گفتنی های لازم و ضروری در باره ی: کتاب ” رها در باد” (بخش دهم)

غفار عریف

 

گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:

کتاب ” رها در باد”

(بخش دهم)

        
احسان طبری، آن آزاده مرد، درد آگاه و دانش پرور پاکدل که نقد جان را در پای دفاع
از حقیقت و عدالت گذاشت و تیغ آلوده بخون و چرکین جهالت و تحجر به زندگی پرُبارش
خاتمه بخشید، چه خوب نگاشته است:

        
« جامعه، مفهوم تجریدی است و تاریخ جامعه ایست در حالت تجسم و پویائی آن. وقتی ما
قوانین تکامل جامعه را بیان می کنیم، ماهیت پوشیده ی این پویایی را بصورت قوانین و
قواعد در می آوریم، در سطح هرج و مرج عجیب تصادف ها، تکرار ها، زیستنامه های افراد،
توالی نسل ها، تجلیات همانند روانشناسی ها نقش بازیگران و قهرمانان عرصه ی زمان
دیده می شود. به همین جهت بسیاری از فلاسفه که به تاریخ فلسفه می نگرند، می گویند:
” نه ! جامعه قانونمند نیست: آن را ارادۀ آزادانۀ افراد می سازد؛ در خور پیش
بینی نیست؛ در آن تکرار وجود ندارد، یک خلاقیت نا منتظره است. ما در بیابان تاریکی
راه می رویم و نمی دانیم که به پرتگاهی خواهیم افتاد، یا از چمنزاری خواهیم گذشت.

         
اگر کسی تکامل جامعه را دنبال تکامل طبیعت نشناسد و یک مرتبه تاریخ نوع انسان را
از تاریخ انواع جدا کند، دچار همین سردرگمی می شود.

        
… وقتی ما زندگی تاریخ نوع بشر ( همو ساپی ینس ) را از آغاز پیدایش آن، قریب 50
هزار سال پیش تا امروز، مانند فیلم سینما از نظر می گذرانیم، می بینیم علی رغم هرج
و مرج، سیر های قهقرائی در جازدن ها، شعبده بازی های نابویسیدۀ سرنوشت، نقش کند و
تند کنندۀ تصادفات ، شرایط جغرافیائی، خصال قهرمانان وغیره وغیره در این داستان
نظمی قانونی و علیتی وجود دارد که آن را جامعه شناسی علمی ” توالی نظام های
اجتماعی ، اقتصادی” تحول شکل مالکیت و بهره کشی، رشد نیرو های مولده، بالا
رفتن تدریجی سطح معرفت، تکامل مدنیت مادی و معنوی جامعه می ماند. استخوان های این
تکامل افزار های تولید است که از سنگ نتراشیدۀ به دستگاه های خودکار
میکروالکترونیک امروزی می رسد و به تناسب خود روابط و یژه ای بین انسان و طبیعت،
بین انسان و انسان پدید می آورد. » ( جستار های از تاریخ، صص 99- 100)

         
و حال در پرتو تحلیل سیاسی بالا به بررسی فصل نهم (صص 207 – 224 ) کتاب ” رها
در باد ” ، در دو عنوان : « کودتای 26 سرطان » و « ای کاش سرنوشت جز این می
نوشت » پرداخته می شود.

       
در باره ی کودتای 26 سرطان 1352 از سوی مورخان و آگاهان سیاسی و تحلیل گران رویداد
های تاریخی ( داخلی و خارجی ) به قدر کافی نگاشته شده، کتب و رساله های بی شماری
به چاپ رسیده است.

         
البته بایست دیدگاه های خوش بینانه و بدبینانه، موافق و مخالف، متضاد و مترادف
راجع به این تغییر و تحول سیاسی که پایان نظام سلطنتی دیرین پایه را در پی داشت،
از نظر به دور انداخته نشود.

