نویسنده: رفیق نجیب روشن نقدی بر: «مردی از تبارِ ما» نوشتهء «سرور منگل»!

نقدی بر: «مردی از تبارِ ما»
نوشتهء «سرور منگل»!

رفيق فرزانه «سرور منگل»، چهارده سال قبل به مناسبت دهمين سالروز قتل ناجوانمردانهء زنده ياد نجيب الله، يادنامهء تحت عنوان «مردی از تبارِ ما» را به رشتهء تحرير درآورد و چند روز قبل آنرا به مناسبت ۲۴ مين سالروز آن رويدادِ تراژيد، مجدداً در شش (۶) قسمت منتشر ساخت.

اگر مُنصفانه به اين نوشتهء کوتاه که در حقيقت تاريخچهء مختصر و يک گذر شتابنده به مبارزات سياسی و رويداد های ساليان قدرت دولتی بزرگ ترين حزب سياسی در افغانستان (ح.د.خ.ا) است بنگريم، مطالب و داشته های ارزشمند و گفتنی هایی ناگفته و دست اولی دارد، که شايد تا حال هيچ يک از «بلند رتبه» های آن حزب، با آن صداقت، جزئيات و ادبيات گويا و ساده، ننوشته باشند!

اما به يقين که در اين نوشته، مانند هر نوشتهء ديگر، کمبود ها و خيز زدن از حوادث به نظر می رسد و از برخی وقايع روايتی وجود ندارد و بگونه ای طفره روی محتاطانه صورت گرفته است، که بنابر شناختی که از وضع گذشته و موجود داريم، قابل اغماض اند و از همین لحاظ نگارنده در اين نقد کوشيده است، تا با همان صراحت لهجهء هميشگی و اما در مطابقت کامل با اساسات نگارش (رعايت عفتِ قلم و کلام) و احترام به کرامت افراد شامل در بحث، آنرا به نقد و بررسی گيرد:

قبل از آغاز، شايان تذکر می دانم که: با اينکه اين «یاد نامه» تحت عنوان زيبا و جذاب (مردی از تبارِ ما» نوشته شده است، اما نجيب الله قهرمان اصلی اين نوشته نيست و حتی در بعضی قسمت ها، در جملات کوتاه و کمتر با اهميتی، از وی نام برده شده است. به باور نگارنده، قهرمانان اصلی اين نوشته، گرچه زياد برجسته نشده اند، اما رزمنده گان آن حزب قربانی شده (ح.د.خ.ا) در درون حزب و قوای مسلح وقت (ج.د.ا)اند، که به نوعی برجستگی دارند!

مثلاً در قسمت اول، صرف در ابتدا از جرأت و شجاعت نجيب الله در دوران تظاهرات خيابانی، خاصتاً هنگام سفر معاون رئيس جمهور وقت امريکا (اگنيو) به کابل و سوختاندن بيرق امريکا و حوالهء تخم های گنديده و کثافات به موتر حامل وی، که از جانب تظاهر کننده گان منجمله نجيب الله صورت گرفت، تذکراتی رفته، اما باقی نوشته حکايتگر از چگونگی اوضاع سياسی آنروزگار و در کل مبارزات سياسی و پارلمانی «ح.د.خ.ا» است.

بگذار نقد را از همينجا آغاز کنم:

بر اساس حکم «جامعه شناسی علمی»، يگانه طبقهء که تا آخر، راه پُر پيچ و خم مبارزه بخاطر رنجهای بيکران مردم را استوارانه ادامه می دهد، طبقهء کارگر است، زيرا بگفتهء «کارل مارکس»، در مبارزه هيچ ضرر نمی کند و فقط زنجيرهای دست و پاهای شان را از دست می دهند و از همين لحاظ است که بايد هميشه رهبری جنبش را بدست داشته باشد! «روشنفکر» فقط منافع خود را می بيند و تا فقير و احتياج است، انقلابی باقی می ماند. وقتی برايش پول و قدرت رسيد، افکار خود را چون لباس، هفتهء دوبار عوض می کند!

يک خاطره در همين مورد:

بسيار جوان بودم، حدود ۱۵ سال داشتم. بعضی روزها، خصوصاً وقتی جريدهء «پرچم» از چاب می برآمد، از راه مکتب به «قرطاسيه فروشی زلمی» که در محلهء سرک دوم کارته پروان موقعيت داشت، می رفتم تا جريده را بدست آورم. آنجا يکی از دفاتر حزب قرار داشت و رفقای چون نجيب الله، لايق، نسيم جويا، کاويانی و ديگران می آمدند. مالک دکان (زلمی) نيز يک پرچمدار بود.

در يکی از روزها که وارد دکان شدم و می خواستم جريدهء «پرچم» را بخرم، زلمی عزيز زياد خوش شد و برايم گفت: ما امروز در پسخانه يک جلسه داريم، ممکن است اينجا بمانی و اگر مشتری آمد و چيزی می خريد، کمک ام کنی؟ با زلمی، مناسبات خيلی نزديک و دوستانه داشتم و اصلاً او مرا وارد «گروه پرورشی» حزب کرده بود. پذيرفتم و آنها به کار جلسهء شان در داخل پسخانه شروع کردند.

درست بياد ندارم چه زمانی طول کشيد که زنده ياد سليمان لايق از پسخانه بيرون شد و بسوی من که به اصطلاح «سر پرچال دکان» نشسته بودم آمد و آهسته گفت:

«از امونجه خو يک پنجی بته!» پنج افغانی برای پرداخت رفت و آمد کرايهء بس می خواست و چون چند باری در گذشته شاهد آنگونه صحنه بودم، از داخل «دخل»، که يک قطی شير خشک «کليم» اطفال بود، يک سکهء پنج افغانيکی برداشتم و برايش دادم.

هدفم از اين خاطره آنست که، اکثر رفقای ما، تا زمانی که در قدرت نبوديم، محتاج و از «زر و زور» خبری نبود، زياد با تقوی، متحد، مهربان، پاکنفس و انقلابی های ناب بودند، اما ای وای که، بعد از هفت ثور ۱۳۵۷ و خاصتاً ششم جدی ۱۳۵۸، ديگر آن پرچمی ديروز را به «ذره بين» هم پيدا کرده نمی توانستی، بسيار کم بودند!

روان زنده ياد «حامد کامبخش» شاد، چه رفيقی نازنين، صادق و با وقفی بود:

وقتی به صفت معاون اداری رياست آبرسانی تقرر حاصل کرد، هنگام پذيرش مراجعين، با هريک با چه لطف، حوصله و تواضع برخورد می کرد و هر يک را تا دم در مشايعت می نمود. من روزی برايش گفتم: رفيق کامبخش، با هر مراجعه کننده که اينقدر وقتت را ضايع کنی، چه وقت کار می کنی؟ با ملايمت هميشگی برايم جواب داد: رفيق روشن، حزب و حاکميت ما جوان و ناتوان است و به مردم همه چيز را داده نمی تواند، حد اقل با يک لطف خوش رخصت شان کنيم!

از همين لحاظ، بالای قشر «روشنفکران»، که مواضع لرزان دارند و می توانند زود تطميع و خريده شوند و از طبقهء خود بِبُرند و حتی به نهضت و کشور خيانت کنند، نبايد اعتماد کرد. تاريخ گواه است که چنين فاجعه در افغانستان بعد از هفت ثور ۱۳۵۷ اتفاق افتيد و برخی اعضای «ح.د.خ.ا» (اکثر در رهبری) که روشنفکران شهری بودند و در گفتار از زحمتکشان دفاع می کردند، از اولين کسانی بودند که به انحراف روی آوردند و کشور را در گرداب آشوب و بی ثباتی غرق ساختند!

