من اورا دیده بودم : واصف باختری

نبی « عظیمی »

من اورا دیده بودم : واصف باختری

من اورا دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی دردیده گانش موج می زد
که ازبخت پریشانش نشان داشت
” نادر نادر پور”
من اورا دیده بودم

آری ، من اورا دیده بودم : واصف باختری را می گویم که در آن سالهای حلال ، یعنی چهل سال پیش از امروز
محمد شاه نام داشت ودر لیسه حبیبیه درس می خواند. اگرچه ما همصنفی نبودیم مگر لحظات فراوانی پیش می آمد که باهم مقابل شویم وباشوردادن سر ویا تکان دادن دست به همدیگر ادای احترام کنیم : در پله های زینه یی که به منزل دوم منتــــهی می شدوهردوبا شتاب ازآن بالا یا پایین می شدیم، یا درسایهء درختان رازناک اکاسی مکتب درهنگام تفریح با دوستـــــــــان مشترک مان محبوب الله کوشانی ، خلیل رستاقی یا لطیف انصاف ودیگران که گاه به جد سخن می گفتیم و گاه بـــه هزل، ومی خندیدیم .

او انسان خوش برخورد ومهذبی بود. صدایش گرم ودلنشین بود و سخنانش به دل می نشست. من اورا در آنموقع به صفت شاعر وسخنور نمی شناختم. اگر شاعر هم بود هنوز نام ونشانی نداشت ؛ ولی نمی دانم چراهنگامی که به سخنان او گوش می سپردم به نظرم می رسید که آنچه می شنوم سخنی است از جنس شعر، از جنس موسیقی : نرم، آهنگین و دلپذیر. موسیقی واژه های انتخاب شده اش آن چنان بود که ما نمی توانستیم حدس بزنیـــــم واژهء
پسینی که به کار خواهدبرد چه خواهد بود؛ مگر نه آن که با توجه به گفتار بسیاری ازآدمها می توان حدس زد که
که واژهء بعدیی که به کار خواهد برد چه می باشد؟

درست یادم نیست که چه واقع شد تا دیگر اورا نبینم. چند سال گذشت؛ اما یک روز که یونیفورم دانشگاه نظامـــی رابه تن داشتم، سینه به سینه بازنده یاد خلیل رستاقی برخوردم. از دوستان وهمصنفان پرسیدم واز او که مهربان بود وخـوش برخورد ومن گمُش کرده بودم .گفت خوب است ،همان طور مهربان است ولی بیباک وپرخاشجوشده است . دردانشکدهء ادبیــــات دانشگاه کابل درس می خواند واز جملهء بهترین هاست. آن روز دردســــت رستاقی بنابر عادت معهودش دوسه تا نشریه بود، ازجمله پرچم وشعلهء جاوید…

حالا یادم رفته که کدام شمارهء شعله جاوید بود؛ ولی شعری از او زیر نام ” حماسه شعله ” در آن چاپ شده بود:
که با این ابیات پایان می یافت :

” که تا برخیزی و زنجیر هارا بشکنی وبرفرازی
پرچم آزاده گی وبرفروزی آتشی
تااین خسان ، این ناکسان ، در آن بسوزند”

آن شعرمراشگفتی زده ومنقلب ساخته بود. جادو شده بودم انگار. باورم نمی شد که این شعر را او سروده باشد، تا آن روز به این زیبایی وروشنی وبیباکی تفسیررنج ها وآلام مردمم را نشنیده بودم . آن شعر تاویل نومیدی بود به امید، تفسیرشادی بود از رنج ، تعبیر خوابها وخیال ها بود وتقریر رویا ها وکابوسهای نا خواسته ؛ ولی نمی دانم چرا با خواندن آن شعر به یاد” افسانه” نیماافتاده بودم ، لابد به این سبب که اونیزمانند نیما چنان واژه هایی را انتخاب می کرد که انگار در باغچهء پر از گـــــــل های گوناگون، گل دلخواهش را می یافت ومی چید ؛ ولی در انتخاب آن شتاب نمی کرد ویا به این سبب که نیـــما نیز در”افسانه” از واژهء “خسان” استفاده کرده بود واوهم از همان خســـــــان وهمان ناکسان گلایه ها داشت:
“…..
ای فسانه خسانند آنان
که فرو بسته ره به گلزار
خس، به صد سال طوفان ننالد
گل، زیک تند باد است بیمار
تو مپوشان سخنها که داری”

