گفتنی های لازم و ضروری در باره ی کتاب « رها در باد » ( بخش هژدهم )

غفار عریف

گفتنی های لازم و ضروری در باره ی

کتاب « رها در باد »

( بخش هژدهم )

        روبرت ليوند،
جامعه شناس فقيد امريکايی گفته ی پرارزش و نغزی دارد:

         « باور کردن
به يک دروغ ، دروغی که انسان آن را صدها بار شنيده ، کار آسان است؛ نسبت به پذيرش و
باورمند شدن به يک حقيقت ، حقيقتی که انسان هرگز آن را نشنيده است.» ( برگردان از
متن آلمانی )

          سخن با معنی
متفکر شهير امريکايی با اين نگاشته ی پرمغز هلموت 
ديپل ، فيلسوف و ادبيات شناس آلمانی و نظريه پرداز در عرصه ی شعر، ارتباط
عميق پيدا می کند:

          « [ گاهی ] انسان در ارزيابی ها و داوری
های [ نادرست ] و پيش از وقت خود روی [ شماری ] از قضايا ، بسيار عجله به خرج می
دهد ؛ بنابران با اين کار خود و به همين علت ، متأسفانه راجع به پاره ای از مسائل
، بی ملاحظه و فاقد آگاهی باقی می ماند.» ( برگردان از متن آلمانی )

          درپرتو گفتار
پربهای هردو دانشمند ( امريکايی و آلمانی ) که دربالا از آنان نقل قول شد، بخاطر
تشخيص و خط فاصل کشيدن ميان  حقيقت و دروغ
، فصل هفدهم ( صص 407 ـ 435 ) کتاب ” رها درباد ” را با عناوين : ”
جنايت های پنهان ” ، ” آن سوی پرده ها ” و ” فرجام خانوادۀ
خيبر ” که جز حرف های واهی و پوچ، چيز ديگری درآن ديده نمی شود، تا عمق افکار
باطل، زشتی و پليدی فکری، خود برتربينی جاهلانه، زبونی و پلشتی اخلاقی
حکايتگر(ثريا بهاء) را بيشتر از پيش ، برملا ساخته باشيم.

          در زير عنوان
” جنايتهای پنهان ” ( صص 407 ـ 417 ) نخستين سطر با اين لاف و گزاف گويی
ها  آغاز می يابد:

          « به رغم هر
آنچه روی می داد، من در خود يک احساس مقاومت و يک توان خستگی ناپذير می ديدم.
دريافته بودم که مردم اين تسليم ناپذيری مرا دوست دارند و به سويم کشانيده می
شوند. »

          برای دريافت
حقيقت و درک واقعيت و تفکيک آنها از خود بينی ولاف و ليف ، جادارد تا پرسيده شود
که اين دروغگوی خود ستا و تا گلو غرق در افکار ماليخوليايی؛ درجامعه ی افغانستان
درآن برهه ای ازتاريخ، از لحاظ نفوذ معنوی، سياسی و اجتماعی چه کاره بود؛ چی موقف
درخور ستايش ( رهبری حزب سياسی ـ سازمان اجتماعی ويا استاد دريکی از دانشگاههای
کشور) را داشت تا « مردم به سويش کشانيده می شدند»؟

تکيه برجای بزرگان نتوان يافت به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

( حافظ )

          در اين جا
نيز حکايتگر پس از آوردن حرف های تکراری ، بار دگر با سردادن قصه های بدور از
حقيقت، بی بنياد و بی ماهيت، خواسته خود را درچهره ی مدافع انسان و انسانيت ، حق و
عدالت جا بزند؛ يعنی آن چيزی که خودش درواقعيت امر، از آنها از سه منظر ( رفتار،
گفتار و کردار ) فرسخ ها فاصله دارد.

