یاد ها و خاطره ها… یادواره های رزم وپیکار رفیق شهاب الدین سرمند

 

یاد ها و خاطره ها گویند سیلی روز گار و شکوه دارند ز روز گار و سیلی آن و من گویم بگذار روز گار با سیلی خویش ما را به را حق و راستی سوق دهد و بار بار سیلی خود را حواله رخسار ترکیده و به خاک آغشته ما نماید . چون روز گار سیلی بی پدری و دوری از آغوش مادررا بر ما حواله نموده بود من نزد یکی از اقارب ما به شکل فرزندی باز هم تکرار می نویسم فرزندی زیست میکردم و در آن زمان بدون کلا شوئی و تنور دیگر کاری نبود که باید من از انجامش سرکشی میکردم این هم نوع دیگر سیلی بود صنف سوم مکتب بودم که این بار مشکل بدوشم گذاشته شد در همین خانواده زمانی صنف پینج بودم جریده را روی میز اتاق فرزند این خانواده دیدم در وسط صفحه اول که کلان نوشته شده بود پرچم و متاباقی نوشته های زیرین این عنوان درشت برای من مشکل بود به هرصورت شعری از لایق را دیدم و خواندم ومطالب در رابطه به کاندید بودن وکیل یکی از مناطق شهر کابل که نام زنده یاد ببرک کارمل در آن به درشتی نوشته شده بود خواستم این مطلب را بخوانم و تاجای خوانده بودم که پسر جوان داخل اتاق خود شد و با قهر جریده را از من گرفت و بد بد سویم دید و گفت اگر کسی دیگر میبود خوب سیلی کاریش میکردم من که سیلی روزگار را خورده و نمکش را چشیده بودم لبخند زدم و در دلم گفتم این لعنتی سیلی هر جا باید باشد پرسید چرا خنده میکنی گفتم هیچ فقط هیمنطور بعد وی کمی روی جریده و خبر نشدن پدر از این جراید برایم گفت و سوی کارش رفت . به هرصورت من بلاخره زندگی خود را در پناه گاه پهلوی چون من سیلی روز گار دیده ها از خانواده تا به جوان نوجوان یافتم و با استفاده از کتابخانه آن میحط و تماس با دوستان از فرزندی نجات یافته فرزند آن محیط با سفا و حزبم شدم که تا اکنون هم بنامش و بنام رهبران صدیقش می بالم و افتخار میکنم . در یکی از جلسات حزبی بیاد دارم که رفیق یعقوب برادر رفیع برایم گفت که خودت به یک مسولیت دیگر در نظر گرفته شدی و باید روز سه شنبه به این آدرس نزد یکی از رفقا که استاد است در پولتخنیک بروی . من پرسیدم که ارتباط حزبی من هم با این رفیق میباشد گفت در وعده دیگر با هم یکجا می بینیم یعنی که نه . در روز معین من باید مکتب میرفتم و وقت از محل زندگی راه پیمودم ، در پهلوی سیلو آدرس داده شده راپیدا کرده دروازه را دق الباب نمودم دیدم رفیق غیاثی که آنوقت تنها بنام استاد برای من معرفی شده بودند دررا باز کرد وداخل خانه شدم و رفیق غیاثی چای و نان تعارف کرد من غریب که کیک را روی میز دیدم اشتهایم سوخت چون درک من چیز دیگر بود و نادرست بود فکر میکردم که اگر من چای با بوره و توته نان میخورم باید همه چنین باشند اما راستی جراۀت نتوانستم تا توته از همان کیک را بخورم و دردش تا حال به دلم مانده که چرا نخوردم چون همان زمان لذت دیگر داشت . به هرصورت بعد از صحبت پیرامون دروس و زندگی خود بعد از ن رفیق عیاثی روی ضرورت ، مبرمیت و شیوه کار با جوانان سرم را خلاص کرد و به رفیق نورالله مرا معرفی کرد . اولین دید و بازدید ما در طرف خانه رفیق سپاهی در سرک طولانی پر از چنار صورت