یادواره هایی از احمدشاه «راستا» قسمت نزدهم و بیستم

  یادواره هایی از احمدشاه «راستا» 

قسمت نزدهم و بیستم

روزهای زندان :

پدرم،درگرمای سوزان پیوسته میوه وسبزی می آورد،همه بدون شست و شو،آن را با ولع میخوردند.فغانم بالا شد. من میوه ها رامی شستم. سپس در بشقاب گذاشته، می خوردم.
آنهابا استهزا به همدیگر می گفتند:« وگوره، وگوره! دا پاک خوره کابلی وگوره! ».می گفتند و قهقه می خندیدند.
درده وقریه،میوه و ترکاری را از زمین و یا درخت می چینند و می خورند.آنها هرگز ميوه را نشسته بودند.
روزی، پیش چشم آنها،تسمم غذایی شدم.حالتم از هرسوخراب شد.مانند لته ی کهنه و نیمه جان بودم.دوکتورآمد.سیروم تزریق کرد.
آنها به روى ” ميكروب” شادمانه می خندیدند…
روزی،پولیس ها چلم آوردند.همه به نوبت بوغه یی زدند.سپس نصوار.منهم شوق کردم .پس ازسه چهار دود،یک کپه نصوارهم به دهن گذاشتم.هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دنيا دورسرم را درنوردید. آسمان به دیدگانم تیره گشت. رنگم سپید پریده بود.مانند مار به خود مپیچیدم.افتیدم به زمین.قی کردم. « نه در رفتن حرکت بود و نه در ماندن سکونی».همه دست پاچه شده بودند. بیست و چهار ساعت تمام با دل بدی در بستر،بى حال غنوده بودم.
روزها گذشت ،هفته هاوماه ها همچنین، اما از رفقای پرچمی و رهبری هرگز نه سلامی، نه کلامی و نه پیامی.پدرم نیشخند گونه بمن گفت:
کجاست حزبت؟ کجاست رهبری ؟اگر خانواده ات نبود ؟!
دران زمان ،بگمانم منشی ناحیه مان دوکتور نجیب الله بود. در رده های پایین افرادی چون ظاهر طنین و حمید روغ.
گفتم :درین حزب هرکس بار خود را می برد.آنها از خودو من از خود را…
شاید رهبری مانرا پایینی ها گزارش نادرست داده باشد. حتمن از جریان، روزی آگاهی خواهند یافت.ولی در درون شرمسارم. حرفی نداشتم به پدر .
روزی عبد الرحمن کوچی با یار محمد برادر بزرگسال فرید آمدند. گاهيكه، فریدرا با جمعی از رفقای حزبی به زندان وحشتناک دهمزنگ برده بودند.دیگر در تمام مدت زندان،یک بار هم از رفقای انقلابی و رهبری پرچم کسی سراغ مان نیامد و نپرسید که چرا و برای چه زندانی شده ایم، چه می خوریم و چگونه بسر میبریم؟
همانجا مفهوم اصل زرین لنینی! : «در کار زارمبارزه،مسولیت ها فردیست و رهبری جمعی…» را بخوبی دانستم!
———-
در فرتورنخست،گل آغا عبد الغنی، صدیق الله ، محمد علی ،عبد الهادی پروانی،احمدشاه،هاشم، محب بارش، شخص نشسته بصیر وردک خفیه پولیس با سربازان محافظ
در فرتور دوم،صدیق الله، ضابط مختار خان،احمدشاه، محمد علی، و تانه دار