          اين حقه باز
بی شرم و لکه ی  ننگ بدامان اخلاق و
انسانيت، درکارزار پرداز دادن به افسانه سرايی های دروغين خود به شماری از زنان و
دختران پاکنهاد، شرافتمند و با عفت تاخت و تاز نموده که در اداره های رياست خدمات
دولتی ماموريت داشتند و کتابت می کردند و همه ی آنان را به نرخ ضعف اخلاقی و به
مقياس سرافگندگی خودش، سنجش نموده، پاکدامنی، عزت، آبرو و حيثيت آنان را زير سوال
برده است.

          پس از بهتان
گفتن و افترا بستن به آن زنان و دختران با وجدان و با شخصيت؛ حکايتگر خوشگذران (
ثريا بهاء) درپی بدنام کردن دوشيزه های با شرف و با وقار شاغل شغل در اداره ی
يونسکو برآمده؛ افسانه ی ساختگی و بی سروته ی محبوبه (صص 408 ـ 412) و قصه ی
نادرست ملالی (صص 413 ـ 415) را در پيوند داستان خودپرداز و بدور از حقيقت برقراری
تماس با ديپلمات عربستان سعودی، درج ياوه نامه ی بی بها و عاری از بهاء (رهادرباد)
نموده است که جز ذلت اخلاقی و ناشريفی خودش، چيز ديگری را به اثبات نمی رساند.

          تولستوی
بزرگ، نويسنده ی شهير و با عظمت سده ی نزدهم، در بحث پيرامون واژه های ”
زيبايی” و ” حقيقت ” ، درباره ی حقيقت نگاشته است:

          « آنچه را که
” حقيقت ” می ناميم، فقط توافق مابين بيان يا ، تعريف موضوع با اصل و
جوهر آن ويا ، توافقی است که مورد ادراک کلی موضوع، بين همۀ افراد وجود دارد.» (
هنرچيست؟ ، تأليف لئون تولستوی، ترجمه : کاوه دهگان، چاپ هفتم: 1364 ، ص 74 )

          آری ! در
ياوه سرايی ها و هرزه نويسی های حکايتگر، نه تنها در بيان و تعريف موضوع با اصل و
جوهر آن توافق ديده نمی شود؛ بلکه نمی تواند مقبول قبول و طرف پذيرش همه انسانهای
حق جو ، حق گو و حق شناس که به زيور بينش علمی ، خرِد ، تفکرسالم و انديشه ی فنا
ناپذير دفاع از حق ـ حقيقت و عدالت آراسته اند، نيز واقع گردد.

مرد همت اگر که تشنه بميرد

آب حيوان ز دست خضر نگيرد

عاقل آنکس بود که حرف کسی را

بی دليل ار ملک بود نپذيرد

” الهی قمشه ای “

                             (
نقل از کتاب: عروض و قافيه درشعر فارسی)

          در زير تيتر
” آن سوی پرده ها ” ( صص 418 ـ 435) ، حکايتگر در ارتباط به برخی مسائل
، انبوهی از دروغ های شاخدار را سرهم بندی کرده که زبان از بيان و قلم از نگارش
آنها ، خجالت می کشد.

          در اين جا
نيز ياوه نويسی درنمايشنامه ی مبتذل ” زير نظارت بودن اين شخصيت مهم (!) با
اهل بيت (!) ” در يکی از مهمانخانه های مربوط به رياست خدمات اطلاعات دولتی
در کارته ی وزيراکبرخان ، آغاز می يابد که با دادن نقش مهم به اسحق توخی بمثابه ی
پرسوناژ نخست در اين نمايش عروسکی ، حکايتگر تلاش ورزيده تا با خيمه شب بازیها و
پرده بازی ها ، طومار ننگين اتهام زنی و دروغ پردازی خود را درازتر سازد.

