رفیق تورن جنرال محمد آصف الم جستاری از کتاب *سیر زندگی در آئینئه تاریخ * Asef Alam

دوستان عزیز میخواهم جستاری از کتاب *سیر زندگی در آئینئه تاریخ * را که خاطرات نیم قرن زندگی مرا احتوا میکند در فیسبوک با شما شریک سازم شاید برای دوستانیکه به این اثر دسترسی پیدا نکرده اند خالی از دلچسپی نخواهد بود.
آغاز سخن

ا نگیزۀ که مرا وا داشت تا در مورد آمد و شد هاییکه در زنده گی ام به وقوع
پیوسته است کاغذ پاره هاییرا سیه کنم انتقادی بود که همواره از جانب بعضی از
منورین و آگاهان سیاسی متوجه کسانی میگردید که در کوران حوادث و وقایع
مهم لشکری و کشوری سهیم بوده و از اظهار نظر مثبت یا منفی در بارۀ آن لب
فرو بسته و نه به صورت شفاهی یا تحریری اثری از خود بجا ماندند که نسل
آیندۀ کشور و خاصتا تاریخ نگاران با آگاهی از حقایق در بوجود آوردن آثارشان
دست یازند. این غفلت و بی مبالاتی آنها زمینه ساز آن گردید تا مغرضین،
متعصبین و منفعت جویان به دروغگویی، افسانه سرایی و اشاعه سازی پرداخته
و از آب گل آلود ماهی مراد صید کنند، سیاه را سفید جلوه داده و از کاه کوه
بسازند .
از اینرو من در مقیاس رتبه و مقامم در قوای مسلح و سهیم بودنم در حوادث و
وقایعی که با خوبی هاو زشتی ها، راستیها و نادرستی ها توأم بوده و در من
تأثیرات ژرف و عمیقی بجا گذاشته اند تصمیم گرفتم تا در لفافۀ اندیشه های خویش
آنرا در قید تحریر در آورده و به حضور خواننده گان محترم تقدیم نمایم.
آموزه های حقوقی و سیاسی و مؤظف شدنم به حیث قاضی در محاکم قوای مسلح
این زمینه را برای من مساعد گردانید تا در بسا از حوادث و وقایعی بعد از
کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ الی سقوط حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان
آنچه را دراین اثر حاضر پیش کش کرده ام نه افسانه است و نه شایعه بلکه آیینۀ تمام نمای حدوث حوادثی است که در جریان آن
قرار داشتم و با گوشت و پوست وجودم آنرا لمس کرده ام.
درون مایۀ این نوشته ها را یاداشت ها و بخاطر داشتهای نگارنده تشکیل میدهد
با استفاده از آثار نویسنده گان دیگر پهلو بندی گردیده و استحکام یافته
است.
بدون تواضع باید گفت که من نویسنده نیستم و فقط به حیث یک نظامی متعهد
سعی به خرچ دادم تا مطالب را همانطوریکه بوده و حقیقت داشته است با کمال
امانت داری، طی جملات ساده و بسیط ، مطابق به فهم عام مردم به این امید
ارائه دارم تا حیرت، و عزم شانرا بکار اندازند تا شاید چیزی به چنک آورند و
توشۀ بدست کنند.
کشتی جادوئی اندیشه درین سفر بیش از نیم قرن زندگی ، از روستایی به سیر
آغاز کرده که بیست کیلومتر از ارگ شاهی فاصله داشته ولی مردمانش در فقر
جانکاهی به سر می برده است وسپس سواحل لیسه عسکری، فاکولته حربی
)حربی پوهنحی(، پوهنحی انجینیری، قطعات عسکری و شرایط استبدادی مسلط
بر آن را درنوردیده و در ساحل پر تلاطم سیستم قضایی عسکری وشرایط قرون
وسطایی آن لنگر انداخته واز آن تصاویر هیجان انگیزی بدست داده است که
بگمان نگارنده، پژوهشگران و قلم بدستان ما درین موارد کمتر معلوماتی بیرون
داده اند و یا هیچ. قابل تذکر است که ادعا ندارم که در نوشته هایم، تمام حقایق و
واقعیت های تلخ و شیرین گنجانیده شده ، خالی از نقصان و اشتباه باشد.
امیدوارم دانشمندان، پژوهشگران و خواننده گان ارجمند در تصیحیح آن مرا
یاری رسانند و بمن افتخار بخشند.
فرجام این آغاز را با این جمله دانشمند بزرگ و نویسنده توانا احسان طبری به
پایان میرسانم که:
این رساله مایل است به ویژه رغبت جوانان ما را به بررسی اندیشمندانه کارنامۀ
پیشینان تیزتر کند زیرا تجربه تاریخ را میتوان به تجربۀ خود بدل ساخت.

مقدمه
شبی سیاه، بی ماه و ستاره را با تلخی به روز دلگیری پیوند زدم و صبح زود با
بی میلی مفرطی بستر را ترک کرده به سالون آمدم. روز نیز چنان تاریک و
وحشتزا بود که گویی شب هنوز دامن سیاهش را از کوی و برزن محله بر نچیده
است. وقتی از پنجره اتاق به آسمان غم گرفتۀ دنمارک نگاه کردم ، قلب آسمان
نیزمانند قلب من گرفته و خونین بود. ابرهای سیاه و مخوفی در فضا چادر
افراشته بودند، باران به شدت میبارید ، کاشانۀ غربت زدۀ ما در سکوت عمیقی
فرورفته بود ، تنها تند باد وحشی یی دیوانه وار و زوزه کشان قطرات درشت
باران را به شیشه ها میکوبید و این سکوت سهمگین را می شکست و دل آدمی رابا بیرحمی جانکاهی می فشرد.
هنوز تصمیم نگرفته بودم تا چه کاری را در طول روز انجام دهم که زنگ
دروازۀ آپارتمان بصدا آمد. در را کشودم، جاوید جان، نوید جان ، سوسن جان
و امید جان بودند. روی هر یک از نواسه ها را بوسیده و غم و اندوه را در
دریای بیکرانۀ محبت هایشان شستم و با کدورت و مصیبت وداع کردم. این
شگوفه های نورستۀ معطر آمده بودند تا این پیر کهنسال بر طبق وعدۀ قبلی قصۀ
از هزاران قصۀ مردم غیور، آزاده و شریفم را که در فرود و فراز زندگی شان
واقع گردیده بود برای شان حکایت کنم . اولین قصه را از زندگی خود و روستای
که درآن زاده شده و بزرگ گردیده بودم، آغاز کردم.

بخش دوم وپیوست با گذشته از خاطراتم :

من در درۀ زیبای پغمان که روزگارانی مهد الوان گل و صیفیه مردمان کابل بود،
در پنجم سرطان ۱۳۱۶ شمسی ( ۱۹۳۷ م ( تولد شدم. پدرم میرزا محمد محسن
موی سپیدی از اهالی روستای پراچی بود که زمانی به حیث کاتب باغها و املاک
دولتی که بعداً همین مقام شاروالی پغمان نام گرفت ایفای وظیفه مینمود. مادرم
بانوی خانه بود. فامیل ما در یک خانۀ گلین دهاتی که تنور و دیگدان در آن
بکاربرده شده بود، زندگی میکردند.
ولسوالی پغمان که کوهپایه های مرتفع زیبائی خاصی به آن بخشیده بود به خاطر
داشتن هوای گوارا و آب سرد زلالش زبانزد خاص و عام و مورد توجۀ شاهان و
صدر نشینان و صاحبان ثروت قرار گرفته و چنانچه قصرهای زیبایی در آن
اعمارکردند که در تابستانها به جنت فردوس هم مانند میگردید. شاه امان الله
پادشاه خوشنام و دموکرات افغانستان توجۀ زیادی به این منطقۀ زیبا مبذول داشته
و نشانه های زیادی از دوران کار کردهای خود بجا گذاشته بود که از جمله
میتوان از اعمار باغ قشنگ و زیبای باغ عمومی، تعمیرهوتل بهار، تعمیر مربوط
وزارت صحت عامه که در آن زمان بنام طبیه مسمی گردیده بود، تعمیر وزارت
معارف، یک تعمیر پخته کاری به نام مارکیت اعمار، راه ها و شوارعی که
بعضی از روستاهای پغمان و هکذا زیارت پیر بلند پغمان را که تفریحگاه خاص
و عام بود و در قلۀ آن توپی جابجا گردیده بود، به بازارهوتل وصل میکرد و
بالاخره مسجد بزرگ و دومنزلۀ پخته کاری را با برج و باروی آن که در یکی از
کناره های باغ عمومی اعمار گردیده بود، نام برد.
پغمان را پایتخت تابستانی مینامیدند و حین زمامداری شاه امان الله محصل
استقلال افغانستان جشن های استقلال کشور در همین منطقه تجلیل و تأسیسات یاد

شده چراغان و آئینه بندان میگردید. طا ق ظفر پغمان که به یادبود جانبازیهای
وطنپرستان کشور در جنگ با استعمار انگلیس به سبک طاق ظفر پاریس متصل
بازار چندلبائی پغمان اعمار و اسمای شهدای جنگ استقلال در آن حک گردیده
بود نیز یکی از ساخته های همین دوران است.
باغ عموی پغمان با سلیقه خاص مرتب گردیده و دارای چندین مرتبت بود، صفه
های شنی آن چون آئینه و آب فواره های بلندش در پرتو اشعۀ زرین آفتاب چون
دانه های الماس میدرخشیدند.
در کنارۀ شمال شرقی این باغ خاطره انگیز کافه تابستانی یی با استفاده از سبک
اروپا اعمار گردیده که در حلقۀ زمردین باغ چون نگین یاقوتی جا خوش کرده
بود مردمان آنجا آن کافه را بنام قهوه خو ری میشنا ختند.
در جواراین کافۀ یاقوتی رنگ چوبترۀ مرمرینی اعمار گردیده بود که در
رخصتی های تابستانی باندوی شاروالی کابل با ساز و برگش در صفۀ آئینه مانند

آن بالای چوکی های مخصوص جا گرفته وموزیک مینواختند و سرودهای
مختلف وطنی میسرائیدند.
در اطراف کافه و این چوبترۀ مرمرین قطعاتی از گلهای خوش الوان و عطر بیز
فلاکس، انتری و پتونی به وجود آورده شده و در رده های پائین آن بته های
نسترن و یاسمن غرس گردیده بود که هر بتۀ نسترن چون چتری بر
گلهای ماحولش سایه افگنده بود وهمینکه قافله سالار بهاران با کاروانی ازمشک
و عنبر با گذشتن از صعب العبورهای شتا فرا میرسید و برر گهای یخ بسته
و سرد طبیعت مسیحا گونه نفس زندگی میدمید، نسترنها و یاسمنها به شگوفه
مینشستند و فضای باغ را از عطر دل آویز خود پُر میساختند.
به یاددارم یک شب بهاران را که ماه چهارده به وسط آسمان رسید بود. من بر
نیمکتی نشسته بودم بتۀ نسترن زیبایی بر سرم چتر زده و قطعۀ از گلهای فلاکس
سپید که در پرتو نیم رنگ ماه چون دانه های مروارید میدرخشیدند در پیشرویم
قرار داشت. باغ عمومی در سکوت عمیق شبانه فرورفته بود، قطعۀ ابر سپید
حریر مانند که از مقابل ماه به ُکندی در حرکت بود فضای نیمه روشن باغ را به
رنگ سیمابی مبدل کرده بود؛ دراین سکوت دل انگیز شبانه ترنم جویبارانی که
از کناره های باغ مستانه در جریان بودند، چون موسیقی دلنوازی به گوش دل
مینشست. من چنان در لذت این زیبایی غرق بودم که فکر میکردم در دنیای
ناشناختۀ مملو از محبت فرشتگان آسمان و لبخند حوران بهشتی قرار دارم. در دل
این شب مهتابی که خاطره و لذت آن تا اکنون درذهنم باقیمانده است، کیف و لذت
ِ دیگری نیز افزوده گشت و آن صدای ملکوتی
نی نینوازی بود که از دور دستها
به گوش میرسید و یکی از نغمه های مشهور هندی از فیلم آواره را با مهارت و
تردستی خاصی مینواخت.
هزاران تن برای تماشای این زیبائی و تفرج در محلات و باغهای عمومی و
شخصی پغمان در بهاران و موسم تابستان در رفت و آمد بودند و از طبیعت
زیبای آن حظ میبردند. شبانگاهان جفت های زیادی از دلداده گان و عاشقان جوان
در زیر بته های یاسمن و نسترن که یک پوشش چترگونه را تشکیل میداد به راز
و نیاز عاشقانه و نجوا مشغول میگردیدند و بساط محبت پهن میکردند که در آن

نه ملای تقلبی موعظه خوانی با ریش دراز فریبندۀ خود راه داشت و نه بنیادگر
آدمکش انتحاری یی.
وقتی سخن به اینجا رسید یکی از نواسه هایم پرسید، آیا مکتب داشتید و اطفال
محله درآن راه داده میشدند؟ بلی وقتی هفت ساله بودم، پدرم مرا شامل صنف اول
مکتب ساخت. مکتب ما که به نام مکتب نمونه یاد میگردید بر تپە یی ٔ در دامنۀ کوه
پیر بلند و مشرف به بازار چندالبائی واقع گردیده بود. سبک معماری آن مانند
مکاتب جهان پیشرفته پخته کاری، تخته فرش و دو منزله بود و
پنجره ها و روشندانهای بزرگی داشت. در شرایط آن زمان، مکتب ما از لوازم
درسی بهتر چون تخته های سیاه، نقشه ها و کارت های مختلف دنیا، منطقه
وافغانستان، کتب، کتابچه و غیره برخوردار بود.
برای معلمین و متعلمین میز و چوکی و تخت هایی که میز و چوکی معلمین بر
بلندای آن گذاشته میشد موجود بود.در حالی که مکاتب مماثل این مکتب که در قرا و قصبات خواجه مسافر و خواجه
لکن وجود داشتند، از چنین شرایط محروم بودند. متعلمین بر گلیم پاره هایی
نشسته و به درس معلمین گوش فرا میدادند. اتاقهای صنوف مختلفۀ آنها دارای
شرایط ناگوار و بخشی از خانه های گلین دهاتی یی بود که از جانب وزارت
معارف به کرایه گرفته میشد.
متعلمین مکاتب در آن زمان، مقید به یونیفورم رسمی نبودند، با قیافه های مختلف
وارد مکتب میشدند و حتی پای بعضی از آنها برهنه بوده ، لباسهای مندرس و
ژولیده یی به تن میداشتند. فقر و ناداری چنان بیداد میکرد که قریب به اتفاق
متعلمین بکس مکتب را نمیشناختند و کتب و کتابچه و قلمهای شان را در دستمال
چرکینی پیچانده به مکتب می آوردند.
برخورد ادارۀ مکتب و معلمین با اطفال و متعلمین مکتب برخورد ارباب رعیتی
بود. چون که در جامعۀ استبداد زدۀ افغانستان در طول تاریخ از آسمان ابر گرفتۀ
در و دربار، امرا ـ سلاطین و قدرتمندان جز باران قساوت و خشونت و ظلم و بی
عدالتی چیزی دیگری نثار مردم ستمدیده و فقرزدۀ ما نگردیده است. با تأسف باید
بگویم که این طاعون استبداد و استکبار به قدمه های مختلف قدرت ولو خورد و
کوچک نیز شیوع یافته بود که مکاتب و مؤسسات تربیتی نیز از آن مستثنی
نبودند. ازینرو ادارۀ مکتب و معلمین از موضع یک ارباب و صاحب قدرت با
اطفال مکتب برخورد داشتند. از یکطرف که مکاتب را از لحاظ فراگیری
آموزش و پرورش و دستیابی به سواد حد اقل ارج بگذاریم، از جانبی هم میتوان
گفت که مکاتب ابتدائیۀ شهر و ده یک شکنجه گاهی نیز برای اطفال و نو جوانان
بوده است. چونکه دراین مؤسسات اصول و قواعد شفافی که مناسبات باهمی
ادارۀ مکتب را با شاگردان تنظیم نماید یا وجود نداشت و اگرهم وجود داشت چنان
گنگ و مبهم بود که یا اصلاً به آن توجه صورت نمیگرفت و یا در سایۀ
خودخواهی های اداره و معلمین مسلط بر آن مکتب، مورد تطبیق قرار نمیگرفت.
شده میتوانست که شاگردان بخاطر یک عملکرد جزئی مورد خشونت قرار گیرند.
مثلا کشیدن صدای بلند شاگرد و یا خیز و جست زدن طفلانۀ اونیز درحد تجاوز
از قواعد ذهنی ادارۀ مکتب به حساب می آمد و با خشونتی مواجه میگردید که
هیچ تناسبی با اشتباه شاگرد )که در حقیقت اشتباهی نبود( نداشت.

شاگردان قبل از ورود به صنوف شان و زمان فراغت از درس روزمره، در
میدان پیشروی تعمیر مکتب صف بسته و پس از ادای احترام به یکی از بزرگان
از مکتب خارج ً ویا وارد صنف های مربوطۀ خود
میگردیدند. روزهای بسیاری اتفاق می افتاد که سر معلم مکتب حین مرخصی
شاگردان چون دژخیمی نازل میگردید وغیرحاضران روز قبل را با خواندن
اسمای شان در پیشروی صف شاگردان فرا میخواند وچپراسی ها پاهای هریک
شانرا با ریسمانی بسته و به هوا بلند میگرفتند و سرمعلم در کف پاهای آنها با
چوب چنان ضربات شدیدی وارد می آورد که ازاثرآن خون جاری میگردید.
این تأدیب !! در محضرعام صورت میگرفت که با تأسف شخصیت شاگرد از
ذروۀ علیایش به خاک سیه فرو می غلطید وهیچ مرجعی وجود نداشت که اقالً این
عمل ظالمانه را نکوهش کند و از ظالم باز پرسی نماید. بدینگونه فرهنگ قساوت
و خشونت بیداد میکرد و سرمعلم و معلم و حتی بعضاً مستخدم مکتب صلاحیت
داشتند تا این افزار شخصیت شکن را به مقابل اطفال معصوم و بیگناه مکتب
اً بکار برند. شاید علت اصلی این بوده باشد که محیط خانوادگی و اجتماعی غالبا
مارا به طرز زندگی و تفکر خود خواهانه یی معتاد ساخته است. در جامعه ما
تربیتی که مبتنی بر ترحم و شفقت، همبستگی، همکاری و غیرخواهی باشد،
وجود نداشت و ندارد. مردم کشور ما در مجموع و یا در کل شکنجه دیده و آسیب
رسیده اند، هرکس به نحوی مورد ستِم ستمگری قرار گرفته یک نوع بدبینی و
کینه جویی را بر اوغالب گردانیده وقضاوت او را در اجرا و عدم اجرای عملش
تحت تأثیر قرار داده است. پس اگر هر افغانی از احساسات ناملایمی که او را
ازهر گونه تفکر درست، عینی وخونسردانه ومنطقی باز میدارد، انباشته باشد امر
عادی بشمار میرود، و راستش اینکه تاثیرات نظام حاکم بر تمام شئوون زندگی
مردم با تمام ساز و برگ استبدادی اش چنان ریشه دار و عمیق بود که انسان
افغان کمتر مجال آنرا یافته است تا به معرفت و آگاهی یی نائل آید که از طریق
مشاهده دقیق نمودها و وقایع و تحلیل و تجزیه صحیح و نتیجه گیری منظم و
منطقی ازین نمود ها و وقایع ، به دریافت حقیقت در زندگی دست یابد و مستند به
این حقیقت یابی ریشه های رویداد های اجتماعی و سایر شئوون جامعه اش را به
تحلیل بگیرد و عملکردش را برآن استوار سازد و به عبارت دیگر دارای جهان

بینی علمی دقیقی باشد. اما متأسفانه که نه تنها در جامعه استبدادزدۀ ما بلکه حتی
در مترقی ترین جوامع نیز همۀ افراد جامعه نمیتوانند پرده نشین حقیقت را باهمۀ
مستوری و مهجوری بدام آورند.
به هر صورت با تمام بیداد و تظلمی که بر اطفال وجود داشت از جانب خانواده
ها در مغز کوچک آنها القاء میگردید که معلم، ملا و مولوی حیثیت پدر معنوی
را دارد که خشونت آنها را باید چون لطف پدرانه بپذیرید چونکه تضمین کنندۀ
حیات آینده شما میباشد وبدین صورت ازهرگونه عکس العمل آنها جلوگیری

صورت میگرفت.

بخش سوم خاطراتم
پیوسته به بخش دوم

علاوه بر مکتب، موسسۀ تربیتی دیگری که رویهمرفته در هر قصبه و قریه
کشور وجود داشت، مسجد بود. صبح زود که آفتاب هنوز از افق چهره نمایان
نمیکرد، مادران خانواده ها اطفال شانرا جهت فراگیری اصول دینی و آموزش
قرآن کریم روانۀ مسجد میکردند. ملای مسجد شخصیتی بود که زندگی معنوی
اهل روستا را هدایت میکرد. مقام او به نظراهل دهکده ، قدسیت داشت و کلام او
پاکیزگی وجاذبه. عملکرد به آن ثواب و عدول از سخن و کلام او گناه محسوب
میگردید.
ملای مسجد روستای ما که بینی بزرگ و ریش انبوه گردی داشت و اثرات نسوار
دماغ بطور همیشه در اطراف سوراخ های بینی اش از دور نظر هر کس را
جلب میکرد، آدم ُمسن و سالخورده یی بود. او معمولا اطفال درس آموز را درنیم
دایرۀ بزرگ چارزانو مینشانید و هریک از شاگردان را به نوبت نزد خود
میطلبید و اولً کنترول مینمود که شاگرد دروس گذشته را فرا گرفته اند و یا خیر.
بعدا به درس جدید اقدام میکرد. شاگردی که درس گذشته را حفظ و از بر نکرده ً
بود مورد عتاب و شتاب قرار میگرفت. او نیز مانند سرمعلمین مکاتب شاگرد را
فَلقه برداشته و در کف پاهایش به شدت و بیرحمی با چوب میزد. به شاگردانی َ
که درس جدید داده میشد وظیفه داشتند تا در همان نیم دایره ساعات متوالی نشسته
و به تکرار آن بپردازند و اگر لمحه یی چشم یک شاگرد از صفحۀ درس به سوی
دیگر متوجه میگردید به ضربت ناگهانی و صاعقه گونۀ ملا گرفتار میآمد. برای
این منظور در پیشروی او نظر به بُعد مسافه بین خودش و شاگردان چوب هایی
با طول های مختلف چیده شده بود. وقتی ملای محل، اطفال معصوم و خوردسن رابا این چوبهای آبدار مورد ضربت قرار میداد، از حنجرۀ موسپیدان حاضر در
مسجد به شمول اولیای آن طفل صدای “احسنت باد” بالا میگردید.
با آنکه روستائیان ما محتاج لقمۀ نانی بودند، معهذا مال حقی و دَینی بر عهدۀ
هریک آنان گذاشته بود. مصرف مالی و مادی ملا و فامیل او بر عهدۀ اهل روستابود. خانواده ها با تمام مشکلات و پرابلم های مادی که خود داشتند مجبور بودندوامی بگیرند و بهترین طعام را در روز و شب موعود (نوبت ملا ) به او و
فامیلش تهیه نمایند و در خوشی ها و مراسم عزا داری مبلغی را بنام حق ملا به
او بسپارند.
جا دارد بگویم که رسوم، آ دات و سنن ته نشین شده در ذهن جمیع روستاییان و
قالب شده در چوکات حماقت ها و عدم تفکر صحیح دربارۀ این پدیده ها که از
گذشته های دور به ارث مانده بود، دمار از روزگار اهل روستا میکشید و صدایی
از آنها بر نمیخاست. به هر صورت حقیقت این بود که ملا کسی نبود که
از ژرفای دین اسلام آگاه باشد، او آنچه آموخته بود، داشته هایی بود از برشده و
عملکردش تعبدی و کورکورانه. بدون آنکه خود در بارۀ آن اندیشیده و یا فرا
روی آن تحقیق کرده باشد. در واقع بینش و آموزش مال پیچانیده شده در کپسول
ایمان بود. او فکر میکرد که این آموزه و دیدگاه برای برآوردن نیازهای اجتماعی
مسلط در جامعۀ سنتی خیلی ضروری و با ارزش است، ازینرو به حقانیت آن
ایمان داشت و از تبلیغ آن به خود میبالید و از جانبی هم ملائی نیز حرفۀ بود
برای معیشیت زندگی او.
و اما بالاتر از ملا و مولوی، لایه های دیگری بر روح و روان و معنویت روستا
و حتی منحیث المجموع جامعۀ افغانستان مسلط بود، اینان اگر چه در میان مردم
زیست و زندگی میکردند ولی در یک سازش و زد و بند عمیق با قدرت سیاسی
کشور بودند. ایشان القاب مختلفی بنام های پیر، حضرت، خلیفه، شیخ و آدم های
بجا رسیده ، به خود اختصاص داده بودند که فرایند آموزش شان با استعمار کهن
در ارتباط بوده و به حیث قشر و لایۀ عوام فریب و طفیلی، با انواع دروغگویی
ها و شیادی ارزش هایی همچون آزادی و آزاده گی و خود اندیشی را در مردم و
در افکار عامه محو کرده ، ایشان را بنده وار به خدمت گرفته و چنان بر اندیشه
و افکار مردم تسلط داشتند که گاهی منزلت و مقام معنوی آنها بالاتر از پیشوایان
کهن مذهبی و دینی در ذهنیت عامۀ مردم که متأسفانه دارای سطح آگاهی نازل
بودند قرار میگرفت و بدینوسیله بر هست و بود عوام الناس اختیار عام و تام قائم
میکردند. این گروه در زمین آگاهی مردم چنان تخم زهر آلودی رازرع کرده و با
بینش ها و کوشش های جنایتکارانه آنرا می پروریدند که این تخم زهری تا نسلها
در جامعۀ عقب نگهداشته شدۀ افغانستان ریشه دوانیده و اندیشه ها را سنگباران
میکرد و منجمد نگه میداشت و مفهوم خرد، مفهوم خود بودن و مفهوم اندیشیدن
را ازمردم بلا کشیده ما میگرفتند. اینها تبلیغ میکردند که از آنچه در غیب و
ماوراء الطبیعه میگذرد، آگاهی دارند و از ژرفا و عمق زمین نیز. آنها به مردم
کم سواد روستا حالی میکردند که کوچکترین مقام در اهل تصوف از حالت
مردگانی که در زیر صدها متر مکعب آوار مدفون هستند آگاهی دارند و میدانند
که دریچۀ از دریچه های بهشت برروی میت باز گردیده است و یا ملایکۀ عذاب
بر فرق او با گرز آتشین میکوبد.
در پغمان و خاصتاً روستای ما از جمع این عوام فریبان حضراتی از کوهستان و
پنجشیر حکومت معنوی خودرا مسلط ساخته بودند. اینان هر کدام در سال یک یا

دوبار به دوره پرداخته و مال و منالی برای خود دست و پا کرده از حاصل
دستمزد مریدان که مصارف بخور و نمیر خود شانرا بدرستی تکافو نمیکرد،
قسمتی از نقد و جنس را به یغما میبردند. اخلاص و پیوند بعضی از اهل روستا
چنان در هالۀ این عوام فریبی و شیادی پیچیده شده بود که دختران نابالغ و
ازخود بی خبرخویشرا از بدو تولد به ملکیت آنها بنام” نیازی” میدادند تاحسب
دلخواه و هرزمانی که خواسته باشند این دختر را به حبالۀ نکاح خویش یا یکی از
فرزندان و یا خویشاوندان شان درآورند. اگر آنان به چنین تحفه یی نیاز نمی
داشتند درآن صورت، دختر” نیازی ” شده را به شخص مورد نظر شان فروخته
و پولش را به جیب می زدند.
حیف خواهد بود تا از جریان گفت و شنودی که در یکی از اعیاد مذهبی بین
مردمان قریه صورت گرفته بود یاد آوری نکنم.
موی سپیدان و جوانان قریه »ده میانه« برای تجلیل از ایام عید قربان مبلغی را
جمع آوری کرده و در باغچۀ پر از گل یکی از دوستان گرد هم جمع آمدند و
غذای لذیذی را تهیه دیدند. هنگام صرف غذا بحثی به میان آمد که در مورد همین
لایۀ فریبکار و کیسه بر بود. بعضی ازاین روستا ئیان پاکدل را عقیده برآن بود
که حضرات، صاحب آن کراماتی هستند که بر زمین و آسمان و ماه و ستاره
حکومت کرده میتوانند. موی سپیدی از این میان در مورد تصوف نظری ابراز
کرد و گفت که در دنیای مجازی، مقامات عالی تصوف، غوث و چهار قطب او
میباشند که فکر میکنم حضرت کوهستان در سطح عالیترین این تشکیل، یعنی
غوثیت قرار دارد. شخص دومی در مورد دروس تصوف معلومات ارائه داشته
گفت که هر آنکه در طریقت نقشبندیه به درس پنجم رسیده باشد از حال و احوال
مردگان کاملا وقوفیت داشته میباشد و شخص سومی مقولۀ دیگری در این مورد
ابراز کرد که تعدادی از جوانان تحصیلکرده را به تمسخر واداشت اما به روی
خود نیاوردند و خاموش ماندند. اما بزرگوار کهن سالی که با تخنیک و ماشین
سروکار داشت و دریور ماهری بود، طنز آمیز گفت که اگر شخصی تا این حد از
غیب آگاهی داشته باشد که حالت فوت شده ای را در دل خاک سیاه و زیر
هزاران من آوار بداند، پس مسلماً معدنیات و سنگهای قیمتی و ثروت های
ارزشمندی را که در ژرفای زمین قرار دارند نیز با بصیرت و چشم های غیب
بین خویش دیده میتوانند و من در این روستای کوچک مان ده ـ پانزده نفری را
میشناسم که در دروس پنجم تصوف و حتی بالاتر از آن قرار دارند پس
ضرورتی وجود ندارد که در افغانستان و حتی در جهان ، آموزه های را در
پوهنتون ها و سایر مؤسسات تعلیمی در بارۀ اکتشاف و استخراج معادن جا داده و
با خرج زیادی انجنیران و دانش آموزان را تربیت کنند. درعوض، آنها میتوانند
از قراء وقصبات پغمان اشخاص زیادی را بدون مصارف گزاف دعوت نمایند تا
معادن شانرا استخراج کرده برای خود و خانوادۀ فقر زدۀ خویش نیز مصدر
خدمتی گردند. این طرح واستدلال با منطق از جانب یک روستائی بیسواد ولی
صاحبدل وآنهم به شکل طنزآمیز جوانان تحصیلکرده را به خندۀ جوشانی وا
داشت اما این استدلال قوی طبعاً که مورد غضب تعدادی ازحاضرین مجلس
قرار گرفت که خوشبختانه جوابی نداشتند.
پرسه زدن حضرت کلان ( پیر طریقت نقشبندیه ) در مناطق مرید پرورش معمولادر موسم زمستان که روستائیان از کشت و زراعت و جمع آوری آذوقۀ بخور ونمیری برای اطفال شان فراغت حاصل مینمودند صورت میگرفت. در قریه ماکه می آمد، مهمانی شب اول او و یاران مفتخوارش به پدرم تعلق داشت. مابرعلاوۀ خانۀ محقری که خود ما در آن زندگی میکردیم مهمانخانۀ رنگین و
قشنگی داشتیم که دست استاد ماهری در ساختمان آن بکار رفته بود . سقف اتاق
به مربعات کوچک تسطیح شده تقسیم و هرمربع با رنگهای مرغوب رنگ آمیزی
گردیده بود. تاق الماری گونۀ آن که برای گذاشتن اشیای انتیک در نظر گرفته
شده بود نه از چوب و شیشه بلکه از گل رس با چنان مهارتی ساخته شده بود که
تعجب بر می انگیخت و انسان به دستان سحرآمیز استاد بنا آفرین میگفت، در
دیوارها نیز رنگهای بسیار مرغوب و دلپذیری بکار رفته بود و نقشهای نگارینی
بوجود آورده شده بود. این خانه مخصوص مهمانان دلخواسته بود و حضرت و
یارانش نیز در همین خانه استقبال میگردیدند پدرم آشپزی استخدام میکرد تا خوراکه های باب میل حضرت و از جمله فرنی و ماغوت بپزد و حاضر دارد. .
شمائل آن خانۀ رنگی قشنگ که من نادراً به آن اجازۀ ورود داشتم و چیده شدن
بشقابهای زعفرانی ماغوت و حرارت و گرمی مطبوعی که در دل زمستان سرد
از بخاری متصاعد میگردید در احساس کودکانۀ من چنان راحت آفرین بود که در
بزرگ سالی از هیچ دیدنی یی به اندازۀ آن لذت نبرده ام.
قبل ازینکه سفره هموار دارند، آفتابه و لگن می آوردند و دست مهمانان را
میشستند، اما دستان حضرت صاحب جداگانه در کاسۀ چینی شسته میشد تا آب
دستهای او که شفا بخش مریضان بود، با آب دست سائرین مخلوط نگردد. به
دفعات شاهد بودم که بر سر تقسیم آب پسماندۀ دستان حضرت بین اشخاص
مربوط به فامیل های جداگانه پرخاش صورت گرفته باعث شکر رنجی شان
شده است. بعضا میزبانان با آب مستعمل دستان حضرت، آب دیگری افزود
میکردند تا یکمقدار آنرا به بیماران محله بخورانند و مقدار باقیمانده را بر سر و
روی کندوهای خویش که آرد و برنج و سائر حبوبات را درآن نگهداری میکردند
بریزند تا از فیض آب دست حضرت در مواد ذخیره شده برکت و افزونی بعمل
آید؟ !
در بین مردم پیوسته تبلیغ میگردید که جناب حضرت نسبت به سائر خوراکه ها
کباب کبک و ماهیچۀ گوسفند را بیشتر دوست دارد، بناً حتی مریدان بسیار
مستمند نیز در این امر کوشابودند تا برای رضایت خاطراو و جهت بدست آوردن
دعای خیرش به هر قیمتی که باشد این دو خوراکۀ مقوی را ضمیمۀ نان حضرت
کنند. چون روستائیان توانائی تهیه غذای مقوی و متنوع را برای همۀ مدعوئین نداشتندبرروی عین سفره دو رژیم بوجود می آمد: ً
ـ غذای خاص برای حضرت که شامل کباب ها و قورمه ها و پلو های متنوع بود
که با صوفیان مقرب خویش صرف میکرد.
ـ غذایی برای سائر مدعوئین که یکنوع پلو و اندکی قورمه بود.
حاضرین در سفره با استفاده از عطر خوشگوار غذا های مصاله دار حضرت که
اشتها را تحریک میکرد غذای بی مرچ و مصالۀ خود را صرف میکردند.
وقتی حضرت از یک قریه به قریه دیگری میرفت وآن را متبرک میساخت!؟
برای او اسپی حاضر میکردند و سر و صورت آن اسپ را می آراستند ودوشک ً نرم و پاکی را بر دوش آن می بستند و بعدحضرت با اسپ میتاخت ومریدان
در زیر جلو او میدویدند و با صدای بلند درود و صلوات میگفتند. این صلوات
کشیدن ها چنان تنظیم میگردید که بر روان رهروان و اهالی دهات و قراء اعم از
مرد و زن و طفل یکنوع احترام آمیخته با ترس ایجاد نماید.
درجامعۀ مرد سالار افغانستان اکثر زنان در چهار دیواری خانه اسیر و بیشتر به
مرد فامیل متکی بوده از حوادث روزگار بیخبر، از اینرو اوامر و منهیات مردان
برای زنان سخن اول شمرده میشد و کودکان تلقین پذیر مجبوربودند هردو را
اطاعت نموده باورها و عقاید شانرا بدون تفکر بپذیرند. در روستای ما این پدران
فامیل بودند که از روی ساده دلی مبلغ پدیدۀ منفی پیری و مریدی و مشوق سائر
اعضای فامیل در باور داشتن به این مناسبات میشدند. تجربۀ من اینست که این
تلقینات چنان تأثیرات ژرف و عمیقی در ذهن و روان کودکان میگذاشت که فکر
میکردند چرخ همۀ کائنات و هستی دنیا به دست توانای پیر اداره میشود و
حضرت حامی و نگهبان زندگی کودکان و فامیلهای شان میباشد و بدین وسیله
تابعیت عام و تام از پیر و حضرت از نسلی به نسل دیگر منتقل میگردید و
مناسباتی پدیدمی آمد که فرزند روستائی به فرزند شیخ و حضرت و نواسۀ
روستائی به نواسۀ این قشر شیاد و طفیلی باج میپرداخت و می پردازد
باقی دارد.

