گفتنی های لازم و ضروری در باره ی: کتاب ” رها در باد ” (بخش یازدهم )

غفار عریف

گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:

کتاب ” رها در باد “

(بخش یازدهم )

        « جمعی درس
معارف و سلوک می گویند، و خود بویی از معنی شفقت بر دماغ ایشان نورزیده است، و
برخی نسخه از عالم اخلاق نوشته اند، و احسانی از استعداد شان نبالیده. شخص درس
نخوانده ای اگر به حقیقت اهل کرم و بخشش باشد، ” آیینه ی فضل رحمانی ”
است؛ و فرد درس خوانده اگر بخیل باشد، بی تردید ”  معلم درسگاه شیطانی ” است. علم در مزاج
خسیس جز خست نمی افزاید.»

    ( برگرفته از
مقدمه ی دکتر پرویز عباسی داکانی بر رباعیات بیدل دهلوی، انتشارات الهام، ص 8  )

      و درست آنچه
را که در بالا به خوانش گرفتیم و از کتاب ” چهار عنصر ” تألیف حضرت
ابوالمعانی بیدل، در مقدمه بر رباعیات جا داده شده است؛ جلوه گاه آن را در فصول
کتاب ”  رها در باد ” که پِراز
ریا و دروغ، تزویر و شیطنت، هجو و هزل، لافزنی و گزافه گویی، هذیان و یاوه سرایی،
اغراق و خیال بافی، خودخواهی- تکبر و بلند پروازی … می باشد، بخوبی مشاهده می
نماییم.

         در فصل دهم (صص 225-247) کتاب ” رها
در باد ” بایست با خوانش مطالب زیر تیتر های: « آرزو های گمگشته »، «  یک ازدواج نا فرجام » ، « زن سرکش را باید شکست
» ، « انسان عروسک خیمه شب بازی نیست » ، « زن ضد زن » و « ناگهان چه زود، دیر می
شود! » لحظه های نفس گیر و خفقان آور را تحمل نمود؛ زیرا افسانه ها، خیال بافی ها،
صحنه آرایی ها، گزافه گویی ها، دروغگویی و ریاکاری ها همه به مقصد یگانه و بی
مانند جلوه دادن حکایتگر سرهم بندی شده و تا حول و حوش زندگی منسوبان فامیلش، چرخ
می خورند.

        از آن جایی
که قصه های ساختگی و بی ماهیت به روال گذشته همه تکراری هستند و هیچ نوع پیام و
بیان دلچسپ را، به جز کم زدن، تحقیر و توهین و بد گویی انسان ها، همچنان به اصطلاح
دشمنی (!) خانواده ی شوهرش [ صدیق الله ] با این مکاره و نیرنگ باز حرفوی، برای خواننده
نمی رساند. بنابر آن از تبصره روی مسایل پیش پا افتتیده و فاقد ارزش و اهمیت، صرف
نظر می گردد. تنها آن مواردی  مستلزم بحث
پنداشته می شوند، که صبغه ی سیاسی و اقتصادی دارند و باید با دقت بیشتر با آنها
برخورد صورت گیرد.

         به يک حکایت
ساختگی از این دست توجه فرمایید:

        در برگه های
( 235 و236 ) چنین آمده است:

       « نیمه روزی
من سرگرم خواندن مجله زن بودم که زنگ در به صدا آمد. در را باز کردم. دیدم زن
چادری پوشی پشت در ایستاده است. با دیدن من [ ثریا بها ] از زیر چادری سلام داد و
گفت: ” من کشیک دادم تا صدیق برون برود و تنها با خودت ببینم و گپ بزنم، می
توانم به خانه بیایم؟ ” گفتم : ” البته می توانید بیایید، اما چه کاری
با من دارید؟ ” زن با وارد شدن به درون خانه، پرده چادری اش را بلند کرد و
گفت: ” نورالله را می شناسی ؟ ” پرسیدم : ” کدام نورالله ؟ ”
او که جام چشمانش لبریز از اشک شده بود، گفت : ” نورالله پسر عموی صدیق را می
گویم و من مادرش هستم. ” گفتم : ” می شناسم. ولی صدیق می گفت نورالله
مادر ندارد. ” اما نگفتم که انها می گویند مادرش یک پتیاره بوده است. زن گفت:
” نه تنها می گویند که مادر ندارد، بلکه می گویند مادرش یک فاحشه بود. “….