       
اگر قرار بر این باشد که آثار نویسندگان را پیرامون این موضوع، دسته بندی نمايیم،
به یقین که با لیست طویلی سروکار می داشته باشیم؛ بنابر آن ضرورت آن دیده نمی شود.
تنها باید گفت که دقیق ترین معلومات را در آثار و نوشته های آن عده از شخصیت های (
لشکری و کشوری ) ، صادق و واقعیت نگر که خود در متن و جریان واقعه بودند و در
 پیروزی این دگرگونی سیاسی سهم فعال و اشتراک مستقیم داشتند، دریافت کرده می
توانیم.

         
و اما حکایتگر که از پاراگراف دوم برگه ی ( 207 ) سر نخ اقدام به کودتای 26 سرطان
1352 را باز نموده، سطر ها را از کتاب « اردو و سیاست در سه دهه ی آخیر ( ص 89 ) »
تألیف محمد نبی عظیمی ، به شکل ناتکميل برگرفته، بدون این که مأخذ را معرفی کرده
باشد.

         
مطالب بعدی که در ضدیت با کودتا، مذمت سردار محمد داوود رهبر این حرکت نظامی و
یاران ( ملکی و عسکری ) وی، همچنان تبارز روحیه ﯼ خصومت و دشمنی نسبت به ح.د.خ.ا (
پرچمی ها ) ، اتهام بستن و پیوند دادن کودتا با حزب و برنامه های اتحاد شوروی،
تقبیح عمل و واکنش نا عاقبت اندیشانه ی محمد ظاهر در مقابل کودتا که در زمان وقوع
آن در ایتالیا بود، به خامه در آمده؛ از کتاب «افغانستان در پنج قرن اخیر ( صص 10
– 12 جلد دوم ) تألیف میر محمد صدیق فرهنگ، برداشت شده است.

         
در رابطه به چگونگی موضع گیری ح.د.خ.ا در قبال حادثه ی نظامی 26 سرطان 1352 ، برخی
از اعضای
هیاُت رهبری حزب، در گذشته در آثار تاريخی و در نوشته هاو تحلیل های
سیاسی خود، ابراز نظر نموده اند. از این رو به تبصره ی اضافی ضرورت پیش نمی آید .
تنها شایان ذکر است که کودتای 26 سرطان 1352 نتیجه ی نضج یابی جنبش عدالتخواهی و
وضعیت زندگی اسفناک مردم افغانستان بود که ساختار سیاسی جمهوری را جاگزین رژیم
سلطنتی در حال زوال ساخت.

       
هرگاه از هدف های مطروحه ( خطاب به مردم افغانستان) عدولﺑﻪ ﻋﻤﻞ نمی آمد و انحراف
های عمدی و سازمان یافته ی بعدی رخ نمی داد، به یقین که گام های استوار و نیرومندی
در راه تعمیل دگرگونی های اساسی  اقتصادی – سیاسی – اجتماعی به نفع قاطبه ی
مردم صورت می گرفت.

         
و اما حکایتگر به روال عادت ناپسند خود، در این حادثه ی تاریخی نیز، مادر و برادر
خویش را وارد صحنه های ساختگی شرم آور و مضحک نموده و با ریختن آبروی حقیقت در پای
دروغ، دامنه ی هرزه گویی را تا کویر سوخته و شوره زار حیله و نیرنگ، امتداد داده
است.

        
به دروغ گویی ها و یاوه سرایی های زیرین توجه فرمايید:

      
« … من خود در نخستین روز کودتا، شاهد عینی ارتباط پرچمیان با کودتاچیان محمد
داوود بودم ( ص 210 ) »؛

         
« همه ﺑﻪ بالکن مان رفتیم تا بیرون را نگاه کنیم که چه خبر است. دیدیم در خانه
بارق شفیعی که در منزل اول بلاک ما بود، کدر ها و اعضای رهبری حزب پرچم رفت و آمد
دارند. پس از دقایقی یک تانک کنار خانه بارق ایستاد و ثریا خواهر وکیل که دختر
مامای کارمل بود، با یک نفر مسلسل بر دوش با بلند پروازی سوار تانک شد و راه
افتادند. پیوسته سربازان با تانک ها در آن خانه آمد و رفت داشتند. » ( ص 210 )