بخش چهارم خاطراتم است
درین نوشتار ها شرایط ولسوالی پغمان وزندگی مردم آن که به مراتب نظر به شرایط سائر دهات وقصبات افغانستان بهتر بوده وبیست کیلومتر از ارگ فاصله داشت طور الگو ونمونه انتخاب گردیده است تا خواننده را به طور نسبی به سطح زندگی مردم ما در کل آشنا سازد
آری !
در پغمان زیبا فرق بین غنا و فقر به آسانی به چشم میخورد. خانوادۀ سلطتنی،
کارمندان عالیرتبه دولت، سرمایه داران، تاجران و بعضی روحانیون مربوط به
حلقۀ دولت (سلطنت )و در مجموع طبقات بالایی صاحبان قصر های مجلل و با
شکوهی بودند که در محلات خوش آب و هوای پغمان جائی که آب های شیرین
فراوان و چشمه ساران دارای آب زلال دستیاب میگردید اعمارکرده بودند.
قصرهای مذکورکاپی شده از بهترین کاخهای اروپایی بود که توسط مهندسان
ماهری که در دبستانهای معماری ایتالیا و سائر کشور های متمدن دنیا آموزش
دیده بودند نقشه کشی میشد. بعضی از این کاخها که دارای ایوان ها و بالکن های
فراخ و چشم انداز دلپذیری بودند با موزائیک های قشنگ و خوش نقش و نگاری
ساخته شده بودند. دیوارها از مرمر سفید یا شنگرف گون و یا آراسته به صحنه
های نقاشی شده ، بود.
ِگرد کاخ ، باغی از درختان سروناز و گیلاس و آلوبالو و چمن های گسترده و
پسته ئی رنگ بوجود آورده شده بود که قطعات گلهای فلاکس، پتونی و انتری و
الوان دیگری از گلها به تزئین آن می افزود و باری گوشۀ از جنت برای
ستمگرانی که صاحب آن کاخها بودند؛ با رنج مزدوران بومی و صاحبان اصلی
زمین، به کمک سکه های زرین شان که خود ثمرۀ غارت بود و بگفتۀ نویسنده
توانا و تئوریسن دانشمند احسان طبری در نظامهای سروری و چاکری هرگز
جز این نبود و اکنون نیز جز این نیست. )پروردگارا ! تاکی این زجر انسانی و
تحقیرش؟(
شب های تابستان که ماه به وسط آسمان میرسید و ستاره ها در آسمان لاجوردین
پغمان سوسو میزدند، قصر نشینان با ساغرهای پر از باده با نازنین های گلعذار
شان سوار بر بهترین موتر ها به تپۀ شاه (ملکیت ظاهرشاه) جهت تماشای مهتاب
چهار ده میرفتند. باغ تپه، مشرف به وادی گسترده و و سیعی که تا کوه آسمایی و
شیر دروازه کابل چشم انداز داشت، در دوطبقه که با نردبانهای مرمرین و راه
های پراز خم وپیچ با هم وصل میگردیدند، اعمار گردیده بود. طبقۀ دوم بر بام تپه
( قله) موقعیت داشت که با خطی از دیواره های سنگی و یا مرمرین از طبقۀ
پائینی منفصل میگردید، در کناره های باغ چوبتره های مرمرین سفیدی که در
پرتو نیمه رنگ مهتاب درخشش خاصی داشتند اعمارگردیده بود. قسمت وسطی
باغ باچمن های سبز و زمردین آراسته گردیده و اطراف چمن با قطعاتی از
گلهای ناب مرسل و لا به لای آن با قطعاتی از گلهای فالکس سپید، پتونی، انتری
و گلهای روسی که از نلهای تمدید شده در زیر زمین سیرآب میگردیدند تزئین
گردیده بود.
طبقۀ اول (طبق پائین) باغی بود به پهنای هزاران متر مربع که کاخ زیبای
تابستانی شاه در آنجا بادورنمای وسیع اعمار گردیده بود و حوض لاجوردینی در
پیشروی آن قرار داشت. قطعاتی پر از گل که رنگهای گوناگونی را به نمایش
میگذاشتند، چون نگینه های ظریف و دلپذیری در حلقه چمن های سر سبز جا داده
شده بودند. نقاط مختلف باغ با سرو وصنوبر تزئین شده بود که توسط جویباران
مستی آبیاری میگردیدند. آبشاری از قله به زیر کشیده شده بود.
از سر و صورت باغ طراوت میبارید و در آن شبهای مهتابی که گاه گاهی نسیم
ملایم شبینه گیسوان مجنون بید ها را نوازش میداد، آهنگ لطیف برهم خوردن
شاخه ها و برگ های درختان با آواز گیرا و دلنشین هنرمند محبوب کشور
پرانات که بعضا بر فرش مخملین چمن های باغ تپه نشسته و هنر نمائی میکرد
میلودی دلپذیری را به وجود می آورد که بنفشه ها و فلاکس ها نیز درآن سهیم
گردیده و فضای باغ را از عطر دل آویز شان پر میکردند. این آسمان لاجوردین،
این ماه چهارده، عطر بیزی الوان گل، وزش نسیم ملایم شبینه ، آواز لطیف و
دلنشین پرانات، سرگوشی و نجوای دلدادگان به هم رسیده در زیر چتر بته های
نسترن و یاسمن و فضای باز و نیمه رنگ باغ در احساس هر انسانی شور و
غوغا می آفرید، اما شاید در آنهایی که سر مست از باده های ناب بوده معشوقی
در بغل داشتند هوسهای ناباب و نامشروعی را بیدار میکرد تا برای تامین
هوسهای حیوانی شان از هر بیغولۀ بر مردم وطن تاخته و آنها را غارت نمایند.
به قول معروف (عیبش بگفتی هنرش نیز بگو) باید بگویم که این باغ جنت گونه
بدون فرق و تبعیض به مقابل همۀ اتباع کشوربازبود ، حتی ایامی را بیاد دارم که
پادشاه افغانستان محمد ظاهر شخصاً غرض تفریح و استراحت به قصر خود واقع
در همین باع تشریف داشتند و پلیسان محافظ که بنام پلیس های حضور یاد
میگردیدند در دور و نواح قصر به کشیک مشغول بودند اما مردم عام کشور نیز
از آمد و رفت در آن باغ منع نشده بودند و اجازه داشتند در طبقۀ دوم باغ به
تفریح بپردازند و از زیبائی های آن لذت برند.
به این مطلب نیز اشارۀ داشه باشم که گرچه نظام شاهی مطلقه در مجموع نظام
دیکتات بوده و خصلت ظالمانه دارد که آنرا در جای لازمش متذکر گردیده ام اما
باید علاوه نمایم که شخص ظاهر شاه نسبت به اسلاف خویش (البته شاه امان الله
ازین امرمستثنی است.) انسانی بود دموکرات، دارای طبع ملایم و برخورد متعادل که خشونت و خون ریزی را دوست نداشت.
به هر صورت به همان اندازه که قصر ها و کاخهای اشراف شکوهمند بود،
محلات فقیر نشین و یا بعبارۀ دیگر گدانشین که در اطراف و اکناف این کاخها از
جانب آبله به دستان بومی از پخسه و خشت خام اعمار گردیده نفرت انگیز و
نکبت بار بود. ساکنان این قراء و قصبات ، مردم عوام بومی بودند که حتی آفتاب
از داخل شدن به آن خانه ها ی دخمه مانند گلین، خاکریز و نا پایدار شان ابا
میورزید.
وقتی شب فرا میرسید، روستاها بلا استثنا چنان در سیاهی و تاریکی فرومیرفتند
که گویی به شهر اشباح هم مانند اند. درآن سالها همه دهات و قراء از نعمت برق
محروم بودند و روستاییان ناگزیردر دخمه های خویش زمین خانه را به قطر ۷۰
ـ ۹۰ سانتی متر و عمق یک مترحفر نموده و آن را تنور می نامیدند، جایی که
درآن آتش می افروختند. اما این مردم با چنان فقر و نیستی دست به گریبان بودند
که چوب قابل سوخت را تهیه کرده نمی توانستند ازینرو در افروختن آتش بر
علاوه یکمقدار چوب، بیشتر از فضلۀ حیوانات چون گاو، گوسفند و شتر و
برگهای خشکیدۀ درختان استفاده کرده بر آتش آن غذاهای برابر با توان
اقتصادی خویش را می پختند و در دیواره های این حفره نانی از آرد گندم، جواری و یا مخلوطی از آرد گندم و باقلی به نام گدوله می پختند و چه بسا روستاییانی که
شب های زیادی گرسنه بخواب رفته از خوراک بخورونمیر نیز محروم می
بودند.
روستائیان میز مربع شکل چهار پایه بنام صندلی روی تنور و یا منقل گذاشته
لحاف بزرگی برآن پهن میکردند و رویهمرفته تمام اعضای فامیل در زیر لحاف
بزرگ به خواب میرفتند تا از سر ما درامان باشند. فامیلهایی نیز وجود داشتند که
لحاف نداشتند و به عوض آن از تکه پاره های از پوست آش داده حیوانات راباهم
دوخته بر روی صندلی پهن میکردند که این موجود پشمالود را (جافری یا
جعفری) میگفتند که قابلیت شستشو وتطهیر نداشت و پس از مدتی از اثر کثافت و
آلودگی در رویۀ پشمالود آن خزنده و گزندۀ فراوان پیدا میشد که مانند استثمار
گران و اربابان قدرت شیرۀ جان و خون روستاییان فقیر را می مکیدند.
تمام اطفال دهکده مخصوصا قبل از فرارسیدن زمستان و در روز های سرد ً
پائیزی وظیفه داشتند تا برای به دست آوردن هیزم سوخت و جمع آوری برگهای
خشک درختان کران تا کران روستا و فراتر از آن حتی کوه ها و بلندیهای
نزدیک به روستا را زیر و رو نمایند و برای آتشکدۀ زمستانی خانواده موادی
را آماده نمایند.
اوضاع اقتصادی و اجتماعی مردمان ساده دل این روستا ها تاسف انگیز بود .
قریب به اتفاق از بیکاری و نبودن شغل و پیشه که هزینۀ زندگی شان را تأمین
کرده بتواند رنج میبردند؛ دوا و داکتر آنقدر نادر و کمیاب بود که حتی میتوان
گفت که قطعاً به آن دسترسی نداشتند. در ولسوالی پغمان یک مرکز صحی وجود
داشت که در راس آن یک معاون داکتر کار میکرد که پرابلم های سطحی مانند
پانسمان، جراحت های خفیفه، کشیدن دندان و خلاصه پرابلمی که به لابراتوار
احتیاج نداشت ، وارسی میشد و آنهم نه به همه میسر بود ونه قابل دسترس.
روستائی، به خاطر یک مریضی جزئی مثل اپندیسیت محکوم به مرگ بود.
مردم برای رفع مشکل صحی خویش از تداوی هایی که خود آموخته بودند کار
میگرفتند. خارج کردن خون از بدن، داغ کردن قسمت های پردرد بدن، مانند
دست و پا و کمر و غیره با آهن گداخته، خارج کردن خون از مفاصل توسط
شاخک شاندن، جوک شاندن (موجود کوچک خونخواری که در آب های کثیف
زندگی میکند) و غیره که عواقب ناگوار تری را در برداشت.
باید گفت که جزم گرایی مذهبی در عقول و قلوب مردم از دانش محروم ما چنان
رخنه کرده بود که زندگی و مرگ را به قسمت و تقدیر حواله داده و مراجعت به
دوکتور واستعمال ادویه را کار اضافی می پنداشتند. در اوقاتی که مشکلات
عدیده یی مانند مریضی صعب العالج، ناداری و فقر، بیچاره گی و ستم دامنگیر
ایشان میگردید به تعویذ و طومار و جادو پناه میبردند و در اینصورت بذل و
بخشش شیطان رجیم به آنهایی میگردید که شیادانه و حیله گرانه مردمان ساده دل
و معتقد و باورمند روستا را بدام انداخته بودند؛ اینها بدون کوچکترین کمک و
معاونت با آنها با خدعه و نیرنگ های مخصوص آخرین داشته های شانرا چون
دزدان سر گردنه میربودند. نظام مستبد بر سر اقتدار بدون آنکه توجهی به حالت
زار مردم بینوا و فقیر ما بکند خود بار گرانی بود که با ترفند و حیل مختلف از
آخرین قطرات خون مردم مستفید میگردید و با تشکیالت عریض و طویل خود به
آزار و اذیت مردم ستمدیدۀ ما میپرداخت. ملک قریه، صوبه دار حکومتی، مامور
مالیه، قاضی، مفتی و محرر و سپاهی همه بلاهای آسمانی یی بودند که بر فرق
توده های ملیونی کشور منجمله مردمان ولسوالی ما نازل گردیده بودند که هر
یک” قرض پدران” خویش را از بیچارگان و درماندگان جامعه طلب میکردند و
ولسوال که در راس حکومت محلی قرار داشت از مردمان به زور قمچین و
بیگاری عاید میکشید و محتسب به زور دُره.

بخش پنجم خاطراتم :
درینجا اگر از( من ) ذکری به عمل آمده است به خاطر آن است که تسلسل موضوع رعایت گردد نه آنکه من برجسته شوم .

نود و نه فیصد اهالی روستاها در زیر خط فقر زندگی میکردند و از هر گونه
مظاهر تمدن محروم بودند، به جز از مرکز ولسوالی که در بعض کناره های آن
سرکهای ریگی تمدید گردیده بود متباقی تمام قرا و قصبات با راه های دشوارگذر
و بزرو باهم وصل میگردیدند. همینکه برف در موسم زمستان دامن سپیدش را
بر کوی و برزن محلات هموار میکرد، این خطوط به سختی مسدود گردیده و
حتی مردم در انتقال جنازه ها تا قبرستان به مشکل مواجه می گردیدند. مسکونین
روستاها از آنچه به ابتکار خویش مورچه وار در سائر فصول سال جهت آذوقۀ
فامیل شان فراهم کرده بودند در فصل زمستان استفاده میکردند. باز کردن راه به
سوی بازار جهت خرید و خاصتاً بازارهای پایتخت کشور که صرف بیست
کیلومتر از مرکز پغمان فاصله داشت دشوار و حتی بعضی اوقات ناممکن میشد
و در عین زمان اقتصاد بالا بکار داشت.
تعدادی از مسکونین قراء و قصبات اگر صاحب مرکبی (خر) میبودند در فصل
پائیز از پغمان به شمالی سفر کرده و از آنجا انگور خریداری میکردند، البته
درآن زمان که هنوز خطوط مواصلات اسفلت نشده بود و محصول دهاقین و
باغداران به زودی به مرکز انتقال داده شده نمیتوانست؛ میوه جات مانند سیب ً انگور، تربوز و خربوزه و غیره نسبتا ارزان بدست می آمدایشان این میوه هارا
به هزاره جات انتقال میدادند و با گندم و سائر حبوبات دو و یا سه چند تبادله
کرده آذوقه زمستان خودرا تهیه میکردند.
جامعه پیوسته در بیسوادی و فقر و مرض بسر میبرد و شیادان و مکاران و حیله
گران دین فروش که سنگ بزرگی و پیشوائی و رهبری معنویت جامعه را به
سینه میکوبیدند و جیره خواران اربابان قدرت بودند، پیوسته تبلیغ میکردند که
خدا صابران را دوست میدارد و شما باید صبر و حوصله را پیشه خود بسازید تا
در دنیای دیگر سرفراز و مالک بهشت باشید. حکومت کردن به روایت این ها به
کسانی زیبنده بود که نزد خدا مقرب بوده و از جانب او گماشته شده است و بدین
ترتیب عقول و خرد مردمان را سنگباران کرده و فکر مشارکت در امور اداری
و حکومتی را به سوی دیگر معطوف میساختند و بدینترتیب مردم ساده و بیسواد
روستا چنین میپنداشتند که حکومت واجب الاحترام و غیر مسئوول است و این
ظلم و بیعدالتی به اعمال ما که خطاکار هستیم مربوط میشود و طبیعی است
که چون ما چنین هستیم باید اربابان قدرت چنان باشند.
٭٭٭
در ولسوالی پغمان سه باب مکتب ابتدائی فعال بود که اطفال از صنف اول تا
صنف ششم در آنها آموزش میدیدند.در رأس ادارۀ مکتب شخص ورزیده تری به
حیث سرمعلم قرار داشت.
از صنف اول تا صنف سوم فقط در هرصنف یک معلم مؤظف بود تا مبادی
سواد آموزی، ریاضی و سلوک اجتماعی (آداب نظافت، آداب سلام دادن …و
غیره) را با شاگردان پیش ببرد .در سال چهارم مضامین تاریخ، جغرافیه، هندسه
و معلومات طبیعی و غیره برآن افزود میگردید که معلمین جداگانه تدریس آنرا
عهده دار بودند. اما به دلیل کمبود معلمین تحصیل یافته و وارد به اصول تدریس
از تحصیل کردگان مسجد نیز استخدام میگردیدند؛ به همین سبب و همچنین به
سبب فقر مالی یی که متعلمین به آن مواجه بودند و اسباب و لوازم درسی از قبیل
کتابچه، قلم، رنگ و غیره را اولیای آنها تهیه کرده نمیتوانستند، کیفیت آموزش
در سطح نازلی قرار داشت. متعلم فارغ شده از صنف ششم حد اقل سواد خواندن
و نوشتن را فرا میگرفت و بس که با این اندازۀ آموزش و تحصیل در دوائر
دولتی کاری دستیاب کرده نمیتوانستند و استعداد ها منجمد و ناشگفته میماند و به
همین سبب والدین اطفال به شمولیت در مکتب رضائیت نشان نمیدادند چون فکر
میکردند که شش سال اولاد شان به عوض کمک به فامیل و یا به دست آوردن
عایدی از طریق مزدوری یا شغل دیگر به هدر میرود و هم چنین خرید قلم و
کاغذ و غیره لوازم درسی برای اطفال شان بار سنگینی بود بر دوش اقتصاد
بخور و نمیر فامیل که به جز درد سر فائده ای از آن متصور نبود. راه یافتن در
مؤسسات عالی تعلیمی که در آن زمان مربوط پایتخت کشور میشد به علت عدم
موجودیت وسایط حمل و نقل و راه اسفلت و بُعد مسافه از امکان بعید به نظر می
رسید و حتی بدون داشتن سر پناهی در کابل ناممکن بود ازینرو اینجانب از
صنف ششم مکتب” نمونه “هنوز فراغت حاصل نکرده بودم که عریضه یی
ترتیب و جهت ادامۀ تحصیل به مدیریت مدرسۀ علوم شرعیه تقدیم داشتم.
مدرسۀ علوم شرعی در سال ۱۹۴۴(مطابق۱۳۲۳ )شمسی جدیداً در پغمان
تاسیس گردیده بود که فارغان صنوف ششم مکاتب ابتدائیه در صنف هفتم آن
شامل شده میتوانستند؛ اتاقهای تدریسی این مدرسه در هوتل بهار که در عهد
زمامداری امان الله خان اعمار گردیده و بعداً متروک شده بود موقعیت داشت و
متصل زمین های باغی قریه ما بود. خوابگاه مدرسۀ مذکور در سلامخانۀ پغمان
قرار داشت. اولین مدیر این مدرسه شخص دانشمندی از اهالی کوهستان بود و
شاه محمد نام داشت و رشاد تخلص میکرد. وی شخص منضبط ، خشن ، واعظ و
مبلغ توانائی بود. او در ارتقای سطح دانش شاگردان مدرسه سعی فراوانی بخرچ
میداد و وقتأ فوقتأ کنفرانس هایی را در تالار سینمای پغمان که نیز یادگاری از
عهد امان الله بود سازماندهی کرده، متعلمین را در ترتیب و نوشتن مقالات علمی
و ادبی و قرائت آن در کنفرانس های مکتب تشویق میکرد گفته میشد که به اثر
مساعی این شخص در پهلوی علوم دینی، تدریس علوم مثبته و عصری نیز شامل
پروگرام آن مدرسه گردیده بود. فارغان این مدرسه شامل فاکولته شرعیات
میگردیدند و پس از فراغت به حیث قاضی در محاکم کشور ایفای وظیفه مینمودند.
محصلین فاکولته شرعیات در عرصه های فرهنگی و سیاسی خوب درخشیدند و
تعدادی از آنها با درک عمیق علوم دینی و مقایسه آن با علوم متداوله مثبته به
اندیشه و تفکر مترقی رو آورده در مبارزات سیاسی به حیث انسانهای اندیشمند و
آراسته به زیور دانش مترقی در صف آزادیخواهان و عدالت پسندان رزمیدند.
نظام الدین تهذیب + عبدالوهاب صافی وقاضی ممنون نمونه یی ازین مبارزین آزادیخواه اند که از همین فاکولته فارغ گردیده اند.
اما عریضۀ من به هر علتی که بود جواب منفی گرفت و گفته شد که در همان
سال وزارت معارف تصمیم دارد تا به تعداد چهل متعلم فارغ شده از صنوف
ششم مربوط ولایت پکتیا را شامل این مدرسه سازد. اگر این پلان جامه عمل
پوشد زمینۀ شمولیت من سلب خواهد گردید و بدینترتیب دل به تقدیر بستم و
منتظر ماندم.
در یکی از روزهای پائیز سال ۱۳۲۹ شمسی که طبیعت زیبای پغمان از طراوت
و سر سبزی به زردی و افسردگی گرائیده و گلهای زیبای فلاکس و پتونی به
پژمردگی رفته بودند و از نسترنهای خوشبو و یاسمن های رنگین عطری
برنمیخاست و چمن های پسته ئی و زمردین، رنگ و رو باخته بودند و آواز
بلبلان خوش الحان در گلو خشکیده بود و پروانه ها از پرواز باز مانده بودند،
من نیز از امتحان آخرین مضمون سال ششم فراغت حاصل و با سائر همصنفان
غرض خدا حافظی به ادارۀ مکتب تجمع کرده بودیم، دیدیم که شخص ناشناس
ملبس با دریشی فاخری با بکس دستی اش داخل ادارۀ مکتب شد و همۀ مسئولین
مکتب به مقابل آن به پا ایستادند .نگاه های استفهام آمیز فارغان به چهره وی
دوخته شد و دیری نگذشت که به امر سر معلم مکتب پیشروی اداره مکتب به نظم ایستادیم و شخص نو وارد ما را مخاطب قرار داده و خود را نمایندۀ لیسه
عسکری معرفی و در بارۀ وظیفۀ مقدس عسکری و خوبی های آن نطق و بیان
مفصلی ایراد کرد. از محتوای بیان با تفصیل ایشان فهمیده شد که یکی دو متعلم
فارغ شده را جهت شمولیت به لیسۀ عسکری انتخاب میکند. اسم هریک از
حاضرین از روی کتاب حاضری خوانده شده فیگور ظاهری آنها معاینه میگردید
و سر انجام قرعۀ فال بنام من برآمد و جهت شمولیت به لیسه عسکری انتخاب
شدم و بدینترتیب تقدیر سرنوشت مرا به مسلک دشوار عسکری که خلاف میل و
رغبتم بود گره زد و راه لیسه عسکری را در پیش گرفتم و هنوز تازه پا به سن
سیزده سالگی گذاشته بودم که از آغوش فامیل جدا شدم. وقتی تا اینجا گفته آمدم،
روز به پایانش نزدیک شده بود؛ نواسه ها را به حکم اجبار کاری شان که باید
برای فردا جهت رفتن به مکتب آمادگی میگرفتند رخصت کردم ولی حیفم آمد تا
دنباله یی خاطراتم را برای شان ننویسم تا اگر مورد پسند آنها واقع گردد آنرا نزد
خود نگهدارند.

بخش ششم خاطراتم ( برگرفته از کتاب سیر زندگی در آئینۀ تاریخ )
حربی پوهنځی یا دانشگاه نظامی:

بعد از سپری کردن رخصتی سالانه، شام پانزدهم عقرب ۱۳۳۶ بدون تشریفات و
پرسش و پاسخ وارد حربی پوهنځی گردیده ( بعد ها به پوهنتون ارتقا کرد) با
رفقای درسی خویش یکجا با محیط جدید خود به آشنا شدن آغاز کردیم.
حربی پوهنځی در پای قلعۀ بالاحصار بر تارک تپۀ بلندی که نماد خوش منظری
داشت واقع گردیده بود. در بارۀ تاسیس این موسسه در کتاب افغانستان در مسیر
تاریخ تذکراتی بعمل آمده است ولی محترم غبار از وضع الجیش این موسسه که در کدام قسمت کابل قرار داشت مطلبی را به بیان نگرفته است و
تذکری نداده است، اما هنگامی که ما به صنف اول این موسسه شمولیت حاصل
کردیم و حتی قبل از آن این پوهنځی همان طوری که تذکر رفت در پای قلعۀ
تاریخی بالاحصار کابل بر تپۀ بلندی که بر منطقۀ دروازۀ لاهوری و چمنی که
آنرا “چمن حضوری ” اسم گذاشته بودند، دیده بانی داشت. یعنی آنجا که مردم
کابل با قیام حماسه آفرین خویش و به اشتراک گستردۀ نظامیان کشور بر سر
لوئی کیوناری نمایندۀ انگلیس تاخته اورا از سریر قدرت به زیر افگنده کشتند و
آنگاه عمارت سفارت انگلیس را با بیرق و اجساد کشته شدگان انگلیسی آتش زده
و خاکستر نمودند .
این پوهنتون علاوه بر یک تعمیر بزرگ و ملحقات آن دارای باغ کوچکی بود که
با تمام کوچکی اش حوادث و وقایع بزرگ و آمدوشدهای طولانی مدتی را شاهد
و در قلب داغدارش نگهداشته بود. در این باغ با طراوت علاوه از چمن های
سبز زمردین که به وجود آورده شده بودند، درختان سرو و صنوبر ( درختان
برگ سوزنی) نیز درآن غرس گردیده بود که همه ساله دورو بر آنها با گلهای
جعفری، روسی و مرسل و گلاب تزئین میگردید. حوض مرمرین آن چون نگین
الماسی بود بر حلقۀ زمردین باغ که متأسفانه هیچگاهی در سالهای که محصل
بودم آبی درآن جریان نیافت. اندکی بالاتر از حوض مرمرین آبدۀ تاریخی نظر
هارا جلب میکرد که کشته شدن کیوناری انگلیس و افراد معیتی وی را با تاریخ
آن یاد آوری و سلحشوری و شجاعت مردمان و توده های ناترس افغان در ارتباط
با این واقعه در لوح سنگ خود حک کرده بود. وقتی پس از صرف طعام چاشت
در آن باغ به قدم زدن شروع میکردم، یکنوع خوشی آمیخته با درد در احساسم
جوانه میزد. باغ و قلعۀ رنگ و رو رفته و غلطیده و ویران شدۀ بالاحصار
حکایتی داشت از قرون و اعصار و افسانه هایی داشت از تظلم استعمار کهن. از
خونهای ریخته شدۀ بی گناهان، آزادیخواهان و استقلال طلبان افغان به دستان
ناپاک جلادان انگلیس و عمال داخلی آنها که خود را با القاب مختلفی چون امیر
خان، پادشاه و بیک جا میزدند و شیادان و فریبکارانی را در خرقۀ روحانیت به
خدمت میگرفتند.
بلی ! باغ و آن بنای کهنسال بالاحصار هردو روایتی داشتند از خطا کاری
برادران عنادگر و خیره سر سدوزائی و محمد زائی که چه بیرحمانه و
فریبکارانه بر گرده های مردم خوشباور ما سوار گشته دسته دسته و جوقه جوقه
آنها را بخاطر منافع شخصی و فردی خویش به مقابل هم قرار داده خون های
بسیاری را به هدر ریختند و آنهم چه ناجوانمردانه و بیباکانه !
بالاحصار به زبان بی زبانی حکایت از آن داشت که چگونه مردم شکست ناپذیر
افغانستان با رشادت کم نظیری پوزانگلیس را دردو جنگ اول ودوم به خاک
مالید و رابرتس ها و کیوناری ها را چنان درس عبرت دادند که بقایای از آنها
نفس های آخرین خود را تا هند رسانیدند، اما چه آسان جنایتکارانی چون امیر
یعقوب خان و عبدالرحمن خان با امضای معاهدات گندمک و دیورند بار دیگر
کشور متجاوزانگلیس را برسرنوشت مردم افغانستان که بخاطر آزادی از اسارت
خون های بسیاری را داده بودند مسلط ساخته بالاحصار تاریخی را به انتقام خون
کیوناری و همراهان آن به آتش کشیدند و ویران و داغدار ساختند.
باید تذکر دهم که در طول تاریخ ، مردم و عوام الناس ما هستی و زندگی شان را
به دست مرگ سپرده استقلال و آزادی وطن را کمائی کرده اند ولی این امیران و
پادشاهان وابسته وحامیان انگلیسی وسائراجنبی ها بودند که به بهای خون هزاران
شهید گلگون کفن وطن برسریر قدرت تکیه زده باربار کشور را به بهای ناچیزی
“بودن درقدرت ” تا سرحد تسلیمی به اربابان اجنبی خویش به سقوط مواجه
ساخته اند.
به هرصورت بر میگردیم به موضوع اصلی که تحصیل در حربی پوهنځی سه
سال را در بر میگرفت. در صنف اول مبادی فنون نظامی تدریس میگردید و با
شروع صنف دوم محصلین پوهنتون در مسلک های اختصاصی چون پیاده،
توپچی، سواری، استحکام، لوازم، نقلیه و اردونانس شمولیت حاصل
کرده تاختم سال سوم به فراگیری آن دوام میدادند؛ اما مضامینی چون قوماندانیت،
تاکتیک، تاریخ حرب …و غیره را همه مشمولین در مسالک مختلفه یکسان فرا
میگرفتند.
در سال ۱۳۳۶ که من با همدوره های خویش شامل صنف اول ح،پ شدیم با آنکه
اردوی افغانستان با تخنیک و اسلحۀ ساخت شوروی تسلیح گردیده بود، اما
محصلین به سبب موجودیت تعدادی ازاستادان ترکی درهئیت تدریسی آن
پوهنځی، با تخنیک و اسلحۀ قدیمه چون تفنگ 303 بور انگلیسی، توپ های
سکودای چکسلواکی، هاوان سه انچه انگلیسی و ماشیندارهای ویکرس و غیره
مشق و تمرین میکردند. چون کشور ترکیه شامل پکت بغداد بود که در تعارض با
شوروی قرار داشت.
جهت وضاحت بیشتر موضوع فوق باید به این مسئله اشاره شود که کشورهای
داخل این پکت حلقۀ یی را در اطراف شوروی وقت تشکیل داده بودند. از همسایه
های دور و نزدیک افغانستان کشورهای ترکیه، ایران و پاکستان شامل آن پکت
گردیده بودند، که تنها عدم موجودیت افغانستان در این حلقه خلائی را بوجود
آورده بود. از جانبی هم سردارمحمد داوود خان که در سال ۱۳۳۲ جدیدا به
تشکیل کابینه مؤظف ساخته شده بود، تقویت اردوی افغانستان را منحیث یکی از
مواد مهم خط مشی خویش اعلان کرده بود. جهت تحقق این مطلب حکومت برای
بار اول به حکومت ایالات متحدۀ امریکا مراجعه و تقاضای کمک نظامی نمود.
امریکا پذیرش این تقاضا را مشروط به شمولیت افغانستان غیرمنسلک در پکت
ا سنتو دانست و از جانبی هم چون امریکا در سال ۱۹۵۳کمک های ً
نظامی خود را به پاکستان که در مسألۀ پشتونستان رقیب افغانستان بحساب می
آمد وعده داده بود ، آرزو نداشت که رقیب هم پیمان خود را در عرصۀ نظامی
کمک نماید. بنابراین حتی استدعای بار دوم حکومت افغانستان در این مورد از
جانب ریچارد نیکسن که طور مهمان رسمی به افغانستان آمده بود بی پاسخ ماند.
از اینرو افغانستان مجبور گردید تا راه دیگری را برای تأمین کشور برگزیده و
جهت تسلیح اردوی خویش با تخنیک و سلاح مدرن به اتحاد شوروی مراجعه
نماید که از جانب مقامات دولتی و حزبی شوروی با خوشی و رضایت کامل
استقبال گردید و اردوی افغانستان با سلاح و تخنیک محاربوی جدید و مدرن
تجهیز و تسلیح شد. چون قرارداد اتباع استخدام شده کشور دوست ما ترکیه و
شمولیتش در پکت بغداد تا سال ۱۳۳۶خاتمه نیافته بود، ازینرو ح.پ نتوانست
به لحاظ همین معضل امنیتی ـ سیاسی و یا نظامی ـ سیاسی با سلاح و تخنیک
محاربوی جدید مشق و تمرین را به پیش برد.
به هرحال بعد از توضیح مطلب فوق برمیگردیم به این که میتود ادارۀ ح.پ خشن
تر از لیسۀ حربی بود، در تمام عرصه های زندگی یی محصلین، یک دسپلین
خشک و غیرانسانی تطبیق میشد و افسران اداری محصلین را بصورت غیر
قانونی به مقابل اشتباه اندکی با ضرب و شتم تادیب میکرد در حالیکه خود ، آداب
و اخلاق انسانی را نقض میکردند. محصل، عضو جمعیت پوهنځی محسوب
نگردیده به مسائل مربوط به زندگی اش مشارکت داده نمیشد. بعضا اندکترین
سهل انگاری باعث میگردید تا به حبس با مشقت مواجه شود. به جزایی، حق داده
نمیشد که در وقت خواب بالشت و دوشکی استعمال نماید، تنها با یک تخته کمپل
در دهلیز کانکریت شده ای می خفت که هرچند دقیقه بعد با گذشت رهگذری از
منسوبین و یا نوکریوال شبانه ازخواب میپرید و اذیت میگردید. بی مناسبت نیست
تا بنویسم که در این کانون دانش و فنون نظامی نیز تعداد قابل ملاحظۀ اشخاصی
وجود داشتند که از حقارت محصلین لذت فراوان میبردند و در رفتار و کردار
شان خود خواهی، بزرگ بینی و غرور بیمورد و بیجا چون دریای خروشا نی.
موج میزد که سرآمد همۀ آنها لمړی بریدمن عیسی مشهور به بچۀ لَلی بود
فشار هیئت اداری و تدریسی بر محصلین به میزانی بود که درسخانه و اتاقهای
خواب، طعامخانه، محلات تجمع و غیره جاها به شهر ارواح مشابه بود، گوئی
که محصل نی زبانی دارد و نه مغزی برای بیان مطلبی. وقتی محصل در برابر
آمری می ایستاد باید نقش مجسمه ای رابه تمثیل میکرفت، استدلال در برابر گفته
های آمر جائز نبود. استادان مکلف بودند تا پروگرام از قبل تعیین شده را تطبیق
نمایند. در ح. پ تعداد زیادی از معلمین به تدریس مشغول بودند که تحصیلات
فوق لیسانس داشتند و در خارج از کشور تحصیل کرده ترقی و پیشرفت سائر
کشور ها را دیده و لمس کرده بودند، ولی از دیدنی ها و برداشت های خویش به
محصلین حرفی نمیگفتند. معلمی داشتیم ارکانحرب ترکیه به اسم سالم خان، در
فنون نظامی دانش بالائی داشت و انسانی بود که در آن آشفته بازار خشونت و
حقارت، خوش برخورد و مهربان بنظر میرسید. وی تکتیک عسکری را تدریس
میکرد و جملات و کلمات دری را با لهجه یی زبان ترکی بیان مینمود، معلوم بود
که مدتهای مدیدی را در کشور ترکیه به تحصیل پرداخته و با پیشرفت، ترقی و
آزاد اندیشی نسبی آشنا بوده است، اما بجز پیشبرد همان درس خشک فرمایشی
حتی یک قصۀ ساده یی از دیدنی های خویشرا با محصلین در میان نمیگذاشت.
از استاد محترم و قابل تمجید دیگری باید یادآوری نمایم که اسم شان محمد
کبیرخان بود. از لهجه کلام شان بر می آمد که در بدخشان تولد شده باشند. بعضاً
هنگام پیشبرد درس منقلب و احساساتی شده کوشش به بیان حقیقتی میکردند. اما
با درد و دریغ که نگاه های استفهام آمیز این فرهیخته مرد بر چهره های
محصلین دوخته شده به سختی بر احساسات خویش غالب می آمد و بدون آن که
زبان بگشاید ، آه سردی کشیده صرف یک جمله می گفت (هرکه خستۀ تلخ را با
خستۀ شیرین مخلوط میکند قابل مجازات سنگین است) . فکر میکنم که این بیان
استاد بزرگوار اشاره به تأسیس آن شبکه یی بود که از جانب استخبارات نظامی
در تاروپودهرموسسۀ عسکری ایجاد گردیده بود تا ازهرشیله وبیغوله و
کمینگاهی بر آنها یی بتازند که حقیقت نظام حاکم را بر ملا میکردند تا به
اینترتیب بتوانند حق نمک ارباب را ادا نمایند.
بجا خواهد بود تا یاد آور شوم که وقتی سکندر مقدونی به سوی آریانا لشکر کشیده واین خطه را تسخیر کرد به استاد خویش ارسطو نامه یی نوشت و تذکر داد که سرزمین تحت اشغال من وسیع اما نیروی دست داشته برای حفظ و تأمین سیطرۀ مان ناکافی است؛ هدایت فرما تا برای رفع این معضل چاره یی باشد .ارسطو در
جواب نوشت :»وطن دوستان را به لقمۀ نانی محتاج نگهدار تا فرصت نیابند که
در بارۀ سکندر و طرد او از وطن شان بیندیشند و نابخردان و فرومایگان را به
کرسی بلند تعیین کن تا آنها به این نتیجه برسند که اگر سکندر نمیبود دستیابی به
چنین منزلتی برای آنها ناممکن بود؛ در اینصورت ایشان به تو و پایا بودن تو می
اندیشند و عمل میکنند.
این صدای ارستواززمانه ها وسده های گذشته درگوش حاکمان کابل طنین انداخته
تا با اغتنام از فرصت مهره هایی را برسرنوشت مردم و
کشورو به ویژه در ساحۀ عسکری مسلط سازند تا بر پایا بودن سلطنت کوشا باشند.
استراتیژیست های نظام حاکم، تعلیم و تربیه در خط نظامی را مبتنی بر اطاعت
کورکورانه تدوین کرده و ماهیت خدمت و وظیفه را در پردۀ ابهام پیچانیده بودند .
دشمن متجاوز تعریف نمیگردید و محصلین از رخدادهای مهم داخلی و خارجی و
دستیابی به واقعیت های زندگی دور نگهداشته میشدند. عرصه های فرهنگی را
بر روی آنها مسدود کرده بودند. به جز از نوت ها ونوشته های بی سر و ته و
خشک وخالی داخل پروگرام کنترول شده یی اداره، مطالعۀ حتی ورقپارۀ دیگر
ممنوع بود و جرم پنداشته میشد.
در صنف دوم حربی پوهنتون بودم . در تعطیل روز جمعه ناولی بدستم رسید بنام
ماگدولین اثر نویسندۀ شهیر فرانسوی الفونسکار. چند برگی از آنرا مطالعه
کردم، چنان سوز و گدازی در خود نهفته داشت که نتوانستم از آن جدا شوم واز
روی شوق زیاد آنرا با خود به پوهنځی بردم و درلحظات فراغت به مطالعۀ آن
میپرداختم؛ اما متأسفانه که درروز سوم هفته به اثر تلاشی یی که غائبانه صورت
گرفته بود، کتاب مذکور بدست ادارۀ مکتب افتاد و این بندۀ خدا را بخاطر مطالعۀ
آن ناول ، به پانزده روز حبس انضباطی محکوم به جزا کردند که گرچه مشقت
بار بود اما ضبط کتاب عاریتی از جانب ادارۀ موسسه بر من دشوارتر آمد.
درآن زمان در دانشگاه نظامی بخاطر دسترسی به فنون نظامی ، کتاب، رساله،
مجموعه و کتابخانه یی وجود نداشت .استادان مجبور بودند موضوع درس را
اوالً دیکته کرده و بعداَ به توضیح و تشریح آن بپردازند . دروس عملی و نظری
در سطح نازل پیش برده میشد، در حالی که در اکادمی های نظامی برای
فراگیری دانش و فنون نظامی وسایل پیشرفته یی که بتواند یک صحنه محاربه را
تمثیل کند از زمرۀ وسایل پیش پا افتاده به حساب می آمد .
خلاصه آن که تمام عرصه های آموزشی در سطح نازلی قرار داشت .از سپورت
و ورزش خبری نبود و در تقسیم اوقات بیست و چهار ساعته حتی دقیقه یی را هم
برای اجرای آن تخصیص نداده بودند و بدین صورت در بارۀ صحت و سلامتی
جسمی و روانی محصلین نیز عمداً و قصداً تعلل صورت گرفته بود.
سر انجام پس از همۀ این آمد و شد ها، ماه اسد ۱۳۳۹ فرا رسید . در آخرین روز
های این ماه گردهم آیی بزرگی درتالارسینمای پوهنځی بخاطر تفویض شهادتنامه
(دیپلوم) همدوره های مان سازمان یافته و منتظر آمدن اشخاص از رده های
بالائی نظام بودند تا اینکه مارشال شاولی خان کاکای پاد شاه وارد تالار گردید .
قوماندۀ احترام عسکری داده شد وشهادتنامه ها برای فارغین توزیع گردید و
بدینسان دورۀ سه ساله در ح،پ به انجام رسید.
فردا صبح زود که از خواب برخاستم و از بالکن پوهنځی، جایی که چشم انداز
وسیع داشت به آسمان لاجوردین کابل نظر انداختم، تاریکی شب ، رخت بربسته
بود . خورشید تازه سرازافق برآورده اشعۀ زرینش را از لای درختان پر برگ
کاج بر بنفشه ها و چمنزار های پستۀ ئی رنگ باغ حاتم وار نثار میکرد .عوام
الناس درشهرکابل چون جریان دریای آرامی درسیروحرکت بودند تابرای مشاهدۀ
رسم گذشت عسکری (رژۀ نظامی) موقعیتی دراطراف چمن حضوری برای خود
دست و پا کنند. چمن حضوری از صفوف سربازان و افسرانی که کلاه آهنی شان در پرتو اشعۀ زرین آفتاب تلالومیکرد مالامال گشته بود پولیسها
به امرونهی کردن مردم مشغول بودند تا از شلوغی و ازدحام در نقاط معین حوزۀ
رسم گذشت جلوگیری کنند. زرهدار ها و تانکهای در خیابانهای چمن حضوری
درزیرنورآفتاب چنان صف کشیده بودند که درخشش آنها چشم را خیره
میساخت. و محصلین نیز با البسه های پر زرق و برق شان سلاح بر دوش در
حالی که ترانه های حماسی را یکی پی دیگری زمزمه میکردند در صف اردوی
آماده به رژه پیوسته در محل تعیین شده اخذ موقع می کردند که من هم در جمع
آنها بودم
فرماندهان نظامی یکی پی دیگری با قومانده های مختلف ، احترام صفوف
سربازان، افسران و قوماندانان آماده به رژه را پذیرفته و سرانجام با دیدن شاه
جوانبخت ! که به روایت روحانیت شیاد و حیله گربا دیدن وی آتش دوزخ بر ما
حرام می گردید، مراسم رژه نظامی به صورت رسمی آغاز گردید . ظاهر شاه
که قوماندان اعلی قوای مسلح افغانستان نیز شمرده می شد، بیانیه یی کلیشه یی و
بی محتوای خویش راخطاب به رعایای(فرمانبرداران مطلق و بیچون و چرا)
ایراد کردند. در این بیانیه وی محصل واقعی و شخصیت نمبر اول استقلال
کشور از انگلیس، پدر خویش نادر شاه را معرفی کرده ، قوماندۀ احترام به گور
نادرشاه که در جوار چمن حضوری بر تپۀ بلندی واقع گردیده اصدار کردند . آن
روز هم باندوی موزیک سه بار سرود احترام پادشاهی نواخت، در هر بار که
موزیک بعد از نواختن سرود توقف میکرد؛ باید سربازان، افسران و محصلین
نعره کشیده و میگفتند : »خدای د وبخښه زمونږ پلاره!« اما من به گوشهای خود
میشنیدم که تعداد کثیری از منسوبین عسکری گردآورده شده برای رژه، شعار
دیگری را بروز میدادند که ذکر آن در قالب این نوشتار گنجایش ندارد و محتوی
آن پر از انزجار و نفرت بود. باید اذعان داشت که بسیاری از منسوبین اردو،
مجهز با آن شعور سیاسی که نظام را آگاهانه از پرویزن انتقاد کشیده به شعار
های دگرگون کننده بپردازند نبودند ؛ ولی به آن اندازه ظلم و ستم بر آنها وارد
آمده بود که ناخود آگاه به گفتن آن شعار های دشنام آلود میپرداختند و از آینده
باکی نداشتند که چه بر سر آنها خواهد آمد.
سر انجام قوماندۀ رسم گذشت از جانب فرمانده عمومی رسم گذشت اصدار یافته
محصلین ح،پ به حیث گردان اول این مراسم رژه براه افتاده از محضر شاه
گذشتند و سپس به رخصتی تفریحی رفتند .آن گاه که با استفاده از رخصتی
تفریحی بیست روزه به سوی زادگاهم پغمان به راه افتادم ، انگاراز زندان مخوفی
نجات یافته باشم، برای بار اول نسیم ملایم آزادی را در ریه های غبار گرفته ام
احساس کردم و چنان به نظرم رسید که به قله های رفیع و غیر قابل دسترسی
دست یافته باشم . زمین و آسمان به رویم لبخند میزد و گلهای فلاکس سپید با تبسم
به استقبالم نشسته بودند.
آوانی که هنوز مرسل های باغ به بار نشسته و پیهم پُندک های نو رسته بیرون
میدادند و هنوز که انسان در زیر سایه ئی چتر های نسترن احساس آرامش میکرد
و هنوز که فواره های باغ از فوران بلند نه ایستاده و ستاره های روشن شامگاهی
در آسمان لاجوردین پغمان با قشنگی دلپذیری سوسو میزدند و هنوز که ماه
چهارده با پرتو نیمه رنگش بردرو دیوار و گلبن های فلاکس و درختان
سرووصنوبر و چنارهای تنومند و کوه های سر بفلک کشیدۀ پغمان تابیده و به
آنها منظر عاشقانه ای میبخشید به طبیعت و زیبایی زادگاهم پیوستم و چون کودک
شیر خواری در آغوش دردمندش مدتی آرام گرفتم.

 

بخش هفتم خاطراتم که با بخش ششم پیوست است

رخصتی تفریحی که به سر رسید از آرامش بریدم و از عرش به فرش آمدم و بار
دیگر لباس نظامی بر تن کرده و راهی ریاست ذاتیه گردیدم . درآن هنگام بر
پیشانی درختان بزرگ و تنومند وزارت دفاع مهر پائیزی خورده بادهای خزانی ،
غباری از خاک را بر فضای کابل زیبا مستولی کرده بود . درین فضای گلوگیر
وارد دفتری شدم و در بارۀ تعیین بستی خویش طالب معلومات گردیدم معلوم شد
که من و بسا از هم مسلکانم به ریاست وسلتون وزارت دفاع (آنزمان وزارت
حربیه ) مؤقتاً توظیف شده ایم .
در راه به سوی وسلتون به فکر اندر شد م و لحظه یی به ماضی گذشتم وبه یاد
آوردم روزی را که طفلی بیش نبودم و از آغوش گرم و بارور فامیل جدا شده به
خشونتزار لیسۀ عسکری ، به آن توهین سرای بیمانند ی که ازدرودیوارو سقف و
آسمان آن بیرحمی و شقاوت و از چشمان افسران، قوماندانان و سائر کارمندانش
شرر میبارید، به آن لاگر آشویتس گونۀ شخصیت شکنی که به جز رنج و شکنجۀ
جسمانی و روانی خاطره ای در خاطر ندارم ، پیوستم.
به من میگفتند :افسر میشوی !کرچ و کلاه میگیری !صاحب عزت ودرآمد
میگردی !و این میشوی و آن! و ما نیز ده سال آزگار، ده سال پر از مشقت وده
سا ل پر از رنج و تعب را در ماتم سرای افسری نفس کشیدیم تا نظام ظالم و
مستبد حاکم، حکم به افسر شدن ما داد.
شگفتا !از آن روز گاران ظلم باران و زمانه های نکبت و کلفت و بخیل که چه
مشکل بود بریدمن شدن و چه دشوار بود رتبه دار شدن !!.و شگفتا از روزگاران
واپسینی که با چه حاتم بخشی یی ، بالاترین رتبه های عسکری جنرالی بر شانه
های اشخاصی نصب گردید که از فنون عسکری حتی الف و ب را نمیدانستند .
به هر صورت از خود پرسیدم : آیا با افسر شدن، دیگر آن وزنه های وزنین
حقارت بر دوش ما سنگینی نخواهد کرد و آن تیر های زهرآلود توهین و تخویف
بارهای دیگر به صدرهای زخم خوردۀ ما فیر نخواهد شد؟ آیا بعد از این به
ارباب های دیگری از فرط وارد آوردن فشار، قامت خم نخواهیم کرد؟ و بر خاک سیاه ملامت و شرارت نخواهیم افتاد؟
آهسته به خود جواب دادم: اگر این نظام باشد و این پادشاه، حال رعیت خراب
میبینم. عاقبت به خیر باشد. هنوز از این افکار واهی رها نگردیده بودم که افسری به مقابلم سبز شد، پس از مصافحه با وی، آدرس وسلتون را استفسار کردم، او بااشارۀ دست تعمیر رنگ ورورفته یی را نشان داد که درنزدیکیهای ماقرارداشت بدان صوب در حرکت افتادم و لحظۀ بعد وارد شعبۀ سلاح وسلتون گردیدم. اتاق چنان تاریک بود که بار اول چشمانم به سیاهی رفت. موجودات اتاق چون اشباحی در نظرم پدیدار گردیدند؛ اما آهسته آهسته چشمانم به تاریکی عادت کردو عقب یکی از میز های اتاق ، افسر خرد جثه یی نظرم را جلب کرد که قدمدارتر از همه بود. به رسم عسکری سلامی کرده خود را معرفی نمودم. افسر با بی اعتنائی خاصی اجازۀ نشستن داد. به اطراف نگریستم سه افسر دیگر نیز در اتاق حضور داشتند. اتاق با میزها و چوکی های ردیف شده یی چوبین و کهنه یی خودکه بوی نم میداد بیشتر به دخمه یی شباهت داشت. همه کس و همه چیز درسکوت عمیق اما اختناق آوری فرورفته بود …
به هر حال روز اول بدون هیچ آمد و شدی به آخر رسید و اجازه یافتم تا به خانه
بروم و همین که روز دوم حضور یافتم چوکی چوبینی را در کنار میز افسری که
اسمش محمدامان و رتبه اش لمړی بریدمن بود گذاشتند و هدایت دادند که جهت
فراگیری امور دفتر داری از ایشان کمک تقاضا نمایم. ایشان بمن یاد دادند که
مکاتیب وارده چگونه در دفتر وارده و صادره قید میگردند و مکاتیب صادره نیز
چگونه پس از ثبت شدن ارسال میگردند. من مدتی را که در آنجا به قید حاضری
بودم فقط همین وظیفه را اجرا میکردم و بس. مدیر شعبه که در روز اول مرا با
بی اعتنایی پذیرفته بود دگروالی بود به اسم محمد نبی خان که در کارته چار کابل
سکونت داشت. من او را انسان شریف و مهربانی یافتم که چون برادربزرگواری
با مادونانش برخورد داشت. وی شخص با تقوا ووظیفه شناسی بود که از صبح تا
شام با جدیتی خاصی کار میکرد. یکی از صفات برجستۀ او این بود که هیچگاه باحرکات و سکنات چاپلوسانه در برابر آمرین و ما فوقان عمل نمیکرد و وضع
کاملا طبیعی اختیار می نمود.
بعد از ختم وظیفه در شعبه وسلتون. شامل فاکولتۀ انجینری شدم که در آن برهه
متخصصین شوروی در آن موسسه به تدریس مشغول بودند. در آخرین ایامی که
آخرین امتحان را در فاکولتۀ انجنیری سپری میکردم واقف شدم که دگروال نبی
خان به رحمت ایزدی پیوسته است که هم برای من وهم برای دوستان و افسرانی
که این شخصیت شریف را میشناختند و یا با ایشان ایفای وظیفه کرده بودند مایه
تأثر و تألم گردید. روانش شاد با شد.
پوهنځی انجنیری:
در آستانۀ فراغت از حربی پوهنتون زمزمه هایی بگوش محصلین میرسید که
جهت جابجایی در تشکیل جدید اردو که در دهه سی هجری صورت پذیرفت به
تعدادی از انجنیران نظامی ضرورت وجود دارد. تصمیم مقامات این است تا
فارغان مسالک پیاده، استحکام و وسله پالی را جهت فراگیری آموزش انجنیری
شامل پوهنځی جدیدالتأسیس انجنیری سازند. این تصمیم مقامات بالایی نظامی
جامۀ عمل پوشید و تعداد قابل ملاحظه ئی از محصلین و فارغان( برید منان) در
اوائل ۱۳۴۰ هجری در فاکولتۀ مذکور به درس آغاز کردند.
پوهنځی مذکور در یکی از گوشه های دوردست پلچرخی و نزدیک به تنگی
ماهیپر در دشت بایری موقعیت داشت که ساختمان های کوچک، محدود یک
منزلۀ آن، در تحت شعاع آفتاب سوزان تابستان، از دور چون سرابی به نظر
میرسیدند که حتی تک درختی نیز در جوار آن جلب نظر نمیکرد و به جز از
جادۀ کابل ـ جلال آباد که از یک کیلومتری آن عبور میکرد، هیچ مظهرو نماد
دیگری از تمدن در قرب و جوار آن وجود نداشت. نه سرویس شهری در رفت و
آمد بود و نه دکان و مغازۀ در آنجا وجود داشت. حتی رادیو که درآن روزگاران
نیز قیمت گزافی نداشت برای استفادۀ محصلین در دسترس نبود، و فقط یک
گوشۀ تنها و تجرید شده یی فرورفته در دل صحرا.
هیئت اداری محدودی برای ادارۀ پوهنځی گماشته شده بود. قوماندان آن دگروال
ولی احمد خان و رئیس ارکان دگروال فقیرمحمد خان مشهور به فقیر بیچاره بود.
هر دو شخصیت، انسانهای محترم، تحصیل یافته، لایق و قابل قدری بودند.
افسران و سائر محصلین بی رتبه به سه گروپ تقسیم گردیده وهر گروپ به رشتۀ اختصاصی چون قوماندان و انجنیر، تخنیک و تحکیمات شامل درس گردیدند.
معلمین و استادان در تمام رشته ها متخصصینی بودند از اتحاد شوروی که
دروس نظری را در کمال فوق العاده گی پیش میبردند؛ اما دروس عملی به علت
عدم دسترسی محصلین به وسایل و ساختمان های انجنیری ابتدا درحاشیه باقیماند.
اما آهسته آهسته تا حدودی این معضله رفع گردید ولی نه به آن پیمانۀ یی که
آرزو میرفت. برخورد هیئت اداری و تدریسی پوهنځی انسانی تر و با حرمت تر
از ح.پ بود؛ اما موقعیت و وضع الجیش نامناسب فاکولته، آزار دهنده و تحقیر
آمیزتر از آن بود.
افسران محصل اکثرا متأهل بوده، مسئولیت داشتند تا به اولادها و فامیل خویش نیز رسیدگی نمایند . از جانبی هم شرایط دشوار زندگی که در خود فاکولته
مسلط بود و حتی محلی برای شستشوی بدن وجود نداشت، آنها را وادار میساخت
تا بعد از فراغت از درس به خانه های خویش باز گردند. وسیلۀ برای انتقال
وجود نداشت و محصلین مجبوراً بر سر راه کابل ـ جلال آباد منتظر میماندند تا
اگر چانسی میسر گردد و وسیله یی بدسترس قرار گیرد که آنها را تا به شهر
بعضا پس از ساعت ها انتظار این آرزو برآورده نمیشد وبعدا افسر واپس ً .
تحت شرایط دشواری در پوهنځی میخوابید.
فاکولته انجنیری در آن زمان تحت قیمومیت ریاست انجنیری وزارت حربیه(
دفاع ) که رئیس آن جنرال سید کریم خان بود قرار داشت. وی تقاضای مبنی بر
اکمال یکعراده واسطۀ مورد ضرورت افسران مداوم فاکولتۀ انجنیری را برای
رفع معضل انتقال آنها نه پذیرفته با تأکید امر کرد که همه افسران مانند محصلین
دیگر و مانند دورۀ متعلمی شب باش باشند. در حالی که شرایط و فضای آنجا را
برای حد اقل زندگی افسران مساعد نساخته بودند.
نه برای سپورت محلی و نه برای تفریح بعد از فراغت وسیله یی. نه برای آسایش و لمیدن، سایه تک درختی، نه برای رفع خستگی قهوه ای و ، نه برای آموزش و مطالعه کتابخانه یی و نه برای تفریح و وقت
گذرانی شطرنج و کرمبوردی و نه برای استفاده و معلومات های فرهنگی
رادیوئی ونه حتی برای قدم زدن به جز دشت سوزان و بایر پر از خار، ساحه یی
، و نه جهت رفع ضرورت های روزمره دکان و دکانکی.
شگفتا! ز این امر ارباب بزرگ، که بر چه منطقی استوار بود در حالی که خود با
فامیل محترم شان زمستان هر سال را در جلال آباد و تابستان را در پغمان و
شمالی و فصول بهار و خزان را با آسایش و آرامش اربابانه در کابل میگذراندند
و بنزین سیر و سفر واسطۀ نقلیه شان نیز از جانب قطعات و یونت های مادون
مفت و رایگان اکمال میگردید.
به هرحال آمران و جنراالن نظامی به حیث قشر صاحب امتیاز و در موافقت با
کرکتر نظام حاکم بر جامعه، آنچه از افزار شکنجه و فشار در چانته داشتند بدون
هیچ استناد و دلیلی بر مادونان تحمیل کرده آنها را به خاک ذلت و حقارت
مینشانیدند. این امر اصدار شدۀ جنرال، نیز یکی از وسائل و افزاری بود که برای بهره بر داری از آن به نفع شخصی اش با وزنۀ بر دوش افسران جوان و
آرزومند گذاشته شد. افسران مجبور ساخته شدند تا برای نجات از این ظلم، با
شناختی که از رئیس انجنیری داشتند دست بدست هم داده و از معاش ناچیز خود
مبلغی را جمع آوری کرده و توسط نمایندۀ او برای جناب رئیس! تقدیم نمایند و
بدینوسیله توانستند چند ماهی را با استفاده از وسیلۀ نقلیه هیئت اداری پوهنځی
رفع مشکل نمایند. اما با دریغ و درد که بعد از مدتی رئیس مذکور امر خود را
مبنی بر استفادۀ افسران از وسیله نقلیه مذکور واپس گرفته آنها را به شب باش،
در پوهنځی مجبور ساختند.
شکل تدریس طوری بود که استادان، تدریس یک مضمون را به انجام رسانیده و
بعد از اخذ امتحان آن، به تدریس مضمون دومی آغاز میکردند و الی آخر . …بعد از سپری شدن امتحان مضمون اول برای تعدادی از افسران که نمرۀ ستاندارد ومعین را به خود اختصاص داده نتوانسته بودند ابلاغ گردید که چون ایشان، درفراگیری دروس از خود ضعف نشان داده اند؛ از اینرو از پوهنځی انجنیری اخراج و جهت خدمت به اردو به پیژنتون وزارت دفاع معرفی گردند. گرچه سطح آگاهی از اندیشه های علمی و انقلابی و مترقی محصلین در حد نازل قرارداشته شعور سیاسی مبنی بردرک ریشه یی انبوهی از پدیده های منفی و حقارتبارو انواع ستم و فشار که طی مدتهای طولانی بر آنها وارد آمده پائین بود؛ اماموضوع اخراج محصلین به خاطر ناکامی در یک مضمون به حیث یک اقدام
غیرعادلانه و غیر مترقبه به حیث یک نقطۀ عطف و یک سرحد غلیان، چنان بر
روح و روان آنها تأثیر منفی وارد کرد که فوراً به اعتصاب گذشته و در تپه ها و
بلندیهای جوار پوهنځی تحصن اختیار کرده به دروس اشتراک نورزیدند. گرچه
شاید محصلین دراین عملکرد خویش حق بجانب نبوده باشند اما آنرا بهانه یی
قرار داده به مقابل فشارها، شکنجه ها، حقارت ها و توهین های مستمری که بر
ایشان تحمیل گردیده بود، عکس العمل نشان دادند. گفته میتوانم که محصلین
پوهنځی انجنیری اولین موسسۀ نظامی بود که در این برهۀ از تاریخ به چنین
عمل نا سنجیده توصل جستند. این اعتصاب که دوسه روزی دوام کرد؛ متأسفانه
نسبت نبود رهبری آگاه و آماده به دفاع از اصل خواستهای محصلین مبنی بر
تأمین یک زندگی انسانی عاری از ذلت و حقارت، به آسانی و با استفاده از
فرهنگ خشونت و تهدید و ارعاب به غل و زنجیر و زندان از جانب رهبری
وزارت دفاع شکستانده شد و بدون بدست آمدن نتیجۀ مطلوب خاتمه پذیرفت و
پی آمد آن باز ماندن مشمولین اعتصاب از ترفیع نوبتی شان برای یکسال بود.
عصمت پسر حیات خان فرقه مشر که بعدها به عصمت مسلم ـ عصمت پاچا و
القابی از این قبیل، مشهور گشت؛ نیز از زمرۀ محصلین همین دوره بود که
هنوز رتبۀ افسری را صاحب نگردیده بود. وضع جسمانی و روانی آن زمان
عصمت جان از آیندۀ شرر باری که بعداً با زندگی اش رقم خورد حکایتی نداشت.
خورد و بزرگ پوهنځی به او عصمت جان صدا زده و با هوس به صورت زیبا
و جذاب او مینگریستند. اما عصمت جان راه زندگی دورۀ تحصیلی اش را آرام،
صمیمی و مردانه به انجام رسانید و به کسی تمکین نکرد.
سویۀ محصلین اعم از افسر و غیر افسر مخصوصاً در مضامین مربوط به
ساینس در سطحی قرار داشت که وقتی استاد فورمول استخراج شده از عملیۀ الجبری ویا فزیک راراسا بر تخته سیاه مینوشت و موضوع درس را به استناد آن توضیح میداد شاگردان استمرارا میپرسیدند که فرمول نوشته شده بر تخته از کجا بدست آمده است؟ استادان که برای توضیح ریشۀ آن، زمان بدست نه داشتند، در پاسخ میگفتند که شما این موضوعات را باید در مکتب فراگرفته باشید.
مضمونی داشتیم بنام (مقاومت اجسام ) که دانش بالای الجبری و ساینسی را
تقاضا میکرد. محصلین از آن بی بهره بودند و برای فراگیری این مضمون و
سائر مضامین تخنیکی به دشواری مواجه گردیده از اینرو ادارۀ پوهنځی ناگزیر
شد تا معلمین فزیک و الجبر لیسۀ نظامی را جهت تدریس فرا بخوانند تا در ایام
فراغت به حل مشکل محصلین بپردازند که این اقدام نیز چندان پاسخگوی آن
دشواریها نشد.
به همه حال دروس بلاوقفه و بدون تعطیل و رخصتی سالانه دوام کرده پروگرام
دوساله را طی یکسال و شش ماه به انجام رسانیدند و اولین فارغان آن پوهنځی
را در سال ۱۳۴۱ هـ.ش به اردوی شاهی تقدیم کردند.
تقسیمات و تعیین بستی فارغان برای مدتی به تعویق افتاد. فارغان به طور مؤقت
در مربوطات و شعبات ریاست انجنیری تحت حاضری قرار گرفته با روند کار
آشنایی حاصل کردند. سر انجام در تابستان سال ۱۳۴۲ اقدام به تعیین بستی
نمودند. افسری بنام جیلانی که رتبه اش تورن و در اخذ رشوه فعال و در شعبه
ذاتیه ریاست انجنیری ایفای وظیفه مینمود؛ با من ملاقات کرده پیشنهاد نمود که
اگر میخواهی در محل مناسب و آرامی تعین بست شوی، باید به ایشان که نمایندۀ
خاص رئیس انجنیری میباشند مبلغی را به حیث رشوه بپردازم که از من جواب
مثبتی دریافت نکرد. زیرا مرا حیف آمد تا به چنین معامله زشت و سخیفی تسلیم
شوم و طبعاًکه انکار ازچنین معامله، سرگردانی های زیاد و دشواریهای بسیاری
را برایم خلق کرد و سر انجام در قطعه یی از اردو پرتاب شدم که برای سفر دورو درازی باید آماده میشدم و من بجز اطاعت چارۀ دیگری نداشتم.

