر بزرگ تیوری و تیوری در زمین ها هستیم چند دقیقه بعد تخته شطرنج در دستش و خنده کنان بطرف ما می امد. من معمولن در مسابقه شطرنج با او یک بازنده بودم و تیوری همچنان. اما برادر بزرگ تیوری را هیچگاهی نتواست شکست دهد. بعضی وقت ها من، تیوری و امین خان یک جانب مسابقه می شدیم و برادر بزرگ تیوری تنها طرف مقابل ما می بود. مگر موفق به برد نمی شدیم. یگانه کسی که بسیار بازی شطرنج را خراب پیش می برد او تیوری بود. امین خان گاهی برایش می گفت که برو تو عوض شطرنج دوازده بزک بزن و تیوری خشمگین می شد و ما می خندیدیم. واقعن، تیوری زمانیکه موقع را مساعد می دید و یا حریف اگر لحظه ای چشمش از تخته شطرنج دور می شد او جای دانه هارا تغیر میداد. با همه چال های دزدی اش هیچگاه کسی را شکست داده نمی توانست.
امین خان به نظافت و طرز پوشیدن لباس دایم متوجه خود می بود. اکثرا لباس هایش چه نظامی و یا ملکی نظیف و پاک و اطو شده می بود. گاهی که امین خان با تخته شطرنج خنده کنان بسوی ما می امد تیوری اهسته بما میگفت: ببین که “اطو” امد.
از جایم بلند شدم و کلکین را بستم واقعن که بوی فارم مرغداری اذیت میکند ، در همین اثنا او داخل خانه شد و گفت: من که گفته بودم . در دستش یک پطنوس که بر ان دو پیاله چای خوری نقش و نگار شده برنگ سرخ و سفید فکر میکنم از نوع ظروف چای خوری چینی قدیم باشد و در دست دیگر چاینک نکلی دسته سیاه روسی و پسرش دسترخوانی را در مقابل من گذاشتند. دستر خوان پهن شد و امین خان گفت که ینگه ات* در پختن بولانی تنوری مهارت خاص دارد و بسیار خوشمزه می پزد.
مراد شکم را خدا زود میدهد واقعن که گرسنه شده بودم و بولانی تنوری را نمیدانم اخرین بار چه زمانی بود که خورده باشم ، هیچ یادم نمی اید. در پیاله چای یک کمی بوره هم بینداز به امین خان گفتم و از خوشحالی فکر میکنم که در لباس نمی گنجد. این صفا و صمیمیت این دستر خوان که با عالمی از مهر و لطف پهن شده است از بهترین غذا های جهان برایم خوشمزه تر است.
 

“صدای تیک تیک ساعت دیواری مقابل ، نظرم را به خود می کشاند. درست ساعت سه صبح را نشان میدهد ، باورم نمی شود. بازهم در روشنایی مهتاب که از کلکین خانه مستقیم بران افتیده است دقیق می شوم بلی ساعت سه صبح است. یا خدا چه زود صبح شد! در بستر خوابم به پهلوی راست می غلتم ، ماه چه روشن و ستاره ها در اطراف ان چشمک زنان به من می نگرند. میگم شاید همان یکی ستاره من باشد ، نی من ستاره ندارم . ستاره من مدتی است که دیگر خاموش شده و جشمک نمی زند. شاید هم ابری ضخیم و تاریک انرا پوشیده باشد؟ اما اسمان چه زیبا ، صاف و بدون ابر است . نی! من ستاره ندارم.
چشمانم را از این پلاستیک های روشن که به کلکین ها محکم کرده ام زیادتر دقیق می سازم تا بتوانم ستاره ام را در این شب مهتابی و نورانی پیدا کنم اما کوششم به هدر است زیرا میدانم که دیگر من ستاره ندارم. من ستاره ندارم ، من ستاره ندارم! چندین بار تکرار میکنم و به خواب عمیق می روم.
این اسمان چه زود تاریک شد ابری خشن ، سیاه و غلیظ از دیوار های حویلی لحظه به لحظه پائین و پائینتر شده می رود. به صحن حویلی رسید ایا این همان دود ی که از اثر انفجار راکت چند روز پیش به خانه همسایه اصابت کرد و تمام شیشه های کلکین های مارا شکست نیست؟ میگم:نی ، ان دود و اتش بود با صدا و فریاد های همسایه ای ما همراه بود من خودم دویدم و به خانه ی شان رساندم یک زخمی را از زیر خاک ها بیرون کردم. یا خدا این چه است؟ فریاد میزنم کمک کنید ، کمک کنید! این ابر تاریک نزدیک به کلکین های خانه می شود از جایم می خیزم با شتاب و عجله کلکین هارا می بندم اما این ابر کوشش دارد که داخل خانه شود. باز چیغ میزنم کمک کنید! مادرم را صدا میزنم ، می دوم طرف بستر خانمم تکانش میدهم باز فریاد میزنم خواهر و برادرم را به کمک می خواهم دوباره به سمت کلکین ها می روم. این ابر تاریک کوشش دارد که پلاستیک هارا فشار دهد و داخل خانه شود. دستانم را به کلکین ها می چسپانم و سینه ام را بر پلاستیک ها محکم میکنم و جیغ میزنم که من نمی مانم که داخل خانه ما شوی! من میخواهم اول اینجا بمیرم از سر مرده من بگذر اما تا زنده ام بسوی فامیل ام رفته نمیتوانی. چیغ می زنم و کمک می خواهم . گریه میکنم و چیغ می زنم که نمیگذارم نمیگذارم…
صدای می شنوم که میگه: دروازه را باز نکنی صبر کو برادرت را بیدار کن. چشمم را باز میکنم که روز شده و همه جا روشن ، پهلویم خانمم نیست و در دهلیز صدای مادر و برادرم می اید و تکرار میگه که دروازه را باز نکنی. با عجله می خیزم و به دهلیز مادر ، برادر ، خانمم و خواهرم پریشان و سراسیمه به یکدیگر نگاه دارند. میگم چه گپ است ؟ چه شده؟ هنوز جوابی از انها نشنیده بودم که دروازه حویلی به شدد کوبیده می شود. میخواهم که از دهلیز بیرون شوم و به طرف در حویلی بروم که مادرم از دستم می گیرد و به عذر و زاری میگه: بچیم دروازه را باز نکن بگذار هر کسی که است پس می رود.”
از سلسله یادواره های “تیوری”
متباقی را نشاالله خواهید خواند. یاهو
دل آدم میشـه چشـم هـمـه دنیا ره بخانه
دل آدم میشـه راز هـمـه دلهـا ره بدانه
دل آدم میشـه باور بکنه زندگی ره
دل آدم میشـه از خود همه غـمها ره برانه
دل آدم چقدر خـواهش بیجا میکنه
دل آدم به خدا آدمـه رسـوا میکنه
چه میشـد چشـم آدم تر نمیشـد
گل لبخند او پرپر نمیشـد
چه میشـد آدمـا خـوشبخت بودن
دیگه ای درد وغـم باور نمیشـد
چه میشـد زندگی پر از صفا بود
دل آدم ازین غـمـهـا رهـا بود
چه میشـد با تمـام مـهـربانی
دیگه دنیا به کام آدمـا بود

بار دیگر دروازه به شدد کوبیده شد. به نزدیک در حویلی امدم و بلند پرسیدم کی استی؟ صدای امد که منم در را باز کن که کارت دارم. صدا را شناختم حاجی همسایه ما. دوباره رو به فامیل نموده و گفتم که حاجی صاحب است و دروازه را باز کردم. حاجی با چند نفر همسایه های دیگر. بعد از سلام حاجی برایم گفت که ببخشی ناراحت شدی و یک موضوع مهم است ترا هم خواستیم با خبر بسازیم. غلام غوث امروز بالای زمین ها رفته بود و یک جسد زن در ابرو دیده است و همه مارا باخبر ساخت.
میگم جسد؟
حاجی: بلی جسد
زن است؟
حاجی: بلی
میگم: در ابرو زمین ها
یک بار حاجی عصبی می شود و بلند میگه: امین ترا چه شده به هوش استی یا نی؟ به طرفم به دقت می بیند و متوجه می شوم که به پا هایم نگاه دارد. از حاجی معذرت میخواهم و میگم ببخش که به عجله بیرون شدم فراموش کردم که کفش های خودرا بپوشم. به شتاب میایم خانه و کفش هارا پوشیده با انها به سمت زمین ها می رویم. کسی حرفی نمی زند و همه خاموش و قدم های تند تند بر میداریم تا زودتر به جسد ان زن برسیم. کمی نزدیک شده بودیم که حاجی دست به زمین برد و سنگی برداشت و فریاد زد: گم شوید و بسمت چند سگی که نزدیک جسد بود پرتاب کرد. غلام غوث هم سنگی بطرف سگها انداخت و انها فرار کردند. میگم حاجی صاحب ما که در اینجا سگ های ولگرد نداشتیم اینها از کجا امده اند؟ انسانیت کوچ کرده تا دوباره امدنش اینها باید جای انرا بگیرند. من هم تعجب میکنم که از کجا امده اند. حاجی برایم می گوید.
صدای وز وز زنبور ها و گله مگس ها بالای جسد حال امر ا برهم زد. غلام غوث مو های اورا که با خون خشک شده باهم چسپیده بود اهسته دور کرد و گفت: ببینید زن است. به صورتش دقیق تر می بینم که زن جوان است به سمت پهلوی چپ افتیده و جسدش خون الود. صورتش را خوب ببینید تا اگر کسی اورا بشناسد و گاهی اگر در جای دیده باشد حاجی به همه می گوید. اما هیچکس اورا نمی شناسد و نه دیده بودند. چوبی را می گیرم و خون های لخته شده قسمت گردن پائین انرا پاک میکنم که سوراخ های مرمی به وضاحت دیده می شود. حاجی برایم می گوید که امین خوب به دقت ببین. میگم حاجی صاحب من افسر اردو بودم نه از جنایی و این کار طب عدلی است. امین تو هم عجب ادمی استی به خدا! کدام جنایی ؟ کدام طب عدلی؟ همه برباد شد حال تو چه برداشت داری از علم خود بگو. دیگران همه خاموش و به حرف های که حاجی می گوید گوش دارند.
از جایم بلند می شوم و به دیگران میگم که دور و بر جسد تا فاصله چند متری خوب بنگرید که اگر پوچک های مرمی را بتوانید پیدا کنید. همه بعد از چند دقیقه ای بر میگردند و کسی موفق به پیدا کردن پوچک مرمی ها نشد. خوب برداشت من اینست: زن از فاصله نزدیک هدف چند مرمی قرار گرفته قسمی که از سوراخ های بدن ان معلوم می شود. در صورتش علایم خراشیدگی واضح و اشکار است. یعنی قبل از قتل با زن برخورد خشونت امیز شده است. در قسمت پائینی لباسی ندارد و تنها یک پیراهن دارد که شاید مورد تجاوز جنسی شده باشد. زن در کدام محل دیگر کشته شده و جسد اورا اینجا انداخته اند. بخاطریکه اگر در اینجا کشته می شد پوچک های مرمی در اینجا پیدا می شد. قاتل و یا قاتلین او این زن را از کدام محل دیگر اورده و فکر میکنم که بعد از تجاوز شاید چند روز اورا به قتل رسانده اند. حرف هایم تمام نشده بود که چند مرمی به سمت ما شلیک شد. ..
بخشی از یادواره ها از “تیوری”
انشاالله متباقی را هم خواهید خواند. یاهو