يک مثال و سوال زنده:

چرا نجيب الله روشنفکر، در زمانی يک محصل بود و «زر و زور» نداشت و جسور و ناترس بود، با نجيب الله دوران قدرت که با سه موتر «مرسدس بنز» ضد گلوله در يک زمان، گردش می کرد و تمام اراکين دولت به شمول رهبران حزب از او می ترسيدند، متفاوت شد و فريب مقام و قدرت را خورد و برای حفظ آن، حتی بهترين رفقايش را نه تنها از خود دور کرد، بلکه راهی زندانها نيز نمود؟! فکر می کنم کدام معادلهء چند مجهوله الجبری نيست، منشاء اجتماعی اش «روشنفکر» بود!

پس آن جسارت و شهامت های که «منگل» عزيز در وصف نجيب الله نوشته است، زياده گوئی بيش نيست. اينکه چرا ما آن مواضع دوران مبارزات خيابانی «او» را امروز محک قرار داده نمی توانيم، بخاطر همين لغزش های فکری روشنفکری است. يک مثال ساده می دهم:

يک مرد هندو مذهب، در سن هفتاد سالگی به دين اسلام می پيوندد و مسلمان می شود. بعد از يک هفته، از اثر بيماری می ميرد. گورش می کنيد يا می سوزانيد؟… بدون شک بنابر آخرين ديانت اش با او برخورد و معامله می کنيد!

حالا نيز، بگذار بگوئيم نجيب الله در دوران اپوزيسيون، يک انقلابی، سخنران و نطاق زبردست و ماهر ووو بود، که صد البته بود، ولی در آخر چه کرد؟… هنوز وی را انقلابی می ناميد؟… چرا فريفتهء چند روز قدرت يا همان «لنگ حمام» چند روزه شد و تمام تاريخ اش را برباد داد؟!..

ببينيد عزيزان، ما به جرأت و شجاعت نجيب الله در آن مظاهره (استقبال از اگنيو!) تا هنوز افتخار می کنيم، ولی او خودش، با گذشته اش چه کرد؟… آيا آن افتخارات را نگهداشت؟… چرا بعد از تلاش ناکام بيرون شدن از افغانستان (بگذار بخاطر گلِ روی برخی هوادارانش، واژهء «فرار» را بکار نبرم)، به دفتر ملل متحد پناه بُرد، به دفتری که در دستان امريکا به مثابهء يک آلهء سياسی بکار می رود!

اينکه طرح صلح پنج فقروی افغانستان در دوران نجيب الله را امريکا ناکام ساخت، جای شک نيست و من از نقش ويران کنندهء «محمود بريالی» و جنرالان پيرامونی اش در راستای تحويل قدرت به «احمد شاه مسعود»، نيز انکار نمی کنم و آنرا ناشی از همان نقش خرابکارانهء امريکا و اما در تبانی با «مسکو و کرملين» می دانم!

فراموش نکنيم که برعلاوهء عوامل بيرونی، دیدگاه نجیب الله و همراهان اش مبنی بر اینکه حاکمیت را بايد برای «حزب اسلامی» گلبدین بسپارد، نیز بخشی از دليل برای عدم تحقق آن پلان بوده می تواند. شايد همان مساله باعث تعجيل در تصميم جانب بريالی و شرکاء برای سپردن قدرت به مسعود شده باشد!

افزون برين، نجیب الله به دور از انظار رهبری حزب و دولت و بخاطر ساختن «حکومت ائتلافی» با حزب اسلامی، هیأتی را با ترکیب «سلیمان لایق»، «محمد رفیع»، «منوکی منگل» و «اسحق توخی» و میانجی گری حکومات عراق و لیبیا، به بغداد و طرابلس فرستاد، که بنابر تمامیت خواهی گلبدین، نتایجی در پی نداشت.

قابل تذکر است که نجیب الله قبل از عزم برای ترک کشور، محمد رفیع را به نزد گلبدین در چهار آسیاب کابل فرستاد و بخش های کلیدی حاکمیت چون قرارگاه های وزارت داخله، نواحی یازده گانه امنیتی ریاست جمهوری و کمیته مرکزی را به اختیار افراد حزب اسلامی قرار داد.

از نقش خرابکارانهء امريکا در روند صلح افغانستان گفتيم!

چرا امريکا آنرا ناکام ساخت؟ آيا علاوه بر ملحوظات سياسی، عقيدتی و منطقوی، يکی هم انتقامگيری از نجيب الله بخاطر همان پرتاب تخم های گنديده و سوزاندن پرچم امريکا حين سفر «اگنيو» به کابل نبود؟!.. اگر نجيب الله حافظه اش ياری نمی کرد، «سيا» کاملاً بيدار بود و به ياد داشت!

بلی، چرا نجيب الله با آن درايت و آگاهی که منگل عزيز از آن حکايت دارند، فراموش کرده بود که به کدام مرجع و مقام بايد مراجعه و پناه بخواهد و آرزوی ترحم را داشته باشد؟!…

به باور من، پناه خواهی و رفتن اش با گروه «احمد شاه مسعود» به پنجشير حين عقب نشينی از کابل، به مراتب بهتر و امن تر از مراجعه اش به دفتر ملل متحد در کابل بود، ولی دريغا که «ننگ افغانی و غيرت پشتونوالی» برايش اجازه نداد!..

قبل از آنکه قسمت های بعدی «مردی از تبارِ ما» نوشتهء محترم «سرور منگل» را پيگيری کنيم، دو مسأله را قابل تذکر می دانم:

۱: همانگونه که «منگل» عزيز در اين نوشته، مروری شتابنده بر مبارزات حزب داشته، نگارنده نيز از تفصيلات زياد حذر و از طولانی شدن بحث جلوگيری کرده است، ورنه مسايلی مهم و بسياری بودند و هستند که بايد به آنها می پرداختم.

۲: خيلی خرسند و شادمانم که شماری از دوستان و هواداران زنده ياد نجيب الله، به مقالاتِ اخير از اين قلم، به شمول همين نقد حاضر، که به مناسبت ۲۴ مين سالروز دخول «طالبان» به کابل و بقتل رسانيدن نجيب الله نوشته ام، علاقه گرفتند و تبصره نمودند.

اما ايکاش اين عزيزان، زود احساساتی نمی شدند و از روی حُب و بُغض، با عجله و شتاب نمی نوشتند. به وضاحت مشاهده می شود که اکثر هواداران نجيب الله، درک و فهم لازم از قضايا و حوادث آن بُرهه ندارند و لذا تبصره های غير مسؤولانه که فقط دشنام و اهانت به آدرس مخالفين نجيب الله اند، می نويسند.

منظور اينکه، اين عزيزانيکه من آنانرا قربانيان بعد از نجيب الله می نامم، بدون آنکه اينگونه مقالات را تا آخر بخوانند، تحليل کنند و با وسعت نظر و با در نظرداشت رعايت نورم های اخلاقی و مطبوعاتی پاسخ دهند، چند جملهء «بازاری» می نويسند و خود را راحت می سازند، که نشانه از آن دارد که متأسفانه در چانته چيزی برای نوشتن و استدلال منطقی ندارند.