        
در رابطه به دروغ های شاخدار حکایتگر، بار دگر رساله ی پژوهشی وزین و ارزشمند،
پروفیسور صادق جلال العظم را گشوده و از سخنان نغز و پِر مغز، بهره می بریم:

        
« اما تمدنی که با افتخارات گذشته زنده است و نمی داند چگونه از این جهان سوم عبور
کند یا از فضای افسون شدۀ آن کنار رود و چگونه جایگاه تاریخی خودرا با همه وزن و
اعتبار شایسته اش به دست آورد، سرنوشتی جز زباله دان معروف تاریخ نخواهد داشت. سلمان
رشدی در رمان ” شرم ” هوشدار داده می گوید:

        
” تاریخ نوعی انتخاب طبیعی ست. روایت های متغیری از گذشته باهم تنازع دارند
تا کدام شان بر بقیه پیروز و مسلط شود؛ انواع تازه ای از واقعیت سربر می آورند و
حقیقت های کهنه و روبه زوال با چشمان بسته و در حال کشیدن آخرین سیگار ، پای دیوار
قرار می گیرند ( با چشم بند به سوی دیوار رفتن به معنای حکم اعدام یا تیر باران
است . منظور از برگه های توتون هم اشاره ای است به آخرین تمایلی که فرد اعدامی
برای کشیدن سیگار قبل از اجرای حکم از خود نشان می دهد ـ از توضیح حاشیه یی کتاب )،
تنها انواع قوی تر زنده می مانند. از ضعیف ها، گمنامان، شکست خوردگان چندان اثری
بر جا نمی ماند: خرابه هایی، تبرزین های رنگ زده در دل خاک، افسانه های عامیانه،
کوزه های شکسته، تل گور هایی و خاطره های روبه زوال از زیبایی دوران جوانی شان.
تاریخ فقط کسانی را دوست دارد که بر او چیره می شوند: و این یک رابطۀ سلطۀ متقابل
است. دراین گیر و دار جایی برای گلی ها ( از شخصیت های رمان  ” شرم
”  از توضیح حاشیه یی کتاب ) و یا به عقیده اسکندر، برای آدم هایی چون
عمر خیام شکیل نیست. » ( سلمان رشدی و حقیقت در ادبیات، تأليف صادق جلال العظم،
ترجمه ی : تراب حق شناس، ص 111 )

        
و حال باید دید که این راوی دروغ ساز و مسخ کننده ی حقایق تاریخی با تلاش های
مذبوحانه و دست انداختن بر هر خس و خاشاک، در پی چه هدفی سرگردان است تا مگر با
توسل به آن از غرق شدن ابدی در شط خروشان و توفنده ی تاریخ، نجات یابد.

        
در نخست ﺑﺎﯾﺪ تذکار داد که بارق ﺷﻔﯿﻌﯽ، افسر اردو یا صاحب منصب پولیس
افغانستان نبود و هیچگاهی هم مسئولیت سازماندهی و پیشبرد وظایف سیاسی را در بین
نظامیان، بدوش نداشت. علاوه بر آن همه شاهد و گواه بر آنند که در روز 26 سرطان 1352،
هرگز وسایط جنگی (سبک و ثقیل، موتوریزه و چین دار ) در محلات و نواحی زیست شهر
وندان، بویژه در مکروریان، داخل نشده بود.

         
چنان معلوم می شود که حکایتگر، در خواب عمیق و رؤیا های سر گردان خود بازیچه ها و
سامان های  پلاستیکی را که اطفال و کودکان در بیرون منزل، در چمن سبز و یا در
اطراف بلاک ها، با آنها سرگرم بازی بودند، به جای تانک و توپ نظامی، عوض گرفته
است.

          
افسران اردو که در کودتای 26 سرطان اشتراک مستقیم داشتند و در حال حاضر در قید
حیات هستند، حتمی با خوانش این دروغ بزرگ و اتهام زدن ناحق، به دیوانگی و افسردگی
روحی حکایتگر یقین کامل حاصل می دارند.