یادواره های از عمران سـحـر

در اینجا یکی پی هم میخوانید

شب سال نو در جبهه جلال آباد

نفرکشی و فرستادن به اورگون

تیوری


عـمران سحر

شب سال نو در جبهه جلال اباد


شب سال نو است و یک خاطره ای دیگر در شب سال نو وطن در جنگ جلال اباد.
بعد از اینکه تورن جنرال غفور خان معاون لوی درستیز رفت به عوض او جنرال اصف دلاور لوی درستیز وزارت دفاع به محل قومانده جلال اباد امد. یک روز پیش از سال نو یک تعداد ملیشه ها از کدام جزو تام به جلال اباد امدند. البته محل قومانده زیر زمینی میدان هوایی جلال اباد بود. من در محل پیره داری قوماندانی استم که جنرال عمر معلم را دیدم که با کارتن های از مشروب به ملیشه ها مصروف است. منوکی منگل با دو یاورش هم در همین اثنا رسیدند و یک کارتن را یک بادی گارد و یا یاور منوکی منگل از اطاق عمر معلم که در اخرین اطاق دست راست بود کشید و با خود برد. بعد از چند ساعتی وقت پیره داری من تمام شد. اصف خان دلاور در داخل محل قومانده است با تعدادی زیادی از افسران عالیرتبه. جنگ با شدت هر چه بیشترش دوام دارد. در خط مدافعه ای میدان قوت های گارد به قوماندانی افسرو یا بریدجنرال رشید و باشهامتی که قد بلند و جوان بسیار با ادب بود محافظت میشد. ( یک تصویر من در تلویزیون ان وقت پخش شد که یک مرد عربی را با شناخت کارت و همه مدارکش گرفتار کردیم و در زیر زمینی میدان هوایی با خبرنگاران مصاحبه داشتیم ). چند روز پیش از قوت های کیمیا و گاز یکتعداد پرسونل امده بودند. پیشرفته ترین سلاح را که الو انداز برش میگفتن با خود اورده بودند. معاون اورا که یک دگرمن بود من در کابل می شناختم. روی تصادف او مامور این وظیفه با پرسونل خود شده بود.
به ادامه قصه ای از شب سال نو در جنگ جلال اباد.
*************
رفتم به دفتر یا اطاق عمر معلم- رسم و تعظیم عسکری به جا کردم . سویم دید و خنده کرد. من چیزی نگفتم و نخواستم که بگویم اما او دستی برد به یک صندوق و بوتلی بیرون اورد و با بسیار مهربانی گفت سرباز وطن !!!
با صدای بلند خواند : دا زمونز زیبا وطن ….دا زمونز لیلا وطن
این اهنگ و بیت را همیش که در محل قومانده میامد و میرفت میخواند. منرا خوشم میامد مرد سرمست ازاده و خوش حال و هوایی داشت. دگرمن صاحب کیمیا و گاز تازه امده بود جایی برایش داده بودند که در دهن یا جلو دخلوی میدان – وقتیکه دیدمش خیلی خرسند شد. خوشبخت بود که من از نزد عمرمعلم یک تحفه داشتم و این تحفه را با هم شریک به یاد کابل زیبا ساختیم.
امشب شب سال نو است. کابلیان در شب سال نو غذای مخصوص دارند معمولن سبزی با برنج و دیگر غذا ها اماده میکنند بخاطریکه سبزی نمایندگی از بهار دارد. بهار ما امشب در جبهه ای جلال اباد است نه از سبزی خبری است و نه از خنده های که میگن بخند که تا اخیر سال خندان باشی. جنگ انقدر شدد گرفته که از تصور بیرون است . قوای توپچی دشمن انقدر اتش را بالای محلات نظامی نگرفته که به مناطق مسکونی شهر همیشه بهار جلال اباد متوجه ساخته است. یا خدا این مردم رنج دیده چه گناهی مرتکب شده اند؟ کشته شدگان را به حظیره ها کی خواهد برد؟ زخمی ها با چیغ و فریاد را کی مداوا خواهد کرد؟ همه سیستم برهم خورده – کدام شفاخانه و کدام دوا و بستر؟ چقدر ما امکانات داریم با اقتصاد رنجور وشهر نیمه تخریب؟ ذهنم را این سوال ها مانند میکروب میخورد. ساعت های از نیمه شب گذشته بود که من در دهن اطاق محل قومانده استم که لوی درستیز اصف خان دلاور از محل قومانده بیرون شد مسلح با کلاشینکوف و چند شاجور- بسیار ناراحت و متاثر و غمگین. در اخیر دهلیز دست چپ جنرال باقی هم بیرون شد. از عمر معلم خبری نیست نمیدانم که درکدام وظیفه بود.از محل قومانده دیگر افسران هم به تعقیب لوی درستیز مسلح بیرون شدند. ساعاتی پیشتر مرمی های پیاده دشمن به تعمیر میدان هوایی که محل قومانده بود بر خورد میکرد. از بگو مگو ها دانستم که دشمن خط مدافعه میدان را شکسته است. من اصف خان دلاور را زیاد دوست داشتم او یک عیار به تمام معنی برایم بود. افسر ورزیده و بسیار خوش اخلاق بود. وقتیکه غفور خان رفت و به عوض او لوی درستیز اصف خان امد من از خوشی با خود بارها میخندیدم و خودرا با یک مرد همسنگر میدانستم. در دهلیز میدان افسران عالی رتبه و همه با هم پسپسکانی دارند. من دوری زدم و خودرا با اصف خان دلاور نزدیک ساختم و کسی در چنین حالت متوجه من نشده بودلحظاتی گذشت که از زینه ها شخصی خاک و خاک پر- سلاح بدست به عجله پائین شد. من این افسر را می شناسم! اوه! رحمت الله رووفی است. در گوش لوی درستیز به بسیار اهستگی چیزی گفت
همه رفتند به اطاق محل قومانده و شب اهسته اهسته تاریکی خودرا به روشنایی صبح امید پیام میدهد. دیگر از انفجارات و جنگ خبری نیست صدای نفرین شده ای گلوله ها خاموش و خاموش تر شده میرود– سکوت مرگبار گلیم غم برافراشته است. من میدانم که بعد از جنگ شدید یک سکوت همیش در پی دارد. مرده هارا ببرید و زخمی هارا اگر امکان دارد تداوی در غیر به فهرست مردگان بنویسید. این خاصیت جنگ است در همه نقاط جهان.
نمیدانم ساعت هفت و یا شش صبح است که اصف خان دلاور از محل قومانده بیرون شد. امشب سال نو هیچکس نخوابیده- گلپی و نیشکر همیشه بهار جلال اباد در چشمان نیمه خواب الودم گزمه میزند که با دیدن اصف خان دلاور تکانی خوردمرفت منزل بالای میدان و بعد دست روی خودرا شست. از تشناب بیرون امد من به عقبش روان استم روشنایی صبح و طلوع خورشید باز هم دمیده است. این مرد را چه شده است ؟ نکند دیوانه شده؟ راسا بطرف در خروجی میدان رفت من توان و جرات گفتن ندارم که بگویم جنرال کجا میری؟ در سر زینه میدان ایستاده شد و من در پهلویش استم. برو بچیم داخل من چند دقیقه همین جا استم. به سویم یک نگاه دوستانه کرد و گفت. یک خطوه دور شدم و گفتم: من صاحب با شما استم. در دل میگم که من هیچگاه یک مرد را رها نمیکنم ولو که به قیمت سرم تمام شودخاموشی است صدای شنیده نمیشود پرندگان همه خاموش اند در مشام بوی باروت است در روی خط پرواز میدان پارچه های از اهن پاره های از هاوان – راکت و دیگر سلاح ها دیده میشه. امروز سال نو شده نه صدای گنجشکی و نه خبری از قناریچشمانش بند در دور ها بسته شده بود نمیدانم با خود چه فکر میکرد؟ سیمای پریشان و افسرده داشت. ای جنرال کاش می توانستم ذهنت را بخوانم!به چه فکر میکنی ؟ باز با خود میگم که به چه باید فکر نکند. فامیل را در شب سال نو گذاشته و دقایقی از مرگ را تجربه کرد. دشمن در چند متریش قرار دارد او قومانده میدهد و جنگ را رهبری میکند. فکر میکنم به سربازان و افسران شهید شده می اندیشد به سوگواران جنگ فکر میکند- یا شاید فکر کند که نفرین بر جنگ که من و عزیزانم را قربانی کردی؟ چشمانش راه کشیده ومن باز از خطوه ای دور سیمای یک افسر و فرمانده جنگ را نظاره دارم . یا خدا مرا کمک کن که ذهن اورا بخوانم با خود میگم.در جنگ ها کشته شدن افسر و یا سرباز کار معمولی است. یا کشته شوی و یا باید کسی را بکشی – این قانون جنگ است. حرفی نمیزند و فقط جسمن اینجا است و روح و روانش شاید با بسیار جا ها پرسه زند. فردا چه خواهد شد؟ یکبار سر خودرا دور داد به سوی اسمان دید- اسمان قسمن صاف و نیمه ابر الود است دیشب با همه شدت جنگ- اسمان هم کمی گریست تا بر خون شهیدان وطن همنوا باشد.
اصف خان دلاور رفت استراحت کند که شبی از یاد ماندنی را پشت سر گذاشته بود. یک افسر از 52 مخابره امد و بمن گفت که شما بریداین افسر را می شناسم که از روز اول وقتیکه بطرف جلال اباد می امدیم همراه ما بود. منهم یک احترام نظامی کردم و به دل میگم که خدا خیرت دهد و من دست و پایم را از بی خوابی نمیشناسم. به بسترم افتیدم و رفتم ……یک وقتی بیدار شدم که بگو مگو است و سر و صدای بلند. بخیز او خواب برده ! چشم هایم کم کم می بیند وای خدا! کسی را می بینم ملبس با یونفرم نظامی و سویم میخندد. خدا خرابت کند مرا ترساندی. حفیظ الدین دگروال رئیس اوپراسیون قول اردوی نمبر یک. روحت شاد حفیظ الدین و بهشت برین نصیبت. من این شخص را منحیث برادر بسیار دوست داشتم چه شب ها و روز هارا باهم و دیگر دوستان سپری کردیم.حفیظ قوماندان پوهنزی پیاده حربی پوهنتون بود و بعدا تبدیل به قول اردوی نمبر یک به جلال اباد شده بود.بخی او لا لا ههههههههههههههههههههه میخندد او همیش مره لا لا صدا میکرد. در جایم نشستم و رسم و تعظیم نظامی کردم او خندید و مرا در اغوش گرفت. رفیقم بود چون با لباس نظامی بود حق رسم و تعظیم را داشت
دو نفر سرباز هم خشک و جمود با صحبت ما متوجه استنداز اینطرف و انطرف گپ زدیم و گفت من خبر شدم تو با غفور خان به جلال اباد امدی – چه کردی صاحب منصبت را؟ خنده میکنه و میگه. یک قطعی سگرت ال ام را از جیب کشید و برایم تعرف کرد. خندیدم و گفتم مانند گوشت بره این سگرت مزه داره. سگرت و گپ های ما تمام نشده بود که سر و صدا در دهلیز بلند شد. دفعتا از جا بلند شد و گفت که قوماندان صاحب پس میرود. من دوباره به بسترم افتادم و به اندیشه و افکار خود غرق شدم. دقایقی نگذشته بود که با خود گفتم من چند قطعی سگرت از شهر جلال اباد خریده بودم دستم را بردم به طرف چپ بسترم که یک طاقچه ای کوچک بود. سگرت را یافتم و در پائین قطعی سگرت یک کتاب هم بود تکان خوردم و نیمخیز شدم –این کتاب جالب را چند صفحه خوانده بودم – ورق های کتاب را دور زدم تا جائیکه خوانده بودم باز پس یافتم.(گرگ دریا نوشته جک لندن)
پیش از انکه در شهر جلال اباد برسیم یک شب در محل نزدیک به میدان هوایی جلال اباد ماندیم . فردا روز من به خاطر رفع ضرورت رفتم بیرون اطاق های نیمه مخروبه و چوبی نظرم را جلب کرد داخل شدم همه به خرابه مبدل شده بود کثافت و نجاثت راه را برای رفتن بسته بود فکر میکنم روزگاری از باقیمانده های قوای روس بوده باشد. دروازه ها و کلکین ها کشیده شده بودند و جا های که کولر و یا ایر کاندیشن نصب شده بود همه به یغما رفته بود. بسیار متاثر شدم که دزدان بیرونی در اینجا نیامده حتمن کار دزدان داخلی است.در گوشه ای متوجه انبار کاغذ های باهم ریخته شدم رفتم نزدیک – راپور اعاشه- تقسیم اوقات پیره داری – جمنظام – اصول نامه عسکری و ده ها کاغذ پاره را دیدم. سیخ تطهیر کلاشینکوف را کشیدم و انبار کاغذ پاره ها را جستجو کردم که دفعتن چشمم به بیک ناول خورد. گرگ دریا- اهسته دستم را بردم و از گوشه ای کتاب گرفتم و هم میترسیدم که در لابلای ان خزندگان مضر باشدچندین بار تکانش دادم و اطرافم را متوجه شدم و با خود گفتم که در شهر جنگ و یک ناول زیبا ؟ این از امکانات به دور است. ایا این کتاب را با خود داشته باشم یا پس به همین ویرانه بسپارمش؟ نظری کردم به اطرافم که نه در است و نه دروازه و نه نشانی از کولر و ایرکاندیشن.دشمنان بیرونی اینجا نیامده اند پس حتمن کار دوستان داخلی است . میگن در جنگ گرفتن و تاراج اموال منقول و غیر منقول یکی از غنایم است. با خود میگم و اطرافم را متوجه میشم که کسی نیست که بگویید که ایا این دزدی نیست؟ میگم بسیاری ها بسیار چیز هارا به غنیمت بردند- ایا من یک کتاب را نمی توانم به غنیمت بگیرم؟ اولین غنیمتی بود که از دوران جنگ های که دیده بودم و گرفتم . خداوند مغفرتم کند. این کتاب در شبی در جلال اباد موقعیکه اصف خان دلاور رفت و به عوضش جنرال نبی عظیمی امد نزدیک شده بوده بود که مورد قهر محترم عظیمی صاحب مواجه شوم اما خدا رحم کرد…..

باز هم پیره استم- طبق معمول- چه کنم زندگی سربازی همینست. در جنگ دوم جهانی یکی از خبرنگاران از یک سرباز می پرسد.ایا خوش داری بجنگی؟غلتی میزند و میگه: ایا تو خوش داشتی اینجا بیایی؟ خبرنگار میگه نی. چرا این سوال را کردی؟میگه بخاطریکه کسی هم از من این سوال را نکرده بود.”
ناوقت های شب است در چوکی نشسته و کتاب گرگ دریا را میخوانمصدای دروازه قرارگاه شنیده شد من هم مانند سرباز جنگ دوم جهانی غلتی زدم که جنرال نبی عظیمی را بالای سرم دیدم- از بس که وارخطا شدم کتاب از دستم افتاد به پهلوی چپ- استاده شدم و تعظیم عسکری کردم. رفت اهسته و اهسته قدم زده به طرف چپ دهلیز تا اخیر رفت و من از بسکه ترسیده بودم چشمم را به طرف او گرفتم و با پای چپ کتاب را کوشش میکردم که در زیر چوکی نمایم تا او نبیند.موفق شدم و کتاب بیچاره در زیر چوکی شد و خاطرم ارام.اما با خود میگم که حتمن دیده است و میگه احمق تو پیره استی یا کتاب میخوانی؟
من از قرارگاه لوی درستیز وزارت دفاع امده ام تمام افسران عالی رتبه را می شناسممسئولیت ما در وزارت دفاع تامین امنیت و محلات پیره داری ما در داخل وزارت و اطراف ان میباشد. سربازانیکه در دفاتر افسران عالیرتبه اند یا از کندک ما اند یا از ریاست اداری. خوی و خصلت انهارا به خوبی میدانم که کی و چگونه اوصاف دارد. من عظیمی صاحب را چندین بار موقعیکه در در دهن دروازه وزارت دفاع پیره بودم دیده بودم. میدانستم که شخصی است که با سرباز کار ندارد و بسیار حلیم و برده بار است. با خود میگم و خودرا تسلی میدهم.نزدیکم رسید و من مانند چنار خشک شده استاده بودم. دست پایم مانند خانه های گاهگلی کابل قدیم از شدت شمال میلرزد. سویم تا و بالا سیل کرد و گفت:بشین و اشاره ای کرد به چوکی. من از ترس و احترام نفسم را برده و کشیده گفتم: خیره صاحب
رفت اهسته و اهسته و دست هایش به کمر گرفته بود بطرف راست دهلیز میدان.پس دور زد و امد . مرد عظیم و بزرگ با نشانها به شانه های چپ و راستش و جسامت بزرگ.” یکی از روانشناسان بزرگ گفته بود که: شخصیت فزیکی بسیار تاثیر گذار است نسبت به دیگر مسایل.” نزدیکم رسید باز استاده شد و گفت بشین!باز اشاره به چوکی کرد. بچیم – من کمرم درد میکند وقتی که زیاد به چوکی بشینم درد زیاد می شود به همو خاطر چند دقیقه قدم میزنم.

انقدر جنگ با شدد ادامه دارد که قابل تصور نیست.در شهر جلال اباد خاکستر مرده باشیده اند جنبنده ای وجود ندارد. شهر مرده است نه اهنگی و نه سرودی نه صدای دوره گرد و نه پیامی از شهر همیشه بهار. گل نارنج به گل نارنجک مبدل شده. یک روز با تانکر اب که برای محل قومانده اب میاورد رفتم به شهر تا سگرت پیدا کنم- من شهر جلال اباد را بار ها و بارها دیده بودم انقدر که به جلال اباد سفر کرده بودم به هیچ شهر وطن سفر نکرده ام. با خود میگم که ایا این همان شهر دلخواه منست؟
کجا شد او مردم شاد و خندانت ؟ اسمان صاف و هوای شادمانت؟ چشمم به دکانی خورد که دروازه های پیشروی دکان را تخته بندی میکرد.” تخته بندی در کابل ما و بخصوص که من از چهاردهی کابل استم به اساس قصه های قدیم که میگفتن: در زمان که انگلیس ها به وطن تهاجم کردند چهار چته و چنداول و باغ علیمردان- کوچه رضا خانه – پائین چوک- کوچه انداربی و قصاب کوچه و کوچه مراد خوانی محلات پر ازدحام بودند و همیش داد ستد در همین جا ها صورت میگرفت. انگلیس ها شهر را به خاطر انتقام گیری به اتش کشیدند. خانم لاردبرنس در خاطرات خود خوب بیان کرده است. کتابی است که به فارسی ترجمه شده است.
انقدر گشنه و تشنه هستم که خدا میداند. خودرا میکشم به پیش و پیشرویم یک قروانه عسکری را می بینم با خود میگم که ببین خدا چقدر مرا دوست دارد. با نوک کلاشینکوف قروانه مسی را بلند میکنم دستم را بردم برنج را لمس کنم. یخ زده و خدا میداند که از کدام زمان است. توته ای کندم و خوردم – لذت داشت. در ان زمان به من بزرگترین غذا بود. از کدام سرباز نامراد مانده و کدام افسر منتظر ان بوده با خود میگم فرقی ندارد اما حالا برایم زندگی داد.انفجار ها زیاد است من در تنگی ابریشم هستم می جنگیم تا راه را برای کاروان به صوب جلال اباد باز کنیم.پرنده ای در دست چپم که دریای بطرف شهر میرود مانند کوله باری غلتیده از هوا به دریا رفت. تف بر جنگ و نفرین بر جنگ که جزای این مظلومین چیست؟ میگن اینجا منطقه جگدلک است. انور جگدلک قوماندان ان محل است. چند روز قبل کاروانهای ملکی را استاده به زنانها تجاوز و مسافرین را فتل عام کرده اند.” جگدلک منطقه ای است بطرف دست راست تنگی ابریشم. یک کمی باریکی از دور نمایان است که نشان میدهد در عقب محله ای وجود دارد بنام جگدلک. جگدلک در جنگ افغان و انگلیس نقشی داشته است داکتر برایدن را از همین دره اجازه دادند که زنده برود. در شروع دره میگن شاه شجاع در منطقه سیاه سنگ از طرف مردم کشته شد. با خود میگم که این راه چه تاریخی را پشت سر گذاشته. شروع قرن نزده و اوایل قرن بیست باز تکرار می شود.من از همین خاکم و به همین وطن مربوط چرا جگدلک با من می جنگد؟ نی او ان رادمردان جنگ افغان و انگلیس نیست. اینها صرف جامه بدل کرده اند مرا به پروردگار عالمیان سوگند که دشمن به لباس دیگری شده. شاعر صوفی گفته بود:
دیو الحاد سیه کار به نیرنگ دغا
به لباس دیگری در محل ما شده است
روح صوفی و شاعر نکته سنج استاد بیرنگ گرامی شاد باد که این بیت او چقدرمفهوم عالی به چنین شرایط دارد. هر که ریش گذاشت اهل طریقت نیست در هر مسجد و منبر اهل خرد نیست. با خود میگم تو دیوانه شدی و یا شاید کفر بگویی؟
او بچه ! چه گپ است ؟ فکرت را بگیر که چه میکنی. لوده یک شاجور را ضربه کرد بیدون انکه بداند به کجا؟ رنگش مانند کتان سفید پریده و دستانش میلرزدمیگم کجا را هدف گرفتی؟ گپ نمی زند مانند سرما خوردگی از طب شدید میلرزداهسته برش گفتم از نزدیک من دور شو که مرا می کشی تمام مرمی هایت به سنگ بزرگ که در مقابل ما است میخورد و توته و پرچه سنگ طرف ما میاید. او مقصر نیست اولین باری است که با دشمن رو برو شده. من روز اولیکه در جنگ با دشمن رو برو شدم شاید حالت بدتر از این داشته بوده باشم. هیچ یادم نمیرود در بیست و چهار کیلومتری پاکستان قرار داشتیم دشمن با تمام امکانات کوشش داشت تا پوسته های مارا تصاحب کند. جنگ شدت داشت و من مانند همین سرباز میلرزیدم. مرمی های دشمن مانند بمبیرک از اطرافم میگذشت. افسر نازنینم نزدم خودرا رساند و گفت دشمن دور است تو کمر بند شیر خدا را بسته کردی نترسرئیس ارکان کندکم بود روحت شاد و بهشت برین نصیبت.و قتیکه رئیس ارکانم و ان مرد شهید شد انقدر گریستم که خدا میداند. از ولایت کنر بود و بسیار انسان با خرد و قابل احترام. دریک جنگ پیشرویم شهید شد مگر بخداوند بزرگ سوگند که جسدش را بر دوشم تا جای محفوظ کشیدم.
عکس از تخریب میدان هوایی جلال آباد در همان جنگ تاریخی
در پهلویم مانند جوک خودرا چسپانده دلم هم برایش غم میخورد و هم عصبی میشم. این سرباز مرا بار ها اذیت کرده پسر بچه قصاب است و از بسکه چربی گوشت را خورده فشار خون بالا دارد. در موقع پیره که نفر بعدی من میباشد به سادگی به پیره نمی اید. از خواب بیدارش میکنم که بخی پیره استی! میگه خو– باز خوابش میبرد. حتی وقت های شده که برش گفتم بخدا سوگند که از جایت بیرون می اندازمت. اما اخلاقم اجازه نمیدهد که چنین کاری کنم. بازهم در این جنگ این به من خودرا چسپانده. ببین قصاب بچه دشمن دور است دیگر شاجور را ضربه نکو! تمام قوت دشمن در قدرت توپچی و سلاح ثقیل از دور است اگر نزدیک می بودند با سلاح پیاده استفاده میکردند. خاطر جمع باش که دشمن با انداخت توپچی و سلاح ثقیله نمایندگی از ان دارد که بسیار دور است. من این تجربه را از جنگ های که نزدیک سرحد پاکستان با گروه حقانی و مولوی خالص داشتیم به حافظه دارم. بارها به کوه ها بلند میرفتیم و موضع های دشمن را تسخیر میکردیم. در جنگ های کوهی تجربه ای وافر گرفته بودم.این جنگ تنگی ابریشم به من بسیار ساده معلوم می شد. یک ماشیندار ثقیل را در کمر کوه به اصطلاح مردم ما شخی کوه پنهان کرده بودند صرف که روی سرک تنگی ابریشم را هدف قرار دهند. دیگر قوت های توپچی از دره های دور انداخت های نا مرتب داشتند که گاهی به سرک و گاهی به دریا و گاهی به دامنه های کوه ها میخورد. هر کس که به اصول نظامی بلد باشه میدانه که چرا دشمن انداخت مشخص ندارد. بخاطریکه هدف را دیده نمیتواند و از ترس تعرض پراگنده انداخت میکند.