اينهم به اصطلاح مردمی، از شور بختی نجيب الله ست. مگر «شور بختی» ازين هم بيشتر می شود، که همه ياران فکری ات را از دست بدهی و در آخر، «لالی» برايت کام پاره کند؟!..

بر می گرديم به موضوع اصلی:

از قسمت دوم «مردی از تبارِ ما»، با سرعت می گذريم، زيرا به استثنای يک تذکر کوتاه از ايجاد اتحاديهء محصلين که نجيب الله يکی از اعضای فعال آن بود، باقی متن بازهم فشردهء از تاريخ حزب اشت: نشر جرايد «خلق» و «پرچم»، انشعاب در حزب، انتخابات برای شورای ملی، زندانی شدن برخی کانديدان از جمله «هادی کريم» که باعث انشعاب ديگر در حزب شد، جنگ دوم پاکستان و هند و نتايج آن، نقش جوانان در تبليغ و ترويج انديشه های پيشرو آن عصر و پيشبرد مبارزات سياسی در جامعه، که عجالتاً موضوعات بحث ما (۲۴ مين سالروز مرگ نجيب الله) را تشکيل نمی دهند.

اما در قسمت سوم، بحثِ ما اندک داغتر و جدی تر می شود، زيرا بر مساعی نجيب الله برای ختم جنگ در افغانستان، تقسيم قدرت و ادارهء کشور از جانب يک حکومت بيطرف، تأکيد شده است.

محترم منگل می نويسد:
«… نجیب الله بحیث رئیس جمهور افغانستان و یکطرف منازعهء افغانستان و حل آن، صادقانه از همه طرفهای درگیر: از امریکا، پاکستان، ملل متحد، سران کشورهای غربی، سران کشورهای اسلامی و غير منسلک و غیره، به تکرار و بارها خواسته بود، که به منازعه جنگی افغانستان خاتمه بدهند. وی طی پروگرام مصالحه ملی افغانستان، کناره گیری اش و کنار رفتن حزب وطن را که گام بگام و در زمان کوتاهی خود را آماده میساخت، که نه از طریق جنگ و منازعه جنگی، بلکه از طریق مذاکره و مصالحه و تقسیم و شرکت همه در یک دولت وسیع البنیاد به رهبری شورای متشکل از یک حکومت بیطرف با نظارت ملل متحد بوجود بیآورند، اشتراک خواهند داشت…»

نويسندهء عزيز (سرور منگل)، علت اينکه چرا آن طرح صلح آميز از جانب غرب، خاصتاً ايالات متحده قبول نشد، نوعی از انتقامگيری از نجيب الله را دليل می آورد و چنين ادامه می دهد:

«… نجیب الله، این آرزوهایش را بر روی کاغذی ریخته و بدست هئیتی از معززین به سنای امریکا و دولت امریکا تقدیم داشتند، ولی غافل از اینکه انتقامکشی امریکا، بحیث بزرگترین دولت جهانی که حامی و بانی حقوق بشر، دموکراسی و صلح خود را جا زده است، همهء این پیام ها را نادیده میگیرند و انتقام در سرخط دستورات شان قرار دارد، انتقامی از اهانت به زمامدار امریکائی!

پیام ها و هئیت حامل پیام داکتر نجیب الله را، با لحن تند و انتقامجویانه جواب رد دادند و حتی نپذیرفتند و اعلام داشتند که: با نجیب الله که به موتر سپروایگنیو و همراهانشان با تخم های گندیده و کثافات زده اند، سر سازش ندارند، و پی حادثه ای میخواهند همه هست و بود ملتی را در خاک و خون غطه سازند، که ساختند و کردند و چنان انتقامی از داکتر نجیب الله و همراهان و مردمش را به اجرا درآوردند، که در دل تاریخ زنده مانده و هنوز ختم نگردیده است!…»

قبل از اينکه گفته های بالا را نقد کنم، فکر می کنم در پاراگراف دوم در بالا، يک مغالطهء انشائی رخ داده است، که اميدوارم غلط نکرده باشم.

با اين گفته که: امريکائيها اعلام داشتند که «با نجيب الله سر سازش ندارند»، قبول، منطق هم دارد، اما از متن بعدی: «… و پی حادثهء می خواهند همه هست و بود ملتی را در خاک و خون غطه سازند…»، اينگونه برداشت می شود که اين متن نيز شامل همان اعلاميه است. اميدوارم خوانندهء عزيز، خاصتاً منگل گرانقدر متوجهء باريکی شده باشد!

من فکر می کنم همين قسمت (در پی حادثهء می خواهند…»، آن احساس نويسنده (منگل) را بيان می کند، که از حوادث بعد از سقوط نجيب الله بياد دارد و برايش متأسف است… فکر نمی آن جناياتی را که ايالات متحدهء امريکا در آستانهء سقوط نجيب الله و بعد از آن در خفا انجام داد، به صورت علنی، تهديد آميز و قبل از وقوع، اعلام کرده باشد!

بهرحال، حتماً اشتباه انشائی است و اميدوارم در متن اصلی اصلاح و يا توضيحی از جانب نويسندهء محترم داده شود.

و اما نگارنده، عين پيش بينی نويسندهء محترم (سرور منگل) را مبنی بر انتقامگيری از نجيب الله، در قسمت اول کرده است. بلی، بدون شک امريکا و «سيا» نمی توانست از مبارزات نجيب الله در گذشته و خاصتاً رياست اش در دوران ادارهء «خاد» که تمام تلاش های غرب و ارتجاع منطقه را نقش بر آب کرده بود، فراموش می کرد. لذا از همينجاست که تکرار می کنم:

کجا شد آن نبوغ، پيشگوئی و آگاهی سياسی نجيب الله، که ساده لوحانه از امريکا انتظار داشت دوسيهء جنگ افغانستان را آنچنان ساده ببندد و آغوشش را برای نجيب الله باز کند و او را با اينکه شوروی از هم پاشيده بود، شريک قدرت در حکومت آيندهء افغانستان سازد؟…

اينجا همان نقل قول معروف مردمی بخوبی صدق می کند که: « مرا در قريه نمی گذارند، ولی من می خواهم اسپ ام را در طويلهء مَلِک ببندم!»

و اما نکتهء جالب در اينجاست که:

با اينکه امريکا هيأت اعزامی افغانی از جانب نجيب الله را نپديرفت و اعلام کرد با او «سر سازش» ندارد و بعد حکومتش را ساقط کرد، چرا نجيب الله دوباره و اين بار به قلمرو امريکا (دفتر ملل متحد در کابل) داخل شد و خواهان پناهنده گی گرديد؟!… مگر انتظار ترحم و دلسوزی آنکشور را داشت؟!.. مگر آن مراجعه، خود يک نوع عمل خودکشی نبود؟!… چرا از برگشت ناکام آن هيأت و جواب ردِ امريکا، درس نگرفت؟!..

موضوع را پيگيری می کنيم:

نويسندهء فرهيختهء « مردی از تبارِ ما »، يک سلسله چرا هایی برای ناکامی «مصالحهء ملی» را يکی پی ديگری مُهره وار قرار می دهند. گرچه در آخر، از دو عامل «بيرونی» در شکست «مصالحهء ملی» (استخبارات پاکستان و «سيا» امريکا) آدرس مشخص ارائه می کند، ولی در رابطه با عوامل درونی، از کسی نام نمی بَرَد و در عوض از «ياران نيمه راه و فروخته شده» ياد می کند. توجه کنيد:

«… اینکه سیاست مصالحهء ملی بر مبانی کدام سیاست ها و راه های بیرون رفت منازعه افغانستان در شرایط حاکمیت دولتی حزب وطن استوار بود و دکتور نجیب الله برای این سیاست با چه شتابی و صداقتی به پیش میرفت و همه موانع را می خواست از سر راه مصالحه، صلح و مردم بردارد.