         «… پس از
تولد نورالله، اختر محمد برای یک وجب زمین، شوهرم را به کاریز انداخت و مرده اش را
بیرون کشیدند. پس از مرگ شوهرم، اختر محمد خواست مرا به نام بیوه برادرش، برای خود
نکاح کند. با نورالله که سه ماهه بود از خانه فرار کردم و روی کشتزارها مرد مسنی
را دیدم و از وی خواستم تا مرا از دست برادر شوهرم نجات بدهد و گفتم: ” من
نمی خواهم با قاتل شوهرم نکاح کنم. زنش چون دیو سیاه به جانم افتاده است.”
مرد مسن گفت: ” می دانم، تو بسیار جوان و زیبا هستی، اما اگر بامن نکاح کنی،
تو را پناه می دهم. ” من برای رهایی از ستم این خانواده با وی نکاح کردم.
اختر محمد که نتوانست مرا نکاح کند، نورالله را بر بنیاد آیین قبیله از من گرفت.
من از غم نورالله بیمار شدم. سال هاست او را ندیده ام …. »

         توجه
فرمایید، خواننده ی عزیز!

         این حکایت
خلاف واقعیت تهمت سنگینی است بر پاکدامنی و حیثیت یک زن شریف و آبرومند که ذکر و
آوردن آن در این طومار ننگین و پر از شرم و خجالتی، پیش از این که به عزت و وقار
آن بانوی شرافتمند صدمه و آسیبی رسانیده باشد؛ بیشتر موجب شرمساری وتدنی حکایتگر و
بر ملا و ساقط شدن مقاصد شوم و پلید آن می گردد. زیرا در این افسانه حقیقتی ديده
نمی شود، لهذا نمی توان با ریاکاری، هذیان گویی، دروغ، خدعه، نیرنگ و مظلوم نمایی،
مردم را فریب داد!

        آنگونه که
در برگه ی (236) کتاب ” رها در باد ” تذکار رفته ( هرگاه حقیقت داشته
باشد ) آن بانوی با شرف، دختر زنده یاد محی الدین انیس، شهید راه جنبش مشروطیت و
شخصیت پر آوازه ی دنیای مطبوعات و ژورنالیسم، همچنان مبارز پرشور داعیه آزادی و
دموکراسی، در افغانستان بود. اگر واقعیت این بوده باشد که شوهرش را فقط بخاطر غصب ”
یک وجب زمین ” به کاريز انداختند و جسد بی جان و بی نفس وی را از آب بیرون
آوردند و خموشانه و پنهانی، دور از چشم مردم به خاک سپردند و حد اقل باز پرسی صورت
نگرفت و مجرم و قاتل بی کیفر باقی ماند، پس در شرایط آن روز گار، در جامعه قانون
جنگل حکمفرما بود.

       ولیک کدام
عقل سلیم و وجدان بیدار می تواند این دروغ زبونانه را بپذیرد که یک زن با نام و
نشان، یکجا با طفل سه ماهه خود، راه فرار را از منزل، در پیش می گیرد و در یک
کشتزار بدون آگاهی فامیل و موجودیت شاهد، ملا، مولوی و قاضی، حاضر می شود تا خشک و
خالی با یک مرد مسن عقد نکاح ببندد؟

         فرومایگی
در دروغ سازی و شرمساری در برابر حقیقت!

یک عمر به قصد جان، به تن زیست دلت.

جز مار نهان به پیرهن، چیست دلت؟

مریخ به تاج بست و تیراژه به بال-

زیباست؛ ولی خروس جنگی ست دلت!