 

بخش هشتم خاطراتم

قطعۀ ۳۰ کوهی:

پائیز بود، پائیز سال ۱۳۴۲ ،پائیز افسرده ولی رنگین، تند باد های خزانی
خاک های آلوده با خس و خاشاک را بر سر و روی عابرین میپاشید و موجبات
اذیت آنها رافراهم میکرد. سرای شمالی درمه غلیظی از خاک فرورفته و بوی
زنندۀ بنزین و مبل آئیل ، هوا و فضای آنجا را برای تنفس به سنگینی مواجه ساخته بود. سوار موتر ُغراضه یی شده و به سوی حسین کوت جائیکه غند سی ام کوهی با تمام ساز و برگش در آن جابجا گردیده بود به راه افتادم. دریور با رسیدن به محل درختزاری ترمز کرده صدا زد حسین کوت. من از موتر پیاده شده و به راست پیچیدم و به جادۀ خاکی پای گذاشتم که کناره های آن با درختان چنارپوشیده شده و انتهای جاده به دروازۀ ورودی قشله منتهی می گردید. وقتی از
دروازۀ اساسی گذشتم؛ باغ بزرگی نظرم را جلب کرد که درختان کهن سال پنجه
چنار بر صفه های شنی آن که چون آئینه میدرخشیدند سایه افگنده بود. باغ با
دیوار گلی احاطه گردیده و کناره های آن با بته های تاک آراسته شده بود که هر
بتۀ تاک و هر شاخۀ آن خوشه های انگوری به رنگ کهربا از خود بیرون داده
بودند. درختان باغ با رنگهای که به خود گرفته بودند چون رنگین کمانی بنظر
میرسید ند، اما چمنزار های دوروبر صفه به پژمردگی و زردی گراییده بودند.
باغ با تمام زیبایی که داشت چنان در سکوت عمیقی فرورفته بود که گویی تهی
از خلایق و مردم باشد. از سرباز پهره دار جویای قوماندانی قطعه شدم، با اشارۀ
دست اتاق کوچکی را نشان داد که معلوم میشد جدیداً اعمار گردیده است. به آنجا
رفتم و پس از لحظاتی انتظار به حضور قوماندان قطعه که رتبۀ جنرالی
داشت مشرف شدم. قوماندان غند چهرۀ گندمی و زنخ نسبتاً درازی داشت
موهایش تُنُک و کله اش کوچک و تنه اش فربه بود، وقتی میخواست از عقب
میزکار خود بیرون شود، شکم بزرگ او برایش مزاحمت خلق میکرد. به
هرصورت به رسم عسکری احترامی به جا آورده مکتوب تقررم را به او تقدیم
داشتم، بعد از پشت و رو کردن آن با قلم چیزی بر حاشیه اش نوشت و شفاهی
برایم امر کرد تا به شعبۀ ذاتیه بروم.
در این میان با رئیس ارکان غند دگرمن خان محمد ځدران که در ح،پ قوماندان
کندک ما بود و با همدیگر در همین سطح شناخت داشتیم نیز ملاقات کرد م و از
مقرری خود به حیث انجنیر غند گزارش دادم. بعد از اینکه در شعبۀ پیژند به قید
حاضری گرفته شدم؛ کوشیدم تا شعبۀ نو تشکیل انجنیری را به پا ایستاده کنم و
وظایف محوله را به اشتراک کلکتیف غند کوهی به پیش ببرم. اما با تمام لالش
نسبت تعلل شعبات غند به این امر موفق نگردیدم که حتی اتاقی را برای دفترم
تخصیص بدهم. وقتی با هزار زحمت از شاه شهید تا قشلۀ حسین کوت برای
اجرای حد اقل وظیفۀ خودرا میرسانیدم، کدام کاری نداشتم که انجام دهم پس با دو
سه افسر نشسته و از هر دری با هم صحبت کرده بعد از امضای حاضری عصر
به خانه باز میگشتم.
آمدن و باز گشتن به خانه نیز مشکل دیگری بود که حیثیت افسری را زیر سوال
میبرد. غند کوهی بر عکس سائر قطعات مربوط قول اردوی مرکزی ( فرقه های
۷ و ۸ ) وسیلۀ نقلیۀ یی به دسترس نداشت که منسوبین قطعه را از خانه تا وظیفه
و بالعکس از وظیفه تا محل معین در شهر انتقال دهد. از این رو منسوبین غند با
نهایت زحمت و ضیاع وقت به وظیفه حاضر گردیده و صدمۀ فوق العادۀ به
اقتصاد خانوادگی خودرا متحمل میگردیدند، مثلا من باید توسط بس شهری
از شاه شهید الی سینمای پامیر وبعدا با سرویس( بس ) دومی تا کارته پروان ً
و از آنجا با واسطۀ سومی تا حسین کوت طی طریق میکردم، اگر ساعتی را
برای هر واسطۀ نقلیه و ساعتی را هم برای دسترسی به این وسائط اختصاص
دهیم مجموعاً چهار ساعت را در بر میگرفت تا از خانه به وظیفه برسم و بر
عکس نیز؛ چونکه بس ها در افغانستان به پروگرام معین حرکت نمیکردند و
حرکت آنها زمانی صورت میگرفت که محلی برای پای ماندن راکبین میسر
نمیگردید.
قوماندان که شخصا با داشتن موتر والگای روسی صاحب امتیازی بود خود را ً
مکلف نمیدانست تا برای راحت و آرامی سائر منسوبین قطعه اقدامی بعمل آرد.
ایشان بیشتر ازینکه بفکر مادونان و یک ادارۀ استوار باشد به عایدی که برای
شخص او میسر می توانست بود، می اندیشید.
بعد از سپری کردن مدتی با منسوبین قطعه و وضع شرایط قطعه بیشتر آشنا شدم
و دانستم که منسوبین غند به استثنای اشخاص معدودی، از قوماندان تا خورد
ضابط در لجنزار متعفن فساد و رشوه غرقه هستند و در بهره کشی و حصول
منفعت حرام چنان ماهراند که گویی دراین رشته تحصیلات تخصصی را از سر
گذشتانده باشند. آنکه بهره میداد و ستم میکشید بیشترینه سربازان و قشر پائینی
قطعه بود. اراکین غند چون ماشین بهم پیوسته ئی در داد وستد رشوت قرار
داشتند و تقسیم بهره در مطابقت با موقعیت و مقام و قدرت انجام میپذیرفت، لقمۀ
بزرگ حق قوماندان بود که از سنگ روغن میکشید. این شخص که بریدجنرال
بود در اخذ رشوت و حصول منفعت شخصی به اژدهای هفت سر شباهت داشت،
او حتی از افسری که به حیث معتمد معاشات ماهانۀ منسوبین قطعه، مؤظف
میگردید؛ مبلغ سه صد افغانی “حق ” میگرفت. در حالی که این یک وظیفۀ
اضافی بردوش افسر مذکور بود. ازینرو او مجبور میگردید تا این سه صد افغانی
را از معاش سائر منسوبین غند جبران نماید.
برای من ضرورت بسیار مبرمی پیش آمد تا با فامیل خود به کندز که
خسرم در آنجا اقامت داشت سفر کوتاه مدتی انجام دهم، عریضۀ مرخصی یی
تقدیم کردم اما معطل قرار داده شد، سرانجام سرباز دفتر قوماندان نزدم آمده از
جانب قوماندان طالب مبلغی معینی شد و من که نمیتوانستم از سفر خود جانب
کندز نسبت مبرمیتی که داشت صرف نظر کنم با او به توافق رسیدم که هنگام باز
گشت آنرا جبران کنم. مرخصی ام اجرا شد ولی در بازگشتم نیز چنان بی پول
بودم که آنچه را به من فرمایش داده بودند خریداری کرده نتوانستم و دست خالی
بازگشتم اما چانس آوردم که اذیت نشدم.
قریب به اکثریت افسران منسوب به غند چون زنجیری به هم درارتباط بودند که
انجام این مقرری های زنجیره یی به قوماندان غند خاتمه می یافت، یکی از این
افسران بسم الله نام داشت که رتبه اش جگړن و قوماندان کندک سوم غند کوهی بود اوآدم جلمبر و چرکینی بود که آثار نسوار دهن در اطراف دهنش از دور ُ به مشاهده میرسید، و دندان های زرد و کثیفش با یخن قوربسته اش همخوانی
داشت. وقتی سخن میگفت عفتی در کلامش وجود نداشت اما طرق و راه های داد
و ستد را بهتر ازسائرین میدانست وباید بگویم که امثال اودرغند کوهی کم نبودند.
دربخش شرقی همین باغ زیبا، پنج ـ ده ساختمان گلینی وجود داشت که پنجره
های آن چرکین؛ سیاه و ملوث با دود ناشی از آتشکده های زمستانی بود. پنجره
ها معموالً دارای شیشۀ های شکسته و درز شده و یا اکثراً بدون شیشه بوده و به
عوض آن پلاستیک و یا کاغذ بکار برده شده بود.دیوار های گلین بیرنگ آن، بعضاً شاریده و فرو افتاده و سقف آنها با چوب های ناهمگون چنار پوشیده شده بود که در وقت بارش باران زحمت افزا گردیده برروی بسترهای چرکین سربازان؛ آب آلوده با گل فرو میریخت. این اتاقهای مغاره گونه برای همیش بوی رطوبت و نم را در خود نهفته داشت. سربازان دربستره های کثیف که از محلات بود وباش اصلی ضمیمه با صندوق چوبین با خودآورده بودند، میخوابیدند و محلی برای شستشوی روجایی و سرجایی و لباس پوشیدن خود نداشتند. تشناب جان شویی و آب گرم و حتی آب سرد برای شان میسر نبود، وقتی شخص دراتاقهای خواب! آنان داخل میشد؛ بوی متعفن وزنندۀ که از بستره های سربازان و مخلوط با بوی رطوبت اتاق متصاعد میگردید اذیت کننده و ناراحت کننده بود. وضع زندگی سر بازان در مجموع بسیار اسف انگیز بود تقریبا استحقاق ناچیزی که از طرف دولت اعم از نان و خوراکه وپوشاکه و صابون و معاش برای شان تثبیت شده بود؛ مورد دستبرد باند تبهکاران به صورت زنجیره یی وپیوسته قرار میگرفت. حتی سر بازان پار و پرار (کهنه گی ) بر سر بازان جدیده ( نوه کی ) چنان ظلم و استبداد را روا میداشتند که گویی سربازان جدیده برده های خریداری
شدۀ شان باشند. سر بازان جدیده (نوه کی )برای استفاده از یک امتیاز قانونی خویش از دلگیمشران خود کسب اجازه کرده وبه آنها باج و خراج میدادند و البته دلگیمشران به پشتوانۀ افسران خود چنین حاالت اسف انگیزی را بر سربازان جدیده تحمیل میکردند.
روزی از کنار محل تجمع یکی از تولی ها عبور میکردم . تولی مذکور به شکل
مستطیلی صف کشیده بودند که یک ضلع آن کمبود باشد (سه ضلعی ) از وسط
این صفوف چوب بلند شده و بر پشت و پهلوی سر بازی اصابت میکرد که بر اثرآن فریاد و ناله های مظلومانه سر باز تا ثریا میرسید. از خورد ضابطی پرسیدم که این بخت برگشته مظلوم چه گناهی را مرتکب گردیده است که بدین حال رسیده است؟ وی بسیار طبیعی جواب داد که قوماندان تولی بیست روزه رخصتی اوراکه حق مشروع و قانونی هر سرباز است اجرا کرده و در عوض از وی جنسی را مطالبه کرده بود که وی به جای جنس اصلی، بدلی اش را آورده است.
سربازان دیگری به من حکایت کردند که مارا قوماندان صاحب تولی جهت ادمان
صبحانه به میدان تعلیم که در خارج از محوطۀ قشله موقعیت داشت به صف
ایستاده کرده و امر میکرد که کرتی های خود را از تن بیرون کنیم و سپس امر
میدادند تا به دوش طوری آغاز کنیم که به عقب نگاهی نیافگنیم، ما همچنان
میکردیم. هنگام مراجعت به قشله وقتی جیب های خودرا میپالیدیم پول و نقدینۀ
دست داشتۀ ما به یغما رفته بود وما ازروی جبراین راز را سربه مهر نگهداشته
و افشا کرده نمی توانستیم.
اما این بدان معنی نیست که تمام افسران اردوی زمان شاهی رشوه خوار وفاسد
بوده اند. برعکس درمیان آنان جنرالان و افسران با وجدان وبا عزت و پارسا و
پاکنهاد هم کم نبود.
دگرجنرال سعدالله خان رئیس محاکمات، برید جنرال عبدالرحیم خان معاون
ریاست محاکمات و ده ها جنرال و صد ها افسری را می شناسم که با دستان و دامن پاک اجرای وظیفه کرده اند.
غند کوهی یکی از قطعات قول اردوی مرکزی بود که قوماندان آن ــ قول اردو
ـــ دگر جنرال عیسی خان نورستانی و رئیس ارکان آن برید جنرال سردار
عبدالولی داماد شاه بود.
اوضاع اجتماعی و سیاسی این زمان:
با یک نظر اجمالی وگذرا گفته میتوانیم که بعد از جنگ جهانی دوم در جهان یک
سلسله تغییرات وتحولات ژرف وعمیقی رخداد. بسیاری ازکشورهای تحت
استعمار به آزادی سیاسی رسیده و دموکراسی و آزادی نسبی در جهان روبه
گسترش نهاد. در کشورهای جهان سوم نیز نهضت ها و جنبش های اوجگیر
مردمی و روشنفکری به وجود آمده تحکیم استقلال ، حاکمیت ملی و تمامیت
ارضی، تأمین آزادی، دمکراسی و ترقی، برابری و عدالت اجتماعی را در صدر
خواسته ها و مرام خویش قرار دادند. در افغانستان نیز که یکی از کشورهای
جهان سوم به حساب می آمد، تعادل منافع در چار چوب قانون اساسی ۱۹۳۱ بین
گروهای سنتی قدرت و طبقۀ متوسط رشد یابنده و طرفدار دموکراسی بمیان آمده
بود؛ اما دراین میان تضاد و ناسازگاری ساختارهای جدید اقتصادی ـ اجتماعی با
روبنای مسلط سیاسی یعنی ساختار قدرت (ادارۀ استبدادی) برهم خورد و منجر
به نارضایتی عمومی و در مرکز آن طبقۀ متوسط و روشنفکران شد و کشور
وارد مرحلۀ جدید انکشاف سیاسی گردید که این مرحله با انفاذ قانون اساسی
۱۹۴۳ مشخص می گردد.
علی الرغم این که انگیزه و ضرورت تدوین قانون اساسی جدید، تلاش برای حفظ
ثبات سیاسی ازطریق تأمین مجدد منافع میان مدعیان قدیمی و جدید قدرت پنداشته
شده ارزیابی میشود؛ اما حقیقت این است که این قانون اساسی که دموکراسی را
به تجربه گرفت، نقطۀعطف و چرخشی است در مدرنیزه ساختن کشور و تبدیل
آن به یک دولت مدرن که توسط امان الله خان و مشروطه خواهان آغاز گردیده
بود.
قانون اساسی سال ۱۹۶۴ که حقوق و وجایب اتباع کشور درآن مسجل گردیده و
برای آنها آزادیهای حداقل ازقبیل تشکیل اجتماعات، آزادی بیان، مصؤونیت
منزل و مراسلات ومخابرات …و غیره را برسمیت شناخته بود. با آنکه شاه قانون احزاب را تا زمانی که در اقتدار باقی بود توشیح نکرد، اما روشنفکران و آزادی خواهان کشور با استفاده از مفاد قانون اساسی به تشکیل یک تعداد نهاد ها
و جریانات سیاسی دست یازیده و از جمله جمعیت دموکراتیک خلق را بوجود
آوردند که نسبت جذابیت مرام و اهدافی که در پیشروی خود قرار داده بود به یک
سازمان سراسری مبدل گردید.
در دهۀ چهل هجری شمسی که به نام دهۀ دموکراسی نیز شهرت دارد نه تنها
جمعیت دموکراتیک خلق بلکه تشکیلات دیگری نیز بمیان آمد که پوهنتون کابل
به مرکز این تشکیلات و جنبش های آرمان گرا و هدفمند مبدل گشت.
سردار عبدلولی خان که از صلاحیت های نامحدود در عرصۀ نظامی و ملکی
جدیدا آغاز شده در کشور، در ً برخوردار بود برای اینکه جنبش و نهضت های
آینده سبب به وجود آمدن خیزش های مردمی نگردد و درد سری برای سلطنت
نسازد، فکر میکرد که یگانه وسیلۀ پیشگیرنده و باز دارنده در این راستا که
میتوانست کارآیی بیشتری داشته باشد و به حیث افزار جاندار در برابر مردم
استعمال گردد، نیروی نظامی میباشد که با پرنسیپ روحیه اطاعت کورکورانه
تربیت گردیده اند و به این ترتیب سردار عبدالولی خان علاقمند گردید تا غند
کوهی را به حیث یک قوت با مانور سریع، مبدل ساخته و در هنگام ضرورت از
آن استفاده نماید .او نام غند کوهی را به اصطلاح خودش غند کوچی گذاشته و
امر داد تا غند برای سفر دوری آماده گی گرفته و اولین سفر خویشرا به جانب
اسمار انجام دهد.

حرکت جانب اسمار و کنر:
قوماندان غند کوهی تصمیم به تعیین واعزام هیئتی گرفت تا قبل از حرکت قطعه
به صوب کنر، بدان محل رفته و قشلۀ اسمار را از قطعۀ که در آنجا وضع
الجیش داشت تسلیم شوند. من نیز عضو این هیئت بودم. فردای این تصمیم، من با
سایر اعضای هیئت ذریعۀ موتر باربری به حرکت افتادیم.
بهار بود و درختان زردآلو و بادام رخت سپیدی از شگوفه بر تن داشتند و فضا
نیزازعطر دل انگیزشگوفه ها وسبزه های نورسته آگنده. برای من که تا آن زمان
به اطراف کشور، سفری نداشتم این سفر هم جالب بود و هم با دشواری توأم.
جالب ازین جهت که با مردمان کشورم از نزدیک آشنا میشدم و با سنگ و کوه و
بیابانش نیز. دشوار به آن سبب که از فامیلم و از یگانه فرزندم که تازه آغاز به
سخن گفتن کرده بود جدا میگردیدم و به جایی می رفتم که گفته می شد به یک
زندان ترسناک بیشتر شباهت دارد تا به یک قطعه نظامی؛ و اثری از مدنیت در
آن منطقه وجود ندارد.
به هر ترتیب بعد از وداع با کابل زیبا و آسمان لاجوردینش و عبور از تنگۀ
ماهیپر و کوهای بلند و شامخ اطراف آن به ننگرهار، شهر رویایی ام مواصلت
کردیم. راجع به ننگرهار و زمستان بهشتی و بهاران با طراوت و عطر آگینش
شنیده بودم و حاال که از نزدیک این شهر ُشهره و زیبا را می دیدم ذوق زده شده
بودم. آسمان روشن و آفتابی شهر و باغ های سر سبز و مزین شده با گل های
رنگین آن و هوا و فضای آگنده از گل نارنج آن در هر بیننده احساس فرحت و
شادی و سرور خلق میکرد.
در بازار پر از جنب و جوش شهر؛ مردم مصروف خرید و فروش بودند و در
بعض دکانها انواع سبزی و میوه های تازه چنان با قشنگی و سلیقۀ خاص چیده
شده و مرتب گردیده بود که اشتها را تحریک میکرد. ما نیز در این شهر رویایی
وقشنگ دمی آسودیم وگردوغبار سفراز چهره شستیم و پس ازصرف طعام
مختصری به راه مان جانب اسمار ادامه دادیم. همینکه از پل مشهور بهسود که
در فصول زمستان وعده گاه جوانان و دلداده گان بود، عبور کردیم سرک خاکی
یی که در طول راه پر از حفره و گودال بود، سر راه مان قرار گرفت که واسطه
نقلیۀ حامل ما از هر پیچ و خم آن به سختی عبور میکرد. دریای کنر آرام و
خموشانه در جریان بود و وادیهای اطرافش را سخاوتمندانه آبیاری میکرد. دشت
و دمن پرازگلهای وحشی بود وگرد وغبار متصاعد شده از راه ها و شوارع خامه
بر سر و روی آنها سنگینی میکرد. در راه از دور چشمم به سیه پوشان جانداری
افتاد که گمان کردم رمه گوسفندان است. همینکه با هم برخوردیم یکتعداد زنهای
ساده و بی پیرایه از گرد و نواح آنجا بود که لباسهای مندرس و چرکینی به تن
داشته و چهره های نازنین شانرا ناهنجاریها و دشواریهای زندگی به رنگ لباس
شان درآورده بود. محموله های برسر گذاشته و ناترس و بیباک راه میرفتند و جلدهای بی طراوت و چرکین شان به معدنچیان ذغال سنگ میماند که تازه از کارفارغ شده باشند. در مزارع و کشتزارها نیز زنهایی به چشم میخوردند که طفلیبر قفا، مصروف کارهای شاق بودند. در طول راه آنچنان ساختمان و عمارتی به چشم نخورد که نشانه و علامتی از یک زندگی انسانی برای مردم ستمدیده آندیاربه دست دهد. ساختمان ها همه به تپه کوچک و خاکی هم مانند بودند. 
نه کارگاهی که شغل و پیشه ایجاد کند و نه فابریکه یی که امید حاصل نانی از آن
متصور باشد و نه تصدی و فارمی که حد اقل بخور و نمیری را برای کارمندان
خود میسر گرداند. آنچه دیده میشد صرفاً دادۀ طبیعت بود که به یکی بیش از حد
معمول و به دیگری هیچ رسیده بود.
با نزدیک شدن به قشلۀ اسمار، مسیر دریا نیز مبدل به گودال عمیق گردیده که
غریو جریان آب در درۀ تنگ و کم عرض آن ایجاد وحشت میکرد. با گذشتن از
پل چوبینی، پا به قشله گذاشته خودرا در ساحۀ زندانگونه یی یافتم که حتی آفتاب
جهانتاب با تمام سخاوتش از تابیدن به آن محله ابا ورزیده بود.
قشلۀ اسمار در کاسه یی از سلسله کوهای سلیمان واقع گردیده که آفتاب فقط
قادراست دوساعتی بعد از نیمۀ روز اشعۀ زرینش را نثار آن منطقه نماید و بس.
همین که آفتاب در عقب سلسلۀ غربی قشله افول میکرد؛ تاریکی وحشتناکی بر
تار وپود منطقه مسلط میگردید. به همه حال با قوماندان قطعه معرفی گردیدیم.
رئیس هیئت محمد خان جگړن علت آمدن هیئت را توضیح داد. پس از گذشتن
شب، صبح زود از خواب برخاسته به تسلیمی ساختمانها و تأسیسات و باغ قشله
آغاز کردیم. ساختمان ها به سان قشلۀ حسین کوت، همه گلین و نیمه مخروبه و
نامنظم و نا کافی برای پرسونل و در عین زمان ساختمانهای خود ساخته و
پیوندی بودند. در دو انجام قشله دو روستای کوچک( چند فامیل محدود ) قرار
داشتند که نمیدانم مسکونین آن با کدام دستاوردی زندگی خویش را پیش میبردند،
چونکه در آن ساحه کوچک و کوهسار نه مزرعه و کشتزاری به چشم میخورد و
نه کارگاه و نه فابریکی.
وقتی شب فرامیرسید تمام منطقه به شمول قشلۀ عسکری در سیاهی و تاریکی
مخوفی فرو میرفت. واژه های برق و الکتریک در آن محله به افسانه های کوه
قاف مشابه بود که دسترسی به آن را محال نه، بلکه دور از امکان میپنداشتند.
علاوتا بازار و مرکز خرید و فروشی، مکتبی، مرکز صحی یی و سرک اسفلتی ً
نیز بنظر نمیرسید و مظهری از تمدن و علامتی از حیات انسانی کمتر به چشم
میخورد حتی گفته میتوانم که وجود نداشت.
بین منطقۀ بتی کوت واقع در شرق اسمار و جلال آباد فقط یک عراده موتر و
آنهم هفته یکبار در رفت وآمد بود. شرایط زیست و زندگی افسران،خوردضابطان
و سائر منسوبین قطعۀ اسمار که هرکدام مجرد، تنها و بدون فامیل زندگی کرده
ماهای متوالی به عیال و اطفال خود نمی رسیدند و از تمام مزایای زندگی محروم
بودند، بر روح و روان ما تأثیرات منفی و ناگواری گذاشت. معهذا مجبور بودیم
تا جهت دور تسلیمی قشله را سجل کرده و در پای آن امضا نماییم که این وظیفه
طی دو ـ سه روز به انجام رسید و با عین وسیله به حسین کوت باز گشته و از
اجراآت خویش به قوماندان قطعه راپور تقدیم کردیم.
هنوز ده روز سپری نشده بود که قطعۀ کوهی بار و بنه سفر بربست و به سوی
ننگرهار زیبا به حرکت افتاد. شبانگاه پانزدهم ثور ۱۳۴۳ به شهر جالل آباد
مواصلت ورزیده در جوار فرقه یازده در میدان وسیع متصل ریگهای شامردخان
چادر برافراشته به اقامت گذشت. هوای گرم آخر ماه ثور که حال و حوصلۀبرای