          رسواتر و بی
آزرم تر از آن اين که خانم بهاء درصحنه آرايی های اين نمايش سراب گونه ی خود با
تمام بی آبرويی و بی فضيلتی، پای” بابه رحمان”  آن پيرمرد سالمند روستايی را که بحيث نگهبان و
خدمتگار درمنزل کار می کرد، نيز در ماجرا ها دخيل ساخته و از زبان آن انسان پاک دل،
صادق و با صفا، حرف های پوچ و بی مقداری را درج فساد نامه ی خود نموده است.

          روايت کردن
داستان، آمدن خانمی به نام حبيبه در اين خلوتخانه و نشست و برخاست تنهايی با نجيب
الله ، از زبان ” بابه رحمان ” بسان روايت های ديگر از اين دست، هيچ
گاهی نمی تواند باور انسان را به صحت آن معتقد سازد. زيرا آن مرد سالمند، باتجربه
و روزگارديده و گرم و سرد زندگی را چشيده، هرگز تا سطح بی شرمی و بی حيايی
حکايتگر، سقوط در مرحله ی حضيض را برخود نمی پذيرفت.

          معلوم نيست
که دوستان به جان برابر نجيب الله (دکتر ولی کوهستانی ، نبی کوهستانی و طارق
کوهستانی) در رابطه به حرف های بی ادبانه ی حايتگر (صص 420 ـ 421) که خلاف کليه
موازين و اصول زندگی شرافتمندانه در کانون خانواده پنداشته می شود، چه موضعگيری
اختيار خواهند کرد ؟ بی صبرانه انتظار آن را داريم تا از زبان ايشان حرفی، سخنی و
کلامی (صوتی، تصويری، نگارشی ) بشنويم، ببينيم و بخوانيم و با دريافت حقيقت خرسند
گرديم!

          اين تنها آن
برادارن ” کوهستانی” نيستند که يک هرزه گوی فاقد تربيت و يک مريض بد
اخلاق ، با زيرپا گذاشتن حرمت به حريم خانواده ها، راجع به مسائل ناموسی و ناموس
داری آنان درکتاب پر از جعل و تزوير ” رها درباد” افسانه سرايی نموده
است؛ بلکه در برگه ( 422) درباره ی همسر قادر مياخيل و همسر شيربهادر ( وزير صحت
عامه دردوره ی رياست جمهوری نجيب الله , هم سبق وی در دانشکده ی طب دانشگاه کابل و
کارمند وزارت امنيت دولتی ) با کاربرد رکيک ترين و زشت ترين واژه ها ، حکايتها
آورده است.

          ديده شود که
اين آشنايان عزيز، پيرامون تعرض های بی شرمانه ی حکايتگر، چی خواهند گفت؟

زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در
سرست

فکر زاهد ديگر و سودای عاشق ديگرست

ناصحا دعوت مکن مارا به فردوس برين

کاستان همت صاحبدلان زآن برترست

گر براند از خانقا هم پير خلوت باک
نيست

ديگران را طاعت و مارا عنايت رهبرست

می به روی گلرخان خوردن خوش است اما
چه سود

کاين سعادت زاهدان شهرمارا کمترست

چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من

خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست

ما برندی برمقام قرب رفتيم و هنوز

همچنان پير ملامت گوی ما برمنبرست

داشت آن سودا که در پايت سراندازد
کمال

سر برفت و همچنانش اين تمنا در سرست

” کمال خجندی”

          حيرت آورتر
اين است، که اين شعبده باز شهرت طلب و هوس ران و شهوت پرست ( ثريا بهاء) ، در
کارزار ياوه گويی ها و هرزه لايی های استخباراتی خويش؛ کوشيده تا غلام فاروق
يعقوبی ( شريک رازهای پنهانی و استخباراتی نجيب الله ) را به سود خود ، در نقطه ی
مقابل وی قراردهد.