گرفت که نمیدانم چند بار آن سرک را گز و پل کردیم و من در صحبت های رفیق نورالله جدیت و گاه گاهی عصانیت را میدیم و متوجه حرف های رفیق غیاثی میشدم اگر راست بنویسم خود را هم براۀت میدادم چون جوان عصبی بودم و همه ناشی از عدم مطالعه وفهم پاین بود . به هر صورت کاررا شروع کردیم وبه همکاری رفقای عزیز هزیک سپاهی ، محب بارش ، متین روان شاد و سلام شهید از حلقه دوستان خود تا به سرحد قرغه ، افشار ، کارته مامورین و بعدن در لیسه که میرفتم اولی امانی و دوم لیسه میخانیکی کابل با یک عشق و امید برای فردای نسل جوان کار میکردم . چه زیبا بود برای نسل جوان ونوجوان آن وقت تشریح کردن ن مرام سازمان و چه زیبا بود که اگر همان 13فقره بعد از آن هم در نظر گرفته میشد . من در مکتب بهترین جای فعالیت سازمانی خود را در جمعیت سارندوی یافتم چون شاگرد مکتب بودم و پالندوی محصلین را احتوا میکرد و بسیاری از مواد مرام سازمان را در مقررات آن جمعیت میدیدم و موفق به جذب جوانان به سازمان با استفاده از کمک های درسی هم شدم ولی دردا که این موسسه و این جمعیت زیبا و بیطرف بلاخره طعمه اتقلاب شد و تا ختم نامش بالای کارمندان یکی از وزارت خانه های ما گذاشته شد و خودش مانند هزاران انسان دسته جمعی به گور دسته جمعی سپرده شد ! زمانی از لیسه میخانیک حرف میزنم آغاز کارم را به رفیق مزدک مجسم مسیازم که چه زیبا و چه با انرژی بود در معرفت با رفیق مزدک که آدرس دهنده هم برای من رفیق نورالله بود قبلن هم بنام رفیق فرید آشنائی داشتم زیرا بعد از زندانی شدن در کدام جلسه و کورس حزبی نبود که از رفیق فرید و دفاعیه شان یاد نمی شد بیاد دارم که در یکی از کورس ها ظاهر طنین با همان سبک خاص داشت همه را بسوی شهامت و مردانگی رفیق فرید دعوت کردند ورفیق یعقوب در دید و بازدید های انفرادی زمانی که نام از فرید میگرفت چنان سگرت دود میکرد که گوئی آب حیات می نوشد و به وجد صحبت میکرد . روز گار خوب بود نه تنها روز گار که در پهلوی حزب سازمان سبب رشد و تکمیل شخصیت و انسانیت برای من بود ما در آن زمان درد دندان و سر یکدیگر را تحمل کرده نمی توانستیم چون صمیمی و بدون مرض بودیم برای یک دیگر و به خاطر یک دیگر جان میدادیم و این شیوه را من در حلقه رهبری و کادر همان زمان سازمان یافتم . زمانی بود که از شب تا به دم دم صبح کتاب خوانده میشد و روی آن بحث میشد این کتاب چه بنیاد آموزش ،چه تاریخ حزب کمونست ویا الفبای مبارزه می بود و مدرس همه این ها برای ما مزدک عزیز بود . ما تحمل زشت گفتن و یاوه سرائی را به آدرس هیچ رفیق خود نداشتیم و به زودی عکس العمل نشان میدادیم پیوند ما صمیمانه و روابطه ما آگاهانه بدون الگو سازی و تابوت پروری بود . با علاقه وافر و انرژی از محبت و تشویق رفقا و بلخصوص رفیق فرید می شتابیدیم و می رزمیدیم نقش سازمانهای ما در حوادث گوناگون برجسته بود طور مثال در رژه و مارش تاریخی تشیع جنازه میر اکبر خیبر و قبل ازآن در مورد وحدت دو حزب به یک نام و دها های دیگر الی حادثه ثور 57 که از اصل موضوع ما همه به شمول رفیق مزدک در سرک طرف خانه محترم سلیمان لایق پیش دکان سنگ تراشی رفیق سپاهی آگاه شدیم