هیچکس نگذاشته بود بر جسم و جان ما سنگینی میکرد و چون لقمۀ گلو گیری در
ابتدای نای میماند. غروب از راه رسید و شب آهسته و آرام به گسترۀ زمین چادر
کشید. سیاهی با گامهای سنگین و مخوف راه پیمود و وحشت شب دیگر که با
توصل به سیاه چاه گونه یی قشله اسمارزندگی پرادباری به انتظار بوده، ادامۀ
حیات را باخطر و مشکلات گوناگون و رنگارنگی مواجه خواهد ساخت، روح و
روان مارا می آزرد. به هرترتیب شب بی فروغی را در زیر چادرهای افراشته
به روز تهوع آور دیگری پیوند زد یم. به انتظار حرکت جانب اسمار بودیم که
شنیدیم چون اردوگاه اسمار گنجایش حیوانات داخل تشکیل غند کوهی را ندارد
بنا ًء از رفتن به اسمار انصراف گردیده برای چند گاهی غند در وضع الجیش
موجود باقی خواهد ماند؛ شوری از سپاهیان برخاست و از خوشی همدیگر را به
آغوش کشیدند.
غند تا اول جوزادر آفتاب سوزان جلال آباد در زیر خیمه رحل اقامت افگند و
سپس با کوچ بزرگی جانب منطقۀ وزیری گذشت.
وزیری که تقریباً در ۶۰ ـ ۸۰ کیلومتری جنوب غرب ننگرهار موقعیت دارد،
گوشۀ دور افتاده یی است در حاشیه سرحد که نسبت به جلال آباد هوای
ملایمتری دارد و مردمان ننگرهار؛ آن محل را پغمان جلال آباد نام گذاشته اند.
سربازان با افسران شان تحت همان گرمای شدید با پای پیاده از جلال آباد به
سوی وزیری به حرکت افتادند بعد از گذشت دوشب و یک روز به قشله رسیده
بر بلندی ها و تپه های جوار آن چادر افراشتند.
ما طی چند روزی با محیط و ماحول خود آشنا گردیدیم و تشخیص داده توانستیم
که مردمان قراء و روستاهای دوروبر قشلۀعسکری با چه فقر جانکاهی دست و
گریبان اند و ازهمه نعمت های خدائی چیزی در بساط ندارند و به شیوه مردمان
اسمار زندگی میکنند. اطفال آنها با رنگهای زرد و شکم های باد کرده بر خس و
خاشاک می لولیدند وحتی غذای بخور و نمیری برای شان میسر نبود. قریه ها
تنها با راه های بزرو با همدیگر وصل میگردیدند و صرف تک سرک مخروبه
یی وزیری را با جلال آباد پیوند میداد. بازار و دکان و محلات خرید و فروش
در آن نزدیکی وجود نداشت. هیچ شفاخانه و درمانگاهی، مکتبی و کتابخانه یی
در آن محل به نظر نمیرسید. هیچگونه نهاد اقتصادی یی که برای مردم شغل
ایجاد نماید از طرف دولت وقت در نظرگرفته نشده بود. در آن محله، نه برقی
چشم را روشن می ساخت و نه دستگاه تیلفونی گوش را نوازش میداد. باشندگان
آنجا چون پرندگان وخزندگان بخور و نمیری را از کشتزارها و مزارع محدودی
که به آنها تعلق داشت به دست می آوردند و چنان بود که گویی در چوکات نظام
موجود جای بیشتری برای آنها وجود نداشت و وضع طوری بود کهخوردضابطی
به نام میر اکبر مربوط کندک دوم غند کوهی که در یکی از قریه جات ولسوالی
سرخرود مسکون بود و در منطقه بلدیت داشت؛ با هزاران عجز و نیاز و به بهانه
های مختلفی از دوکتورغند، چند تابلیتی بدست می آورد که ممکن برای تسکین
درد و یا برای علاج اسهال کمک میکرد. این شخص با بکس دستی در پوزیشن
یک “داکتر طب” با همان ادویه بدست آورده به دهات اطراف قشله( پچیر و آگام
و زاوه ) میرفت و مانند بقالی که پیاز و ترکاری را در عقب خانه برده وبه
فروش میرساند، نعره میکشید که “طبیب کار دارید طبیب”، ” داکتر کار دارید
داکتر.”
مردم بینوا و فقیر این روستاهاکه به امراض مختلف مصاب بودند، با آزرومندی
و امیدی برای علاج ، به وی مراجعه کرده طالب کمک میشدند. میراکبر خورد
ضابط پیاده همان تابلیتهای دست داشته را بخاطر علاج آنها تجویز داشته به قیمت
گزاف بالای این دهاتیان خوشباور اما محتاج به فروش میرساند. وی با این حقه،
فریب و تزویر پول دهاتیان فقیر و بی چیز را به جیب میزد، تا اینکه مقامات غند
بعد از وقوفیت به مسئله اورا در محضر افسران و خورد ظابطان بخاطر این عمل
ناصوابش تشهیر کرده به جزای انضباطی محکومش کرد. یادآوری این قضیه
میزان احتیاج توده های عظیم کشور را به داکتر و دوا به خوبی به دست میدهد.
غند مدتی را در ننگرهار اقامت داشت وطوری که با حلول فصل بهار به وزیری
و با آمدن زمستان واپس به جلال آباد رحل اقامت میگزید و منسوبین غند مانند
کوچی ها به زندگی خویش ادامه میدادند.
در بهار سال ۱۳۴۴ هنگامی که قطعۀ کوهی” کوچی ” بار دیگر با بار و بنه اش
به جانب وزیری در حرکت بود؛ من به امر مقامات ذیصالح غرض بالا بردن
سویه تحصیلی ام به کورس عالی افسران که در آن زمان کورسA نامیده
میشد فرا خوانده شدم.
***
بخش دهم خاطراتم :
کورس (A ) که بعداً کورس عالی افسران نامیده میشد، در نزدیکی پل محمود خان
وضع الجیش داشت. قوماندان کورس جنرال ارکان حرب آصف خان بود که بنام
آصف خان لغمانی شهرت داشت. در کورس مضامین مختلف تدریس میگردید و
بیشتر از همه به تدریس تکتیک توجه صورت میگرفت. معلم این مضمون
دگروالی بود از اتحاد شوروی که لیاشکوف نام داشت. وی معلمی بود آراسته با
دانش پربار نظامی که دروس نظری را طوری به خورد مداومین کورس میداد
که انسان گمان میکرد در صحنۀ محاربه مشغول فعالیت است. راستش این که در
مدت یک و نیم سالی که کورس دوام کرد، افسران مداوم کورس در عرصۀ
تاکتیک انجنیری ازاین شخصیت خبیر و دانشمند استفاده شایان نموده سطح آگاهی
و دانش نظامی خود را تکامل بخشیدند.
تورنی داشتیم به اسم عبد الرحمن و مسکونه گلبهار که مسئوول اداره و تنظیم
امور مربوط به مداومین کورس بود، او شخص صادق، متواضع و خوش
برخورد بود که با مداومین کورس رابطۀ برادرانه و محبت آمیز داشت. انسان
ظریف و طنز گوئی بود و آمد و شد های تلخ را با شوخی های طنز آمیزش ملمع
نموده به مخاطبش ظریفانه بیان میکرد. وی در این مورد مهارت خوبی داشت،
بعدا تا رتبۀ دگروالی ارتقا یافت و عضویت پر افتخار حزب دموکراتیک خلق ً 
افغانستان را نیز کمائی کرد و با درد و دریغ که خفاشان و شب گردان امینی اورا
در یکی از شب های تاریک و وحشتزایی از آغوش خانواده اش جدا کردند که
دوباره بر نگشت.
تازه از کورس عالی افسران فراغت حاصل کرده بودم که بورس تحصیلات
حقوقی فرا رسید و افسران واجد شرایط را پس از موفقیت در امتحان کانکور به
ترکیه اعزام میکردند. من نیز با تمام اشتیاق در امتحان کانکور شرکت کردم.
خوشبختانه موفق شدم و عازم کشور دوست ترکیه گردیدم.
ترکیه کشوریست که چون پلی قاره های آسیا و اروپا را باهم وصل میسازد.
مردمان آن دوستان دیرینۀ مردم افغانستان می باشند که این دوستی در عهد
زمامداران نامور هر دو کشور شاه امان الله خان و مصطفی کمال اتاتورک به
سطح برادری ارتقا کرده بود. مصطفی کمال قبل از آنکه به حیث شخصیت
انقلابی و مبارزعنان ادارۀ ترکیه را بدست گیرد شهراستانبول ( اسلامبول ) پایتخت
امپراطوری عثمانی و مرکز خلافت اسلامی بود. هنگامی که جنگ عمومی اول
جهانی در سال ۱۹۱۴ بوقوع پیوست سلطان وحدالدین ششم به حیث امپراطور
عثمانی و آخرین خلیفۀ اسلام زمام قدرت و حاکمیت را در امپراطوری به دست
داشت. طوری که تاریخ مینویسد به اقتضای زمان و تصمیم این سلطان، ترکیه به
نفع دول محورشامل جنگ شد و چنانکه معلوم است جنگ به مغلوبیت دول محور
و پیروزی دول متحد به انجام رسید که دراثر آن نه تنها امپراطوری عثمانی ازهم
فرو پاشید؛ بلکه خاک اصلی ترکیه نیز پارچه پارچه گردیده بین متحدین تقسیم
شد. درین زمان مصطفی کمال که سمت قوماندانی قول اردوی هفتم زمینی را به
عهده داشت؛ این شکست تاریخی ترکیه را ننگ توده های ملیونی ترکیه دانسته و
به خلیفۀ اسلام پیشنهاد کرد تا از امضای چنین معاهدۀ ننگین که ترکیه را در کام
نیستی مادی و معنوی فرومیبرد پرهیز نماید و بر خلق شجاع ترکیه اتکا نماید.
خلیفه که شخصیت ضعیفی داشت واز جانب متحدین به وعده های ناچیزی تطمیع
گردیده بود؛ از مقاومت دست کشیده به مصطفی نیز توصیه نمود تا در این موقع
حساس تاریخی دست از پا خطا نکند و ازجا نجنبد و صبروتحمل را پیشه گرداند.
اما مصطفی کمال این موضوع و اجراأت خلیفه را خیانت به ترکیه حساب کرده
به اناتولیه آمده برای تدارک یک جنگ مردمی ـ نظامی به آمادگی میپردازد.
خلیفه به تحریک متحدین میخواهد اورا به مرکز کشور احضارکند و کارش را
یکسره نماید، اما مصطفی کمال به کار و عمل وطنپرستانه خویش ادامه داده و از
امر خلیفه مبنی براحضارش به استانبول سرباز میزند. اما خلیفه به بهانۀ حفظ
استانبول که شهر بی طرف شناخته شده بود، برخواست خود اصرار ورزیده با
آخرین وسیلۀ دست داشته خود به مقابل مصطفی کمال به تهاجم می پردازد و 
تقریبا با فتوی۱۴۰ مفتی خریداری شده، مصطفی را تکفیر کرده فرمان صادر ً 
میکند که چون مصطفی کمال از اوامر خلیفۀ اسلام سر باز زده است؛ لذا هرکسی
که به مقابل وی که شخص کافر و ملحد میباشد، بجنگد و کشته شود شهید و اگر
فاتح شود، غازی محسوب میگردد. بدینترتیب خلیفه می خواهد با استفاده از
احساسات مذهب یمردم ، مردم را برعلیه او بشوراند؛ ولی مصطفی کمال نیز از این
دسیسه و تزویر خلیفه غافل نمانده و به فتوای ۱۳۵ مفتی اراده و تصمیم خلیفه را
تصمیم خود اونه بلکه تصمیم وارادۀ انگریزخوانده و به مردم ترکیه خطاب کرده
میگوید: هر آنکه به مقابل انگریز میجنگد و کشته میشود شهید و اگر فاتح شود
غازی به حساب می آید.
خوشبختانه مصطفی کمال و یارانش بکمک مردم با شهامت و حق بین ترکیه در
این امر وطن پرستانه موفق گردیده پایه های مردمی حکومتش را تحکیم و ترکیه
را در سال ۱۹۲۰ به استقلال کامل میرساند. در طول زندگی بعد از زمامداری
اش مساعی خستگی ناپذیررا درجهت بسیج مردم خود و در مدرنیزه کردن کشور
به خرچ میدهد و هرگونه مقاومت را در این راستای برحق سرکوب مینماید. او
درعرصه انقلاب فرهنگی رسم الخط عربی را به لاتین عوض کرده ریفورمهای
زیادی را به نفع مردم ترکیه در عمل پیاده میکند و یک ترکیه نوین و سکولار را
به نسل آینده میسپارد.
بعد از این تذکر مختصر باید یادآوری کرد که وقتی شاه امان الله خان به دعوت
همتای خویش مصطفی کمال اتاترک به ترکیه سفر کرد، در زمرۀ قرار دادهای
دوستانۀ که بین دو کشور انعقاد یافت در عرصۀ نظامی نیز قرار دادی را عقد
کردند که به اساس آن همه ساله پنجاه بورس تحصیلی نظامی غرض فراگیری
دانش و فنون نظامی در ترکیه برای نظامیان افغانستان تخصیص مییافت و این
قرار داد در وقت و زمان لازم بین حکومات افغانستان و ترکیه تجدید میگردید که
خوشبختانه تا دهۀ چهل خورشیدی مرعی الاجرا بود که سه نفر جهت فراگیری
دانش حقوقی و قضائی نیز با استفاده ازهمین قرار داد به ترکیه اعزام گردیدند.
در رابطه به اینکه چه علت و اسباب باعث گردید تا بعد از سالها استبداد و بی
عدالتی در کشور و خاصتاً در قوای مسلح آنزمان، اربابان قدرت تصمیم گرفتند تا
فقط سه افسررا جهت فراگیری تحصیلات حقوقی به کشور دوست ترکیه اعزام
بدارند، لازم می افتد تا قبل از همه به وضع قضائی کشوردر مسیر تاریخ معاصر
نظر مختصر انداخته شود.

بخش یازدهم خاطراتم :
از دوستان محترم خواهشمندم تا اگر این بخشهای خاص ومسلکی موارد خستگی شان را فراهم میسازد به من بنویسند تا از پخش أن صرف نظر کرده به نوشتن بخشهایی بپردازم که برای همه دلچسپ باشد با احترام

وضع قضا ومحاکم در افغانستان
***
مقدمه
مقدمتاً باید گفت که قانون اساسی از مباحث حقوق عمومی است که از صلاحیت ها وروابط ارکان متقابل قدرتهای دولتی ومناسبات آنان با اتباع دولت بحث میکند.
هدف از تدوین قانون اساسی اصلاً درج نورمها وضابطه های است تا تمرکز قدرت در دست یک فرد را مانع گردد.
اولین بار این نحو تفکر باز دارنده در نظام سیاسی یونان قدیم بملاحظه رسید وبعداً در امپراطوری روم مورد استفاده قرار گرفت وسپس در دوران رنسانس در اندیشه مفکرانی چون هابس وژان لاک بالنده شد وپسانتر در قرن هجده، بزرگمردان چون ژان ژاک روسو نظریه پرداز انقلاب کبیر فرانسه، منتسکیو، دیدرو ودیگران در راه دموکراتیزه کردن جامعه ودفاع از حقوق اساسی تبار انسان مبارزه کردند واساسات نظری جوامع مدرن را بنیاد گذاشتند.
اما در شرق زمین وضع برعکس بوده است، مستبدین از طریق دیوانسالاری موروثی حکومت کردند وهیچ نهادی در مالکیت، یارای برابری با آنها را نداشتند؛ آنها قادر بودند مزایای را که قبلاً به بعضی از رعایا قبلاً اعطا کرده بودندواپس بگیرند وهیچ قدرتی بین البین وجود نداشت که آنها را از آن کار مانع شوند .
هگل به این عقیده بود که در شرق تنها یک تن آزاد است وجهان یونانی ورومی میدانستند که گروهی از افراد آزاد اند وجهان جرمنی میدانست که همه آزاد اند به عقیده هگل جهان شرق در قیاس با جهان جرمنی نتوانست طبقه یی با حقوق مستقل ایجاد کند زیرا در مرتبت تاریخی پایینتری از شعور به آزادی قرار داشتند.
منتسکیو در باره شرق زمین میگفت: هرگاه تمام امکانات واختیارات به یکنفر تعلق بگیرد، یک قدرت از وی سلب میگردد وآن قدرت عدالت است.
در کشورهای شرق و بخصوص در کشورما ، حاکمان مطلق العنان با استفاده از طریق حاکمیت بر ملکیت دست می یافتند و در این میان محدوده وجود نداشت و این حاکمیت، مالکیت بر زمینی است که در مقیاس ملی متمرکز گردیده است (۱) بناءً به سایر اتباع اگر زمینی داده شده است در حقیقت نوع امتیازی بود که از جانب دولت به ایشان اعطا میگردید ودولت قادر بود هر زمانی که اراده کند این امتیاز را لغو وآنرا یا به خود و یا شخصی دیگر واگذار نماید. از اینرو دولت در این وضع و حالت نماینده هیچ طبقه و قشری به حساب نیامده وخارج از بطن خویش مشروعیتی نداشت در عین زمان اوامر واحکامی که از جانب این دولت صادر میگردید؛ معمولاً میتوانست هر لحظه به تغییر مواجه شود که این آمد وشد را استبداد میگویند، نه دیکتاتوری. چون که دیکتاتوری نظام سیاسی یک جامعه طبقاتی به معنی اروپایی آن است که به طبقات حاکم متکی است، اما استبداد نه متکی به طبقات و نه محدود به قانون است.
چون همه حقوق اساسا در انحصار دولت بود از اینرو همه وظایف نیز به عهده دولت قرار میگرفت و برعکس چون مردم اصولاً حقی نداشتند، وظیفه هم در برابر دولت برای خود قایل نبودند.
کوشش و سعی مشروطه خواهان در چنین کشورها در جهت متمرکز بود تا جامعه از مطلق العنانی و استبداد رهایی یافته و تصمیمات دولت در قانوی مسجل گردد که هر آن تغییر نیابد و وسیله شود بازدارنده از استبداد قرون وسطایی.
اگر توضیحات فوق بسنده باشد و آنرا به عنوان قالب شناخت از وضعیت حقوقی، سیاسی وقضایی افغانستان انتخاب کنیم میخواهم سیستم حقوق ـ قضایی و قوانین افغانستان را در بعضی ادوار با آن محک بزنم:
ـــــــــــــــــــــــــــ
۱. کارل مارکس

بخش اول
قضا در افغانستان:
در فرود وفرازهای که جامعه انسانی ازسرگذرانید، انتظامات وسیستم های مختلف اجتماعی را به آزمایش گرفت و ملاک های عدیده یی را به بتۀ آزمایش زد تا تعداد کثیری از افراد جامعه منافع خویش را در یکی از این انتظامات وسیستم ها تصور نمایند و بدینترتیب سیستم های اقتصادی ـ اجتماعی به مرور زمان توسعه و تکامل نموده، یک سیستم جایش را به سیستم پیشرفته تری خالی کرد و جامعۀ انسانی روبه رشد گذاشت و روابط بهتر وعادلانه تری بین افراد جامعه پدید آمد. مثلاً ملاکی که در پیوند با اعضای فامیل، قوم وقبیله نقش سازنده داشت، ملاک خونی بود که بعداً سیستم ملی، اقوام وقبایل مختلفی را تحت ملاک دیگری پیوند داد و نظام های شاهی مطلقه و سپس شاهی مشروطه به وجود آمد. بناءً دولتها در نظام اخیرالذکر تا حدودی از ملاکهای آئینی و مذهبی فاصله گرفته با تصویب قوانین اساسی که همۀ افراد جامعه خودرا در تبعیت یکسان از آن ملزم میدانستند؛ آهسته آهسته رعایت قوانین موضوعه را که زادۀ تفکر انسانی بود به خود و دیگران تجویز نمودند .ولی باید گفت که این پیشرفت متضمن قربانی های بسیاری بود تا نظامهای مطلقه واستبدادی را براندازند .آنهایی راکه باور و اعتقادات مذهبی مردم را وسیلۀ تاراج و غارت آنها قرار داده منافع خود را در قدرتهای مطلقه میدیدند به زیرافگندند واسباب جدایی دین ازدولت را فراهم ساختند.
در کشور های جهان سوم، هرچند قوانین اساسی تصویب و تدوین گردیده دولتها ظاهراً خود را در رعایت آن ملزم میدانند مگر فقدان هستۀ مرکزی قدرت و عدم موجویت مؤسسات بزرگ تولیدی و ارائه خدمات، روابط تنگاتنگ میان فیودالان و نمایندگان آنان که در چهرۀ دولت ظاهر گردیده است تضمین مینماید تا از اهمیت قوانین اساسی که دولت ها مشروعیت خودرا از آن کسب مینمایند؛ شدیداً کاسته شده حتی موجبات بی ثباتی را درسطح کشورفراهم آورد. اما پس از نهضت های رنسانس و ریفورم های که در اثر مساعی دانشمندان بزرگ آن زمان در اروپا رخداد و نظریات دانشمندان مذکور با نفوذ در عقول و قلوب مردم ستمدیده کشورها موجب خیزش های توده یی و فرو پاشیدن کاخهای استبداد و سقوط حکومت های مطلقه و از بین رفتن دیکتاتوران بزرگی چون لوئی شانزدهم را در فرانسه میسر ساخت .همان لوئی شانزدهمی که میگفت :« خودم، دولتم و اراده ام قانون است.»
ازجملۀ این دانشمندان یکی هم منتسکیو بود که در اثر معروفش «روح القوانین» به توضیح و تشریح انواع حکومت ها پرداخته و از جمله به مردم توصیه مینمود تا حکومت دموکراسی را بر گزینند .او میگفت که در نظام دمو کراسی؛ این مردم است که حق انتخاب حکومت مردم را بر مردم دارد .در صورتی که این حکومت منتخب، ارادۀ مردم را تمثیل نکند و نیازمندیهای ایشانرا مرفوع نسازد و از قدرت معطای مردم سوء استفاده نماید؛ مردم حق دارند تا از چنین حکومت سلب اعتماد نمایند.
منتسکیو برای تحقق دموکراسی به تفکیک قوای ثلاثۀ دولت معتقد بود و مستقل بودن قوۀ قضائیه را شرط لازم تحقق دمو کراسی میدانست. این نظریه که پایه و اساس دموکراسی شناخته شد، به زودی در قارۀ اروپا شیوع یافته و حکومات مطلقه و استبدادی از این قاره رخت بربستند. گرچه در قاره های آسیا و افریقا نیز این تیوری دموکراسی نفوذ کرد اما به علت مناسبات عقب ماندۀ اقتصادی ـ اجتماعی که ملازمۀ رشد فکری، عقیدتی، سیاسی و فرهنگی میباشد، نفوذ قابل ملاحطۀ نیافت و یا بعد از به وجود آمدن به سرعت از بین رفت و چنان است که تا امروز به جز معدودی از کشور های آسیائی و افریقائی، سائر کشور های این دو قاره از داشتن حکومات دموکراتیک برخور دار نیستند.
کشور ما افغانستان نیز که مربوط جهان سوم است تقریباً همیشه در پنجۀ خونین شاهان مستبدو تحت سلطۀ فیودالان استثمارگر قرار داشت که اوامر و منویات فردی ایشان توام با زهر فرهنگ خشونت و ملمع شده با آئین مذهبی و دینی حیثیت قانون را کسب نمود. این شاهان مستبد در معاملات آشکار و پنهان با رهبران مذهبی، حکمروایی خویشتن را بر سائرین قدسیت داده و خودرا سایه خدا نامیدند و پایه های نظام خود را بر مبنای دین و آئین گویا “اسلامی “وانمود کرده و با این شیوه مردم متدین مارا در گرو گرفته و بدینوسیله به جای قانون، قدرت فردی خود را مطرح و تعمیل نمودند، چندان که تظلم و بهره کشی در سرتاسر کشور بیداد میکرد و نزدیکان و گماشته گان شاه پیچیده شده در قدسیت مذهبی، هر ناروا و بی عدالتیی را که میخواستند بر سائر اتباع کشور تحمیل میکردند.
به همه حال بعد از این مقدمۀ فشرده و مختصر به اصل مطلب «قضا در افغانستان» بر میگردیم. حکومتهای قبل از قرن هجدهم و بعد از آن که کشور ما به نام افغانستان مسمی گردید، در نظام حاکم بر کشور شخصی از علمای آنزمان که نسبت به سائرین دارای شهرت بیشتری میبود و از منافع خانوادگی شاه مسلط بر سرنوشت مرم دفاع میکرد به منصب قضا گماشته شده و در مورد او و مقامش تبلیغ میکردند که گویا قاضی منصوب، بر مسند پیغمبر تکیه زده است، لذا او میتواند در کمال آزادی به جرایم مستلزم حدود، قصاص وتعزیر رسیدگی نماید. اما این ظاهر امر بود ودر حقیقت دست امرا وسلاطین آن زمان از آستین این قاضی بیرون آمده وقضیه را به شکلی فیصله میکردند که منافع ومصالح نظامهای استبدادی شانرا حفاظت کرده بتوانند وقضات از همان مسند پیغمبر!! به اندوختن ثروت واتلاف حقوق، حقداران میپرداختند. البته قدر مسلم این است که استثناآتی نیز در رابطه وجود داشته است.
تاریخ در دوران ابدالی ها نام فیض الله خان علوم را در قضا ثبت کرده است . درمورد او گفته شده است که او قاضی القضات عصر تیمورشاه بوده وعلاوه از امور مربوط به قضاء، در امور مملکت داری نیز به تیمورشاه مشوره میداده است. وهم چنان درزمان زمامداری امیر عبدالرحمن خان به نام سعدالدین خان قاضی آشنا می شویم که جد خاندان علومی ها بوده است.
امان لله خان غازی که شخص مشروطه خواه بود؛ چون به قدرت رسید به حیث یک انسان وطندوست، ترقی طلب وآزادی خواه برای تنظیم بهتر شئوون مملکت وحفظ حقوق مردم به وضع نظامنامه ها پرداخته ونظامنامۀ عدلی را تسجیل نمود که تشکیلات وصلاحیت محاکم را تنظیم میکرد. شاه امان الله خان محاکم مرافعه وصلحیه را در ولایات تأسیس نمود کتاب «تمسک القضات» از آثار مهم دورۀ سلطنت ایشان است و قضات مکلف بودند تا احکام آنرا در فیصله های خویش رعایت نمایند و بدینوسیله این شاه مردم دوست با تنظیم مجدد محاکم قبلی و تأسیس محاکم جدید و با اعتقاد به اصل قضا خواست تا جلو سوء استفاده و خودسری قضات گرفته شود.
از امیر حبیب الله کلکانی که بگذریم؛ یک ماده در اصول اساسی زمان نادرخان وجود داشت که در آن تذکر رفته بود: « قضات حین صدور حکم آزاد اند» مگر چون تشکیلات قضائی (محاکم و قضات) به وزارت عدلیه مربوطیت داشت که خود جزئی از حکومت بود و قضات مانند سائر مامورین دولت باید از احکام قانون مامورین تبعیت میکردند و طبق آن حاضری، رخصتی، سجل قضات و سائر احوال مربوط به آنها در ولسوالی ها تحت نظر ولسوال و در واحدهای اداری حکومت کلان و ولایات تحت امر و ادارۀ حکمران و والی هابود و عزل و نصب قضات توسط مقامات مربوط به حکومت (وازرت عدلیه و صدارت عظمی) صورت میگرفت، پس عدم تطبیق اصل آزادی قضات حین صدور حکم مندرج اصول اساسی زمان نادر خان نتیجۀ منطقی این وابستگی قضات و محاکم به حکومت بود.
گرچه گفته میشود که در زمان مذکور قضاتی وجود داشتند که با استفاده از اصل مذکورو با اتکاء به احکام شریعت در قضایای مورد نظر با کمال آزادی حکم صادرمیکردند؛ ولی قدر مسلم آن است که اکثریت قضات یا نمی خواستند و یا نمی توانستند که با استفاده از این صلاحیت، سجل وسوانح وسائراحوالات مربوط به زندگی خودرا با مقابله وسر پیچی ازفرمان ودستورات مقامات حکومت مواجه به خطر نموده یا بکلی به نابودی روبرو سازند.

بخش دوازدهم خاطراتم
پیوست با بخش یازدهم این خاطره ها

استقلال قضا بعد از انفاذ قانون اساسی ۱۹۶۴ مطابق ۱۳۴۳ شمسی:
وضع محاکم و قضات را که فقط به حیث یک دستگاه شکنجه و آزار و حتی
کشتار ازآن توسط قدرتمندان آن زمان بر افراد مظلوم و اقشار و طبقات پائین
جامعه استفاده میگردید، مختصراً از نظر گذشتاندیم؛ اما در این مقطع زمان در
جهان پیرامون ما تغییرات شگرفی به نفع پیشرفت، ترقی و بالندگی طبقات
محروم و به نفع دموکراسی و آزادی بوقوع پیوسته بود.
در همسایه شمالی افغانستان خیزش عظیمی از جانب دهقانان، کار گران و در
مجموع اقشار و طبقات تحت ستم جامعه در برابر ناهمگونی ها و بی عدالتی ها
صورت گرفته و انقلاب سوسیالیستی را به پیروزی رسانیده بود. متعاقباً در
کشور بزرگ چین نیز مردمان آزادیخواه و ترقی طلب حاکمیت سه صد ساله
خانوادۀ ستمگر مانچو را از قدرت به زیر افگنده زحمتکشان کشور حکومت
مربوط خودرا تأسیس نمودند. طلسم استعمار کهن در سراسر دنیا درهم شکست.
بسیاری از کشور های جهان سوم به آزادی سیاسی نایل گردیدند. در جهان
روندی به سود صلح و بارآوری و سازندگی در جریان آمد و این نتیجۀ منطقی
بحران اقتصادی یی بود که کشور های سود و سرمایه را در کل فرا گرفته بود.
توأم با آن کشور بزرگ هند همسایه شرقی افغانستان نیز به آزادی دست یافت.
این رویداد های مهم در جهان و منطقه بر مردم افغانستان و دولت جابر و ستمگر
آن نیز تأثیراتی بر جا گذاشت. دولت جهت تداوم حاکمیت خویش تدابیر لازم را
اتخاذ کرده در سیاست های داخلی و خارجی خود تعدیلاتی را به وجود آورد و
در شئون زندگی مردم اعم از اقتصادی ـ سیاسی و اجتماعی به شمول آزادیهای
سیاسی و مساوات حقوقی ریفورمهائی وارد کرد. گرچه این ریفورمها با منافع
خانوادۀ سلطنت در تضاد واقع میشد؛ اما ناگزیر ولو به صورت نیم بند باید عملی
گردیده و از گاو غدودی نیز برای مردم داده میشد. شاه تحت این شرایط ناگزیر
شد تا تغییراتی را در عرصۀ فوق وارد نماید و به این منظور شاه به وضع قانون
اساسی اقدام کرد که جوابگوی همۀ مسائل باشد.
در این قانون اساسی به استقلال قضاء که شرط اصلی تحقق دموکراسی پنداشته
میشود توجه جدی مبذول گردید که فصل هفتم آن به این مضمون آغاز گردیده
بود:
(ماده 97 :قضا رکن مستقل دولت بوده، وظائف خودرا در ردیف قوۀ اجرائیه و
قوۀ مقننه انجام میدهد.)
(مادۀ ۹۸ :قوۀ قضائیه مرکب است از ستره محکمه و محاکم ماتحت آن که
صلاحیت و تشکیلات آن توسط قانون تعیین میشود. ستره محکمه مرکب است از
نه نفر عضو که توسط پاد شاه برای مدت ده سال به این وظیفه انتخاب میشوند.
پادشاه یکی از این نه نفر را به حیث قاضی القضات تعیین مینماید. پادشاه میتواند
بعد از مرور ده سال بر انتخاب یکی و یا همه اعضای ستره محکمه تجدید نظر
نماید. عضوی که در نتیجۀ تجدید نظر شاه از عضویت ستره محکم سبکدوش شده
است، مادام العمر از امتیازات زمان عضویت در ستره محکم برخوردار میباشد.
صلاحیت محاکم در رسیدگی به تمام دعاوی است که به صفت مدعی و مدعی
علیه به پیشگاه آن اقامه میشود. هیچ قانون در هیچ حالت نمیتواند قضیه یی یا
ساحه یی را از دایره صلاحیت قوۀ قضائیه دولت به نحوی که در این قانون
اساسی تحدید شده است، خارج سازد و به مقام دیگری تفویض کند. محاکم
عسکری که صلاحیت آنها رسیدگی به جرایم خاص عسکری است، از این امر
مستثنی میباشند.
استقلال قضا وبرابری آن با دو قوۀ مجریه و مقننه که برای نخستین بار در تاریخ
افغانستان در قانون اساسی کشور تسجیل گردید، بشارتی بود که نه تنها قوۀ
قضائیه و قضات را که قرنها محکوم ارادۀ حکام و شاهان و امیران جبار و خود
خواه زمانه بودند از دستورات و تحمیل اوامر نامشروع این ددمنشان نجات
بخشید بلکه برای مردم مظلوم و ستمدیدۀ افغانستان نیز که بار بی حساب ظلم،
ستم و استکبار آنها را بر دوش میکشیدند و حق و ناحق روانۀ زندانهای مخوف و
سیاه چال های این ظالمان میگردیدند، مژدۀ یی بود بزرگ، چه دیگر کلید زندان
از دست پولیس و حکام، به دست قضاتی داده شده بود که اجراآت آنها در تبعیت
از قانون صورت میگرفت و این اختیار از سلطان و امیر و پادشاه گرفته شد تا
بیگناهی را حسب دلخواه و خواست خویش به زندان بیفگنند و سالهای
متوالی او را بی سرنوشت نگهدارند. چنانچه تاریخ افغانستان این قضایا و حوادث
ناگوار را نه تنها به صورت عدیده وانگشت شمار بلکه به صورت فراوانی در
دل داغدار خویش ثبت نموده است. به طور مثال در افغانستان در مسیر تاریخ
میخوانیم: ( …روزی که نادر شاه چند نفر را ناگهانی از خانه های شان به در
بار احضار و مانند حیوانات قربانی، قطار ایستاده نمود، سر برداشت و امر کرد
همه را اعدام نمایند، در زمرۀ این محکومین بی محاکمه یکی از منصبداران

