سروده هایی از رفیق انجینر آذر قادری

پس از تو!
اینجا رهزنان لقمه ای نان را ربوده اند
چون خدایان قوم ، خود را برما ستوده اند
پس از تو ، گروه گدایان از راه رسیده اند
بستند دَربِ خِرد و مکتبِ حقارت گشوده اند
آری ،وحشی جنگل و انتحاری برما شده حاکم
کُشتند. و میکُشند و به آتش فقر فزوده اند
گروه ز خدا و دین گویند ، ولی بیگانه پرور
بیگانه پروران ، قصد قتل آزادی نموده اند
پس از تو ، بر ما سکوت احمقانه شده مستولی
توسط گروه ،که تروریست و قاتل ملت بوده اند
رفیق ! ایکاش بیدار شوی وسری به بتخانه زنی
بینی بتپرستِ نه ، آنجا مسلمان غنوده است
عقل و خِرد شده تاراج از بوم اجدادی “رفیق”
پس از تو نور هور را با جهل ،،،،، زدوده اند
“آذر” ! تو مدار طمع از جهال دین فروش ،چون
ایشانند،که برسینه ی ملت سنگ ستم فزوده اند
***
های آفتاب !

بِنگر
من یخ زده ای زمستانی ام
بی تحرک در انجماد، زندانی ام
زبانم دوخته است
احساسم خفته است
ذهنم
از شرار بی اعتمادی
سوخته است

بِنگر ،
چگونه،
عده ای ، میهن و خودرا ،فروخته است

ستمگری فصل سرما،
برمن دیوانگی دارد

قلم ازمن ،حالت بیگانگی دارد

خموشی و سکوت من، گریه دارد
گر بِبَرندم به قبور،
تابوت من گریه دارد

بتاب !
که سنگر من سرد است
درونش عالمی درد است
سنگر نشینان، پژمرده
و دارایی رنگ زرد است
عده ای برای بازی با سرنوشت ما
بنشسته روی تخته ای نرد است
پس ،بِتاب
این زولانه های انجماد را ذوب کن
تا دریا شوم
توفان کنم
کاخ ستمگران ویران کنم
ابر شوم ،باران کنم
دشت های سراب را،
سیراب کنم
و با وفاق قطرات خود،
خشم شوم
و با پیروزی خود ،
دنیا را متعجب و حیران کنم
***
همه متروک اند

با رفتن تو هزاران معما ایجاد شد
ندیدی،چگونه خمیده قامت شمشاد شد

بُریدند سینه هاو چه سرها به دار رفت
عدالت نا پدید با توفان ،،، بیداد شد

هیبت سخنت لرزه بر اندام ارتجاع بُد
با رحلتت برما ماتم ، جشن و اعیاد شد

چو خورشید تابان به این میهن دمیدی
با غروبت در کورهء جهل، ذوب احاد شد

چون کبوتر سعادت در قلب ما نشستی
آنگه که مغلوب شب شدی نابود مُرادشد

تو سنگر مستحکم کانون عدالت بُدی
کنون که نیستی، سنگر نوای فریاد شد

حاکم، قاضی، ملا،شهردار،اشرار همه دزد
همسنگر دیروزی با دزدان ،، معتاد شد

به کِه گوید آذر که چرا جداجدا میگریند
که استخوان خلق ذوب در کورهء فولاد شد

به حقانیت سنگر وحدت همه مشکوک اند
تا متحد نه شوند ، از نظرم همه متروک اند
***
خاک رهبر چو…

این خاک نا مراد دامان پاک می خواهد
تمیز از وجود بشر ناپاک می خواهد

بیگانه و دزدان و دغل بازان میهن را
بدون کفن زیر خاک نمناک می خواهد

از خواب بیدار شوید های ملت خفته!
که تصفیه از لوث دسته ء سفاک می خواهد

ابر تا بِبارد بهار می شود ، لیک خاک
صلح از برای مردم غمناک می خواهد

های ملت خفته مانده ی فقیر ! بدانید
خاک رهبر چو اشعه تابناک می خواهد

بِجُنبید و قیام کنید ، های گرسنگان !
خاک زرع گندم عوض تریاک می خواهد

با خوابیدن نتوان رستن ز دیو ،جنبش
برای براندازی حاکم سفاک می خواهد

قلب تپندهِ خاک نباید شود ساکت “آذر”
خشم توفانزا ز خلق بی باک می خواهد

چقدر این سروده به شرایط حساس کنونی انطباق خوبی دارد.
روح رهبر ماندگار شاد و راهش جاودانه باد.
***
اعتراف :
تو آموزگار مکتب انسانیت بُدی
مظهر اراده و غرور افغانیت بُدی

