یادواره هایی از رفیق احمدشاه «راستا»زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد، اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.Memories of Rafiq Ahmad Shah “Rasta”

سرطبیبی بود بنام فقیر الله خان. میگفتند از کابل آمده. محمد زاییست.من ازین گپ ها سردرنمی آوردم.چیزی که سبب لذت و خوشی نهانی و خشم و دلتنگی ظاهری ام میشد این بود که: داکتر دوسه دختر فیشنی، زیبا روی،جذاب ومستانه داشت. با مادوست بودند. دختران درکوچه وبازار،در کوی وبرزن، در خانه وهرجایی که گیرم می آوردند، می قاپیدند. بغلم میزدند. سرم را میان سینه های نرم ،گرم و معطرخویش میفشردند. تا می توانستد از رویم بوسه می زدند.من اینرا ازخدا میخواستم ولی با شیطنت و تظاهربرای اینکه شرمم را آب کنم،های و هوی وظاهرن نارضایتی نشان میدادم. دختران درهرصورتی کارخویش را میکردند.اینهم مردم محل را تحریک ومتجسس میساخت تا بیشتر بمن توجه و حسادت کنند و در پی آزارم برایند. ازینکه کجا متولد شدم نمیدانم. میگویند در شهرآرادرخانه ی مادرکلان مادری بدنیا آمدم.هنوز سه چهارسالم نبود که مسکن گزین قطغن زمین شدیم.آنجا دوا فروشی ای داشتیم بنام «عدالت درملتون». ازچهارسالگی ببعد حوادث برجسته نقش خاطرم است.در بخش مرکزی خان آباد ولایت کندزدرحومه ی پشتون نشین شهربسرمیبردیم. دوروبرمان پشتون های باجوری می زیستند.با آنها مناسبات نیکو داشتیم. میگویند کودکی خوش چهره بودم.کلوله، روی گوشت آلودوچاق. چشمان فراخ و لب های گُرده گُرده و پُر.بنابر گفته ی مادرم سرخ وسفید ، چاق و چله … ولی : طفلی ودامان مادرخوش بهشتی بوده است–تابپای خود روان گشتیم سرگردان شدیم ——————- روزی درتَب میسوختم . پدربکابل درسفر بود.مرا با خواهروبرادر بزرگتربه دواخانه ی پدر کلان فرستادند.آن مرد قوی هیگل، عصبانی وهیبتناک ،بادیدن من برآشفت.فریاد برآورد : خجالت نمیکشید!طفل چهارساله را چه کسی لب سرین زده؟!هرسه مانند برگ می لرزیدیم. نمیدانستیم چه خواهد شد. بیچاره نفهمید ،آن سرخی ازشدت تب است. سه کودک قدونیم قدازانجا فرار را برقرار مرجع ساختیم. ——————– درجوار خانه ی ما شخصی بود بنام نورامین خان باجوری.بزازبود. دختری داشت همسالم. کیمیا دخترک سفید چهره،با پوست شفاف همچوپنیر. چشمان روشنش بر قالب رویش بزرگتر می نمود.روی گِرد چوماه.موهای لشمّ القاسی سیاه، بیشتر سپیدش مینمود.«پیکی» پیشانی اش دوچندان زیبایش ساخته بود.ناخود آگاه مونِس گشتیم . همبازی شدیم. رفیق شدیم. دوست گشتیم.یاروعزیز همدیگر شدیم. روزانه با هم بازی میکردیم.آنها گاو شیری داشتند وماهم. باهم شیر خام گاومینوشیدیم.شاید سالی نگذشت که پای ما ازمرزخانه فرا تر رفت. به بازارهای جوار خانه ی مان کشید.بیخی بخاطر دارم که بیست و پنج پولی را تنگه ،پنجاه پولی را قِران و یک افغانیگی را روپیه می نامیدند.با تنگه و قِران به بازار میرفتیم.خربوزه میخریدیم.ده ها نوع خربوزه بود.پول ما کفاف خربوزه ی قندک میکرد. قندک خربوزه ی کوچک با رنگ سبز، بسیار شیرین ،خوش خور و بیضوی شکل بود. نمیدانم چه کسی بما قاش میکرد. با هم یکجا میخوردیم. کیف میکردیم.آهسته آهسته دوستی ما ژرفتر میگردید. به یک عشق استحاله میکرد.عشق، عشق پاک بود. پدر دختر که یک پشتون متعصب ومتدین بود به پدرم با لهجه ی پشتومیگفت: والله سرورجان !اینها عاشق های پاکند. هردومی خندیدند… رفته رفته قصه ی عشق ما بالا گرفت. چون قصه ی عشق بالا گیرد، فرجام یا ناکام شود یارسوا. در خانه، درکوی وبرزن و همه جا مردم برما چشم دوخته بودند.همزمان با پیشرفت سن که به پنج نزدیک میشد، قصه عشق ما نُقل مجلس ها بود.پدرم با هرمهمان خوانده ونا خوانده با طنز و کنایه ،حادثه ی عشق مرا به سخر میکشید. میگفت: همین دخترک را به بچه نکاح میکنیم.آهسته آهسته به یک مضمون حساس وشاید مضحک در خانواده، کوی وبرزن،خویشاوندان وهمه مبدل گردیدیم. کم کم حساسیت،شرم وحیا واحساس خجلت در روحم اوج میگرفت وبرتاروپودم میتنید. طعن ولعن به جایی رسید که برادران و خواهران درنزاع و دعواها، بجای نامم با کنایه کیمیا ام می گفتنند. غضب میکردم، رنج جانکاه را متحمل میگشتم .عذاب میکشیدم.میگریستم.بدین شیوه در کارزار منازاعات خواهروبرادر، آنها ازمن سخت انتقام میکشیدند. این طعنه ها ، کنایه ها و شلاق زدن ها به یک پاشنه ی هاشیل بر روانم مبدل گشته بود.کافی بود که دربرابرهرعمل مشروع ونامشروعم بمن کیمیا خطاب کنند ومن مانند مار بخود بپیچم وزارزارگریه سردهم. آخر خیلی شرم بود.بچه ده سفر، نامش مظفر. هنوز پنج ساله و زن داریاعاشق !؟ روزها بدین منوال گذشت.از همسایه تا کوچه و بازاروهرکسی که مرا میشناختند ازین رسوایی خبر شدند. هرکسی به طریقی برمن یک پرزه و پرتک می پراند.روزی شد که ما ازانجا کوچیدیم. نمیدانم و بخاطر ندارم، چگونه رنج جدایی و دوری او را باحَجَب وحیا با خودبردم و تحمل کردم.ولی ازان پس تا سنین چهارده و پانزده اعضای خانواده برای توبیخم،همین نام کیمیا را بکار میبردند.حساسیت من با عشق، زن، دختر، ازدواج،از همین جا سرچشمه گرفت.
دوم: راننده یی داشتیم ابراهیم نام. بگمانم اهل حومه ی شمال کابل بوده باشد.سفید چهره،میانه قد،با خال های چیچک، کلاه قره قلی بسربا پیراهن و تنبان محلی.مرد خوش مشرب ،خندان، بزله گوکه لبخند همیشگی برلب داشت.از بچگی زندارش کرده بودند. آزارم میداد. روزی به پدرم گفت : «همشیره یی دارم، بنام بی بی گل.او را به زنی همی بچه میتم…» همه خندیدند ومن زیرزیرزمین رفتم.چاره یی نداشتم جزاینکه زارزاردردل بگریم.پس ازان هر گاهیکه ابراهیم مرادر کوچه وبازارمیدید،با آواز بلند صدا میزد: « احمدشاه جان! همشیره پِشپَلق میزنه…!» سنگ بردست، گریه کنان ابراهیم پیش ومن ازپشتش میدویدم . هیاآت که هیچگاه سنگم به هدف نخورد. ————————–————————
یکی دوروز بود که ابراهیم راننده به وظیفه نیامد.پدرم با پرس و پال دانست که ابراهیم زندانی شده. حاکم شخصی بود بنام ستار خان از بایان پروان. نمونه ی اشرافیت هاشم خانی. قاق، لاغری .وقتی حرف میزد نصف صدایش از بینی اش بیرون میشد. حاکم ستار خان مرد مستبد، ظالم و دیکتاتور بود. زمانیکه مجرم و یا گنه کاری را نزدش میآوردند،بردیوان مینشست .امر میکرد: بزنیش! بزنیش! تاخونش بریزه…! سپاهیان تا توان داشتند متهم را میزدند. خوشبخت آنی بود تا ازدهن،بینی، یا گوشش خون فواره میکرد. سپس حرف حاکم به کرسی نشسته بود و جزا های بعدی لاجرم که به وقت دیگرونوبت بعدی موکول بود.با این حال او با پدرم بنا بر مجبوریت های صحی دوست بود .اتفاقن که پسان ها همسایه هم شدیم. پدرم وقتی به حاکم ستار خان مراجعه کرد، او با حدس و گمان انگاشت که ابراهیم قاتل و دزد است .وقتی پدرم با هزاران خواری، فرصت دیداروصحبت با ابراهیم راننده را کمایی کرد،دریافت که درین دوسه شب گذشته، پولیس برای گرفتن اقرارواعتراف، او را با صد ها شکل جزاهای عبدا لرحمن خانی و نادر خانی آشنا ساخته: قین و فانه، روغن داغ، لت و کوب پیوسته و بلا وقفه، بیخوابی های دوشبه ،تهدید ها و تخویف های مکرر… ولی متهم به جرم ناکرده، تا حد توان معترف نبود. ابراهیم این همه حکایت هاو قصه ها را در دیدار مختصر در محشری بنام نظارت خانه در حالت اغما به پدرم بیان کرده بود. شکنجه گاهی که از زمان اقامت شاه محمود یکی از پنج برادران حاکم بر سرنوشت مردم درین خطه بجا مانده بود. ابراهیم قسم ناموس خورده بود که بیگناه است . نمیداند روی چه منظوری به این مصیبت مبتلایش کرده اند؟! شاید خواست خدا بود.شاید نصیب و قسمت بوده. شاید دعای پدر و مادر ندارد، شاید دست بینوایی نگرفته… خدا داند؟! حاکم ستارخان، قوماندان امنیه ، آمر جنایی و غیره میدانستند که پدرم با اربابان بزرگ، افراد با نفوذ منطقه ، ایشان نبی یکی از متفذین روحانی وده ها تای دیگر شناخت دارد. از جانبی او مرد باسواد، صاحب قلم، فصیح، منطقی ومسلط در استدلال بود.چشم نترس داشت.کوتاه اینکه مقام ها، با هزاران تلاش و کوشش و تضمین پدرم، این شکارجانانه را ازدست دادند و مجبور و ملزم به رهانیدنش کردند.مسلمن می پرسید: زندانی شدن ابراهیم راننده چه درد حکام و مسوولین را دوا میکرد؟… روزی از یکی آنها شنیدم : -نه قتل، نه دزدی، نه جنگ خانواده و قبیله و نه حادثه یی…؟! -آمر صاحب چه کنیم؟ . – والله حاکم صاحب شنیده ام که در فُلان قصبه شخصی با اندوخته های پولی،مال و منال زندگی بدی ندارد. -اگر اجازه باشد او را جلب کنیم؟ – زیر چه عنوانی؟ – اونش را با من بگذارید. پس از سه چهار ساعت مرد صاحب عزت و شرف آن روستا را حاضر ساختند . مجابش کردند. در استعلام و تحقیق متهمش کردند که با یکی از زن هایش خلوت و مجامعت نمیکند . اطلاعیه به حکومتی و شخص حاکم رسیده.پس مجبورند غرض روشن شدن قضیه ،خانم اورا به دیوان حکومت حاضر سازند و ازو صورت اصل قضیه بپرسند. هرگاه لازم به شهود بیافتد، بعید از امکان نخواهد بود تا غرض شهادت ، یکی دوزن دیگر این شخص را نیزاحضار کنند. مرد بیچاره پس از ساعت ها استنطاق ،تاب وپیچ دادن های مرزاقلمی،به عذرافتید و حاضر شد برای حفظ آبرووعزت، پول هنگفتی به حاکم دهد و خویش راازشراین تهمت ناحق و ماجرابرهاند. قصه چنین بود دران زمان ها… هم کیسه ی مقام ها پُر،هم فعالیت وجدیت حکام در گزارش ها درست وهم خدا خوش…! کوتاه سخن، زمانی که ابراهیم سی ساله را به خانه آوردند، ازومرد بی شیمه ی هفتاد ساله ساخته بودند: رنگ زردمانند زعفران، زار ونزیف، سست و ناتوان .بکمک دوسه نفروبرشانه حملش کردند.جانش ورم کرده،نشانه ها و داغ ها بربدن ، سیاه و کبودونیمه جان… مادرم بیچاره یخن خویشتن بگرفت ،به بالا نگه معصومانه انداخت.دست به نیایش زد و گفت: الهی، مسلمانا ره از تهمت ناق وظلم ظالم نجات بتی! پس از مواظبت و تداوی، یک و نیم یادوماه، اودیگرآن ابراهیم سر شار، شوخ وبزله گو نبود.مانند موش بود. ترسو، آرام، عاجز،بیچاره و درخود فرورفته. بدین شکل من از مزاحمت حد اقل یکی نجات یافتم. خداوند حاکم ستار خان و حکامی این چنینی را بیامرزاد!! گویا حاکم ستار از مشکلم با ابراهیم آگاه بود..
بخش سوم: پنج ساله بودم که نزدملای مسجد زانو زدم. پنج صبح از خواب برخاسته مسجد میرفتم . پنج سوره را بزودی زیروزبرکردم :الف زر اَ، الف زیراِ الف پیش اُ = اَ، اِ اُ… پدر ازین استعداد پسر دلشاد شد.برادرم را که سه سال بزرگتر بود نیزبا من به مسجد فرستاد. برادرم شوخ تر، پُخته تر، شقب ترو بازیگوش تر بود.او پشتکاروزحمت کشی مرا نداشت. در مسجد دو چوب تخته یی را مانند صلیب پیوند میزدند. به آن «رحل» میگفتند. کودکان آنرا چیزی شبیه لیرویا ریل میگفتند. منهم «لیر» میگفتم. قران وپنج سوره رارویش میگذاشتیم.خم و پیچ کنان غرق در قراات، جمعی می خواندیم. پسرها یک رده و دختران دررده ی روبروی ما بودند. باید سرها خَم و میجنبیدند.هرگاه کسی بازیگوشی میکرد چیزی مانند مارسرش را می گزید.آن خمچه ی ملا بود که نا گهانی و صاعقه واربرسرحواله میشد.دردش را مدتها باید تحمل میکردیم.این حادثه درروزنخستین ورود برادربراواتفاق افتاد.ملا با خمچه سخت برسرش کوفت.اوایستاد. فحش داد. تا ملا برخاست، او از کلکینچه پرید. دیگرهرگزبه مسجد نیامد.ناگزیرهم پنج سوره وهم بوت هایش را به خانه بردم .پدر که چاره را تنگ دید. کاری شایسته تر کرد. همسایه عقبی ما مرد زحمتکش و اهل پنجشیربود. پسری داشت نیمه معلول.مبتلا به مرض «مِرگی» به نام امیرمحمد.آه ! قران را چنان قراات میکرد که زنگ از دل کنده میشد.پدرم استخدامش کرد.دربدل پول بیشتر.ازش خواست تا پیش ازشروع مکتب، صبح ملا آذان وبامدادی بیایدوسایردخترهاوپسرهای خانواده را پنج سوره وقرآن بیاموزد. پسربا شوق وهیجان قبول کرد واما به او گفت : سگی ظالمی در حویلیست بنام گرگ. توجه کند که بدون تک تک درویاهمرایی کسی،به تنهایی داخل نشود.حویلی ما بزرگ و فاصله ی درورودی تاخانه کمی طولانی تر مینمود. – کا کا جان ری نزن .مه دعا و آیتی دارم که سگ ده دو قدمی خشک میشه . جام میمانه. برای اینکه حرفش را بکرسی بنشاند، گفت: مه «اوده ی» زنبورگزیدگی، مار گزیدگی ره هم بلد استم. -او امیرمحمد! احتیاط ! تا آیته بخوانی که نیم بدنت نیس. پسر با اطمینان وبی پروایی پیوسته برقدسیت آیت و مامون بودنش میگفت وتاکید داشت. پس ازچند هفته یی یک بامدادی،صدای چیغ وفریاد بلند شد. پدرم با شتاب دوید.دید دم درامیرمحمد درزیرپاهای سگ برای زندگی ونجات دست وپنجه نرم میکند.بیچاره چُملک شده بود.شاید یک دقیقه تاخیر، لیف لیف بود.همه سراسیمه گشتند.اورا ازشرسگ رهانیدند. رنگش مانند کاه گشته بود.میلرزید. مانند گنجشکی که گربه، پرت وپوستش کرده باشد. حال نداشت. برروی شانه بخانه انتقالش دادند. بردوشک نشاندنش. بررویش آب زدند. فضل خدا شد که بجز چند خراشه ؛سگ فرصت دریدن نیافته بود.بلابودوبرکتش نی…همه سراسیمه بودند.دران روزدرس پنجسوره وقرآن مختل شد. شاگردان لبخند رضایت بر لب داشتند.همه اورا نوازش کردند. پس از صرف صبحانه ،امیر به حال شد. پدرم با شوخی برایش گفت: امیر جان! مگرآن آیت دفع سگ یادت رفته بود؟ بیچاره خجل بود. تلاش میکرد پاسخی یابد…
بخش چهارم: شهرستان خان آباد، مکتب دخترانه یی بنام لیسه ی نسوان ولیسه ی پسران داشت.پدر و مادر مایل بودند در پنجسالکی مکتب روم.ولی یک سال با جنگ و لجاجت نرفتم. باربار شنیده بودم که بچه یی را در مکتب سیاه کردند.روزی از کسی پرسیدم: – چرا سیاه میکنند؟ – هرکه را به مکتب سیاه کنند،مدیر پیراهن ازتنش میکشند.تنبانش را در می آرند. با ذغال یا رنگ جانش را سیاه میکنند. – چرا چنین میکنند؟ – همی رسم اس.قانون اس .دلیل نداره دگه … ترسیدم. ترسم ازشرمی بود که تنبان را بکشند .شرمگاه ره ببینند.آدم ازپس وپیش سیاه شوه.این دیگه شرم آوربود.راستش نازدانه هم بودم.شِق کردم.گریستم،فِق زدم،نعره کردم. گفتم نمیروم . والدین اصرار کردند: خوب بچه که آماده نیست بگذارین به حال خودش. نَشَه که از مکتب دل سیاه شوه. یک سال قربانی شوخی هاو ساده لوحی های کودکانه شد. شکم سیر کوچه گشتی وایله گردی کردم.تا توانستم هر کی را رد و بد گفتم.آخرهرجا میرفتم میگفتند: چه وقت زن میگیری؟ روزی رسیدکه پسرعمه ،با نیرنگ مرا به مکتب برد.چُرتی بودم: اگر گفتند تنبانت را بکش، میکشم ولی با نیکرفرارمیکنم.اگر تا ناف سیاهم کنند، خوب عیبی ندارد،ازان پایین؟ نه. نمیگذارم… ندانستم لحظه ها برمن چگونه گذشت؟فرجام، کارهای کتابی و کاغذ بازی تمام شد.از مکتب بیرون شدیم.گفت: – سیاه شدی. کارت تمام شد. بخود نگریستم دیدم هنوز سفید استم! چگونه سیاه شدم؟ – نامت در مکتب سیاه شد. سرم خلاص شد. شانه هایم سبک گشت.غم از دل پرید. مکتبی شدم. شوق داشتم. فاصله ما تا آنجا چند قدم بود.درصنف چوکی نداشتیم.بر بوریا می نشستیم. معلم یوسف خان با چشمان قیچ ،در زیر سایه ی درختان که از لابلای آن نور پر رنگ خورشید دانه دانه بر ما می تابید؛الفبا ، پنجسوره، مشق، حساب و دینیات درس میداد. درس ها را بسیار خوب «ضفط» داشتم. نخستین خشونت مکتبی را تجربه کردم. یکروزدربین بکس چرمی شتری رنگ، دیواتم گم شد. دست پاچه گشتم . هرچه تلاش کردم نیافتم. معلم در میان پنجه هایم قلم گذاشت.فشارداد.زارزارگریستم. گپ گپ غیرت بود. چیغ نزدم.درد را باشقاوتش تحمل کردم.اشک هایم جاری بود.لحظاتی بعد دستم به دیوات رنگ تماس کرد. آنرا بالاکشیدم. معلم دید: -تو دیوات و قلم داری!؟ دیگردیربود.جزایم رادیده بودم. چنین بود که معلم از شاگردان می پرسید. هرگاه نمیدانستند، بایدبر جای می ایستادند. آنگاه فهمیده ها، نفهمیده ها را سیلی میزد. روزی معلم ازمن خواست تا گروهی راسیلی زنم.هریک را زدم .خوب هم زدم. پسربچه یی صلاح الدین نام داشت. بلند ترازمن.زبانش کلالت داشت. بمن میگفت:« قه قه قدش ای ای ای ایقه! گه گه گه گپش ای ای ای قه!» او را سیلی نرم زدم.معلم برمن برآشفت.گفت: – بیا پیش. چنان بررویم نواخت که گوش تا گلویم آتش گرفت.لحظه یی بیخود شدم. سرم چرخید. -چنین باید زد!… صنف چهار شدم. محمد خان معلم تاریخ بود. میگفتند با مدیرلیسه خویشاوند است.آوازه بود که از شاگردان مکتب استفاده ی جنسی میبرد. در امتحان چهارونیم ماه سوال تاریخ راجع به امیرعبدا لرحمن خان را پاسخ گفتم. گفت: ناکام استی! گریستم.واویلا کردم.اشکریزان از صنف درسی به اداره ی مکتب دویدم. در میان معلمین میرعلی محمد (بعد ها رییس دفتر صدر اعظم )آنجا بود. با گلوی پُر،عرض حال کردم.استادان بدورم حلقه زدند. گویا بی مضمون بودند. سوژه ی جالبی پیدا بود.هرکه سووال کرد جواب دادم. محمد خان را احضار کردند.نمره ی دونیم را درشُقه، چهارو نیم ساختند.دوم نمره ی صنف شدم. اول نمره صابر، چند سالی بزرگتر ازمن بود.