حبیب الله کلکانی به نام اسلم سرلچ نیز بود که اورابه واسطۀ عهدنامۀ به قرآن
وادار به تسلیم نموده بودند. این شخص فریاد کرد و گفت: » تو مرا به عهد قرآن
به اینجا آوردی و حاال مثل انگریز خیانت می کنی« آنگاه دشنامهای شدید به
جانب نادر شاه پرتاب کرد.
نادر شاه آنقدر عصبی شد که امر کرد تا اورا در مقابل چشمش با سر نیزۀ تفنگ
شگاف کردند. هکذا سالها به زندان افگندن بدون محاکمۀ ملک خان وزیر مالیه
در زمان صدارت داود خان یکی دیگر از نمونه هایی است که در عهد ظاهر شاه
اتفاق افتاده است و قس علی هذا..«
در حالی که بعد از انفاذ قانون اساسی ۱۳۴۳ دیگر پولیس و څارنوالی بیشتر از
بیست وچهار تا هفتاد و دو ساعت صلاحیت توقیف اشخاص را بدون امر محکمه
نداشتند، گرفتاری و تلاشی منازل نیز حکم محکمه را لازم داشت و هرگونه
اجراآت بدون رعایت مراتب فوق غیر قانونی و مواجه به بطلان بوده و بدان
اعتبار داده نمیشد.
در مادۀ بعدی تسجیل گردیده بود که قوه قضائیه مرکب از ستره محکمه و محاکم
ماتحت آن میباشد که صلاحیت و تشکیلات آن توسط قانون تعیین میشود، بدین
معنی است که این مادۀ قانون مکمل مادۀ بالا و موئید استقلال قضا بوده است و
قضات را از متابعت قانون مامورین دولت که تطبیق کنندۀ قوۀ اجرائیه است بر
حذر میدارد.
در ماده بعدی قانون که انتخاب اعضای ستره محکمه را از طرف پادشاه به مدت
ده سال پیشبینی کرده بود نیز به معنی استحکام استقلل قضاء و مصئوونیت
قضات از هرگونه عزل و نصب قبل از میعاد متذکره است، چنانچه پادشاه هم
اجازه نداشت تا قبل از انقضای مدت ده سال عضو ستره محکمه راسبکدوش نمایدصرفا شاه میتوانست بعد از مدت ده سال بر انتخاب یک عضو و یا همه ً
اعضای ستره محکمه تجدید نظر کند. معهذا عضوی که در نتیجۀ تجدید نظر
شاه بعد از ده سال از وظیفه سبکدوش میگردید از تمام امتیازات دورۀ اشتغال به
عضویت ستره محکمه به حکم قانون اساسی مستفید میگردید.
قیودات متذکره یکی بعد از دیگری چنان موئید استقلال قضابه حکم قانون اساسی
است که برای قضات نیز احساس حاکمیت به نفس و به داشتن وضع مادی و
معنوی زندگی اطمینان محکم میبخشید تا در پرتو آن در مدت اشتغال به وظیفه
مقدس قضا مرتکب انحرافاتی نشوند.
استعمال کلمۀ انتخاب در متن مادۀ فوق الذکر قانون اساسی از این جهت است که
برای عضویت در ستره محکمه در مادۀ (105 )قانوان اساسی اوصافی پیش بینی
شده بود که به استناد آن عضوی از بین تعدادی از نامزدان این مقام برگزیده
میشد . ازینرو کلمۀ انتخاب به جای انتصاب، اولی تر و با موردتر بود و از
جانبی هم اگر کلمۀ انتصاب به کار برده میشد به این معنی نیز بود که انتصاب
کننده واجد هرنوع صلاحیتی بوده میتواند، در حالی که شاه پس از گذشت ده سال
تنها حق انتخاب و حق تجدید نظر را صاحب بود نه بیش ازآن. باید افزود که
اگر تجدید نظری صورت نمیگرفت، عضو و یا اعضای ستره محکمه برای ده
سال دیگر در همان سمت باقیمانده و به وظائف خویش دوام میدادند.
در مادۀ (98 )قانون اساسی که صلاحیت قوۀ قضائیه را تسجیل کرده و آن
رسیدگی به تمام دعاوی که در آن شخص و یا اشخاص حقیقی یا حکمی به شمول
دولت به صفت مدعی و مدعی علیه قرار گرفته در پیشگاه محاکم مطابق به
احکام قانون اقامه میگردد، بدین معنی است که فیصله های مجالس غیر قضائی و
سائر مراجع که خارج از تشکیلات ستره محکمه باشد، مانند مجالس مشورۀ
ولایات و غیره از اعتبار ساقط میگردد که موجب توحید قضا و ایجاد یک قوۀ
قضائیه مستقل به حیث رکن دولت میشود. البته تشکیل محاکم عسکری در این
ماده استثناء قرار گرفته و تسجیل گردیده است که این نوع محاکم به جرایم
مربوط به اردوی افغانستان منحصر میباشد و تشکیل و صلاحیت محاکم عسکری
توسط قانون تنظیم میگردد.
در مادۀ نودونهم قانون اساسی تسجیل گردیده است که استماع دفاع قاضی متهم به
جرمی از جانب شورای عالی ستره محکمه نیز برای مصئوونیت قضات از
محاکمه توسط قوای دیگر دولت است، چنانچه اگر قاضی مرتکب جرمی شود و
ستره محکمه پیشنهاد عزل اورا به شاه تقدیم کرده وشاه این پیشنهاد را مورد قبول
قرار میداد محاکمۀ او در شورای عالی ستره محکمه صورت میگرفت.
هکذا در مادۀ یکصدودوم قانون اساسی، قضات مکلف به تطبیق قانون اساسی
وسائر قوانین دولت بوده اند و اگر خلائی را ازین بابت احساس کنند، با
درنظرداشت اهداف کلی قانون اساسی و اساسات شریعت اسلام، قاضی باید
حکمی در قضیۀ موردبحث صادر نماید که به نظر او عدالت را به وجه احسن در
آن قضیه تأمین نماید. این قید گویای این مطلب است که رجحان قانون بر
شریعت شرط لازم صدور حکم شناخته شده است. همچنان قید (به نظر قاضی) به
خاطر استقلال قضأ کاملا مورد قبول وشریعت مصدر احتیاطی شناخته شده است.
بدین صورت مشکل بزرگی را که سالها در افغانستان وجود داشت واین علمای
کم سواد وضعیف دینی که ذهنیت عامه را در برابر تطبیق قانون مغشوش
گردانیده بودند از میان بر داشته شد وحل قابل قبول پیشبینی گردید وسالها مورد
تطبیق قرار گرفت؛ بدون آنکه مخالفت جدی ای دربرابر آن صورت بگیرد.
در انجام و خاتمۀ این موضوع قابل ذکر خواهد بود که استقلال قضائی عبارت از
تصمیم قاضی در اصدار حکمی است که مستند برقوانین نافذۀ کشور درمورد
قضیه مورد رسیدگی اش، طوریکه به نظر او عدالت به وجه احسن تأمین گردد،
صادر میگردد و قاضی در صدور چنین حکمی نه از کسی هراس داشته باشد و
نه به کسی نیاز. ناگفته نباید گذاشت که استقلال قضأ به معنی مطلق العنان بودن
قاضی نبوده بلکه در احکام قانون اساسی وسایر قوانین دولت ملهم وماخوذ ازین
قانون اساسی برای حفظ امن وسلامت عامه، صیانت حقوق وآزادیهای افراد و
تأمین ثبات در کشور به خاطر حفظ نظام حاکم، موادی وضع گردیده بود. قاضی
باید حین صدور حکم به آن اتکا نموده حکم صادر میکرد. نادیده گرفتن عمدی
این احکام جرم بوده، قاضی به موجب آن قابل عزل ومحاکمه میباشد. باید گفت
که برشمردن جهات عالی ومثبت قانون اساسی ۱۳۴۳ به هیچ وجه بدین معنی
نیست که بعد ازانفاذ این قانون همه عرصه های زندگی مردم به گلزاری مبدل
گشته، عدالت درتمام امورزندگی شهروندان راه یافته باشد. بسا از احکام این
قانون فقط در روی کاغذ باقی ماند و جنبۀ تطبیقی به خود نگرفت؛ مثلا
باوجود که تشکیل احزاب سیاسی را پذیرفت؛ آزادی بیان درآن مسجل گردید و
استقلال قضارا به رسمیت شناخت؛ اما پادشاه تا اخیر دوره یی سلطنت خویش
قانون احزاب را توشیح نکرد و مظاهرات برحق تظاهرکنندگان ومخالفین را
بیرحمانه سرکوب نمود؛ همینگونه استقالل قضا را درعرصه یی نظامی نه آنکه
نشناخت؛ بلکه تا سال ۱۳۵۹ هجری شمسی به حالت قرون وسطایی اش
نگهداشته شد.
اکنون که رویهمرفته در بارۀ اوضاع ومراحل قضأ درافغانستان و استقلال آن،
مختصری عرض شد، به جا خواهد بود تا در مورد وضع نابسامان قضأی
عسکری که چگونه به حیث یک افزار کور از آن استفادۀ ناروا و نامشروع
صورت میگرفت و به مقابل قوای نظامی کشور به حیث قشر قابل ملاحظه ء
جامعۀ افغانستان با چه جفا وستمی استعمال گردیده است، معلومات اندکی ارائه
گرددکه در بخش سیزدهم به آ ن خواهیم پرداخت

سیزدهمین بخش خاطراتم :
دوستان گرانمایه ام را درود میگویم وخاطر نشان میسازم که این بخش نیز بخاطر مسلکی بودنش تا اندازۀ خسته کن میباشد ولی برای انسجام منظم این یادواره ها مجبور بودم تا سلسلۀ مراتب را رعایت نمایم ازینرو از مطالعه کننده گان محترم پوزش میخواهم .

قضأ درعسکری:
درین جای شک نیست که دولت های شاهی افغانستان دولت هایی نبودند که از
جامعه برخاسته باشند، بلکه به نحوی ازانحا برجامعۀ ماتحمیل گردیده، مردم
ستمدیدۀ افغانستان را به شیوۀ ماکیاولیستی اداره کرده، برای حفظ قدرت خویش
و حل تضاد های جامعه و جهت سرکوب مخالفان با شیادی وحیله گریهای مستمر
از هرگونه افزاری استفاده کرده اند. باید گفت که چنین دولتها، قوانینی را وضع
کرده اند که حق امتیازی را برای طبقۀ خود شان حمایت کرده به آنها اجازۀ
هرکاری را بدهد که سایرین و یا بقیۀ افراد ملت اجازۀ انجام آنرا نداشته باشند و
به اساس آن تمام پایه های دولت خویش را اعمار ومؤسسات دولتی را به خدمت
خویشتن گرفته اند.
قضا ی عسکری که یکی از مؤسسات مهم دولت به حساب می آمد نیز بر روالی
تآسیس وتشکیل گردیده بود تا با استفاده از قوانین ارتجاعی، اطاعت کور کورانۀ
قوای مسلح رادر پیشگاه دربار و در رأس شاه قبیله سالار، حمایت و حفظ بدارد.
ازینرو قضأ در عسکری نیز در طول تاریخ یکی از شعبات تحت امر حکومتها
بود و در رسیدگی به قضایا استقلالی از خودنداشت.
گرچه تصمیم بر آن بود تا برای وضاحت و معرفی بیشتر قضا در عسکری
تاریخچۀ آن به خوانندگان ارائه گردد ولی با تأسف با تمام تلاش و مساعی یی که
به خرج داده شد اثری به دست آمده نتوانست تا در بارۀ موضوع مورد بحث
چکیده یی از قلم بدستان کشور در آن درج باشد. همچنان دوری از کشور و
زندگی درغربت نیز مانع بزرگی بر سر راه جستجو درین عرصه قرار گرفت .
بنأ معلوماتی که درین باره ارائه میگردد از زمانی شروع می شود که ً
شخصا به ً
حیث کارمند قضا ! (قاضی ) در ریاست محاکمات وزارت دفاع آغاز به کار نموده بودم .
مهمترین قوانینی که در پروسۀ حقوقی وقضائی درعرصۀ نظامی فعال و مورد
نظر بیشتر قرار داشت دواصولنامۀ بود به نامهای اصولنامۀ محاکمات عسکری و
اصولنامۀ جزای عسکری که در صفحۀ اول یا مقوی آنها تاریخ طبع وتعداد طبع
دوم آن درج گردیده بود:
تاریخ طبع اصولنامۀ محاکمات عسکری ماه دلو ۱۳۳۰
تعداد طبع ثانی) : )۲۲۰۰ )جلد
تاریخ طبع اصولنامۀ جزای عسکری ماه حمل ۱۳۳۰
تعداد طبع )۲۲۰۰ )جلد وانمود گردیده بود .
و اما درین اصولنامه ها تذکر نیافته بود که از جانب کدام مرجع قانون گذاری به
تصویب رسیده اند. به هر حال بر طبق احکام همین اصولنامه های فعال ساحۀ
عسکری یک پروسۀ حقوقی وقضائی از شروع تا انجام به دست کسانی اجرا
میگردید که نه قانوندان بودند ونه ازقانونگذاری اطلاعی داشتند و هر حادثه و
واقعۀ در فضای زور، تهدید و سوء استفاده های ناجایز درمسیری جریان می
یافت و به صورت نا متعادل؛ غیر عادلانه وتوام با بی رحمی وقساوت به انجام
میرسید.
به مجرد حدوث حادثه یی، نزدیکترین آمر عسکری هیئتی مشتمل از سه نفر
منسوبین قوای مسلح که هیچکدام دارای تحصیل بخصوص حقوقی نبود و از
قانون دست داشته حتی وقوفیتی نمی داشتند، به حیث هیئت تحقیق موضوع تعیین
و مکلف ساخته میشدند تا در مورد – تحقیقات ابتدائیه را انجام میدادند و از اجراآت خویش به آمری که آنها را به تحقیق موضوع مکلف ساخته بود، راپور داده
تحقیقات خودرا با نتیجه ونظریۀ خویش از پروسۀ تحقیقات به اوتقدیم میکردند.
آمر تحقیقات که خود نیز درین مسلک و رشته دارای آگاهی و کفایتی نمی بود که
نبود، طور دلخواه در بارۀ تحقیقات ابتدائیه تصمیم اتخاذ مینمود؛ اگر به زعم او
تحقیقات مبرا از نواقص میبود آنرا بعد از تصدیق و امضآ خویش به دیوان حرب
( محکمه ) مربوطه تقدیم میکرد و در غیر آن میتوانست دوباره آنرا به هیأت
تحقیق مسترد کند و یا به هیأت تحقیق جدیدی تفویض بدارد.
تشکیل محاکم عسکری واختصاص آن نسبت به جرائم:
قبل از انفاذ وحتی بعد از قانون اساسی نافذۀ سال 1343 هجری بر طبق فصل
چهارم اصولنامۀ محاکمات عسکری، محاکم عسکری نظر به اختصاص آنها
نسبت به جرایم چار قسم تسجیل گردیده بود:
۱ -محکمۀ دائمی عسکری ( دیوان حرب دائمی )
۲ -محکمۀ مؤقتی عسکری (دیوانحرب مؤقتی )
۳ -محکمۀ حکومت عسکری ( دیوانحرب حکومت عسکری)
۴ -محکمۀ تمیز ی عسکری ( ریاست محاکمات)
ـ محکمۀ دائمی عسکری به اساس مواد تسجیل شده درین اصوانامه در فرقه ها
وقول اردوها تشکیل میگردید که محاکمۀ افراد (سرباز) و منصبداران عسکری ازوکیل ضابط الی تولی مشر و همردیفان آنان درین محکمه تدویر میافت.
ـ محکمۀ مؤقتی عسکری تنها در وزارت حربیه ( وزارت دفاع ) و قول اردوها
مادامیکه محاکمۀ یکی از منصبداران بالاتر از درجۀ تولی مشر(تورن) لازم
میگردید، مؤقتاً تشکیل و الی دوام محاکمۀ منظوره دوام میکرد.
ـ محکمۀ حکومت عسکری؛ در محلی که اعلان حکومت عسکری ایجاب گردد
متعاقب تشکیل حکومت عسکری، تأسیس میگردید و الی زمان دوام حکومت
عسکری (حالت اضطرار) طول میکشید و در آن محاکمۀ کافۀ عساکر و اشخاص
غیرعسکری که به جرائم اخلال امنیت وآسایش عامه و تمام جنایات شامل فصل
چهارم اصولنامۀ عسکری را مرتکب می شدند، تدویرمیافت.
ـ محکمۀ تمیز عسکری در تشکیل وزارت حربیه به وصف دائم ایجاد و در آن
کافۀ مضبطه های محاکم عسکری بر حسب مورد و صلاحیت تدقیق، تمیز، رد و
یا تصدیق می گردید.
بر طبق مواد این اصولنامه در هر محکمۀ دائمی فرقه ها یکنفر مدعی العموم
عسکری که رتبۀ آن از تولی مشر (تورن) و در هر محکمۀ قول اردو ها یکنفر
مدعی العموم عسکری که رتبۀ او از کندکمشر (جګړن) پایین نباشد از صنوف
مختلفۀ اردو مقرر می گردید.
در یکی از مواد این اصول نامه که (ایزاد به مادۀ ۶۲ ) نام گرفته است، انتخاب وتقرر رؤسا وسایر اعضای محاکم عسکری طور آتی تسجیل گردیده است :
الف . رئیس واعضای دیوانحرب حکومت عسکری: رئیس این دیوانحرب از
طرف قوماندان عمومی حکومت عسکری منظور و اعضاء آن به انتخاب رئیس
دیوانحرب مذکور و منظوری قوماندان عمومی حکومت عسکری مقررمیگردند .
در عضویت این دیوانحرب صاحب منصبان پائینتر از تولی مشر شامل شده نمی
توانند .
ب. رئیس واعضای دیوانحرب های دائمی عسکری: رئیس این محاکم از طرف
قوماندانان قول اردوها و قوماندانان فرقه های مستقل انتخاب و به منظوری وزیر
حربیه می رسد؛ ولی اعضای آن در قول اردوها وفرقه های مستقل به منظوری
قوماندانان مربوطه و در فرقه های غیر مستقل به انتخاب قوماندانان فرقه
ومنظوری قوماندانان قول اردوها مقرر میشوند.
ج .رئیس واعضای دیوانحرب مؤقتی: هرگاه در وزارت حربیه ایجاد این محکمه
ایجاب گردد، رئیس واعضای آن به امر وزیر حربیه وهرگاه ایجاد محکمۀ
منظوره در قوماندانی قول اردوها ایجاب شود رئیس واعضای آن از طرف
قوماندانان قول اردو ها انتخاب و به منظوری وزیر حربیه مقرر میشوند.
د. رئیس ومعاون محاکمات ومدیران شعبات واعضای آن: رئیس ومعاون
محاکمات به امر وزیر حربیه ، مدیران شعبات واعضای آن به انتخاب رئیس
محاکمات ومنظوری وزیر حربیه مقرر میگردند.
طوریکه در فوق دیده شد که به اساس مواد مندرج در اصولنامۀ محاکمات
عسکری که در ۱۳ میزان ۱۳۲۶ به عوض» اصولنامۀ محاکمات جزائیۀ
مامورین طبع ۲۸ حوت ۱۳۰۲ » در حق صاحب منصبان ومامورین عسکری
مرعی لاجراگردید، قوای قضائیه عسکری کاملاتحت امر وتسلط حکومت
قر داشته به حیث یکی از شعبات مادون وزارت دفاع و قوماندانی های مربوطه
آن اجرای وظیفه مینمود و مانند محاکم ملکی کدرهای این محاکم نیز از جانب
مقامات حکومتی به وظیفۀ قضا مقررمیشد و ترفیع، تقاعد و سایر امور ذاتی آنها
نیز به مقامات ذیصلاحی که صلاحیت تقررآنهارا به دوش داشتند تعلق میگرفت.
قضاوت در مورد قضایای وارد شده به محاکم عسکری به امر آمرین محاکم و
مبتنی به خواست آنها به انجام میرسید نه با قضاوت آزاد.
طوریکه در صفحات قبلی توضیح گردیده است تقریباً قضا در افغانستان اعم از
ملکی و نظامی مستقل نبوده بلکه در چوکات حکومت و جزئی از حکومت به
اجرای وظیفۀ قضائی می پرداختند. اما بعد از تنفیذ قانون اساسی ۱۳۴۳ در
افغانستان تفکیک قوای ثالثه صورت گرفته و قضا به استناد مواد قانون اساسی
مذکوربه استقلال کامل رسید. ستره محکمه در رأس قضا قرارگرفت و صلاحیت
و تشکیل محاکم از لحاظ کمی و کیفی به دگرگونی ماهوی به نفع آزادی و
مصئوونیت فردی و جمعی مواجه گردید.
اما با درد و دریغ فراوان با آنکه در مادۀ ۹۸ قانون اساسی با صراحت تسجیل
گردیده است که تشکیل وصلاحیت محاکم عسکری توسط قانون تنظیم میگردد
حال و وضع محاکم عسکری بعد از انفاذ قانون اساسی نیز کمافی السابق حفظ
گردیده قضایای وارده در محاکم عسکری؛ به اساس همان قوانین کهنه و
ارتجاعی که تمام مندرجات آن صد فیصد با احکام قانون اساسی 1343 در
مغایرت کامل قرار داشت مورد رسیدگی قرار داده میشد.
تعیین نکردن محل مناسب برای منسوبین قوای مسلح به حیث شهروندان و اتباع
افغانستان در زیر چتر نظام حقوقی کشور ومحروم ساختن آنها به حیث کتلۀ
بزرگی از جامعۀ افغانستان از تمام حقوق و وجایب مسجل شده در قانون اساسی
جدید و مخصوصاً نداشتن یک قضای مستقل مسجل شده در قانون مادر و مبرا از
تأثیر حکومت و مداخلات قوماندانان و سایر شخصیتهای با نفوذ، بدین معنی و
مفهوم است که قوای مسلح را به حیث یک وسیله و افزار جاندار میشناختند نه
اتباع کشور، تا هرگاهی که اراده کنند افزار مذکور را طور دلخواه استعمال کرده
از آنها جز تعمیل امر ارباب و اطاعت کور کورانه عکس العملی صادر نگردد؛
ورنه چطور امکان دارد که اربابان قدرت و کرسی نشینان بی مروت ضرب
المثل “یک بام ودو هوا” را در کشور تطبیق کند وعلناَمشروعیت قضای
عسکری را زیر سوال برند.
رسیدگی به تمام قضایایی که بعداز انفاذ قانون اساسی نافذۀ سال ۱۳۴۳ از محاکم
عسکری صورت پذیرفته به نسبت نبود قانون تشکیل وصلاحیت محاکم عسکری
مصرحه در قانون اساسی مذکوردرمغایرت با قانون اساسی بوده وازمشروعیت
برخوردارنمیباشد.
موضوع مهم دیگری که باید از آن یاد آوری گردد اینست که کدر های انتصاب
شده در قضا ی عسکری هیچیک دارای تحصیلات حقوقی وشرعی نبوده و از
صنوف مختلفۀ اردو( پیاده، توپچی، نقلیه…..) اشخاصی را به این پست می گماشتند
که در مسلک اصلی از خود شایستگی نشان داده نمی توانست؛ در حالیکه قضا
نیز مانند طبابت و انجنیری و سایر رشته های کاری مسلکی به کادرهای نیاز
داشت که حداقل در رشته های حقوق و الهیات دارای تحصیلات به سویۀ لیسانس
بوده و با آگاهی کامل از پرنسیپ های حقوقی و قوانین کشوری و لشکری و با
آگاهی از دانش حقوقی و تجارب اندوخته شدۀ کاری درین عرصه در مورد عمل
جرمی انسان تصمیم اتخاذ نمایند. آیا طبیبی که در مورد فزیونومی یا اناتومی
انسان معلوماتی نداشته و به دانش طبی مجهز نباشد تومور مغزی مریض را
جراحی کرده میتواند؟ هرگز نه. چنین است قاضی یی که به دانش حقوقی مجهز
نباشد و از نظام حقوقی کشور و قوانین آن آگاهی نداشته باشد. اگر طبیب نا آگاه
از علم طبابت انسان مریض را عوض تداوی به هلاکت خواهند رساند، قاضی
ناآگاه از دانش حقوقی عدالت و در مجموع انسانیت را هلاک خواهد ساخت. نظام
برسراقتداربه خوبی درک میکردکه حقوق بیان فشردۀ سیاست و قوانین موضوعه
ابراز عملی آن است؛ اگر منسوبین اردو با دانش حقوقی آشنا و مجهزگردند این
خطر به وجود خواهد آمد تا به حیث یک هسته و نیروی آشنا با سیاست، با
تأثیراتی که بر سایر منسوبین اردو بجا خواهند گذاشت دردسری برای نظام
خواهد شد. ازینرو بسیار طبیعی است که یک نظام استبدادی وستمگر رسوخ
چنین آگاهی رامانع شده روزنۀ چنین روشنائی را به هر وسیلۀ لازم به سوی
نظامیانی که پایۀ مستحکم نظام شان رابر دوش دارند آگاهانه می بندند؛ چنانچه
سالانه تعداد قابل ملاحظه یی از فارغین صنف دوازدهم لیسۀ عسکری را برای
تحصیل در رشته های طبابت، ساینس، وترنری و ادبیات در داخل وخارج از
کشور اعزام کرده و بعد از فراغت به حیث بهترین دوکتوران و معلمین دارای
رتبه های عسکری به قطعات وجزوتام ها و مکاتب عسکری ایفای خدمت
مینمودند؛ ولی هیچگاهی تصمیم نگرفتند تا ازین کادرها برای تحصیل در رشتۀ
حقوق تربیت کرده در محاکم وسارنوالی های عسکری به خدمت بگمارند.
بی رابطه نخواهد بود که گفته شود نظام حاکم، اشخاصی را در رأس قضا ی
عسکری نصب میکرد که در جهت منافع ومصالح نظام بستۀ سلطنتی عمل کند و
با نوآوریها به سمت وسوی تأمین عدالت ضدیت نشان داده آنرا بدعت به حساب
بیاورد، حتی احــکام مصرحه در قانون اساسی۱۳۴۳ که استقلال قضا را
بشارت میداد با فضا ی تاریک استبدادزای عرصۀ نــظامی که محصول
خودخواهیها و کوچک نگری نظام به کافۀ قوای مسلح افغانستان بود، منطبق و
موافق ندانسته و جنایاتی رامرتکب گردند که تاریخ کشور آن را به حیث مبحث
سیاه و تاریک در دل داغدار خویش حفظ خواهد کرد.
در دیوان های حرب دایمی ( محاکم عسکری ) رئیس و یک افسر به حیث مدعی
العموم به وصف دائم موجودیت داشته و تحت امر قوماندان مربوطه ایفای وظیفه
مینمود ، اما اعضای دیوان حرب را افسرانی تشکیل میداد که بر علاوۀ عضویت
در محکمه از خود وظایف اصلی داشته، وظیفۀ عضویت در محکمه را نظر به لزوم دید قوماندان مربوطه به حیث وظیفۀ جنبی و یا فرعی اجرا میکردند. مثلا
یکی ازقوماندانان کندک یا مدیر اوپراسیون قطعه و یا یکی از قوماندانان تولی
برای اشتراک دررسیدگی به قضایای محاکمه طلب به حیث عضو محکمه
اشتراک و در ختم محاکمه در مضبطه های دیوانحرب به حیث قاضی امضا
میکردند؛ اینان هیچکدام به شمول رئیس محکمه و مدعی العموم و اعضا نه
تحصیل حقوقی داشته و نه به سیستم و به نظام حقوقی کشور بلدیت داشتند . آنها
طی دوره های آموزشی آموخته بودند تا یک قطعه و جزوتام چگونه سوق و اداره
میگردد و ماهیت تخنیک و سلاح مورد استعمال آن چه میباشد. در مورد قانون و
قضا آنها را فقط
اسما به رسیدگی قضایا مؤظف کرده و اربابان صلاحیت دار از ً
آستین ایشان دست کشیده و گلوی اشخاص مورد نظر را می فشردند و اسمش را
میگذاشتند حکم دیوانحرب.
دیوان حرب ها صلاحیت داشتند که علیه مجرمین نظر به جرم شان از سه ماه تا
اعدام تحدید جزا نمایند. اگر جزای مجرم تا یکسال میبود و طرفین دعوا استیناف
طلب نمی گردیدند؛ حکم دیوانحرب بر مجرم در داخل قطعه مربوطه تطبیق
میگردید ولی هرگاه یکروز بیشتر از یکسال جزا تحدید میشد این دوسیه بدون
استیناف طلبی طرفین دعوی، تابع استیناف و جهت طی مراحل استینافی به
ریاست محاکمات وقت ارسال میگردید.
ریاست محاکمات از دوشعبۀ اول ودوم قضائی و یک شعبۀ به نام اوراق متشکل
بود. هرشعبه دارای هفت نفر عضو بود که از جملۀ اعضا یکنفر در رأس شعبه
به حیث مدیرتعیین میگردید که امور مربوط به شعبه را تنظیم میکرد. در رأس
ریاست، رئیس محاکمات قرارداشت که درتشکیل دارای معاون نیزبود. معاون در
غیاب رئیس امورمربوط به ریاست را سوق واداره میکرد.
افسرانی که درین مقام عالی به حیث قاضی ارشد اجرای وظیفه میکردند،
منسوب به صنوف مختلفۀ اردو بوده و دارای تحصیلات حقوقی نبودند. روان
همگانی در اردوی شاهی طوری بود که فکر میشد قضا یک مسلک ملائی، بی
اهمیت و پاسیف بوده، میتوان افسرانی را باین وظیفه گماشت که درمسلک اصلی
تا حدودی بی استعداد باشند ودراجرای وظیفه از خود شایستگی نشان داده نتوانند.
صلاحیت قاضی نیز در اصولنامۀ محاکمات عسکری در پردۀ ابهام پیچانیده شده
و تاریک و گنگ بود. ازینرو افسرانی که به حیث قاضی ایفای وظیفه میکردند
علاوه از این که از فهم و دانش حقوقی محروم بودند در اجراآت ، خویشتن را
تابع امر آمرین و قوماندانان میدانستند. هیچ قاضی و هیچ ترکیب قضائی به شمول
مدیر شعبه، صلاحیت رسیدگی به قضایا را به صورت مستقل نداشتند و صرفاً
آخرین حرف و تصمیم به رئیس و یا در غیاب او به معاونش متعلق بود. نفی و
اثبات جرم در قضایا ی وارده به استیناف به سبب نبود صراحت در قوانین کهنه
و به سبب نبود اشخاص مسلکی و قانون دان شفافیت به خود نگرفته، بارها دست
به دست میگشت. ریاست محاکمات بارملامتی را به دوش دیوانحرب ودیوانحرب
به دوش هیأت تحقیق می انداخت. آنانکه رنج میکشیدند، منسوبینی بودند که
درین مصیبت گرفتار آمده بودند.
هر گاه در مورد اتهام وارده به یکی از منسوبین اردو از وی تحقیقاتی صورت
میگرفت، شخص مذکور دوسیه دار محسوب گردیده بدون در نظرداشت این
اصل مهم قانون اساسی که » برائت ذمه حالت اصلی است، متهم تا وقتیکه به
حکم قطعی محکمه، محکوم علیه قرار نگیرد، بیگناه شناخته میشود.« از ترفیع
نوبتی بازمی ماند. فقط کافی بود تا در سجل وی بنویسند که شخص مذکور دوسیه
دارد. من افسری را میشناسم به نام مهربان خان که تازه از حربی پوهنخی فارغ
گردیده و دریکی از قطعات اردو به حیث معتمد دیپوی اعاشه مقرر و در اثر بی
تجربگی دوسیه دار گردیده بود. این افسر ستمدیده طی ده سال متوالی به شکنجه
و عذاب جهنمی این دستگاه بربادکن مواجه بوده و در بین هیأت تحقیق ـ
دیوانحرب و ریاست محاکمات در رفت وآمد بود تا بر بنیاد قانون ارتجاعی
جزای عسکری که تصریح داشته بود »افسرانیکه ده سال ممتد در یک رتبه باقی
بمانند به تقاعد سوق میگردند«، در دوهم برید منی به تقاعد سوق گردید، اما
هنوز در همان فضای ناگوار شکنجۀ روانی قرار داشت. نمی دانم چه زمانی
دوسیه اش با جزا دربرابر یک غفلت وظیفوی خاتمه یافت.
بعضا جزا بر اساس مصلحت هایی که بر هیچ قانونی استناد نمی داشت، علیه ً
اشخاص بیگناه تعیین میگردید. و این پرنسیپ حقوقی مصرحه در قانون اساسی
که ( هیچ عملی جرم شمرده نمی شود مگر به موجب قانونی که هنگام ارتکاب
آن نافذ باشد ) در نظرگرفته نمی شد.
عبدالغفور نامی را به خاطر می آورم که دوسیۀ اورا جهت تدقیق به من سپردند.
قضیه مذکور این طور آغاز میگردید:
مدیر استخبارات حربی پوهنتون به نام عبدالغنی جگرن ، محصل جوان وخوش
سیمایی را باین جهت مورد پیگرد قرار داده بود که او از کتابی بنام مبادی اقتصاد سیاسی موضوعاتی را برای خود یاد داشت کرده بود. تا جایی که به یادم مانده است این موضوعات مشمول تعریف کار، تولید، موضوع کار، مناسبات تولیدی
…وغیره بود که هیچ ربطی به جرم وجنایت نداشت. ادارۀ پوهنتون اوراق یاد
داشت شده را به کریمنال تخنیک وزارت داخله جهت ابراز نظر ارسال کرده بود
.شعبۀ کریمنال تخنیک نوشته بود که اوراق یاد داشت شدۀ مذکور به خط وکتابت
عبدالغفور محصل تحریر گردیده است. برای مدیر استخبارات همین قضیۀ پیش پا
افتاده وبی اهمیت سوژه یی شد که از کاه کوه ساخته ، گرفتاری این شخص و
عملکرد اورا چنان بزرگ جلوه دهد که گوئی اردوهای دشمن مرز افغانستان را
شکسته و بی باکانه به کشورما به تعرض پرداخته است. ادارۀ مربوطه به اسرع
وقت هیأت تحقیقی را مؤظف ساخت تا به زودترین فرصت تحقیق قضیه را به اتمام
رساند و دوسیۀ مورد بحث را به محکمۀ نظامی تقدیم نماید. هیأت تحقیق امر
اداره را اجرا وآن را به دیوانحرب راجع ساخت. دیوانحرب بدون دلایل مؤجه
ومحکمه پسند محصل مذ کور راکه بعد از سپری کردن امتحان یکی دو مضمون
باقی ماندۀ سال سوم به حیث دوهم برید من فارغ میشد و به آرزوی دیرین خود
میرسید، به دوسال حبس تنفیذی و اخراج از پوهنتون محکوم و قضیه را جهت
غور استینافی به ریاست محاکمات گسیل کرد. دوسیۀ مذکور جهت غور استنینافی
به من تسلیم داده شد. من طوریکه معمول بود یادداشتهای لازمی را از دوسیه برداشته ودوسیه راعمیقا موردغور وبررسی قرار داده بودم ً که رۀیس محترم
محاکمات دگر جنرال مرا به حیث مدقق دوسیه نزد خود احضار و امر فرمودند
تا فیصلۀ دیوان حرب حربی پوهنتون را بدون کمی وکاستی تائید کرده آن را
هرچه سریعتر به مرجعش گسیل دارم. من نیز که به حیث مدقق دوسیه در پای
فیصله امضا میکردم و این مسئوولیت بزرگ را درآینده جوابگو بودم جرأت
کرده وعرض نمودم که محصل مذکوردر قضیه جرمی نداشته و مبرا از
گناهیست که در دوسیه به نام وی ثبت گردیده و جرمی تکوین نیافته است
و جناب شما بهتر از من آگاهید، که جرم متشکل از سه عنصر مادی،
معنوی وقانونی بوده و باید شخص تمام امکانات و وسایل ارتکاب عمل را به
قصد اجرای عمل جرمی طوری به کار برده باشد که آن عمل را قانون نافذه جرم
پنداشته باشد که در عملکرد محصل مذکورهیچ یک ازعناصر متشکلۀ جرم وجود
ندارد. پس خواندن و یادداشت کردن کتابی کجایش به عمل جرمی وفق میکند؟
رئیس با نگاه معنی داری از سر تا پایم را ورانداز کرد وبه من حالی کرد که من
کوچکتر از آنم که با این استدلال بتوانم او را از تصمیمش در قضیه یی که بدعت
بزرگ صورت گرفته و دشمن بزرگی را به مجازات عادلانه یی محکوم میکنند
منصرف سازم. سرانجام خطاب به من فرمودند:
تو لی مشر صاحب ! (ایشان افسران را با رتبه های قدیمی مخاطب قرار میدادند)
شما تجربۀ شناسائی از همچو اشخاصی را ندارید که با کتاب های ممنوعه و
وارد شدۀ غیرقانونی سروکار دارند. آنچه را من برایت امر میکنم اجرا کن وبس.
بنابراین بدون استدلال دیگری اطاعت کرده از دفتر رئیس خارج گردیدم. مرد
کرباس پوش برهنه پایی با موهای ژولیده وچرکینش سر راهم سبز گردید که به
عنوان تضرع بر پاهایم خم شده و فقط میگریست وطالب کمک بود و میگفت
پسرم، فرزندم… بیگناه است. پس از لحظاتی فهمیدم که او پدر عبدالغفور محصل
است. با دیدن او احساس من نیز رقیق تر گردیده ، موهای ژولیده اش را در بغل
گرفته ومن نیز با وی یکجا گریستم .با آنکه وضع طوری بود که مراجعت دوبارۀ
من نزد جناب رئیس به عتاب وی منجر میگردید؛ معهذا یکبار دیگر جرأت کرده
وارد اطاق رئیس شدم و از ایشان تقاضا کردم تا پدر بینوا وفقیر محصل
عبدالغفور را که با هزاران مشکل از دوردستهای کشور (شاید بدخشان) به
حضور شما آمده و امید غوررسی دارند به حضورتان بار دهید. رییس تقاضایم
را پذیرفته و او را نزد خود راه دادند. پدرعبدالغفور که انسان از ظاهرش به
خوبی در مییافت که دهاتی بیسواد و به لقمه نانی محتاج است به جز از گریه و
و ُ ندبه سخن دیگر به زبان آورده نمی توانست. در کف اتاق گنده زده نشست
درحالی که می گریست منتظرماند که رئیس صاحب محترم ریاست محاکمات به
او چه گفتنی خواهند داشت. او در گفتار خود پسر این شخص بینوا را مخرب و
تابع اجنبی تعریف کرد و او را مورد هجو وبدگوئی زیادی قرار داد. مرد مسن
کرباس پوش از جملات وکلمات ایشان چیزی درک نکرده و دعا گویان از
دفتررئیس محکمه خارج گردید. اما آمدن پدر محصل و اصرار اینجانب منجر به
این شد که یازده ماه از حبس وی کاسته شد و بدین ترتیب این تراژیدی و قضیۀ
غم انگیز با همان نتیجۀ اخراج محصل از فاکولته و یکسال و یکماه حبس پایان
پذیرفت. اما من درین فیصلۀ غیر قانونی وغیرعادلانه احتجاجاَ امضا نکردم با
آنکه قضات دیگر مرا ازین کار بر حذرساختند اما به تصمیم خود پابند ماندم.
بعد از قیام ثور 1357همینکه پست ریاست محاکمات برای مدت کوتاهی برای
من تفویض گردید، اولین کاری که انجام دادم اعادۀ محاکمۀ این محصل مظلوم
بود که به در خواست ریاست محاکمات از جانب وزیر دفاع وقت مورد اجابت
قرار گرفت. در جریان محاکمۀ دومی قضات به اتفاق آراء به برائت وی واعادۀ
حقوق چند ساله اش اصدار حکم کردند.
نکتهء دیگر این که: دوسیه هایی که اسمش را دوسیه های جرمی گذاشته بودند
طی ماه ها و حتی سالها بین ارگانهای قضائی وقطعات وجزوتامهای عسکری
دست بدست گردیده به نتیجه نمی رسید. چه بسا دوسیه دارانی که به شعبات
ریاست محاکمات مراجعه کرده و با چهره های بر افروخته و دژم تقاضا مینمودند
تا دوسیه هایشان به نتیجه برسد ولو که حتی جزای اعدام علیه شان از جانب
محکمه تحدید گردد .اما سیستم طوری عیار گردیده بود که همۀ منسوبین قضا این
تقاضاها وفریادها را می شنیدند ولی درعمل کاری ازدست شان بر نمیآمد. تنها
یک مقام ویک شخص باصلاحیت رسیدگی به تمام قضایای وارده رابه
خوداختصا ص داده بود وسایرین صرفاَ کارآگاهانی بودند که مانند منشیان
وسکرتران سایرادارات لب ولباب قضایا را طوری آماده میکردند که آسانتر و
روشنتر به چشم وگوش آن یگانه شخصیت صلاحیت دار برسد وبس و بدین
صورت رسیدگی به صد ها دوسیه که یکی بعد دیگری وتقریباَ همه روزه به
ریاست محاکمات وارد میگردید از توان یک انسان و یک مقام ناممکن بود و به
شدت متراکم میگردید. و آن فریاد ها وناله های پردرد دوسیه داران در هوا رفته
و بی اثر میشد و این تظلم وبی عدالتی وعدم رعایت حقوق انسانی پیوسته ادامه
میافت.