اینکه چرا ناکام شد، یا اینکه در گردابی از توطئه ای سیاه یاران نیمه راه و فروخته شده بدست دیگران، یا در توطئه ای همآغوشی و کنارآئی قدرتهای بزرگ با قربانی نجیب الله و رژیم اش بدست دژخیمان سیائی و ظلمت رقم زدند، یا اینکه بی نظیر بوتو و سیاست مداران فاسد پاکستانی و آی. اس. آی.

اداره ای استخبارات پاکستان و سیا امریکا، سناریوی آنرا از مدت ها قبل بسته بودند، نمی خواهم به این سوال ها اینجا جواب بیابم،…»

اين «ياران نيمه راه و فروخته شده!» کيها اند و چرا منگل عزيز از آنها به وضاحت نام نمی بَرَد؟ مگر چند سال ديگر عمر خواهيم کرد؟… چرا بايد با عالمی از «ناگفته» ها، به دلِ خاک برويم؟!…

به باور من، در پاراگراف های بالا، دو موضوع مطرح اند: يکی چگونگی و تعجيل در پياده کردن مصالحه و دوم عواملی که باعث شکست آن شدند.

منگل عزيز، خود دو واژهء توصيفی (چه شتابی و صداقتی) برای نجيب الله در امر تطبيق مصالحه در عمل قائل است، آنچه اولی (شتاب) وضاحت دارد و يکی از عوامل اصلی و اساسی برای سقوط اش پنداشته می شود (اتکاء به قول معروف: عجله کار شيطان است!)، ولی با توصيف دومی (صداقت)، کمی شک دارم و موافق نيستم.

کاش نويسندهء عزيز، يک تعريف مختصر و يا يکی دو مثالی از آن صداقت را ارائه می کردند. من فکر می کنم اصلاً صداقتی در کار نبود و اکثر تلاش های نجيب الله، که اگرهم از مردم پنهان بودند، که شايد جا و منطق داشت، ولی برای اعضای حزب که بايد واقعيت ها را می گفت، صادقانه نبود!

حزبی ها که هر روز خون می ريختند و ديواری چون سپر، کرسی نجيب الله را محافظت می کردند، فقط برای پرداختن حق العضويت ها و رفتن به جبهات جنگ به عنوان «سپاهی انقلاب» و دفاع از چوکی و مقامات رهبران به حزب نيآمده بودند، نجيب الله بايد در جمع و در مشوره با اعضای حزب حرکت می کرد، که نکرد و به مثابهء يک ديکتاتور و «ستالينيست» تمام عيار عمل نمود!

به باور من، لازم بود برای منظوری و توضيح ابعاد مختلف «مصالحه» (نفع، خطر و ضرر هايش)، کنگرهء حزب تدارک ديده ميشد و مسؤوليت تقسيم می گرديد، ولی در سطح يک کنفرانس هم، از پائينی ها پرسيده نشد و با آنهائیکه مخالفت کردند که در حقيقت توضيح طلب بودند، برخورد انظباطی صورت گرفت و پای شان به زندان ها کشانيده شد و زير نام «مخالفين پلينوم ۱۸»، بيکار ساخته شدند و مورد پيگرد قرار گرفتند!…

چرا امروز همه انگشت های انتقاد بسوی نجيب الله گرفته شده است؟… دليل اش همان تک روی او در سياست ها بود!

از صداقت در کار «مصالحه» گفتيم، آنچه منگل عزيز از آن حکايت دارند!

در کجايش صداقت بود، زمانی که هيأت های (ج. ا) را به خارج اعزام و با شاه سابق و ياهم «گلبدين حکمتيار» با وساطت عراق و ليبيا ديدار ها و مذاکراتی صورت گرفت، اما حزب آگاه نبود و همهء امور حتی در درون حزب، به شيوهء ادارهء «خاد» پيش بُرده می شد. نگارنده که بحيث کارشناس کميته مرکزی ايفای وظيفه می کرد و از آن ملاقاتها آگاه نبود، آن رقم «دوصد هزار حزبی» در صفوف که نبايد گله کنند!..

اگر عزيزان دقت کنند، نگارنده در قسمت اول نقدِ «مردی از تبارِ ما»، يک تعريف و تصويری کلی از اين نوشته را خدمت عزيزان ارائه کردم و نوشتم:

«… اگر مُنصفانه به اين نوشتهء کوتاه که در حقيقت تاريخچهء مختصر و يک گذر شتابنده به مبارزات سياسی و رويداد های ساليان قدرت دولتی بزرگ ترين حزب سياسی در افغانستان (ح.د.خ.ا) است بنگريم، مطالب و داشته های ارزشمند و گفتنی هایی ناگفته و دست اولی دارد، که شايد تا حال هيچ يک از «بلند رتبه» های آن حزب، با آن صداقت، جزئيات و ادبيات گويا و ساده، ننوشته باشند!…»

بلی، آنچه مرا ترغيب برای نقد اين نوشته کرد، داشته های پنهان و صراحت گوئی های نويسندهء عزيز منگل است، که برخی عزيزان و هواداران نجيب الله، هنوز متوجه آن باريکی ها نشده اند، باريکی های که نويسنده در حقيقت حريفان را «با پخته حلال کرده است!»، مثلاً در اين پاراگراف در قسمت سوم:

«… اگر مجاز باشم که بگویم که؛ جرم بقدرت رسیدن دکتور نجیب الله را بیش از هر کسی دیگری (از خود دکتور نجیب الله و رفقایش)، بیشتر شورویها بعهده داشتند. این آنها بودند، که نه تنها نتوانستند بر انشعاب حزب دموکراتیک خلق بخیه بزنند، بلکه آنرا بیشتر و منشعب تر و زخمی تر ساختند…»

از داشته های پنهان و صراحت در نوشته های منگل عزيز در بالا گفتم. بلی،
کدام حقيقت و کدام صراحت؟… بيائيد سبک و سنگين اش کنيم:

بسيار فشرده، ساده و مؤجز، ولی صد البته که کاملاً برهنه و به دور از هر نوع ملاحظه می نویسم:

در مورد به قدرت رسيدن نجيب الله و تعديل در مرام حزب، دو ملاحظه و قضاوت در کل وجود داشته و دارد:

– هواداران ببرک کارمل، از کودتای درون حزب زير نام پلينوم ۱۸ حرف می زنند.
– هواداران نجيب الله، از تصميم جمعی و گويا مشروع حزب در پلينوم ۱۸ و زير نام فيصله های کنگرهء دوم حزب سخن می رانند.