آوازی با آن ژرفا،استعدادی با آن پهنا،چون رویایی بود برما !
نیمه پیشینِ روز٬ گفتند« ساز» است. شاگردان با شوروهییجان دردالان جا بجا شدند.چه خوش بودیم ! نورِاندک وپاره پاره ی آفتاب که از کلکینچه ها بداخل میتابید ، فضا را چه هنری ساخته بود! تازه جوانی می خواندو چه می نواخت! اورا نخستین بار دیده بودم.گفتند داوود شاه نام دارد. از پلخمری آمده. چنان نوا سر داد که تا ته دل هانشست. هییجان بر پا کرد.برتاروپود ما،شورو مستی دمید.شادمان رفتم بخانه.از آواز ملکوتی، طرب ونوا وکشش صدا، قصه هاگفتم . همه در حیرت شدند ! چندی نگذشته بود،از مکتب بخانه رفتم.آفتاب درشرف زوال بود.
«سوی مغرب چوروکندخورشید سایه ها را دراز تر بینی »
هوا کمی به تاریکی گراییده بود. شنیدم:
«ازغمت ای نازنین عزم سفر میکنم قبله ی خود بعد ازین جای دیگر میکنم »
آهنگ روزبود وسوزدلها. مشتاقانه به سوی رادیو دویدم.نوای سازاز بالاخانه، بلندوبلند تر میشد. دیدم٬ پدرم را با جمعی دوستان! اواین آهنگ را زمزمه میکرد٬همان نو جوان!در شگفت شدم! این پسرازکجا تا اینجا ! چگونه ره آورده؟! پسان ها که درکابل مسکن گزیدیم،محمود حبیبی ٬آوازسحرانگیزوگیرایش را شنیده بود. بلادرنگ دراداره ی موسیقی که حفیظ الله خیال رهنمون و مدیرش بود،بکارش گماشتند .
دران زمان ها،در مرکز فرهنگی امریکا درامه هایی بنمایش گذاشته میشد.بسان: «جفت عجیب!»، نوشته ، اداپت و دایرکت مقدس نگاه با اشتراک ستارجفایی … بیاد دارم درامه ی وحدت ملی اثر فضل ربیع پژواک غوغا بر پا کرده بود. او درین نمایشنامه چه زیبا درخشید.با لباس ژولیده ی حمالی و ریسمان بر گردن، نوا سرمیداد:
« همه اوغووتاجیک وازبیک بیرارمه یه — خداوند یار مه یه »
ما دیگر هم احمد ظاهر داشتیم، هم ظاهرهویدا ٬هم محلی خوان وهم غزل خوان…
آوازی با آن ژرفا ٬استعدادی با آن پهنا چون رویایی بود برما.
چه نیمه شب ها که تا بامدادان و سحرگاهان٬ با غزل های مهدی حسن،قوالی و نعت بسر میشد.او در حریم کاشانه ی ما،خانواده گم شده را باز یافته بود. در یک بورس تحصیلی با ذبیح الله روح انگیزونصر الله دهل نواز به دهلی رفت.ماسترهنرشد. در آوان توفان وتند باد حادثه ها ٬همینکه ازمرگ پدروبرادرانم آگاه شد ،برایم نامه نوشت: «…دلم میل وطن ندارد٬نگاهم نبودعزیزان رادر اشک و ماتم می نشیند …!!!» ناگزیر مقیم آنجاشد٬ناجی وهمکار فراریان وطن. چادرمیگشود. کم وزیاد هجرت زده را بی حساب یکی میکرد٬ کمبود بینوایان را ازتوانمندان پوره میساخت.پرندگان مهاجررا پرواز میداد: پرندگان مهاجر مهاجران غیور… خود پیوسته از بهره کمتر نصیب میشد .اینگونه بود آن مرد سخاوتمند…! آنسال که مهر پسر خوانده٬ پای مادرم را تا آن دور ها بسویش کشیده بود٬ نوای پرسوزش را به یادآن روزگاران ٬نثار قدمهایش ساخته بود.نوایی که تا کجآ ره کشیده بود٬ سینه ها را گداخته بود..!هجوم آوردند ٬آن مردم سیه چرده ی محل٬ به این کلبه ی فقیرانه وطن گم کرده. تو گویی صدایی در پرده یی نشنیده اند ! هیها ت که شنیده بودند وبسیار هم .اما نه این صدا را …! کسانی فقط میگریستند. میگریستند.توبه و استغفار میکردند.میگفتند: داوود جان! الهی! ببرکت روی حبیب محبوبش جوانمرگ نشی!
آخرلاامردر یک روز گرم تابستانی خبر آوردند :
«.بلبلامژده ی بهاربیار خبربد به بوم باز گذار»
داوود شاه …در گذشت…!!!
او در یک سپهر حادثه زای رانندگی، میان شاهراه فرودگاه دهلی وشهر،جوانمرگ شد…!!!وخاطره ها را ازپلخمری، خان آباد، پغمان، کاریزی میر، جلال آباد، قندهار٬ لشکر گاه،مزار شریف،استالف٬سالنگ و کارته پروان با خود بردوهمیشه برد…! آخرهیچ محفل پدرم بدون او زینت نداشت.
مرگش٬ پس ازمرگ پدروبرادران ، غم انگیز ترین بود بمن!
…نبود او را در هر جمع هنری تا ژرفای قلبم احساس میکنم! سال ها گذشت و اما: «هرچه کم ترشود فروغ حیات رنج را جانگداز تر بینی.»
در نگار خانه ی شکسته ی دلم درین پایینی، برادر ۲۳ ساله ی جوانمرگم ظهیر الدین است. آن نشسته همانیست که داوودشاه گفتمش. این تصویر میان سالیان ۱۳۵۲تا ۱۳۵۴ خورشیدی نقش بسته
بخش ششم: پسان ها قوماندان امنیه ی کندز گفت: در استحمام بودم.گفتند بلادرنگ پای تیلفون روم. با قطیفه و نیمه عریان بیرون شدم : -بفرمایید قوماندان امنیه ی ولایت در خدمت است. – من سرور،مالک «عدالت درملتون». از خان آباد… – بلی بفرمایید. – شما به کدام حق بر خانه و کاشانه ام در غیاب من تاختید؟ – خانه ی شما پناه گاه واقامتگاه شرو رهبرمحرکین «جعفر نام » بوده. -چه ثبوتی؟کجاست حکم محکمه؟ – درحالت اظطراری امر محکمه برای اثبات جرم در کارنیست. -این درکجای قانون اساسی و مدنی کشورثبت است؟! – شما خاینید.مفسدید. شما خودبرقانون پا گذاشتید.کسی که احترام به حریم خانواده ی کس ندارد بی ناموس و خاین… تا سخن بر لب آورم فحش دشنام و تهدید بیشتر و بیشتر… بلاوقفه والی را در جریان گذاشتم. نظربه امراو؛ به قوماندان امنیه ی خان آباد دستور دادم تا سرور نام را دست و پا بسته، بلادرنگ، تحت الحفظ به زود ترین فرصت به ولایت بیارد. ———————- هنوز بچه بودم .پدربه کابل بود. جعفر مرخصی های تابستانی دانشگاهی رابه خان آبادمیگذشتاند.همزمان ازکار وبار پدرم سرپرستی مینمود. بخاطر دارم که روزی شوروهلهله درشهربرپا شد. گفتند : مکتبی ها،بلوا کرده اند.شهرآرامش را از دست داده ،از سکوت ابدی جسته بود. شعار های زنده باد و مرده باد گوش فلک را کرمیکرد.دانش آموزان،شاگردان،عوام وعده ی بی شماری ،دانسته و نا دانسته شعار میدادند. شوروهلهله بر پا بود.همه خشمگین بودند.تظاهر کنندگان ازمسیرمکتب وکلوپ شهرداری در جاده ی مرکزی راه پیما بودند.در نقطه ی میانگین شهر درنگ کردند. مظاهره چیان که بیشتر شان شاگردان مکتب و معلم ها بودند سخنرانی داشتند. صدای اعتراض بالا ولی موضوع مشخص نبود: کسی از بی عدالتی میگه.کسی گرانی را بهانه ساخته.کسی برای آزادی پشتونستان نعره سر کشیده.کسی مرگ بر امپریالیزم و فیودالیزم را شعار کرده… هورا… هورا.. هورا… دوتاه ریش سفید گفتند: «…بخدا او برادر همی ها ره کافر میگن.نیستن کافر. ببین، یاهو میگن. همی بچا الله ره خو ازیاد نبوردن…» خلاصه «هر کله و بِر خیال…» مهمان آمده از کابل هم در چوک خان آباد نطقی آتشین داشت.گمانم متن صحبتش آزادی پشتونستان و دفاع از حقوق حقه ی خلق های پشتون و بلوچ بود! ازین حرف ها چیزی نمیدانستم.آهسته آهسته پولیس وژاندارم محل، خواستند بلوا را مهار کنند. تظاهر کنندگان جانب سایر نقاط شهر در حرکت بودند.میان هردو جانب تصادم شد. جوانان خون گرم، احساساتی ونترس به پولیس حمله بردند. میگویند حتی قوماندان «عملیات »را کوبیدند. فضا مختنق گشت. نه هدفی، نه شعار معینی و نه نظم و فرهنگ اعتراض مسالمت آمیز!هوا آهسته آهسته به تاریکی میگرایید. گرگ و میش میشد. بیم آن شد تا چور و چپاول امنیت و مصوونیت شهر را تهدید کند؟! مقام ولایت کندز، فرقه نهرین را بکمک خواست تا بغاوت خاموش گردد. فردای آن روز شهر کاملن نظامی شده بود. شاگردی به نام «داوودشاه »سر کرده ی مظاهره چیان با جمعی از محرکین دستگیر شدند. نخستین هدف وعمده ترین آن بود تا محرک اصلی!؟ جعفر نام می باید دربند افتد و به پنجه ی عدالت و قانون سپرده شود.او تسلیم نشد.در خانه ی ما پنهان شد. چنین شد که کاشانه ی آرام ما دربندان شود.پولیس و ژاندارم از کوی و برزن مانند موروملخ بر ما ریختند. تفنگ داران درکمین نشستند.اخطارکردند: «یا متهم! یاشلیک مرمی ها بر کاشانه ی تان… !» در خانه ،مادر،عمه وهمه با چوب و کپگیروسیلاوه کمین کردند. دوسه بارخواستند تاازدرورودی به حریم ما اندرشوند ولی با لشکر سلاح دار،بسرکردگی مادرخانواده روبروگشتند. مادر پناهنده به فرزندش: بچیم! نداری کون کاری، چرا ارزن میکاری؟! خو تسلیم شو دگه…!ما ره ازی شر و بلای زمینی نجات بتی…تو بچی یتیم و غریبه چی مانده به ای بغاوت ها ؟ تو کتی حکومت میزنی؟ مشت و دروش برابر اس؟ پسر این حرف ها را نادیده میگیرد، ترس بر سرا پایش مستولی است.رنگش بمانند کاه سپید پریده.نمیداند چه کند؟ هنوز هم متحصن است… نمیدانم چه انگیزه یی سد پیش روی پولیس شد؟ چهل و هشت ساعت در محاصره بودیم. خواب از چشمان همه مان پریده بود. لاجرم حکومت خان آباد چند تا ریش سپید ،ارباب و ملک محل را به سرکردگی پدر کلانم عبدالاحمد به خانه ما فرستاد. پس از بحث ها، مشاجره ها،اخطارها،تهدیدها وتخویف ها، مادرم ناگزیربه این مصالحه تن داد.یک روز بعد قرارشد آنها بیایند ،متهم و متحصن را تسلیم شوند. ولی اوچند ساعت پیش از ورود میانجی ها، از دیوارعقبی خانه بیرون جسته بود. بام به بام، دیوار بدیواروخانه به خانه … باپشتواره یی از بهانه: اینکه مرغ گم کرده ام… آخرالامردرپناه یک دوست مسکن گزین شد.به خانه ی سید محمد باجوری پسر یکی از خانهای محل. ریش سپیدان و کارداران آمدند. اتاق به اتاق، هرگوشه وکنار را پالیدند، ولی چیزی نصیب شان نشد.. پدر با تلگراف از وضع آگاه شد.با پوهاند اصغر مشهور به «چُومبِه» وزیر عدلیه وقت، مدت ها پیش میشناخت.عنوان والی کندز امری از وزارت عدلیه آورد تا مسله و حادثه، پیگیری واستنطاق شود. هجوم بی مورد حکومت به حریم خانواده یی ارزیابی گردد. ولی کی بازخواست کند؟ چه کسی گنه کار بود؟ کی هاباید مجازات میشدند؟ کی گنه تمرد از تسلیمی متهم را بر دوش کشد؟ ————————–— گرمگاه نیمه روز به دواخانه پا گذاشتم.هنوزوضع نظامی برشهر حکمفرما بود.پدر را برافروخته، مشتعل و هییجانی یافتم .دیدم ازتیلفون هندل دار با سوچبورد مرکزی در تماس شد.از آنها خواست تا با قوماندان امنیه ولایت وصلش کنند. چشم به هم زدن پرخاش شروع شد. دوعالم فحش و دشنام نثار قوماندان امنیه ولایت کندزگردید. کوتاه زمانی نگذشته بود که تفنگدارن همه ی گوشه ها وجاده ی ورودی را به حصار کشیدند. بالا و پایین ،بام،پس و پیش ، همه جا در کمین و دست ها برماشه: منتظر« اور»! قوماندان امنیه ی شهر؛مرد متین، با تدبیرو خونسرد، از اهالی لوگر بود. با تفگنداران داخل شد. خواست تا سرور دوا فروش را دستگیرکند. او تفنگچه برداشت و اخطار کرد : هرکی پیش آید آتش میکنم…! قوماندان پولیس شهرستان خان آباد، با درایت همه سر بازان رااز صحن دواخانه بیرون راند. با حوصله مندی ،با آرامی، با احتیاط با تضرع: -امر قوماندانست. اگر نروی مرا بجای تو زندانی میکند. به لحاظ خدا….سرور جا ن! سرور تفنگچه به شقیقه گذاشت : -حالا که چنین است به احترامت خود را میکشم. زنده ام نخواهید برد. به آن خاین بگو با چه حق در نبودم برحریم خانه ام دست انداختی؟ فرمانده چاره یی نیافت جز اینکه در بندان را بشکند وحلقه ی تنگ را دورترو کشاده تربرد. مانند کالبد مرده، صحنه را به تماشا نشسته بودم. نمیدانم چگونه نفس میکشیدم.میدیدم ،پدرم در مرز باریک مو مانند گذرگاه صلات، میان مرگ و زندگی درتکاپوست. لحظه ها و ساعت ها با دلهره میگذشتند. پولیس از دورها مراقب و مترصد بود تا متمرد فرار نکند. دوسه ساعت بعد، برادرش از دفتر محمود حبیبی والی کندز زنگ زد و پس از یک بگو مگوی دراز ،پدر دررا بست، مرا به خانه فرستاد و خودش در حالیکه توسط خفیه پولیس نامریی همرایی میشد از خان آبادبه صوب ولایت شد. سه شبانه روز زندانی بود. شاید قوماندان امنیه ی ولایت کندز ازارتباط سرور با وزیر عدلیه آگاهی داشت؟! ویا چنین فکر میکرده که جسوری تا این حد!؟ حتمن پشتوانه یی دارد؟! و یا بگمان بیشتر، تحصیل کرده ی غرب بوده و با دموکراسی غربی آشنایی داشته. لاجرم منطقش حکم میکرده تابا این شخص متمرد و یاغی ،نرمش ومدارا کند؟! واین مشکل را با درایت حل و فصل کند تا ازهای وهوی مطبوعات، دردسر وپی آمد های بعدی جلو گیری شود. « …واین بود حُسن و برکت نظام دموکراتیک تاجداربر پدرم…» هرچه بود غلام سرور ستیزه جو این بار از کام مرگ بیرون جست…!!!
ر ګل صبح.با این خاطره جالب و این نبشتار عالی وشسته ترنگ ما خوش شد.زنده باشی راستای
بخش هفتم: جوش انتخابات پارلمانی بود.کثرت وآزادیِ جریده ها، اخبار، مطبوعات، نشریه ها، اوج مظاهره ها ، خیزش های مردمی و روشنگری.شهر ک”خان آباد”هم از مسیر این توفان و تلاطم در امان نماند. مکتب، مدرسه، اداره های دولتی ،همه جا محیط سیاست بود و بحث ها و صحبت ها.” دواخانه ی عدالت “هم به یک مرکز آمد و شد گروه های مختلف مبدل شده بود. رهبران مذهبی، فیودالان بزرگ، مامورین دولتی ،دانش آموزان و آموزگاران مکتب میآمدندوهر کی به شیوه یی با پدرم پیوند داشتند . بخیالم دوره ی ۱۲ انتخابات بود. من تازه به سال پنجم مکتب رفته بودم. همه برای انتخابات آمادگی داشتند. قادر بهیار، مولوی معروف، امیر محمد”فیودال حدودن بزرگ “ودیگران. الحاج محمد قادر بهیار پرچمی بود. مردی میانه قد، چشمان نافذ متمایل به آبی، استخوانی ، پر مو و خوش منظر. زبان عامیانه و محلی را با استادی بلد بود. چیز چیزی از تیوری انقلابی هم توشه کرده بود. فصیح، سخنور با درایت و آزموده مینمود. هم حاجی و هم کمونیست. هم دین و هم دنیا بکامش.هم روزگار وهم عقبی به شِنگش.بگمانم ،مدیریت ترانسپورت شهر خان آباد را عهده دار بود.اینهمه،به اعتبار و نفوذاجتماعی اش افزوده بود. برای وکالت شورا کاندید بود. کار های توده یی میکرد. میرفت گندم دروی . میرفت قریه بقریه و با مردم می آمیخت. ماهر،چابک وهوشیار بود.مردم حاجی قادرش می نامیدند. نطق های آتشین و عامیانه اش حتا بر دل من که بچه یی بیش نبودم چنگ میزد.یادم است در برابر ساختمان شهرداری خان آباد نطقی ایراد کرد. قصه ی” روباه وچوپان” راچنان با استادی وعامیانه به سیاست پیوند زد که مردم محو گشتند. جمع بزرگی ازعوام ،با گوش دل سخنانش را می شنیدند.کف میزدند.شوروهییجان نشان میدادند. در آنطرف مولوی معروف بیانیه داشت. بیچاره آیت میگفت و حدیث ،ولی شنونده هایش ده چندان کمترازرقیب «کمونیست» بود. قادربرای اینکه حریف را “او پراتیفی” چِت کند در ختم صحبت ،بیکبارگی صدا زد: برادر ها! اینه، اجازه بتین مولوی صیب بیایه و راجع به همی مسله فتوا بته.مولوی آمد تا خطابه دهد. ولی آرام آرام ،یک یک از آنجا رفتند و آن بیچاره « سنف» شد . در کوی و برزن، در مکتب و مدرسه، در ده و پلوان در همه جا نام نام قادر بهیار بود. بهیار با پدرم دوستی داشت. روزی دیدم بنزدش آمد و ازو بخاطر انتخابات کمک خواست.اوبا جبین کشاده پذیرفت ووعده ی همکاری داد. پدرم با اربابی الفت داشت. “ارباب صاحب جان”.نه بزرگ و نه کوچک. مرد لاغری. مقدور بودزیر پوستش گوشتی سراغ کرد. روی دراز، چشمان سبز. لُنگی برسر و چپن بر قامتش بزرگی مینمود. بدقهر و عصبانی بود. در محافل حکام و بزرگان دولتی،با قاطعیت و طُمطراق صحبت میکرد.آبرو وعزتی نزد رعیت و سرکاری داشت. دوستی اش با ما ،بجایی رسیدکه به روابط فامیلی کشانده شد. ناگزیر بود. زیرانیازمندی های بهداشتی مجبورش ساخته بود تا زن و فرزندش به خانه ما بفرستد و ما بخانه ی ایشان برویم. بخاطر دارم وقتی ارباب صاحب جان می آمد، مادرم ، لباس محلی برتن و حجاب برسرمیکرد. پسان هاچنان روابط نزدیک شده بود که دیگر«سیاه سر» ها از ارباب روی نمیگرفتند.زن و فرزند ارباب هم که روی شانرا آفتاب و مهتاب ندیده بود، باپدرم روی لچ شدند. ارباب ،گاه با دوستش باخشونت حرف میزد. “خشونتی توام با صفا و صداقت”. ولی او میخندید و حرفش را تحمل میکرد. به پدرم” داکتر” میگفت با دال پندک دار. خوب میدانست که او داکتر نیست. ولی شاید روی صمیمیت و احترام. ارباب صاحب جان هم ارباب بودهم کلانکار و هم «هفت ثقال». در بندر شوراب زندگی داشت. روزی به پدرم گفت: -والله داکتر مه به همی قادر رای میتم. “اگه کاپر اس یا هرچی که اس…” – ارباب! ای تبلیغ مردم اس. همی آدم ،خوب آدم اس.مه هم رای میتم. به ولس خود بگو که به همی رای بتن. هردو به همین عهد و قول موافق شدند. چند روزی به برگزاری انتخابات نمانده که سر و کله ی ارباب پیدا میشود.با عصبانیت به پدرم رو کرده میگوید: داکتر مه به همی قادر رای نمیتم. تو هم نتی! -ارباب! چرا؟ -نی. والله ای آدم «جوغ راپیه» اس. کاپر اس. میگن “کمونیس” اس. داکتر میخندد: – ارباب!ما خو قول و قرار کدیم که به همی قادر رای بتیم.چه شد که نظرت گشت؟ نی پرچمیس. کاپرس .جواب او دنیا ره چی بتیم؟ -ارباب جان!بخیالم پلو ، چپن، تحفه،تارتق یا پول؟ سکوت بر قرار میشود.سکوتی که نارضایتی هردو طرف دران مشمیز کننده است. در ختم روز انتخابات،” قادر بهیار” که اکثریت رای را دارد پس از ساعت هفت ظهر اعتراض کنان میگوید که وقت رای دهی ختم است و صندوق ها باید مُهر و لاک شوند. هیات منصفه او را به اتهام تمرد از حکم قانون ،از مرکز انتخابات دستگیر و روانه ی زندان میکنند. 