          يعقوبی بعد
از سقوط حاکميت خونين امين، نخست درپست معاون دوم و سپس معاون اول رياست خدمات
اطلاعات دولتی بود. درنيمه ی اخير سال 1364 با ارتقاء و تغيير نام آن رياست، به
صفت وزير امنيت دولتی مقررشد و پس از جنايت سياسی 14 ثور 1365 تا عضويت دفتر سياسی
کميته مرکزی ح. د. خ. ا ارتقاء پيدا کرد و تحت رهبری نجيب الله وظايف خود را در
مطابقت به خواستها و آرزوهای وی دنبال نمود. مزيد برآن، او بحيث يک پوليس تحصيل
کرده ، در حفظ رازداری کار و آن هم در امنيت دولتی شهرت داشت. اين هردو مطلب ذکر
شده به هيچ کسی پوشيده نيست.

          حکايتگر بی
سر وپا در کثافتکاری نگارشی خود با نقش دادن به همايون برادر خويش ، در درامه ی بی
ماهيت زندانی(!) شدن در مهمانخانه ی خدمات دولتی در کارته ی وزيراکبرخان، جريان
صحبت بين همايون و يعقوبی را به گونه ی زير پرداز داده است:

          « يعقوبی
برايش گفت : ” من از اين کين ستانی نجيب متأثرم . وی به بهانه های گوناگون
(!) می خواهد ثريا(!) را اذيت کند. نجيب می داند که من به خانواده ی شما احترام
زياد دارم و مانع آزارهايش(!) می شوم. بنابرآن با سيد کاظم رئيس خاد شش برضد ثريا
(!) دسيسه می سازد. خوب شد برايم گفتی من به زودی آنها را رها خواهم کرد. ” »
(صص 420 ـ 421)

          درحکايت بی
مايه ی بالا ، بنابر دو دليلی که در فوق گفته شد، کوچکترين نشانه ای از بيان حقيقت
وجود ندارد که بدون ترديد به بی ارزشی مسأله و بی بند وباری و لاابالی بودن
حکايتگر، صحه می گذارد.

          اين دروغگوی
ولگرد و لاقيد، چه کاره بود که يک اداره ی پرقدرت که مسؤوليت حراست ﻣﯿﻬﻦ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻥ
را ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﺎﻥ، ﺩﻫﺸﺖ ﺍﻓﮕﻨﺎﻥ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﻜﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﻭ خارجی افغانستان بدوش
داشت؛ به عوض پيشبرد و اجرای درست وظايف، مصروف بذر تخم دشمنی و خصومت باوی باشد؟

          در زيرعنوان
” فرجام خانوادۀ خيبر” (صص 431 ـ 435)، حکايتگردرباره ی مطالبی حرف زده
که حتا توليد کنندگان فيلم های عشقی سينمای “هاليود ” و ” باليود
” از خوانش آنها از شرم، زير آب عرق خواهند شد.

          همه آگاهان
سياسی ميهن مان می دانند که در دو دهه ی اخير، نام ، شخصيت ، سرگذشت زندگی ، سابقه
ی مبارزه ی سياسی استاد ميراکبر خيبر، درنزد شماری از سياست بازان ماجراجو و
بازيگران سياسی تجارت پيشه ، حيثيت يک متاع تجارتی سودآور را به خود گرفته و آنان
با استفاده ی سوء و ابزاری از اين حربه ، درپی آن برآمدند تا به آسانی به رقبای
سياسی و دشمنان شخصی خويش، اتهام وارد کنند و ضربه بزنند.

         درحقيقت کليه
کسانی که تا کنون در نبشته های خويش ازاين ترفند و ازاين وسيله ی محيلانه بهره
جسته اند، به گواهی تجربه ی زندگی سياسی و روند هستی ساز و دشمن سوز تاريخ ، همه
سر و ته  يک کرباس بوده اند و درعقب اين
روش مزورانه ، فقط هدف دشمنی با ح. د. خ. ا و مطرح ساختن خود را تعقيب نموده اند.