تو غزلسرای آرمانهای ملت خویش
سخنور صادق برای وحدانیت بُدی

تو مصدر افهام و تفهیم میان ملت
مبارز پیگیر ،،،،، با عقلانیت بُدی
انجینر آذر ۲۰.۱۱.۲۰۲۱
روحت شاد و یاد و خاطراتت گرامی باد.
***
ای نماد آزادی !
آنگاه که جلوه جمال تو برمن می تابد
ازخواب بیدار می شوم،
عشق به انسانیت در من می خوابد
افسرد گی گریزان می شود
عقل چو آفتاب
فروزان می شود
و من غواص دریای بیکران هستی میشوم
و
باخود میگویم ،

آزاد آمده ام
آزاد باید ز یست
آزاد باید تفکر داشت
آزاد باید انتخاب کرد

برایم می آموزاند :
چگونه زیستن را
انتخاب مکان برای زیستن
اندیشه برای وارستن
اخلاق برای باهم زیستن
انتخاب راه برای بهتر زیستن

آزاد باید گام نهادن
آزاد باید مهر ورزیدن
آزاد باید سخن گفتن
باید بردیگران نگاهی با شفقت دوختن
باید راه نجات از غرق شدن
در گنداب جهل انتخاب کردن
باید دیوار ضخیم تعصُب را شکستن
باید یکپارچه در برابر آنچه
معماهاست،
استقامت جستن.

مگر واحسرتا :
آندم که جلوه جمالت می میرد
زمن سرشک دیده می گیرد
آزادگی نیز می میرد
در من خواب می آید
خواب با شتاب می آید
بیقراری و عتاب می آید
گروه غریق شده
از مرز گنداب می آید

همه چیز وارون می شود
عده ای ملعون می شود
بسی زان قارون می شود
دین و مردم
تپنده در خون می شود
تجاران دین
نوکران دون می شود
میهن و دین در معرض فروش
بشکل کُل و پرچون می شود
وطن ویرانه چو هامون می شود

ذهنم حکم میدهد
، تا اعلام بدارم،

آی نماد آزادی،
عدالتخواهی و آبادی
وقتی بی تو تنهایم
عفریت زمان
به سراغم می آید
با تبر و تیشه
به باغم می آید
برای سوختاندن
باغ و راغم می آید

مرا
بیمار و خسته می خواهد
باب عقل را
برویم بسته می خواهد
ازذهنم
آزادیخواهی را
شُسته می خواهد
از زنجیر استثمار
نارُسته می خواهد

مرا
خموش می خواهد
چو باده خوار
مدهوش می خواهد
چو تابوت ها
بر دوش می خواهد
آی نماد آزادی