اما منگل عزيز به مثابهء شاهد عينی و ناظر تمام قضايا و رويداد ها از نزديک، می نویسد که: «جرم به قدرت رسيدن نجيب الله را، بيشتر از هر کسی، شوروی ها بر عهده دارند!»…

آيا لازم است در اين مورد زيادتر بنویسم؟… آيا اين حکم و قضاوت صادقانهء منگل عزيز، ادعای هواداران ببرک کارمل را مبنی بر اينکه «کودتای درونی» صورت گرفت، ثابت نمی سازد، بخصوص که به دوام آن اينگونه اضافه می کنند:

«… قصه از این قرار است؛ که شورویها در نصب و جابجائی افراد بالائی نظام، دست باز و طولانی داشتند، حتی پسانها این مداخله به اثر تملق گویی عده یی متملقان و تکیه بر مشاور، عده ای متملق را در هردو جناح پر رو میساخت. بارها شنیده میشد که «مشاور موافق است» یا «مشاور میگوید» دیگر حرفی در کار نبود…»…

قضاوت آخری را به شما خواننده گان فرهيخته می گذارم!…

و حالا می رسيم به يکی از ديگر داغترين مسأله: ترک قدرت در بدل صلح، اما چگونه و سپردن اش به کيها؟!

اما قبل از دخول به اين موضوع کليدی، بايد با صراحت بگويم که برخلاف ادعا و پيشگوئی های برخی از بيماران (!)، که نگارنده را صرفاً بحيث يک «کارملی» و نه يک تحليلگر مسايل سياسی از جمله چپ افغانستان می شناسند، بايد خاطر نشان سازم که:

از «کارملی» بودن ام احساس شرم نمی کنم و نمی گريزم و اگر شايستهء چنان وابستگی افتخار آميز باشم، شايد باقی روزهای زندگی ام را راحت تر و با شانه های سبک تر سپری کنم، زيرا زنده ياد «ببرک کارمل» در طول تاريخ افغانستان و زيادتر هم دور نمی رويم، در يک قرن اخير، درخشنده ترين و صادق ترين فرد اول کشور بوده است که خوشبختانه در هيچ بانک خارجی، حتی يک «پنس» (کوچکترين واحد پولی امريکا) و يک متر مالکيت بر روی زمين، حتی در سرزمين پدری اش ندارد و واپسين روزهای زندگی بعد از «ارگ» و قدرت را، در يک کانتينر فلزی سپری کرد!..

نوشته های منگل عزيز را پيگيری می کنيم:

اين ادعا هميشه از جانب مرتجعين، به شمول منحرفين در درون جنبش چپ افغانستان وجود داشته که «ببرک کارمل» عاشق قدرت بود و نمی خواست «ارگ» و قدرت را رها کند. ولی «منگل» عزيز در همين قسمت (۳)، اينگونه می نویسد:

«… من شخصا دوبار از زبان ببرک کارمل شنیدم که میگفت: اگر پادشاه بیاید، من ارگ را بوی رها میکنم (حرف امانت)…»

اما به ادامه علاوه می کند:
«… سفری با محترم سلطان علی کشتمند صدراعظم افغانستان، بحیث معاونش و رئیس همکاریهای افغان شوروی به مسکو داشتیم. در خور مقامش از وی تجلیل بعمل آوردند، ممکنست بوی این فهم دست داده باشد که کاندیدای مقام رهبری، این تنها وی مردی فهمیده و صدراعظم افغانستان اند.

با وی (سلطان علی کشتمند) یکجا از ببرک کارمل که در شفاخانه بستری بود عیادت کردیم. در روحیه ببرک کارمل آثاری از تعویض وی یا جانشینی فردی از افراد مقامات بلند پایه ای حزبی، دیده نمی شد. وی خود را در مقامی میدید که حریفان را “مانندی مگسی بیک اشاره بدیوار مقابل می چسپاند”…»

چرا چنين ضد و نقيض گوئی؟ از يکسو «ارگ» را به شاه تخليه می کرد و از سوی ديگر، هر مگسی را به يک اشاره به ديوار می چسپاند؟!

به باور من، اين جملات «مانند هر مگسی…»، يک تصوير خيالی از آن بزرگوار است و اندک با احساسات نوشته شده است، زيرا گفتهء بالاتر از آن «امانت» (اگر پادشاه بیاید، من ارگ را بوی رها میکنم) را باطل می سازد.

نگارنده در اين مورد به اين باور است که:

«ببرک کارمل»، از همان بدو امر (کودتای نظامی ۷ ثور ۱۳۵۷)، مخالف اعلام قدرت از نام و آدرس «ح.د.خ.ا» بود و در اولين ساعات آغاز قيام، در تعمير راديو تلويزيون افغانستان، از رهبران گويا حزب واحد خواسته بود که: حالا که محمد داؤد را کشتيد، پس قدرت را از نام رهبران حزب اعلام نکنيد و يک شورای از نظاميان را به قدرت برسانيد، اما بر ريش اش خنديدند و او را «اشراف زاده» خطاب کرده و بعد از چند ماه از کشور تبعيد کردند.

پس بنابر آنچه گفته آمديم، کارمل به اين نظر بود که هيچ بديلی از درون «ح.د.خ.ا»، چه نجيب الله، چه کشتمند و يا صالح زيری، نمی توانند به جنگ و بحران پايان دهند و از همين سبب «ارگ» را برای ورود شاه تخليه می کرد، آنچه بعد اين کار را «مجاهدين» کردند!..

نويسندهء مقالهء «مردی از تبارِ ما»، در قسمت چهارم زير عنوان «پلينوم هژده»، گفتنی های جالبی دارد که قابل تأمل اند.

مثلاً ايشان با آن هنگامه ها موافق نيستند که گويا روياروئی ببرک کارمل و نجيب الله، فقط در جريان و در آستانهء پلينوم ۱۸ آغاز شد و انگيزه های بيرونی نداشته است. نويسنده با صراحت به نقش شوروی در تغييراتی که در سياست داخلی و خارجی اش بوجود آمده بود و دامن افغانستان را نيز سوزانيد، اشاره دارد و با مثالی زنده ای از آن ياد می کند.

ايشان می نويسند:

«… اینجانب برای نخستین بار از زبان یک مشاور بلند رتبه شوروی که با من همکاری مشورتی داشت مردی آرام، مؤدب و دانشمند بود بنام «فلاتوف». در یکی از روزهای بعد از عصر بدفتر کارم با وی در موردی به مشاوره بودم، سکرتر داخل شد و گفت در تیلفون داکتر نجیب الله است، تیلفون را برداشتم، آنطرف دکتور نجیب الله بود، حرف میان ما کوتاه ختم شد، مشاور رو بمن پرسید که نجیب الله بود؟ گفتم بلی! وی اشاره یی به عکس ببرک کارمل منشی حزبی و رئیس شورای انقلابی که بالای سرم بود اشاره کرد و به اشارت بمن فهماند که آن پس می شود و این می آید. منظور از نجیب الله بود و ضمنا بمن توصیه کرد روابط ات را نزدیک داشته باش…»

منگل عزيز، بنابر ارادت و موازی با آن تشويشی که از اين ناحيه (برکناری ببرک کارمل) دارد، مستقيم به نزدش می رود و تمام آن جريان را برايش قصه می کند و موصوف (کارمل) در جوابش بسيار کوتاه و صريح می گويد: «تا شوروی هست، من هستم!»

مگر در حقيقت چنين نبود؟… مگر ببرک کارمل پيش بينی درست و دقيق نکرده بود؟… آيا دوران گرباچف، «دوران انتقالی»: گذار از «سوسياليسم به سرمايداری» در شوروی و برعکس تعريف دوران ما در آنزمان (!) نبود؟

به بيان ديگر، «ببرک کارمل» در دورانی که شوروی در آستانهء فروپاشی قرار داشت، از سِمَت اش برکنار نشد؟! به باور من، آن گفته: «تا شوروی هست، من هستم!»، حرف بجا و معتبری بود!