روستایی و شهری در نیمه ی سال پنجم تعلیمی مکتب ،به کابل کوچیدیم.پس از رخصتی های تابستانی تلاش کردند مرا به لیسه ی استقلال سیاه کنند.اداره ی آن مکتب نپذیرفت. واسطه و وسیله یی هم نبود تا درانجا مشمول اعیان و ایلیت میشدم. ناگزیر به مکتب ابتدایی غازی ایوب خان ، شامل شدم. نخستین روز کلاس فراموش ناشندنیست. به رغم اینکه زاد گاه ام کابل بود ولی تمام عیار یک پسر بچه ی روستا ،بودم. در شهرستان خان آباد شنیده بودم که زنان در مکتب های بچه گانه تدریس میکنند. عجب تر اینکه گفتند: دختران و پسران در یک مکتب درس میخوانند. اصلن تخیل و تصورش هم نمی رفت . یکی اینکه چگونه یک “سیاه سر”، یک مرد و یک بچه را تدریس کند؟ چگونه یک بچهء جوان غیرتی ،یک زنه معلم «صیب» صداکُنه؟! معلم صیب!هه. باورم نمی شد.اینه بی غیرتی! شنیده بودم که دو گروه مردم بی غیرت ترین وکم زورترین اند، شهری های کابلیِ نازدانه وهندوها.چونکه، در خان آباد، در نزدیکی «دَرَمسال» و در گذرگه هندوان خانه داشتیم. پشت خانه ی همان حاکم شهر “ستار خان”. میگفتند:هندو هاکه ایمان ندارند، زور هم ندارند، بی غیرت اند. یکروز با همین باور با هندو بچه یی دست وگریبان شدم.هندو بچه بلند برد و بر زمینم زد. به دل گفتم : یا هو ! چه شد؟! باز بجانش چسپیدم. دو باره برزمینم زد.سوم بار هم… گیچ و حیران شدم! چه شد؟ او که ایمان ندارد،غیرت ندارد و من دارم.او هندوست و من مسلمان…؟ راز این سُر،تا کنون بر من مکنون است!؟ بیاییم به کابل. شهری ها را هم نازدانه،میخواندند ،نازک و کم زور.درصنف که دیدم “فهیم” قد بلند ، باریک اندام، پاک و نظیف ، اما عجبا که ، اول نمره ! ولی آن ،دوم نمره یک پسر بچه ی هزاره با شمایل ماّو و سپیدچرده ،با چشمان تنگ تر، کله ی «کته» ، موهای جَیره و ایستاده. بسیار متفکر و باهوش ،بسان دیگر هزاره ها . نادر یک بچه گگ دیگر کابلی بود. گفتند بسیار پول دارو پدرش مالک غوثی مارکیت ،ده “شار” است. ندانستم شار “شهر”چیست؟ نخستین معلم ما نجیبه جان بود. زنِ جذاب ،نه زیبا و نه بد صورت. دامن جاکت در تن داشت و عطر بدنش ،منِ پسر بچه یی اطرافی را مدهوش ساخته بود، با موها ی تونی و شکل داده، «هفت قلم آرایش» .صدای ظریف و زنانه اش محجوبم کرده بود. روز اول، کفتان با آواز بلند صدا کرد: ولال سی! همه شاگردان بپا خاستند. منهم با اکراه به پا خاستم.آخر در دهکدهء ما معلم ها،مردانِ گردن کلفت، عصبانی، بد خوی و نیرومند وحتی ریش دار بودند. چگونه اینجا در برابر یک زن بپا بیایستم؟! یک هفته در اغماء و سرگردانیِ روانی گذشت. پسر ها با من بیگانه بودند.دیدن اینهمه دختران و آموزگاران زن، تعجب وغیرتم را بر انگیخته بود. حتی لهجه هاو طرز صحبت ها ،دگر بود.می شرمیدم.معلمین، نجیبه و ملیحه در صنف می آمدند، زمانیکه برمسند می نشستند تا نیمه های ران هایشان عریان بود. یک حس گنگ و غریزه ی فطری با شرم و حیا و اندکی ترس از خداورسول و گناهی در هم آمیخته ،در صحرای محشرِعوالم، گمگشته ام میکرد. سختترین لحظه ،همان روز بود که معلم نجیبه گفت: ایستاده شو! پرسید: اسمت چیست ؟ از کجا آمده ای؟ من در برابرش ایستا، با هزاران شرم و حیا پاسخ گفتم… آخر نخستین بار در زندگی در برابر این همه شاگردان، یک زن ازمن سووال میکرد. به هر حال، پس ازهفته یی چند عادت، بر من چیره شد. زندگی تعلیمی، روال نورمال خویش را از سر گرفت.در تفریح ها، پسران و دختران ،همبازی بودند و من غریبه، گوشه گوشه و تری تری تماشا گر… پس از ماهی، دیگر معلم دین محمد،سرمعلم ،وکیل خان و ده ها معلم دیگر را شناختم. یک رفیق پیدا کردم، بمانند خودم. “عبد الخالق لوگری”. بچه گگ اطرافی، ساده، غیرتی . پدرش نجیب ترین انسان و علاقه دار بود. دو کوچه پایین تر از ما در عقب سینمای بهارستان زندگی غریبانه یی داشتند. نجیبه جان معلم، دوست من شد. دید ،بازیگوش نیم؛ زحمتکش و کوششی… به همین برهان ،شک و تردیدش از من دور شد .حس اعتماد متقابل برما شگوفه کرد. دین محمد ساپی، معلم حساب ما ،براو چشم چرانی میکرد، بر همدیگر رندانه پرزه میگفتند و من شرمیده شرمیده تماشا میکردم وآب میشدم. بدل میگفتم:منهم روزی با دختری چنین خواهم شد؟ امتحان سالانه فرارسید. فهیم اول نمره، من دوم نمره ، احد هزاره سوم نمره و نادر “غوثی مارکیت “چهارم نمره ،کامیاب شدیم.به صنف ششم پا گذاشتیم، زمستان با مرخصی هایش فرا رسید.
بخش نهم: به صنف ششم که پا گذاشتم دیگر نیمه کابلی بودم.با محیط و زندگی شهری کم کمک آشناودوستانی دست و پا کرده بودم. همسایه های نیک داشتیم. روبروی خانه ی ما پنجشیری ای بود.مردم متدین و زحمتکش بودند.پسرش عبد الرحیم نامداشت. پسان ها او را در لیسه ی نادریه انشتاین میگفتند. همیشه اول نمره بود.همان داکتر رحیم هدایت امروز ی در آسترالیا. پایین تر ،خانه ی متخصص بود. متخصص یونس خان. همان یونس خانی که اصول یونس را در لیسه ی استقلال مروج ساخته بود. معلم کیمیا بود.روز عید میرفت به نماز عید. وقتی بر میگشت، میگفت : نماز عید رابا اعلیحضرت همایونی و کابینه خواندم. حضورشاهانه شرفیاب شدم. با تعجب و تحیر نگاهش میکردیم.پاچا ره دیده ؟ او رنا دختر خویش را داده بود به عبدا لغفور. همان غفوری که پسان شد: داکتر عبد الغفور روان فرهادی. گفتند: ده پانزده سال را در فرانسه گذشتانده.بشوخی باهم میگفتیم : دیپلم متخصص صیب کجاست؟ کسی میگفت: متخصص صیب هنگامیکه در کشتی نشسته به طرف وطن می آمد لابد نهنگ تیز دندان خیز زده و آنرا ازو قاپیده… متخصص صاحب نظیف ترین آدم بود در کوچه ی ما.از بام تا شام سه مرتبه دران کم آبی شاور میگرفت. همیشه دریشی تیپیک فرانسوی با نکتایی در بر داشت.میانه قد، مو ها و ابروهای تند ولی مانند برف سپید،عینک برچشم و کمربند سر شانه یی بر دوش.جلدش بَل، بَل میزد. شاید کریم های فرانسوی استفاده می کرده.در روز های عید می گفتیم : متخصص صیب عید تان مبارک و داخل حاجی ها و غازی ها… عصبانی میشد و میگفت: خوش ندارم کسی را بکشم تا غازی شوم. دور آن سنگ هم نمیخواهم سرگیجه شوم. بخیالم پُخته اتییست بود.حرکت ها ، عادت ها و اطوارش به یک فرانسوی تیپیک و تمام عیار می ماند. خانم دومش شیرین جان نامداشت. از شیرین جان پسرانی داشت بنام های تمیم، دانش آموزانجنیری درجاپان،شفیق یونس داکتر بیو لوژی که دو سه سالی بعد آمد و استاد دانشگاه کابل شد. همایون، افسر نظامی و دانش آموز بورس شش ساله ی روسیه و بلاخره فرید یونس که بنا بر کندی در درس هااو را از لیسه ی استقلال به انصاری سه پارچه کردند.آنها همه به استثنای شیرین جان در خانه با هم فرانسوی حرف میزدند. ما نادیده ها رِق، رِق نگاه می کردیم وبه حسرت می نشستیم. فرید را بنام فرید دیوانه صدا میزدیم. چرا؟ زیرا : او حرکات و سکنات غربی و فرانسوی داشت ، لاقید حرف میزد، نازدانه بود و هرچی دلش میخواست همان میکرد. شب ها تا نیمه ها، حشمت، من،رحیم ، و دیگرکوچگی ها درس میخواندیم، بیخوابی میکشیدیم. فردا ها خسته و کوفته پای پیاده از مکتب می آمدیم، ما را می دید و قِت ،قِت می خندید بر ریش ما . میگفت: بچا! بخوانین ، خوده کور کنین. خوانده خوانده. مه خو رَی نمی زنم. بورس مه ده خارج پیش از پیش آماده است. اگه هر چی ره لاف میزد ولی همی گپش راست بود. بورس های تحصیلی از پیش به نام فرد فرد این خانواده ریزرف بود. آخر پدرش خُسر روان فرهادی و هم صحبت شاه بود. ————————–————————–— حکایت جالبی در خصوص زن اول متخصص یونس خان سال ها پس از فوتش در اتاوا از یکی از نزدیکانش شنیدم. چنین بود که: متخصص از زن نخستینش یک بچه داشت. آن پسر روزی با هم کلاس هایش به شهر میروند.بچه های نو جوان استقلالی شوق خربوزه میکنند.ولی پول ندارند.بلاخره پسر متخصص صیب پو چاق های خربوزه را از جایی پیدا میکند و با بچه ها آنرا تقسیم کرده می خورند. فردایش در صنف درسی پسر بچه ی شوخ و شیطان پیش از ورود متخصص یونس خان، بر تخته می نویسد: یونس پو چاق. یونس خان در نخستین لحظه متوجه میشود. بر آشفته میگردد، یک یک شاگردان را به استنطاق میگیرد. یک یک را چوب کاری میکند و جویای علت ها و معلول ها میگردد. پسر بچه یی تاب آنهمه جزا های جسمی و روانی نمی آورد، قصه را با آب و تاب، جانانه بیان میکند.همان روز که یونس خان بخانه میرود بازپرس،فلقه و قف پایی پسر آغاز میگردد و مادر بگمان اغلب از پسر دفاع میکند. متخصص مادر را با پسر بدون طلاق به سرنوشت نا معین و هنجار هایش رها میکند و پس از سال ها برای اعاده ی کسر شان زنی دیگر میگیرد وزندگی را با زن تازه نفس، پسران ویک دختر برای اعاده ی نام و حیثیت ازسر میگیرد.چنین شنیدستم. صحت و سقم آنرا خداوند ذو الجلال وا لاکرام داند.فرید پسر پس کُرکی متخصص همین داکتر فرید یونس است که اکنون در شمال کلیفورنیا برای اسلام عزیز و اشاعه ی اسلام مدرن امریکایی، برنامه های تلویزیونی دارد در تلویزیون نور. ————————–————————–— پایین تر از خانه ی متخصص شخص محترم، شاعر ، نویسنده و بگمانم مشروطه خواهی زندگی میکرد که ناصرغرغشت نام داشت.بخاطر دارم او دران زمان کدام مجله یی را نیز مدیریت می کرد. یک خانه بالا تر یک خانواده ی هراتی و منور زندگی داشت. این شخص ادیب و سروده گرعبد الحسین توفیق نامداشت. پس از کودتای داوود بکمک آصف سهیل به مقام مناسبی دست یافت.پایانتر و در جوار خانه ی ما شخص محترم دیگر زندگی داشت که عبد الخالق بقایی نام داشت. مامور فواید عامه بود. پس از انقلاب «کبیرثور» با وجود غیر حزبی بودنش مدیر قلم مخصوص وزیر فواید عامه دستگیر پنجشیری شد. همان بقایی که اکنون می نویسد،می سرایدو پامیر زاد تخلص میکند. پایانتر از بقایی یک همسایه ی استثنایی داشتیم. عبد القیوم بارکزی. قندهاری بود. معلم تاریخ حربی شونزی.بیشترین منصب داران نظامی برکت استادی او را مستفیذ بودند. میگفتند خانمش سامعه جان دختر اعیان و محمد زاییست. خیلی با نظافت، با نزاکت و شیک.پسرش ذبیح که کنون در فرانسه است هم صنفم بود در متوسطه ی کارته پروان.قیوم خان مظهری از یک مرد آگاه تاریخ دان و نشنالیست پشتون بود. ساعت ها در محافل از رویداد های تاریخی با حرارت یاد میکرد.خلقی ها، روزی قیوم خان را بردند و زندانی کردند.سه هفته یا یکماه زندانی بود ولی چون پشتون بود و بیشترین افسران سرخ خلقی با بروت های لمیده شاگردانش ، بوسیله یی از زندان سالم و بسلامت رها گردید و ازان پس ازان کش و کنش خویش بیفتاد. آنطرف تر یک افسر پولیس زندگی داشت. بنام ایوب اصیل. میگفتند آمر پاسپورت است و پدرش قوماندان اصیل خان و جنرال بود.ایوب اصیل مرد بلند قد، باریک و مهذب بود.پسان ها گفتند آمر پاسپورت مجاهدین شده. در پهلوی خانه ی اصیل مرد زحمتکشی بود که زرگری پیشه داشت. دختران زیبا روی وسه پسرش دل آغ، سردار و فرید بودند. پسان ها،آنها به سانحه و تراژیدی ناگهانی گرفتار شدند که روزی ازان یاد خواهم کرد. در نوش خیابان خانه ما، یک شخصیت محترم، شاعر و فاضل زندگی داشت بنام میر محمد یونس واعظی.پسان چنین شد که بیشترین افراد این خانواده به جنبش چپ رو آوردند. واعظی آنست است که از همان میر محمد واعظ کابلی ریشه میگیرد.بگمانم این سروده ازوست: گفتم بدل که یاد وصالش نمیکنی–آهی کشیدو گفت که درخواب دیده یی در یاد خود بدار تو بعد از ممات هم–پندی که در حیات زواعظ شنیده یی در سمت بالایی خانه ی ما در بیخ کوه یک خانواده دیگر زندگی داشت . بگمانم اسمش امان الله بود ولی همسایه ها بنام نثار او را می شناختند. مرد زرنگ، و روشن بود. خانواده ی مدرن و صاحب فرهنگ عالی داشت. نثار در در ورودی خانه ی خویش بر ستون کانکریتی سپیدبا قلم روغنی رنگه برنگ سرخ کلان نوشته بود : نثار. مامای خدا بیامرزم نبی میاخیل شامگاهان روزی از من خواست تا قلم روغنی سرخ به او بدهم. اتفاقن که من داشتم و آنرا به ماما دادم. فردایش دیدم در کوچه غلغله است. نثار زنده یاد عصبانیست و دندان خایی میکند و بر سایه ی نفری سنگ میکوبد. بچه ها پرسیدند که چه شده کاکا جان؟ گفت : کدام پدر لعنت لعین! در پهلوی نامم «علی» نوشته … و آخرالامر نثار شده بود: نثار علی… آن گرامی عصبانی بود و همه کوچگی ها می خندیدند. دریغا که تا امروز کسی ندانست که این تبهکاری زاده ی دست کیست؟ نثار برادر بزرگتر داکتر ضمیر و زنده یاد پیکر بود. همان پیکری که خلقی ها بیرحمانه بمانند هزاران هموطن دیگر بردند ، کشتندش و خیاشنه ی زیبا و جوان نثار را هنگام شباب بیوه ساختند.پیکر عکاسی ای داشت در جوار سینمای بهارستان در کارته پروان. مرد قوی هیکل و احساساتی بود. یک روز به چشم خود دیدم که بگمانم کسی غلام مجدد(سلیمان لایق) یا یکی از رهبران پرچمی ها را ناسزا گفته بود. مردم جمع بودند ، غوغا بر پا بود و پیکر را چند نفره مُحکم گرفته بودند تا آن مرد دشنام دهنده را خورد و خمیر نکند. در همان آوان شباب به نظرم آمد که او جوانمرد ی از قماش عیارانست . میگفتند نزد او صد ها تا تصویر رهبران پرچم آرشیف است. یادش همیشه جاودانه باد. دران زمان من به والیبال علاقه داشتم. ضمیر که در دانشگا بود با جمعی از دوستانش روبروی سینمای بهارستان والیبال میکردند. مسابقه با پول. هیچگاهی ندیدم که داکتر ضمیر مسابقه را باخته باشد.با قد میانه خوب شوت میکرد. در کوچه ی مقابل ما یک خانواده ی نجیب و عزیز پسان ها جاگزین شدند.دو تا مرد هنرمند این خانواده به محله رنگ و صفایی دادند : یوسف جان و یعقوب جان قاسمی. روزی خاطره ام را ازین مرد بزرگ موسیقی استاد یعقوب قاسمی در توالی همین خاطره ها بیان خواهم کرد. در کوچه یک تیم فوتبال داشتیم که سبب تنفر شدید همسایه گشته بودیم. آخر همسایه و رهگذر ها از چیغ زدن های سمیع بچه ی یار محمد ترجمان پنجشیری پسر کاکای احمدشاه مسعود ناله داشتند و صبح وقت و شام موتر سایکل یار محمد ترجمان گوش ها را کر کرده بود. چنین بود محیط با صفای ما در بیخ کوهی در پشت سینما بهارستان حکیم لندنی.
درحاشیه ی بخش نهم: به سال ششم اموزشی که پا مانده بودم کمتر ازسیزده سالم بود.بخت شور. در کلاس ما دختری نبود. روزی سرمعلم وکیل خان در کلاس اندر شد. بچه گگ مهتاب روی ، سرخ و سفید که یک خانم، شیک ، مدرن و طناز او را همرهی میکرد. آن خانم پتلون جینز« کاوبای» چسب ببر داشت.سفید چهره و قشنگ بود. سرمعلم گفت :این آغا زاده میرویس نام دارد.او را در رده ی نخست به پهلویم نشاند. گفتند: پدرش داکتر است . محمد حسن شرق. پس از چهل سال وقتی مرد کوتاه قد تیره رنگی را با خانواده یی در رستورانت نیمروز برای صرف نان چاشت در کلیفورنیادیدم با من دست داد. گفت: میرویس شرق. گفتم :پسر حسن شرق؟ گفت :آری. گفتم: کجا زندگی میکنید؟ گفت: سن کلیمنتی اورنج کاونتی. گفتم منم همانجاستم. در دو کیلومتری هم. گفتم: چهل سال پیش تو درابتداییه ی غازی ایوب خان به صنف ششم الف برای یک ماه «پهلو فَیلَم» بودی. چشمانش از حدقه بدر آمد . گفت: راست میگویی؟ گفتم با یک زن زیبا و سفید چهره که مادرت بود. زنی پیر و سالخورده را نشانم داد . گفت همو مادرم است. دران روز ها،میرویس پس ازیک ماه ناپدید شد. دیگردررده ی نخستین که احد هزاره را از چوکی پهلویم به جبر رانده بودند، همان احدی که میگفت: پرچمیان را خاک بر سر میکنم. او شعله یی ها را تحسین و تمجید میکرد و من پرچمی هارا… تنها مانده بودم که یک روز: ستاره بختم گُل کرد و قرعه ی لاتری بنامم برامد. باز وکیل خان سرمعلم که معلم دری هم بود ،به کلاس درسی آمد. این باربا دختری بلند قد، سفید چهره،طناز و زیبا… گفت: این دختر شکریه است. بدون کوچکترین سووال او را پهلویم نشاند. بر تشنه یی در بیابان، آب زمزم نعمت است. دخترک می لرزید. لباس سیاه ، دامن تا زانو ها و چادر سفید بر ماه رویش هاله کرده بود.هردو کنجُجُلک کرده بودیم. ازدرون دلم باغ باغ بود. ولی بازهم، شرم و حیاوعرق خجلت بر جبین… دوسه روز را هردو،دو سه تا گپ نزدیم. پسان که آهسته آهسته سر صحبت باز شد، او را از جان و دل کمک میکردم. گفت: دو سه خانه بعد، خانه ی نیم کاره ی دو منزله ی کانکریتی دوکتور عبد الرحیم ارجمند را بکرایه گرفته اند. بدل گفتم فدای ستون های این خانه… هنو ز سه چهار ماهی نگذشته بود که هیجان ها اوج گرفت .روز امتحان یکی از مضمون ها هندسه ویا هم حساب، لحظه هایی پیش از امتحان دامن را بالا زد و در ساق های سپید، نازک و زیبایش؛ اعداد و فورمول ها را که رقم زده بود نشان داد. آه. دستم با قلبم یکجا لرزید. چنین پنداشتم که در ازای زنایی گیر آمدم!؟ نشود که محتسب ،حکم سنگ سار برمن روا دارد. ولی او بی مهابا بود و ندانست که من از دهر چه می کشم؟ چنین بود عوالم پسر بچه ی نو جوان بادختر ماه روی و ماه پاره، دران ظلمت محرومیت ها و محکومیت ها…. راستی او قد بلندی داشت که سرم به مشکل تا شانه ها و سینه هایش میرسید.شاید هم یکی دوسالی از من بزرگتر.اوج شگوفه و پُندک های نو جوانیش بود. تو گویی درازل عقد مرا با دوشیزگان سروقد و بلند بالا بسته اند… و اما تلخی کار:در مکتب چند تا بد معاش داشتیم.یکی فیض الدین نام داشت. پنجشیری بود.چرسی، حرامزاده، بدخوی ولاوبالی.در بس ها با عصبانیت میگفت ندارم. وقتی «کلینر» یک افغانی کرایه بس می طلبید. روز ی این هیولا مرا در گوشه ی حویلی مکتب در تفریح در کنجی گیر انداخت. پنجه درگلویم فشرد و گفت شکریه مال منست و هوشت باشه. از ترس تا حال به کس نگفتم. هنوز سال به آخر نرسیده بود که یک دخترگندمی چهره به ما پیوست. بدبخت شدم. ناگزیر و با اکراه جایم را به او خالی کردم. عشق مجازی ، هوس های شیطانی و تخیلات نو جوانی در همانجا غروب کرد و بردجله افتاد. خانواده ی عادله اتفاقن که درنَوش کوچه ی ما،منزل بالایی خانه ی قندهاری ها را بکرایه گرفته بود. من از پهره و کشیک نجیب بچه ی حاجی قدیر پنجشیری دم خوش نزدم. او عصرانه بکوچه ی ما می آمد و با عادله از بیرون با ایما و اشاره پیام های عاشقانه رد و بدل میکرد. او درکوچه مرا سپر شرم و حیا ساخته بود و عادله پرده های خانه را. از لای آن از پشت شیشه ی شفاف کلکین خانه،از پشت حجاب، حجاب دریده بود. سال ششم به پایان رسید و ما همه از یک دیگر جدا و پراگنده شدیم.من به متوسطه ی کارته پروان درمحله ی یک کوچه پایین تراز حمام و مسجد حاجی میر احمد کارته پروان به متوسطه ی کارته پروان کوچیدم.
بخش دهم:
توبیخی که بهانه داشت
باغرور،شهادتنامه ی فراغت از مکتب ابتدایی گرفتم..ره کشیدم به متوسطه کارته پروان، روبروی خیابان اصلی ، پیش روی سینما بهارستان. مکتب مان دو کوچه، آنطرف تر ،درامتداد باغ زنانه، در اخیر همان خیابان جاگزین بود. سال هفتم را با خاطره ی تلخ ،پا نهادم: درامتداد همین خیابان، کلبه ی یک طبقه یی یوسف آیینه بود. همان آیینه ی شاعرو شاید مشروطه خواه . روزآفتابی ای ،بی خیال ازآنجا میگذشتم.طبیعت در بهار، زیبا می نمود.اشعه ی خورشید از لای درختان سبزو پُرشگوفه،سایه روشن هایی درآغوشی هم برکرانه ی زمین گسترده بود.بلبلان روی شاخچه های درختان نوای مژده ی رویش سر میدادند.طبیعت از خواب گران و سرمای جانسوزفرارسته بود.همه چیز سر شار بود. سرشار از نیروی بالنده ی بهاروفصل نوزایی.منهم سرشار ژرفای خیالات نوجوانی،رهرومدرسه بودم که نا گهان دست پولادینی با پنجه های عقاب مانند، عقب گردنم را با بیرحمی فشرد.تابخودآیم ،صاعقه واربلند شدم وخوردم برزمین سخت ،تخته به پشت.چشمانم بِل بِل کرد.ناگه صبحگاهان روشن راشب سیاه دیدم.آسمان نیلگون برچشمانم،دامن شب گسترد.همه چیزتاریک شد.میان نیمه بیهوشی غبار آلود ،چهره ی هیولایی مرد «خَمَندُک» وگردن کلفتی دیدم که بر سینه ام نشسته.با قساوت چنان گلویم رامی فشرد که فرصت واویلا وفغان ازمن ربوده .لحظه هایی خویشتن رادرتنگنای تاریک مرگ یافتم.لحظه های خفقان زا،میان مرگ و زندگی دست و پنجه نرم کردم .اگردقیقه های واپسین،گلویم رها نکرده بود، از نفس تنگی، رفته بودم به آن دیار. ندانستم چگونه بلند شدم. نه یارای گریستن،نه زاری و ندبه. گفت: حرامزاده! باردگه می زنی؟ گفتم: نی ، بخدا نی. بد کدم…! چون حکمران قهارکه محکوم ،ببخشاید،آنسو پرتابم کرد. «گَنس» بودم. از ترس نجات جان،ندانستم فاصله سه، چهار صد متری تا به مکتب را چگونه پریدم؟! لابد مردکه که فراستش درزورو بازویش بود، چنین پنداشت:
من، همان یله گردی ام که پیوسته زنگ دَر آنها را با شوخی وشیطنیت می نوازم و سپس فرار میکنم. این ،همان زنگی بود که بر گردن حیوانات می آویختند.بسته به یک ریسمان با حلقه ی فلزی در آنسوی بیرونی در .آنها را ،از زنگ برقی،خبری نبود. شایدهم پرنده ای نابخرد با نشستن ،در امتدادریسمان، زنگ را به فغان آورده که سبب آشفته حالی آن خانواده گردیده یاوزش باد ،آن جرس غو غایی را به نوا در می آورده. مگر چنان شد که فلک، کفاره اش را از من کشد. خاموش ماندم. هرچه بود عقل کودکانه ام، همینقدر قد داد تا در برابرپدرآتشین مزاج،سکوت کنم که درازای آن ،محشری برپا نه شود.زهراین تلخی راتا کنون به کام کشیدم