” سیمین بهبهانی “

         و اما در
این حکایت دروغین یک نیت شوم و یک هدف پلید نهفته است که حکایتگر آنها را با عوام
فریبی در لای الفاظ و جمله های به ظاهر زیبا، پنهان ساخته است!

         ـ تخریب
شخصیت نورالله زیر نام فرزند یک زن فراری و …؛

         ـ کم زدن وی به سبب بی پروایی و بی علاقگی نسبت
به سرنوشت دردناک و اندوهبارمادرش.

       پرسش پیش می
آید که نورالله در سکوی یک دانشجوی دانشکده ی اقتصاد، همچنان بمثابه یک فعال سیاسی
و یک کادر حزبی؛ چگونه می توانست در این مورد بی علاقه باشد که نداند مادرش چه کسی
است و پدر کلان مادری اش چه کسی؟

         پاسخ درست به این پرسش و ساير موضوع های تذکار
رفته در بالا در ارتباط به پدر و مادرش را تنها نورالله می تواند، ارائه نماید و
بس!

        در فرجام به
سان سایر موضوع ها، حکایتگر افتخار فراهم آوری زمینه ی دیدار و شناسایی نورالله را
با مادرش و پایان بخشیدن به بیگانگی بین انان را، به خود اختصاص داده است:

          « زن را
خانه برادرم بردم. مادرم با دیدن دختر محی الدین انیس، این مبارز نستوه راه آزادی
با احساس دوگانه خوشی و اندوه گفت:

          ”
لعنت بر آن سرنوشتی که فرزندان انسان های بزرگ را در خانواده های کوچک و بدنام
پرتاب می کند. ” من با نورالله در مورد مادر و پدر بزرگ مبارزش گپ زدم. در
فرجام نورالله با مادرش دیدار کرد. » ( ص 237 )

هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ

ستمکاره ای خوانمش بی فروغ

به گرد دروغ ایچ گونه مگرد

چو گردی بود بخت را روی زرد

” فردوسی “

          خواننده ی
عزیز!

       هر قدر انسان
با خوانش برگه ها در متن کتاب ” رها در باد ” داخل می شود و به پیش می
رود، به همان اندازه با یک حقیقت تلخ روبه رو می گردد:

          سریال
لافیدن ها، دروغ بافی ها، قرینه سازی ها، هذیان گویی ها، هرزه لایی ها، لجن پراگنی
ها، بهتان گفتن ها، تهمت بستن ها، اتهام زدن ها، توهین کردن ها، دشنام دادن ها،
تحقیر نمودن ها … را از یک سو و سرکس خود خواهی، خود نمایی، خود پرستی، خود
ستایی، خود منشی و از خود راضی بودن حکایتگر را از سوی دیگر، پایانی نیست که نیست!

        به یک صحنه
آرایی آمیخته با لاف و دروغ توجه فرمایید:

          حکایتگر
پس از فراغت از دانشگاه به مقصد کاریابی به اداره ی مرکزی احصائیه مراجعه کرد و
دوست داشت در وزارت پلان کار کند. پس از چند روز آقای عبدالکریم حکیمی رئیس عمومی
آن اداره، بانوی حسن (!) را فراخواند و به سبب توانایی و استعداد این نابغه ی (!)
اقتصاد که عالی جناب رئیس صاحب، راجع به آن از قبل آگاهی داشت؛ در خطاب به وی گفت:
« من چگونه چنین دختری را از دست بدهم و به وزارت پلان معرفی کنم؟ من با استعداد
ترین ها را برای اداره خود نگه می دارم، زیرا اینجا یک مرکز علمی و پژوهشی است. »
( ص239 )

          پیشنهاد
جناب رئيس صاحب از سوی طالب العلم (!) و جوینده ی کار با مسرت پذیرفته شد و عز
تقرر حاصل کرد و مدیریت طرح و تحلیل بالایش اعتماد گردید.