اگر از تفصيل زياد بگذريم، جوهر گفته های منگل عزيز در آنجاست که، در برکناری کارمل و آوردن و نصب کردن نجيب الله، پلينوم ۱۸ هيچ نقشی نداشته و آن نشست کاملاً سمبوليک اجراء شد. همه کاره در قضايا، شخص گرباچف و وزير خارجه اش شيواردنادزی بودند.

او(منگل) در اين باره می نویسد:

«… آنانیکه میگویند: این پلينوم مخالف تعین نجیب الله بحیث رهبر حزبی و بدفاع از ببرک کارمل و باقی ماندن وی در پُست های منشی عمومی حزب و شورای انقلابی بود، کاملا از محتوی بی اساس است، زیرا رفیق ببرک کارمل خودش استعفای خود را، بدون مشورت اکثریت اعضای کمیته مرکزی، شخصا بطرف شوروی ها سپرده بود…»

دوستان عزيز!
آيا از اين هم بی پرده تر می توان سخن گفت؟… درست نمی دانم!

با درد و دريغ که چنين اظهارات شفاف از زبان و قلم يکی از بلند پايه های حزب ديروز (سرور منگل) که من آنرا استقبال و نه نکوهش می کنم، نشانه از همان دست نشانده گی رهبران رژيم وقت است و نبايد در برابر انتقاد مخالفين، که آنها نيز به همان سرنوشت مصاب شدند و تا امروز دچار اند، حساسيت نشان داد و از آن انکار کرد!

منگل عزيز، به دوام اشارات فوق الذکرش، چنين استدلال می کند که: ما نمی توانستيم تغييراتی را که کرملين در سر داشت، قبول و به تنهائی عمل کنيم، ما به مشوره های کارمل نياز داشتيم و پافشاری می کرديم به کابل بيآيند، ولی وقتی آمدند، کار از کار گذشته بود.

نويسنده در همين جا، از کودتای آرامی عليه «ببرک کارمل» سخن می گويد که عملاً بوقوع پيوسته بود. ايشان اينگونه به شرح آن حالت می پردازند:

«… فردای آن، رفیق ببرک کارمل بکابل تشریف آوردند و به بحرانی پیوسته بودیم که اصلا بفکر آن نبودیم، همه چیز از دست و اختیار کمیته مرکزی و اکثریت اعضای پلينوم هژده، که در آستانه آن قرار داشتیم خارج میگردید. قطعات شوروی در همه نکات (نقاط – نگارنده) کابل آماده باش بودند، سفارت شوروی بنحوی دیگر و تشویش آوری از قضایا مطلع ساخته شده بود. شهر کابل بیک نمایش کودتا بطرفداری از ببرک کارمل و در بعضی جا ها شعار های ضد شوروی ها نیز داده شده بود…»

بعد از اين اظهارات، منگل صاحب، به جزئيات ديگری اشاره می کنند و از تقاضای ۲۱ عضو ارشد حزب ياد می کنند، که تقاضا کرده بودند «ببرک کارمل» بايد شخصاً در کار پلينوم ۱۸ اشتراک کند، اما فردای همانروز ديده می شود که وضع در حالت بحرانی قرار دارد و حتی تعدادی از اعضای حزب به طرفداری از ببرک کارمل، زندانی می شوند.

در ادامه، نویسندهء شجاع و بيباک (منگل)، از چگونگی ملاقاتش و دادن تضامين به جانب نجيب الله که گويا در بدل آزاد سازی رفقا، حاضريم برايت در پلينوم رأی مثبت بدهيم (يک معامله به مانند تبديلی اسرای جنگی)، اينگونه پرده بر می دارد:

«… القصه! وقتی عبدالمجید سربلند، محمد اکرام پیگیر و سرور منگل (نویسنده) به دفتر کار نجیب الله غرض اظهار اطمینان از رای مثبت اعضای کمیته مرکزی و اطمینان برگرداندن اوضاع به مسیر سالم به همکاری رفیق ببرک کارمل و سایر اعضای کمیته مرکزی داخل شدیم، وی فوراً در جایش استاده شد و چشمانش اشک آلود گردید و گفت: من اینطور نمی خواستم.

ما که در راه دخول به دفترش از طریق افراد شوروی مورد تفتیش، کنترول و تلاشی و اهانت بمنزله ای تروریستان قرار گرفته بودیم، همه چیز از یاد ما رفته بود. تنها گفتم زندانیان حزبی را رها کنید و در پلينوم رای اعتماد ما را خواهید داشت.

نجیب الله فوراً هدایت رهائی حزبی های زندانی را صادر کردند و ما خارج شدیم. بسیار درد آور بود، ما همه، قربانی خود خواهیهای خود و رهبران خود شده بودیم، که در راس آن شوروی ها قرار داشتند.

پلينوم به اتفاق آراء، عاری از رای مخالف و ممتنع، بدون اشتراک ببرک کارمل، داکتر اناهیتا و محمود بریالی بپایان رسیده بود و نجیب الله با اتفاق کامل آراء بحیث منشی عمومی و رهبر حزبی انتخاب و پیروز بود. همه چیز بحال خود برگشته بود. دید و باز دید ها و گله ها و شکایات جریان داشت…»

واقعاً چه کودتای سنجيده شده و نامردانه و چه معاملات ننگين و پنهانی که، صفوف گوسفندی و اما بيچاره، بعد از سی سال باخبر می شوند؟!..

در بالا از چشمان پُر اشک نجيب الله و آن گفته که: «من اينطور نمی خواستم» گفته شد. اگر سوال شود که پس چگونه می خواستی نجيب الله، چه پاسخی می داشت؟ مگر کودتا هم اشکال و چگونگی های متفاوتی دارد؟!…

و اما چگونه به آن اشک های نجيب الله ميشد باور کرد؟…

اگر او همان نجيب الله شجاع ديروز بود که با سوزاندن پرچم امريکا و پرتاب تخم های گنديده، از فرد شمارهء دوم جهان استقبال کرده بود، چرا در برابر آنگونه کودتای درونی ايستادگی نکرد و به گرباچف تفهيم ننمود که:‌ ما تغيير طلب هسيم، اما از مسير قانونی و آرام و بدون سر و صداها، چرا نخواست در تفاهم با کارمل و در يک گفتگوی دوستانه و رفيقانه، آن تعويض را بشکل آرامی در عمل پياده نکرد؟ چرا آنقدر شتابزدگی در دور ساختن کارمل وجود داشت که پائينی ها اصلاً تصور و انتظارش را نداشتند و چون يک صائقه تحميل شد؟… مگر نجيب الله، خود کانديد طبيعی مقام رهبری بعد از کارمل نبود؟!..

و حالا می آئيم به آن جزئيات نويسنده که حين رفتن به دفتر نجيب الله در آستانهء تدوير پلينوم ۱۸ نوشته است و از تلاشی و تفتيش بدنی هيأت اعزامی سه نقری قصه می کند… آيا آن اظهارات به معنی اسارت نجيب الله در حلقه و محاصره سربازان شوروی و استخبارات «کا. جی . بی» نبوده؟… آيا آن حالت نشانده دهندهء آن حقيقت مسلم نيست که هوادران نجيب الله به خورد مردم می دهند، که گوئی نجيب را افغانان و اعضای حزب انتخاب کردند و بالا کشيدند؟… مگر در دست نشاندگی و در خدمت «کا. جی. بی» بودن نجيب الله، شک و ترديدی باقی می ماند؟

در پايان قسمت چهارم، منگل عزيز با حسرت و درد چنين می نالد:

«… نجیب الله انقلابی و مارکسیست در زمانی کوتاهی، آنقدر به عقب برگشته بود، که میخواست حزب و دولتش را در راه مصالحه و سازش با بنیاد گرایان و اشرار رهبری و یاری کند. وی خواسته بود آنانی را که وی در جوانی موتر اش را با کثافات زده بود، در حل قضایای افغانستان به مدد بخواهد، که نشد و منجر به انتقام گیری از داخل حزب و بیرون آن گردید.