که حرف دیگری نیست رفقا دست به عمل نظامی زده و در تاریکی شام بعد از شنیدن این خبر هرکس سوی خانه های خود رفت . و زندگی با سیلی های انقلابی رنگ دیگر را با خود گرفت . بعد از ثور 57 را ، رفیق داکتر وداد نگاشته اند و زیبا نوشته اند تنها چیزیکه میخواهم بنویسم و آن هم ارتباط به همان آموزش از دوران زندانی شدن مزدک عزیز دارد که ظاهر طنین همه را به این شجاعت و فروتنی و آگاهی فرا خوانده بود در شیوه کار با جوانان و ادامه آن رفیق شفیع هدایت یکجا با من و رفیق وداد مبتکر و طراح بود که همه با هم آنرا پذیرفته و عمل کردیم هیچ جوان را نخواستیم از حلقه سازمان خلقی جوانان که ببرک شینواری برای ما اعلان کرد دور سازیم و خود را همیشه در آن سازمان میافتیم و از تصامیم ناجوانمردانه شان از طریق رفقای خود آگاه می شدیم . برای من جالب بود که زمان ببرک شنواری سازمان را تسلیم میشد از فوتوهای که در مراسم تشیع جنازه میر اکبر خیبر در کتاب خانه وجود داشت نقد کرد و گفت اوس دا سازمان یو خلقی سازمان ده او خلکو ته خدمت کوی .ما را رخصت کرد و گفت دیگر به شما ضرورت نیست . بدون تردید نوشته داکتر وداد عزیز آغاز و بیانگر دشوار ترین و موفق ترین حیات فعالیت سازمان دموکرانیک جوانان افغانستان را در بر میگیرد که امید باز گشائی شده و شیر گردد تا مانند د افغانستان سارندوی تولنه نابود و فراموش نشود . از کوتاهی و گسست در نگارش پوزش میخواهم .

شرایط مخفی:

حادثه ثور شد، گویا انقلاب زنجیر شکن برای شکستن زنجیر های بعضی حزبی ها و تا گلو زنجیربند نمودن مردم و روشنفکران عدالت خواه و مبارز. میتنگ ها گرفته شد و شادی ها سر داده شد آهسته آهسته چون نم نم باران حرف های در مورد اختلافات در سطح رهبری و مخالفت رفیق کارمل در مورد کشتن داود و خانواده اش بیرون به چکیدن گرفت و شک و تردید بار آورد که واقعیت هم چنین بود که سر انجام به کودتای حزبی انجامید ، روزی در پوهنتون محفل پشتیبانی از انقلاب کبیر ثور و غریب و صغیر کش گرفته شده بود و فردای آن ما در مرستون چنین محفل را در پیش رو داشتیم در هردو محفل رفیق فرید مزدک شرکت نموده بودند بعد از ختم محفل رفیق فرید برایم گفت که فیض الله طوفان کرده بود و من به حرف رسیدم چنانچه جای نوشته بودم که از جمله مستعد ترین منشی ها بود وی از با استعداد ترین کادر همان زمان خود هم بود . در محفل ما جناب قادر آشنا روی ستیژ آمده و درجریان صحبت به پشتو شهادت خیبر را به زنده یاد ببرک کارمل مارک زد در این وقت یکی از بانوهای شجاع بنام حبیبه جان خوازک از جا برخواست و با صدای بلند در جریان صحبتش گفت که « ای دروغ میگوید درغگوی خائین » که در آن واحد حبیبه با خواهرش گرفتار شده و بسوی ولایت کابل سوق داده می شوند . خوب من متعلم بودم و سال اخیر درسم بود بعد از ختم درس امتحان کانکور داده و در جستجوی کار شدم خوشبختانه این بار سیلی روز گار مثبت تمام شد از نظر عباس خروشان ، عین الله عینی ، قادر اشنا و سگ های زنجیری شاان نجات یافته به بند برق کجکی معرفی شدم شنیده بودم که مردم در آنجا همه ضد دولت اند وویرانگر، مگر زمان که از نزدیک دیدم همه مصروف روزگار خود و