حادثه های آن سال های مدرسه ،خوب بیادم نیست. این نشانه ی سرشک پیریست . درسال هشتم ،دبستان ما ،بازکوچیدیم به آن خانه ی روبروی حمام حاجی میر احمد که مسجدی هم در همان نوش داشت .عبادتگاه خاص و عام بود به جزءاز ما و هندوان. در همین خیابان،کمی آنطرف تر، پشت سینمای بهارستان ،اندکی پیش از شروع ساعت درسی،دختر مه رو، آراسته با رنگ و بوو،دامن بالاترازسرزانو پریده ای،از کنار ما می گذشت.ازدورها عطر بدنش ،شوق را در جان و روان آدمی بشورمی آورد.غرقه درانبوه خیالات، خویشتن را ازنگاه های مست و چشمان بادامی هوس خیزش سیراب می ساختم.آنگاه ،سر شار به سوی درس می شتافتم. از چهره های شاخص شاگردان،دو تا بچه های میانه قد بودند.هردو ،سُرخه، با موهای افتاده ی لشم وگونه های مایل به سپید،با موترسایکل های بشیوه ی گَنگ های امریکایی ،با همان کرته های چرمی دورآستین میخک دوزی که کلاه هایی با روپوش شیشه ای به سر داشتند .خوب بخاطر دارم، یکیش حبیب نام داشت. دومش فراموشم شده. میگفتند، بچه های میرمن رخشانه اند.همان هنرمند طنازوزیبای آوازخوان ،که در آرزوی دیدارش،هزاران مرد هوسران ،«ایلیت» رابه حرمان وحیرت نشانده بود.درهمراهی آنها که یک دست بود، پسرسپید پوست چشم آبی، با روی آبله دار ، شیک پوش ومُدرن،مو های مجعد وچنگ چنگ .نامش عبدالله بود. همانکه پسان ها”عبد الله اعتمادی” ،جازنواز احمد ظاهر شد. در هم رکابی این گروه ،پسربچه ی بد صورت هم گشت میزد.او را ولید «گَلوش» میگفتند.ازنخستین دیدار ،ساده لوحش می انگاشتی وکم استعداد.پسان ها شنیدم،با احمد ظاهر هم آوا سروده. باورم نمیشد،ازتعجب شاخ کشیدم! خوب بیاد دارم ،در امتحان زبان پشتو، ولید پهلویم نشسته بود. همینکه پرسش ها را پاسخ کردم.تُنگه های ولید شروع شد.به او«نَقِل» دادم. دیدم از فهم ساده ترین واژه ها عاجز است.التماس میکرد،میگفت روی میزبنویس.با آنکه دلتنگ شدم ،روی مصلحت،کمکش کردم.آخربا یک گروپ جوانان متمول و ستبرهیکل سروکارداشت.آنگاه که احمد ولید مشهور شد درمجله ژوندون مصاحبه اش راخواندم. معجزه بود…! در کمترین برهه ،احمد ولیدخویشتن را چنان رسانده بود که استادانه،بر دانش هنروآوازخوانی سخن ها داشت.اویک خط رهنمونی تمام عیار به هنرمندان کهنه و تازه کار پیشکش کرده بود . هیاآت! …بدین سان جوانانی هم بودند،در کلپ ورزشی هدایت حبیب . بلندبالا، اندامدار شایسته،شکسته و موءدب. ————————–——- درین سال، بادو بچه ی از حلقه های دورترحریم موسع فامیل، همصنف شدم: نجیب الله و عظیم الله. این دو، پسران حیدرخان، معلم سابقه دار و معاون لیسه حبیبیه ،بودند.خانمش، عابده نام داشت، به او”بی بی گل “میگفتیم. دختر قاری غلام محمد خان”، معلم علوم دینی آوان تاسیس حبیبیه”. گمان می برم،اونواسهء عمهء مادر کلانم بود. حیدر خان مرد بلند،باجثه، خوش تیپ،زرنگ، با ایتوریته ودوراندیش بود.اورا شیرآغا میگفتیم.دو”شیرآغا” داشتیم: غلام حیدرخان وغلام سرور خان پدرم.حیدر خان مامای جلیل احمد مسحور جمال ومرد متدین بود.رازورمزی با مجددی خیل ها وگیلانی ها هم داشته بود. حیدرخان پنج پسر، پنج دختر داشت.درتعلیم وتربیت آن ها،بیدریغ وباازخود گذری بذل مساعی کرد.نمیدانم چگونه با یک درامد معلمی این یازده سرعیال راتکافوء میکرد؟بگمانم مرد با مناعتی بود.با دستِ پاک.ازرویدادها بخوبی آگاهی داشت. مدت ها ،تبصره میکرد.دروقفه های سکوت، یکبار نعره یی با صدای هیبتناکی سر میداد: الله ه ه ه ه ه ه ه ه …. یک قدازجا می پریدی ،گویی کسی کشته شد یا که بمی انفجار کردو یا هم طوفانی از نا کجا آباد برخاست.اوحسب عادت ،بی مهابا ،ذکرالله ورازو نیازمیکرد. از«خُسربُره» خویش، داکتر واسع مصلح که یک مارکسیست معتقد به محمودی بود وجلیل احمد مسحور جمال ” خواهر زاده اش”چندان دل خوش نداشت. بخاطر دارم،روزی در پغمان به پدرم گفته بود، والله سرور جان! “ایطو یک روزی بیایه که ده کوچه کوچه کابل سگ کُشی شوه. روزی که سگ صایب خوده پیدا نتانه…” او کمونیست ستیز بود.پرچمی ها را سگ ونجس خطاب میکرد. آنها را دشمن انبیاو الله میدانست.نفرتش دربرابر آنها بی پایان وعطش انتقامجویی اش سیری نا پذیر بود. ناب ترین شعارو هدف غایی زندگی شیرآغا حیدر: “من زنده جهان زنده… من مرده جهان مرده” بود. او ده تن اولادهایش رابا همین روحیه پرهیخت.دریغا که پسر دومی اش وحید الله از دین و خرافاتش برید.با هیبت توشه سُترگش با مسحور جمال آمیخت .احمدظاهر را گاه تا پایان برنامه هایش پاسداری میکرد و باتیمورشاه سدوزی و گروه های تازه جوان هنری سروسُری داشت. خوش مشرب و متلک پران بود پس از انقلاب ثور وحیدالله در راه کندهار با جمعی از هنر مندان ،نخستین طعمه ی هنر کُشان برادران مجاهد گردید! در همان آوان سرازتن او و آنانیکه تازه جسارت و شوق هنرپیشگی کرده بودند؛جدا کردند. دریغا! کمبود وحیدالله در میان این همه برادران و خواهران درامریکا، حسرت برانگیز است! ……………………..……….. من و پسران شیرآغا: عظیم الله اول،من دوم ،نجیب الله سوم و فیض الدین کلوله چهارم نمره بودیم.روزی قیام حسادت ها ما را درهم آویخت.با همین نجیب الله ،مانندمرغ کُلنگی میدانی شدم.بچه هایی حامی من و بخشی هم در هوای نجیب الله، دورما حلقه زدند.همدیگرراتا توانستیم کوفتیم. زمانی دیدم ،سروروی نجیب الله گلگون شده واشک هایش جاری.بی آنکه داوری دستم را به عنوان پیروزی بلند کند خویشتن را برنده احساس کردم. باز، همچو مرغ های جنگی ازهم جداشدیم.هنوزدوسه سد گامی نه پیموده بودم که احساس نا توانی کردم.هواداغ بود. دیدم قطره های سرخ بر دستانم می چکد. بر رویم دست بردم چیزی نبود. بر گردن دست کشیدم ،انگشتانم ،قرمز گون ورنگین شد. خون چکانم.آه!از شدت خشم، درد، فراموشم شد. دو باره به عقب رو کردم. فاصله ها، طی شده بود.دیگرسراغی ازعدوی مکار نبود. گفتم ، حرامزاده! با کارد زدی؟! نوش جانت. فردا از نزدم پطلون، نمیبری ! نمیدانم مسافت راه ،تا خانه را درآن تموز تابستان چگونه پیمودم؟! چه سان آنهمه زخم ها و شیارهای خون آلود را با آب نوازش کردم .آنهمه خراشه های امتدادی را از نظرمادر پنهان و تاناوقت ها خوابیدم. بیدار شدم،دلم تنگی گرفته بود.عاصی و کوفتی بر نجیب وعظیم و … عصر، بیرون رفتم . رحیم پنجشیری و شاه محمود منگل ،از شنیدن ما جرا و دیدن خراشه ها ،آتشی شدند. سراغ دشمن راگرفتند .شاه محمود،نوجوان غیرتی پشتون تبار،سیاه چهره و بلند قامت بود. حاضرشد تا نجیب الله، عظیم الله و فیض الدین را یک یک،تاءدیب کند. شب که خانه رفتم مادر،دید.گفتم، چیز مهم نیست .در بایسکل با شاخچه های درختی برخوردم. مادر، مجاب شد. بازروز، روشنی اش را مژده داد .آنگاه که زنگ رخصتی نواخته شد. شاه محمود روی صحن مکتب بی صبرانه در انتظار بود.با ایما واشاره نجیب، فیض وعظیم را نشان دادم . خود رفتم… فردا ،در نخست ساعت درسی،دیدم لب و روی فیض الدین ورم کرده. چشمانش به مشکل نیمه باز است.صورتش با شیارها و خط های هندسی، تزیین شده . ازسنگ صدا براید واز فیض الدین نه. عظیم الله و نجیب الله موش گشته بودند. بمن نگاه میکردند ومی لرزیدند.نمیدانم همانروزاز کجا وچگونه پریدند. یک کنج دلم خالی شده بود .با اشتها چاشت خوردم.سرشارخوابیدم. هنوزساعت هایی نگذشته بود. ، مادرم با خشونت ازخواب بیدارم کرد: “چه گُله به اَو دادی؟” – چه شده؟ بی بی گل ، با بچه هایش آمده بودند،کوفتی وعصبانی. از گوشم گرفته کش کشان از وسط حویلی تا سالون بُردم.در برابر بی بی گلی پرتابم کرد که آتشی بود.خونم میابید می میکد. بی بی گل صدازد، شرمت باد . تو قومِ نزدیک، دوست و فامیل . برادر را میزنی؟ عظیم ونجیب،مظلوم وبیگناه دربرابرم برکَوچ نشسته بودند. تا سخن بر لب آرم،چشمان بی بی گل ،برشیارهای پاره پاره ی گردنم افتاد. رنگش سپید شد.لحنش عوض شد .به ندبه افتاد.دیدم ،بارها آب میشودوبرزمین فرو میرود.آخر او به توبیخم بر حریم ما، پا گذاشته بود. بی مهابا بالای پسران فریاد برآورد: -برادر را با دوسوزنه ی پَر کار زخمی کردی ؟! همدیگر را به آغوش بکشید. شرم تان باد! عظیم الله اکنون پزشک است در کلیفورنیا با نجیب الله .ازبلای داکتر رحیم هدایت و افسر، شاه محمود منگل نجات یافته بودند. پسانها که به سال نهم تعلیمی پا گذاشتیم از شاه محمود دوری گزیدم.دشمن شدیم. آخرببرک کارمل خدا ناترس و تره کی ساده لوح باهم «جوت!» کردند. تخم دشمنی ابدی میان ما کاشتند. تا امروز از همدیگراحوالی نداریم.او خلقی شد،من پرچمی….
— بخش دوازدهم از دریدن قورباقه تا انقلاب ظفرنمون سال هشتم دبستان، دردنیای پرماجرای تخیلات جوانی، بر سریر فلک الافلاک نخره میکردم. حاجی که هنوز حنای شب زفاف ،در کف دستانش کمرنگ نشده بود،شاگردان را در شاهراه هییجان به انتظار نشاند. گفت: بقه را تسلیخ میکنیم. بی صبرانه چشم براه ماندیم. آخرالامر، روز موعود فرارسید.آمادگی ها گرفته شد. میز چوبیِ درسی برای اجرای عملیات آماده بود. دستمال سفید وپاک بروی آن افگندیم. معلم حاجی،بلند قد، سفید چهره ،باکله ای که نقش از بستر گهواره برداشته بود،بینی پهن و چشمان ریز،که برطَبَق رویش خوب می نشست؛با مهارت واستادی،بیولوژی را جالب کرده بود . ازو خوش و راضی بودیم. قورباقه ی گردن کلفتِ «یسیر» را با خود آورده بود. با احتیاط ،این موجود فلک زده را از جعبه بیرون کرد. دلهره داشتیم که مبادا،صید با یک پرش نا بهنگام، پروسه ی جراحی را مختل کند. حیوان،زبان نداشت تا از ظلم همنوعان، داد برآرد. دَم از جان و رنگ از رُخش پریده بود.می لرزید.شایدبه درگاه ایزد عالمیان که به رُخ ما باز و بروی او بسته بود،عرض حال واستغاثه کرده بود.مگر،که به دادش رسد؟بیچاره اسیردام وحشی ترین، موجوادت گیتی بود.حاجی با مهارتِ قصابان الله گو، که گوسفندی را،چشم بهم زدن، سر میبرند؛ آن قورباقه را با مهارت به پشت خواباند. بایک نگاه ،روز روشن را بر چشمان لُق لُق مظلوم ،شب تار ساخت. باچهار “سنجاق” نوک تیز که به تناسب دست و پای آن بر پشت افتاده، میخ های بزرگِ پولادینِ “صلیب” را میماند، روی میز،میخکوب کرد.،تیغ تیز پزشکی، از جعبه وسایل ،بیرون کشید، چشم بهم زدن ، شکم موجود مستضعف را بدرید. من نخستین تظلم یک نوع را بر همنوع ،نظاره گرشدم. دریغا! بدون بیهوشی واغما،موجود وحشت زده ومُضَطرکه اشک از چشمانش جاری بود،با قساوت در برابر چشمانم پاره پاره میشد . ما شاگردان،بی خیال از نا هنجاری ها ی خویش و بر بنیاد بر تیوری تنازع بقا،از ورای بطن دریده و سینه ی خون چکان این فلک زده ؛ تپش قلب ،بی زبان را به تماشا نشستیم . بیچاره حیوانک از شدت درد بخود می پیچید. شاید موجی ازسوز و نوا های گنگ، درژرفای ذهن کوتاهش در تلاطم بود .چه سرنوشت شو م و خفت باری بر که سر راهش سبز شده بود. همان سرنوشت آدم هاییکه به دست جنبنده هایی چون” طالبان “؛ که انسان ،می ربایند، چشمش می بندند و در نیمه راه، در دل صحرا ،کارد بر گلویش می نهند و … تصورلحظه ها، مقدوراست. لاجرم، قورباقه، درد چنین فلک زدگانی راحس کرده بود.ما خویش را پزشکان دانشمند در علوم سیانسی پنداشتیم. بدینگونه تراژیدی بی انصافی و یک قتل ظالمانه ، با جان کندن تدریجی قربان گشته ای پایان یافت! روز های چندی گذشت، هنوز شادمانی و پیروزی این دستاورد اکادمیک،به پایان نرسیده بود،که بچه ها شوریدند.صدای زنده باد و مرده باد، گوش آسمان نیلگون مدرسه را کَر می نمود.چشم بهم زدن ،حویلی از شاگردان خشمگین و آتشین مزاج پُرشد. شعارهای انقلابی با روحیه پرولتری، – مرگ بر یوسف خان رشوت خوار، -مرگ بر یوسف خان بچه باز؛ -ما عدالت می خواهیم… به امواج ره کشید .یوسف خانِ اوزبیک مانند، سپید چهر، با قد کوتاه، تازه به سِمَت آمریت مدرسه رسیده بود.از جا نجنبیده بودیم که نعیم خان یوسفزی باحاجی “قاتل قورباقه» دررسیدند. با تهدید، افاده دادند: مگرشما ازین آمربچه بازدل خوش دارید؟بر خیزید و بپیوندید. خون مان غلیان کرد.برامدیم به صحن حویلی.ساعتی نگذشته بود که اعتصاب،سراسری شد.چند تا بچه های بلند هیکل و قوی جثه ،استیژ گرفتند. در آتشی که نعیم یوسف زی، حاجی و تعدادی از همدستان ،افروخته بودند،شاگردان ولگرد،گرما یافتند.از خدا می خواستند تا چندی از شر دسیپلین مدرسه درامان بوده لابد، درازای پیروزی شورش، این محرومین و مفت خواران، بهره یی از کام کامیابی های بی منت و گذار به صنف بالاتر داشته باشند. اعتصاب که از شعار های عام شروع شده بود،داشت مراحل تکاملی می پیمود. به قیام می رسید.شعار ها مشخص تر میشدند.اهداف معین تر. شرایطی عینی و ذهنی به پُختگی میرسید.وضع انقلابی، بر کران تا کران دبستان، مستولی میشد. توده ها حاضر به اطاعت از حکمران نبودند و حکمفرما ،توانایی اداره ازدست داده بود.در پس اینهمه شعارهای دادخواهانه، برنامه های اجانب، غرض داشت.دست ستاد مخفی رهبری انقلاب ،یعنی “اداره” دراز تروپویاتر به تحریک توده ها می پرداخت.لحظه هایی، انقلابیون به کمبود شعار و کوتاهی نفس مواجه میشدند.برای تازه کردن هوا و طبع خوشی ،یک پسر ساده لوح را بر سکوی ستیژ کردند. بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند،ناخود آگاه،بانگ بر آورد: ” نابرده رنج گنج میسر نمیشود ….. مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.” همه هورا گفتیم و بر درایت ناطق مرحبا ! آمر یوسف خان درلحظه های نخستین ،پس از برخورد با سرمعلم یوسفزی،حاجی و دیگران، وخامت اوضاع را درک و فرار را بر قرار مرجح ساخته بود.مردبلند بالا ،چهار شانه، روی دراز، با موهای لشم چسپیده بر سر و چشمان قوغ مانند که دورش حلقه ءسیاهی هاله کرده بود، با شقیقه هایی تبرچه ی مُد روز،نعیم یوسفزی بود. اندی نگذشته بود که هیات باصلاحیت،جهت بر رسی غایله فرستاده شد . در راس، همان غلام حیدر خان معاون لیسه حبیبیه بود.حیدر خان، منحیث مومن واقعی با انصاف وبا درایت از شاگردان نظر خواست. شاگردان ورقه ها ی سفید بدون ذکر نام را با این نظر که: بلی .این آمر بچه باز،رشوه خوار،در چهار عیب شرعی غرقه ،دشمن خدا و رسول است؛ سیاه کردند . می بایداز خداهراسید. کورشویم که ارتشا یا بچه بازیَشه دیده باشیم. قیام اندک، فروکش کرد. نعیم یوسفزی که در چشمان تیز بین تفتیش ها، انسان خیر خواه ،امت رسول الله وخادم خلق الله بود، گوشهء چشم به شاگردان بنمود و آنها را به تساهل ،همکاری با مقامات عالیه و رفع غایله فراخواند. توده هااز خشم فرو نشستند، بی صبرانه دیده به راه نتایج پیامد های قیام نهادند. پس از چندی ،نعیم یوسفزی، پُست آمریت مدرسه را ربود وحاجی”قاتل”،سرمعلمی مدرسه را. بدینگونه انقلاب پیروز و حق به حقدار شد.آنگاه که درانقلاب واقعی!،خلقی ها هم، چنین به پیروزی رسیدند، یوسفزی، معجزه آسا ،در یک نفس، ریاست عمومی وزارت تجارت قبضه کرد. مات ومبهوت بودم که چگونه این غرقه در فساد به منصبی در رژیم مردمی و خلقی رسید؟ چندی پیش که خاطره یی ازغرزی لایق خواندم، دانستم که یوسف خان مردِ مُکَرم، عضو حزب وازپرچمی های سربکف ،از دوستان نزدیک یکی از رهبران همان حزب متحدِ پیروزمند بوده است. در پس پرده چه ها می گذشته… ای تن غافل! از پی تحول ششم جدی،نعیم یوسفزی به خانه نشست . دیرهابعد،درشهرخارکوف روسیه،دیدم،دانش آموزان، کسی راسخت مضمون ساخته اند. می گویند. پُخ می زنند و می خندند.بر نُقل مجلس پرزه و پُرتک می پرانند. پرسیدم: این کیست که چنین بیرحمانه مضمونش ساخته اید ؟ گفتند: دانش آموز است .بیشترازپنجاه سال عمر دارد.با دخترکان روسی در زیر سن”سی” میخوابد . مو ها را در پناهء رنگ سپرده.در بساط تاریک خلقی ها ریاست میکرده است. دیدم، واه! نعیم خان یوسفزی؟!Majid Yar راستا عزيز قلم ات رسا باد در جريان مطالعه احساس ميكردم نمايش نامه 
به ادامه ی خاطره های کودکی، بخش سیزدهم. تلخ و ناهنجار از نخستین شوخی زندگی بیخبر از رنگها و زنگها، چون بچهی بیخیال، غرقه اندر دنیای شباب، بر جولانگهء زمان میتازم. در غایت شادمانگی، لحظهها با مستیهاى کودکانهاش میگذرد و میگذرد… آغازین روزهای بهاریست.نور آفتاب بر بلنداژ شامخ کوه میدمد. کوهى كه دو سُم کابل را ازهم کنار کشیده،در کناره و دامنهی خشک آن، زیر آسمان آبی،اشعهی زلالى را بر فرود و فرازهایش به تماشا نشسته، که بیخیال با نواهاى بچهگانه، پرطنينش ساختهایم. در سپیده دم پس از بامدادی، یک روز گرم نوبهاری از خواب برخاستم كه بر روال روتین آب بیاورم. آن روزگاران «كارتهى پروان»، هنوز شبکهی آب آشامیدنی نداشت. خودروهای بزرگ که آنها را «تانکر آب» مینامیدیم، ما را با آب میساخت. با شیوهی جیرهبندی، به هر خانهوار، پیمانه محدود آب منظور بود. خوشبخت آنی كه چيزى بیشتر بر سهمیهی خویش میافزود. آن روز، زود با لباس خواب به کوچه پریدم. همایون بقایی را دیدم با ذبیح پسر قیوم بارکزی. هر سه همسن بودیم. مستانه، به استقبال خودرو آب شتافتیم. از نَوش کوچهی ما که میگذشتی، خانهی دوم از «زرگر» بود. عزیز زرگر، مرد کوتاه قد، لاغری، با جثهی کوچک، سنگين و متین مینمود. خانمش بلندتر از او، چهره شفاف با چادر گاچ سپید دور گلویش زنی آرام بود. سه دختر و سه پسر داشتند. دل آغا پسر بزرگش در گردهماییهای روزمرهگی کوچهگیها از ستنگهای سينماى هند، تقلید میکرد. حرکت های جلف و بازاری داشت ولی آزارش به کسی نمیرسید. پسر دومش سردار نام داشت. آرام و با وقار … پسر سومی، فرید،ناهمگون با دو برادر، چشمان میشی، گونههای سرخ و سپید داشت. از ما دو سه سالی کوچکتر مینمود. ذکیه خواهر فرید و آن دخت دومی زیبا بودند. یکى کوچکتر هم داشتند، بنام شاذیه. موتر آب در پیش روی خانهها در حركت بود. همين فرید، خویشتن را در عقب آن به حلقههایی بياويخت که درست میان دو تایر پیشروی و تایرهای جفت گونهی عقبی تانکر، افقی تعبیه شده بود. ديرى نگذشت كه دستان فرید از تایر رها شد؛ درحالیکه تنهی نو جوان زیر دل تانکر، هموار شده بود، در برابر چشمان ما، دو تایر عقبی درست از بالای فرق و رویش عبور كرد.صدای انفجار مانندی از شکستن استخوانهای کلهی فرید، دامنهی کوهی را كه در سینهاش غنوده بوديم،به فغان كشيد. پسرک خوابيد و دیگر دَم نزد. بر چشمانم پردهء سیاه فرود آمد. ندانستم چگونه تا خانه رسیدم. غریو و فریادها، سراپای محله را فراگرفت. آن خون رنگين و مغزهای آلوده به خون له شده، شبها خواب از چشمانم ربوده بود. این وحشت روزگار، پتك پولادينى بود که دست سنگين تقدیر، با آن، بر روانم کوفت. چنين تلخ و ناهنجار نخستين شوخى زندهگی را به تجربه نشستم…
بخش چهاردم:

در گستره تلالوى “سرخ “
پدر بزرگ مان عبدالاحمد،مرد كم سواد،مستبد،ولى آهنين دسیپلین بود.”سیدجعفر” را زیر بال خویش گرفت.او،حین بهره کَشى ازين يتيم ،در امتداد آموزشش نیز گاه ناگاه بذل مساعی میکرد.ناگهان میانه ی آنها به هم میخورد و پدرم كه داراى كار و كسبِ آبرومندانه بود،سيد راازسال هشتم مکتب ،از بستر بی پناه خیابان ها،زیر سایهء تفقدش مى آورد.شايداو را تکیه گاهی برای روز های بینوایی اش میشمرد ویا چشم طمع برنیروی بازویش ميبرد.
ما،یازده تن در خانواده بوديم. با ورودجعفر، شديم دوازده سَر .
مير محمد سعيدمرد متمول محلی ،برنج فروشی بود که چهار زن و گروهى از یتیمان قد و نیم قد پس از مرگ خویش بجا ماند. نخستين همسرسعيد، شاه سلطان عمه ام، مادر سيد جعفر بود.ازجمع يتيمان ،جعفروبرادر كوچک ترش باپشتکار، همت بلند ومواظبت پدر بزرگ،سپس پدرم، صاحب درجه های بلند آموزشی و بعد ها موقف دولتی و زندگی آبرومندانه شدند.جور روزگاروسرنوشت شوم،فرزندان ديگرمیرمحمدسعید رادرباتلاق سیه روزی وبيسوادى كه دخانيات،اميل گردن زندگی نگبت بار شان شده بود،رها كرد.
هرچه بود، جعفر با امكانات وفرآورده های پدرم به دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل راه یافته ،در نان آوری ،کسب وتجارت، آبدیده شده بود .
غلام سرور،پَدرم، پسرارشد عبدالاحمد،والاهمت وآزاده ،زبان و قلم سحرآمیز داشت.او با تهور، در سپيده دمى ،گروهى ازروحانيون به سردمدارى ملا و چلى را،با “سوته”از دَم دروازه شخصى اش تا دور ها دوانده بود كه عبادت و اطاعت با مسجد گزينى را ازاومطالبه كرده بودند.بدين سان ،بى خيال از زندگى مرفه و بخت در حال اقبالش،با پندارها و باورهاى خود جوش ،غبار سياه دين وبندگى را با خرافه ها،درپشت ديوارحريمش حد زده بود.با زمينه پردازى وآزادگى هاى او بود كه سیدجعفرتوسن سواربرجنبش چپ،تا كرانه هاى افكار خانواده ی مان تاخت .من،در گستره تلالو ى سرخ ،در آوان بچگی، برای نخستین باراز بركت انديشه جعفر،با نام هاى محمودی، غبار، ببرک کارمل، تره کی ،پرچم، شعله جاوید،جریان های سیاسی و جنبش …آشنا شدم.
اما، من حومه های شهرستان خان آباد وحقیقت های تلخ روزمرگى را در آئينه زندگى قریه ها، قشلاق ها و مردمش به چشم دیدم؛با هوش وگوش به نظاره نشسته ،هرباربا روايت هاو تفسير عدالت خواهانه پدر،همهء ناهنجارى ها را احساس کردم.من دیدم که چگونه مردم در دور ترین روستا های خان آباد واندراب، همچو زندگي کمون اولیه با شکارحیوانات ،گذاره و با پوست آنان خود را از سرما،محافظت میکردند. من در قریه ی آقتاش، جنگلباشی، ده ویران،شورو … مناسبات بردگی را ديده بودم. دیدم که چگونه، ارباب خایسته، ارباب صاحب جانخان و ده های تای دیگر،انسان هارا به شلاق میبندند،خون دهگان و رعیت را می مکند و حاكم بر زن و فرزند آنان اند.من دیدم که چگونه یک داروغه و سرکار،قاتل را به حكم حاكم محل ،غسل نجابت میدهد، برده و بیچاره را دروصله ی خون آلود قتلی می پیچاند وبرزنش چيره ميشود.من دیدم که دام ملا، مولوی،محتسب، آخوند ،چگونه آیت آیت قران را به بازى میگیرندو شكوهء قدرت توانمندان را با تارهای ساز دين ،در راگ ها ى خو ش خدمتى، بانوا و آهنگ شریعت تلاوت ميكنند.
من دیدم که افرادِ “ایشان نبی”، مامایم را که برای دیدن ما از کابل به خان آباد آمده بود ،به جرم بى اعتنايى به ضرب شلاق بست، كه موصوف با شورش پدرم برآن پير بى پروا رها شد. اما،چهل سال وتا هنگام مرگ ،از ناحیه کمر گريست .
ایشان نبی، مرد روحانی با کم از کم ،پنج هزار مُريد ازمردم شمالی،قلعهءبزرگی داشت که مریدان از هفت خوان دشوارگذر با حمل هفتاد حقارت، بوسه بر ركابش ميزدند. میشنیدم که در «حرمین شریفین» ایشان نبی،زن فلک زده ويا تازه عروسی از روی بیچارگی و به اميدرهايى از جورروزگار،در لابلای واژهای سحر آميز «شویست» و “تعويض”ايشان به استدعا شتافته بود،با ترفند«بازکو ایزاربنده!» كه آن؛ در گوشهء نور کم رنگ،آويخته بود، روبرو ميشد. بدا، به حال آن مرد بى خبر كه زنش بيدرنگ ايزارخود راكشيده بودوایشان مقدس سوارش شده بود.ایشان نبی در عمر پر بار خویش،با شعار«گوشت خوردن، گوشت سوارشَدن، گوشت پراندن و گوشت بغل زدن » هفت زن ازچهارده تا پنجاه ساله را در بند “عقد” كشيد.
من ،این نا بسامانی ها را در محيطم شاهد بودم.این ها انباری از باروتِ انفجار ناشده بودند در عمق احساس بچه گانه ام که هر آن با کبریتی میتوانست به شعله های سرکش شرارت و عصیان مبدل شوند.
همين بودكه، جرقه اى از باروت در دامن ما پريد و شعله های سرخ آن بانسيمى ازسوی شمال،پُر پيچ وتاب تر به رقص مى آمد.