از آن روز به بعد خواسته یا نا خواسته من نیز شعلهء جاوید را می خریدم ، به امید خواندن اشعار تازهء او . وآه که او چه خوب می سرود وچه به جا وبلند وزیبا!

مدتها گذشت. نسل ما، تازه اسیر افسانه وخیال وتعهد وتعبد شده بود که شنیدیم آن دوست گرانمایه زنجیرهای تعهد حزبی را گســــــــسته ودیگر در افسانه وخیال زنده گی نمی کند؛ اما این گسست به معنای آن نبود که واصف از اندیشه های چپروانه وموضع گیری های ایدیالوژیکش دست شسته باشد، حاشاً وکلاً. ولی با این عمل او دیگر به یک حزب وسازمان سیاسی تعلق نداشت. دیگر او متعلق به همه بود. نه تنها به مردم افغانستان بل به حوزهء فرهنگی زبان وادبیات فارسی.

وبدین ترتیب دورهء دیگری در زنده گـــــی استاد آغاز یافته بود. دورهء دلبسته گی به حکمت وعرفان و چند وچون وچرا های فلسفی. رهنورد زریاب که یکی از دوستان بسیار نزدیک واصف باختری است دراین مورد می نویسد-1-:

” در این دوره ، او بیشتر به گسترهءارجمند حکمت روی آورد و به چون وچرا های فلسفی دلبسته گی فزونتر پیدا کرد ونبشته های خوبی را هم در زمینه رقم زد وبه نشر سپرد. … هنگام یاد کرد این دوره ء زنده گی واصف باختری ، این نکته را نیزباید افزود که او در این دوره ، به نمودها وفرآورده های عرفان خراسانی نیز پرداخته ودر این زمینه هم خامه زنی ها کرده است. ..”

در همین دوران بود که ما ازاستاد نبشته ها ی فلسفی ارزشمندی که برمحورخردوخردگرایی می چرخیدوبیشتر در مجلهء عرفان به نشر می رسید ، خواندیم:

– جستارهایی درباب شناخت(1347)
– سپینوزاوگوهرنخستین(1355)
-شیوه تحلیل کارکردی( 1355)
– سرگذشت رازناک مقوله ها(1355)
– گزارش عقل سرخ ( 1355)
– نیم گامی به سوی قلمرو افلاطون ، افلاطون وتحلیل انداموارکاراجتماعی(1356)

پس از آن دوره نیز باختری، سرود وبسیارسرود و نوشت وفراوان نوشت وما شیفته گان سخن وقلمش بارها وبارها ازدانش گسترده وژرفی که داشت بهره ها بردیم وکسب فیض نمودیم مثلاً اودر آن سالها رسالهء ” نردبان آسمان” رانوشت کـــــــه مقالاتی بود اندر باب شعر واندیشهء مولانا جلال الدین محمد بلخی ویا رسالهء ” سرود وسخن در ترازو ” کــه بررسی وکند وکاوی بود در گسترهء علم عروض و… که برخی از این نبشته های ارزشمند، بعد ها هنگامی که آن” فرزانهء شهربند غربت “، در جهنم پشاور از سر ناگزیری ماوا گرفت به همت داماد فرهیخته و برومندش آقـای عبدالناصرهوتکی گرد آوری وبه زیورچــــاپ آراسته گردید:

وآفتــاب نمی میــرد (مجموعهء شعر) ، ازمیعاد تاهرگز( مجموعهء شعر) ، اسطورهء بزرگ شهادت ( ترجمهء شعر )، از این آیینه بشکستهء تاریخ ( مجموعهءشعر ) ، تا شهر پنج ضلعی آزادی ( مجموعهء شعر ) ، دیباچه یی
درفرجام ( مجموعهء شعر) ، دراستوای فصل شکستن ( مجموعهء شعر) ، نردبان آسمان ( مقالاتی در باب شعر واندیشه مولانا ) سرود وسخن در ترازو ( پژوهشهایی در باب عروض ) گزارش عقل سرخ ( پژوهشهای ادبی وفلسفی ) ، درنگها و پیرنگها ( پژوهشهای ادبی وفلسفی )، باز گشت به الفبا ( پژوهشهای ادبی وفلسفی ) در غیاب تاریخ ( پژوهشهای ادبی وفلسفی ) ، در وزشگاه ثانیه های شرقی ( پژوهشهای ادبی فلسفی )

استاد باختری درمورد حجم کارهای تحقیقی وپژوهشی خویش در گفتگویی که با پرتو نادری داشت چنین می فرماید:
” .. شما در سی سال آخربه بسی از کلکسیون های مجله ها و روز نامه ها ی کابل رجوع بفرمایید، مقاله ها و رساله ها یی ازمن به تفاریق به چاپ رسیده است. اما وقتی خودم به انتقاد از خود بپردازم ، باید بگویم که من خیلی بی مبالات هستم . به گفتهء سعدی : لا ابالی چه کند دفتر دانایی را. من امروز یک فهرست کامل از کتاب ها ، رساله ها ومقاله ها ی چاپ شده وچاپ ناشدهء خود در اختیار ندارم..” -2-

باری ، دریغاکه پس از دوران تحصیل- در حالی که در این آرزو می سوختم – هیچگاه فرصتی دست نداد تا از محضر استاد مستفید شوم . راستش، تصور می کردم که او حـّـتا تصویر بسیار بسیار غبار آلودی هم از این ستایشگر سخن وقلمش، درذهن نداشته باشد؛ اما با کمال تعجب، در آن روز گار درد خیز واندیشه کش که استاد در پشاور تشریف داشتند؛ ناگهان از داستانسرای بنام کشور مان جناب حسین فخری نامه یی در یافت نمودم که در برگیرنده نظریات برخی از دوستان در مورد کتاب” اردو وسیاست” بودونمایانگر آن که استاد چه حافظهء روشن وچه ذهن هوشیار وبا وقادی دارد:

” … در همین ماه چندین بار جناب باختری را دیده ام. حد اقل هفته یک بار دید وباز دید داریم. یکبار با آقای خلیل رستاقی آمده بودند . پوهاندالهام هم بودندوشاید نیم ساعت در مورد کتاب شما صحبت وتبصره کردندوخلیل رستاقی و الهام خاطرات گذشتهء شان را بازگو می کردند. به هر صورت کتاب را تعریف کردند ورستاقی بیشتر. هم زبانش را وهم جانبداری نویسنده را از باز گویی حقایق. پیش از آن من با استاد باختری در مورد کتاب صحبت داشتم ، استاد هم از زبان کتاب تعریف کردوگفت که از این بابت از همه کتب خاطرات وتاریخ بهتر است وبعضی از بخشها زبان بهتری دارندوعظیمی توانسته که پس از سالها با قلم تعهد مجدد ببندد. اما انگیزهء نوشتن چه بوده ، آن را درست نمی دانم….”