موریس میترلنگ فیلسفوف

بیلجیمی چه میگه: از چیزیکه باید هراس داشت زندگی است. چرا باید از مرگ ترسید؟ مرگی که از ان گریز نیست. باید شجاعانه تا پای رسیدن به ان به خاطر بقا و شرماندن زندگی رزمید. این مرگ از من و تو است و هزاران دیگر را برده– پس چرا هراسید؟
اینه مه هم دیوانه شدم در این جنگ و زد خورد فلسفه موریس مترلینگ بیادم می اید. زخمی بیچاره را از بالا پائین میکنند دستش را کسی مانند خمچه چوپ کش دارد از درد و زخم زیاد صدای کشیده نمی تواند. او ظالم خدا ناترس او انسان است کمی رحم داشته باش- به دلم میگم و به کسانی کی زخمی را کش دارند. وطندار ! امی زخمی را بر دوش یا شانه بگیرید بسیار راحت به شما و زخمی می باشد. بچه سرک قیر تو صدایت را نکش در پشت همان سنگ پنهان باش- یکی ان برایم میگه. عجب دنیایی داریم!
کسی نصیحت را هم قبول نداره خوب دل تان به مه چه.
جنگ فروکش میکند و من و دو سرباز دیگر که یکی ان مانند جوک خودرا را به پهلویم چسپانده بود از دره تنگی ابریشم پائین میشیم. یک چیز را سوگند میخورم که این جنگ تنگی ابریشم برایم مثل کمین های ساده ای بود که در ارگون میگرفتیم. من خود نمایی نمیکنم اما این جنگی نبود حتی من مرمی فیر نکردمچه بی جهت مرمی فیر کنی؟( یک وقتی در ارگون جنگ شدت داشت دشمن از چهار طرف حمله اور شده بود ما و موضع های خودرا بعد از جنگ تن به تن اهسته و اهسته نظر به لزوم دید افسران تخلیه میکردیم که جنرال صبور دفعتا حاضر شد و گفت که کسی دور خوره نمیتواند. تصادفی بالای موضع من و چند افسر و سرباز دیگر پیدا شد.صدای کرد که او بی وجدان موضع را رها نکن. جنرال صبور تکیه کلام بی وجدان داشت. یک رقم جنگ شدت دارد که خدا میداند در چند متری با دشمن می جنگیم. من و چند سرباز و افسر به تعرض شروع کردیم. یک جر بسیار کلان در پیشروی ما است و دشمن در داخل ان جابجا شده است. از دور یک قلعه ای بزرگ معلوم می شود و از برج ان روشنی انداخت دشمن به نظرم میخورد. مرمی های ان در دور و برم میخورد و میگم این بچ این بچ ……….ما برتری پیدا کردیم و خودرا به همان جر بزرگ که بود انداختم. یک مرده – خون از تمام وجودش می رود و یک ار پی جی را در زیر بغل گرفته. یک لغت زدمش دیدم که مرده نمیدانم که کدام مرمی افسر یا سرباز عزیزم اورا به جهنم فرستاده است. ریشش با خون وجود کثیفش سرخ شده بود ار پی جی را کش کردم و گرفتم. انقدر خوش و خوشحال شدم که خدا میداند. از جر برامدم و ار پی جی را مانند سمبول موفقیت با یک دست کلاشینکوف و با دست دیگر بلند کردم و چیغ زدم: جنرال صبور این حالت هیجانی مرا که دید هم میخندید و هم دشنام داد که او بی وجدان موضع را رها نکن امنیت بگیر).
از دره های رنج و کشتن و زخمی امدیم به طرف پائین. من سر قطار شدم و دوی دیگر دنباله روم. با خود میگم که من و پنج سرباز و میرویس افسر و جنرال غفور از منطقه سروبی که محل فرقه شصت بود و چند روز ماندیم در ماشین محاربوی تا تنگی ابریشم امدیم اما چطو شد که ما ماندیم و غفور خان و میرویس و سه سرباز از ما گم شدند؟ هرچه چرت میزنم فکرم کار نمیکند. در فرقه شصت که در سروبی موقعیت داشت قوماندان ان یک برید جنرال بود . غفور خان اورا چندان خوش نداشت هر چند که غفور خان معاون لوی درستیز وزارت دفاع بود.اما کمی کج فکری به نظر من داشت. انسان خوب و افسر ورزیده بود مگر زیاد مشروب و سگرت را ترجیح میداد.
تورنجنرال بود قد کوتاه و صورت سرخه داشت گاهی احساساتی میشد که به اندام و جسامتش موافق نمی بودیگانه چیزیکه در سفر فکر میکرد موضوع تشناب بود. زیرا همیشه به ان احتیاج داشت. همه انسانها ضرورت دارند مگر به سیستم و موقع ان. او بیچاره زیاد در مشروب اصراف میکرد و سیستم بدنی ان ضرورت زیاد به تشناب داشت. از دره های کوه ها بالا رفتیم در تاریکی دست چپم اب بی کران به نظرم میخورد.اولین باری است که این اب و دره زیبا را می بینم . مانند وحشی ها و یا گشنه گان که هرگز غذا ندیده باشند و دفعتن به یک میز غذای مکمل مواجه شوند حیرت زده شدم. پائین شوید میرویس افسر می گوید. شب همینجا استیم. فکر میکنم در شاخ دنیا استم اطرافم چیزی معلوم نمی شود بجز اب که در نیمه تاریکی شب هنگام رویای میدهد بیک شاعر و عاشق نثر و نظم زندگی.
پرتله را انداختم و به سخره ای نشستنم در شخ سنگ بزرگ- به پائین ها دیدم و به افق شام و اسمان بیکران. کاش می توانستم تصویری بگیرم از احساسات و عطوفت باطنی ام . من کی ام؟ چرا اینجا ام؟ چرا سرنوشت مرا اینجا کشاند؟ گاهی هم تصورش را نداشتم که دست تقدیر مرا اینجا می کشاند. ای زندگی تو چه نیرنگی با ما داری؟ اینجا محل تفریحگاه سلطان بود. المتوکل ظاهر شاه.
حس کنجکاوی ام مرا وا میدارد تا بیشتر ببینم و بدانم. سخره های کوه را حفر کرده بودند تا برای عیش و عشرت راهی پیدا کنند. شاهان ………. چه شاهانی که برای بر پایی قدرت و تسلط از هیچ نیرویی برای بقا استفاده نکردند. در پائین سرکی است که به ماهی پر و تنگی ابریشم ختم می شود.من این راه هارا خوب میدانم بار ها امده ام با مردمانی محل صحبت داشته ام خیلی مهربان و مهمان نواز اند. اما اینبار زمان فرق دارد – ان وقت های نیست که نیمه شب ها روز جمعه از جلال اباد عزیزم به صوب کابل زیبایم می امدم. یکی از دوستانم به شوخی همیش میگفت : ایا میدانید که مردم جلال اباد دهن کج دارند؟ ما میگفتیم که نی.
میگفت: بخاطریکه نیشکر زیاد میخورند. شوخی میکردیم و با دوستان ننگرهاری خود می خندیدیم. اما امروز این خنده ها به مرمی بدل شده – همان دوستانم در جبهه ای مقابل اند. ایا ما می توانیم همان صمیمیت قبلی را پیدا کنیم؟ همان شوخی و مذاح های بی الایش را؟
ارامش کامل است صرف صدای بقه ها چیزی شنیده نمیشود.شهرم و شهر تو در سکوت است سکوتی که پیامی از کشتن تو و من دارد. دلم میلرزد- خدا نکند که میله کلاشینکوف را بروی تو بگیرم.با خود میگم و به اب بیکران سروبی می بینم به کوه و دره های سروبی نگاه میکنم.من نمیخواهم که هموطنم را بکشم. ایا هموطن عزیز تو میخواهی مرا بکشی؟
میگن با خدا دادگان ستیزه مکن که خدا دادگان را خدا داده است. من کجا و این قصر المتوکل کجا؟ از زینه ها پائین میشم و داخل قصر جهانگهشا میشم- یک حوض نیمه بزرگ در عمق کوه ها حفر شده در مقابل یک بار سنگی که بی نهایت زیبا تزئین شده است فواره های اب و چوکی های سنگی که با دیدن ان فکر کردم من در سروبی نیستم. این چطور امکان دارد؟ خدا از تو گرفت و به ما دادو حال دوران منست. کلاشینکوف را به بالای میز بار گذاشتم الماری های بار همه خالی اند از کدام بوتل خبری نیست شاید پیش از امدن ما کسانی دیگر برده اند. حوض اب دارد دستم را زدم به اب و جرعه ای در نیمه شب هنگام نوشیدم. کناره ای حوض نشستم و به فکر رفتم با خود تصور کردم و تمام وقایع را در نظرم مجسم ساختمپری رویان شاه با عظمت و اقتدار..باده ها و ساقی…..مه رویان ….چه یک اهنگ زیبای استاد رحیم بخش به ذهنم امد که میخواند: اگر شراب دهد پیر میفروش مرا
در این بهار نبینی دیگر بهوش مرا
همان منم که مست شوم فتم به میکده ها
سحر برند و خراباتیان به دوش مرا

چه خوش ترانه سر کرده ام درین گلشن
خداکند که نسازد فلک خموش مرا

تو ای حریف مه پندار آنقدر خامم
که به هفت دیگ خود افلاک داده جوش مرا

http://www.youtube.com/watch?v=-6kTdeLaISI

مگر یک گپ مرا ازار میدهد. ( شاگرد دوران مکتب ابتدائیه هستم دوستان هم دوره ام پسران دهقان های اند که در زمین ها کار میکنند. ما با هم مکتب میریم و بعد از ختم از لابلای کوچه ها و زمین های کشتزار به خانه های خود بر می گردیم. زمین های زراعتی که پدر هم صنفی ام بالای ان کار میکند همه روزه از ان راه می گذریم. چنار های بلند و سفید قامت – کرد های از گندنه –نعنا – ملی سرخک – نوش پیاز – بادنجان رومی و ده ها سبزیجات دیگر. ارد بزرگی که در یک کناره ای ان چند درخت قوی توت و شفتالو است و همه روزه بخاطر ابیاری زمین ها دو راس اسپ و یا خر را به ریسمانی بسته و دسته ای ارد را می چرخاند و دوله ها از داخل ارد اب پر شده و به راه روی که جور کرده اند میریزد. در کناره ارد در زیر سایه های درخت توت و شفتالو ساحه ای جور کرده اند که هموار و بالای ان بوریا را پهن نموده اند. موقع نماز و یا خوردن غذای چاشت همه دهقانان باهم می نیشیند . از دور و نزدیک بعضی بزرگان و مو سفیدان هم به مجلس انها اشتراک میکنند و با هم صحبت میکنند. یکی از انها بنام تحویلدار صاحب است ریش دراز دارد و همیش در همین سایه زیر درخت توت و شفتالو به روی بوریا می نیشیند و قصه از پیامبر ها و معجزه ها میکند.

یک روز تابستانی که با هوای نسیم روح انگیز تابستان که از دوران طفولیت تا حال عاشق ان تابستان های وطن ام با دیدن درختان سبز – کشتزار های سبزکه نوید از صمیمت و احترام و عرق ریزی مردان غیور میدهد و اسمان پاک و روشن مانند دل یک انسان صادق و با وفا با همصنفی هایم به مجلس انها میرسیم. همه دور هم در همین محل جمع اند و تحویلدار صاحب طبق معمول صحبت از پیامبر ها و معجزه ها دارد. با رسیدن ما که من و دو پسر بچه ای دهقانان بودند پدریکی انها با دیدن ما میگه:
رسول جان! به بچه ها کمی دوغ بدهید. رسول جان مرد قوی هیکل و سیاه چهره است که وارسی از مواشی دهقان ها میکند. خیلی قلب مهربان دارد چهره اش زشت است اما چقدر انسان مهربان است که خدا میداند.( یکی از رئیس جمهوری های امریکا گفته بود که من از کسانی متنفر ام که قلب شان سیاه است نه رنگ شان) طفل و فرزند ندارد و قسمیکه پدر همصنفی ام بار ها گفته بود عاشق دختری بود که پدر دختر بسیار پول طلب داشتمگر رسول جان غریب کار بود هر چند که او دختر هم به رسول جان علاقمند بود مگر شرایط اقتصادی رسول جان و نداشتن پول کافی برای تادیه به پدر دختر زندگی اورا به یک تنهایی مطلق کشانده بود. خوب زندگی او نسبت نداشتن پول برهم خورده بود و حال صرف منتظر گذشت زمان بود تا چه وقت حضرت محترم عزرائیل کلبه ای او رنجدیده را دق الباب میکند.
برایمان دوغ دادند و پدر همان همصنفی ام رو به سوی تحویلدار صاحب کرد و گفت: ببخشی تحویلدار صاحب که گپ شمارا قطع کردم. تحویلدار صاحبب دستی به ریش دراز و نازکش کشید و به چهار طرف خوب نگاه کرد و گفت: خیلی اب خیزی شده بود دریای کابل از طوفان و سیل بلند شده بود مردم باغ علیمردان – کوچه اندارابی – مراد خانی و نمیدانم که دگه کجا ها همه خانه و جایداد های خودرا رها کرده بودند.شهر در ماتم شده بود در مساجد به خاطر جلوگیری سیلاب نماز و دعا میکردند.خیرات ها شد مگر اب دریای کابل هر ساعت بلندتر شده میرفت. من به درخت بزرگ توت تکیه داده ام و هوش و حواسم متوجه گفته های تحویلدار صاحب است. گیلاس دوغ هیچ خوشم نیامد می ترسیدم و ناراحت شده بودم. همه بزرگان و ریش سفیدان که در ان محل بودند سر های خودرا به نشانه ای تصدیق و تائید شور میدادند. تحویلدار روی خودرا به طرف ریش سفیدان گشتاند و گفت:
پادشاه سایه خدا است!!!
محمدظاهرشاه! باز به گفتنن سایه ای خدا و ظاهر شاه تحویلدار صاحب دست هارا به سوی اسمان برد و از سایه خدا معذرت خواست. تحویلدار صاحب گفت: المتوکل محمدظاهر شاه از خانه(قصر) بیرون امد و در لب دریای که به مراد خانی وصل بود انگشت مبارک خودرا زد. بعد از چند ساعت اب خیزی نشست و مردم کابل از ترس و وحشت سیلاب خلاص شدند. 
در سروبی در قصر المتوکل استم و کناره ای فواره ان المتوکل که سایه خدا است با پری رویان و ماه جبین ها نشسته ام و کلاشینکوف را بالای میز و یا بار ان سایه ای خدا مانده ام. با خود میگم ای پیره مرد تحویلدار صاحب و ای ریش سفیدان با دیانت و با ایمان! کاش من میتوانستم و زمان ایجاب انرا میکرد که شمارا به این خانه ای المتوکل میاوردم و با چشمان خود می دیدید که این سایه های خدا با بندگان خدا چه کار ها کرده اند. با هزاران دریغ و درد که من و کسانی نمی توانیم که چرخ گردون را بر گردانیم تا شما عزیزان را از قبورتان کشیده و برایتان نشان بدهیم که چگونه ما و شما سالها فریب ان چند نفر مفت خور را خوردیم