        با آغاز به کار نمودن، وزیر [ رئیس اداره ی
مرکزی احصائیه ] ” پرونده های ارقام نفت و گاز شمال کشور” را برابیش
سپرد و گفت: « پرونده های نفت و گاز سری است همیشه در کشوی میزت قفل کنی، تا به
دست کسی نیفتد. » ( ص 239 )

       ” با
ژرف پویی (!) پرونده ها را باز نگری ” نمود و در آنها ” نه تنها
اشتباهات آماری، بلکه خیانت هایی را در بخش نفت و گاز شمال ” کشف کرد و یافته
های خود را با وزیر شریک ساخت ….

          لازم
نیست، خواننده ی سطور بالا، تعجب نماید که در این حکایت هزل گونه، حکایتگر دانش مسلکی
و کارهای علمی و پژوهشی را در جایگاه یک کارمند مبتدی، تازه کار ونو آموز به مسخره
گرفته و حرف را به ابتذال کشانیده است! زیرا از سالهای سال است که از کلیه سلول
های بدن و از همه حجره های مغز وی پراگنده شدن گند و تعفن خود صفتی و خود بزرگ
بینی به بیرون، جریان دارد و مشام آدمیان را اذیت می کند.

        درنخست، بست
ریاست و تشکیلات اداره ی مرکزی احصائیه هیچگاهی معادل و یا مساوی به وزارت نبود و
رئیس عمومی عضویت کابینه را نداشت و در مجلس وزرأ در جايگاه وزير، اشتراک نمی
نمود.

          اداره
مرکزی احصائیه بر طبق قانون و لایحه وظایف مربوطه، علاوه بر طبقه بندی علمی فعالیت
های اقتصادی و وقایع اجتماعی، وظیفه جمع آوری، تحلیل و پروسس آمار فعالیت های
اقتصادی- اجتماعی را در سکتور های اقتصاد ملی در سطح کل کشور، به پیش می برد و
نتایج حاصله از آن را در اختیار مراجع ذیربط قرار می داد تا الوُیت ها و نیاز مندی
های عامه در پلان ها و پروگرام های رشد اقتصادی ـ اجتماعی و در برنامه های انکشافی
و توسعه یی در نظر گرفته شود.

        آمار چگونگی
تحقق شاخص های پلان رشد اقتصادی ـ اجتماعی از سوی دفاتر سکتوری، پس از جمع آوری و
تحلیل توسط کارمندان سابقه دار، با تجربه و دارای مهارت های مسلکی،  در نشریه های اختصاصی سکتوری، در بروشورهای
معلوماتی، در پمفلت ها و در سالنامه ی احصائیه يی بازتاب می یافت و به اطلاع همگان
رسانیده می شد. مرجع اصلی آماردهی، وزارت ها، اداره ها و ریاست های مستقل بودند که
اعداد و ارقام و معلومات ها را درج فورمه های مرتبه ی دفاتر سکتوری اداره احصائیه
مرکزی می نمودند و غرض دسته بندی منظم، محاسبه ی دقیق و نشان دادن نتیجه بصورت
آمار، به دسترس شعبات احصائیه مرکزی می گذاشتند.

         از این
رو هیچ نوع ” پرونده ی سری ارقام ” نمی توانست وجود داشته باشد.

         اما جناب
حکیمی صاحب به مرض و خصلت دیگری گرفتار بود که کارمندان اداره مرکزی احصائیه از آن
بخوبی واقف بودند و ضرور نیست بخاطر حفظ حیا و عفت کلام ، بیشتر روی آن تبصره بعمل
آید.

         ( تذکار:
در فصل دهم چند بار واژه ی « کشو » به کار رفته که بین شهروندان افغانستان خیلی ها
نا مأنوس است و مورد استعمال ندارد، گرچه صادق هدایت این واژه را در داستان « زنده
بگور » به کار برده است.