در بارهء جایگاه استاد واصف باختری در شکل گیری شعرنووشعر سپید در افغانستان، منتقدین وصاحبنظران وآگاهان بسیاری که در این زمینه از مطالعات گســـــــــترده وژرفی برخوردار اند سخن گفته اند و صد البته که این ناتوان در حدی نیست که در این زمینه اظهار نظر کند. امـّـا همان طوری که در جای دیگری هم نوشته بودم یاد آور می شوم که من در شعر، گذشته از تراش زیبای واژه ها ودلنشینی آهنـــــــگ، معنای فراگیر ودیر پا می جویم. یا به سخن دیگرشعری با ترنم وتغنی، سرشاراز تصویر آفرینی در قالب های بسیار بدیع شعری ، با مضمون ومحتوای بلند. هنری که در بیت بیت هر شعراستاد موج می زند، چه در شعرنووسپیدش وچه در اشعاری که به قالب های کهن مثل غزل وقصیده سروده شده اند،مثلاً در این سروده می بینیم که او چگونه تصویر آفرینی می کند وواژه ها راچگونه همچون مروارید پهلوی هم می چیند و یا چسان استادانه از نوآیین بودن ونو هنجار بودن دراین آفرینش ادبی سود جسته است :

ایا هزار هزاران
درخت بیشهء ابریشمین آوا ها
ایا حروف الفبا
نهال باور من تا همیشه ، تا هرگاه
تهی مباد از برگهای سبز شما

چه سالهای دراز
که با خضوع گیاهان در آستانهء باد
مدیحه خوان شما بودم
مدیحه خوان صله خواهد کنون زدرگهء تان

ایا هزار هزاران
درخت بیشهء ابریشمین آواها
ایا حروف الفبا
من از شما نه ” زر پیلوار” می خواهم

من از شما دو هجا ، چار حرف
من از شما دو هجا ، چار حرف میهن را
چه غمگنانه ، چه نومیدوار می خواهم

” صله ” از مجموعهءشعری در استوای فصل شکستن

دیگر چه بنویسم ؟ جز این که طول عمر استاد را آرزو کنم و از خداوند بزرگ تمنا کنم که دعای استاد زریاب را اجابت فرماید ومن یک بار دیگر آن استاد گران ارج را زیارت کنم و…و دلم باغ باغ شود وکیف دوعالم هم نصیبم ،ای کاش و آمین! :

دوسه سال پیش جناب رهنورد زریاب به مناسبت شصت ســاله گی استاد باختری مقالهء بلند ” اوصافی از واصف ووصف او در صف اصحاب فلسفه ” را نوشته بود. استـــــــــاد زریاب در آن نبشتهء ارزشمند در جایی آورده بود که مزهء شرنگ تلخ بد قولی استاد باختری را بیشتر از دیگران چشیده بوده اســــت. طبیعی است که با خواندن این جمله، نامهء گلایه آمیزی به جناب زریاب نوشتم که کــــــاش این قسمت را از نبشته اش حذف می کرد. می دانید زریاب عزیز درپاسخم چه نوشته بود؟ :

“.. ولی من اورا به نقض عهد متهم نکرده ام. این خصلت او اظهر من الشمس است وهرکسی که اورا از نزدیک می شناسد ، این نکته را نیک می داند. من فقط وخیلی ساده این خصلت اورا وصف کرده ام. کجای این کار اتهام بستن است ؟ ومن از خداوند بزرگ می خواهم که روز وروز گاری شما را با میرزا صمصام** ما محشور بسازد تا مزهء این ” فراموشکاری ها ” را تجربه کنید ودل تان باغ باغ شود وکیف دو عالم را بکنید،

رویکرد ها:
1- چه ها که نوشتیم ، نوشتهءرهنورد زریاب ، ص 181: اوصافی از واصف …
2-روبه رو با واصف باختری، نوشتهء پرتو نادری ، ص 48

* این مطلب بنابر فراخوان فصلنامه ” پرنیان”چاپ کابل – ویژه نامه واصف باختری – نوشته شده است.

** رهنورد زریاب وبرخی از فرهنگیانی که با استاد واصف نزدیک هستند وی را میرزا صمصام الدوله لب داده بودند.