ای نماد آزادی

***

در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهورلحظه را می شمارم تا بیایی
خاک لایق تو نیست تابه رویش پاگذاری
درمسیرت جان فشانم گل بکارم تابیایی.
هرلحظه دلم یاد گل روی تو دارد
هوای دلم نرگس جادوی تو دارد
کردی گذر از باغ دلم ای گل خوشبو
این باغ دلم تا به هنوز بوی تو دارد.
***
رنگ زندگانی
از رنگ زندگانی حالم بهم می خورد
که انسانش غذای سوگ و ماتم می خورد
رجال الدینش تیغ جهل بدست دارند
خِردمندش طعام از خوان غم می خورد
تاریک اندیشان، ویروس کُشنده ء دین
شکل آدم دارند،آخ گوشت آدم می خورد
کلامِ اللهُ اکبر ، با رنگ خونِ رنگین
کز بُریدن حلق آدم،به سنگ هردم می خورد
از تفکر سیاه ، دیوان حیات خونین
آه “آذر” چگونه آدم خون آدم می خورد ؟؟!!
***
غذای جهل…
وای ،این میهن آخر بر باد می شود
هم می سوزد و دودش فریاد می شود
بُوّد سیاه روزش ، سیاه تر می گردد
خوشه های امید مُبدل به داد می شود
مهتابِ شب فرار کند و دیده کور
درشب ، سیاهی عامل بیداد می شود
فلک نظاره گر تن سوخته می گردد
آه یتیم ، دود بدست شیاد می شود
سکوت شب چو سایه هاحاکم میگردد
زبان بُریده با تیغ جلاد می شود
خِرد و اندیشه بِساط سفر می بندد
جهل دینی حاکم با پولاد می شود
شاهین آزادی ز میهن کوچ می کند
چون کلاغ به کمک زهر صیاد می شود
دگر آفتاب به این خاک می گیرید
دریا نیز چون سراب به داد می شود
تغافل اگر که شود حیات می سوزد
غذای جهل، خوراک نوزاد می شود
بیگانه در این کشور آقا می گردد
گویا. که با این خاک داماد می شود
وطن تشنه ء اتحاد ملیت هاست رفیق !
هُشیار ! ندای آزادی فریاد می شود
اگر باغبان شود جدا از باغ ” آذر”
ناچار روانه ء دنیای آزاد می شود
***
ترا قسم به باورت
به شیر پاک مادرت
به آن خدای برادرت
به پیامبر که رهبرت
به اهدافِ شناورت
که برتن آدم شده روان
بی پا چون سفینه دوان
مَبُر زآدمی بینی و گوش
زایشان مَبَر عقل و هوش
زمَئ انسانیت کمی بنوش
چرا زنده هارا کُنی خَمُش؟
سود بَری از آیین و دین
تا بِغلتانی انسان بر زمین
بخونش کام کُنی شیرین
این بُوّد هدفت از دین مبین؟
تاکی با این چهره ای پلید
از دین بستانی کلید
از نام بهشت و جهنمی
از ما فرزند کُنی شهید ؟
تا کَی بَروی جاده ها
انسان فتد چو خاده ها
گریان شود خانواده ها
تو نوشی خون چو باده ها
تاکَی بر شانه ات راکت است ؟
زانتحار برتنت واسکت است ؟
خلق را تحمل این فلاکت است؟
زکُشتن ترا چه شوکت است؟
چرا قسم ترا به آن قرآن
که بنامش خون دهی فوران
نَماند شبان و تاکسیران
چه میرسد به تو،آی راکتپران ؟
برو چهره را انسانی کُن
خود عیار به مسلمانی کُن
با برادر جور پُرسانی کُن
بجانبش مهر ارزانی کُن
تو ندانی خدمت بدشمن میکنی؟
که ویران دشت و دمن میکنی؟
با راکتپرانی شهر نا امن میکنی؟
آهوان را گریزان از چمن میکنی؟
با کُشتن برادر صف اسلام کم میکنی
خانواده ها را مشمول غم میکنی
با اشک، زمین خشک خصم نم میکنی
دشمن را تشویق به تولید بم میکنی
راهی که تو میروی راه خدا است؟؟!!
خدا دراین راه با تو همنوا است؟؟!!
آنکو تو میکُشی یک بینوا است.
عملکردت به اسلام خود جفا است !
***
من هم گریستم
آی قاتل !
نگذاشتی پرنده ها پر بکشد
به کوچه و به مکتب سر بکشد
لباس عید را در بَر بکشد
اهنگ خودرا به گوش کَر بکشد
نگذاشتی آنها بالنده شوند
با خِرد و مهر، دل آگنده شوند
معمار کشور ، بهر آینده شوند
انفجار دادی :
تا عزیزان شان، دل مانده شوند.