عمران سحر

نفرکشی و فرستادن به اورگون

بیاد هزاران سرباز گمنام که بسیار صادقانه جان دادند برای وطن که من به چشم و سر دیدم . تنها مناری برایشان گذاشتن بنام سرباز گمنام. کسی از درد و الم دل شان پی نبرد. روحی شما شاد و بهشت برین نصیب شما سربازان/
http://www.youtube.com/watch?v=akM3mzAGczU(وطن بهر حفظ تو سر میدهیم)
لطف و محبت عزیزان این برگه را سپاسگذارم که من را در این صفحه زیبا شامل ساختند. هر چند که من کدام نویسنده – منتقد – روزنامه نگار – شاعر و خاطره نگار نیستم اما بعضی وقت ها دلم میخواهد که مروری داشته باشم به خاطره ها – گذشته ای که تا حال در ذهن است- دست نوشته های که از گزند روزگار در امان مانده و کنار به کنار خاطره هایت سیر نزولی عمرت را سپری میکنند. میگم بیا این را با دوستان در یک پیطو زیر قلعه ای نشسته قصه کنیم. از زبان نگارش و شیوه ای نویسندگی شاید فاصله ها داشته باشد اما بصورت بسیار ساده و عامیانه درد دل میکند.
***************

مرا به خاطر دزدی یک دانه نان در زندان انداختند اما در زندان پانزده سال هر روزه یک قرص نان مجانی دادند.( زانول زان بینوایان)
یک ساعت درس سیاسی نرفتم نسبت معذرت که داشتم هرچند از قوماندان تولی اجازه گرفته بودم اما معاون سیاسی شخص خود خواه و یک دنده است. قوماندان تولی بیچاره غیر حزبی است و همیش کوشش میکند که خودرا با معاون سیاسی مواجه نسازد و محافظه کار مطلق است و بس. چند روز قبل معاون سیاسی هرچند که سواد سیاسی مکمل هم ندارد دوهم بریدمن است از کورس های وارخطای سیاسی فارغ شده یک واسطه نقلیه را با سه نفر سرباز با خود برد تا سنگ ذغال را به خانه خود انتقال دهد. فردای ان دو سرباز دیگر را به خانه فرستاد تا سنگ ذغال هارا کولوله نماییند. غم زمستان معاون صاحب سیاسی خورده شد. من معمولن در دروازه عمومی قوماندانی پهیره میباشم بخصوص صبح موقع امدن افسران به وظیفه و یا عصر که به خانه های خود می روند. اکثریت شان مرا می شناسند بلخصوص مدیر امنیت یا خاد.
مدیر صاحب امنیت بعضی وقت ها و یا معمولن روز های پنجشنبه عصر یا جمعه در عقب زین بایسکل خود چند دانه نان سیلو را در یک کمپل عسکر می پیچاند و به خانه می برد. خوب اینکه نان برای خوردن است کدام مسئله ای نیست یا خود با فامیل میخورد و یا به مرغ های خود میدهد. اما بعضی ها میگویند که مدیر صاحب گاو دارد.
روز درس سیاسی است و به صنف درس سیاسی رفتم اگر صادقانه بگویم سخت ترین وقت روز همان ساعت درس سیاسی است بخاطریکه معاون صاحب از روی خط درست خوانده نمیتواند چه رسد به تشریح انبا بسیار رویه زشت از من علت نامدن درس سیاسی دیروز را پرسید و من به احترام جواب دادم که از قوماندان صاحب تولی اجازه گرفته بودم. نمیدانم چرا با من خصومت دارد شاید سطح تحصیلاتم از او بالاتر است یا کدام موضوع دیگر اما او یک افسر سیاسی است صاحب منصب و مقام دارد. به همه حال با کلمات ناشایست مرا خطاب کرد و من هم ناخود اگاه گفتم معاون صاحب یکی سنگ ذغال کولوله میکند و یکی مرغش نان افسری میخورد اگر من یک ساعت درس را نیامدم اسمان به زمین خو نمیخورد. بدون کدام گپی انظباط را خواست و مرا به مدت هشت ساعت پیره جزایی ساخت و قسم خورد که از پیشم اب کابل را دگه نمیخوری.
چند هفته ای گذشت بالاخره لاتری معانصاحب برامد و من و یک سرباز دیگر را به حساب سهمیه تسلیم کندک تجمع نمود.
یک قلعه مخروبه با اطاق های نم پر و بسیار کثیف لباس های کثیف و بوریا های فرسوده در هر طرف اطاق ها پراکنده افتیده است. کدام جراات که بخواهی بالای این بوریا یا کمپل ها بشینی قبل از ان تمام بدنت را خارش می گیرد. قروانه یا غذا که اصلن خورده نمیشد خوب دگه عسکری است به کدام مهمانی دعوت نشدیمافسران و سربازان ان چنان رویه جانانه دارند که مدیون حس نوع پرستی و اخوت برادری انها می شویی باید خداوند را هزاران سپاس و شکران نمایی که انسان را اشرف مخلوقات هست کرده است. اینها خدایان اند که زمین باید منت دار شود که این عالیجناب ها بالای ان می گردند.سه روز بعد خداوند دعای مارا قبول کرد و از بایستیل به صوب میدان هوایی نظامی کابل انتقال داده شدیم.
افسران و سربازان افغانی و روسی تاو بالا می روند تعداد زیادی دیگر سرباز ها هم از دیگر قطعات اورده شده اند. طیاره های بزرگ روسی اماده ای انتقال اند. کسی نمیداند کجا میریم یکی میگه خوست وضع خراب است شاید انجا بریم دیگری میگه نی قندهار است خوب اصلن که این اقایان از کجا میدانند اینها هم مانند ما اورده شده اند. بانهم با هر پسپسکی گوش های مان تیز می شود که چه خبر است.
گاهی با خود میگم خوب بلاخره هرجا که باشد چه فرق میکند حال که سرنوشت داره بازی خودرا اغاز کرده لااقل بریم یک فال نیک بگیریم. اما کیست که خودرا تسلی دهد در عقبت نتنها فامیل دوستان را گذاشته ایی چه باید کرد؟ هیچ جز وظیفه است انجا هم همین مردم اند همین هوا و زمین است تنها نامش شاید خوست باشد یا قندهار و یا کدام نام دیگر.
صدای چرک یا اشپلاق هواسم را از بگو مگوی ذهنی دور کرد. زود باش زودباش استاده شوید ما قبلن در روی کانکریت لبه های میدان نشسته بودیم. همه را گروپ وار ساختند نمیدانم که چند نفره بود. هر گروپ را به سوی طیاره رهنمایی و توسط افسران مراقبت میشد .طیاره ها از طرف عقب باز شده بودند و ما بداخل رهنمایی شدیم. چوکی که نیست همه باید در روی طیاره بنشینیم . اینها برای انتقال اموال اند اما مارا هم جز امتعه نظامی انبار کردند. هر قدر که می توانید نزدیک بنشینید افسر از اخیر طیاره می گوید. دگه امکان نداره چقه جق جق شویم یکی می گوید. خوب است انقدر دور نمی روید همین افسر باز می گوید. دوسه نفر می پرسن که کجا میریم؟ چند دقیقه بعد خودت تان به چشم سر می بیند منهم نمیدانم این را گفت و از طیاره بیرون رفت. دروازه ها اهسته اهسته نزدیک شدند و هوای تازه کابل جان را اخرین بار استشمام کردیم. یکی از بین با صدای بلند گفت خدا حافظ کابل جان تا دیدار اینده یاالله و یا نصیب. دیگری میگه او برادر کلمه ات را بخوان . در همین لحظه دروازه ها بکلی بسته شد صدای مهیب و بد طیاره دیگر موقع بکسی نداد که چیزی بگوید.

*************

نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه یی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی كه انگار
همه پیروزند…”

شل سیلوراستاین))

کابل را گذاشتیم با عالمی از اندوه به عقب – چه خواهد شد به مادر پیچه سفیدم؟ کی پول خدمت سربازی ام را به خانه خواهد برد؟ برادرم هم سرباز است و کوچکتر هم در مکتب……….. مادر می میرد . صدای هولناک طیاره با این افکارم کوچکی دارد.دنیای از غم و اندوه روح و روانم را هر لحظه می فشاردروز اخیر که به رخصتی رفته بودم مادر گفت: بچیم خدا و قران حافظت باشدچشمانش تا که از در بیرون شدم نگران بود. مادر دل پاک دارد شاید حس مادری برش گفته باشد که فرزند عزیز تو دیگر دور شد- نمیدانم….!
دست چپم کسی بسیار ضعیف و لاغر بود دست و پایش دراز شد. من از دستش گرفتم و تکان دادم صدا را نمی شنویم از زبان کمون اولیه با اشاره فهماندم که چرا؟ گپ نمی زند رو برویش کسی پاهایش را پس به عقب زد از دهنش استفراغ امد لباسم را کثیف کرد. همه گنس و گول شده اند من در کتابی در دوران تحصیل خوانده بودم که در غرب یعنی اروپا دوران استعمار زندانیان جزایی را به کشتی های باربری مانند جنس یا کالا انبار میکردند و تا سر منزل مقصود طالع و بخت که چقه زنده میماند.این بچه بیحال شده و از هوش رفته است. میدانم فشار هوا است سیستم هوا کشی در این جا نیست چون طیاره باربری است. یکی بعد دیگر از دست و پا میرند و من هم اهسته اهسته رویایی میشم.
فکر میکنم کسی مرا به زمین زد منکه پهلوانی یاد ندارم و خوشم هم نمی اید. چشمانم به بسیار مشکل باز شد روشنی بسیار سریع به چشمانم خورد پلک ها بار بار بهم خوردن – وای خدای من در یک ناول خوانده بودم که زندانی را کوته قلفی کرده بودند روز و شب را اصلن نمیدانست همه اش در تاریکی سپری کرده بود.از کوته قلفی بیرونش کردن و زندانی نمیتوانست روشنایی را ببیند. دستان خودرا به چشمان میگرفت و قدرت نداشت که روشنایی را ببیند –در حالیکه تمام ارزویش روشنی بود.
پاپیون یا پروانه*
چه هوای تازه در مشام امد خودرا میکشانم به سمت روشنایی – کسی پایم را لگد کرد – شنیده بودم که: هرکی توانمند است و قدرت جسمی و فزیکی دارد از هوش خوب هم بر خوردار است.در دوران مکتب به زیبایی اندام شروع کرده بودم و بعدا نظر به دوستان ورزشکارم که ورزش رزمی جدیدا در وطن امده بود به تکواندو رفتم. کسی که زیاد مرا به ورزش رزمی تشویق کرد – میگفت دنیا به زور ایمان دارد – کم زور همیش پامال است. اما من به قانون و عدالت زیاد باورمند بودم.بلاخره دانستم که قانون با زور است و قوت. حاکم همیش برنده است. کسی گفته بود که عدالت روی میله ای سلاح است.اما من باور نداشتم – چرا؟ نتایج جنگ اول و دوم جهانی معنی متفاوت داد به این نظر.گاهی می اندیشم که زور و توانایی خودش قانون است – چه خوب باشد یا بد.
بخش سوم
***********
طیاره نشست کرد چند افسر و سرباز مسلح استاده اند و مراقب ما اند. هر کس خودرا به مشکل می کشاند تا از طیاره بیرون رود. استاده شوید دورتر – افسر چهره سوخته خشک و لاغر اندام است بروت های بزرگی دارد دهن و لبانش دیده نمیشود. لباس نسبتا کهنه و کلاه چملک شده به سر دارد. در کلاهش نشان یا سمبول نظامی هم نیست حتمن از کدام سرباز را پوشیده – دوهم بریدمن استسربازان دور و نزدیک ما مسلح با کلاشینکوف با چهره های خنک زده و خشک و قاق – لباس های کهنه عسکری به تن مراقب ما اند. همه ای شما انطرف بروید و منظم استاده شوید همین افسر به ما گفت و با دست سمتی را نشان داد. سربازان مسلح دورتر از ما استاده شدند. همه رفتیم انطرفتر . یکی به زمین دراز کشید یکی دست در گوشها تا به حال محکم گرفته خلاصه هرکس وضع جسمی و روحی خوبی ندارداز جمع ما یک نفر دوید که دورتر برود سرباز مسلح فریاد زد نرو ! نرو! پس بگرد که مین می پرانید. او بیچاره حتمن میرفت که رفع حاجت کند. اخر ما که انسان هستیم ضرورت است – اما کجا کسی فکر انرا میکند. مین! با خودمیگم و باز میگم مین! به درس های عسکری خوانده بودیم و به ما گفته بودند که چه است اما از نزدیک ندیده بودم. میگم خوب حالا بخیر چهره نا مبارک اورا هم خواهم دید. به اطرافم نگاه میکنم همه همواری و ابادی در نزدیک وجود ندارد در دورتر ها چند جای پوسته و زرهپوش ها موقعیت دارند. یک گروپ افسران دورهم جمع شده صحبت دارند که با حرکات دست و سر نمایندگی از بحث های جدی داردهوا بسیار سرد است اما ما انقدر در طیاره ناراحت شدیم که اصلن سردی هوا را احساس نکردیم. از سرباز که نزدیک استاده می پرسم: وطندار اینجه چه نام داره؟ سویم یک لب خند که نمایندگی از دلسوزی و ترحم میکرد به بسیار شرینی گفت: بند سرده غزنی است برادر. به شما نگفتن که کجا می روید؟ گفتم نه. گفت از کابل استی؟ بلی از کابل استم
مه هم از کابل استم انشاالله در دوره دگه در نوبت ترخیص برابر استم
خانه ای ما در دارالامان است. چه گپ ها بود وطن؟
میگم خیر و خیرتی بود. کدام موضوع خاص نیست.
دوسال میشه نرفتیم پشت برادرک خوردم زیاد دق شدیم- چه کنم عسکری است.
میگم خیر باشه اینه بخیر به دور دگه ترخیص میشی
میگه خدا زبان ات را نیک کنه. او وطندار چیزی کار داری بگو – نان مان چیزی خوردی یا برت بیارم
میگم زنده باشی طیاره وضع مارا خراب ساخت هیچ چیزی دلم نمیشه. وطندار ما همینجا میمانیم یا جای دگه میریم
شمارا به خیالم روان میکنه اورگون منتظر طیاره های هلی کوپتر استند.میدان هوایی اش خورد است به غیر هلی کوپتر دگه طیاره نمیره
– تو خو عسکر استی به خیالم نفرکشی دادید.
– بلی نفرکشی
– خیره چرت نزن خدا مهربان است. ای روز از سر ما تیر شده اهسته اهسته عادت میکنی یکزره روز های اول مسافری سخت است.

میگه برو وطندار اگه معذرت میری اما فکرت باشه که او طرفتر نری که مین است. دو روز پیش نفر هارا اورده بودند یکی خواست فرار کنه بیچاره نمی فهمید که مین است پراندش در خون افتیده بود بردنش نمیدانم که چطو شد.
از دور طیاره های هلی کوپتر در اسمان پاک و افتابی اما خیلی سرد غزنی نمایان شدیکی به تعقیب دیگر در پرواز اند. حالا نزدیک ما افسران زیادی امده اند– دگروال – دگرمن و چندین تن دیگر. مارا به گروپ های پانزده نفری تقسیم کردند و هر گروپ را به مسافه های دورتر ازهم به حالت اماده باش نگه داشتند. به ما گفته شد که هر گروپ توسط یک افسر تا نزدیک هلی کوپتر ها رهنمایی می شودمن در گروپ اول در قطار دوم ایستاده ام که چشمم به سربازی خورد که چند دقیقه قبل با من صحبت کرده بود. چنان به عجله طرفم می اید که با خود گفتم خدا خیر کند که چه گپ است. دو افسر که نزدک گروپ ما بود انهاهم متوجه شدند.