       
و لیک مسأله ی عمده ای که حکایتگر از بابت آن رنج می کشد و با وجدان پریشان بر حول
و حوش آن، اندیشه ی باطلی را در نهان خود پرورانیده و با عقده گشایی و حسد ورزی،
اصول اخلاق اجتماعی و موازین تفکر سالم و منطقی را زیر پا گذاشته و به فحاشی و
افتراء و بهتان گفتن و ترفند تراشی پناه برده؛ همانا برازندگی سیاسی و اجتماعی،
نیک نامی، اخلاق حمیده، شهرت خوب، بر آمد سیاسی پسندیده، محبوبیت، خوش درخشیدن،
پاکیزه سرشتی، صفای باطنی، مناعت، بی آلایشی، دانش و بینش معقول و انسان دوستانه
… تعداد زیادی از فرزندان واقعی مردم افغانستان است که در بوته ی زمان آزمایش
شدند و از آزمون زندگی ( شخصی، اجتماعی و سیاسی ) خیلی ها موفقانه بدر آمدند. از
این رو حکايتگر و همکارانش، اشخاص و افراد مشخص ( مرد و زن ) را بدون تفکیک خوب و
بد زیر فوکس گرفته و بر آنان تاخت و تاز نموده اند تا برای خويش در بین رقبای
سیاسی،جای پایی کمایی کنند.

        
حکایتگر که تحت فشار های شدید روحی – روانی و اجتماعی قرار دارد و به سبب سرخوردگی
از روزگار ، با احساسات تعصب آمیز افراطی، دست به تحقیر و توهین انسانهای بیدار دل
و هدفمند زده و با هجو کردن و تهمت بستن بر دیگران، آرزو های سر کوفته  و
عملی ناشده ی خویش را تسلی می بخشد؛ هیچگاهی قادر نخواهد شد که با این ترفند ها،
گذشته پر ماجرای خود را به بهای تخریب پرچمی های شرافتمند، ماست مالی نماید.

       
دروغگویی های کتاب ” رها در باد ” حتی زنده نام رازق فانی را نیز، بی
داغ نمانده است:

         
« داکتر جاوید رئیس دانشگاه کابل نخستین کسی بود که به دستور محمد داوود سبکدوش و
خانه نشین شد. از این فرصت طلایی دانشجویان پرچمی چون جمیله پلوشه ، حشمت اورنگ،
رازق فانی و چند تن دیگر که سال های پیشین با ناکامی از دانشگاه اقتصاد اخراج شده
بودند، بار دیگر چانس امتحان بدست آوردند.» ( ص 211 )

       
کینه توزی و حسادت حکایتگر در مقابل خانم جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا و سایر زنان و
دختران پاک نهاد و رزمنده، بکلی قابل درک است.

         
آن طوری که در برگه های قبلی تذکار یافت، خانم جمیله پلوشه و ثریا پرلیکا از
سجایای عالی انسانی برخوردار بوده و دارای کرکتر اجتماعی پسندیده و شخصیت ستودنی
هستند و همیشه بمثابه ی چهره های خوش نام و مطرح سیاسی، احترام شده اند؛ آن
ارزشهای که در وجود حکایتگر هرگز و هیچگاهی پیدا شدنی نبوده و نیست. پس باید با
داشتن چنین خصلت
بی بهره گی ، دربرابر آنان با بدبینی برخورد نماید.

        
و لیک همه بخوبی واقف اند که روان شاد رازق فانی سخنسرا و غزل پرداز نامدار تاریخ معاصرافغانستان،
آموزش عالی خویش را در رشته ی اقتصاد، درﯾﻜﯽ ﺍﺯ دانشگاه ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻁ کشور بلغاریا به
پایه اکمال رسانیده بود.

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

قد خمیدۀ ما سهلت نماید، اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقاه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد ….

” حافظ “

        
عنوان «  ای کاش سرنوشت جز این می نوشت» با خط درشت، در نگاه نخست چنان می
رساند که تو گویی برای برونرفت از بن بست و رهایی از مشکل، بایست راه حل های اساسی
جست و جو گردد و گره های کور که در مسیر انکشاف سیاسی – اقتصادی – اجتماعی در
افغانستان، سد واقع شده، باز گردند. ولیک چنین نیست. در این جا نیز جز جنون
خودخواهی، گند دروغگویی و دوزخ اغراق در اوهام و خیال پردازی و رؤیا های غیر منطقی
چیز دیگری یافت نمی شود.