پیدا کردن لقمه نان برای خانواده خود بودند وبس . بعد از سه ماه نامه از برادرم گلب اادین بدست آوردم که از موفقیتم در کانکور و شمولیتم در پولی تنخیک حکایت میکرد به بهانه رخصتی خود را به کابل رساندم ودر قریه شیوکی مسکن گزین شدم فردا در صحن دانشگاه یا پوهنتون کابل نزد بورد اعلاتات خود را رساندم و دیدم که من در انتخاب دومم کامیاب شده ام و خواستم به لیله پولتخنیک شامل شوم خود را در گیر قصاب دادم تا سند از زندگی خود را در قلمروش بدست آورم وبواسطه آن سند شامل لیله شوم مگر چنین نشد بر عکس عین الله عینی با دارودسته خود تصمیم گرفتند تا بنده را دستگیر نموده و در پهلوی دیگر اشراف زاده ها قرار دهند . برای یک ماه در همان چار ئیواری خود را قید کردم و بعد از یک ماه و چند روز به مساعدت یکی از دوستان که آشنائی نزدیک با ریس تدریسات مسلکی داشت تقرر معلمی را در مکتب تنخیک ثانوی حاصل کردم و در همه این گیرودار و خم و پیچ روز گار باز هم اینبار بروت های کشال و بد فوکس سبب نجاتم میشد که حتی مامور بخش معاشات برای حل مشکلش داشت از من کمک بخواهد تا مدیر مکتب ر ا واسطه شده و کمک اش نمایم آنجا فهمیدم که یک قدرت دیگراین نوع بروت ها است. باید نوشت که در مدت کم وبیش از سه ماه هیچ نوع رابطه سازمانی با هیچ رفیق نداشتم چون در گوشه از میهن موظف به خدمت شده بودم بعد از برگشت دوباره به کابل تلاش نمودم به شکل از اشکال رابطه خود را با رفقا تامین نمایم که چنین هم شد بعد مدت کوتاه رابطه به حلقه مرکزی مخفی گاه رابطه من با رفیق شمس وبعدن با رفیق نظر برهان تامین شده و در عرصه های نظامی و ملکی مصروف کار با نسل جوان بودم دوخاطره که برای من جالب اند دیدار با رفیق مزدک در شرایط مخفی است که این دیدار به مثابه یک انرژی برای من تمام شد و بعد از آن دیدار با ایشان در صبح وقت روز شش جدی و خطاب شان که « کجاستی انتی سویتیست » من درک کردم که همان صدای ناله و فریاد مردم را که اسمان خراش های شوروی سابق شب و روز سبب آزار شان میشد در یکی از جلسات نققد نموده و شریک تمام جرم که امین و تره کی بالای مردم ورفقای ما روا داشته بود از ژرفای قلبم بیان کردم به مزدک عزیز گذارش داده شده است که باید هم میشد چون در آن زمان منبر و عشق همه از بالا تا پاین همان شوروی و حزب کمونست شوروی بود . بعد از احوال پرسی بجای که موظف شدم رفتم و کار را با جوانان آغازکردم . هوا سرد بود پای پیاده سوی افشار روان شدم برایم جالب بود که در کارته مامورین دو تانک توقف داشت و همه روس ها بودند ، من را استاد کرده و می پرسند پرول ، پرول ومن نمیدانم چه میگویند نا خدا گاه از زبانم برامد ببرک کارمل سویم دیدند و رهایم کردند و به راه خود ادامه دادم این پرول را رفیق ناصر شوکت برایم معنی کرد که شفر خاص بین قطعات گذاشته میشود و در شرایط خاص باید مورد استفاده قرار گیرد و آن زمان پرول بازو بند سفید بود که من نداشتم به هرصورت در محل که موظف شده بودم رسیدم ولی دردا که هر لحظه قاتلین رفقای خود را میدیم و می سوختم . از تبصره در این مورد میگذرم به هر صورت ایبنار کار را از انجمن نه بلکه.از سازمان اولیه آغاز کردم .