          وليک آنچه در
فساد نامه ی ” رهادرباد ” دراين ارتباط آورده شده، بيشتر از کارنامه های
جنايت پيشگان حرفه يی و تبهکاران مسلکی، سخن درميان است که يک سيهکار بد سرشت به
مرده های خوابيده درگورستان نسبت داده، بدون اين که برای اثبات گفتارهای خود،
اسناد موثقی را ارائه کرده باشد.

         دراين جا نجيب
الله ، احمدزی ، همچنان مادر و خواهرزاده ی شان آماج حملات قرارگرفته اند و در
مذمت و تخريب شخصيت آنان ، زشت ترين و رکيک ترين الفاظ و جمله ها به کار رفته است.

          « دروغ گفتن
بضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. چون برادران يوسف که بدروغی
موسوم شدند، نيز براست گفتن ايشان اعتماد نماند. قال بل سولت لکم انفسکم أمرأ »

يکی را که عادت بود راستی

خطايی رود درگذارند ازو

وگر نامور شد بقول دروغ

دگر راست باور ندارند ازو

(کليات سعدی، گلستان، براساس نسخه ی
محمد علی فروغی، چاپ ششم: 1383، ص 175)

          درفصل هژدهم
( صص 437 ـ 462) کتاب ” رهادرباد ” ، حکايتگر با گزينش تيترهای : ”
بازگشت از قربانگاه ” ، ” شوکران ” و ” انفجار سيب ” ،
سلسله ی واقعه آفرينی های دروغين را درجهان رؤياهای کاذب و شيطانی خويش، با دوری
گزينی از اصول منطق و جدايی از هوشمندی و بينش علمی و سالم ، به نقطه ی اوج خود
رسانيده و با درآمدن درسيمای کابوس، هذيان را جانشين واقعيت ساخته است.

          با حرف های
گرد آورده شده زيرعنوان ” بازگشت ازقربانگاه ” (صص 437 ـ 454)، بيمار
(!) دل آزار با دروغگويی های فتنه گرانه؛ زندگی و روابط انسانها را با يکديگر در
يک نظام سياسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی مترقی و انسانی که با لطف، زيبايی، صراحت،
راستی، شفقت و مهربانی… جريان داشت؛ درچوکات های ناپسند : زشتی ، نامهربانی،
کثافت، حقه بازی، توطئه، دسيسه ، بی رحمی… در سيمای يک دولت و حکومت وحشت ـ مسخ
نموده است.

          درآغاز کلام
، با خود صفتی ها، خود بزرگ بينی ها، خود منشی ها و ياوه گويی های حکايتگر که جز
تکرار مکررات ملال آورمانند گذشته، چيز ديگری نمی باشد، سرو کارداريم و بايست وقت
گران بهای خويش را در پای خوانش آن بگذاريم تا به عمق مشکل ” کافراندرونی
” وی داخل شده باشيم!

          دراين جا
نيز، صديق الله راهی ، يک موجود عاطل و باطل، خشک و بی عاطفه و شبيه به « يک
سنگواره شده » که از آوان کودکی از فضا و محيط ناسالم فاميلی به ارث گرفته، قلمداد
گرديده است.

          پيش از پرداختن
به اصل مطلب ، لازم می افتد تا با روايت های متضاد، شايعه پراگنی های محيلانه ،
افسانه سازی های دروغين که حکايتگر جهت مسخ حقايق و دادن رنگ سياسی به يک قضيه ی
بيخی ساده و معمولی، با زيرپا گذاشتن جوهر اخلاق و بی توجه به عقوبت وجدان، به
آنها توسل جسته، رسيدگی بعمل آيد.