قصه ای به ادامه ای بخش سوم …………..
*****************
چه گپ است او بچه؟ افسر پیش روی گروپ ما به سربازیکه بسویم به عجله می اید – می گوید. سرباز نفس نفس زنان میگه: هیچ صاحب خیر و خیریت است و منهم به او به تعجب می بینم که چه شده! نزدیکم شد و از بازویم محکم گرفت و اهسته در گوشم میگه: وطندار بخدا مه یک چهار صد افغانی دارم همی سه صدش را تو بگی – مه چند روز بعد معاش میگیرم دست در جیب جمپر خود کرده و پول را بیرون میکند. او خدا!!! چه می شنوم- دست و پایم را لرزه گرفت چه انسانهای – چه قلب پر محبت و چه احساسی که در همان لحظه بسیار مشکل است که خودرا کنترول کنی تا بتوانی از سرازیر شدن اشک هایت جلوگیری کنی. در اغوشم می گیرمش – رویش را می بوسم – جان برادر من ضرورت به پول ندارم و تکرار میگم و در بغلم گرفته ام. نمیدانم که چه قسم و به کدام الفاظ از او تشکری کنم.گاهی وقت انقدر احساسات بالای انسان غلبه میکند که زبان از تکلم باز میماند و فقط با یک سکوت پر مفهوم صرف به چشمان او دیدم.نزدیک است که اشک هایش سرازیر شود اما خوده کنترول میکنه و فقط بسیار معصومانه بطرفم می بیند.یکی از نویسندگان گفته بود- فعلن نام او نویسنده را در حافظه ندارم – که: بعضی ها اند که بیست سال همرایش زندگی میکنی اما بانهم خوده با او بیگانه احساس میکنی. اما بعضی ها که بیست دقیقه بودن با او یک عمر را برای تو خاطره میباشد. چه عجب راست گفته این نویسنده!
هلی کوپتر ها هم هر لحظه به میدان نزدیک شده میروند. چهار فروند نزدیک به نشست است دو دیگر از جمله هلی کوپتر های به اصطلاح ما برش توپ دار میگفتیم – در حال پرواز دورانی بالای میدان اند. بعد از چند دقیقه ای
هلی کوپتر ها نشست کردند و ما به سمت انها حرکت کردیم گاهی به عقبم می بینم که چشمان او سرباز از من دور نمی شود. فکر میکنم ما سالها باهم بودیم – باهم نان خوردیم – گپ زدیم – شوخی و مذاح کردیم. یا شاید به عقیده بعضی انسانها ما در کدام معاد دیگر باهم کدام پیوند خونی داشتیم ؟ نمیدانم! اما هرچه است این خاطره هرگز از ذهنم بدور نخواهد رفت.

داخل هلی کوپتر ها شدیم چوکی ها دارد. واه ! چه خوش شدیم بالای هر چوکی یک کلکینچه هم است می توانی بیرون را ببینی. پیلوت ها روسی اند تا جائیکه می بینم دو نفر معلوم می شوند جوان و ریش های تراشیده – خوشحال و مست. باهم چیزی میگن و میخندند منکه زبان روسی نمیدانم هم سفرانم را بعد از ساعت ها به دقت می بینم یکتعداد لباس سربازی دارند و یکتعداد با کالا های محلی اند. بعضی غمگین و اما تعدادی متاثر و اندوهگین اند. پرواز کردیم به اسمانهای بیکران سرنوشت . غزنی را هم با دوست نازنین گذاشتم به دست سرنوشت. او گفت در دور دیگر ترخیص می شود باز از کلکین هلی کوپتر به پاین نگاه میکنم می بینمش به طرف طیاره ای ما هنوز هم نگاه دارد. منهم با خود میگم برادر ! وطندار ! ترا می بینم . اهسته اهسته این دیدن ها کوچک و کوچک تر می شود تا از نظر هم دور می شویم و با قلب پاک همیش نزدیک.
دوری زدیم به غزنه ای باستان همه خرابه و ویرانه- خون باید گریست به شهر سلطان محمود. شعری از سنایی را با خود زمزمه میکنم
میزبان بودند دو عالم دو یوسف را به دو قحط
یوسف غزنی بدین یوسف مصری به نان
این بیت را از وقت های دور – زمانیکه متعلم مکتب در لیسه حبیبیه بودم استاد دانش معلم زبان و ادبیات ما بار ها تکرار میکرد. او جدیدا بعد از کنار رفتن اقای مسحور جمال درس های زبان و ادبیات مارا پیش می برد. شخصی صوفی مشرب و شاعر بود. خیلی دوستش داشتم. به منطق زیاد احترام داشت و از خرافات نفرت میکرد. با خود میگم که ایا استاد عزیز این بیت سنایی را که همیش به هر صحبت تکرار میکرد – این روز را هم حتمن حدس زده بود؟ هم به دین و هم به نان شهر سلطان محمود محتاج می شود.
از شهر نیمه اباد سلطان محمود گذشتیم . روی به سوی دره و کوه ها داریم – بجز کوه و دره های بدون زنده جان چیزی نیست. چقدر به این ببینم اگر اولین بار هم است اما تکرار و تکرار خسته کن شده میرود. میگن در سفر در دو حالت مسافر بیدار و به اطرف خود زیاد نگاه میکند. یکی موقع حرکت و دوم موقع نزدیکی به سر منزل مقصودمنهم از این حالت مثتثنی نیستم.
رویای کابل – شهر – مردم – ازدهام – شوخی ها و رستورانت های که هر وقت چیغ می زدند تا مشتری را به خود جلب کنند. داد خدای چاریکاری – سینمای پارک – اخرین فلم را که در انجا دیدم . ای بابا تو هم دیوانه شدی! گذشته را بگذار و افسوس نخور – افسوس رنج بیشمار دارد. حال از دست رفته است. در کتابی خوانده بودم: سلطانی بود بسیار ظالم و مستبد. خانمی داشت بس زیبا و خوش اندام و سلطان با همه شوق و علاقه که به خانم خود داشت اما یک گلدانی سفالی با نقش و نگار را که بسیار ظریف بود هم دوست داشت. و همیش به همه گفته بود که تمام سلطنتم را که از دست بدهم پروا ندارد- اما این گلدان را نمیخواهم که از دست بدهم.روزی از قضا خانم زیبا رو و دلخواه سلطان از کناره همین گلدان میگذرد که تصادفی دست او به گلدان میخورد و گلدان دلخواه سلطان به زمین میخورد و تکه تکه می شود. خانم زیبا رو تا امدن سلطان از سفر خون گریه میکند که سلطان حتمن اورا به دار خواهد زد. سلطان امد و سراغ محبوب خودرا گرفت زیبا روی گل اندام از بسکه تشویش گلدان سفالی سلطان را نموده به اغما و ضعف رفته بود. سلطان به بالای بستر عزیز خود امد و با شان و تکبر پرسید که عزیزم را چه شده؟ محبوبت گلدان را شکسته- دیگر تو او گلدان را نداری. سلطان یک باربه قهقه به خنده افتیدو باز به قهقه خندید. محبوبه زیبا رو و اطرافیان همه به تعجب شدند که نکند سلطان دیوانه شده! سلطان به ارامی روی خودرا به خانم زیبا رو نموده و گفت: اول انسان کوشش میکند که یک کار خراب نشود و و قتیکه خراب شد و از بین رفت پس ضرورت به ماتم چیست؟ ایا تو پس می توانی ان گلدان را به همان شکلی که بود به من بیاوری؟ هرگز نی! چیزیکه که گذشت و از بین رفت ماتم کردن به ان خودکشی است. بیایید که امشب میله ای برپا کنیم که گذشته را به گذشته بگذاریم تا اینده ای خودرا از دست ندهیم.
یک پای را بالای پای دیگر پیچاندم و با خود تمسخری کرده – گفتم: حال من هم سلطانی ام که گلدان سفالی نقش و نگار را از دست داده ام. پس باید – ماتم بگیرم؟ حماقت ایا شاخ دارد یا دم؟ خنده ام گرفت نمیدانم طرف مقابل اگر این حالت مرا متوجه شده باشد حتمن فکر کرده که دیوانه را به طیاره اورده اند.
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی است
(؟؟؟)
از کلکین طیاره به بیرون نگاه دارم چشمانم به دره های پر خم و پیچ و کوه های سر به فلک کشیده میخکوب است. اما هوش و حواسم به دیگر جاها پرسه می زند. دفعتن متوجه شدم که از دور ابادی های در یک دره ای نسبتا وسیع معلوم می شود. با خود گفتم که بخیر رسیدیم حتمن همین اورگون است.( اورگون یکی از ولسوالی های ولایت پکتیکا میباشد که سرحد طولانی با پاکستان دارد. نزدیک ترین شهر پاکستان به اورگون شهر میرام شاه میباشد. برمل – گومل – پیرکوتی – وازه خواه مربوط اورگون بوده و اکثریت مردم ان به زراعت و مالداری مشغول اند. زیادتر داد و ستد شان با شهر میرام شاه پاکستان میباشد. ” البته در ان وقت و زمان” یک مکتب و شفاخانه دارد. در مرکز اورگون یک قلعه ای بزرگ وجود دارد که بنام هشت ضلعی یا اشرخ مشهور است. که فعلن غند پانزده سرحدی در انجا موقعیت دارد.ساحه هموار بسیار کم دارد و زیادتر ان تپه زار و کوهستانی میباشد.یک دریای از قسمت جنوبی ان میگذرد و عموما مردم جهت ابیاری زمین های زراعتی از کاریز ها استفاده میکنند. زیادتر به زبان پشتو و قسمن به فارسی صحبت میکنند. ابادی بسیار کم دارد و معمولن قلعه های بزرگ را برای بودباش ترجیح میدهند. بعد از جنگ های شدید مردم محل از ساحه نظامی بدور رفته اند و در نزدیکی غند محلات مسکونی همه خالی و به خرابه ها مبدل شده است. تنها تعداد محدودی که زیاد تر ملیشه های قومی اند در ساحه غند پانزده سرحدی که بنام فامیلی ها مشهور است زندگی دارند.بعد از اینکه جنگ ها دوباره شدت گرفت انها هم با فامیل های شان رفتند. حزب اسلامی مولوی خالص که قوماندانی جنگ انرا در اورگون جلال الدین حقانی پیش می برد. حزب اسلامی گلبدین هم جنگجویانی در محل دارد. زیادتر عرب ها و پاکستانی ها هم با این احزاب در جنگ با قوای دولتی شریک اند. بازار بسیار کوچک و تعداد محدودی دکان دارد که قسمن توسط ملیشه ها پیش برده می شود. در دکان ها برنج – روغن – بوره – نصوار – سگرت و بعضی اجناس خورد و ریزه فروخته می شود. اکمالات غند از طریق هوایی است که با داشتن یک میدان هوایی بسیار کوچک دیگر طیارات امکان نشست و پرواز ندارد.)

هلی کوپتر ها به میدان نشست کردند و ما به طرف دروازه دخلی میدان رهنمایی شدیم. میدان هوایی کوچک است و اطراف ان با سیم های خاردار احاطه شده است. به سمت چپ یک تعداد اطاق های گلی بفکرم که بلنداز است و مقابل ما یک کاغوش کلان دیده می شود. دورتر از میدان همه تپه زار است و چیزی دیده نمی شود. یک سمت که راه دخلی به میدان میباشد ساختمانهای ازدور دیده می شود که مقر قوماندانی غند است. به داخل کاغوش تعداد زیادی که همه لباس های ملکی و محلی به تن دارند و به یقین که جلب و احظار انهارا از نقاط مختلف کشور جمع اوری نموده و به اینجا منتقل نموده اند وجود دارد.فکر میکنم که قبل از امدن ما کدام پرواز دیگر هم شده باشددیگر ما در بند قید و گویا زندانی نیستیم. افسران و سربازان پاک طینت و خوش برخورد. همه مارا میگن که این خانه ای شماست. با خود میگم احسن به تربیه ای شما. هر کی گرسنه است نان تیار است افسری با چهره شاداب و خندان صدا میزنه. او خدا جان – چه شوربای مزه دار با نان های داشی و گرم اما گوشتش کم بود . مگر لذتش بسیار زیاد. در خانه ای که مهمان می شوی حتمن متوجه میزبان استی نه به غذا. من را هم اخلاق و ادب انها از هزاران پلو بهتر امد.
گاهی روزگار تورا به جای می کشاند که اصلن تصورش را هم در خواب ندیده باشیاما گاهی تصورات – تو را به جا های می برد که حاکم ویا گدای شهری. این دگر دست ما نیست از روزگار می گیریم و به تصورات ذهنی ما رشد و نمو میکند.
به همه حال- نام نویسی قبلن شروع شده بود افسر پیزند و سفربری با کاتب تنبلش – که فکر میکنم صنف دوازه مکتب را هم تمام نکرده بود شروع به باز خوانی لست خود نمودن. هرکی که نامش خوانده می شود اینجا در یک صف استاده شوند. کی و کی و نام پدر که گفته میشه میرند به صف یا لین یا قطار می ایستن. بعد از چندین نام خوانی – میگن شما حرکت کنید و به موتر های که قبلن اماده شده بود سوار شوید – متباقی به همین جا باشند تا بعدا تقسیمات شان معلوم شود. یک بار یک نفر می ایستتد و صدا میزند که به لحاظ خدا اورا از من دور نکنید. صدای پر هیجان که با عالمی از التماس و زاری همراه است. مرد میانه سالی دست به رو و سر خود می زند و التماس دارد. من هوش و گوشم به گفته یک استاد دوران تحصیل که می گفت” با چشم ببینید با گوش بشنوید اما با عقل و منطق نسبت بدهید و نتیجه را با بینش علمی قبول کنید” سر تا به پا محو چنین حرکت او ام. خدایا تو هم مارا انسان گفته هست کردی ؟ کفر میگم – از خدایت ناراض ام . این پسرم است به لحاظ خدا بسیار خورد سال است اورا با من بانید.

کاتب سفربری اصرار دارد که امکان نداره این عسکری است خانه شخصی کسی نیست. افسر پیزند و سفربری هم مات و مبهوت مانده حرفی نمی زند و پدر این پسربچه که واقعن پسرش خورد سن بود التماس و زاری دارد. من- دو یا سه بار دلم شد که بگویم که بگذار پسر اورا همرای پدرش من به عوض او می روماما زبانم لال و گنگ شده بود. خلاصه با پا در میانی یک افسر دیگر که بعدا قوماندان کندک ما شد به کاتب گفت برو عوضش یکی دگه را در لست بگی و نام اورا خط بزن. این پدر و پسر بعد ها که در کندک ما ماندن من روزی ازانها پرسیدم که قصه از چه قرار است که شما هردو یکجا عسکر شدید؟ گفت: من یک چوپانم و با پسرم در قریه ای ما گوسفند هارا به چرا برده بودیم که دفعتن چند هلی کوپتر به محل نشست کرد و بعد از تلاشی من و پسرم را با خود بردندبه ما گفتن که شما به عسکری برابر استید . پسرم را به دوره مکلفیت و خودم به دوره احتیاط سوق شدیم. قصه جالب ان در این است که بعد ها – اگه نوبت اوردن قروانه میشد پسر عوض پدر نوبت اورا هم میرفت و بدبختانه که بعد از چند ماهی پدر و پسر هردو فرار کردند.
متباقی را که در او جمله در حدود هشت یا نو نفر سرباز و تقریبا بیست و سه یا بیست و پنج نفر را که تلاشی یعنی جلب و احضار از نقاط مختلف کشور جمع اوری نموده و به عسکری سوق نموده است شامل میباشد. از میدان هوایی حرکت دادند و در یک قلعه سابقه یا قدیمی بنام قلعه محمد علم خان جابجا نمودند.
این قلعه بسیار بزرگ است ساحه وسیع را احاطه نموده. در چهار جهت ان برج های وجود دارد که محل پهره داری میباشد. یک دروازه دخلی چوبی بزرگ دارد. در داخل اطاق های زیادی در دو قسمت حویلی قلعه ساخته شده که یک قسمت برای سربازان و قسمت دیگر از افسران میباشد. پیش از امدن ما در این جا فکر میکنم که در حدود 6-7 نفر سرباز و 4 نفر خورد ضابط که این خوردضابطان سربازانی بودند که خورد ضابطی را قبول کرده بودند و چون همه بی سواد و یا کم سواد بودند به رتبه خورد ضابطی قبول شده بودند. به اینها قبلن وعده داده شد بود که برای ادامه کورس ها به کابل خواهید رفت اما بیچاره ها منتظر مانده بودند. مگر یکی شان هم روی کورس را ندید – یا شهید شدن و در اهمانجا دفن و یا زخمی ها به کابل به عوض کورس رفتند.
قوماندان کندک تورن است و رئیس ارکان لمری بریدمن و هم چند افسر بریدمن هم بنام های قوماندان تولی اول و دوم و سوم که اصلن نه تولی درک دارد و نه پرسونل ان – صرف بنام استند.
کندک در دو محل وظیفه دارد یکی این قلعه و دوم میدان هوایی. که از همدیگر با غند در حدود چهل یا چهل و پنج دفیفه پیاده روی فاصله دارد.
ما چند نفر سربازان در دو اطاق که نزدیک دروازه دخلی قلعه میباشد جابجا شده ایم. دیگران در حویلی دومی استند. بر ما هیچگونه پابندی و قیودات نیست اگر خواسته باشیم که میدان هوایی برویم یا بازار باید از افسر نوکریوال اجازه بگیرم . به متباقی اجازه نیست و اگر بروند حتمن یک افسر یا خورد ضابط همرای شان میباشد. معمولن یک خورد ضابط با انها می رود که در اوردن قروانه هم همه روزه – او میباشد. شخص لاغر اندام و شاید در حدود چهل سال عمر داشته باشد. مو های کم دارد و قسمن کل مانند میباشد. ارام و خموش است با ما سربازان چندان خوش نیست. کمی از نگاه تمرکز فکری هم مشکل دارد. همیش مورد تمسخر و مذاح های بیمزه بعضی افسران قرار می گیرد.
امنیت کاملا تامین است هیچ گونه جنگ و برخوردی تا حال صورت نگرفته است. روزها به میدان تعلیم میریم و بعد از اینکه افسر مربوطه بعضی درس ها را پیش برد – برای ما سربازان یک یک دلگی سرباز نو را میدهد که همرای انها کار کنیم. من بعد از چند دقیقه درس های عسکری در گوشه ای می نیشینم و با انها قصه میکنم که از کجا امدی چه قسم تلاشی گرفتت و داستان زندگی را می شنوی که حیران میمانی. درد های را می شنوی که درد خودت در مقابل ان هزاران مراتب کوچکی میکند.شب ها در روشنی اریکین در اطاق با هم قطعه بازی میکنیم حتی بعضی شب ها یگان افسر هم با قطعه بازی ما علاقه می گیرد و تا ناوقت ها باهم مذاح میکنیم و همدیگر را مضمون میسازیم. خوب این کار ها در زندگی سربازی معمول است.
در یکی از شب ها اتفاق عجیبی رخ داد. من چه که حتی هیچکس دیگر توقع و انتظار انرا نداشت.
بقیه دارد)