        
افسانه های بی ماهیت مملو از بی عزتی و قصه های ساختگی آبروریزانه و گنجاندن آنها
در لحظه های هیجان انگیز، شبیه صحنه های جنایی در فلم های پولیسی “الفرد
هیچکاک”، جان مطالب را می سازند.

      
به منظور افشای نیات شوم و پلید کاتبان کتاب و شناخت بیشتر روح شیطانی و هوس باز
حکایتگر، لازم است تا چند نمونه برداری بعمل آید:

        
– حکایتگر بنابر تقاضای نامزدش یک جا باهم به شهر پشاور می روند. پدر همسر آینده
اش، در آن جا وکیل التجار افغانستان بود. شبی همه به مهمانی به منزل کنسول
افغانستان رفتند. در محفل مهمانی قصه ها گفته و شنیده شد. در خلال صحبت ها ناگهان
خانم کنسول، پری ماه (!) را به اتاق دیگری برد و گفت: « کاکا اختر محمد می گوید که
صدیق پسرش، دیوانه و اعصاب خراب است. همۀ آنها در برابرت (!) احساس کمبود (!) و
حسادت (!) می کنند. اشتباه کردی که اینجا آمدی مواظب باشی که تو را نکشند (!) » (
ص 215 )،

       
حرف خیلی ها مضحک و شرم آور و به دور از اخلاق !

       
نا گفته پیداست که دروغ گفتن، تهمت بستن و بهتان زدن، در خون و در تمام تار و پود
بدن حکایتگر بمثابه ارث ژنیتیکی، ریشه ی عمیق دارد  و این خصلت تا دم مرگ
همرایش باقی خواهد ماند!

        
ـ بیچاره صدیق! جفت هنری ناشده، از ناحیۀ کارستان های تعجب آور نامزد به مخزن خبر
تبدیل گرديده بودند!

        
 زوجه که مدت ها پیش از مراسم رسمی عقد نکاح و آمدن شاهدان بخاطر تعیین پدر
وکیل و انجام «آیینه مصحف»، در محکمهﯼ فامیلی که مادر و برادرش در کرسی های قضاوت
و عدالت لمیده بودند، برای خود « چهارخط» دلخواه ثبت وثیقه نموده بود و در آن شاخص
های ذیل را:

       
سر گردانی و دلهره آفرینی، بی اتفاقی و نفاق آفگنی، نا فرمانی و گردن کشی، نا
سازگاری و جنگ اندازی، رویگویی و زبان بازی، بی بند و باری و لجام گسیختگی، قلدری
و سرپیچی، گپ سازی و عیب جویی … به عنوان  ” حق  مهر ” خود
درج کرده بود؛ در این سفر از آن کام دل بر آورد و بهره فراوان برد.

       
از شهر پشاور، رهسپار هندوستان، سرزمین هنر رقص – ساز و آواز شدند. در شهر دهلی،
هنگام ترک گفتن هوتل، به علت نپرداختن پول کرایه اتاق بطور مکمل، بین شاهدخت (!) و
همسفرش، نزاع و شکر رنجی رخ داد که عاقبت کار منجر به مشت و لگد و سیلی زدن شد.

       
حکایتگر به رفیق راه و شریک زندگی آینده خود طعنه زد:

       
« فروش ودر گرو گذاشتن زن و دختر، بخشی از فرهنگ پکتیا و شینوار است.» ( ص 218 )

       
اما اندکی قبل از این طعنه زدن و بدگویی کردن، حکایتگر با وارد آوردن فشار بر
حافظه خود، حرف های زشت مادرش را بینه به بینه، بخاطر آورده بود که نمی خواست دختر
ماه پیکرش (!) با نامزدش همسفر شود. زیرا:

        
« دودمان آنها تهی از هر نوع اعتماد، محبت و ارزش های انسانی است. »

( ص 217 )

        
ببینید، خواننده ی عزیز!