نظام دولتی، جامعه و تمام دستآورد های چندین دهه بپای اشرار ریخته شد. سوال اینکه کی مسئول بود؟ نمیتوانیم به تنهائی این جواب را دریابیم و اگر هم بدان رسیده باشم، هیچ دردی را دوا نمی کند…»

نويسنده، با اين جملهء کوتاه، يک تصوير کامل از اوضاع آن روزگار را می دهد:

«… در حقیقت ما از درون متلاشی و به تسلیم تن در داده بودیم!…»

«مردی از تبارِ ما»، نويسنده (سرور منگل)، از تلاش های خود به مثابهء يک ميانجی (ثالث بالخير!) می نویسد که چگونه ببرک کارمل را راضی ساخت تا به خصومت ها پايان دهد و رهبری نجيب الله را بپذيرد و پايه های نفوذی اش را در ميان حزب و حکومت تقويت کند.

او اينگونه می نويسد:

«… من در مسکو رفیق ببرک کارمل را در یک خانه ویلایی با امنیت بسیار بلند و زمستان بسیار سخت ملاقات کردم. از اعم جریانات بی خبر بودند یا خود را به بیخبری زدند، تقاضای مکرر من از رفیق ببرک کارمل همین بود که از نجیب الله بمنزله یک پدر و پیشوا حمایت کنند و نگذارند از نام رفیق کارمل بسازمان دهی از رفقای پرچمی بحزب تاوان بزنند. در همین سفر بود که رفیق کارمل راضی شد. من از ایشان یادداشت خواستم، وی بجواب گفتند تا من بکابل می رسم، همه حرفها طبق خواست خودت خواهد بود.

من هنگامیکه بکابل آمدم، رفقا در میدان هوایی و خانه پدرم از من استقبال کردند و در یک روز رفیق بریالی آماده شد که سازمان حزبی (کمیته حزبی) خود را بخانه من دعوت کرد و آنرا رسما منحل اعلام داشتند…»

ببينيد عزيزان، من در مورد صحت گفته های منگل عزيز در بالا شک ندارم، اما بر صداقت در عمل آنچه وعده داده شد (مُراد سازمان مخفی که منحل نشد)، کمی با احتياط قضاوت می کنم. چرا؟

در بالا نوشته شده که «ببرک کارمل» برای همچو يک همکاری راضی شد. در صورتيکه نويسنده (منگل) در قسمت های قبلی نوشته است که ببرک کارمل بدون مشورهء اعضای رهبری، استعفاء اش را به جانب شوروی ها سپرده بود.

حالا اگر آن استعفاء سپرده شده بود، آيا اين بدان معنی نيست که او (کارمل) ديگر در صدد مخالف با نجيب الله نبود و بهتر از هرکس ديگر، بر لزوم وحدت و يکپارچگی صفوف حزب در افغانستان بدون حمايت شوروی، بايد تأکيد می داشت و مصالح عمومی مردم را ارجيحت می داد؟…

من فکر نمی کنم کارمل به عواقب تلخ سه دستگی ها (پرچمی ها، هواداران نجيب الله که هنوز شکل نگرفته بود و خلقی ها) در درون حزب که متأسفانه خلقی ها نيز تشکيلات مستقل خود را مانند محمود بريالی سر دست گرفته بودند، نمی انديشيد!

و اما صد البته که جايگاه محمود بريالی همچون خار زير بغل در کنار ببرک کارمل، مسأله جداگانه بود. او از اوضاع سود جوئی کرد. اما چگونه به اين اشارهء منگل عزيز می توان باور کرد، آنجا که می نويسد: «… در یک روز رفیق بریالی آماده شد که سازمان حزبی (کمیته حزبی) خود را بخانه من دعوت کرد و آنرا رسما منحل اعلام داشتند…»؟!

خوب فکر کنيد: بريالی در يک روز آماده شد سازمان خود را منحل سازد!

به باور من، آن ملاقات و وعده و وعيدها، صرفاً يک ديپلوماسی و تظاهر فريبنده بود، زيرا محمود بريالی فکر می کرد «سرور منگل» بنابر علايق گرم گذشته با نجيب الله، از کارمل روی گردان شده و به طرفداری و تقويت جايگاه او وارد ميدان ميانجی گری شده است!

چنان رويگردانی از کارمل، نو و تازه نبود. ما بياد داريم که برخی افراد در رهبری بيروی سیاسی، مثلاً آقای «ظهور رزمجو»، که زمانی برای کارمل کام پاره می کرد، اما روزی رسيد که عکس های او را که در ميان گروه «پيش آهنگان» در يک رژه در جوار استديوم ورزشی در دست داشتند، چگونه با خشونت و منت بر اطفال، جمع آوری کرد!..

اما يک مسأله وضاحت دارد که «محمود بريالی» در پيشبرد کار تشکيلات مخفی، مستقل و بدون مشورهء ببرک کارمل فعاليت می کرده است و در بسا موارد، زمانی که اعضای حزب برای پُرسش و يا مشوره به کارمل مراجعه می کردند، «او» (کارمل) با طعنه و استهزا می گفت: برويد از بريالی بپرسيد، ديگر نزد من نيآئيد…

سرور منگل در همين رابطه در قسمت پنجم نوشته اش (مردی از تبارِ ما»، چنين می نويسد:

«… نجیب الله، بظاهر رئیس جمهور و منشی عمومی حزب بود و امر و نهی میداد، اما حزبی ها و سازمان های حزبی، تحت فرمان دیگران بودند، خلقی ها سایر گروه ها احزاب از هر فرصتی بهره میگرفتند، هم در میخ می زدند هم به نعل. حتی در میان اعضای خاد که سازمان دولتی پرورده نخبه گان انتخابی بهترین کادرها بود که نجیب الله دست چین نموده بود، مسول بر طرفی کارمل ـ نجیب الله را میدانستند…»

در پاراگراف بالا، نويسنده (منگل) با اينکه بسياری مسايل را در اين مقاله پوست کنده و عريان گفته، اما اينجا به نوعی محافظه کاری کرده است. آنانی که سازمانهای حزبی و دستگاه «خاد» را به غير از نجيب الله فرمان می دادند، کيها بودند؟… چرا واضح ننوشته است که «محمود بريالی» با استفاده افزاری از نزديکی (برادری) با «ببرک کارمل»، با نجيب الله بايکات عمومی را اعلام کرد و خلقی ها از آن فرصت طلائی، سود فراوان بردند و تا مرز «کودتا» پيش رفتند!..

آقای منگل، در قسمت پايانی قسمت پنجم نوشته اش، داستان جالب ديگری دارد و اينگونه می نويسد:

«… اولین بار بطور رسمی پیش از پایان توافقات ژنیوا بطور یکجانبه از طرف گرباچف در سفری شرق دور شوروی ( والادی وستوک)، افغانستان بنام «زخم ناسور» برای شوروی از آن نام برده شد و گرباچف اعلام داشت که بهر طریقی شده عساکرش را از افغانستان خارج می سازد.