باشتاب،مگر، بى صدا!
سال نهم مدرسه، حشمت،همسايه مان ،اول نمره بود.نو جوان دیگری، با بینی تیغه اى، گونه های سرخ وسپید، چشمان بادامى،دوم نمره،عبدالله نام داشت. سوم،فرهاد پسر نعمت الله پژواک بود.تازه جوان ثروتمند ،بلندبالا وخوش صورت با یخن همیشه گشاده و رفتار هاى سينمايى ، حشمتِ «دراز»نامداشت.بیشترین وقتش بامکتب گریزی هاودیدن فلم های هندی ،ایله گردی و اذيت دختران میگذشت. گاهى،از من خواست تا با او به هند بروم. حاضر بود،مخارج آموزشم را به عهده گیرد.
دوستى از”خان آباد” كه بادیدنش یاد روزگاران کودكى ام زنده ميشد ،در یک جنگ نابرابر ، با تنی چند، مردانه در پهلویم ایستاد و ازیک افتضاح ،نجاتم داد.نعیم ، برادر سرور انوری بود.
هنوز چندى از درنگم در مدرسه تازه ی ليسه نادريه،نگذشته بود که گفت وشنود هاى سیاسی در میان بچه ها،احساسم را داغ كرد. با شور، درین صحبت ها سهم گرفتم.
پسر بچه سیاه چرده و روستایی از جمع هم کلاس های تازه وارد ،مرا با تازه جوانی بنام فرید آشنا ساخت.
فرید رابارها از دور،درسبزه زارهای محله ودرکوچه بازارها دیده بودم. به چشمم آدم نا هنجار وناشی رفتارمی آمد. ديرى نگذشت ،به اشتباه داورى ام كه در قفايش ، نشسته بودم،پى بردم .
بیادم نیست که در نخسين ديدارِآنروز، چه حرف هاى به ميان شد، اما، به زودى درمیدان “باسکتبال ” وعده گذاشتیم .آنجا،سرورو انورازپیش حلقه زده بودند.
دانستم که این ها پرچمی هااند.فریدجلسه را آغاز کرد.همه برایم نا آشنا بود.بخاطر دارم که او چیز های راجع به مارکسیزم، مناسبات تولیدى،نیرو های مولده و…این ها گفت.مشمئزکننده بود.درآوان جوانی ،مارکسیزم و مقوله هایی ازین دست را بار نخست از قادر بهیار در جریان مبارزات پارلمانی در شهرستان خان آباد ودرمحفل های شخصی شنیده بودم؛از میرعلی محمد آغا،(پسان ها ریس دفتر نخست وزیر) که معلم لیسه ی خان آباد بود،از دوکتور واسع مصلح که آثار کارل مارکس را در لندن به زبان انگریزی خوانده ،از شیفتگان و شاگردان داکتر محمودی بود.همچنان از دیگران…
هیچ نمیگفتم.به صحبت ها گوش میدادم.
درونمایه ی کار جلسه ها را جلب و جذب، تبلیغ اهداف حزب، جمع آوری اطلاعات ،حق العضویت،اعانه و بحث های گویا تیوریک، گاه با شگرد پرسش و پاسخ،میساخت.
فرید ،پسرخوش منظر،بلندترو جسیم ترازمن،با چشمان میشی نافذ ولی شیارهادر صورتش ،آرام و متین بود.باآنکه صحبت هایش برایم خسته کن جلوه می نمود ولی میشنیدمش. پسری شانزده ساله، باچنین آگاهی ،حیرت بر انگیز بود.در نخستین لحظه ها در می یافتی که از یک ذکاوت سرشتی نسبت به همردیفان، برازندگی اش را به نمایش میگذاشت.اوبا فصیلت ،پر شورواستوار، توانایی رهبری گروه را داشت.ذره های وجودش عشق وایمان را به راهش تراوش میکرد،نشانه ای بود ازادب،فرهنگ ،خویشتن داری ،سرسپرگی و حوصله مندی.در نخستین دیدار،ذکاوت ومهربانی اش، احترام هرکی رابرمی انگیخت .آنگاه که درکلاس نهم بودم،فرید دو سال عقب تر از من درس میخواند.
پسان ها پسر بچه یی نوجوانترکه از میمنه آمده بود با ما پیوست. او داوود نامداشت.
بدين سان روز هاى پُر مِهر وآشنا شتابان ميرفتند وفردا ها ى نا آشنا وخشن را يك يك به مهمانى،فرا می خواندند.فردا هایی كه پيامد هاى شاد واندوهگین را با هم مى آميختند و تحفه گويا،به ارمغان مى آوردند.
فردا آمد، زوال حاكميت شاهى و استقرار جمهورىِ را به ارمغان آورد.
فردا آمد،جان سردار و خانواده اش را گرفت. فرداییکه این ودیعه را به پيشقراولان كارگران و دهقانان! تحفه داد .
فردا آمد، ديپلوم داكتر حشمت واعظى را كه چه ، با محنتِ آب جبين از يونيورستى کلیفورنیای امريكا بدست آورده بود، ازدستش ربود و ضريح گورغمناكش ساخت.
و … اينجا ، كنار نام عبدالله ،مُهر، صحه بر دكتورايش نهاد وبر سرير قدرت،داكتر عبدالله عبدالله اش كرد.
فردا آمد، آواز نعيم انورى را از راديو،پُر پَژواك كرد وچهرهء حشمت خان را از پردهء اشتهار سينمای هند، بانقاب خاك پوشاند.
فردا آمد، نردبان ؛ستيغ سياست را آرام آرام زير پاى ” مزدك” گذاشت.
فردا آمد، داوود مازيار را در بلنداى سازمان جوانان بر كرسى نشاند و سرور نيماد را تا مقام رهبری سازمان بالا كشيد.
آخرالامر،انور را در بستر سرطان فروخواباند و لحاف خاك برسرورويش كشيد. آرى، فردا آمد، باشتاب آمد ، اما چه بى صدا!

«راوی ام من، راویم آری،»

باز گویم ،همچنانکه گفته ام باری،
راوی افسانه های رفته از یادم،

بوم بام این خراب آباد
قمری کو کو سرای قصر های رفته بر بادم»
اث.
————————–
زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،
اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.
————————–—–
سر گشته و حیران،
درواهه ی انتاگونیزم نابرابری ها

لحظه ها میگذشت. من هنوز هم در واهه انتاگونیزم نابرابری ها، سر گشته وحیران برای رسیدن به ساحل نجات،در تلاطم امواج «مبارزه ی طبقاتی» شناوربودم. نشست های حزبی مان ادامه داشت.با وجود احساسات ژرف،درجلسه های حزبی، بی دسیپلین ترین وشوخ ترین بودم.بسیاری وقت هاحرف ها را جدی نمی پنداشتم. با عث درد سر بزرگی به منشی فرید و شاید دیگران میگشتم. در مدت دوسه سال بار ها اتفاق افتید که من و یکی دیگر ازرفقا، دست بدست از منشی ای به منشی سرگردان باشیم.
باری جمشید پایمرد منشی مان بود. دوسه جلسه با ما بس نیامد،رفتیم نزد وحید مردان. پس از دو سه نشست تحمل مان برای وحید مردان با آنهمه منش ستره وپاکش نیزدشوارشد.رفتیم به نزد نور،برادر فقیر ودان.اوهم از دسیپلین ماعاجزماند.افتیدیم به دست سید کریم.
رفیق سید کریم جوان، کوتاه قد، با کله ی بزرگترازتنه، چشمان میشی سبز گونه،مو های مجعد، شخص احساساتی، عصبانی وزشت بود.عجب فصاحت و دسیپلینی داشت. پس از تحمل دو سه بار خندیدن و شوخی مان، سخت بر آشفته گفت: شما بیشرف ها و پست ها! هیچگاهی اصلاح نمیشین. کجاست اخلاق انقلابی؟ کجاست دسیپلین؟ کجاست تقوای اخلاقی و سیاسی؟این جا جلسه ی حزبیست یا کافی شاهقل؟
باز هم خندیدیم.اودو چندان برآشفت.با مایوسیت جلسه را ختم کرد.ما رفتیم دو باره نزد همان دوست و منشی نخستین خویش، فرید.فرید یگانه منشی ای بود که با همه شیطنت های مان، با حوصله مندی، مهربانی و پدرانه برخورد میکرد.به مشکل میتوانستیم در رابطه با فعالیت های حزبی،جلب و جذب، مطالعه وغیره به اودروغ بگوییم و برسرش کلاه بگذاریم.
وقتی پس ازچندی، پسرجوان خوش خط و خال،در جلسه با ما پیوست،صدای اعتراض وشکایتم بافرید بالا گرفت. گفتم حزب جای پسران بی بند وباروبدنام نیست.لطفا دیگر این لکه ی ننگ را ازما دور بساز، یا اینکه من معذورم.
فرید با درایت و حوصله مندی،پس از دو سه جلسه ما را از هم جدا ساخت.
نشست های حزبی دران زمان چیزی کمترازدسته یی دربندان دریک کاغوش عسکری، که دسیپلین نظامی سایه بانش بود؛نبود.در جلسه ها باید سرهنگام حاضرمیشدی.گزارش میدادی. نمی خندیدی.در هوای «سنترالیزم-دموکراتیک» اطاعت عام و تام از رفیق منشی فرض مسلم بود.من در میان آنهمه جوانان،شایدبی دسیپلین ترین وتنبل ترین بودم.بدینگونه نابکاری هایمان را فرید تحمل میکرد.انور، داوود و یکی دو تای دیگر نظاره گر بودند.
روزی از روز ها شاه مقصود پسرهمسایه وقتی دید،در اتاقم کتابخانه ی کوچکی دارم، گفت:تو به فعالیت های سیاسی علاقمندی؟
گفتم: بلی.
فردایش روزجمعه مرا به خیر خانه برد.درخانه یی ،مرد خشک، باریک اندام ، از ما پذیرایی کرد.چشم به هم زدن ده پانزده نفرگردهم آمدند.مرد به صحبت آغازید.اوهم با حرارت و آتشین از انقلاب گپ زد.از چگونگی انقلاب دهقانی و توده یی، از لوله تفنگ و باروت،از تجربه ها و رستاخیز انقلاب کمونستی چین واز نابودی مرتجعین،از سوسیال امپریالیزم روس و ده هادشواری دیگر…پس ازیکی دو ساعت صحبت های ملال آور، دانستم که این گروه ،شعله جاوید اند.راستی بیشترین آنها جوانان آتشین مزاج ستبرروستایی و شمالی بودند که ازشیوه ی معاشرت آنان خوشم نیامد.
صحبت های تند آن افسر نظامی چندان به دلم چنگ نزد. دیگر هرچه شاه مقصود ازمن طلب کرد که دو باره بروییم.نرفتم.
دوسال آزگار با تهمتنی و پیروزی دوره ی پرورشی و آزمایشی را گذشتاندیم. تا شدیم هژده. روزی رفیق فرید از من و یکی دیگر تقاضا کرده گفت:از بالاها فردی به شما یک ابلاغیه دارد.روز موعود مرد جوانی در کنار لیسه نادریه ما دو تا را پذیرفت.اوحمید روغ بود.هنگام قدم زدن به دور دور لیسه نادریه عضویت اصلی مانرادر حزب تبریک گفت.مسوولیت ها و مکلفیت های مان را مشخص ترساخت ورفت.
دران هنگام جمع و جوش کارزار مبارزات سیاسی کران تا کران مکتب ما را فرا گرفته بود.من با اخوانی ها ودیگران سخت به یخن کشی،زدوخوردو گفتمان سیاسی در گیر بودم که شخصی از هم کلاس هایم مرا به عبد الرحمن امین آشناکرد.
درنخستین دیدارقرارملاقات گذاشتیم.ناگزیرازمنشی ام، فرید طالب دستور گردیدم.
فرید بمن گفت: برو اشتراک کن ببین چه میگوید.
گفت: میدانی که او پسر حفیظ الله امین ، مرد شماره دوم خلقی ها و گروه تره کیست.
دو سه روزبعددرجوارلیسه عایشه ی درانی، بالای سینمای تیمورشاهی، در یک اتاق تنگ و کوچک دو به دو با عبد الرحمن امین نشستم.وقتی داخل میشدی، یک بیرق سرخ و نشان خلق در کنج اتاق تعبیه شده بود.میز پوسیده و چند تا چوکی زینت آرای آنجا بود.اوبا جمله های ریخته و شکسته، راجع به حزب خودصحبت کرد.از حقانیت رهبری تره کی وخلقی ها گپ زد. ازینکه حزب دموکراتیک خلق یک حزب کمونست است که تمام احزاب برادرجهان در راس شوروی آنرا به رسمیت شناخته. ازینکه این حزب پیشاهنگ طبقه کارگر است و بزودی انقلاب بزرگ پرولتری را در جامعه رهبری و کشتی قاره پیمای آنرا به ساحل نجات میرساند.ازینکه دیکتاتوری پرولتاریا یگانه راه نجات ملت است ووسیله ی سرکوب مرتجعین… من در برابر همه حرف های بی ارتباط او تری تری می نگریستم و سکوت کرده بودم.حرف هایی که کم از کم با مرام تنظیم شده ی حزب خودشان درتناقض آشکار بود.آنجا از انقلاب خلقی-دموکراتیک حرف زده شده بود واینجا بردیکتاتوری پرولتاریا.تمام این مدت خود را کاملا یک انسان نا آگاه نمایش دادم. او اساسنامه و مرامنامه ی حزب خویش را بمن سپرد ودستور داد: تا یک هفته آنرا بخوانم و اگرپرسشی دارم بار دیگر با هم در همینجا می نشینیم و بحث میکنیم.
من عبدالرحمن امین را دران زمان جوان ساده،نجیب ،شریف ولی بی استعداد یافتم. پسری که سخت در شرارت خود خواهی های دیوانه وارو جهالت پدرونفهمی رهبری ایله جاری حزبش سوخت و نامراد شد. من از نخستین روز ها درک کردم که گروه خلقی، سخت با یک تعصب عمیق برتری و تمامیت خواهی پشتونی وافغان ملتی آلوده اند. من درک کردم که بنابر ترکیب طبقاتی،این گروه از سرک تا پَچَک از وامانده ترین ،عقده یی ترین، محروم ترین و بی استعداد ترین قشر اجتماعی و قبیله ها سر بلند کرده اند.من پیمانه ی فرهنگ پایین و قبیله را درانجا به خوبی میدیدم. گمانه میزدم ،اگرقضا و قدر چنان کند که روزی صفوف آتشین مزاج و احساساتی ولی نجیب ساده دل روستایی با چنین یک رهبری بی خرد براریکه قدرت،تکیه زنند؛ سرنوشت حزب و مردم کجا خواهد شد؟
هنوز دو سه جلسه مان نگذشته بود که مشتم به نزد عبد الرحمن باز شد.دانست که پرچمی استم. با عصبانیت، خشونت ومایوسیت از من خواست تا اسنادش را دو باره برایش مستردکنم که احترامانه کردم.
پسان ها دانستم در شرایطی که ما نیمه مخفی بودیم ، امین با زدوبند هایش با پولیس ووزیر داخله ،بی مهابا و علنی به جلب و جذب افراد می پرداخت.
ازین ما جرا ها چندی نگذشته بود که رفیق فرید روز ی مراوظیفه داد، بخاطر وحدت خلق و پرچم،وظیفه دارم تا با عبد الرحمن امین صحبت کنم.
دستوررا پذیرفتم و بااو سر صحبت گشودم.
عبدالرحمن خشمگنانه گفت: شما اشرافی ها وجاسوس های سلطنت و داوود استید.شما نماینده های خرده بورژوا و مرتجعینید.کسی شما را برسمیت نمی شناسد.با چه آبرویی با ما کمونستان واقعی و سرخ می خواهید وحدت کنید؟
گفتم: ما هم کمونست ها استیم و طرفدار شوری. شما هم. احزاب برادر ما را هم به رسمیت میشناسند. بی خودی ازحزب بحث عراق، حزب کمونست هند و چند حزب با نام و گمنام کمونستی دیگربرایش مثال دادم. از حزب کمونست شوروی و ده ها سند نا شناخته و ثبوت نشده که خودم هم نمی فهمیدم. کوتاه اینکه ، عبدالرحمن با من ازدر خشونت پیش آمد.بی حوصله شدم.
گفتم:حفیظ الله امین یک جاسوس معلوم الحال امریکاست و تره کی هم یک دزد شکرباپشتاره.نمیدانم سراین رهبری ما را مار کنده که با شما فاشیست ها وحدت می کنند؟
حرف های مان بادشنام ،مشت و یخن به پایان رسید.پس ازان،من وعبد الرحمن امین مانند سگ و پشک دشمن شدیم. سه ماه از اوج گیری وحدت خواهی نگذشته بود که دیدم روزی فرید با عبد الرحمن سخت مشغول صحبت است. بدل گفتم: اقبال تان بلند بادا!