          ـ آن گونه که
گفته آمد، حکايتگر خودخواه ، خود رأی، خود ستا ، خودنما ، خود پرست، خود منش و
خودکام با برتنی کردن ها چنين می پندارد که نسبت به همه شهروندان افغانستان، برتری
(!) و فوق العادگی (!) دارد؛ فلک رأی (!) فلک سرير(!) و فلک مرتبت (!) است . پس
بايد تمام شخصيت ها و دفاتر دولتی کليه وظايف خويش را کنار می گذاشتند و با امتياز
دهی ها مصروف ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ساختن خواست های رؤيايی ملکه ی حسن (!) می گرديدند؛

          ـ صدور
گذرنامه ( پاسپورت) به مقصد مسافرت به خارج از افغانستان، غرض معالجه ی بيماری، از
طريق رياست پاسپورت وزارت داخله و يا دفاتر مماثل آن، صورت می گرفت. بنابرآن به چه
علتی ، همايون به وزارت خارجه ، نزد زنده ياد محمود بريالی رفته، تقاضای گذرنامه
را کرده بود؟ (ص 439)

          به همگان
معلوم است که محمود بريالی وزير خارجه ی افغانستان نبود و کدام ماموريت دولتی
نداشت؛

          ـ بانوی
فرهيخته و بيدار دل، دوکتور اناهيتا راتبزاد درقسمت صدور گذرنامه دارای هيچ گونه
صلاحيت رسمی ( دولتی) و اداری نبود؛ لهذا به چی دليلی خواهر حکايتگر برای گرفتن
گذرنامه به داکتر صاحب راتبزاد مراجعه نموده بود؟

          درآن هنگام که نگارنده ی اين سطور، برگه
های اين فصل را برای داکترصاحب راتبزاد می خواند؛ ايشان با نيرومندی کامل فکری،
چنين مراجعه را يک دروغ محض خوانده و انزجارونفرت عميقش را دررابطه به اين دروغ
های شاخدار، ابرازداشتند؛

          ـ ثريا
پرليکا ، که در مکتب ح. د. خ. ا و مدرسۀ سازمان دموکراتيک زنان افغانستان آموزش
ديده ،از منظر خصلت و سجايای انسانی و ازلحاظ موقف سياسی و اجتماعی درميان زنان
افغانستان، بويژه در شهرکابل از وزنه ی سنگين و ازوجاهت لازم برخوردار بود و در يک
اداره ی مستقل کارمی کرد؛ بدين اساس هرگز زيرفرمان و امر و نهی نجيب الله قرار
نداشت، تا دستور می پذيرفت و به اداره ی يونسکو می رفت و راجع به يک بدکاره ی هوس
باز به کارمندان تفهيم می کرد…( ص 440)

          ـ زنده نام
جنرال گل آقا که در نام نيکی، شرافت، صداقت، پاکی ضمير، صفای معنوی، شهامت و وفاداری
به اعتقادهای حزبی و منافع ميهنش، سرآمد روزگار بود، وظايف و مکلفيتهای بس خطيری
برايش سپرده شده بود. بدين منظور خيلی بزرگ می انديشيد، نه اين که بالای يک مسأله
ی عادی و انفرادی به ميل و بخاطر گل روی يک شخص، درکميته مرکزی ح. د. خ. ا، برخورد
انتقادی نمايد؛ (ص 440)

          ـ همگام با
انحطاط فکری (عقل و منطق) و زوال درباتلاق دروغگويی وشايعه پراگنی، حکايتگر
بربنياد غرايزخود پرستانه و تمايلات منفی شخصيت سازی کاذبانه برای خود؛ درپهلوی
تخريب شخصيت انسانهای شريف و پاکدامن، تلاشهای مذبوحانه به خرج داده تا نشان دهد
که دراين دنيا هرچه است؛ اوی است؛ ديگران هيچ اند وهيچ !