فریادی برای رهایی

بخش بیستم:
«خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی خوشا اگرنه رها زیستن، مردن به از رهایی» 
روزهای مان همچنین، سردوبیحال درزندان، آسیمه سر میگذشت. روز های عقیم و نازا. از ترس خفیه پولیس وبازرسی،نمیتوانستیم به کتاب وحتا آثارادبی دسترسی داشته باشیم.هرهفته تورن حیات الله پغمانی افسر قرارگاه پولیس نمایان میشد و سراپای بسترما را با گوشه گوشه ی اتاق،زیرورومیکرد.تنها کتاب های مکتب و فورمول های ریاضی رفیق روز های دیوار بلند نومیدی من بود.
گاهی دلتنگ میشدم. برای مادرم. برای خانواده.برای برادران و خواهران .برای رفقا و همبازی هایم. برای کلاس درسی دلم می تپید.برای مکتب و هم کلاسی ها. برای فضای زیبای اتاق کوچکم که روز ها با آرامش درانجا به درس ها آمادگی میگرفتم. برای اینکه دیگران امسال به دانشگاه میروند و من در بندم. برای بازی های فوتبال در چمن های ببرک و حصه دوم کارته پروان. برای آنهمه گلگشت ها و شادمانگی های جوانی با رفیق ها ودوستانم.دلم می فشرد که برنامه ام برای ورود به دانشگاه پاشان و درجه بلند پیروزی درآزمون ورود به دانشگاه ازان من نشد.می خواستم روزی حقوق را تمام کنم،داکترعلوم اجتماعی واستاد دانشگاه شوم.آشیانه ی خیالم ویران شده بود.نمیدانستم محتوم چه سرنوشتی خواهم بود.
روزها رابامایوسیت وعصبانیت شام میکردم.دلتنگم برای اینکه از لانه و آشیانه ی خویش بدورم.
«آه این پرنده در قفس تنگ نمی خواند».
پدرم پیوسته به دیدنم می آمد.ظهیر الدین برادرم برایم پول می آورد.فریدون برادرم با حسرت بمن نگاه میکرد. میدانم که مادرم شبانه خواب نداشت. پدرم را زمین و زمان جا نمیداد. هرچه شده میخواست پسرش را از بند برهاند.عاصی،سرگردان وخشمگین بر پسر تبهکار بود.میگویند هر لحظه پلانی میساخت برای رهایی فرزندش. پدربرای رهایی ام کدام در را که نزد و کدام دفترکه نرفت.چهارماه واندی فکروذکرش این بود که چگونه پسرش را دو باره به خانه برگرداند.پدرهرروز بمن بشارت میداد که: پرونده ات تکمیل است وعنقریب تو را رها میکنند.
من با بی باوری بسویش مینگریستم.چه میتوانستم که سکوت نکنم.اتاق محقرنیمه تاریک،لچ و برهنه با هم سلول هایم برایم دلگیرتروخسته کن تر شده بودند.چهار دیوارآن باستون های چوبی پوسیده که با تار های جولا گگ آذین بسته بود،با هم وحدت میکانیکی و ناگزیر داشتند.جبرزمان ما دربند ها را باهم یک جا ساخته بود.زبان همدیگررا کمترمی دانستیم. فرهنگ ها باهم سر جنگ داشتند.شیوه ی خوردن، پوشیدن و صحبت،هم خوانی نداشت.رعایت آداب معاشرت دشواری آفریده بود.تنها دربند بودن همه ی را بهم پیوند داده بود.
روزها وهفته ها چنین با دلتنگی میگذشتند.تابستان گرم و سوزان با سکوت و آهستگی جایش را به خزان دل انگیزساطع ساخت.در صبحگاهان یک روز خزانی،سه چهار سربازبا افسرپولیس آمدند.نام من و گل آغا عبد الغنی راخواندند.گفتند: برخیزیدکه به جایی دیگری میروییم.