نجیب الله یک شب بطور غیر مترقبه بخانه آمد، ضمن صحبت ها از همکاری ها و وظایف، از من پرسید که فردا بطور عاجل و سری با عده ای از سران وزارت های نظامی و اعضای بیوروی سیاسی غرض بازدید و مذاکره به تاشکند مرکز ازبکستان شوروی خواسته شده است. (به واژه ها دقت کنيد: «خواسته» شد نه «دعوت»، ثبوتی ديگری بر وابستگی در حد دست نشاندگی – نگارنده)

… ممکنست، حرف در مورد خروج عساکر شوروی از افغانستان باشد. گفتم کاری خوب و بموقع است، خود را آماده ساز و با گرباچف کنار بیا، تا اجازه دهند، که شما بحیث رئیس دولت افغانی بتوانید و اجازه داشته باشید، تا خروج قطعات شوروی را بطور یکجانبه و قبل از توافقات ژنیوا، آنرا اعلام و تعین موعد آنرا با طرف شوروی بموافقت برسانید.

نجیب الله از این پیشنهاد من خوشنود شد و گفتند که:« این کار را انجام خواهم داد.» اما در برگشت نجیب الله علاقه نشان نداد که چه نتیجه بدست آورده اند. روز دیگر آن گرباچف بطور یکجانبه خروج قطعات شوروی را از افغانستان اعلام نمودند…»

در رابطه با گفتنی های بالا زياد نمی نويسم، چه گفته ها صريح و عريان اند، اما يک مسأله را وضاحت بيشتر می دهم که:

نجيب الله، واقعاً از «گرباچف» و اهداف اصلی اش که همانا خدمت به امپرياليسم امريکا و ادامه تراژيدی افغانستان و اين بار از آدرس دومی (امريکا) بود، خبر نداشت و با همه نبوغ و آگاهی اش، فرد ساده، خوش باور و قدرت طلب بود.

نجيب الله اصلاً فکر نمی کرد شوروی بسوی فروپاشی پيش می رود. او به اين انديشه بود که: گرباچف جوان است و سالهای بيشتری در قدرت خواهد بود و او نيز جوان است و از همين لحاظ در ابتدای قدرت (در آستانهء پلينوم ۱۸)، تا مرز زندانی ساختن و حتی هم احتمال آن ادعا (حذف فزيکی «ببرک کارمل» به مثابه يک مانع)، پيش رفت و از هيچنوع زورگوئي دريغ نکرد و زمانی با نيات «کرملين» آشنا شد، که ديگر «تير از کمان رها شده بود» و برگشت به جايگاه قبلی و کسبِ اعتبار از دست رفته، ناممکن گرديده بود!

در قسمت ششم و پايانی «مردی از تبارِ ما»، سخن از اختلافات درونی حزب و مقابلهء نجيب الله با آنانی است که هنوز او را به رسميت نمی شناسند. او (منگل) در اين مورد می نويسد:

«… نجیب الله با عده ای از افراد بوروی سیاسی که بازی دو رویه داشتند، میخواست تصفیه حساب کند، اما صالح محمد زیری به یاری نور احمد نور، نجم الدین کاویانی و ظهور رزمجو و مزدک با عده ای خلقی هائیکه مترصد فرصت بودند…»

اما نکتهء جالب در کجاست؟

ما افغانان، در وقت عُجز و بيچارگی، يک گفتهء تهديد گونه ای معروف داريم: «او بچه، والله سرت عريضه می کنم!».

به اين نوشته از منگل عزيز که بازهم «وابستگی در حد دست نشاندگی» را در حد افراطی اش به اثبات می رساند، در ذيل توجه کنيد که، چگونه او به نجيب الله مشوره می دهد، تا عليه مخالفان اش در درون رهبری، به «گرباچف» عريضهء بنويسد و شکايت کند و کمک بخواهد، که می نويسد و ثمره اش را نيز بزودی بدست ميآورند.

اينجا بخوانيد:

«… توام با این جریانات، نجیب الله هر روز عصبانی تر میشد. در یکی از همین روزها، ضمن مشوره برایش گفتم که کار غلط و جیل را از سر گرفته ای، (معلوم می شود نجيب الله اغلب لجباز بوده است – نگارنده) لجاجت خوب نیست…

… وی در جواب گفت که: یک تنه با آنها میزنم و تصفیه حساب میکنم. من دوباره گفتم که با طرف گرباچف که مردی صریح و صاحب عمل است مشورت کن ( هنوز وابستگی ما به شوروی کم و کاست نشده بود) و بعدا بتدریج و با فرصت تصفیه حساب عاقلانه کن. بالاخره هردو نشستیم نامه ای به گرباچف از وضع بیوروی سیاسی که نجیب الله در آن بند مانده بود، مشورت می خواست.

به تعقیب، یکروز در میان شام نسبتاً تاریک در خانه ام دفعتاً گلابزوی وزیر داخله آمد و با عجله از من خواهش میکند که نزد نجیب الله برویم. همین از من مکرر می خواهد که تیلفون کنم. من عذر ناوقت بودن آوردم و به نرفتن و زنگ نزدن اصرار کردم، اما به احترامش نگفتم که تو خو با نجیب الله جنگی هستی، کی و چی وقت آشتی کردید؟

(تصور کنيد که وزير داخله و سر قوماندان اعلی در شرايطی که با دشمن مشترک شان می جنگيدند، «جنگی!» بودند. چگونه پيروزی ممکن بود؟! – نگارنده)

فردایش می خواستم به نجیب الله زنگ بزنم، زنگ خودش آمد. بسیار شادمان بود. من قصه دیشب گلابزوی را برایش کردم. وی گفت از جواب صریح نامه ای گرباچف خبر شده، بیا دفتر من. من عاجل بدفترش رفتم و هنوز قصه را آغاز نکرده بودیم، که گلابزوی داخل شد، نجیب الله خنده کنان گفت که: (بچو زور دی ولید؟) = بچو زوره دیدی، گلابزوی خنده کنان گفت: این حرفها اهمیت ندارند، من در پهلویت ام…»

دوستان عزيز!
فکر نمی کنم ضرور باشد چيزی در اطراف اين خاطره بنويسم، ساده و روشن بيان شده است. فقط بايد اضافه کنم که: برای مردم، کشورم و ۳۴ هزار رفقای جان باخته در راه حزب، متأسف و متأثرم که چه افرادِ عقده مند، قدرت طلب و ناتوانی بر آنان حکومت کردند؟!..

و اما در فرجام، يکبار ديگر از شجاعت، مناعت و عريان گوئی محترم «سرور منگل» در اين نوشته اظهار سپاس و قدردانی می کنم و اميدوارم با اين «نقد» که عاری از هر نوع گرايش های جناحی، گروهی، اطاعت های کورکورانه و حُب و بُغض به آدرس رهبران ديروز بوده، نسل پيشرو و بالندهء فردا، درس های مفيد و عبرت آوری را بگيرند و نگارنده نيز دين کوچک اش را به مثابهء يک شاگرد علم تاريخ، در اين رابطه أداء کرده باشد!

سـربلند باد مردم افغانستان!
نابود باد دشمنان افغانستان!

پايان

نجيب روشن
۷ اکتوبر ۲۰۲۰