نگذاشتی بیاموزند تا فرزانه شوند
زبهر موی پریشان مادر، شانه شوند
آشنا با ویرانگران این آشیانه شوند
مدبر نامور بهر وطن ویرانه شوند
نگذاشتی تا بر قله ها پروازکنند
پرچم آزادی را به اهتزاز کنند
ساز خودرا با سرود میهن دمساز کنند
انتحار نمودی ؛
بهر رسوائیت مبادا مِنبر افراز کنند
قاتل !
تو از کدام خدا پیروی میکنی ؟
که ملت و میهن را خیال گروی میکنی
هر کجا فرصت گزینی زبهر کُشتار
سر انسانرا جدا با داس دروی میکنی
این پرنده ها که گناهگار نبودند
زخدا بیش از تنفس طلبگار نبودند
در این ماتمسرا حریف تو کفتار نبودند
این پرنده ها چون تو تبهکار نبودند
چرا با مخلوق خدا تو نفرت داری
که چنین کینه توزی به وفرت داری
عَلّم کُشتار بشر مُهر بر جبین تو
زخون شان ساغر نوش به کثرت داری
تو با کُشتن این پرنده ها قاتل شدی
پرنده ها شهید و توجهنم را شامل شدی
دین را کُشتی و نماد رهی باطل شدی
خدا را نداشتی حضور وزو غافل شدی
من در غم این پرنده ها” آذر” گریستم
عمرم گذشت و من گه شاد نه زیستم
وز فشار درد نیمه شب زخواب خیستم
با ذهن ارام
نتوانستم گه در یک مکان بایستم
***بگذار … بگذار !
بگذار. پرنده آشیانه بسازد
دور از دو چشم بیگانه بسازد
بگذار تا بهار را احساس کند
بهر آیندگان خود، لانه بسازد
بگذار پرنده ها زنده بماند
بهر فرزندان انبار ز دانه بسازد
بگذار در فصول سال پرواز کند
بگِرد شمع، زخود پروانه بسازد
بگذار در آسمان چو ابر برقصد
برای بیداری بلبل ترانه بسازد
بگذار خلوتگه محبوب سجده کند
در گوشه ای دنج دلش میخانه بسازد
گر ورا وقت دهی،به خانهء خدا رود
منبر خطابه را شاعرانه بسازد
طاعون مشو تو ،ز بهر نابودی اش
بگذار بهشتی از غمخانه بسازد
بگذار پرندها با هم شور کنند
قانون زیستن را عادلانه بسازد
نَکُش اختران و شاهین آزاده را
تا کاشانه ای را متحدانه بسازد
زندگانی مگیر تا باهم زوج شوند
آینده ای خود را عاشقانه بسازد
بگذار پرنده ها پَر و بال بکشند
بهر کشف عدالت رصدخانه بسازد
بگذار گنجشکک زیر این سقف آبی
با “آذر “سرود آزادی را مستانه بسازد
بگذار تا با مهر مادر شود بزرگ
باهم شهرِ حسبِ میلِ طفلانه بسازد
***
چو شیرزن ؛
همیشه انسان هدفمند و جنبنده بمان
با دو پیمانه مهر ،لب پُرخنده بمان
بگذار دشمنانت هرچه گویند ،بگویند
چو گلزار گُل عطر مهر پاشنده بمان
با رُخسار زیبا هرکجا صف آرایی کن
با سخناان ناب چون تیغ بُرنده بمان
شبانه دَرِ میخانه بکوب بیاد ملت و میهن
در محفل یاران چو خورشید تابنده بمان
جهل را مَدِه بها ک ایشان تکفیری اند
وز بهرملت، پیامبر اخبار در آینده بمان
چو عقاب بلند پرواز بر قُله های میهن
صیاد شو مسیر آزادی را جوینده بمان
مرا به مسلک و ادبت افتخار بُوّد بانو
مقابل دشمنان وطن دایما یکدنده بمان
غمین مباش که درباغ ، خار بجای گل روییده
چون بلندگو ملت، برملت نازنده بمان
تو زیبا یی، دشمن زحسادت برتو می تازد
هراس مدار زناکس،بردشمن تازنده بمان
آراسته با اندیشه یی ، زظلم اندیشه مکن
کاخ ظلم برکن روزی وطن را سازنده بمان
ترحم توقع مکن تو از نسل قابیل بانو !
در مصاف باجهل، چو قهرمان رزمنده بمان
کنون که حقوقت با تیغ دین تلف میشود
بر دشمن خود چو شیرزن مُشت کوبنده ببمان
این چند بیت را فی البداهه نوشت” آذر”
تو در مسلکت صادق،،شجاع و پاینده بمان
***
رفقای مبارر و انقلابی
مدافعین راه حق و عدالت
قهرمانان راه آزادی زحمتکشان از یوغ ستم سرمایه
وحدت خواهان ح.د.خ.ا
راهروان راه کارمل بزرگ