        بهتر بود
بجای آن از واژه های : جعبه ی میز، روک میز، استفاده بعمل می آمد.)

من نمی دانم

ـ و همین درد مرا سخت می آزاردـ

که چرا انسان، این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش:

ـ چیزی از معجزه آن سوتر ـ

ره نبرده ست به اعجاز محبت،

چه دلیلی دارد؟

*   
*    *

چه دلیلی دارد

که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است!

*   
*    *

من بر آنم که درین دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم

که چرا انسان،

تا این حد،

با خوبی

بیگانه است.

و همین درد مرا سخت می آزارد!

” فریدون مشیری “

          و اما
آنچه ژان پل سارتر فیلسوف معروف فرانسوی در مکتب فلسفی ” اگسیستانسیالیزم ”
، با خط درشت: « انسان عروسک خیمه شب بازی نیست » گفته است، آن را به جایش می
گذاریم. ولیک بایست به مبانی این مکتب فلسفی توجه مبذول داشت و اصالت وجود را در
اندیشه های نظریه پردازان متفاوت آن جست و جو کرد، نه این که تنها سلیقه و تمایل
شخصی را ملاک قضاوت قرار داد!

         لیکن باید
گفت که حکایتگر بر اساس این اعتقاد سارتر: « چون انسان از لحاظ ماهیت امکان محض
است بنابر این آینده برای او مهم است. زیرا آنچه فرد از خود خواهد ساخت همان خواهد
بود بنابر این توجه به آینده جز اساسی حیات انسان است » ؛ به مسوولیت گریزی پناه
برده و در عوض، با مسوولیت پذیری وداع گفته و آن را ، در تاق نسیان گذاشته است!

        و اما در
فصل های آینده کتاب، مطالب بیشتر به بنیاد افکار و عقاید سوفسطایی که ادب و راه و
رسم پرداختن به الفاظ و ظاهر سازی است و محتوای مضامین فاقد درونمایه و تهی از
ارزش های ادبی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی می باشند، پرداز داده شده اند.

       حکایتگر و
کاتبان فصول با در پیشگیری روش سوفسطایی گری و گزینش فرهنگ پوسیده و سترون؛ به لفظ
پردازی، یاوه سرایی و ژاژ خایی پرداخته اند؛ در ضدیت با فرهنگ اصالت و ابتکار، به
بیهوده گویی و نغز نمایی میدان داده اند.

         تعصب ورزان
و مروجان حیله گری، عمده و پرچون فروشان بازار دروغ، دجاله ی دجالان حقیقت گریز،
شعبده بازان هذیان گو و چرند نویس، بیماران روانی و راه گمان افسرده، عنان قلم و
سخن را بدست گرفته، با فضل فروشی بر منطق، بر اندیشه و تفکر منطقی، بر حقیقت و
واقعیت تاخته اند.

          در کارزار سوفسطایی گری، دیده می شود که حکایتگر
و همکارانش، در دفاع از ارزش های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی حرف زده اند، اما
پراتیک زندگی نشان داده است که آنان در گفتار و کردار خود صادق نیستند.

          فلسفه می
آموزد: ریا، تزویر، تظاهر و ظاهر فریبی از زمره ی عوامل تأثیر گذار بر تزلزل ارزش
ها می باشند. نتیجه ی تزلزل ارزش ها بروز بی نظمی و هرج و مرج  اجتماعی در جامعه ی انسانی، زایل شدن شخصیت
آدمی و بی مبالاتی در برابر آرمان های ترقی و پیشرفت اجتماعی و رفاه عمومی، همچنان
آزادی فردی، دموکراسی و عدالت اجتماعی را می رساند.

       با همین
مقدمه و پیش در آمد بالا، فصل یازدهم صص 245 ـ 266 کتاب ” رها در باد ”
را تحت عناوین « آرامش پیش از توفان » ، « واپسین دیدار با استاد خیبر » و «
پیراهن حضرت عثمان » به چالش می کشیم.

( ادامه دارد )