«بهار خنده زد و ارغوان شگفت»
عصرِروزپرشگوفه ی بهاری، فرید به خانه ی مان آمد.
سه «پاره» باخود داشت:
– به مناسبت یکم می،روز جهانی کارگر.
-سفرآقاى” بوتو “نخست وزیر پاكستان به افغانستان.
-طرح پیشنهادی حزب پیرامون قانون اساسی جمهوری داوود.
گفت:تا دوروز،این اعلامیه ها در مکتب پخش شوند.با یک یا دورفیق دیگر،تادلتای شب، نبشته هارابازنویسی کردیم.
فردا،شتابان ،نخستین اعلامیه ی حزب بمناسبت روز کارگران را «تیت» شد.
پس ازان،اعلامیه بمناسبت سفربوتو،بر گوشه گوشه ی آنجا بازتاب گسترده یافت.همان روز «طرح پیشنهادی قانون اساسی» ،در غایت شورانقلابی،هییجان آفرید.ازان شبنامه ها هنوز یکی باخود داشتم که قسیم، پسر مستغنی «لوی درستیز» همراه با پسر بچه اى به سراغم آمد.جوان پنجشیری مرا به قسیم نشانی کرد.هردوبرگشتند.
پيش آمد را به فريد تعريف كردم.گفتم:زیرپیگردم.شاید امروزگرفتارم کنند.
کمی مکث کرد، گفت: بگو این اعلامیه ها را بارق شفیعی بمن داد.
گفتم: خوب.
بار دیگرگفت: نى، بگوببرک کارمل برایم داده.
گفتم: خوب.
بازگشت، گفت: نه نه. بگو فرید برایم داده.
گفتم:درینصورت ما هردو گرفتار خواهیم شد.مگرتنها یکی کافی نیست؟
با سماجت گفت: نه نه. فقط همین را بگو.
با شتاب به صنف بر گشتم؛ازانجا با همانیکه نخستین بار مرا با فرید آشنا ساخته بود،به کتابخانه مکتب رفته بودم که معاون مكتب،«علی احمد سياه» قندهارى نزدم آمد و گفت: بیا به اداره.
تا خواستم براه بیافتم. گفت: بکست را نیز با خود بردار.
به “يار”اشاره کردم.گفتم: ازوست.
رفيق،رنگش پرید.گفت: نه نه.ازمن نیست.
بدل گفتم :رفاقت تا دَم،نه تا اندرون گور…
بدل گفتم کدامین شیوه دشوار است درعالم–نفس درخون تپیدوگفت پاس آشنایی ها
دراداره ی مکتب، پولیس از پیش آماده بود. ازبکسم اعلامیه را بیرون آورد، گفت: این رابرایت کی داده؟
چشم بهم زدن پسری را نزدم آوردند.”احمدفرید ” بیچاره رنگ از رخش پریده بود. نفس نداشت. قبض روح شده بود.به گریه و تقلا افتاد.
گفتم: او،اين نيست.
رفتند و لحظه اى بعد “فرید “را حاضر کردند.
فريد،متين و آرام بود.
از همان زمان دانستم که او فرید احمد است نه احمد فرید.
پاسی نگذشته بود که افسرپولیس جبار واسعی با سپاهیان مسلح،ما رادر یک جیپ روسی به شعبه ی جنایی ولایت کابل برد.چاشت بود و ما خیلی گرسنه.تا شام ما را انجا نگه داشتند.
معاون جنایی، سید امیربها ،مردی کلوله، شیک، خوش تیپ و سپید چهره در پشت میز نشسته بود. او،انسان فاضلی بود.میگویند دورهءآموزشش را درآلمان تكميل کرده بود.
شش شام معاون جنایی با تنی چند از مستنطقین با هتکه و پتکه مارا فراخواندند وباز پرسی ها شروع شد.
شخصی بنام بسم الله علم مل از کارمندان آنجا، برای مان کباب آورد.من و فریدرابا زرنگی برای ساعتی یک جا ساخت.تلویحامشوره هایی تعويض شد. فرید تاکید کرد که مسوولیت راهمانگونه باید او برعهده گیرد. بگونه اى پاسخهای مانرا هم آهنگ ساختیم.
فرید در پاسخ به پرسش هاپیشی گرفت. با تهور اعلان کرد وگفت: بلی! افتخارعضویت حزب دموکراتیک خلق افغانستان را دارم و این اعلامیه را من به این شخص داده ام.
از نخستین زندانی های پرچمی بودیم که رژیم بر ماخشمگین بود.ما برداوود و رژیمش شوریده بودیم .پرسش ها تا نیمه شبان ادامه یافت.
فرید باآنكه هنوز خیلی جوان بود،جانانه ازبرنامهءحزب دفاع و از بلندا ى انديشه اش تن فرسودهء دولت وقت را به تازيانه بست.
درسپیده دم صبح،هردوی مانرا جداگانه به پشت ولایت کابل،جایى كه ” نظارت خانه” می نامیدنش، در اتاقی که درتقاطع خیابان بزرگ سالنگ وات وصل میشد پرتاب کردند.بدینگونه ازتاق بلندآزادی ،در پشت پنجره پست زندان،خزیدم.تنی چند،با پیراهن و تنبان ،نيمه خواب و نيمه بیداراز پیش، درانجا غنوده بودند.آنهاخیره خیره از زیر پتو،با نگاه های مشکوک وعصیانگربرمن مینگريستند.
بدل گریستم،آه! مرا با آدم کشان وجنایتکاران در یک سلول انداختند؟
نخستین بار بود که از بسترابریشمین آسایش کاشانه جدا شده بودم. دوراز محبت مادروخانواده، تاسحرگاهان، برزمین خشک لمیدم وتیرگی شب را پاسبانی کردم.
سحرگاهان روشنایی اش را با دلهره وهییجان، بردهر چیره میکرد.همه برخواستيم ؛ دیدم دورو برم چند تا جوان سیاه و دود انگین،بالا تر از سن و سالم با بروت های لمیده ،به طرفم با تنفروعصيان،نگاه میکنند.
مرغ سکوت بر کرانه ی فضا،بال گسترده بود.با هریک سلام کردم.با اکراه علیک کردند.سرگشته و ناراحت به نظرمیرسیدند.ساعتی نگذشته بود.محمدعلی بمن نزدیک شد.
گفت: «وروره! ته دلته سه کوی؟»
گفتم: مرا به جرم پخش اعلامیه آورده اند.
گفت: ته دگوند غلی یی؟
با خاموشی به او نگاه کردم.
بصیر،پسربچه ی کاکلی و مو چنگ چنگی وردکی هنوز ازانجا نرفته بود که محمد علی آهسته گفت : این بصیر،خفیه پولیس است. «پام کوه !».
مرد قد بلند،سیاه چهرهءاستخوانی و تهمتن دیگر با لباس ساتنمنی پسان ها ظاهر شد.مختار خان نام داشت.لوگری بود.عیار،سرشاروبی ترس.مختار خان پیوسته بصیر را به استهزا میگرفت. میگفت: «او بچه ها!این پسر خبر چین است.هوش تان باشه.»
مختار خان روز تا روز با من بيشتر دوست شد، پسان ها حتی با کاکه گی میگفت: «اگه پشت مادرت دق شدی بگو که یک شب خپ و چُپ برای یکی دو ساعت بخانه ی تان ببرمت ».ولی من هیچگاهی نخواستم، اوزیرسوال رود.
آنگاه که از زندان رها شده بودم ،نتوانستم آنهمه محبت وبزرگواری مختارخان را ادا کنم. او پشتونی بودبا قامت بلند، بمانند سپیدار،که دوستی من تازه جوان باهاش برای خانواده ام سوال برانگیز میشد.
درنبود بصیر،محمد علی رفقا راصدا زد: صدیق الله،گل آغا،تانه دار! ،«بیایین که یک رفیق دیگرما را هم آورده اند.»
بدینگونه فضای سرد و بی اعتمادی میان من تازه وارد و آنها، زنهار،کمی گرفت .رفقااعتماد کردند که من هم فلک زده ی زندانی استم از قماش شان.
صدیق الله هلمندی قدکوتاه،سبزینه خال بر پیشانی ومحمدعلی بسال سوم دانشکده ی زراعت ،هردوخلقی های سرسپرده بودند.
روایت کردند که باسهل انگاری هنگام انداختن دو باره ی پیاله های سوپ در دیگ های بزرگ آشپز خانه ی دانشگاه کابل،مخبرین برآنها مشکوک میشوند:” زهر پاشی های دانشگاه کابل شاید ریشه درعمل این ها داشته باشد؟ ” پس از تلاشی اتاق هاشان ،عکس های تره کی،امین نشریه های خلق را میابند ومی روند به دیار گمگشته ی زندان.
دریغا که پسان ها ،آنان با پیوند های فرو گسیخته و امید های برباد رفته،در آتش خشم انقلاب، هیزم شدند،سوختند و رفتند در بستر سکوت ابدی .ديگر بر نگشتند!
گل آغا (عبد الغنی) قندهاری، نمیدانم به چه جرمی درانجا پرتاب شده بود ولی از عضویت خویش در حزب انکار کرده،دولت هم کدام سندی از او نداشت.اونیمه پرچمی بود.
تانه دار، مرد قد کوتاه با مو های زرد و چشمان غوره یی از قبایلی هایی بود که او را به اتهام پرچمی بودن از لیسه ی خوشحال خان آورده بودند.زبانش را به مشکل میتوانستند بفهمند.
آن طرف ها در سلولهای دیگر،جمعی از رفقا را آوردند.تعدادی از خلقی ها نیز زندانی بودند. فقط یکی شان خوب بیادم است. بوستان علی.
بوستان علی پسر بچه ی هزاره باریک اندام،با چشمان لُق لُق که اگر از بینی اش می گرفتی نفسش بور میشد.اوهم خلقی بود. گفتند بوستان علی مردانه ازحزب و مشی خود دفاع کرده بود.
روز دوم با فرید در بیت ا لخلا های بوی گین آنجا دیدم ، حرف هایی میان ما رد و بدل شد.جریان بازرسی ما تا دوسه هفته، بار بار دوام داشت.
پسان مرد قد بلند و سیاه چهره اى را آوردند.کسی گفت:او داکتر بشرمل است. بازهم در بین تاکسی یک جوان چهار شانه و تنومند را از دانشکده ی حقوق آوردند. گفتند: این رفیق پرچمیست و فرید نامدارد. همان فرید مرید.
از دانشکده ی سیانس دانشگاه کابل کسی راآوردند .گفتند، نور اکبر نام دارد. همانی که نور اکبر پایش شد.
پیش از ما کارگر مفشن با کلاه شپواز فابریکه ی جنگلک زندانی بود بنام رسول.میگفتند،
بیشترازسی وپنج رفیق پرچمی از جوانان و دانش آموزان دران زمان هم درولایت کابل و هم در دهمزنگ زندانی شده بودند.
پدرم پس ازروزی چندباتحمل دشواری ها موفق شد به نظارت خانهءکابل بیاید وبا هم ببینیم. در نخستین دیدار، ناراحت و خشمگین به نظر می خورد.
گفت: بچه جان! کار خوب نکردی.توزمان کافی برای این ها داشتی. توهنوز تحصیلت را تمام نکرده اى ،سرنوشت و آینده ات با چنین شهکاری ها به کجا خواهد کشید؟چرا سرپردرد من و مادرت را دردمند تر میسازی؟
مگر ضرور بود با این آتش بازی ها دست بزنی؟ چه کم داشتی؟ حالا من چقدر بدوم و بتپم که تو را ازینجا برهانم؟
گفتم:برایم تلاش نکن.نگران نباش. من خودم این راه را انتخاب کرده ام . هرچه بادا باد.
گفت چی خوردی؟
گفتم: چیزی از استحقاق سربازان.گرسنه نمی مانیم.
سری زد به داخل، دید جوان های پشتون قبایلی دود کرده، آنجا مُت مُت نشسته اند.
بمن نگاهى کرد…؟!
گفتم:این ها حزبی های خلقی و پرچمی اند .
گفت: بچه جان ! این ها که هیچ ندارند،همینجا هم برای شان پناه گاه است؛مگرسر تو ره مار کنده ؟ تو که ازان گروه نیستی.اگر این ها مبارزه میکنند و جان را به خطرمی اندازند حق دارند.شاید چیزی بدست آرند. ولی تو چرا؟
وقتی از احساسات وطن پرستانه، از مبارزه، از فلاکت های جاری و از حزب گفتم، با نا خوشی گفت: بچه جان! کاش تو”دوکتورا “میداشتی ، کاش صاحب نام و نشان و کسب و کمال میبودی…
شراب تلخ چون پند پدر ها
که اغلب نشوند آن را پسر ها
نخستین دیداربا پدر در زندان چنین گذشت.
————————–———————–
بخش هژدهم،
« غول سکوت می گزدم با فغان خویش»
شکست سکوت،
روزها ميگذشت، اعتمادبا هم سلول هایم مُحکم ترمیشد.سکوت مان درهم می شکست.
پسان هاعلی محمد گفت:نخستین شبی که تورا با بکس دیپلومات وآن کف وکالرآوردند، ترسیده بودیم.نخوابیدیم.پنداشتیم که خفیه پولیس دیگرى هم زیاد شد…
محبت میان ما پنج نفرزندانی زمانی بیشترشد که روزانه از خانه ی ما غوری های پلو ،میوه و غذا میامد.این غذا را ما دوسه روز پاسره میکردیم و میخوردیم.
روزی نشسته بودیم که محمد علی گفت:ملگری! برخیز که یک رفیق از کمیته مرکزی ،برای مان پول آورده.از پنجره ی بزرگ که به سمت دروازه شرقی ولایت کابل رخ می نمود، دیدم آدم میانه قد با اشکم پيش برأمده، چشمان سبز،با موهای رفته ،در برابر مان ایستاده. پس از سلام ، بدون درنگ، رو به تانه دار کرده گفت: تو هموپرچمیستی از خوشحال خان؟
او با زهرخندی ادامه داد: حیفت نکده رفیق. رفتی رفتی دنبال یک اشراف و جنرال زاده.در او حزب به شما بچه های ده و زحمتکش اطرافی کجا جایی است؟عجب اشتباهی کردی. زندانی بیهوده…بیچاره رفیق تانه دار، هک و پک ماند. با حیرت به او می نگریست. سپس از روى لست نام رفقا را خواند. به صدیق الله و محمد علی مقداری پول نقد سپرد.پیام امتنانیه تره کی و امین را به ایشان خواند.محمد علی به من اشاره کرد و گفت: رفیق بنیادی ! دا ملگری؟بنیادی نامم را پرسید.گفت: رفیق! شما با تاسف در لست زندانی هاییکه رفیق امین و تره کی بمن سپرده نیستید.حتمن به زود ترین فرصت از رفقا جویای احوال میشوم و پول شما را با پیام رفقای رهبری برای تان می آورم.
سکوت کردم. چیزی نگفتم.این را گفت و رفت تا دیگر رفقا را ببیند.از محمد علی پرسیدم که او کیست؟گفت: یاسین بنیادی عضو کمیته ی مرکزی حزب ما.دقایقی برتاق هموار بلند پنجره خزیده بودم، که رفیق بنیادی برگشت. ازدوراو را صدا زدم. با تعجب به من نگاه کرد. پیش آمد.گفت: بفرما رفیق.گفتم: جناب بنیادی! من احمدشاه نام دارم. به جرم پخش اعلامیه و طرح پیشنهادی قانون اساسی پرچمی ها؛ زندانی شده ام : یک روز پیش از زندان با عبد الرحمن امین بخاطر طرح وحدت حزب دست به یخن شدم. شایددرزندانی شدن من او هم با قسیم مستغنی دخیل باشد.ولی برایم جالب اینست که در هنگام طرح وحدت که امر ضروری برای بقای هردو حزب می باشد، شما منحیث یک عضو رهبری با کدام جرات در برابر پرچمی ها،به ویژه ببرک کارمل با سخنان سخیف وغیرمسوولانه موضع گیری میکنید؟ آیا شما واقعن به وحدت نیرو های چپ و پرچمی ها با حزب تان صادقید؟آیا درین شرایط حساس که هردو جناح سخت زیر ضربه ی ارتجاع است،با این ترفند ها،آب به آسیاب دشمن نمی ریزید؟آیا این برخوردشما شرم آوروکودکانه نیست؟…از سنگ صدا برامد وازیاسین بنیادی نه.با رنگ زردی به من گفت: رفیق، معذرت می خواهم.اگر به پول ضرورت داشته باشی برایت میدهم.گفتم: به رفیق تره کی و امین بگویید،اگر با این نیت به سمت وحدت میروید،این ره به ترکستانست. یاسین بنیادی باشرمساری بر جبین،ازپیش ما مرخص شد.فضای ناهنجار وغبارآلود با سکوت درد آور و مضحک میان ما،زایش یافت.همه ازدیدن همدیگرمی شرمیدیم، ازينكه به این رفقا تا حال خلقی معرفی بودم.از خوش باوری و اعتماد برمن ،خجل شدم.سینه ها با آرامی از حبابها پُروخالی میشد. در مرز نگاه بیچاره جوان خلقی ،نومیدی هویدا بود.شاید دندان خشم بر جگر خسته و شب رفته ی خویش فرو برده بودند.در نهیب نگاه هاشان چنین می خواندی.از تالار اُرسی جهیدم.سكوت را شكستم، رشته ی کلام را گرفتم :رفقا!خط فکری یکیست.همه ی مان درین برزخ بی عدالتی همسان میسوزیم.این دشنه ی استبداد سینه ی همه مان رابا هم می درد.رگه ی اصلی،همان تکاپوست که برایش حراج گذاشته ایم. همه ی مان برای فردا های طلوع نکرده و آفتاب بر نیامده پیش از بامداد،با مشترکات روحی همسان، باهم می رزمیم.نبایدباقی عمربی سرنوشت خویش را درغایت غبار آلود خستگی دربندان،در بد بینی و فضای نا هنجار بگذرانیم.نباید درگودسیاه شب،تا مرزعقده و بد بینی همدیگر را نا بود کنیم.بگذار رهبران با هم جورآیند. بیایید که صمیمیت را فرش راه مان کنیم…همین بود که آهسته آهسته فضا دو باره عادی شد،به روزمرگی خویش پرداختیم.رو زها سپری شد.ما سه تاپرچمی و دو تاخلقی باهم،هم کاسه و دوست بودیم.گاه سخت دلم ازان ها می گرفت. اوج این دلگیری ها زمانی می بود که وقتی من آهنگ احمد ظاهر را در رادیویی که برایم آورده بودند،می شنیدم ،محمد علی و صدیق الله آنراباشتاب و خشونت خاموش میساختند.می گفتند: «ورکی که دا سندرغالی وغییم. سه وایی؟»ولی وقتی آهنگ عبد الخالق قندهاری از ورای موج های رادیو پخش میشد:«تا په لاس کی جام جام ،خدای دی را پخلا که…»با شوروشوق، مستانه به پایکوبی میپرداختند.

روزهای زندان :

پدرم،درگرمای سوزان پیوسته میوه وسبزی می آورد،همه بدون شست و شو،آن را با ولع میخوردند.فغانم بالا شد. من میوه ها رامی شستم. سپس در بشقاب گذاشته، می خوردم.
آنهابا استهزا به همدیگر می گفتند:« وگوره، وگوره! دا پاک خوره کابلی وگوره! ».می گفتند و قهقه می خندیدند.
درده وقریه،میوه و ترکاری را از زمین و یا درخت می چینند و می خورند.آنها هرگز ميوه را نشسته بودند.
روزی، پیش چشم آنها،تسمم غذایی شدم.حالتم از هرسوخراب شد.مانند لته ی کهنه و نیمه جان بودم.دوکتورآمد.سیروم تزریق کرد.
آنها به روى ” ميكروب” شادمانه می خندیدند…
روزی،پولیس ها چلم آوردند.همه به نوبت بوغه یی زدند.سپس نصوار.منهم شوق کردم .پس ازسه چهار دود،یک کپه نصوارهم به دهن گذاشتم.هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دنيا دورسرم را درنوردید. آسمان به دیدگانم تیره گشت. رنگم سپید پریده بود.مانند مار به خود مپیچیدم.افتیدم به زمین.قی کردم. « نه در رفتن حرکت بود و نه در ماندن سکونی».همه دست پاچه شده بودند. بیست و چهار ساعت تمام با دل بدی در بستر،بى حال غنوده بودم.
روزها گذشت ،هفته هاوماه ها همچنین، اما از رفقای پرچمی و رهبری هرگز نه سلامی، نه کلامی و نه پیامی.پدرم نیشخند گونه بمن گفت:
کجاست حزبت؟ کجاست رهبری ؟اگر خانواده ات نبود ؟!
دران زمان ،بگمانم منشی ناحیه مان دوکتور نجیب الله بود. در رده های پایین افرادی چون ظاهر طنین و حمید روغ.
گفتم :درین حزب هرکس بار خود را می برد.آنها از خودو من از خود را…
شاید رهبری مانرا پایینی ها گزارش نادرست داده باشد. حتمن از جریان، روزی آگاهی خواهند یافت.ولی در درون شرمسارم. حرفی نداشتم به پدر .
روزی عبد الرحمن کوچی با یار محمد برادر بزرگسال فرید آمدند. گاهيكه، فریدرا با جمعی از رفقای حزبی به زندان وحشتناک دهمزنگ برده بودند.دیگر در تمام مدت زندان،یک بار هم از رفقای انقلابی و رهبری پرچم کسی سراغ مان نیامد و نپرسید که چرا و برای چه زندانی شده ایم، چه می خوریم و چگونه بسر میبریم؟
همانجا مفهوم اصل زرین لنینی! : «در کار زارمبارزه،مسولیت ها فردیست و رهبری جمعی…» را بخوبی دانستم!
———-
در فرتورنخست،گل آغا عبد الغنی، صدیق الله ، محمد علی ،عبد الهادی پروانی،احمدشاه،هاشم، محب بارش، شخص نشسته بصیر وردک خفیه پولیس با سربازان محافظ
در فرتور دوم،صدیق الله، ضابط مختار خان،احمدشاه، محمد علی، و تانه دار