بخش چهاردهم خاطراتم :

زندگی سیاسی
در سال 1343 با برادر میراکبر خیبر دریم بریدمن بسم الله در غند کوهی آشنا
شدم؛ او آدم آرام و سربراهی بود وکمتر سخن میگفت. دردیدوبازدیدهای همیشگی
دریافتم که او با برادرش در کارتۀ پروان در یک منزل بودوباش داشته و حیات
بسرمیبرد. من عقیده داشتم که عامل اصلی بدبختی وعامل بازدارندۀ جامعۀ
افغانستان به سوی رفاه وشگوفائی و آزادی همانا رژیم مستبد شاهی مطلقه در
افغانستان می باشد که اگر جامعه به نحوی از آنحا از چنگال اسارت آور آن
رهائی یابد ممکن است به سعادت وخوشبختی نسبی نایل گردد اما اینکه چگونه؟
با چه عملکردی؟ و از چه راهی وطریقی؟ برایم نا مکشوف بود. از این رو در
جستجوی آن بودم تا درین مورد نظریات مردمان آگاه، خبیر و پرشور و دانشمند
را استماع کرده به حیث یک شاگرد؛ آنراتوشۀ راه خود سازم. درین زمان اسم
میراکبر خیبر که فارغ تحصیل حربی پوهنځی بود در میان چیز فهمان نظامی
سر زبان ها افتاده بود. من علاقۀ فراوانی داشتم تا با او آشنا شوم. ازینرو از بسم
الله بریدمن خواهش کردم تا وسیله شود که با استاد خیبرملاقات نمایم .خوشبختانه
این خواهش من مورد اجابت بریدمن مذکور قرار گرفت و من به دیدار استاد
خیبر نایل آمدم. جناب خیبر انسانی بودند با قد متوسط، موهای غلو و چشمان نافذ
که وقتی سخن میگفت اطمینان واعتماد درآن موج میزد. او آهسته ولی با مهربانی
حرف میزد و نگاه نافذ او توأم با ادای جملات و کلمات زیبایش در انسان مخاطب
اثر میگذاشت. در اولین دیدار ما وقتی خیبر صاحب فهمیدند که من متولد
ولسوالی پغمان هستم در بارۀ قاضی عبدالرحمن و اولاد و احفاد او سوالاتی به
من توجیه کردند که من نسبت عدم معلومات در بارۀ ایشان معلوماتی ارائه کرده
نتوانستم. اما در اخیر بعداز تعارفات معمولی و گفت وشنودهای عادی از من
تقاضا داشتند تا هیچگاهی کوشش نکنم که
مستقیما به ملاقات شان بیایم، زیرا او ً
هنوز تحت تعقیب رژیم حاکم بود و مبادا من در تماس با ایشان که هیچ دردی را
درمان نخواهد بود متحمل ضررجبران ناپذیری شوم. ضمناً ایشان بر حسب
خواهش من مبتنی بر دسترس گذاشتن آثار مترقی فرمودند که اگر اثری دستیاب
کردند توسط بسم الله خواهند فرستاد که متأسفانه هیچگاه چنین اتفاقی صورت
نگرفت. چندی بعد ازطرف رژیم مستبد وقت به خوست تبعید گردید و من بار
دیگر به زودی با ایشان ملاقی شده نتوانستم. اما آن عشق آتشینی که برای خدمت
گذاری به مردم فقیر و بینوای افغانستان در جان و دلم فروزان گشته بود،
هیچگاهی به سردی نگرائید و در صدد فرصت و راهیابی بودم تا اینکه عازم
کشور ترکیه شدم. درین کشور وقتی به کتاب فروشی ها سر میزدم متوجه میشدم
که رویهمرفته بسیاری ازآثار انقلابی مترقی و سیاسی در ویترین ها جابجا
گردیده وهمه کس با کمال آزادی وبدون هیچ ممانعتی میتوانند آنرا خریداری
نماید.
من هرچه در توان داشتم قبل از هر چیز دیگر صرف فراگیری زبان ترکی کردم
و سپس با ولع و حرص زایدالوصفی به مطالعۀ آثار حقوقی و سیاسی پرداختم
اما به نسبت سنگ اندازی های اربابان قدرت , زمان زیادی میسر گردیده نتوانست و ما با توشۀ ناچیزی به وطن باز گشتیم.
ملاقاتها با تعدادی از افراد چپگرا در ترکیه و سکونت در خانۀ مشترک با دوسه افغان
همدل، همسو و هم طبع خاصتاَ بشیر خان غازی علم مرا بسیار متحسس گردانیده
بود. بدبختی ها وفقر جانکاه مسلط بر تارو پود جامعه دور از تحمل بود و هرانسان با احساسی راعمیقا نا راحت میساخت. نیروهای مترقی و از جمله حزب
دیموکراتیک خلق افغانستان غالباً به اثر خودخواهی ها وخود بزرگ بینی های
عده یی از رهبران منشعب گردیده خصمانه به جان هم افتاده بودند و از وارد
کردن اتهامات نا روا به جانب همدیگرلذت می بردند. نیروی دیگری از چپی
های دیروزی شعلۀ جاوید بود که بر هر دو جناح منشعب شدۀ ح .د .خ .ا ایراد
گرفته از ترند چین پیروی میکرد؛ بر جریانات خلق و پرچم دشمنانه میتاخت و
اتحاد شوروی وقت را سوسیال امپریالیزم میخواند و از تفنگ ولولۀ تفنگ حرف
به میان میآورد وهیچگونه تحلیلی از جامعۀ افغانی ارائه نداده بود.
جریان دیگری را به نام افغان ملت یاد میکردند که ایده ناسیونالستی تنگنظرانه
را درجریده یی به نام افغان ملت پخش واشاعه کرده از افغانستان بزرگ سخن
میگفتند.
گروپ جوانان مسلمان که یکی از شاخه های اخوان المسلمین حسن البنا بود و
در رابطۀ تنگاتنگ با سلطنت وارتجاع داخلی قرار داشت، جریان دیگری بود که
مردم مسلمان افغانستان رابا ذهنیت و برداشت از مشی حزب مربوط به ابوالعلا
مودودی و قاضی حسین احمد پاکستانی و سایر گماشته گان ارتجاع منطقه که با
استعمار کهن رابطه داشتند می خواستند در زنجیر و اسارت ببندند . آنها ضد
آزادی زن بوده، در راه ها و شوارع بر زنهای متمدن تر جامعه تیزاب می
پاشیدند. درین بحبوحه تعدادی از افسران تصمیم داشتند تا سازمانی را به وجود
آورند که در وقت لازم و زمان پختگی به یک قیام نظامی علیه رژیم مستبد وقت
بپردازند. جگړن عبدالرحمن خان گلبهاری و تعدادی از افسران جوان در قطعات
وجزوتام ها ی اردو با دید وبازدیدهای متواتر و ملاقاتهای پیهم هستۀ این سازمان
را به وجود آوردند. با سرور نورستانی که به حیث قوماندان تولی تانک در
ترکیب گارد شاهی ایفای وظیفه میکرد توسط یکی از افسران نزدیک به او نیز
تماس حاصل و قبولی اورا اطمینان داده بودند و باین ترتیب آهسته آهسته و به
تأنی وتأمل تعدادی قابل ملاحظۀ از افسرانیکه بخاطر یک تحول مثبت در کشور
از جان خویش مایه میگذاشتند به تفاهم رسیده باهم دیدو بازدید مینمودند. من نیز
با شک وتردید های فراوانی به آنها پیوستم. یکی از افسران جوان روزی پیشنهاد
کرد تا ابرمردی را به خاطر قبول مسئوولیت چنین کار بزرگی که در بین
منسوبین اردو ومردم افغانستان محبوبیت داشته باشد، دریابیم، این پشنهاد معقول
وی از جانب افسران حاضر پذیرفته شده به مشوره پرداختند و سرانجام به
پیشنهاد من سید اکبرخان مینه یار را انتخاب کردند. ایشان یک جنرال متجرب،
وطن دوست وفعالی بودند که در بارۀ وی در اوراق قبلی نیز تذکراتی داده شده
تصادفا در بارۀ یکی از قوانین کشور ترکیه که جنرال سیداکبر مینه یار
ضرورتی به آن داشت با یکی از افسرانیکه اکنون اسمش بیادم نیست یاد آوری
کرده بود. خوشبختانه قانون مذکور را من با خود داشتم و این برای ملاقات با
مینه یار صاحب بهانۀ خوبی را بدست داد. جگرن عبدالرحمن خان این وظیفه را
به من سپرد تا با ایشان دیداری داشته باشم. روزی از روز ها به منزل مینه یار
صاحب که در عقب جادۀ ولایت موقعیت داشت به حضور شان بار یافتم و قانون
دست داشته را که باخود از ترکیه آورده بودم به ایشان تقدیم کردم. از صحبتها
دریافتم که میخواهند خود را برای احراز کرسی شاروالی کابل کاندید نمایند و
ازین طریق به پایتخت مملکت از لحاظ عرضۀ خدمات ساختمانی واجتماعی
خدمتی انجام دهند. من ضمن صحبت از هر دری کوشیدم تا راجع به موضوع مطلوبه صحبت کنم و دیگاه ایشانرا به آزمایش بگیرم. از فقر و بدبختی بیچار گی
وبینوائی مردم افغانستان وستم واستبدادی که به توده های میلیونی کشور از جانب
حاکمان واربابان قدرت صورت میگیرد تذکری داده سوال گونه راه وچارۀ رفع
آنرا از ایشان پرسیدم. محترم مینه یار یگانه چارۀ رفع ستم وبدبختی های مردم را
بدون آنکه نظام استبدادی سلطنتی را موضوع بحث قرار دهند و یا به ملامتی
بگیرند، حاکمیت قانون را در جامعه به حساب می آوردند اما چگونه حاکمیتی؟ و
چه نوع قانونی؟ ریشه یابی نمیکردند و یا اصلا بلدیت نداشتند. در ملاقات دومی
نیز که با یکی از افسران نزدایشان رفته بودیم مینه یارصاحب در صحبتهای همه
جانبۀ شان به عمق و ژرفای عقب مانده گی قرون وسطائی جامعه و به علت
اصلی آن تماس نگرفته حتی سلطان زمان مورد تأئید ایشان قرارداشت ازینرو
ملاقاتهای ما بی نتیجه و بدون دست آوردی باقی ماند. ما از ارائۀ مطلب اصلی
دم فرو بستیم و به آن تماس نگرفتیم. روزها وماه های زیادی سپری گردید
وفصول چهارگانۀ طبیعت در عقب هم سیر کرده سرزمین پیرامون را به
دگرگونی های طبیعی مواجه میساخت. ما پیوسته با خیالات وآرمانهای خود
میزیستیم و در صد د آن بودیم تا جامعۀ ستمدیدۀ افغانستان نیز به یک دگرگونی
ماهوی مواجه گردد. درین میان استعفای خیبر صاحب از مسلک پولیسی پذیرفته
شد و از ولایت پکتیا بازگشتند. راستش اینکه آنقدر به شخصیت علمی وانقلابی
ایشان علاقه مند گردیده بودم که با وجود توصیۀ شان مبنی بر عدم تماس با ایشان،
طاقت نیاورده به دیدن ایشان رفتم. این بار نیز بازدید ما مانند ملاقات اول ساده
وعادی گذشت، نه من خواهش کردم ونه ایشان هدایتی داشتند. اما چندی نگذشته
بود که به وساطت بسم اله، با ذبیح اله خان زیار مل که از افسری باز نشسته شده
بود آشنا ومعرفی گردیدم. او را انسان روشن بین وصاحب آرمان والا یافتم، در
بحبوحۀ زمان در یکی از روزها ی خوش هوای بهاران جگرن عبدالرحمن
گلبهاری که در ریاست زرهدار وزارت دفاع اجرای وظیفه مینمود در ملاقاتش با
من ازاحضارات یک کودتای نظامی به سردمداری سردار محمد داؤد خان خبر
داد. من که دیر زمانی به چنین انتظاری بسر میبردم به عبدالرحمن خان گفتم که
بعداز یک کاوش و جستجوی همه جانبه و دستیابی به حقیقت کودتا وهدف آن،
شده میتواند که هردو افسر با افتخار در آن شرکت کرده ودین خودرا در برابر
مردم رنجدیده و بینوای خود ادا نمائیم. او ضمن آنکه پیشنهاد مرا پذیرفت علاوه
کرد که سرور نورستانی نیز به ایشان پیوسته است و فعال درجه اول دگروال
متقاعد حیدر رسولی میباشد که من نیز از جانب او درین فعالیت دعوت گردیده ام
.اکنون در پیشروی ما برای حل موضوع دو راه قرار داشت:
1 ـ یا به تصمیم اول خود که در مورد تغییر نظام از طریق کودتای نظامی اتخاذ
کرده بودم، پایدار مانده و بدون مشوره با استاد خیبر که شخص آگاه ، خبیر
وسیاستدان خوبی است به تشکیلات کودتا بپیوندیم.
2ـ حداقل اورا در جریان گذاشته به این عمل مبادرت ورزم .
پس از تفکر زیاد ومشوره با محترم دگروال عبدالرحمن خان باین تصمیم رسیدیم
که موضوع را از طریق ذبیح اله خان زیارمل با استاد خیبر به مشوره بگذاریم
ولی متأسفانه و یا خوشبختانه جواب ایشان منفی بوده ما را از اشتراک درین
کودتا که گفته میشد از جانب شهزادۀ براه افتاده است، برحذر داشتند. اینک بار
دیگر برسردوراهی مشکلی قرار گرفتیم: از یکطرف دوستان شامل در تشکیلات
کودتا که خود زمانی این مطلب را با جدیت هرچه بیشتری با ایشان طرح کرده و
خواستار چنین عملی بودیم، جواب مثبت ویا منفی می خواستند و از جانبی هم
مشورۀ مبتنی برعدم اشتراک ما از جانب یک شخصیت برجستۀ جریان
دیموکراتیک خلق افغانستان که من به رهنمائی ایشان باورمند بودم. کدام یک؟ با
عبدالرحمن خان گفتم که اگر در کودتا شرکت نورزیم دوستان شامل کودتائی بر
ما اتهام جبن و ترس از اشتراک را که خود میخواستیم وارد کرده، احساسات
مارا جریحه دار خواهند ساخت. اگر شرکت کنیم خرد جمعی دوستان دیگر ما ،
ما را محکوم خواهند کرد؛ این مطلب را نیز بار دیگر با ذبیح اله خان زیارمل به
حیث نمایندۀ جریان دموکراتیک درمیان گذاشتم او دلایل زیادی درینمورد ارائه
داد و گفت تا زمانیکه شرایط ذهنی در جامعۀ افغانستان به نفع توده ها مساعد
نگردد و تا مردم کشور خود سکان یک تغیر ژرف وعمیق به منافع طبقات و
اقشار پا یینی جامعه را آگاهانه بدست نگیرند هرتغییر و تحولی که از طریق
کودتا میسر شود به شکست مواجه میگردد چنانچه جریانات سیاسی که از جامعه
و مردم افغانستان درک دقیق دارند در برنامۀ خود دگرگونی در جامعه را از
طریق روشنگری و اتحاد داوطلبانۀ طبقات و اقشار مختلف جامعۀ افغانستان
مسجل کرده اند که تا رسیدن به این مرام راه درازی را باید طی نمود که به این
زودی ها میسر نیست.
زیارمل علاوه نمودکه برنامۀ ح.د.خ.ا. که من عضو آن میباشم هر تغییر و تحولی
را در جامعه افغانستان به اشتراک و اتحادمردم و توده های ملیونی کشور ثبت و
قید کرده است شما که عضو حزب دموکراتیک نمی باشید هر تصمیمی را که
اتخاذ می نمایید مخیرید من درین مورد به شما مشوره داده نمی توانم . او افزون
برآن دلایل دیگری نیز ارائه کرد که بر منطق من غلبه داشت؛ ازینرو هم من و
هم عبدالرحمن خان تن به تقدیر کرده از اشتراک در کودتا اجتناب کردیم . پس از
پیروزی کودتا جگړن فدا محمد خان همان کرد که ما پیشبینی کرده بودیم؛ اما با
دلایل مقنعی از خود دفاع کردیم .او خود نیز پس از مدتی، از اشتراک در پروسۀ
کودتا پشیمانی نشان میداد، چونکه خصلت کودتای نظامی چنان است که گروه
مشترک در کودتا هریک دارای مفکوره و اندیشه وایدیالهای مختلف ونا متجانس
میباشند که بر اساس وجه ویا وجوهاتی بیزاری از نظام بر سر اقتدار متشکل
گردیده و بعداز پیروزی، در مورد دولت داری و تعیین سیاستها ومنجمنت دولتی
باهم در کشمکش ها واختلافات می افتند ، این مطلب باعث ضعف اداره میشود.

بخش پانزدهم خاطراتم :
ممکن است که برخی ازین بخش نیز برای خواننده گان محترم دلچسپ نباشد ولی بخشهای بعدی که وقایع بکر گذشته را ارایه خواهد داشت بسیار دلچسپ خواهد بود .

کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲
صبح زود ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ که نسیم ملایم صبحگاهی صورت گلهای فلاکس
را نوازش میداد از خواب برخواستم. از پنجرۀ اتاقم که مشرف به چمن زمردینی
بود به بیرون نظر افگندم. خورشید تازه از عقب کوه سر برآورده و اشعۀ زرینش
را نثار بنفشه ها میکرد. هوا ملایم وفضا دل انگیز بود، جریان جویبارانی را می
شنیدم که گوئی نغمه های سرور انگیزی را زمزمه میکند وزادگاهم پغمان زیبا
درآن روز گوارا وآفتابی با جنت فردوس هم مانند گشته بود. رادیوی کهنه وعتیقۀ
را که بر روی سه پایۀ قرار داشت، روشن کردم . پروگرام های رادیو از
حالت نورمال هر روزه متغیر بود. رادیو نغمه های میهنی، حماسی وشاد پخش
میکرد. معلوم بود که واقعۀ فوق العاده یی درکشور به وقوع پیوسته است.
بالاخره پس از لحظات انتظارحدس و گمانم مبتنی براجرای یک کودتا ازجانب
طرفداران سردارمحمد داودخان به حقیقت پیوست و صدای رسای رهبر کودتا در
سراسرکشورطنین افگند که میگفت: ( نظام شاهی ازبین رفت وبه جمهوری مبدل
گشت.) این صدا ی تغییر نظام شاهی به جمهوری مرا نیرمتحسس ساخت که به
زودی آمادۀ حرکت به سوی شهرکابل شدم. وقتی به بازار چندلبائی رسیدم توده
های مردم را درحالات مختلفی یافتم: عده یی درحیرت وتعجب اندر و تعدادی
مسرور وخوشحال وگروهی با بی تفاوتی مصروف کارهای روزمرۀ شان بوده
وچنان میکردند که گوئی هیچ اتفاقی نه افتاده باشد. حینی که در بس نشستم راکبین بس سوالات زیادی را به من به حیث یک فرد نظامی توجیه کرده وخود دارای
نظریات مختلفی در اینمورد بودند. یکی میگفت این کودتا حرکت ساختگی بین
دوپسر کاکا خواهد بود که ترفند های آن یکی به خط آخر رسیده و برای دوام
سیطرۀ خانواده شاید قدرت را به دومی سپرده باشد. دیگری از تغییر نظام هرچه
باشد رضائیت نشان داده و دلائلی ارائه میکرد. سومی نیز به این نظر بود که
رهبر کودتا به عین خانواده تعلق دارد. عملکرد او درمان درد توده هاوفقرا
نخواهد شد و از این قبیل سخنان ونظریات گوناگون.
البته این جانب تا آنجائی که از اوضاع وقوفیت داشتم در بارۀ تغییر نظام برای
شان معلومات دادم و آنرا یک حرکت مثبت بنفع مردم افغانستان و یک عمل
شجاعانه از جانب کودتاچیان و مخصوصاً رهبر کودتا به حساب آوردم. وقتی به
مرکز شهر رسیدم، دیدم که وسایط زرهدار و موتردار به گشت زنی مشغول اند
و افسران و سربازان از جانب عوام الناس پایتخت گلباران شده اند.
در چهار راهی پشتونستان اقشار مختلفی از مردم اعم از روستائیان، کسبه کاران،
مامورین دولت، کارگران، افسران و خلاصه هرکه می خواست دل تنگش را
بگشاید بر بالای تانکها و وسایط زرهدار برآمده و گفتنی های خود را به سایرین
بیان میکردند. شعار میدادند و نظام جمهوری را تائید میکردند. هرکس غرق در
سروروشعف بود. مردم ساده وبی پیرایۀ ما سربازان و افسران مشمول در کودتا
را در آغوش گرفته می بوسیدند و به آنها آفرین وتحسین میگفتند. نانوا نانی
برایشان تعارف میکرد و تبنگ داران دار و ندارتبنگ خودرا به آنها پیشکش
مینمودند. خلص آن که این تغییر نظام از شاهی به جمهوری مورد تکریم، تحسین
و تائید همۀ وطنداران و تابعین کشور قرار گرفته هرکه به نحوی از انحا تائید
وتکریم شانرا تبارز میداد. من با وجود ورود به علل وانگیزه های کودتا،
تشکیلات ونحوۀ اجرای آن نمی خواهم دربارۀ آن در اینمورد قلمی تر کنم، چون
بعضی ازافراد مشمول درکودتا مانند محترم حسن شرق در اثر خویش بنام
(کرباس پوشان برهنه پا ) و محترم سترجنرال نبی عظیمی در یکی از آثارخویش
به نام ( اردو وسیاست ) وحتی غوث الدین خان فایق در نوشته یی به نام (رازی
را که نمیخواستم افشا گردد) که با صلاحیت تر از من اند، راجع به اجرای
کودتای مذکور به تفصیل نگاشته اند که اگر خوانندگان گرامی بدان ضرورت
احساس نمایند میتوانند به آثار فوق مراجعه نموده حل مطلب نمایند. بی لزوم
نخواهد بود تا من در بخش حقوقی وقضائی نظام جدید در سطحی که اطلاع دارم،
مطالبی را تقدیم نمایم:
با اعلام جمهوریت در افغانستان رژیم شاهی با همۀ نظام حقوقی آن از اعتبار
ساقط گردید. به منظور این که افغانستان در یک خلای قانونی قرار نگیرد و
مؤسسات حقوقی دولت از نگاه عدم موجودیت قانون دچار مشکلات نشوند رئیس
دولت جمهوری افغانستان فرامین آتی را رسماً به اطلاع کافۀ هموطنان رسانید:
فرمان شماره اول: تاریخی ۴ ماه اسد ۱۳۵۲ رئیس دولت جمهوری افغانستان
مندرجات ذیل را اعلام میدارد.
۱ ـ افغانستان دولت جمهوری بوده وبا روحیۀ اصلی اسلام موافق می باشد.
۲ـ احکام قانون اساسی نهم میزان 1343 از تاریخ اعلام جمهوریت از اعتبار
ساقط است، مگر آن که رعایت آن به وسیلۀ فرامین جمهوری اعلام گردد.
۳ ـ مندرجات فصل دوم قانون اساسی نهم میزان 1343 مربوط به پادشاهی ملغی
بوده و از تاریخ 26 سرطان 1352 از اعتبار ساقط است.
۴ ـ صلاحیت های مندرج مادۀ نهم قانون اساسی 1343 به رئیس دولت جمهوری
الی انفاذ قانون اساسی جدید انتقال مییابد.
۵ ـ مندرجات فصل چارم قانون اساسی نهم میزان 1343 مربوط به شوراملغی
بوده ازتاریخ 26 سرطان ازاعتبار ساقط است.
۶ ـ صلاحیت مندرج چهارم قانون اساسی نهم میزان 43 الی انفاذ قانون اساسی
جدید به رئیس دولت جمهوری انتقال میابد.
۷ ـ احکام سایر قوانین که با رژیم جمهوریت ومحتویات فرامین جمهوری
متناقض نبوده باشد ، مرعی الاجرا می باشند.
۸ ـ هیچ قانون دیگری نافذ شده نمیتواند مگرآنکه بعدازامضای رئیس دولت
به اطلاع عموم رسانیده شده باشد.
جمهوری رسماً
۹ ـ حکومت برای تنظیم وظایف خود به اساس فرامین جمهوری قوانین
ومقررات وضع میکند وبعداز امضأ صدراعظم نافذ میگردد.
به تعمیل مندرجات فوق حکم صادر گردید.
محمد داؤد
رئیس دولت جمهوری
فرمان شماره سوم: رئیس دولت جمهوری افغانستان مندرجات ذیل را اعلام
میدارد:
۱ ـ مندرجات فصل هفتم قانون اساسی نهم میزان ۱۳۴۳ مربوط به قضا از تاریخ
۲۶سرطان ۱۳۵۲ ملغی قرار داده شد.
۲ ـ صلاحیتهای مندرج قانون اساسی نهم میزان ۱۳۴۳ مربوط به قضا که به
پادشاه تفویض گردیده، بعداز ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ به رئیس دولت جمهوری انتقال
میکند.
۳ – صلاحیتهای مختص قاضی القضات مندرج فصل هفتم قانون اساسی ۹ میزان
۱۳۴۳ بعداز صدور این فرمان جمهوری به وزیر عدلیه تفویض میگردد.
۴ – صلاحیتهای مربوط به ستره محکمه که در فصل هفتم قانون اساسی ۹ میزان
۱۳۴۳مذکور است به مجلس عمومی عدلی وزارت عدلیه محول میگردد.
۵ ـ مجلس عمومی وزارت عدلیه مرکب است از وزیر عدلیه ( لوی څارنوال ) به
حیث رئیس و رئیس تمیز، معاون لوی څارنوال ومعین اداری وزارت عدلیه به
حیث اعضاء.
۶ ـ صدراعظم صلاحیت دارد یک ویا چند شخص خبیر دیگر را به صفت
اعضای مجلس عمومی عدلی وزارت عدلیه تعیین نماید . تعیین اعضاء موصوف
به پیشنهاد وزیر عدلیه و منظوری صدارت صورت میگیرد واعضاء مذکور
عضویت مجلس را حاصل کرده به کار های دولتی دیگری اشتغال نمی ورزند .
۷ – تمام محاکم افغانستان عبارت اند از:
الف- محاکم عمومی که صلاحیت رسیده گی به تمام دعاوی را دارد مگر آنکه
صراحتا صلاحیت رسیدگی به آنرا قانون به محاکم دیگری تفویض کرده باشد. ً
این محاکم عبارت اند از مقام عالی تمیز، محکمۀ استیناف مرکزی، محاکم ولایات
ومحاکم ابتدائیه وسایر محاکمی که عندالایجاب به پیشنهاد مجلس عمومی عدلی و
منظوری رئیس دولت جمهوری تأسیس میگردد.
ب ـ محاکم اختصاصی که تنها صلاحیت رسیدگی به قضایائی را دارد که قانون
صراحتا حل وفصل آنرا به چنین محاکم تفویض کرده باشد. این محاکم عبارت اند ً
از:
ـ محکمۀ مجلس عمومی عدلی وزارت عدلیه به صفت محکمۀ عالی قضات.
ـ محاکم اطفال.
ـ محاکم کار وکارگر. .
ـ محاکم ابتدائیۀ اختصاصی مامورین وسایر محاکمی که عندالایجاب به پیشنهاد
مجلس عمومی عدلی وزارت عدلیه ومنظوری رئیس جمهور تأسیس میگردد.
۸ ـ صلاحیت قضا عبارت از رسیدگی به تمام دعاوی است که در آن اشخاص
حقیقی وحکمی به شمول اجزاء دولت به صفت مدعی ویا مدعی علیه قرار گرفته
ودر پیشگاه آنها مطابق قانون اقامۀ دعوی شود.
مقام ریاست دولت مورد ادعای هیچ یک از اشخاص حقیقی وحکمی قرار گرفته
نمی تواند.
ساحۀ صلاحیت محاکم عسکری که به مراجع مربوط به اردوی افغانستان
منحصر میباشد از حکم این فرمان خارج است.
محمد داؤد
رئیس دولت جمهوری افغانستان
بدین ترتیب دیده میشود که به اساس فرما ن شماره سوم رئیس دولت جمهوری
افغانستان نیز محاکم عسکری بدون کم وکاست و به دوام گذشته به اساس قوانینی
(اصول محاکمات وجزای عسکری طبع سال ۱۳۳۰ )که عدم استقلال قضا و
قاضی به صراحت در آن تسجیل گردیده و قضاء عسکری را پیوسته تحت
سیطره وامر حکومت نگهداشته بود باهمان ماهیت ومحتوا درنظام جمهوری نیز
فعال باقی ماند وتغییری درآن بوجود نیامد.
گرچه ما تقاضا نداشتیم تا افغانستان و قضای عسکری او یک شبه به دگرگونی
ماهوی و به نفع تإمین عدالت مواجه میگردید، اما نظام جمهوری طی مدت
سالهائی که در اقتدار باقی ماند و حتی بعد از رفع حالت اضطرار وانفاذ قانون
اساسی جدید نیز به قضای عسکری و ماهیت ارتجاعی قرون وسطائی آن توجه
صورت نگرفت و پیوسته در تشکیل حکومت و تحت امر آن وظایف خویش را
اجرا نمود. جادارد تا گفته شود که اربابان قدرت در هرنظام برای حفظ سیادت
واقتدار خود هر لباسی را در مطابقت با قد وقامت خویش می بُرند ومیدوزند
وبدین صورت قوانین تسجیل شده از جانب نظام ها که در حقیقت امر افزار عملی
سیاست های آنها میباشد آئینۀ تمام نمائی است که ماهیت اصلی نظام بر سر اقتدار
را به نمایش میگذارد. اگر نظام ،معتدل، دیموکراتیک ومردمی است نظام های
حقوقی وقضائی آن درمطابقت باآن ازمردم سالاری، دیموکراسی وعدالت خواهی
دفاع میکند؛ بر عکس اگر نظام حاکم استبدادی و خودکامه است نظامهای حقوقی
وقضائی آن نیز همین مسیر ظلم واستبداد را طی میکند.
افغانستان از زمانیکه به حیث کشوری در جفرافیای جهان خلق شد، قدر مسلم
اینست که دولتهای به وجود آمده درین کشور محصول تضاد های داخلی نه بلکه
این نهاد در اثر تضاد های جهان سرمایه داری استعماری شکل گرفته و به حیث
تافتۀ جدا بافته از مردم بر جامعه تحمیل گردیده است. این دولتهای مجرد از
مردم، جهت جابجائی خود ویافتن پایگاهی در جامعه که بتواند مشروعیتی برای
خود دست وپا کند از قوم وقبیله، فرقه ومذهب و از خان وخوانین و روحانیت
مؤثر در جامعه و درعین حال شیاد، سود جسته و جرگه هایی تشکیل داده خودرا
به حیث زمامدار بر گرده های مردم سوار کرده اند وامتیازات فراهم آمده را که
واضحا پایۀ مادی آن از انحصارات سرمایه داری جهانی سرچشمه میگرفت در ً
جهت منافع دسته و یا گروه خاص اقلیت طبقاتی به کار برده واقتدار آن بر پایه
های سنت گرائی ،قوم پرستی واستبداد استوار ساخته شده است. این اقلیت برای
تحکیم سیطره واقتدار خود و در رأس سلطنت مطلقه واستبدادی قوانینی وضع
کرده که صرفاً از منافع طبقۀ خودشان دفاع کرده به حیث افزار سیاسی از آن
استفاده کرده بتوانند.
در جامعه یی مانند افغانستان که رویهمرفته دولتهای مستبد، خودکامه و زور گو
وجود داشت حتی قوانین وضع شده از جانب خودشان را بعضاً تحت شعاع
خودکامگی و یکه تازی خویش قرار داده ، منتج به تظلم و بی عدالتی گردیده
قانون مذکور چهرۀ سمبولیک به خود گرفته است. در چنین نظام های خود کامه
وزورگو که با شیادی وفریب خودرا نظام مشروع جا میزند، قوانین وموسسات
سیاسی وقضائی آن در توافق ومطابقت سیستم حاکم در جامعه عمل میکنند. از
آنجائیکه سیستم در کل دکتاتور ومستبد میباشد در آنصورت فرد مشمول وکار دار
در سیستم هرقدر عدالتخواه وآزاد منش هم باشد کاری را در مطابقت و مبتنی بر
اندیشۀ خود از پیش برده نتوانسته واز روی اجبار تابع سیستم میشود. از اینرو
قاضی نظام ، اجراآت خویش را بر اساس قوانین جاری نظام به پیش می برد
چونکه او واضع قانون نبوده ؛ ولی مجبور به تطبیق آنست.بنابراین دموکرات
بودن ، آزاد منشی واحساس عدالت پسندی قاضی، حلال مشکلات نخواهد گردید
باقی دارد که بعد ازین دلچسپ خواهد بود ….