شش جدی وحضور شوروی ها و تحریک مردم بر ضد حزب و رهبری

پرچمداران و رهبری جناح پرچم حزب از همان آغاز در بین مردم از محبوبیت خاص برخوردار بودند اما دردا که حضور نظامیان شوروی همه این محبوبیت را از بالا تا پاین خد شه دار ساخت و مارک وطن فروشی را به رخ ما کشید گرچه دعوت نطامی های شوروی چون آفتاب روشن است که توسط کی صورت گرفت و قانونی هم کدام مرجع می تواند دعوت کننده باشد که ما در زمینه هیچ کاره بودیم . بعد از شش جدی طوریکه در بالا نوشتم کار را از سازمان اولیه جوانان در مربوطات ناحیه دوم آغاز کردم وبعداز مدت رفقا لازم دیدن ومن را به صفت معاون کمیته ولایتی کابل سازمان گماشتند که در آن زمان منشی از جناح خلق بنام سپین جان یک کس بود .روزی پلان شد تا جهت ایجاد کمیته های سازمان به ولسوالی ها رفته وکار را آغاز نمایم در آن زمان در دو ولسوالی سازمان فعال داشتیم ولسوالی بگرامی و ولسوالی ده سبز در دیگر ولسوالی ها باید سازمان ایجاد میشد در پلان برای منشی کمیته ولسوالی پغمان و برای معاون ولسوالی شکردره و میر بچه کوت در نظر گرفته شده بود من ورفیق قادر که مسولیت تشکیلات را داشت سوی ولسوالی شکردره و میر بچه کوت حرکت کردیم و نا وقت روز از شکرده بدون دست آورد و از میربچه کوت با ساختن کمیته ولسوالی دوباره برگشتیم فردا آنروز باید در جلسه صبحانه که تحت ریاست منشی دایر مشید گذارش ارائه میکردیم تا نا وقت های روز انتظار منشی را کشیدیم و بنا بر عوامل و باریکی های همان زمان جلسه دایر نشد چون منشی را باید رعایت میکردیم زیرا آزموده را تحمیلی بار دگر آزمایش میکردیم چند روز بعد منشی آمد و از مصروفیت زیاد خود در اداره کاری اش بیان کرد و پوزش خواست همان پوزش بود و که رفت و رفت . ما تلاش خود را کردیم و کمیته ها و سازمان های جوانان را در همه ولسوالی های کابل ایجاد و فعال نمودیم که همکاری کمیته های حزبی در زمینه نقش موثر را داشت .بعد مدت جلسه کادر ها و فعالین شهر وولایت کابل تدویر گردید و در مسائل تشکیلاتی من کمترین را به صفت منشی انتخاب نمودند و اینجا بود که دوره سربازی را باید سپری میکردم و مسرورم که بدون گزند و خدعه با همکاری رفقای عزیز خود هر یک انجینر قادر ، سامعه اخلاص ، احمد شاه راستا ، وحید کشتمند ، جانعلی نورسگر و بعد ها نصیر ولی ، سامعه مازیار ، ممتاز میرناگل و شاولی تکل و کریمه جان این دوره رابا دست آورد کم اما با صداقت و همدلی سپری نمودم دوخاطره از خاطره های کمیته ولایتی . 1/ روزی جهت ایجاد سازمان علاقه داری گلدره مربوط ولسوالی شکردره چون مکتب در آن جا وجود داشت با همکاری مجتبی که از با وقف ترین کارمندان تخنیکی آن زمان سازمان بود به دریوری رشید دریور با دو میل سلاح کلشینکوف عزم سفر بستیم نزدیک مکتب گلدره به خاطر خریدن قطی سگرت توقف کردیم واز موتر پاین شده خواستم قطی سگرت بخرم دکان دار که مرد کهن سال و مهربان بود سگرت را برایم داد و پرسید کجا میروید من گفتم به مکتب میرویم کمی کار داریم وی با سیمای گرفته و تاثر گفت حیف جوانی تان اگر از من می شنوید دور بخورید و برگردید در همین زمان رشید دریور متوجه مرد های مسلح در بالای تپه شده و صدا زد رفیق سرمند داخل موتر شوید من هنوز درست درجای ننشسته بودم که رشید روی موتر را دور داد وما فرار را برقرار تر جیع دادیم و چند روز بعد تر خبر شدیم که آن دکاندار محسن را به اتهام جاسوسی از موجودیت این جنایت کا ران به شهادت رسانده بودند که روانش با جمع شهدای راه انسانیت شاد و خجسته باد . 