فریادی برای رهایی

بخش بیستم:
«خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی خوشا اگرنه رها زیستن، مردن به از رهایی»
روزهای مان همچنین، سردوبیحال درزندان، آسیمه سر میگذشت. روز های عقیم و نازا. از ترس خفیه پولیس وبازرسی،نمیتوانستیم به کتاب وحتا آثارادبی دسترسی داشته باشیم.هرهفته تورن حیات الله پغمانی افسر قرارگاه پولیس نمایان میشد و سراپای بسترما را با گوشه گوشه ی اتاق،زیرورومیکرد.تنها کتاب های مکتب و فورمول های ریاضی رفیق روز های دیوار بلند نومیدی من بود.
گاهی دلتنگ میشدم. برای مادرم. برای خانواده.برای برادران و خواهران .برای رفقا و همبازی هایم. برای کلاس درسی دلم می تپید.برای مکتب و هم کلاسی ها. برای فضای زیبای اتاق کوچکم که روز ها با آرامش درانجا به درس ها آمادگی میگرفتم. برای اینکه دیگران امسال به دانشگاه میروند و من در بندم. برای بازی های فوتبال در چمن های ببرک و حصه دوم کارته پروان. برای آنهمه گلگشت ها و شادمانگی های جوانی با رفیق ها ودوستانم.دلم می فشرد که برنامه ام برای ورود به دانشگاه پاشان و درجه بلند پیروزی درآزمون ورود به دانشگاه ازان من نشد.می خواستم روزی حقوق را تمام کنم،داکترعلوم اجتماعی واستاد دانشگاه شوم.آشیانه ی خیالم ویران شده بود.نمیدانستم محتوم چه سرنوشتی خواهم بود.
روزها رابامایوسیت وعصبانیت شام میکردم.دلتنگم برای اینکه از لانه و آشیانه ی خویش بدورم.
«آه این پرنده در قفس تنگ نمی خواند».
پدرم پیوسته به دیدنم می آمد.ظهیر الدین برادرم برایم پول می آورد.فریدون برادرم با حسرت بمن نگاه میکرد. میدانم که مادرم شبانه خواب نداشت. پدرم را زمین و زمان جا نمیداد. هرچه شده میخواست پسرش را از بند برهاند.عاصی،سرگردان وخشمگین بر پسر تبهکار بود.میگویند هر لحظه پلانی میساخت برای رهایی فرزندش. پدربرای رهایی ام کدام در را که نزد و کدام دفترکه نرفت.چهارماه واندی فکروذکرش این بود که چگونه پسرش را دو باره به خانه برگرداند.پدرهرروز بمن بشارت میداد که: پرونده ات تکمیل است وعنقریب تو را رها میکنند.
من با بی باوری بسویش مینگریستم.چه میتوانستم که سکوت نکنم.اتاق محقرنیمه تاریک،لچ و برهنه با هم سلول هایم برایم دلگیرتروخسته کن تر شده بودند.چهار دیوارآن باستون های چوبی پوسیده که با تار های جولا گگ آذین بسته بود،با هم وحدت میکانیکی و ناگزیر داشتند.جبرزمان ما دربند ها را باهم یک جا ساخته بود.زبان همدیگررا کمترمی دانستیم. فرهنگ ها باهم سر جنگ داشتند.شیوه ی خوردن، پوشیدن و صحبت،هم خوانی نداشت.رعایت آداب معاشرت دشواری آفریده بود.تنها دربند بودن همه ی را بهم پیوند داده بود.
روزها وهفته ها چنین با دلتنگی میگذشتند.تابستان گرم و سوزان با سکوت و آهستگی جایش را به خزان دل انگیزساطع ساخت.در صبحگاهان یک روز خزانی،سه چهار سربازبا افسرپولیس آمدند.نام من و گل آغا عبد الغنی راخواندند.گفتند: برخیزیدکه به جایی دیگری میروییم.
شک ودلهره سراپایم رافراگرفته بود.از پیش ها میدانستیم که این حکومت و سرکار بر بنیاد ظلم، کشتار، زجر، شکنجه ،بی عدالتی وبرخورد های غیر قانونی ساخته شده.میگفتند، محمد داوود شخص دیوانه است.پیش ازما میوند وال را با تعدادی ازجنرال ها اعدام کرده بود. دلهره داشتیم.تصورمیکردیم شاید ما را به دهمزنگ ببرند و یاهم به کشتار گاه.دهمزنگ، زندانی که از نام بردنش موبراندام راست میشد.بازهم در جیپ روسی ما را بردند. نیم ساعت در خم و پیچ کوچه های کابل با ذهن سرگردان در جدال بودیم. نمیدانستیم چه سرنوشتی میزبان این راه گمگشته ی مان خواهدبود.دیدیم آهسته آهسته برستیغ تپه یی، بلند میشویم. پس از یک ساعتی بربام آنجا رسیدیم.گارد، سخت بدانجاچشم داشت. رفتیم به قصربا شکوه و بزرگ. به سوی صالون مخوف و سهمگین که دیوار های بلندرا سقف باکنگره هایش بهم پینه کرده بود.ازتنگایی پیچا پیچ گذشتیم.
« دیوار ها بلند، دیوار ها چون نومیدی بلندند ».
فضای مخوف بر گوشه های آنجا حکمفرمایی داشت.فضای رسمی، با سکوت کشنده. گفتند اینجا محکمه ی عالی نظامیست.دیوان حرب.در تپه ی تاج بیگ.
درتخییل خویش برسرنوشت نامعلوم اندیشه میکردیم.یکی دو ساعتی گذشت.دیدم کسی دیگری را باغل وزنجیروزولانه آوردند.او فرید بود.کمی چاقتر تروورم کرده تر. با هم فشرده ،نجوا کنان درود گفتیم. محافظین تفنگ بردوش با دقت ودوچشمه ماراخیره خیره نظاره میکردند. با زهر چشم بما تلقین میکردند که بیشتر حرفی برزبان نیاریم.فضا سهمگین و مخوف بود. شایدپس ازچهارونیم ماه فرید را بازدیده بودم.آرام، متین، استواروسر بلند در سکوت اندیشه فرورفته بود.حرف هایی میان ما رد و بدل شد.پس ازلحظه های ملالت بارودراز نوبت من و گل آغا غنی رسید.ما را به دادگاه بردند.جنرال ها و افسران یک صف درپشت ایوان نشسته اند.هرگوشه یی محافظی بی نفس ولی با سلاح ایستاده.دانستم که این جا«محکمه ی اختصاصی نظامی است».پرسش هاو پاسخ هاشروع شد.شاید ساعتی سپری شد.در فرجام گفتند: این شخص و عبد الغنی الزامیتی ندارند.همانجا ابلاغ کردند که شما آزادید.سپس ازفضای رعب برون مان کردند.ازدهلیز های پرخم و پیچ و نیمه تاریک سهمگین آن گذشتیم. دردفتری ،حکم دادگاه را مکتوب کردند و ما را بردند بیرون.ما دیگرآزاد بودیم. هوا بوی آزادی داشت. آسمان صاف و نیلگون بود. اشعه ی خورشید برایم پیام رهایی داشت.جهان بدیده ام نرم و ملایم شده بود.نسیم سرد عصر گاهی می وزید.چهره های عبوس و خسته ی مارا نوازش میداد.افق را روشنتر و شفاف تر میدیدم.دانستم که از چارچوب پنجره ی شکسته ی زندان رهایی یافتم.مرتعش بودم. سپس مرا بردند به ولایت کابل.درانجا پدرم چشم براهم بود. دیگر هیچ چیزی را ازانجا بر نداشتم.به خانه رفتم.مادرم تمام روز رالحظه شماری کرده بود.نمیدانم چقدردستانش را برگرنم انداخت.گریست.از سرورویم بوسید.در کاشانه ی غم زده ی مان، نورسرورو شادمانی دو باره پرافشاند.در کوچه و محله ی مان همه شادمان بودند که پسر همسایه از بند رسته است.نمیدانم کی ها بخانه ی مان آمده بودند.غریو شاد مانی برپا بود.سفره ی مان آنشب رنگین بود.
من امشب دو باره در آغوش پر محبت خانواده، زیر سایه ی تفقد پدروباران اشک های مادر غنوده بودم.من آزادم و آسوده ام. آنشب برآبگینه ی فرجام فاخر شنامیکردم.آنشب،رهاازغوغای عابرین یله گرد شب پرست،عاری ازسرو صدای پهره تحویلی وخُروپُف همبندان،آنسوی مرز زندان با آرامش خوابیدم.

 

سال۱۳۳۷خورشیدیست وداوود پسرعم ظاهرشاه، نخست وزیر.او به دگروال عبدالرحیم صافی، رئيس اركان قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس وزارت امور داخله،فرمان میدهدتا به روى راه پيمايان،دربرابردفترسياسى پاكستان راه را ببندد ودر صورت بروز تشنج،آتش گشاید.صافی از گشايش آتش برتظاهر کنندگان،مى گذردو ازدرِمسامحه پیش می آید.به ببرك کارمل و يارانش با نرمش رو میکند:
«برویید هرج و مرج نکنید، عبورومرور را مختل نسازید.».
گردهم آيى،همانجا ختم میشود.دورازانتظار نبود كه غبارِظن،بردگروال،دربرابر خاندان تک گراى شاه وحواریونش،اعتماد داوود را تيره و تيره تر مى كند،تا اين كه برصافی میشورد و با سعایت عبدالله خان(پدرسیدعبدالله پسان ها وزير ماليه)که زمانی در بندِ خودِ دگروال صافی بود،ازوظیفه سبکدوش میگردد.آتش خشم صافی، بیشترازپيش درسينه،شعله مى كشد.اوباوساطت برادرزاده اش،یعقوب کمک با ببرک کارمل ومیراکبرخیبرآشنا می شود.دل درگرو راه آنها میگذاردوتااخیرعمر،خویشتن را با خانواده (چهارده پسرو پنج دختروهمسر)وقفِ جریان چپ آنزمان،به رهبری ببرک کارمل مى كند.زمان میگذرد.ازین خانواده نُه تن نظامی تهمتن درعرصه ی کار زار زندگی جوانه می زند.با گذشت زمان،کم از کم همه ی اعضای این خانواده بر ایوان بلند آموزش های اکادمیک تکیه میزنند.دولت « تازه مردم سالار!»، يعقوب کمک (پدرسپين غركمك ،همانى كه نخستین جریده اش ،«كومك»، آذین سروده های پرشورمحمود فارانی ولایق شد)،را زندانی می كند ونخستین شماره جریده آزاد،مصادره میشود. پسران صافی،داکترارثاد،آنیکه بیرحمانه،قربانی وحشیگری جنایت امین گردید، داکترعظیم استواروداکترعلوم حقوق،قاسم دورانساز،در دامان جنبش چپ می غلطند.سایره صافی همسر عبد الرحیم خان(مشهور به مادر حزب)، نخستین بانوییست که با«چادری»، درتظاهرات خیابانی پارک زرنگار،پرچم اعتراض جنبش چپ رادربرابرنابرابرى ها،بلندمیکند.
گذشتِ سالهاپسران دگروال صافی:قاسم دورانساز،علم مل،احسان و… را به پاى پرچمى مى كشاند كه نخستین جریده هاش،به دست آنان ،میان مردم راه باز مى كند. جنرال صافی با تمام داشته های مادی و معنوی، همراه با زن و فرزند در کمپاین انتخاباتی پارلمانی ،مى رزمد.پاداش این همه تلاش های خانواده ی صافی دررژیم امین- تره کی چنین بود که آن خانواده ،هشت زندانی و باقی مخفی ها، به ارمغان دارد.
از میان فرزندان صافی،من با دو تن آشناستم.با احسان،آنگاه كه در انستیتوت کادرهای جوان درس میدادم ودر یک شام دل آزار،باسیمای مهربان زندانبان مان،سلام علم مل،هنگام بازجویی های ملال آورهیات بازپرسی دردفترولایت کابل.
وقتى نخستین جریده ی پرچم بیرون شد،علم مل دردهمين سال مکتب ،تازه به حزب گام نهاده بود. او،گاهى هنگام پخش شماره های پرچم، ازجانب مخالفین ، جانانه «فراشی»شده بود. زرلشت مارکیت،آشنايى هايش را بامیراکبرخیبر،بارق شفیعی،نوراحمدنور،سلیمان لایق،ببرک کارمل و تعدادی دیگر؛ميزبانى می كرد.علم مل سپس در اتحاد شوروی آموزش عالی اش را در رشته ی حقوق در ماسکو تکمیل میکند.علم مل که روزی عضوبخش نظامی دادگاه عالی(ستره محکمه)جمهوری افغانستان بود،اکنون درگوشه ی جلای وطن،ننگیالی علم مل است.اواز دانشكده ی حقوق دانشگاه کابل بنا بر فعالیت های حزبی طرد وبه وساطت فیض محمد وزیرداخله ی جمهوری داوود،نزد نظام الدین تهذیب به حیث کارمند سارنوالی ولایت کندز توظیف مى شود.باری عبدالرزاق عابدی والی کندز اورادرشمارهیات گرفتاری فرستاده شده از وزارت داخله ی وقت به رهبری فیض محمد،توظیف به گرفتاری گلبدین حکمتیاروعمرمعلم ،مشهوربه «معلم عمرکور»،دردروازه شهرك امام صاحب آن استان میکند.این دومتهم،لحظه هایی پیش فرارمیکنند.علم مل آخرالامر به دستور حزب ناگزیرراهى کابل مى شود.نوراحمد او را به جیلانی باختری میفرستد. جیلانی باختری دوست خانوادگی ،برایش شغلی در کود کیمیاوی هرات دست و پا میکند،ولی درنتیجه ی فعالیت های سياسى،دولت،قصد به گرفتارى اش میکند.بازهم باپادرمیانی نبی شوریده فرارمیکند، میرود نزد نوراحمد پنجوایی(نور احمدى که پسان ها نورشد).نور،او رامى فرستد به قوماندانی عمومی سرحدی.نوازعلی سرود،یکی ازسابقه داران حزب( باجه ی میر گل، قوماندان امنیه ی ولایت کابل )وسیله میشود،تا،نزد سید امیربها،معاون جنایی ولایت کابل،استخدام شود.درانجا با شخصى بنام سخی احمد بایانی (آمردفترمعاون جنایی )پیوند دوستی میریزدو بدینگونه مورد اعتماد آن اداره قرار میگیرد.
این روز ها مصادف است با پخش شبنامه( طرح پیشنهادی قانون اساسی ) جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان به دولت.
علم مل :
« نزدیکی های چاشت یکی از روزهای بهاری دو مجرم بچه ی سیاسی را به دفترمان میاورند.بازپرسی های ابتدایی ازان هاشروع میشود.هنوز به پنج عصر نزدیک نشدیم که،نصرالله خان رییس استخبارات وزارت داخله،میرگل خان قوماندان ژاندارم پولیس وآمرتعقیب ولایت کابل همراه با هیات معیتی،به دفتر سید امیر بها، معاون جنایی ولایت کابل،می آیند.ازین دومجرم نوجوان تحقیق شروع میشود.آنها از کارمل،خیبروغیره نام میبرند ومن متجسس میگردم.میایم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟من برای نخستین باربا چهره ی یک نوجوان شهری،کوتاه قد وخرد اندام، با لباس تمیزو شیک آشنا شدم.درپهلوی احمدشاه،جوان دیگری رادیدم که چهره اش ازدوسال پیش برایم آشنا بود.من باربار فرید رادر خانه ی مان در شاه شهید با برادرم احسان و دیگران دیده بودم.آنها دران زمان در کلوپ های سپورتی ایکه از جانب حزب رهبری میشد،شاید فعال بودند.
فرید با دیدنم،نیم خیز می شود.میخواهد سلام کند ولی من اصلا او را نادیده می انگارم.او بازرنگی ،نزاکت را درک میکند…تحقیق تا شش شام دوام دارد.هیات تحقیق پس ازشش شام آنجا را ترک میگویند.
قوماندان میرگل خان،برایم میگوید:سلام خان! «این دو تا رامواظبت کن.این خاینین رانگذار که باهم یک جا شوند.»
سرانجام،دوسیه های ابتدایی تحقیق این دوجوان بدستم می افتد.من آن را کاپی میکنم.
احمدشاه و فرید جدا جدا سخت توسط سربازان مسلح دیدبانی میشوند.به فرید می گویم:تو را می شناسم.میگویم:احمد شاه ره نمی شناسم.به ابتکار شخصی خودبه فریدمشورمی دهم: وقتی تو اعتراف کردی،بگذاریک تن مسوولیت را برعهده گیرد.ازین پیشنهادم خوشش آمده می گوید: رفیق علم، مه همیطو عمل میکنم.
البته من صلاحیت دستور به فریدرا نداشتم.بعدن به بهانه اینکه هردو نان شب باید بخورند آنها را باهم یک جا میسازم.مهمان نوازی میکنم و برای شان کباب فرمایش میدهم.
نمیدانم آنها چه مشوره هایی با هم داشتند.این دونخستین زندانی سیاسی نو جوان بخاطر طرح پیشنهادی قانون اساسی پرچمی هادرنخستین ریاست جمهوری بودند.پس ازین تا برگشت هیات تحقیق، به سربازان موظف امر کردم تا آنها کوته قفلی باشند.همان لحظه بلادرنگ،اسناد کاپی شده را به خانه ی نور احمد نور بردم.جریان را به نور گزارش دادم. دیدم ببرک کارمل آنجا نشسته.با نوریک جابه کارمل گزارش دادیم.کارمل به من گفت: آیاآوردن کاپی های سوال و جواب به شما خطر پیش نمیکنه؟ که فکر میکنم میکنه.
کارمل گفت:پس ازین کوشش کن جریان ها را به حافظه بسپاری.منکه جوان و خون گرم بودم،اطمینان دادم که نی. خطر نداره.کارمل گفت: آن رفیق ها ییکه دستگیر شده اند شاید مجازات زندان را ببینند.ولی اگر تو ره دستگیرکنن اعدام میکنن.جریان مشوره دهی خوده به نور گفتم.
نورگفت: تو چی حق داشتی که به رفقا دستور بتی ؟ به کدام اساس؟
مه گفتم:سرمه فشاروارد نکنین.مه ازپیش فرید ره می شناختم.
بعدن نورخاموش شد.دستور های لازم داد. بیست افغانی کرایه تکسی ره از نورگرفتم.با شتاب برگشتم.هنوز هیات تحقیق بر نگشته بود.یازده شب هیات برگشت.ازاحمد شاه وفرید، دو باره تحقیق آغازشد.روز ها میگذشت. میان هیات تحقیق جدال هاواختلاف نظروجود داشت. بسیاری میگفتند،این کمونیست ها رابزنید،زجردهید،بیدارخوابی،شکنجه و روغن داغ کنید.گروه دیگر با آنها مخالف بودند.نظر به امرسردارداوود رییس جمهور؛تحقیق ادامه یافت.هیات تحقیق پنج نفربودند.نصر الله رییس استخبارات،گزارش یومیه را شخصادر موجودیت قدیر وزیر داخله،به رهبر،میداد.
نصر الله گفت:بنابردستوررهبر،باید با زندانیان سیاسی برخورد انسانی صورت بگیرد.درشب های بعدی تا جاییکه بخاطر دارم،۳۵ نفرجوانان:عبد الله اسپنتگرونوراکبرپایش ازفاکولته ساینس،،فرید مرید ازحقوق،صمد کارگرورسول کارگرازفابریکه جنگلک، خداداد بشرمل از ننگرهاروآخرین زندانی محمد نبی شوریده و جوان دیگری بنام برهان…را آوردند.مجموع دوسیه هابیشتراز یک هزارصفحه بود.من همه را کاپی کرده بودم. کسانیکه دفاع قاطع کرده بودند:شوریده،اسپنتگر،نوراکبر،صمد کارگر،رسول کارگر، فریدواز خلقی ها بوستان علی.پس ازان،من،یومیه اسنادرابه نورمیبردم.
پسان هاباراحتیاط،نور،مرابه دکتورنجیب معرفی کرد.نجیب درمکروریون بود.من با داکتر نجیب و امتیاز حسن،ازسال های ۱۳۴۷خورشیدی هنگامی می شناختم که آنها ازما بخاطرفروش جریده های پرچم محافظت ومواظبت میکردند.دران زمان مسوولیت های حزبی مارا،خلیل زمروعظیم شهبال به عهده داشتند.وقتی من نزدنجیب رفته بودم اوازپیش همه چیز را میدانست.آنزمان بیش از۲۸۰۰قطعه عکس،اسنادو نام اجنت های استخبارات از جانب مابه میراکبر خیبررسیده بود.خوب بخاطر دارم که برخورد هیات تحقیق با خلقی ها زشتر ولی با پرچمی ها نرم تربود.آنها بوستان علی هزاره خلقی را که اعتصاب غذایی کرده بود، سخت کوفته بودند.دستوررهبرتنها در مورد پرچمی هاچنین بودکه با این ها بصورت مشخص برخورد سالم صورت گیرد».
——————
علم مل ، خاطراتش را از پدرم چنين مى گوید:
پایوازهای زیادی به دفتر ما مراجعه میکردند تابفهمند زندانی هایشان کجاست.اما،امربود که نه حرفی از اداره خارج شودونه رازی !
دو سه روز پیهم ، کنار دفتر،در حومه ی ولایت کابل مرد نا آشنایی رامى ديدم.ميانه قد، شیک ،با بوت های براق ودریشی نصواری كه با وسواس قدم میزد. مهربان و ملیح به نظر می خورد.بلاخره سربازرا فرستادم تا او را به دفترم بیارد.
گفتم: اینجه چه میکنی؟
سلام کرد گفت:چیزی نیست.
ادامه داد:یک بچه دارم ؛ احمد شاه نام داره.
عریضه چاپی بدست داشت.
گفت:« اینه،عریضه دارم.»
تنها بودم.عریضه راخواندم.همه چیز را دانستم.
گفتم:شما بروید.اینجا را ترک کنید.دو باره نیایید.ما درین جا زندانى سیاسی نداریم .
او دفترراترک کرد.
یکی دو روز بعد،ديدم،دران طرف سرک مقابل ولایت کابل،شخصی با مرسیدس بنزنخودی ایستاده است.از دورادا ی احترام کردم. سلام كرد وبا عجله خود را به من رساند.
او همان شخص بود.
با التماس گفت:به من بگویید پسرم مفقود است،نه زنده اش معلوم است و نه مرده اش .
با تمكين ،فهماندم که به من صدمه میرساند.چون شخص با نزاکت بود، به طرف موتر خود رفت و آنجا را ترک کرد.
روز بعدی ساعت هفت و نیم صبح وقتی داخل دفتر شدم ،دیدم بازهم در زیرسایه های درختان در ولایت کابل ایستاده.نزدش رفتم.
گفتم: کاکا !چی میخواهی؟
گفت:همینقدر بگویید که بچیم زنده اس؟
گفتم: بچیت زنده است و جور. برین دگه.
با عجله فضای قوماندانی ره ترک کرد.
سه چهارروزگذشته.غلام سروراحمدی در محیط قوماندانی درگشت وگذاراست.دوازده روزاست.کسی نیست.مسوولین به نان خوردن رفته اند.این باراو رانزد خودخواستم. به چای دعوتش کردم.نشانی های احمد شاه را برایش گفتم.
گفت:بلی بچه خودم است.بگویید آیا اورا زجرداده اند؟ شکنجه اش کرده اند؟…
گفتم: با اوودیگران برخورد انسانی صورت گرفته. تشویش نکنيد. از من تقاضا کرد که:یک باراگر شده چشمم به چشم بچه ام بیافتد.
گفتم: شما مرا تباه میکنيد.
التماس کرد.مجبور شدم تا برای ملاقات زمینه سازی کنم.
قوماندان اطفاییه ولوژیستیک ازمشرقی بود.بامن رابطه نیک داشت.ازوخواستم تاکمکم کند.او، آدم مذهبی،وابسته به دولت بود.گفت: مه ره با ای کارت ده کشتن میتی .
روزی سارمن عبدالرحمن برایم گفت :همو کارت اجرا شد؟
مطمین شدم که سروراحمدی، پسرش را پیوسته ملاقات میکند.
احمد شاه باتعدادی ازرفقای ما و خلقی ها در شمال غرب قوماندانی ولایت کابل در حالی زندانی بودند که حتی هیات تحقیق هم از محل بود و باش آنها نمی فهمیدند .
پس ازان من، دیگراقای احمدی راندیدم.
آخرین ملاقاتم بااحمدی هنگامى بود كه احمدشاه و دیگرزندانیان رها شده بودند. سالِ بعد من احمدی را درشهر نو یا شاید وزیر اکبر خان مینه دریک رستورانت پنج استار دیدم . ساعت ها با هم نوشیدیم و گفتیم.
زمانى شنیدم که احمدی با دو پسرارشدش در رژیم خلقی امین- تره کی کشته شدند !