بخش شانزدهم یادواره هایم که با بخش پانزدهم پیوست است :
اکنون بعداز تحلیل وتوضیح مختصر فوق بر میگردیم به اصل مطلب:
مستند به فقرۀ سوم مادۀ ۶۲ فصل چهارم اصولنامۀ محاکمات عسکری به دلیل
اعلام حالت اضطراردرسراسر کشور محکمۀ خاص که بر طبق قانون محاکمات
عسکری دیوان حرب حکومت عسکری نام میگیرد از جانب رئیس دولت
جمهوری تشکیل و اشخاص آتی به حیث رئیس واعضای آن محکمه(دیوانحرب
حکومت عسکری ) مقرر گردیدند :
۱ ـ دگرجنرال ارکانحرب غلام فاروق خان ( لوی درستیز زمان شاه) به حیث
رئیس.
۲ – برید جنرال عبدالرحیم معاون ریاست محاکمات وزارت دفاع به حیث عضو.
۳ – دگروال محمد سرور نورستانی قوماندان قوای چهار زرهدار به حیث عضو.
۴ – دگروال ارکانحرب غلام نبی خان بلوچ قوماندان فرقۀ 7 به حیث عضو.
۵ – جگړن محمد نبی خان عظیمی قوماندان قطعۀ انضباط شهری به حیث عضو.
۶ – جگړن محمد آصف الم عضو مدیریت دوم ریاست محاکمات به حیث عضو.
۷ – جگتورن مولاداد خان فراهی رئیس ارکان قوای 15 زرهدار به حیث عضو.
تاریخ دقیق تأسیس دیوانحرب حکومت عسکری متأسفانه درحافظه ام نمانده است.
اما فکر میکنم که یکی دوماه بعداز کودتا بود که به من امر کردند تا به ارگ
جمهوری بروم. درحالی که موجبه وعلت رفتن به آن مقام والا را نمی دانستم
وهمچنین شخصی که این امر را بمن ابلاغ هم کرد ازعلت آن بی خبر بود. به
همه حال هر طوری بود به حیث یک افسرآنرا باید تعمیل میکردم. با دلهره گی
فراوان به صوب ارگ جمهوری به حرکت افتادم و دیری نگذشت که خودرا
نزدیک در ورودی ارگ یافتم. افسر مؤظف مرا تا ساختمانی همراهی کرد که
آنرا کوتی باغچه می نامیدند. وقتی وارد محوطۀ آن شدم دگرجنرال غلام فاروق
خان را دیدم که بر کوچی تکیه زده و سرور نورستانی در کنارش قرار داشت، به رسم عسکری ادای احترام کرده منتظر امر ماندم. نورستانی از جا برخاسته و باادای چند جمله یی مرا به محترم دگرجنرال معرفی کرده خطاب به من گفت که ماوشما باهم تحت امر دگرجنرال صاحب به وظیفۀ خاصی مؤظف گردیده ایم. این وظیفۀ خاص عضویت در دیوانحرب حکومت عسکری بود که در روزهای
بعدی اولین بار تشکیل جلسه داده در مورد ترتیب وتنظیم اجرآت و وظیفۀ سپرده
شده به تبادل نظر پرداخته وتصامیم لازم اتخاذ گردید. درین جلسه به مقرری
څارنوال محکمه نیز بر طبق احکام اصولنامۀ محاکمات عسکری بحثی به عمل
آمد و به من وظیفه سپردند تا افسر واجد شرایط این وظیفه را به رئیس دیوانحرب معرفی بدارم. من بعداز تفکر زیاد ازمحترم سید عثمان خان اندیشه شخصیت والاتر دیگری را سراغ نداشتم که واجد این شرایط باشد، بنا ًء رئیس دیوانحرب ایشان را به حیث څارنوال پذیرفته پیشنهاد مقرری شانرا به شخص اول مملکت تقدیم کرد که از جانب رئیس جمهور وآمر حکومت عسکری منظور گردید و سیدعثمان خان به حیث څارنوال دردیوانحرب حکومت عسکری آغازبه وظیفه کردند.
دیوانحرب حکومت عسکری که براساس اصولنامه های محاکمات عسکری
وجزای عسکری طبع سال ۱۳۳۰ هجری شمسی محاکمۀ عساکر و اشخاص
غیر عسکری را که به جرایم اخلال امنیت وآسایش عامه می پرداختند،
تدویرمیکرد و تحت امر آمر حکومت عسکری ایفای وظیفه مینمود. کار آن به
اساس قوانینی صورت میگرفت که باید سالها قبل با انفاذ قانون اساسی سال
۱۳۴۳ عوض میگردید.
به هر صورت دیوانحرب حکومت عسکری اولین قضیه یی را که رویدست
گرفت محاکمۀ سردار عبدالولی خان قوماندان قوای مرکز وداماد شاه بود .
سردار عبدالولی خان یکی از مهره های مهم وبا صلاحیت خانوادۀ سلطنتی و
پسر شاه ولی خان کاکای شاه بود که خودرا ” مارشال و فاتح کابل” می خواند.
نامبرده، شاهدخت بلقیس دختر محمد ظاهر، شاه افغانستان را در حبالۀ نکاح خود
داشت. او ایام جوانی خویش را درخارج از کشور و خاصتاً فرانسه گذشتانده بود.
طبق گفتۀ خودش زبان فرانسوی را بهتر از زبان مادری فرا گرفته و حتی به
این زبان شعر می سرود، اما فارسی را به کندی وکلالت زبان حرف میزد و
مانند اطفال نوآموز می نوشت. او دارای قد متوسط واندام سپورتی بوده
وتحصیلات عسکری خویش را در کشور انگلستان به پایه یی اکمال رسانیده
بود. باآن که پوشیدن برجس وموزه وبستن کمر بند چرمی مدت ها می شد که
دیگر از یونیفورم نظامی اردوی افغانستان حذف شده بود؛ اما او خلاف تعلیمنامه
های عسکری، موزه وبرجس می پوشید و کمربند چرمی می بست و به سبک و
رفتارافسران انگلیسی، چوب سیاهی را که گویند خنجر برانی در بین آن جاسازی
شده بود، زیربغل می گرفت، باتبختر وغرور راه میرفت و هنوز دگرمن بود که
به حیث رئیس ارکان قوای مرکز برچوکی بلندی تکیه زده بود.
یکی از روزهای گرم وداغ تابستان سال ۱۳۴۵ را به یاد دارم که غند کوهی پس
از سفرهای طولانی به وضع الجیش اصلی خود حسین کوت برگشته بود و
قوماندان قطعه امر داد تا پرسونل غند هر چه در توان دارند به خاطر ترتیب
وتنظیم، پاکی ونظافت ونظم ونسق امور مربوطه به مصرف رسانند که سردار
عبدالولی خان تشریف می آورند و جهت اینکه افسران و قوماندانان منسوب به
غند کوهی قطعۀ شانرا بوجه احسن و بدون ضایعات به قرار گاهش باز گشتانده
اند به ایشان تحایف تشویقی اعطا می فرمایند. به اساس این امر زمین وزمان
حسین کوت متلاطم گشته و طی یک هفته قیامت کوچکی بر پا بود. همه کس در
نظافت وطهارت !! حسین کوت که نمادی از یک مخروبه به حساب میآمد از
جان مایه گذاشت. بلاخره روز موعود فرا رسید وپرسونل غند ساعتها قبل از
ورود سردارصاحب به صف ایستاده و یکی دوبار مشق وتمرینی نیز انجام دادند.
تا دقایق انتظار به پایان خود نزدیک گردید و فیگور سرداراز دور نمایان گشت.
قوماندان غند دگروال عمرگل خان که فرزند یکی ازقبایل جنوبی بود با صدای
گوش خراشی قومانده کرده و سپس به رسم عسکری آغاز به دوش نمود و در
چند قدمی موصوف توقف کرد. بعد با یاد آوری القاب دوسطرۀ سردار صاحب
قطعه را به ایشان تقدیم نموده و منتظر امر ماند. سردار در پیشروی قطعه آمد ه
احترام قطعه را قبول فرمودند و اکنون همۀ منسوبین انتظار میکشیدند تا سردار
صاحب بیانیۀ پرمحتوی و تشویقی خویش را که برای همگان قابل فهم باشد، ایراد
نموده تحایف را به مستحقین توزیع خواهد کرد. اما بدون ادای کلامی یک قاب
ساعتی را که با خود آورده بود به معاون غند که اسمش را فراموش کرده ام
سپرد و شاگرز کرده واپس تشریف فرما شدند. علت وموجبۀ آنرا وقتی دانستم که
سردار عبدالولی خان به حضور رئیس و اعضای دیوانحرب قرار گرفته با لکنت
زبان چند جملهء عامیانه را ادا کرد. او خواندن ونوشتن به زبان مادری را
صحیح ودرست فرا نگرفته بود وقتی میخواست جمله وکلمۀ را بنویسد یا
بخواند از من و یا از سایر اعضای دیوان حرب حکومت عسکری طالب کمک
میشد. در شب کودتا ی سرطان سال ۱۳۵۲ ،کودتاچیان، درزمرۀ سائر چهره
های مؤثر دولت شاهی، سردار عبدالولی خان را نیز دستگیر اولا به محل تعیین
شده وبعداً به محبس دهمزنگ انتقال دادند.
قرار مسموع از زمرۀ این اشخاص تنها سردار عبدالولی خان توسط ضیا مجید
که بعداً به حیث قوماندان گارد جمهوری عز تقرر حاصل کرد، متضرعانه از
رئیس دولت تقاضا نموده بود تا اورا از شر خزندگان وگزندگان محبس دهمزنگ
نجات داده و امر توقیف او را به محل بهتری اعطا فرمایند. سردار محمد داؤد
خان این تقاضایش را پذیرفته وهدایت داده بودند که اورا در یکی از اتاق های
کوتی باغچه انتقال وتوقیف نمایند.
به اساس امر رئیس دولت سردار عبدالولی خان را ابتدا در یکی از اتاقهائی که
در منزل اول بخش غربی تعمیر موقعیت داشت توقیف کردند.
محاکمۀ سردار عبدالولی خان در دیوانحرب را در بخش أینده برای خوانندگان محترم می نویسم

بخش هفدهم خاطراتم :
جریان محاکمه سردار عبدالولی خان :
در ملاقات تعارفی یی که سردار محمد داؤد خان با رئیس و اعضای دیوانحرب
حکومت عسکری داشتند، بریدجنرال عبدالرحیم خان معاون ریاست محاکمات و
اینجانب را مخاطب قرار داده، پرسیدند که اجرای تحقیقات از عبدالولی را دیوان
حرب به عهده دارد و یا پولیس؟ هر دو نفر با یک صدا عرض کردیم که محکمه
طبق قوانین لشکری و کشوری ارگان تحقیقاتی نمیباشد و ازینرو تحقیقات ابتدائیه
لاجرم از جانب هیأتی اجرا گردد که از جانب شما تعیین میشود. ایشان فرمودند
که باید در حالات فوق العاده و اضطراری دیوانحرب حکومت عسکری نیز چنین
صلاحیتی را داشته باشد. من مادۀ ۱۴۳ اصولنامۀ محاکمات عسکری را که
درمورد حاالت فوق العاده بود به حضور شان قرائت کردم که چنین حکم میکرد :
‌(در جزوتامهای بزرگی که در حال محاربه و همچنان در نقاطی که به حال
حکومت عسکری میباشند، وقتیکه دلایل کافی موجود وعبرت مستعجل ملحوظ
باشد میتوان مظنون را بدون تحقیقات ابتدائیه فقط بر اساس نظریۀ قوماندان
ً بزرگ و یا آمر حکومت عسکری مستقیما مورد محاکمه قرار داد )
سردار محمد داوود بعد از استماع مادۀ قانون، به حیث آمر حکومت عسکری
شفاها امر دادند تا بر طبق حکم مادۀ قرائت شدۀ قانون، اجراآت در بارۀ موضوع ً
از جانب دیوان حرب حکومت عسکری صورت گیرد. حاضرین ( رئیس و
اعضای دیوانحرب عسکری ) همه از خورد تا بزرگ در برابر صدور چنین امر
مطلق هیچ نوع استدلالی ارائه نکرده و خاموش ماندند. دیوان حرب حکومت
عسکری مجبور به اجرای تحقیقات و محاکمه گردید . (چنین است سیستم های
استبدادی و قوانین ارتجاعی آن که خود عبدالولی خان نیز از ارکان مهم آن بود.)
دیوانحرب طی تحقیقاتی که از اشخاص و افراد مورد نظر انجام داد دریافت که
سردار عبدا لولی خان در قضایای ذیل مورد اتهام قرار دارد :
۱ – مداخله در امور ملکی، در حالی که او یک فرد نظامی و دارای صلاحیت
معین بوده است .
۲ – دادن امر فیر بر مظاهره کنندگان سوم عقرب که در اثر آن چند نفر به
هلاکت رسیده است.
۳ – تکر موترش با عابر فقیری در نزدیک هود خیل و فوت او در حالی که
خودش دریوری میکرد.
۴ – بدست آمدن چندین میل سلاح از منزل شخصی وی .
۵ – مداخله در مسئلۀ ملی پشتونستان یعنی سرد ساختن و سرد نگهداشتن این
مسأله و تادیۀ مبلغ قابل ملاحظه یی به عبدالقیوم خان وزیر داخلۀ پاکستان تا در
انتخابات علیه نشنل عوامی پارتی از آن استفاده نماید.
هنوز تحقیقات به کلی به اتمام نرسیده بود که به من و نبی خان عظیمی از جانب
رئیس محکمه دستور داده شد تا به حضور سردار محمد داود خان رفته و در
مورد آنچه تا هنوز در بارۀ قضیۀ سردار ولی خان اجرآت گردیده است به ایشان
معلومات ارائه بداریم .
ما دو نفر بر طبق دستور داده شده در قصر گلخانه به حضور پذیرفته شدیم و
رئیس دولت در مورد تحقیقات طالب معلومات گردید. ما در بارۀ پنج مورد اتهام
وارده علیه عبدالولی خان تا جائی که تحقیقات انکشاف کرده بود عرض حال
کردیم. رئیس دولت بعد از استماع گزارش ما، در مقابل اتهام دستور فیر، علیه
مظاهره کنندگان سوم عقرب حساسیت نشان داده و فرمودند که آنگاه وزیر دفاعی
بالای سرش قرار داشت؛ ولی مصرانه و یک سره تأکید میکردند تا موضوع
پشتونستان نسبت به تمام اتهامات دیگرمورد تحقیقات جدی ترقرار گیرد. این خود
میرساند که تاکید و اصرار رئیس دولت مبنی بر جدی گرفتن یک مسألۀ ملی که
در آن خیانت صورت گرفته است به چه معناست
ً به هر صورت، دیوانحرب حکومت عسکری که مقر آن در ارگ بود؛
تقریبا هر شب با رئیس و اعضا تشکیل جلسه میداد و از عبدالولی به حیث یک متهم در
قضایای فوق به صورت دسته جمعی به تحقیقات می پرداختند، شهود قضایا را
استماع میکردند و یا شهادت تحریری شان را به خوانش می گرفتند، سوالاتی که
داشتند به عبدالولی خان توجیه کرده جواب می گرفتند.
فضا ی تحقیقات آنقدردموکراتیک بود که
بعضا عبدالولی خان برای اینکه در اتاق ً
توقیف شده احساس ناراحتی وتنهائی کرده و فضای با هم بودن با رئیس و اعضاء
دیوانحرب برایش گوارا واقع میشد. درآرزوی آن بود تا این نشست ها طولانی تر
گردیده و به درازا بکشد و به گفتۀ خود او تا از زحمت و احساس ناگواری که
تنهائی وتجرد بر او وارد آورده بود کاسته شود. تفکیک شهود هر قضیه به
صورت جداگانه پس ازگذشت تقریباً چهل سال وخاصتاًکه یادداشت های مکتوبی
من با تأسف فراوان که از اثر حادثۀ اصابت یک پارچه بزرگ راکت در منزل
شخصی ام طعمۀ حریق گردیده و بدسترسم قرار ندارد بسیار مشکل است، اما
اجمالا اسمای اشخاصی را که به خاطرم مانده است درین جا ذکر میکنم :
۱ – موسی شفیق صدراعظم زمان شاه
۲ – ستر جنرال خان محمد خان وزیر دفاع زمان شاه
۳ – محمد انور ارغندیوال وزیرعدلیه
۴ – محمدگل خان سلیمان خیل والی ننگرهار
۵ – سید احمدگیلانی مشهور به افندی جان آغا پسر نقیب صاحب
۶ – عبدالقادر قاضی والی وقت ولایت لغمان
۷ – نیک محمد خان وکیل کوه دامن
۸ – صداقت وکیل کامه
۹ – گلاب ننگرهاری رئیس دفتر موسی شفیق
۱۰ -ننگ یوسفزی وکیل ارچی
۱۱ -عمر خان وردک رئیس شورا
و ده ها شخص دیگری که در عهد شاه کارمندان دولت بودند.
علاوه از شهود فوق الذکر که شهادت مکتوبی و شفاهی داشتند و ضمیمۀ دوسیۀ
عبد الولی گردیده بود یک تعداد اسناد نیزدرنتیجۀ تلاشی منزل وی بدست آمده بود
که یکی از آن اسناد، شفر قفلی بود از بانک لوزان سویس که مربوط به خود او
بود. سید ظاهر شاه وکیل شکردره نیز مکاتیبی برایش گسیل داشته بود که در
ضمیمه از بیانیۀ تحریری او قبل از آنکه در شورا به خوانش بگیرد نیز وجود
داشت.
سردارعبدالولی که شهادت های صریح و روشن شهود و اسناد بدست آمده علیه
خودش را رد کرده نمیتوانست ناگزیرگردید درمحضررئیس واعضاء دیوانحرب
حکومت عسکری به تما می جرایمی که متهم گردیده بود اعتراف کند و قیدی را
برآن علاوه نمود که همۀ آن جرایم را به امر شاه انجام داده است؛ در حالیکه این
ادعا را با هیچ ادله و سندی ثابت کرده نتوانست. بدین ترتیب دوسیۀ قضیه مورد
بحث تا جائیکه مقدور بود و عدالت متناسب با ساختار نظام را تأمین کرده
میتوانست مرتب و انجام گردید و انتظار کشیده شد تا رئیس دولت که آمر مستقیم
دیوانحرب بود چه زمانی دوسیه را بحضور می طلبد. سرانجام انتظار به پایان
رسید، رئیس دیوان حرب به من و نبی خان عظیمی وظیفه سپرد که بر طبق
امریۀ رئیس صاحب دولت دوسیۀ ترتیب شده برایش گزارش گردد. من خلاصۀ
محتوی دوسیه، اعترافات متهم به جرایم ارتکاب یافته و مواد مصرحه در قانون
جزای عسکری که جزای چنین جرایم را پیش بینی میکرد، در اوراق جداگانه یاد
داشت کرده بودم. دوسیه را با اوراق یاد داشت شده و قوانین عسکری برداشته با
جناب نبی خان عظیمی یکجا به حضوررئیس دولت سردارمحمد داؤد خان که در
خانۀ شخصی خود قرار داشتند رفتیم. ساعت هفت وچهل وپنج دقیقۀ شام را نشان
میداد، رئیس دولت دراتاق کوچک مشرف به حیاط عقب تعمیر که به راه ورودی
دیدبانی داشت عقب میزی نشسته بودند، با ما مصافحه مختصری کرده اجازۀ
نشستن دادند و روبه جانب نبی خان عظیمی کرده پرسیدند:
قوماندان صاحب چه دارید ؟
عظیمی با ایما واشاره به من افاده داد تا به گزارش موضوع شروع کنم. من با
مقدمۀ شفاهی مختصری که چگونگی مرتب شدن دوسیۀ مورد بحث را ارائه
میکرد، یادداشت خودرا در بارۀ محتوای دوسیه نقطه به نقطه قرائت کردم. رئیس
دولت پیشبینی جزای متناسب با جرایم ارتکاب یافته را از نظر قانون پرسیدند،
موادی راکه درقانون تسجیل یافته و اشد مجازات را پیشبینی کرده بود نیز قرائت
کردم.
ادای کلمۀ اشد مجازات درا ین اتاق کوچک با چنان طنین خاص انعکاس یافت که
رئیس دولت را د قایقی چند به سکوت فروبرده به تفکرعمیقی واداشت. این
سکوت بر من ونبی خان عظیمی نیز ثقلتی بر جا گذاشت. بالاخره این سکوت
سهمگین از جانب رئیس دولت شکست وآغاز به سخن کردند. ایشان دربارۀ خود
وشاه مخلوع داد سخن کرده در گذشته های دور سفر کردند، در بارۀ زمان
صباوت، جوانی ونوجوانی خود وشاه مخلوع، دربارۀ زمان تحصیل که تعلیم گاه
عسکری را با شاه به انجام رسانیده بودند و از زمان دولتمداری مشترک خود با
شاه صحبت های طولانی داشته گفتند که من وظاهرشاه با هم یک جا بزرگ
شدیم، باهم به تحصیل پرداخته در مؤسسۀ عسکری وقت فنون نظامی را فرا
گرفتیم. شاه انسان شریف، وطندوست وبرکافۀ ملت افغانستان دلسوزبودند. او
همین اکنون که درایتالیا بسرمی برد نزدیک است دست به تگدی بزند درحالیکه
بسیاری را عقیده بر آنست که او بیت المال را غارت و پول گزافی را از حق بیت
المال در بانکهای خارج از کشور ذخیره کرده است، در حالیکه نامبرده به نان
شب وروز خود محتاج است. رئیس دولت به ادامۀ سخنان خویش افزوده گفتند که
یکی از پسران پادشاه پیلوت است، از بس که از لحاظ اقتصادی زندگی بر ایشان
تنگ آمده است خواست به یکی از مؤسسات ایتالیا شامل کار گردد و از معاش
خود برای مصرف روزانۀ فامیل استفاده نماید؛ اما شاه برای حفظ آبروی خانواده
تا هنوز برای او اجازۀ کار را نداده است. شاه
شخصا در برابر همۀ دوستان ً
وعلاقه مندان با مهربانی بر خورد میکرد و انسان نیک خوئی بود. اما پسانترها
یک تعداد اشخاص ومهره ها ی نا وارد در امور و نادان در اطراف او با ترفند
وحیله حلقه زده، ذهنیت اورا در موضوعات مختلف وحتی دوستان صادقش
مغشوش ساختند. از آنجمله است شخصیکه دوسیه اش را قرائت کردید. رئیس
دولت می خواست آنچه را درچانتۀ هجو دربارۀ سردار ولی جمع آوری کرده بود
به ما بگوید که دروازۀ اتاق دق الباب گردید. درعقب دروازه خانم محترم شان
بود که نسبت به ضرورتی اصرار داشتند تا سردار به زمان کار خویش خاتمه
داده نزد فامیل باز گردد. درآخرین دقایقی که ساعت ۲۲ و۴۵ دقیقه را اعلام
میکرد دربارۀ سردار عبدالولی، طنز آمیز گفتند که او از تمام داشته های انسانی
فقط دارای یک چوب زیر بغل ویک کلاه بود وبس.
رئیس دولت در بارۀ دوسیۀ مذکور همینقدر گفتند که آنچه در تحقیقات شما مدلل
گردیده بمن معلوم گردید اما می خواهم در بارۀ قضیۀ پشتونستان از نمایندۀ نشنل
عوامی پارتی (استشاره به اجمل ختک که در آن هنگام در کابل میزیست) نیز
استفساراتی داشته باشم و معلومات بیشتری بدست آورم و سپس به شما هدایت
جداگانه بدهم. بدین ترتیب ما را مرخص کرده ودوسیۀ سردار عبدالولی خان
معطل قرار داده شد .
پس از گذشت زمان مدیدی به یاد دارم که وقتی من با جناب دگر جنرال ارکان
حرب غلام فاروق خان رئیس دیوانحرب حکومت عسکری، نسبت اجرای پارۀ
امور و امضای بعضی اسناد مربوط به دیوانحرب، نزد رئیس صاحب جمهور
رفته بودیم، دگرجنرال مذکور در بارۀ سرنوشت عبدالولی خان و حل قضیۀ او از
رئیس دولت پرسش به عمل آورد. ایشان به علت نا معلومی با عصبیت و بر
افروختگی با سر انگشتانش بر ساعد دگرجنرال غلام فاروق خان ضربه یی
وارد نموده گفتند که تو چرا در این مورد با اصرار یاد آوری میکنی؟ درحالیکه
شده میتواند یک شخص ده ها سال به حیث محبوس سیاسی در زندان نگهداشته
شود. دگرجنرال با دیدن برافروختگی رئیس دولت و آن ضربه یی که به ساعدش وارد آمد بدون هیچ حرف دیگری فورا
پوزش خواسته از جا بلند شد و بعد از
اجرای رسم و تعظیم عسکری هر دو از اتاق کار رئیس دولت خارج شدیم.
به هر صورت دوسیۀ مربوط به عبدالولی خان بدینگونه برای مدت مدیدی معوق
ماند و چون کاغذ پاره یی، در سیف افتاد. آنگاهی که سردار محمد داؤد خان به
علت های معینی تعدادی از رفقای کودتا ئی خود را تحت بهانه های مختلفی از
قبیل چپی بودن و ارتباط داشتن با حزب پرچم و غیره از مقامات بالائی و اکتیف
دولتی به زیر کشیده در قطعات اردو نیز افسران تحت اشتباه خویش را از مقامات
مهم و اکتیف برطرف و در جاهای پاسیف مقرر کردند و حیدر رسولی وزیر
دفاع، سید عبدالاله وزیر مالیه، و قدیر نورستانی قوماندان ژاندارم و پولیس و
بعدا وزیر داخله، محمد سرور قوماندان قوای چهار زرهدار و غوث الدین فایق ً
وزیر فواید عامه در رأس اهرم قدرت قرار داده شدند؛ دیوانحرب حکومت
عسکری نیز ازین تغییرات و تبدلات در امان نماند. غالم فاروق خان رئیس
دیوان حرب به اثر درخواست خودش، جنرال عبدالرحیم خان به اثر مریضی
که عاید حالش گردیده بود، دگروال غلام نبی خان، نبی خان عظیمی و مولاداد
خان از وظایف شان در دیوان حرب حکومت عسکری سبکدوش گردیده به
عوض آنها اولا دگر جنرال نعیم خان وزیری و بعداً جنرال عبدالعزیزخان (لوی
درستیز) به حیث رئیس و جنرال شاپورخان قوماندان حربی پوهنتون، دگروال
جان نثارخان رئیس استخبارات وزارت دفاع، جگرن محمدقاسم پنجشیری مدیر
استخبارات قوای هوائی و مدافعۀ هوائی و تورن خان محمد ننگرهاری مدیر
اوپراسیون گارد جمهوری به حیث اعضای دیوانحرب باساس فرمان رئیس دولت
مقرر گردیدند.
یکی از روزها دگروال سرور نورستانی، رئیس واعضاء دیوانحرب حکومت
عسکری را مخاطب قرار داده چنین گفت که رئیس صاحب دولت ( رهبر ) به من
امر دادند تا به شما بگویم که دوسیۀ سردار عبدالولی رابازنگری کرده و به
برائت وی خاتمه دهید.
دگرجنرال نعیم خان وزیری رئیس جدید دیوانحرب گفتند که امر
جناب رئیس صاحب دولت مبارک است. بیائید که دست به کار شویم. من به حیث
یکی از اعضای دیوان حرب که در برابر مردم و تاریخ کشورم احساس مسئولیت
میکردم به حضور رئیس وسائر اعضای دیوانحرب حکومت عسکری عرض
حال کرده گفتم: اولا دربرابر این همه اسناد و دلایل مؤثق واعتراف خود شخص
به خیانت ملی، چگونه و به استناد کدام دلیل، اسباب برائت او را آماده کرده
میتوانید؟
ثانیا اینکه رسیدگی دیوانحرب حکومت عسکری به چنین قضایای مهم با ً
موجودیت دلایل محکم، مؤثق و محکمه پسند مبنی بر محکومیت این شخص
طبعا تاریخ ساز می باشد. پس ما هیأت دیوانحرب در برابر تاریخ چه جوابی ً
خواهیم داشت؟ ثالثاً این که اگر نوشتن فیصله را به شخصی هدایت بدهید که
مشمول هیأت دیوانحرب باشد او چگونه خواهد توانست تا بدون موجودیت دلایل
جدید موجبات تبرئۀ شخص را فراهم کرده و حکم دیوانحرب را بنویسد ؟
بعد از آنکه هیأت مذکور لحظاتی چند سکوت کردند سوالات مرا بی جواب
گذاشتند، سر انجام پس اززیرو رو کردن دوسیۀ مورد بحث، برخی از اسناد مهم،
شهادت بعضی از شهود واعترافات متهم را از دوسیه مجزاکردند و دوسیه را
بی محتوا و روابط منطقی قضایا را از هم گسیختند حکمی مبنی بر برائت
عبدالولی خان صادر نموده به من وظیفه سپردند تا اوراق مجزا شده از دوسیه را
حریق نمایم. من وجداناً خویشتن را نمی بخشیدم اگر چنین امر خلافی را عملی
میکردم، ازا ینرو اوراق مذ کور را بار دیگر ضمیمۀ دوسیه ساخته در سیف
نگهداشتم. ناگفته نباید گذاشت که دوسیه های فیصله شده یی که مصدر حکم
دیوانحرب حکومت عسکری قرار گرفته بود مجموعا بین سالها ی۱۳۵۹
و۱۳۶۰ از جانب معتمد مربوطه به خدمات اطلاعات دولتی تسلیم داده شده است
که اگر مورد دستبرد قرار نگرفته باشد دوسیۀ سردار عبدالولی خان نیز ضمیمه
یی آن میباشد.