«مردی و نامردی قدمی فاصله دارد» نویسنده : رفیق صلاح چهاردیوال

این جملۀ کوتاه مردمی، رمز و رازهای بی‌شماری را برملا می‌کند، ماسک تقلبی شجاعت و دلاوری بزدلان را می‌درد، ماهیت ادعاهای دروغین رفاقت، از خودگذری و فداکاری در مقابل رفیق و دوست را رسوا می‌سازد و در یک جمله؛ خاصیت پوسیدگی فکر و عمل دروغگویان و مفتریان را نشان می‌دهد و چهره اصلی آنانی را که به خود بزرگ‌بینی و بزرگ سازی تن و روان خویش، قلم می‌زنند، و از نام و نشان و کارنامه‌های دوست و رفیق، تنها برای منفعت خویش بهره برداری می‌نمایند، به وجه احسن نمایان می‌سازد.
نمونۀ برجسته صادق بودن این جمله را می‌توان در مورد سلیمان لایق با ارائه مثالی توضیح بیشتر داد:
سلیمان لایق خسربرۀ شهید استاد خیبر است و ده ها نه، بل صدها و هزارهار بار در نظم و نثر از رفاقت، دوستی، همفکری، هم‌رازی و… با او یاد کرده است و به یاد او تمساح‌گونه گریسته است و صدها ورق را در وصف او سیاه کرده و “خورجین اسرار نوعی مداری گری” خویش را با آن پر نموده و با استفاده از این رابطه‌ها، بر حریفان و رقیبان خویش نامردانه تاخته و باربار اتهامات گوناگون را بر آنها وارد نموده است. اما این همه ادعاها و مدعاهای بالابلند … در یک نوشتۀ فرزندش (غرزی) به باطله‌دانی انداخته شده و بر آن چلیپا گذاشت شده است.
صحبت بر سر چند جملۀ است که در کتاب پرآوازۀ «پروندۀ ناپدید» سیاسنگ از قلم غرزی نقل شده است که در صفحۀ 47 و 48 آن چنین می‌خوانیم:
«چیزی پیش از ساعت دوازده شب ۲۷ حمل ۱۳۵7، درب آهنی منزل ما در سرک دوم کارته پروان به شدت زده شد. من نزدیکترین آدم به درب کوچه بودم. از بالای کلکین پرسیدم کیست؟
آوازی بلند شد: «پدرت خانه است؟»
تا لحظه‌یی که به بستر می‌رفتم پدرم از بیرون بر نگشته بود. گفتم: پدرم هنوز به خانه نیامده.
آدم ناآشنا پافشاری نمود تا دروازه را باز کنم. من پیوسته رد می‌کردم و نمی‌خواستم در آن نیمه شب در را به روی فرد ناشناخته باز کنم.
مرد ناآشنا گفت: خیبر را می‌شناسی؟
گفتم بلی.
گفت زخم برداشته است و مجبوریم با خانوادۀ شما به حيث يگانه قریب وی، چند مسئله را در میان بگذاریم. لطفاً نترس. من کارمند وزرات داخله هستم. در را باز کن.
با شنیدن این حرف استخوان‌هایم به لرزه افتادند. بی‌روحیه شدم و سر از پا گم کردم. دویدم به طرف اطاق مادرم و وی را بیدار ساختم. همینجا متوجه شدم که پدرم نیز برگشته و به خواب رفته است. در آن شب‌ها بی‌خوابی‌های پدرم سبب می‌شد تا از تابلیت خواب استفاده کند، اما مجبور شدم او را هم بیدار کنم. آنچه از ناشناس پشت درب شنیده بودم، نقل کردم.
گفت برو در را باز کن و ببین که حرف از چه قرار است. از حضور من در منزل چیزی نگویی تا معلوم شود که حرف چیست.
همین که در را گشودم دست نامرئی مرا با شتاب به بیرون کشید و متوجه شدم که گروهی از آدم‌ها در لباس پولیس در زیر سایه دیوارهای حویلی در کمین نشسته اند. آدمی که مرا به سوی خود کشانده بود همان بود که با من از پس دروازه مذاکره می‌کرد. چند افسر هم در دور و برش ایستاده بودند. دوباره پرسید پدرت راستی در منزل نیست؟
گفتم نه.
مرد پس از معرفی خود و سرمأمور محل و مأمور پولیس جنایی محل گفت: میر اکبر خیبر از طرف افراد ناشناس در پهلوی مطبعه دولتی به قتل رسیده و جسدش در محل حادثه است. پولیس دانست که شما از خویشان نام برده می‌باشید. می‌خواستیم که کسی از شماها جسد را شناسایی کند تا بعداً به طب عدلی انتقال بیابد.
با شنیدن این خبر سراسیمه شدم و گفتم کمی منتظر باشید تا با مادرم مشوره کنم. داخل منزل شدم و شنیدگی را با لکنت زبان با پدرم در میان گذاشتم. قرار ما این شد که باید من به جای پدر با پولیس بروم و جسد را شناسایی کنم. پدرم شاکی بود و اندیشه داشت که کدام دسیسه در کار نباشد، فلهذا من حاضر به رفتن شدم…» (متباقی را در کتاب بخوانید)
دقت نمایید، برای لایق از زبان پولیس گفته می‌شود که «…میراکبر خیبر به قتل رسیده است…» و جناب لایق بدون کوچکترین احساس همدردی و…، پسر نوبالغ خودرا “بلاگردان” گفته غرض تثبیت هویت مقتول با پولیس می‌فرستد. و چند روز بعد از آن خود با سرخمیده به درگاه همان پولیسی که سرش اعتماد نداشت و از دسیسه می‌ترسید، خودرا تسلیم می‌نماید.
آیا در چنین حالات و شنیدن خبر کشته شدن عزیزترین کس، عکس‌العمل طبیعی شخص چنین می‌باشد؟ و شخص تنها دربارۀ “دسیسه” می‌اندیشد؟ و از رفتن بر سر نعش خونین دوست و رفیق و شوهر خواهر، می‌ترسد؟
مگر دسیسۀ بزرگتر از کشته شدن میراکبر خیبر چه باید بوده باشد که لایق از آن هراس داشت؟
هیهات! حاضر نشدن بر سر «پیکر خونین و کفن کاغذین» خیبر …، این دیگر انتهای زوال اخلاق است.
پس آنهمه ادعاهای مناسبات صمیمانۀ خانوادگی، دوستی، رفاقت، صمیمیت، همراز بودن و… و… که بعد از آن سال‌ها ورد زبان لایق بود و در نظم و نثرش باربار با کلمات رنگین بکار برده شده، تنها کلمات میان خالی و پوکی بود، برای پرده پوشی از نیات خبیث و افکار پلید و در جهت اغوای مردم و انتقام گرفتن از دیگران و اجرای وظیفه… که از پدر برایش میراث مانده بود.
بگذار، باربار بر سر نام و کارنامه‌های زنده‌یاد خیبر تجارت و رقبای خویش را اهانت کنند و صدها دروغ و اتهام را به آنها نسبت دهند؛ ماهیت چنین “دغلکاران” در دو فرد لسان‌الغیب حافظ چنین بیان شده است:
«خوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان
تا سِیَه روی شود هر که در او غَش باشد»