         
حکايتگرازرفتن خود به بيمارستان چهارصد بستربه هدف معاينه و معالجه ياد
آوری بعمل آورده و درجريان صحبت و مشوره با پزشکان روسی، خانم سهيلا صديق، خوش نام
ترين و به شهرت رسيده ترين (درنيک سيرتی و نيکو سرشتی) پزشک زن در افغانستان،
بويژه درآن بيمارستان را شامل ماجرا ساخته و از زبان اين انسان شريف، صادق و پاکدل
اين دروغ را روايت کرده است:

          « داکتر
سهيلا در پشت سر داکتران روسی جا گرفت و بدون آن که آنها وی را ديده بتوانند، با
دست و چشمانش به سويم اشاره می کرد که نه بگويم و جراحی را قبول نکنم. من [ ثريا
بهاء] به زودی انجا را ترک کردم. داکتر سهيلا دردهليز با من [ ثريا بهاء] همراه
گشت و گفت: ” برای اين دو پزشک از بالا هدايت داده اند که به وسيلۀ جراحی تنت[تن]
ظريفت(!) راداغان کنند، افزون برنقشه های ديگری که دارند.”»( ص 441)

         خوب است که
بانوی شايسته و آزاده، داکتر صاحب سهيلا صديق شکر حيات دارند و آنچه اززبان شان به
دروغ روايت شده به خوانش می گيرند و ميان حق و باطل خط مرزی می کشند.

ماييم که اصل شادی و کان غميم

سرمايۀ داديم و نهاد ستميم

پستيم و بلنديم و کماليم و کميم

آيينۀ زنگ خورده و جام جميم

” خيام “

          آقای صديق
الله راهی در” قسمت دوم ” مقال خود تحت عنوان” فقر شخصيت و رها شدن
در گذرگه ای بادها ” با سوا ساختن رويدادها, در رابطه به موضوع بيماری و
چگونگی معالجه ی حکايتگر نگاشته است:

          « رويداد دوم

          خانم بهاء
بار اول درسال 1363 مطابق 1984 بيمارشد. دوکتوران معالج وی را به داشتن تومور در
مجرای بولی و ادراری اش تشخيص کردند. من [صديق الله] برای تداوی وی اقدام به گرفتن
پاسپورت مريضی برايش کردم
.

            محترم دوکتور نجيب الله با خواهش مستقيم از
سفير مجارستان خواهان موافقه عاجل تداوی وی گرديد و در طی ظرف سه روز موافقه تداوی
اش را از جانب مقامات مجارستانی دريافت کرد که خانم بهاء رهسپار کشورمذکورگرديد و
بعد از سپری نمودن دوماه کورس تداوی در بهترين شفاخانۀ شهر بوداپست صحتمند گرديده
دوباره به وطن برگشت بدون آنکه ” حق بقای فزيکی و حق حيات اش ” تهديد
گرديده باشد و محترم دوکتور نجيب الله اين بارهم ” احترام عميق به حيات
انسانها ” وبه گونه خاص آن

“احترام به حق حيات و رعايت حق کامل بقای فزيکی”
خانم بهاء که خود را مخالف اش می پنداشت بجا آورد و وی را صحتمند و سالم به
خانواده اش برگرداند.

          رويداد سوم

          خانم بهاء در
سال 1364 مطابق 1985 بار دوم مريض شد. اين بار دوکتوران معالج اش [ بيماری وی را
به داشتن ] تومور سرطان سينه تشخيص کردند؛ بعد از اکمال معاينات لازم در شفاخانه
های معتبر کابل باردگر محترم نجيب الله وی را در ظرف ده روز درتفاهم و موافقه با
مقامات سفارت چکوسلواکيا به پراک غرض تداوی فرستاد که بعد از اکمال کورس تداوی و
معاينات بس پيشرفته تشخيص کابل ترديد شد و با تکميل عمليه ای مموگرافی تشخيص به
عمل آوردند که وی سرطان ندارد. خانم بهاء بعد از سپری نمودن دورۀ تداوی و معاينات
دوباره به کابل با صحتمندی برگشت و ” حق حيات و حق بقای فزيکی اش ”
کاملاً رعايت گرديد آنهم از جانب مخالف اش محترم دوکتور نجيب الله رييس جمهور
افغانستان. » ( منبع سايت آزادی ـ دنمارک )

          خواننده ی عزيز،
توجه فرماييد !