10

ساعت شاید در حدود هفت یا هفت و نیم شام باشد- ما طبق معمول باز هم به قطعه بازی مشغول هستیم. امشب بترنو بازی میکنیم البته با برد و باخت چوبک های گوگرد. پول نداریم و هنوز معاشات ما حواله نشده است. کسانی که به کشیدن سگرت عادت دارند – از طرف غند برایشان حواله شده است.
قسمیکه قبلن گفته شد در قسمت پیشروی قلعه در برج ترسد سه نفر سرباز سابقه دار وظیفه دارند که دو نفر انها بعد از چند هفته ترخیص شدند. همان شب در پیره داری سربازی است که زبان فارسی بسیار کم می فهمد – زیادتر وقت ها چرس می کشد و حتی یک چلم هم در محل پیره داری خود دارد. از بسکه زیاد چرس میکشد حالت عادی و نورمال خودرا از دست داده است. پسر بسیار شجاع و مهربان است. من همیش اورا کاکو جان میگفتم و اومرا کابلی جانه میگفت. هر وقت که دلش میشد بدون در نظر داشت وقت- نماز میخواند- و گاهی – حتی معمولن نماز را نمیه رها میکرد و به اواز خوانی شروع میکرد. عادت داشت که در هر چند دقیقه با صدای بلند بگوید – با خبر !!! بار ها دیده بودمش که در حین خواندن نماز یکبار صدا میکرد با خبر! و بعد به نماز ادامه میداد. شب ها در خواب هم اگر از یک پهلو به پهلوی دیگر میگشت- باخبر به اواز بلند میگفت. روزی ازش پرسیدم که کاکو جان- بخیر ترخیص میشی والله ما پشتت دق میشیم. گاهی کابل رفتی یا نی؟ از او می پرسم. میگه: کابلی جانه – کابل خو ما ندیدیم – همی بخیر بریم یک واده ( عروسی ) میکنیم همی ادی ( مادر ) بما بسیار میگفت. په تول عمر ما همی یک ادی داریم – بجز خدای دگه هیچ حوک (کس) نیست اکا است بیغرته است.
سرگرم قطعه بازی هستیم – یکی بلند میخندد و دیگری قهر شده یکی صدای تبله را ادا میکنه و به زانو های خود زده میره – خلاصه همه در دنیای خود غرق اند که یک بار صدای مهیب و دلخراش رگبار کلاشینکوف بلند می شود – یک ضربه دوامدار و با چیغ و فریاد های که وحشت و حالت که نشانه ای از بدبختی دارد به گوش میرسد. بعد از مکثی چند فیر منفرد هم شد. کسی درب اطاق مارا به لگد بسیار محکم کوبید و بلند چیغ میزند – الله و اکبر ! الله و اکبر! همه ازاد هستید بیرون شوید – بیرون شوید.
خشک و کرخت به جا های خود ماندیم کسی حرفی نمیزند اصلن نمیدانیم که چه کنیم ؟

” روی خاک اگر اب بپاشی- بوی خوشی می گیرد. مثل گور شهید سرباز گمنام “

سربازی از جایش بلند شد و با گفتن الهی خیر- با عجله طرف در خروجی پریدپایش در اریکین که در روی اطاق بود محکم خورد و به دیوار کوبیدش. ما هم به تعقیب او از در برامدیم . صحن قلعه خالی است و در تاریکی چیزی بخوبی معلوم نمی شود. دروازه باز است و از دور اطاق افسران معلوم می شود که اتش سوزی دارد دیگر سرباز ها هم از گوشه و کنار پیدا شدند. کاکو جان با گفتن با خبر و باخبر در روی سوفه تا و بالا میرود. به سمت اطاق افسران دویدیم و با نزدیک شدن صدایی می شنویم که میگه: واییی مردم – واییی مردم – یکی دو سرباز نزدیک شدند و چیغ زدن که هله کمک کنید. خودرا رساندیم که چه صحنه دلخراش –اصلن با دیدن ان صحنه تحرک و حرکت از ما گرفته شده بود. سه افسربه روی اطاق افتیده در خون غرق بودند. یکی خودرا کش میکرد و ناله میکرد. میز و چوکی ها هر طرف پراگنده شده بودند و اتش اریکین فرشی را که در اطاق بود می سوختاند. لین یا سیم تیلفون کنده شده بود دستگاه مخابره در یک کناره چپه شده بود و صدای فش اس ان شنیده میشد. همه دست بکار شدن تا زخمی را کمک کنند و اتش را خاموش نماییند. صدای غرش و نور افگن های زرهپوش که از غند به کمک رسیده بود و با ورود افسران مسلح مارا از ساحه دور ساختند. بعدا زخمی را انتقال و کشته شدگان را هم بردند . قوماندان کندک با رئیس ارکان و چند سرباز نفس زنان هم به داخل قلعه رسیدن. خوب
این چگونه اتفاق افتاد موضوع از چه قرار است:
امشب سه نفر افسر با یک خورد ضابط همان (کل) اینجا وظیفه دارند و قرار بود که رئیس ارکان هم باشد اما بخت با او همنوایی کرد که به میدان هوایی رفته بود. غذای شام افسران اماده می شود و ضابط کل گزمه میباشد. به او میگن بیا نان بخو و او میگه که شما نان بخورید من یک بار گزمه بروم بعد میایم. او میرود به پوسته کاکو جان( به اساس گفتار کاکو جان که خودش مصروف غذا خوردن بود و ضابط برایش گفت که برو پوسته دگه که ماشیندار ثقیل است. کلاشینکوف خودرا بان و من اینجا هستم.) و قسمیکه بعدا معلوم شد او قبلا ماشیندار ثقیل را غیر فعال ساخته بود. میاید به سلاح کوت دو میل سلاح کلاشینکوف را هم با خود می گیرد. بعد میرود به اطاق سرباز های نوکی (تازه وارد ) و قراریکه بعدا معلوم شد او قبلن پلان را با انها تنظیم کرده بود. سه نفر انرا مسلح میسازد و با 9 نفر غیر مسلح میایند به اطاق افسران که در حال غذا خوردن شام استند. بمجردیکه در وازه را باز میکند یک ضربه کلاشینکوف بالای انها انجام میدهد. بعدا با چیغ زدن ها دروازه قلعه را باز میکند و از همه میخواهد که فرار کنند. در ان جمله 12 نفر سرباز نوکی با خودش و چهار میل سلاح فرار میکنند.
این شام – اخرین شام بود که با کشته شدن دو افسر و زخمی شدن یک افسر دیگر رخت خوشی و ارامش تا روزیکه انجا بودم از در و دیوار اورگون بر بست. بعد ان- هر شب یا روز فرار بود و کشته شدن. رنج و غم و مصیبت هر روز سایه ای شوم خودرا به گوشه و کنار اورگون پهن میکرد. دیگر این کشتن ها و فرار و زخمی شدن توقف نداشت قطار خون و ادم کشی – هیچ ایستگاهی پیدا نکرداز کنترول خارج شده بود و دست به دست تقدیر داده بود.

12
مرگ خیلی آسان می تواند حالا به سراغ من بیاید! اما من بايد تا می توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم؛ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد

صمد بهرنگي | ماهی سیاه کوچولو

بعد از چندی من و چند سرباز دیگر را به میدان هوایی تبدیل کردند و در انجا موظف بودیم که انبار طیاره هارا تخلیه نمایم . چون به دیگر سربازان چندان اعتماد نمانده بود. زیرا یک تعداد بعد از تخلیه در هلی کوپتر و قسمیکه می گفتند با پرداخت پول به پیلوت های روسی فرار کردند. وضع امنیتی بسیار خراب شده می رود – حتی طیاره ها به زیر رگبار مرمی و انفجار های هاوان به مشکل نشست میکنند. اکثر روز ها گاهی به تعرض میرویم و گاهی در کوشش حفظ مواضع خود میباشیم. کشتن – زخمی شدن و فرار و مین پراندن در تقسیم اوقات روزمره ما شامل است. که با نوشتن ان صحنه های دلخراش نمیخواهم خاطر شاد خواننده ای عزیز را ناراحت سازم.
قطار های اکمالاتی اماده شد که اورگون را اکمال کند. قراریکه گفته بودند که فرقه چهارده غزنی با لوای 38 کماندو از راه دره گومل داخل ارگون می شود و قوای دیگر از راه پکتیا. شبی احضارات داده شد و دم صبح تمام قوت های غند از چند جهت به صوب دره گومل شروع به تعرض نمود. تا قوای که قرار است بیاید راه را از دره گومل البته از سمت جنوبی ان- غند برای قوای اکمالاتی امنیت نماید. بعداز جنگ و خونریزی زیاد ما توانستیم به نزدیکی های گومل خودرا برسانیم. قطار موفق به عبور از دره گومل نشد و این همان سالی بود که لوای 38 کماندو تلفات بسیار بزرگ داد. تنها یک ماشین محاربوی با یک دستگاه چیکا که مربوط روس ها بود جان سالم کشیدن و به طرف ما امدند. فشار جنگ بالای ما زیاد شد و امر عقب نشینی شد. در عقب نشینی در حالیکه دشمن در پیشروی است – کار بسیار پر خطر و تلفات زیاد را در بر داردشب را در یک منطقه ماندیم و تا صبح با دشمن دست و پنجه نرم کدیم. فردا به قطعه مواصلت نمودیم و حوالی شام همانروز قوماندان لوای 38 کماندو با دو افسر دیگر با پای پیاده خودرا به اورگون رساندن که یک روز بعد توسط هلی کوپتر به مرکز رفتند. و قراریکه شنیده میشد قوماندان لوای 38(جنرال سوخته ) از وظیفه برطرف و لوا منحل شد. اما دقیق نمیدانم. صرف شنیده بودم.

چون قوت های دشمن هر روز بعد از مدتی مارا به منطقه ای نزدیک به پیر کوتی مستقر ساختند
به عملیات های محاربوی خود در صدد پیشروی بودند. ما با افراز بلنداز ها و مواضع مستحکم توانستیم که از نفوذ دشمن جلوگیری – تا حدی نماییم. مدت زیادی از این حالت نگذشته بود که در یک حالت کاملن محاصره دشمن قرار گرفتیم. روز هارا به امید اینکه بتوانیم چند لحظه ای محدود در افتاب لذت بخش که به چشم از درون بلنداز ها می دیدیم خود و روح خودرا مستفید سازیم سپری میکردیم . در بعضی جبهات ما بار ها جنگ حتی به سویه ای مشت و یخن کشیده شده بود. مواد خوراکه تقریبا رو به اتمام میرفت و قراریکه گفته می شد اسپ های غند به قربانی شکم های ما رفته بود و جو انها نان خشک دسترخوان ما گردید.ماه های زیادی بدین منوال گذشت – طیاره ها مواد خوراکه و مهمات محاربوی را از هوا بنام خدا گفته پرتاپ میکرد. کدام مقداری که بدست ما به تلفات افسر و سرباز می رسید متباقی نوش جان دشمن خونخور ما می شد – که از یک طرف زندگی افسر و سرباز مارا روزمره میگرفت و از جانب دیگر مواد غذایی هم بدست شان می افتیددر یکی از شب ها جنگ بسیار شدید شروع شد در حدود ساعت های نیمه از شب مهمات پوسته ای ما خلاص شد حتی ده فیر مرمی هم نداشتیم و از مرکز بار ها تقاضای کمک نمودیم اما انها هم هیچگونه امدادی نمی توانستند و صرف جهت بلند بردن مورال ما دو نفر سرباز را که یکی ان کاکو جان بود با چند صندوق مرمی به صوب ما اعزام نمودند- کاکو جان در راه کمک بخاطر زنده ماندن ما جان شرین خودرا از دست داد. اما من صد ها بار کوشش کردم که جسد اورا از ساحه ای تقریبا صد یا صد و پنجاه متری بکشم موفق نشدم هزاران بار خودرا لعنت کردم که برادرم و دوست عزیزم که به من انقدر اخلاص و مهربانی داشت – نتوانستم جسد اورا از زیر رگبار دور سازم……..نفرین بر تو ای جنگ !
از کشتن نمیخواهم بنویسم بخاطریکه در حالت نوشتن ان حالت خودم برهم میخورد.) بعد از چند ماهی قطعات کمکی به امداد ما رسید و ما از محاصره دشمن برامدیم اما با قربانی ده ها افسر و سرباز .
تشکیل غند به لوا ارتقا یافت و قوماندانها از سطح لوا تا کندک تغیر و جای خودرا به قربانی های جدید باز نمود. به یاد بود کشته شدگان و قدر دانی از باقی مانده های مصیبت – روزی اقای سلیمان لایق از عرش ملکوتی با هلی کوپتر ها به زمین نگون بخت اورگون نشت کرد. با بیانیه های که مملو از خود خواهی و قوم پرستی جاهلانه چیزی بدنبال نداشت از باقیمانده ها تشکری نمود. من شخصن به خود اظهار ندامت و شرمندگی کردم که ده ها افسر و سرباز نازنین را این خاک قربانی داده و همچو کسانی از فلان و فلان قوم و قبیله صحبت دارد. من شرمیدم و اما نمیدانم که شرم و خجالتی وجدانی در چنین اشخاص هم وجود دارد یا خیر؟
قوای کمکی بعد از چند روز عملیات از اورگون رفتند و بمجرد خروج انها پس همان اش و همان کاسه شد. به نوبت ترخیص رسیدم و به قوماندانی لوا روز ها منتظر ماندم که بتوانم روزی خودرا به هلی کوپتر برسانم و به کابل بروم. روزی با انتقال زخمی ها منهم موفق شدم که به هلی کوپتر خودرا برسانم.