2/ در یکی از عید ها که بطور یقین عید قربان بود بنا بر پیشنهاد منشی کمیته ولسوالی جوانان رفیق راستا و منشی حزبی رفیق افضل یکجا با رفقا فاروق ثواب ، احمدشاه ، ممتاز و ظریف به دریوری رشید سوی قریه بت خاک ولسوالی بگرامی حرکت کردیم بعد از نماز عید ملای مسجد حرف های خود را گفت و در ختم تقضا صورت گرفت تا من هم به نمایندگی از کمیته حزبی و سازمان جوانان این روز را برایشا ن شاد باش و تبریک بگویم حرف روی همسایه داری و بلاخره همسایه های وطن چرخید و بعد از توضحات و تشریحات یکی از نماز گذاران از جا برخاست بالای حزب و دولت و شوروی ها تاخت و شتافت و دل را از درد و غصه خالی کرد من که کمترین همه این رفقا بودم با تمام نرمی با مثال های زنده از روزگار و بطور خاص قبل از شش جدی و تغیرات که در رفورم ها آمده بود به حضار بیان داشتم و مردم بلی بلی گفته حرف های نا چیز من را قبول نمودند نماز و وعظ و گپ ختم شد نماز گزاران هر یک از ما دعون نمود تا در قربانی و شوربای قربانی شان همه مهمان شویم ولی ما را ترس فرا گرفته بود و محل بدست حکمتیار بود با سپاس از همه خواستیم از راه که آمدیم دوباره برگردیم در این قت یکی از دوستان منشی کمیته حزبی نزدش آمده و عید مبارکی را بهانه نمود ه به ما فهماند که در راه برای بشما مین فرش نموده اند بهتر است از راه سرک پلچرخی بروید وی ما رابا این گوشزد از مرگ حتمی نجات داد

بعد از کمیته ولایتی چون زون ها در آن زمان ایجاد شده بود من را در آمریت زون مرکزی که ولایات کابل ، پروان ، کاپیسا ، لوگر ، وردک و بامیان را در بر داشت موظف ساختند از کار در زون مرکزی بیشتر وقت خویش را در ولایات دیگر سپری نموده و در ولایت کابل با داشتن منشی مجرب ، با فهم و با پشتکار « رفیق آراشید » که از همان آغاز سازمان جوانان افغانستان با نسل جوان در کار مصروف بودند کمتر سرو کار داشتم . در زمان مصروفیت در زون مرکزی خاطره بیادم آمد که : یکی از روز ها با مشاور زون عزم سفر را به ولایت پروان نموده و بعد از دید و بازید از کمیه شهری وولایتی ولایت پروان و مالاقات با منشی حزبی رفیق آصف نبرد گپ در مورد ولسوالی پنجشیر چرخید و مسول عدل دفاع که سنگر تخلص میکرد خواست تا به پنجشیر رفته و مشکلی را برسی نماید من و مشاورم هم علاقه گرفتیم و روانه پنجشیر شده و شب را در قرارگاه مشترک نظامی روسها و افغانها واقع در انابه«عنابه» پنجشیر سپری کردیم از همان تاریکی شام تا دم دم صبح دو طرف در زد خورد و صدای راکت و مرمی مصروف بودند و با هر انفجار هاوان من و مشاورم یک قد می پریدیم ولی شب را زنده صبح کردیم و فردا روانه شهر چاریکار شده از آنجا به بگرام و از بگرام به کابل امدیم زمانی به کمیته مرکزی رسیدیم اطلاع یافتم که فیصله شده تا سپاهیان انقلاب به پنجشیر فرستاده شود خوب شرایط جنگ بود و فیصله حزب ساعت 4 عصر بود که رفیق