          به مصداق
توضيح های همسر قبلی حکايتگر، اين عفريت دروغ باف با شارلاتانی های پر از حيله و
تزوير، حتا در حصه ی تشريح نوع بيماری که به سبب ابتلا به آن، امتياز معالجه ی
مجانی درکشور هنگری را بدست آورد ( دول سوسياليستی ، سالانه سهميه معينی را به
افغانستان تعيين می کردند که مطابق آن بيماران ملکی و نظامی به شکل رسمی معرفی می
گرديدند و بصورت رايگان در بيمارستانها تداوی می شدند. تکت پرواز رفت و برگشت بدان
جا و افغانستان نيز مجانی بود و هزينۀ آن را دولت ميزبان می پرداخت) از جعل نگاری
و مسخ حقايق دريغ نورزيده است.

          بنابران می
شود به راحتی برکليه ياوه سرايی ها و هرزه نويسی های حکايتگر در اين مورد ( صص 437
ـ 454 ) ، با خط درشت يک چليپای جانانه کشيد و به کاتبان، شرکاء نگارشی ومشوقين
رنگ باختۀ اين درامه نفرين فرستاد.

ای خامه های لاغرتان، ساقه های خشک

روييده در صحاری ی فقر آشنای خشک!

ای مغزهایتان، لزج بويناک عجز

ماسيده در سفال تهی کاسه های خشک!

ای فکرتان زبونی ی شب تاب بينوا

بيزار از آفتاب و ملول از هوای خشک !

ای پر فريب ياوه فروشان دوره گرد

انباشته به دامن تر ، عقل و رای خشک!

از دختران شهر ، غبار آفريده ايد

چون اژدها به يک نفس مرگزای خشک!

گفتی رسالت است؟ دريغا ضلالت است

اين چند لفظ بی هدف نارسای خشک !

ياد آور دريغ و زوال شگفتگی ست

چون خار و خس که مانده ز بستانسرای
خشک!

از دست تان صراحی ی ده قرن اعتبار

بر سنگ راه می شکند با صدای خشک !…

” سيمين بهبهانی “

          هرزه نگاری
های که درزير تيتر ” انفجار سيب ” ( صص 459 ـ 462) به خورد خوانندگان
عزيز داده شده، همه حرف های قالبی و کليشه يی بوده که مفاد آن با رياکاری، تظاهر، تقوا
فروشی و سوداگری فضل و کمال، عجين است وبا ذهنيگری ، مفاهيم تجريدی و برچسب زدن
های نارسا، پيوند عميق دارد.

          داستان
موهومی که با رؤيا های موهوم پرستانه ، در دفتر وزير تعليم و تربيه به تصوير آمده
( ص 460) نمونه های زيادی از آن در کتابهای ديو و پری چاپ شده در شيطان خانه های
بازار قصه خوانی پشاور پيدا می شود.

          واما کسانی که اين حکايتگرولگرد و شعبده باز
را دقيق می شناسند و با خوی و خصلت ناپسند وی از نزديک آشنا اند، بخوبی آگاه اند
که اقدام به اجرای يک وظيفه ی اخلاقی و خير خواهانه با شخصيت وخصايل او، هيچ گونه
توافق و سازگاری ندارد!

          صحنه سازی
های ميانتهی و مبتذل گويی های مضحک در رابطه به رفتن همايون به منزل غلام فاروق
يعقوبی، بخاطردادن گزارش پرتاب نارنجک (ص 462)، شباهت بيشتر به حکايت های خنده
آورملا نصرالدين دارد که تنها همين دوخواهرو برادررا دلشاد ساخته می تواند وبس!

          گرچه قصه ی
مشابهی درفصل هفدهم (صص 420 و 421) نيز آورده است؛ وليک درآن با حقيقت و صداقت در
گفتاروکردارهيچ پيوندی وجود ندارد.

( ادامه دارد )