آخر ما افغانستانی ایم
از سرزمین باستانی ایم
در هر کجای این مرزو بوم
مدافع حقوق انسانی ایم
درود برشما!
سروده بنام” سنگر نجات” قابل خواندن است
سنگر نجات
ما آیینه ی بشکسته را، در آغوش، گرفته ایم
زبهر وصال اش، راهکار تندجوش ،گرفته ایم
این جا سخن ازصداقت و وفا ومهرورزیست
بهر پیروزی ، شعار وحدت،بردوش، گرفته ایم
عدالت و آزادی و وفاقِ ملت ، راهکار ما
ز وحدت خواهان طوری خود جوش، گرفته ایم
بر گرد رفیق ! ای همسنگر عزیز و مبارز
سنگر نجات را، با خِرد و هوش، گرفته ایم
اینجا سنگر کارمل و مکتب و راه اش
سخنان شانرا ،چو حلقه ، بگوش، گرفته ایم
بهر نجات وطن، ز نام شهیدان، یکی شویم
وطن به لبه ی فروش است چرا،خموش،گرفته ایم
ای میهن پرست دل شکسته و اسیر زمستان !
بیا ،یکدل شویم که دربغل سروش گرفته ایم
“آذر چشم به وصال توست ای همسنگر عزیز!!
این ، راه نجات است ، فراموش گرفته ایم ؟!!
***
ای اجنبی !!
ای اجنبی! من از گذر دیارسوخته آمده ام
که چون هزار شما، تجارب اندوخته، آمده ام
زآنجا ،که لشکر اجیری غرب میکنند، قتل عام
بابوی دیگ شما،که هموطنم شده، پُخته،آمده ام
زآنجا،که اتحادومهر و وفابه آتش کشیده اید
همرهءاشک و دل بریان و دهان دوخته، آمده ام
هرگز نشد، ز صلح که گفتید،بپوشم قبای،مگر
زچپاول و دروغ شما،دروس آموخته، آمده ام
ز کردار غارتگران ، باید بدانند خلق ما
زان کوره، که مردم ما درآن گُداخته،آمده ام
آنجا ،که عُمال سنگسار وانتحار ودین فروش
دین و معادن و آب زلال را، فروخته ،آمده ام
زآنجا که، یتیم و بیوه و” آذر” خون خفتهء آن شد
و در مسابقه ء شطرنج اندیشه ها ،باخته، آمده ام
***
ازدرد مملو ام صدای من کافی نیست
این آرامش واژه های من کافی نیست
آواره شدم من به میکده ی دلتنگی ها
آن جا که صنوبران برای من کافی نیست
***
“گر نگیرید امروز درآغوش مرا
خواهید کشید فردا بردوش مرا
گر مَئ نخوری ووفانکنی برعهد
فردا کنی تکفیر چو مَئ فروش مرا”
***
هموطن عزیز !
پروانی های دوستداشتنی و مصیبت دیده !
من و شما عضو یک خانه ایم
زیر تیر مرگ هر روز در نشانه ایم
گه بامرگ طبیعی و گاه با انتحار
در وحشت وسکوت در لانه ایم
دیدیم که برندند محبوب را بی کفن
چون ما زاجداد خود فرزانه ایم
کی تحمل کنند این قامت استوار را
دانند که ما با جهل بیگانه ایم
امروز که آفت آمدو ماتم شده خورشید
بشکسته باد روزگار، که در سوگ هرجانانه ایم
***
برخیز آی عزیز ؛
جهنم ایست که ما اندرونش شناوریم
ز نادانی خود زندان دست جناوریم
با نفاقیم یکدلی نیست ما را ،دریغ
نیستیم به تغیر پایبند اگر که تکاوریم
بدام بی خدایان چو شمعِ اشکریز،هم
خنجر به تن ما زنند چون مالک باوریم
هم چنان تناور با فن و اهل خاور مارا
غلام پندارند ،،، گویی ز شهر مَناوَریم
ساز غم در وطن است و روزگار خونین
غرق خود نا باوری و در خون شناوریم
ارباب ستم گُرز بر نمی دارد ز شانه ء ما
تا ز خود بیگانه و ز قناعت تناوریم
بهر ما شده اندیشناک مذهب و دین ما
چون زیر سلطه مُرشد بخدا نا باوریم
جهان می خندد و ما هنوز نمیدانیم، که
خود شناور در اوقیانوس حزنآوریم
آواره در وطن و گاه آواره ای گیتی
چو گدایان زمانه ،،، در جهانِ پهناوریم
ز دروغان زمان و ز بیداد گران جاهل
ترسیم و گروه گروه ،، ،فراری به خاوریم
محال است ،،،،، زندگانی در حریم بردگی
برخیز آی عزیز ! ،،،، ما وارثان دلاوریم
چو خفاش می مُکند خون از بدن ما ” آذر”
در فصل خشم چون بی رهبر و بی یاوریم
***