     
در این جا بر چسب زدن های سخیف و حرف های بی مایه و عقیم حکایتگر، تفکر فرسوده،
انجماد فکری و انحطاط شخصیتی وی را تا بلندای آسمان نمایان می سازد و داغ ننگ ﺑﺮﺟﺒﯿﻦ
ﻭﯼ
است که خیلی ها مغرضانه به بدگویی و توهين پرداخته است.

مار را هرچند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله طبع مار دارد بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

” رودکی “

       
– حکایتگر و نامزدش از هوتل سوار بر تاکسی نزد نسیم، دانشجوی رشته ی زراعت در شهر
دهلی، رفتند و در خوابگاه دانشگاه رحل اقامت گزیدند ( نسیم دوست و رفیق استاد خیبر
بود) .

        
در اولین روز، شب هنگام، ساعت دوازده، بین دو دلداده ی بی اتفاق و تا دندان دشمن
همدیگر، نزاع در گرفت و صدیق به منظور جبران سیلی محکمی که از دست نامزدش، در هوتل
خورده بود، گفت: « تو از دست من زنده نمی مانی.» ( ص 218 )

        
لاجرم از خوابگاه بیرون شدند و به باغ بزرگی رفتند، جنگ لفظی جریان داشت و کشان
کشان به سوی گودالی که تازه حفر شده بود، راه افتیدند. چاقو کشی آغاز یافت، دم تیغ
تیز تصمیم گیرنده بود و تعیین تکلیف می کرد!

        
عاشق دلباخته به معشوق رمیده و آزرده خاطر گفت:

       
« تو را می کشم و در این گودال دفن می کنم. باز مادر و برادرت بیایند و پیدایت
کنند.» ( ص 218 )

       
غالمغال و سر وصدای جنگ و جدال، شب سیاه ولی لطیف و ملایم را در خود پیچانید.
ناگهان در دل شب نسیم از راه رسیدو با یک چشم بهم زدن چاقوی تیز بُر را از دست
صدیق گرفت و عاشق را خلع سلاح ساخت و حادثه ی کشتن در همین جا پایان پیدا کرد.

         
خواننده ی عزیز! قضاوت فرمایید!

        
این داستان های خیالی، ساخته و بافته ی افکار مالیخولیایی تا چه سرحد می توانند،
حقیقت داشته باشند؟

     
 این افسانه های فاقد ماهیت و بدور از واقعیت را می شود بمثابه ارضای خواست
های تحقق نیافته ، هوس های سرکوفته و نیاز های بر آورده نشده ی، حکایتگر دانست که
می خواهد با چنگ انداختن به آنها تعادل روحی از دست رفته خویش را مرمت کند.

هر جا دل پر غرامت افسون آمد

لب بیهوده گوی و هرزه مضمون آمد

آن نفخ گرفته تیز می داد در آب

گند از نفس حباب بیرون آمد

” بیدل “

      
بسان گذشته در این فصل کتاب نیز، بویژه در برگه های آخری، حکایتگر بدون کوچک ترین
حرمت گذاری به شرافت آدمی، خلاف کلیه موازین و اصول اخلاق اجتماعی، با زیر پا
نهادن ادب و معیار های تربیه انسانی با کاربرد زشت ترین الفاظ و رکیک ترین واژه ها
بر همسر نجیب الله و اعضای خانواده ی شوهردیروزی خود تاخت و تاز نموده است.

       
مضمون اصلی یاوه گویی های این قسمت کتاب را نیز، خود صفتی، خود پرستی، خود منشی،
خود بزرگ بینی و تکبر حکایتگر احتوا می دارد که در قالب قصه های ساختگی
فاقد هرنوع ارزش های اخلاقی و انسانی، پرداخته شده است.

         
پاراگراف ها، سطر ها، واژه ها و اصطلاح ها همه تکراری، ستوه آورنده و خسته کننده
هستند، خوانش انها دلتنگی، کسالت و ملالت می آفرینند و عاری از هرگونه بهای نگارشی
می باشند.

در
هر طرف زخیل حوادث کمین گهیست

زان رو عنان گسسته دوانند سوار عمر

” حافظ ” 

(ادامه دارد)