هلی کوپتر های ما از زمین بلند شد صدا های انفجار هاوانها – راکت و دیگر صلاح های ثقیله گوش های مارا کر ساخته است گپ یک دیگر خودرا نمی فهمیم – هراسان و وحشت زده اند همه- هر لحظه امکان ان دارد ما با این طیاره یکجا با گرد و غبار انفجارات در هوا متلاشی شویم اما بخت با ما بازهم یاری کرد از زمین بلند و بلندتر می شویم و امید ما هم به زنده ماندن بلند و بلندتر شده میرود.
یکی – دو دور حلقه وی به ارگون زدیم و حال کمی احساس ارامش و روح مان نسبتا ارام شده میرود. چشمم به تپه ای که کاکو جان دفن است میخورد – با خود میگم کاکو جان من رفتم و تو ارام بخواب – سرنوشت و تقدیر نخواست که تو به ارمان واده ( عروسی ) خود برسی – ادی تو دیگر چشم براه نیست او امید قطع کرده تو بسیار دیر کردی. این جنگ مصیبت است که مانند مادر تو هزاران مادر دیگر را از دیدار فرزند دلبندش ناامید ساخت این بار من از جانب تو باخبر میگمباخبر! که جنگ مصیبت است. مصیبت جنگ را کسی احساس میکند که خود در گیر جنگ بوده باشد.با گوشت و پوست خود انرا لمس کرده باشد. عزیزان خودرا در جنگ قربانی داده باشد – که اصلن خواهش اشتراک در ان را نداشتند. اما این مصیبت انهارا چنان وادار ساخت که کشته دادند و کسانی را کشتند. زندگی های را از دست دادند و زندگی های را گرفتند- بدون ان که همدیگر را بشناسند.
خدا حافظ ارگون! ارگونی که به هر قدم و به هر وجب خاکت خونی از انسان ریخته شد انسانهای را در خود مدفون داری که با هزاران امید و هوس با کوه و انباری از خاک در گورستان از یاس و نا امیدی خفته اند. روحتان شاد ای خفته گان در خاک ارگون! شاید روزی فرا رسد که از عزیزان شما اینجا بیایند و به مزار شما گلی بیندازند اما گور شمارا نخواهند شناخت- قربانیان زیادی در اینجا دفن اند- لوحه سنگی بر مزار نیست . بیانداز گلت را به هر جا که افتید بگو این گور کاکو جان است. این گور برادر – پدر – شوهر و عزیز منست.
ارگون از نظرم دور شده میرود اما چگونه می توانم از ذهن – روح و رانم دورش بسازم؟ بازهم این بار دست تقدیر و بازی سرنوشت شکل دیگر گرفت که اورگون را با عالمی از انده و درد به عقب بگذارم.
حال میروم به خانه- به جائیکه بدنیا امدم – مادر و دوستان نمیدانند که من در راه امدن به سوی انها هستم – نکند که مادر از خوشحالی زیاد خدای ناخواسته صدمه روحی ببیند- نه خدا نکنه……
حالی دوباره به خانه ام بر میگردم …………………… ختم