شک ودلهره سراپایم رافراگرفته بود.از پیش ها میدانستیم که این حکومت و سرکار بر بنیاد ظلم، کشتار، زجر، شکنجه ،بی عدالتی وبرخورد های غیر قانونی ساخته شده.میگفتند، محمد داوود شخص دیوانه است.پیش ازما میوند وال را با تعدادی ازجنرال ها اعدام کرده بود. دلهره داشتیم.تصورمیکردیم شاید ما را به دهمزنگ ببرند و یاهم به کشتار گاه.دهمزنگ، زندانی که از نام بردنش موبراندام راست میشد.بازهم در جیپ روسی ما را بردند. نیم ساعت در خم و پیچ کوچه های کابل با ذهن سرگردان در جدال بودیم. نمیدانستیم چه سرنوشتی میزبان این راه گمگشته ی مان خواهدبود.دیدیم آهسته آهسته برستیغ تپه یی، بلند میشویم. پس از یک ساعتی بربام آنجا رسیدیم.گارد، سخت بدانجاچشم داشت. رفتیم به قصربا شکوه و بزرگ. به سوی صالون مخوف و سهمگین که دیوار های بلندرا سقف باکنگره هایش بهم پینه کرده بود.ازتنگایی پیچا پیچ گذشتیم.
« دیوار ها بلند، دیوار ها چون نومیدی بلندند ».
فضای مخوف بر گوشه های آنجا حکمفرمایی داشت.فضای رسمی، با سکوت کشنده. گفتند اینجا محکمه ی عالی نظامیست.دیوان حرب.در تپه ی تاج بیگ.
درتخییل خویش برسرنوشت نامعلوم اندیشه میکردیم.یکی دو ساعتی گذشت.دیدم کسی دیگری را باغل وزنجیروزولانه آوردند.او فرید بود.کمی چاقتر تروورم کرده تر. با هم فشرده ،نجوا کنان درود گفتیم. محافظین تفنگ بردوش با دقت ودوچشمه ماراخیره خیره نظاره میکردند. با زهر چشم بما تلقین میکردند که بیشتر حرفی برزبان نیاریم.فضا سهمگین و مخوف بود. شایدپس ازچهارونیم ماه فرید را بازدیده بودم.آرام، متین، استواروسر بلند در سکوت اندیشه فرورفته بود.حرف هایی میان ما رد و بدل شد.پس ازلحظه های ملالت بارودراز نوبت من و گل آغا غنی رسید.ما را به دادگاه بردند.جنرال ها و افسران یک صف درپشت ایوان نشسته اند.هرگوشه یی محافظی بی نفس ولی با سلاح ایستاده.دانستم که این جا«محکمه ی اختصاصی نظامی است».پرسش هاو پاسخ هاشروع شد.شاید ساعتی سپری شد.در فرجام گفتند: این شخص و عبد الغنی الزامیتی ندارند.همانجا ابلاغ کردند که شما آزادید.سپس ازفضای رعب برون مان کردند.ازدهلیز های پرخم و پیچ و نیمه تاریک سهمگین آن گذشتیم. دردفتری ،حکم دادگاه را مکتوب کردند و ما را بردند بیرون.ما دیگرآزاد بودیم. هوا بوی آزادی داشت. آسمان صاف و نیلگون بود. اشعه ی خورشید برایم پیام رهایی داشت.جهان بدیده ام نرم و ملایم شده بود.نسیم سرد عصر گاهی می وزید.چهره های عبوس و خسته ی مارا نوازش میداد.افق را روشنتر و شفاف تر میدیدم.دانستم که از چارچوب پنجره ی شکسته ی زندان رهایی یافتم.مرتعش بودم. سپس مرا بردند به ولایت کابل.درانجا پدرم چشم براهم بود. دیگر هیچ چیزی را ازانجا بر نداشتم.به خانه رفتم.مادرم تمام روز رالحظه شماری کرده بود.نمیدانم چقدردستانش را برگرنم انداخت.گریست.از سرورویم بوسید.در کاشانه ی غم زده ی مان، نورسرورو شادمانی دو باره پرافشاند.در کوچه و محله ی مان همه شادمان بودند که پسر همسایه از بند رسته است.نمیدانم کی ها بخانه ی مان آمده بودند.غریو شاد مانی برپا بود.سفره ی مان آنشب رنگین بود.
من امشب دو باره در آغوش پر محبت خانواده، زیر سایه ی تفقد پدروباران اشک های مادر غنوده بودم.من آزادم و آسوده ام. آنشب برآبگینه ی فرجام فاخر شنامیکردم.آنشب،رهاازغوغای عابرین یله گرد شب پرست،عاری ازسرو صدای پهره تحویلی وخُروپُف همبندان،آنسوی مرز زندان با آرامش خوابیدم.