جنگ جلال آباد باغ شاهی جلال آباد

 محمدنبی عظیمی

جنگ جلال آباد

باغ شاهی جلال آباد 

یادمانده هایی از یک سفر:

نمی دانم آخرین باری که پیش از این به جلال آباد رفته بودم چه وقت بود؟ یادم رفته است، آخردراین زمان وزمنی که تمام تأسیسات انسانی نه تنها دروطن ما؛ بل درتمام جهان نابود شده اند و روز وروزگار مان درکینه ورزی و بغض وآز می گذرد و دراین بام زنده گی که کینه ودشمنی چشمان ظاهر وباطن مان را به کوری می نشاند ودراین زمانهء رونق گرفتن حاطره زدایی ها – حتی برای جستجوی حقایق — مگر می توان توقع برد که یاد مانده های ذهنی مان از حوادثی که برهرکدام ما گذشته است،تـــَرک برنداشته و مانند یک نوار ویدیویی تمام سخن ها ، تصاویر وجریان ها را مو به مو باز پس دهد؟ 

به هرصورت مثل این که پس ازعملیات در درهء نازیان ولسوالی نازیان بود که بار دیگر به جلال آباد سفر کرده وبه صفت اداره کننده عملیات محاربوی به خاطر گذشتاندن افراد ” ولی خان کوکی خیل ” به آن سوی سرحد از یکی از کنداو های دره نازیان ( کذرگاه ها ) تعیین شده بودم. . همان عملیات پرخرج ، دشوار و پراز تلفاتی که به خاطر گذشتاندن بیشتر از یک هزار تن افراد “کوکی خیل” – که تا دندان از سوی ریاست امنیت دولتی مسلح شده بودند- به آن سوی سرحد؛ بنابر پیشنهاد ریاست عممومی امنیت ملی به راه انداخته شد و نتیجه آن شد که همین که آنان را پس از تحمل تلفات فراوان به صورت مخفیانه به آن سوی سرحد عبور دادیم، به حکومت پاکستان پیوسته وسوگند وفاداری به ریاست امنیت دولتی افغانستان را شکستند . 

واما پس ازآن سفردیگری داشتم به سرزمین نارنجستان های پرآب و نرگس های خوشبو که به خاطر گرفتن تدابیر امنیتی درمراسم تدفین خان عبدالغفارخان مبارز آزادی خواه پشتون،بنابر امرمستقیم رییس جمهور کشور انجام داده بودم:

آخرین روزهای ماه جدی است، روزی برابر با 20 جنوری 1988 درتقویم عیسایی : دردفترم هستم و سخت مصروف رتق وفتق امور. تلفون زنگ می زند. جفسر است، یاور داکتر نجیب الله. می گوید : داکتر صاحب می خواهد با شما صحبت کند. لحظهء بعد صدای او را می شنوم که می گوید : “همین حالا به جلال آباد پرواز کن. پاچا خان وفات یافته است. جنازه اش را از پشاور می آورند .مطابق وصیتش باید به جلال آباد به خاک سپرده شود.” بعد می پرسد :” پاچا خان را خو می شناسی ، مگر نه ؟ ” به حیرت فرو می روم از این پرسش؟ مگر کسی دراین سپنج سرا پیدا می شود که فخر افغان را نشناسد؟ مکثی می کنم، انگار نشنیده باشم آن پرسش را وبرمن برنخورده باشد، آن طعنه . می گویم : نیم روز است و هوا بارانی، اگر هلیکوپترها پرواز نکنند، چه باید کرد؟ می گوید: ” مگر تو معاون وزیر نیستی ؟”

قوماندان قوای هوایی می گوید :” درچنین شرایط جوی اجازه پرواز را داده نمی توانم.مسؤولیت آن را گرفته نمی نوانم، حتی اگر امر رییس جمهور باشد.” جنرال فتاح قوماندان قاطعی است . نی که گفت نی است وهرگز آن نمی شود. مانند ازبک ها :” یوق ” ویکی وخلص! خوب ! پس چه باید کرد؟ مگر تو معاون وزیر نیستی ؟ هان هستم ؛ ولی مگر من عریضه کرده بودم برای معاون شدن؟ اما حالا که هستم وپاچا خان نیز که وفات یافته است. پس باید عحله کرد، برای چه؟ برای مردن ؟ یا به خاطربه خاک سپردن ؟ به یاورم می گویم یک زرهپوش و یک عراده جیپ را آماده بسازید ، باید به سفر برویم. می پرسد کجا؟ پاسخی نمی شنود. ساعتی بعد در موتر جیپ می نشینیم وبه راه می افتیم.زرهپوش چند متر پیشتر ازما حرکت می کند. باران به شدت می بارد. شاید تبدیل به برف شود. آن پرسش هنوز هم درگوشهایم زنگ می زند : – پاچاخان را خو می شناسی؟ نه تنها می شناسم ؛ بل باوی هم صحبت هم شده ام. همچنان باولی خان ومیرمن نسیم ولی و اجمل خان ختک سیاستمدار وشاعر معروف پشتون. چندین بار درارگ ودر دربار داوود خان. دو سه بارهم درتپه کاریز میر درکنار حوض مرمرین ظاهر شاه. ودرهمان روزان وشبانی که دردامنه کوه ولایتی برای خدایی خدمتگاران حزب عوامی نیشنل پارتی مرکز تعلیمی تأسیس کرده بودیم و مسؤولیت تعلیم وتربیه آنان به دوش دوست عزیزم ضیا مجید قوماندان گارد جمهوری محمد داوود بود. درآن زمان ما بارها باهم به آن مرکز می رفتیم واز نزدیک جریان تعلیم وتربیه آنان را کنترول می کردیم…