مزدک تعداد از رفقا را که اگر اشتباه نکرده باشم رفقا نظر برهان ، حنیف بکتاش ، داود مازیار و زنده یاد انور صفدری را که من هم در جمع شان بودم جمع نموده و از فرستادن جوانان به پنجشیر همه را مطلع ساخته و وظایف خاص را به همه سپردند بدون مبالغه و خود خواهی من مخالفت خود را در مورد اعضای سازمان در ترکیب سپاهیان انقلاب ابراز داشتم و برای اولین بار جسارت نمودم مگر اثر گزین تمام نشد و فردا صبح سپاهیان انقلاب با مارش ظفر آفرین شان بسوی اجرای وظیفه حرکت کردند و اولین زربه را در گلبهار رفقای ما متقبل شدند که تعداد از جوانان ما شدید زخم برداشتند و به کابل فرستاده شدند بیاد دارم که فردین عزیز هم در جمله جراحت برداشته ها بود . حادثه جالب گلبهار و موتر تبلیغاتی را که ما در آن بودیم میشود با شیر و شکرآن رفیق ضمیر «شوخک» با شما شریک سازد . لازم میدانم که یاد آور شوم ما در جریان کار ووظیفه با هم دیگر جدی میشدیم و تند زشت میگفتیم ولی هرگز بد نمی گفتیم و بدبین نمی شدیم وتوطه و دسیسه نمی ساختیم و بین ما دوباره فضا همان فضای همدلی و اعتماد بود هر زمان که احساس بی اعتمادی بروز میکرد تشویش همه را فرا میگرفت زیرا در واقعیت ما یک خانواده نهایت بزرگ و صمیمی بودیم و هیچ نوعه خدشه را دربین خانواده تحمل نداشتیم هر چه بود رو برو و پوست کنده میگفتیم وهمه این گفتن ها برای بهبود کار و روابط ما بود هر گز از عقب خنجر نمی زدیم و در صدد اتهام و تحقیر از بالا تا پاین نبودیم این یک رمز بزرگ موفقیت وپایه داری صمیمیت رهبری کادر ها و فعالین سازمان دموکراتیک جوانان بود که تا اکنون پا برجا و جاودانی خود را دارد. بعد از زون قرار گاه مرکزی ساخته شد و من در ترکیب این قرارگاه تحت اداره شعبه تشکیلات که رفیق شمس مسول آن شعبه بود موظف شدم و بعد از سفر نا تمام در تاشکند و خود کشی یکی از اعضای گروپ به کابل آمدم و یا شاید هم خواسته شدم و به یکی از اداره های خدمات اطلاعات دولتی در بخش جوانان بنا بر تقاضای آمر سیاسی آن ادره یعنی ریاست ده موظف شدم تا به مدیریت جوانان و بعد از پلنوم 18 غرض با سواد شدن و آموختن به یکی از موسسات تحصیلی به مسکو اعزام شدم در جریان تحصیل بار بار دوستی تقاضای فرار را نمود تا به آلمان با خانواده یکجا فرار کنم ولی برای من وطن و خدمت به وطن و پیوند رفاقت و حزبیت اولویت داشت این پیشنهاد را نذپرفته به وطن برگشتم و به اداره مربوطه خویش مراجعه نمودم دیدم که فضا و هوا طور دیگر است و زمام داری از سخره به مقیم پیکار مشهور به« مقیم کور» که با یک چشم ده دید داشت، انتقال نموده است . شرایط کار را نا مساعد دانسته تا تعین سرنوشت بعد از یک بگو مگو با مقیم پیکار در گوشه خانه نشستم تا با وساطت رفیق داود مازیار و حمایت رفیق مزدک از وزارت امنیت دولتی سبک دوش و به شورای مرکزی ایفای وظیفه نمودم باز هم سروکارم با جوانان در شعبه روابط سیاسی حزب که به ریاست رفیق سخی مرجان و معاون بخش هم رفیق اسلم بود الی سه روز فبل از سقوط حزب مصروف بودم. . یاد از خاطره ها بود نه خود نمائی اگر جسارت نمده باشم و کمبود صورت گرفته باشد همکاران با بزرگی و فهم والای که دارند این کمترین را معذور