تـــیـــوری
1
در سینما اریوب فلم جدید امده بود، فلم هندی است، مردم ما زیادتر به فلم های هندی علاقه داشتند و فعلن هم دارند. بنظر من یکی آ نکه به کلتور و فرهنگ ما بسیار نزدیک بود و دیگر اینکه موسیقی و زد و خورد فراوان داشت. من و دو دوستم به مشکل تکت پیدا کردیم و داخل سالون شدیم. بعد از مدتی که از نمایش فلم گذشت، فضای سالون که قبلن ارام و بی سر و صدا بود و همه مشتاق تماشای فلم جدید بودند،اهسته اهسته تغیر و بیک فریاد ها و غوغا تبدیل شد. فلم داستانی بود موسیقی و زد و خورد بسیار کم داشت ، خوش تماشاچیان نیامد با کوبیدن به چوکی ها ،اشپلاق و پرتاپ کردن چیزی به طرف پرده سینما نفرت خودرا از فلم نمایان ساختند. برق سالون روشن شد و فلم را ناتمام گذاشته از سینما اریوب برامدیم.
این پیشگفتار بخاطری امد که اگر دوستی از این قصه ام خوشش نیامد به صفحه مونیتور کمپیوتر خود صدمه نزند که خساره مند خودش می شود. با عرض معذرت که یک شوخی است.
دوازده سال تحصیل را به پایان رساندم و امادگی برای امتحان کانکور که شامل یکی از دانشکده های پوهنتون کابل شوم،شب و روز جانفشانی دارم. سه دوست همصنفی ام
، که با هم تعهد کردیم که به هر شکل می شود باید بریم پوهنتون کابل.
من در پهلوی درس و تحصیل ، مجبورم که نفقه حلال فامیل را هم مهیا و اماده سازم. روز ها دکان که از پدرم مانده باید برم و پولی بدست ارم تا فامیلم زنده ماند. شنیده بودم که می گفتند: دو تربوز به یک دست گرفته نمیشود.اما وقتی شرایط و رنج زندگی بالایت فشار بیارد ، چه باید کرد؟
این یک تیوری است. تیوری ناقص . من هم تحصیل کردم و هم فامیلم را نجات دادم…
2
این گپ را به دوستم گفتم ، یکبار سویم دید و به شدت جواب داد که تو مرا طعنه میدهی؟ گفتم نی ! چرا طعنه بدهم این شوخی است که ما همیش با همدیگر میگیم. برای درس خواندن و امادگی برای کانکور به دکان امده ،به گیلاس چای دست نزد و از دکان پائین شد و رفت. هرچه برایش گفتم جوابی نداد و بدون گفتن خدا حافظی رفت. به دل خود گفتم که برو دو روز حوصله کرده نمیتوانی و باز میایی.
تیوری دوست و مانند برادر با من است سالها فامیل های همدیگر را می شناسیم و باهم ارتباط داریم. پسر بسیار نجیب و با اخلاق است ،به ورزش بوکس علاقه دارد و همیش تمرین دوامدار دارد فامیلش مستعد و از نگاه مالی در موقیعت بهتر میباشد. ده ها بار برایش گفتم که موهایت را کمی کوتاه کن اما گپ نه ازمن و نه از پدر خودرا قبول نکرد. قد بلند و سفید چهره و زیبایی خدا دادی دارد. پسر بسیار شکسته نفس و با تقوا است. هیچ عملی ندارد بجز خوردن. پدرش چند جریب زمین زراعتی دارد و خودش هم در باغبانی دسترسی خوب دارد. در موسم تابستان هر وقت که بخانه ما میامد گل بته های گل از دستش ارامی و جای قرار نداشت ،یکی را گاهی به یکجا می برد و دیگر بار دوباره میاورد. در وقت کار بخصوص زمانیکه بام های خانه را برای زمستان گل کاری می کردیم ،تیوری با برادرش حاضر بود و تا ختم کار از بین گل ها نمی برامد. هیچگاهی ندیده بودمش که با کسی پرخاش کند ،با حوصله و ارام است. نازدانه فامیل خود و فامیل ما است. همه دوستش دارد به اخلاق نجیب که دارد.
یک نقص عمده دارد که همیش در هر گپ یا موضوع میگه که تیوری است و این تیوری تکیه کلام او شده . اگر درس میخوانیم سر یک مطلب شروع میکنه که این تیوری است و بعد چند حرف دیگر باز میگه تیوری ناقص است. خلاصه اورا کسی بنام صدا نمیکند و نام او تیوری است و همه بدین نام اورا صدا میزنند.
من و تیوری زمانیکه فاکولته را تمام کردیم هر دو چند روز بعد یکدیگر به سربازی رفتیم. در مهتاب قلعه سرباز شد. روزی من رفتم خانه شان بار اول بود که روز جمعه رخصتی امده بود ، پدرش گفت:بچیم دیدی که تیوری بیتل گپ من و تورا قبول نکرد اخر عسکری موهایشرا از بیخ برید. این اخرین باری بود که تیوری را دیدم ،درد و اندوهی عظیم بر دل من و همه عزیزان خود برجا گذاشت.
یکروز سرباز انظباط قراول امد و به من گفت که برادرت امده ،دیدم که برادر بزرگ تیوری در اطاق انتظار قراول نشسته است. بعد از احوال پرسی گفتم که خیریت است چه گپ شده؟
-هیچ خیریتی است. گفتم که باش احوالت را بگیرم
-بگو چه گپ است؟
-تیوری
-چه کرده تیوری
-وارخطا نشو! امروز صبح رفتم مهتاب قلعه که خبر تیوری را بیگرم برایم گفتند که اورا نفر کشی داده به خوست رفته. سه روز میشه
-خوب این عسکری است کار من و تو نیست. ضرورت به تشویش و جگرخونی نیست
-من تشویش ندارم هر چه نصیب و قسمت باشه اما از جانب مادر و پدرم بسیار ناارام هستم که چگونه به انها بگویم.
فکر کردم که همرای خودت اول مشوره کنم که چه کنم؟
-والله من چه بگویم ،هر طوریکه خودت لازم میدانی.
-یک مدت از انها پنهان میکنم و بعد برایشان میگم که به وظیفه رفته است. از خوست نمیگم زیرا خودت خبر داری که اتش جنگ در انجا شعله ور است.
-نظر خوب است. خداوند حفظش کند.
باهم خدا حافظی کردیم و هوش و حواسم رفت بطرف تیوری ،یکماه میشه که عسکر شد چه طالع بد داشت.
بعد از مدتی منهم فرستاده شدم به جبهه که قسمت از خاطرات انرا برای دوستان قبلن نگاشته ام. در مدت سه سال از تیوری احوال نداشتم. چند باریکه نامه به خانه نوشتم از تیوری پرسیده بودم اما کسی در باره او چیزی ننوشته بود. ترخیص شدم و سه سال بعد خانه امدم. روز اول از مادرم پرسیدم که از تیوری احوال است یانی؟ مادر گفت که دیر دیر بعد خطش میاید. گفتم چطو که ترخیص نشده من و او یکجا عسکر شدیم؟ مادر کوشش میکنه که موضوع را عوض کند ،سویش می بینم مشوش معلوم می شود. چیزی دیگر نگفتم و با خود میگم که کدام گپ است.
فردا روز به مادر گفتم که میرم خانه تیوری ،پدرش از امدن من خبر ندارد ،ریش سفید است باید من برم نزدش. یک بار مادر عصبی شد و گفت ضرور نیست که حالا بری تازه امدی هر کس تبریکی خانه میاید و تو نباشی خوب نیست.
مادر جان صرف چند دقیقه میرم و زود پس میایم. دیدم که اشک هایش سرازیر شد. از جایم بلند شدم و در اغوشم گرفتم رویش را بوسیدم. چه گپ است ؟ بگو مادر جان! هیچ بچیم! بگو چه شده؟
-از تیوری هیچ احوال نمیاید. پدرش دوبار خوست رفت اما ندیدش و پیدایش نکرد
-یعنی چه؟ چطو امکان داره که پدرش خوست دوبار رفت اما ندیدش؟
-نه مرده اش معلوم شد و نه زنده اش ،کسی نمی فهمه که چه شد
فکر کردم که تمام خانه دورم میگردد ،دست هایم می لرزد این چه گونه و چرا؟ چه امده بالای تیوری؟ هزاران گپ در ذهنم میگردد. از در خانه برامدم با عجله ، مادر صدا زد که کجا میری؟ زود پس میایم مادر جان به او گفتم.
در تکسی نشستم و نمیدانم که تا خانه تیوری چگونه رسیدم و از کدام راه رفتیم. هر لحظه در نظرم مجسم می شود خنده میکنه و به مو های خود دست میکشه. او عادت داشت که مو هارا گاهی ایطرف با دست می کشید و گاهی طرف دیگر. یگان بار من برایش میگفتم که تو اگه دختر می بودی خدا میدانه چقدر ارایش میکردی خنده میکرد و چیزی نمیگفت. اخرین باریکه دیدمش پدرش گفت مو های بیتل را عسکری از بیخ تراشید و خنده میکرد.
3
از تکسی پیاده شدم و به بسیار عجله و شتاب به سمت خانه تیوری براه افتادم. در حویلی را با مشت محکم کوبیدم،بعد از مکث کوتاه دوباره کوبیدم، احساس میکنم که تمام وجودم میلرزد. به دیوار تکیه دادم و با خود گفتم که، خودرا کنترول کن، اهسته باز در را زدم که صدای امد، امدم کی استی؟
یا خدا این صدای پدر تیوری است. سمت دیگر در را فشار دادم باز است.
ما همیش خانه یکدیگر که میرفتیم، هرچند که مانند عضو فامیل هم بودیم اما رسم و فرهنگ افغانی خودرا مراعات میکردیم. تا وقتیکه کسی اجازه نمیداد داخل حویلی نمیشدیم.
دروازه باز شد و پدر تیوری با ریش بلند سفید در مقابلم ظاهر گشت.
-سلام
-وعلیکم
کاکا جان من هستم
یکبار به اواز بلند گفت:اوه اوه چشم هایم روشن، دستش را بوسیدم مرا سخت در اغوش گرفت و سر و رویم را می بوسید. گریه ام گرفت، خودرا کنترول کرده نتواستم هر قدر کوشیدم موفق نشدم. خیلی ضعیف و ناتوان شده، مرد قوی هیکل و صحتمندی بود. من دایم تیوری را میگفتم که اندام تو طرف پدرت رفته، بلند، چهار شانه و اندام متناسب. تیوری خنده میکرد و میگفت پس بچه کی استم. اما با افسوس که رنج تیوری اورا به یک پیره مرد بسیار ضعیف و ناتوان مبدل ساخته است. از بازویم محکم گرفته وبا صدای بلند فریاد زد، هله بیاید که کی امده! هر کسی از گوشه ای پیدا شد و بعد از احوال پرسی از صحن حویلی داخل خانه شدیم. مادر تیوری در گوشه ای نشسته و چادر بزرگ بدور خود پیچیده است. رفتم دستهایش را بوسیدم که پدر تیوری گفت: بچیم پا هایش درد میکنه به اسانی از جای خود نشسته و استاده شده نمیتواند، از دست تیوری مادر از پای ماند.
فضای خانه به یک ماتم سرا مبدل شد همه می گیرید و با دل پر درد، از در و دیوار درد و رنج می بارد. دستم را پیره مرد گرفت و گفت: گریه نکو بچیم، تیوری زنده است انشاالله زود پس میاید، بیا بشین ما زیاد گریه کردیم فایده ندارد. گپ ازاین بگو که ترخیص گرفتی یا نی؟
-بلی کاکا جان ترخیص گرفتم
-الهی شکر
-ما گفته بودیم که بتو کسی باید از تیوری احوال ندهد
-چه کنم کاکا جان او ترخیص را که تیوری حالی نیست
بغض گلو اشرا می گیرد و کوشش دارد که خودرا کنترول کند اما رنج ناپدید شدن فرزند هر پدری را شکسته وناتوان می سازد.
با صدای لرزان میگه: غصه نکو بچیم، انشاالله میاید، تیوری انقدر ناجوان نبود، دلم گواهی میدهد که بخیر میاید. روی خودرا طرف مادر تیوری میکند و میگه: اینه دیدی که بخیر امد او دیگرش هم پیدا می شود. من همیش گفته بودم که اینها کفتر های ملاقی اند.
عجب زمانی بود که از دنیا خبر نداشتیم سرگرم هوا و فضای از دوران خود بودیم. شب ها تا صبح من و تیوری و دوست دیگر ما اهنگ می شنیدیم و همدیگر را مضمون می ساختیم و می خندیدیم. تیوری هم مانند من به اهنگ های مرحوم احمدظاهر علاقمندی خاص داشت، هر وقتیکه اهنگ جدید احمدظاهر به بازار میامد اولین کسانی بودیم که کست های اورا می خریدیم. اهنگ های بسیار دوستداشتنی اورا فهرست میکردیم و به کست فروش میگفتیم که برای ما در فیته یا نوار های که ان وقت مروج بود ، ثبت کند. بعضی وقت در انتخاب اهنگ باهم دعوا میکردم که کدام اهنگ باید اول باشد و یا چندم. من یک البوم از عکس های مرحوم احمدظاهر ترتیب کرده بودم، هرجا که عکسی از او میافتم در البوم نصب میکردم و در عقب صفحه شعر از اهنگ که خوانده بود می نوشتم. گاهی اگر شعر همان اهنگ را از کدام مجله، روزنامه و کتاب های شعر پیدا کرده نمی تواستم کست اورا بار بار میگذاشتم و شعر انرا می نوشتم. هر زمانیکه تیوری کدام عکس احمدظاهر را از جای اگر پیدا میکرد برای من میاورد که اینرا هم در البوم بگذار.
معمولا شب های تابستان در اطاقی که در منزل دوم بود و کلکین های بزرگ داشت، می نشستیم و اهنگ های احمدظاهر بلبل حبیبیه را گوش میکردیم. یک سمت ان کلکین ها به طرف زمین های زراعتی و درختان بود و سمت دیگر ان جانب حویلی، هوای تازه موسم تابستان و شمال های ارام و روح انگیز ان با شنیدن اهنگ های احمدظاهر تا نزدیک های صبح جهانی از ارامش روحی به ما می بخشید. بعضی از روز ها پدر تیوری صدا میکرد و بخصوص تیوری را میگفت: او لندهور! شب تا صبح مانند کفتر های ملاقی خودرا به در و دیوار خانه می زنید، بلا زده اید تان که صبح وقت برید مسجد. ما همه خودرا خپ و چپ گرفته در بستر های خوابمان، صدای نمی کشیدیم.
رویم را بطرف که مادر تیوری نشسته است میگردانم در کنار او الماری است که داخل ان چند ظروف چینی نقش و نگاری گذاشته اند بالای ان یک عکس تیوری را نصب کرده اند. این عکس را من هم داشتم که دستکش های بوکس را پوشیده و به گفته خودش که یک اکت فلمی کردیم.
به چه چرت میزنی بچیم؟ بگی چایت را بخور! پدر تیوری برایم می گوید.
-چه وقت امدی؟ چه گپ ها بود؟ قصه کو
4
پیره مرد بسیار علاقمند است که از زندگی سربازی امروزی بخصوص جبهات جنگ چیزی بداند. من میدانم که با شنیدن قصه های من ، او پسر خودرا ذهنن نیز به چنین شرایط و محیط وفق میدهد. اما من کوشش دارم که از جنگ، کشتن و زخمی شدن چیزی نگویم.
برادر زاده تیوری که فرزند برادر بزرگ او است نزدیک کلکین خانه امد و گفت که پدر جانم امد.
پدر تیوری اهسته بمن گفت که گپ های او را من قبول ندارم و تو هم باور نکنی. سرم را به علامت تائید شور دادم و حرفی نزدم. برادر تیوری داخل خانه شد و قسمیکه پسرش قبلن برایش از امدن من گفته بود با بسیار خوشحالی و صمیمت همدیگر را در اغوش گرفتیم. پرسید که ترخیص گرفتی یا رخصتی امدی؟ گفتم ترخیص گرفتم. خیلی خوش شد و دوباره در اغوش گرفت و تبریکی داد که شکر بخیر امدی. برادر بزرگ تیوری انسان خیلی مودب و خوش برخورد است. نه تنها اینکه در زمین ها با پدر و دهقان کار میکند، مامور ملکی در یکی از ادارات دولتی نیز میباشد.
چند دقیقه از صحبت های ما گذشته بود که پدر تیوری روی خودرا بسمت او کرده وگفت: خوب بگو که اینهم تازه از جبهه امده ، ایا همین گپ های ترا کسی باور میکند یا نی؟
-پدر جان بگذار این تازه امده بعد از چند سال، چرا اورا ناراحت بسازیم.
-نی، من تمام جریان را به او گفتم و تو هم بگو
-وقت نماز شام است، مسجد نمیری؟ باز قهر میشی که چرا مرا نگفتید.
من حرفی نمیزنم و خاموش نشسته ام. مادر تیوری به بسیار اهستگی گفت: برو مسجد، بعد از نماز باز گپ بزن.چند لحظه همه در سکوت و خاموشی رفتند که پیره مرد از جایش بلند شد و من هم به احترامش از جایم بلند شدم. بطرفم بسیار مایوسانه دید و دلش میشد که دوباره بنشیند و تا که میخواهد گریه کند و چیغ بزند تا رنج درونی را با ریختن اشک های خود کمی کاهش دهد. اما غرور یک مرد چنین اجازه را به او نمیدهد. با صدای لرزان به من گفت که بچیم من از مسجد زود میایم هوش کنی که فرار نکنی و نان شب را همرای تو میخورم. اگر تیوری نیست… دیگر حرفی زده نتوانست و بطرف در خانه روان شد و دستان خودرا به صورتش کشید و من دانستم که اشک های خودرا پاک میکند.
چرا استاده استی؟ بشین بچیم این مردکه دیوانه شده روز و شب مارا زار ساخته دم خوش نداریم، نان خوردن را کسی نمی فهمد. دسترخوان هموار می شود کسی نان نمیخورد و دوباره جمع میکنند. ماتم دارد، حالی رفت به غم و ماتم من و تو دوباره میاید؟ مادر تیوری این را گفت و دیگر حرفی نزد و به گریه شد.
برادر تیوری رو بطرف خانم خود میکند و میگه: برو در اطاق دیگر، برای مادر جای نماز را بگذار که نماز شام است. مادر جان نمازت را به ارامی بخوان، جگرخونی نکو که مریض استی. از جایش میخیزد و با کمک خانم خود مادر را از دستانش می کیرند و به اطاق دیگر میبرند. چند لحظه بعد برادر تیوری میاید و نزدیکم می نیشیند و میگه: اینست زندگی شب و روز ما، حال تو بگو که من چه کنم؟ یادت است که نزدت در قطعه عسکری امدم و گفتم که تیوری را به خوست فرستاده اند؟ گفتم بلی! خوب گوش کو که جریان چه قسم است. بعد از چندی خط او امد، خوش و راضی بود و ما هم برایش خط روان کردیم، اما تقریبا شش ماه بعد دیگر احوال نیامد و زیاد منتظر ماندیم و بالاخره به چند جای مراجعه کردیم اما جواب درست و قانع کننده نگرفتیم. دو ماه دیگر هم سپری شد و هیچ احوال نیامد. پدرم یکی از دوستان را در قوای هوایی می شناخت ، به او مراجعه کرد تا زمینه رفتن اورا به خوست اماده کند و بعد از چند روزی رفت خوست. یک هفته بعد امد و بسیار مایوس و ناامید که من تیوری را دیده نتواستم و برایم گفتند که در یک عملیات محاربوی چند سرباز و یک افسر زخمی و شهید و یک سرباز لادرک است که تیوری هم در این جمله میباشد. خوب، برایش گفتم که چه کنیم پدر؟ میگه همان سربازیکه لادرک است، تیوری است و زخمی را هم کسی نگفت که در کدام شفاخانه بستر است.
من گوش دارم و حرفی نمیزنم. ما در کابل تمام شفاخانه هارا رفتیم که سرباز زخمی شده را پیدا کنیم مگر موفق نشدیم. خلاصه چه درد سر بتمت، از هر گونه کوشش دریغ نکردیم و تقریبا سه ماه بعد به ما احوال دادند که تیوری شهید شده اما موفق نشدیم که جسد اورا بدست بیاوریم. قسمیکه گفتند که تیوری با یک سرباز دیگر و یک صاحب منصب که در کمین دشمن افتیده بودند شهید شده است هیچکس شان زخمی و لادرک نیست. اجساد انها در ساحه ای ماند که نه قوای عسکری و نه دشمن حاکمیت داشت. بعد از مدتی قوای عسکری در ان منطقه عملیات میکند و جسد یک سرباز و افسر را پیدا میکنند اما از تیوری در این جمله نیست. از طریق کشف و اطلاعات خبر می شوند که دو نفر شان زخمی شده بود و یکی سالم بوده و بعد زخمی هارا و سرباز غیر زخمی را می کشند و سلاح های شانرا باخود می برند. وقتیکه اجساد انهارا پیدا میکنند هریک در فاصله های دور از هم میباشند که این خود نمایندگی از ان دارد که اول انها زخمی بودند و بعد هریک را بقتل میرسانند و سلاح شانرا با خود میبرند.
پدرم باز خوست رفت و این بار برایش گفتند که پسرت شهید شده و ما تمام اطلاعات را بشما فرستاده بودیم. امادگی برای فاتحه و عزاداری گرفتیم که پدر ممانعت کرد و مکررا میگه که همان سرباز که لادرک است، تیوری است او زنده است و پس میاید. هر قدر کوشیدیم که فاتحه گیری کنیم مگر پدر نمیگذارد. حال تو بگو که چه کنم؟ فقط مسجد میرود و بالای زمین ها . در خانه با کسی گپ نمیزند و حال خودت بودی که گپ زد در غیر صدایش نمی براید. روز و شب دل خود و مارا خورد. من میدانم که پدر است و از دست دادن فرزند جوان بسیار رنج اور و قابل تحمل نیست. برای من هم برادر بود و به خواهر هایش برادر، مادر بیچاره از پای ماند. خوب، کاری که نمیشد حالی شد پس ماتم داری تا چه وقت؟ یک سال ، دو سال ، سه سال.
از مسجد امد و دیگر حرفی نمیزند. خاموش و ساکت است و میداند که تمام جریان را برادر تیوری برایم گفته است. بعد از صرف نان من برایش گفتم که کاکا جان به من اجازه است که بروم؟ پهلویم نشسته است و دست خودرا بالای شانه ام گذاشت و گفت: خداوند حافظ و نگهدارت باشه بچیم، من تبریکی میایم دعا کن که بخیر پا های مادر تیوری خوب شود. دستانش را بوسیدم و با همه خدا حافظی نمودم و برادر تیوری تا دروازه حویلی مرا همراهی نمود. چند قدمی از خانه ای شان رفته بودم که لحظه ای منتظر شدم و به عقبم دیدم، همان اطاق را که من و تیوری شبهارا با شنیدن اهنگ های احمدظاهر صبح میکردیم، کلکین هایش بسته است و چراغ ان خاموش. اطرفم را از نظر میگذرانم که همه چیز به همان حالت سابقه اش است درختان، زمین های زراعتی، همان ابرویکه از کنار زمین ها گذشته برای ابیاری، خانه های همجوار ان، اما با تاسف که دیگر تیوری در اینجا نیست. نه تنها در اینجا بلکه در دنیای ما هم نیست.
ناامید و مایوس به راهم ادامه دادم و
با خود میگم که برم تکسی بگیرم و چند قدمی میرم اما دوباره برمیگردم.
5
میخواهم پیاده بروم و اهسته اهسته از کنار زمین ها بطرف خانه روان شدم. من یا تیوری هر زمانیکه خانه یکدیگر میامدیم ، از همین راه که تقریبا چهل یا چهل و پنج دقیقه پیاده روی داشت و بعد از عبور از بالای پل چوبی و باریک از دریا گذشته به محله مسکونی که با گذشتن یک کوچه باریک و طولانی بخانه ما نزدیکترین راه است ، می امدیم.
همه هوش و فکرم طرف تیوری است در ذهن خود ده ها فرضیه را ترسیم میکنم که چگونه تیوری به چنین سرنوشت سردچار شد ، اما جوابی که مرا قناعت بدهد نمی توانم دریابم. اخرین نتیجه این شد که تیوری دیگر در جمع ما نیست ودر جمله هزاران شهید دیگر وطن پیوسته است. بار ها در جبهه دیده بودم که اجساد سرباز یا افسر شهید شده را نسبت نبود امکانات انتقال به مرکز یا ولایت های مربوطه شان ، نبود ادرس دقیق و ده ها مشکل دیگر در همانجا دفن می کردند و یا در جریان جنگ اجساد پیدا نمیشد. جنگ کلمه زشت و نفرت انگیز است که چنین مصیبت هارا بوجود میاورد. حرف پدر تیوری در گوشم هنوز طنین انداز است که گفت:” تیوری ناجوان نیست دلم گواهی میدهد که پس میاید.” با خود میگم که نی! تیوری دیگر بر نمیگردد. این اخرین سفر تیوری بود. او بدون خدا حافظی همه مارا رها کرد و رفت.
روزی که در دکان بخاطر درس خواندن و امادگی کانکور امد و از شوخی من ناراحت شد و بدون خدا حافظی رفت ، با خود گفتم که برو دو روز حوصله کرده نمی توانی دوباره میایی و واقعن که سه روز بعد از دور نمایان شد و خنده کنان چند کتابچه در دستش پیدا شد. من میدانم که زور کم و قهر بسیار داری. خنده کرد و گفت:ببین در این دو روز بسیار سوال ها با جواب ان نوشته ام و برای تو اوردم که بخوانی و یک گپ دیگر که بگویم ، پدرم گفت که شب گوشت قاق را پخته میکنیم و ترا گفته که حتمن بیایی. میگم نام خدا به حافظه کاکایم که تا حال در فکرش بوده. یادت است روزیکه گوسفند را برای زمستان حلال می کردید من در صحن حویلی به کاکایم گفتم که چه وقت باشه که بخیر شوربای گوشت قاق را بخوریم. سویم دید و گفت:بچیم بدون تو نمیخوریم. واقعن مرد های قدیم به اندکترین وعده ای خود پابند و استوار اند. حتمن انشاالله میایم و شوربای گوشت قاق را با کاکایم یکجا میخوریم.
تیوری بعد از ساعتی از جایش بلند شد و گفت که من میرم و دکان را وقتر بسته کن هوا سرد است و برف میبارد ،
چندان فروش هم نیست.
برف چنان با عجله و شتاب طرف زمین میاید که گویی فقط همین امروز وقت دارد و بس و باید دین خودرا ادا کند. من هم روان شدم طرف خانه تیوری و شوربای گوشت قاق را همه باهم صرف کردیم و در اخیر با تشکری از پدر تیوری ،خدا حافظی نمودم. همه جا سفید از برف پوشیده شده است و از همین راه زمین ها پیاده طرف خانه روان شدم. شب خاموش و سکوت حاکم است صدای شنیده نمی شود. هر قدم که میگذارم پا یم در برف گور می شود به دورتر ها که می بینم اصلن پیش از من رهگذری از این راه نگذشته است. نشان یا جای پای دیده نمی شود و برف همچنان با همان شدت باریده می رود. از پل چوبی و باریک با بسیار ترس و لرز از دریا گذشتم و داخل کوچه باریک و طولانی شدم. کوچه بسیار باریک است که اگر دست راست و چپ را موازی به شانه ها بلند نمایی به دو دیوار مقابل یکدیگر تماس میکند. نیمه راه کوچه را سپری کرده بودم که دیدم در بین کوچه یک سگ بسیار بزرگ و عظیم الجثه در بین کوچه استاده است. نزدیک او دروازه یک حویلی است که بالای ان چراغ روشن میباشد و این سگ در همین جا مانند مجسمه استاده است حتی خودرا تکان نمیدهد که برف را از وجودش دور کند. با خود میگم که یا خدا این مصیبت از کجا شد؟ من این سگ را برای بار اول است که در این محل می بینم. کسی در این محل چنین سگ بزرگ و بد قهواره ندارد. سر بزرگ و چهره خشن. چشمانش دقیق بطرف من متوجه است. نه به عقب میرود و نه به پیش. با هر حرکتم با چشمان خود مرا تعقیب میکند. در چند متری اش استاده استم نه او حرکت میکند و نه من و در این وقت شب نه رهگذری است که با کمک همدیگر از این مصیبت خلاص شویم. چه کنم؟ اگر دوباره برگردم باید بسیار راه را بروم. میگم نی! برنمیگردم،پس چه کنم؟ اگر یک سگ کوچک می بود با اندکی سرو صدا فرار میکرد اما این سگ بسیار بزرگ است اگر قهر شود تکه تکه ام میکند. سنگی و چوبی هم نیست که مانند سلاح بخاطر حفظ جانم از ان استفاده کنم. همه جا پوشیده از برف است و امکان دویدن و فرار هم ندارم. دستم را شور دادم و بلند گفتم برو برو! هیچ تکان نمیخورد و بی تفاوت طرفم می بیند. میگم حتمن در ذهن خود پلان خوردن مرا ترسیم میکند. تیوری در غضب نشی که کجا استی ؟ با ان شوربای گوشت قاق ، حال این سگ مرا گوشت تازه گفته نوش جان خواهد کرد.
در ذهنم حرف های مامای خدا بیامرزم امد که او تجربه وافر در فرار از دست سگ های ولگردداشت. مامایم کارمند یکی از ادارات دولتی بود و شب کمی ناوقتر از وظیفه به خانه میامد. خانه او از سرک عمومی نسبتا فاصله زیاد پیاده رویی داشت. زمین های بایر و غیر زراعتی که چقری و گودال های خورد بزرگ ان، محل مناسب برای قصاب ها ، بخاطر کشتار گاو و گوسفند شده بود و در شب ها محل تجمع و گشت و گذار سگ های ولگرد. از طرف شب کسی جرات و توانایی انرا نداشت که از محل بگذرد. اگر هم کسی میگذشت با گله ای از سگ های ولگرد بدرقه میشد و انقدر او بیچاره را می دواندند که در زندگی دیگر شوق رفتن از ان محل را نمیکرد. از طرف روز همان گله بزرگ سگ ها، نمیدانم به کدام گوری میرفتند و حاکمیت بخصوص در تابستان به پشه ها، زنبور ها، مگس و دیگر حشرات می افتاد.
من بعضی شب ها که به خانه مامایم می بودم، این گله سگ های ولگرد را دیده بودم که چگونه یکی ان اگر یک توته گوشت و یا استخوان را پیدا میکرد با پانزده الی بیست سگ دیگر با غوغا و سرو صدای بلند از همدیگر می قپیدند وبا خوشحالی و گاهی با خشونت به جان هم می افتیدند. با دیدن چنین صحنه ها همیش بیاد بیت از فردوسی طوسی می افتیدم که گفته بود:
چه خوش گفت فردوسی طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
ادامه دارد…