بدارند . در فرجام آنچه ذهنم یاری کرد ولازم بود به شکل پراگنده با شما شریک ساختم و آنچه در ختم میخواهم بنویسم چنین قلم زده و سیاه مشق میدارم . برای همه ما زمانی یا اوغایتا کلمه رفیق با عظمت تر و الا تر از هر کلمه دیگر بود رفیق یعنی برادر ، همدرد ، همدل و یار روزگار خوب وبد . متاسفانه رویداد های سیاسی بنا بروابستگی سازمان به حزب و عضویت ما در حزب شرایط را تیره و روابط و صمیمیت ها را خدشه دار ساخت بدون اینکه همه به این اصل فکر میکردیم زمانی که تصمیم را برادر بزرگ اتخاذ نماید آن تصمیم باید عملی گردد که چنان هم شد بجان یک دیگر فتادیم و بد بینی ها را ایجاد کردیم روی جزئیات آن در این خاطره نمی پردازم چون آن حادثه و تغیر و تبدیل بدست ما نبود اسناد محرم کمیته مرکزی حزب کمونست شوروی سابق در زمینه صراحت دارد . . . تفاوت کاری سازمان با اتحادیه به برداشت من عبارت از استقلال یا نیمه استقلال اتحادیه از حزب بود چرا نیمه؟ به خاطریکه رهبری و کادر سازمان به شکل از اشکال رابطه تا سرحد عضویت کمیته مرکزی با حزب داشتند ولی در برنامه اتحادیه جوانا ن تفاوت کاری زیاد در نتاسب به سازمان دیده میشد . ما رفیق بودیم از رفیق عزیز گرامی در دیار مهاجرت عزیز و گرامی نسبت به رفیق بیشتر در سخن وقلم مورد استفاده است که با تاسف این هردو هم بنا بر دلایل زیر سوال قرار گرفت چه زیبا بود بیان بی آلایشانه کلمه رفیق . ! . . . بلی آنچه انجام دادیم و آرزو داشتیم سعادت مردم و آبادی و آزادی وطن بود ولی در همه این کرد و ناکرد ها کمودات وجود داشت که از عدم حضور ما خصم بهره میگرفت و سرمایه گذاری تبلیغانی میکرد . وآن هم دوری از دهقان ، پیشه ور ، کارگر وروحانوین بود ما کمتر به رسم و عنعنه مردم ما توجه می نودیم مساجد محل پروپاگند خصم بود و ما همه در دوران حاکمیت به آن ارزش نمی دادیم چون باور به آن نداشتیم ولسوالی ها را و مکاتب را با ساختن خانه های دوستی خود نا امن و به آتش میکشانیدیم . کمتر به خواست های نسل جوان رسیدگی میکردیم و در نهایت خلاف مرام حزب که سازمان هم مقلد آن بود آزادی بیان و احزاب را تابوت نموده و به خاک سپردیم میدان را از خود دانسته و خود را عقل کامل می پنداشتیم . . همکاران محترم : در طول کار مشترک و بطور خاص در دیار مهاجرت و درد دوری از وطن و دوستان اگربا سیاه مشق ها ویا حضوری من خاطر را ازرده و سبب ناراحتی رفیق شده باشم پوزش میخواهم صراحت میدهم که برای من همه با هر گرایش و دیدگاه و آرمان که اند رفیق اند وقابل حرمت . اگر در جای زیاده روی در تبارز خود نموده ام هرگز هدف خود نمائی نبوده بلکه خود را مانند همه اعضای عضو برگه دانسته و فکر میکردم از حق خود استفاده می نمایم هر چه بوده روبرو گفته و یانوشته ام هر گز از عقب به خنجر زدن مواصلت نکرده و رسم یاری و رفاقت نشکسته ام برای من همدلی ، همرنگی و صمیمیت رفقایم چون هوا جهت تنفس ارزش داشت ودارد و اگر عزیز و گرامی نوشتم در آن کلمه هیچ مرض و غرض سیاسی . بادرود ها و الوداع وجود نداشته و این واژه ها برایم در شرایط غیر وابستگی سیاسی و تشکیلاتی قدسیت و اولویت دارند . همه را حرمت میگذارم و همه برای من عزیز و گرامی اید بادرود