ساعتی نگذشته است که یاور می گوید به سروبی رسیده ایم. ازبازار سروبی با سرعت می گذریم و به سوی درهء تنگ وتاریکی که صد ها سرباز و افسر را درکام خود فرو برده است، می رانیم. عجیب است، هیچ ترسی دردلم نیست . به عروسی می روم ، انگار ! درنخستین پوستهء امنیتی تنگی ابریشم موتر ما را توقف می دهند. پهره دار مرا نمی شناسد ؛ ولی افسری که آن طرفتر دراتاقک ساخته شده از ” نی ” نشسته است، بادیدن من دوان دوان می آید . رسم تعظیم می کند ومی پرسد :” معاونصاحب کجا تشریف می برید؟ همین حالا مجاهدین حمله کردند و پوسته ” ماشیندار ” را به گلوله وراکت بستند.” معاونصاحب ؟ پس او درست می گفت. من معاون هستم ومعاون باید سر نترسی داشته وازشیر نترسد، چه رسد به سفرکردن درنیمروز واز راه زمین به سرزمین نارنجستان. به راننده دستور حرکت می دهم. از پوسته ماشیندار دود غلیظی برخاسته است. جسد دو سر باز را از کوه پایین کرده و دربالای چارپایی گذاشته اند. پارچه های راکت انداز حفره ها وجراحت های عمیقی در شکم و نقاط دیگر بدن آن ها وارد کرده است. راکت پای یکی از آنان را تا تهیگاهش بریده و به دور انداخته است. سرنوشت پای قطع شده معلوم نیست. درکنار جسد دیده نمی شود. آن جا فقط یک پای است با گیتس وبوت خون پر ساقدار. تانک ها و زرهپوش ها راه را بسته اند. قوماندان مفرزه چنان سیمای دود زده وگرفته یی دارد که فقط سفیدی چشمانش دیده می شود. می گوید : ” حمله را به مشکل دفع کردیم. دشمن هم تلفات دیده است. ما دو شهید داریم وبس “. بعد می پرسد : ” شما دراین وقت جلال آباد می روید؟ فقط با یک زرهپوش ؟. صبرکنید تا یک چین تانک وچند زرهپوش را آماده کنیم برای امنیت تان. فقط تا دورنته ..” می گویم نی ضرور نیست ، وقت تلف می شود. راستی هم وقت ندارم ورنه می بایست سربازان و افسرانی راکه از پوسته خود دفاع کرده اند، تقدیر می کردم.. دستش را به گرمی می فشارم وبه راه می افتیم. از تنگی که می گذریم شام می شود. تاریکی آرام آرام بردشت گمبیری سایه می گستراند. درجاده نه موتری ، نه تانکی و نه آدمی. خلوت خلوت است. تا می توانی بدوان . اما دست انداز ها و چقوری ها وکند وکپر ها را چی می کنی ؟ همه ما سکوت کرده ایم . هرکس دراندیشه یی مستغرق است، اما من درآندیشهء پای بریده شده آن سرباز شهید . فقط خدا می داند که آن پای کجاست و چگونه در روز رستاخیز به صاحبش خواهد پیوست . یاور و سربازان محافظ که درسیت عقبی نشسته اند، دست به ماشه اند ، مانند نشانجی ماشیندار زرهپوش . اما دراین تاریکی که چشم چشم را نمی بیند ، چگونه قادر خواهند شد تا هدفی را که دیده نخواهد شد ، ازبین ببرند. سایه های ترس واضطراب را در روشنی لامپ کم نور داشبورد موتر جیب درسیمای راننده به خوبی می بینم . اما او به خوبی از عهده اش برمی آید .خوب دیگر، همین که هرکس وظیفه اش را می داند هم گپ کمی نیست. دست کم مایهء تسلی است و وسیله یی است برای راندن ترس. هنوز به درونته نرسیده ایم که چراغ های وسایطی که از روبرو می آیند، چشمان ما را خیره می سازد. قطار کوچکی است، متشکل از سه چهار زرهپوش ویک موتر گاز پر از سرباز. قطار توقف می کند و ما را نیز مجبور به توقف می سازند. افسری از زرهپوشش پایین می شود و پس از ادای رسم تعظیم می گوید :” قوماندان صاحب مارا برای امنیت شما فرستاده است.” هیچ تعجبی به من دست نمی دهد. آخر مگر درشأن یک معاون است که بدون پوشش یک قطار تا دندان مسلح در این جادهء پر از زاغ وزغن سفرکند؟

درجلسهء مسؤولین امنیتی ولایت که درباغ شاهی دایر می شود. گزارش ها را می شنوم وتدابیرامنیتی شان را از لحظه یی که جنازه پاچا خان وارد خاک افغانمستان می شود، به دقت فراوان بررسی می کنم. کمی ها وکاستی هایی را که به نظرم می رسند ومی توانند امنیت مراسم را برهم زنند یاد آوری می کنم وسپس به رییس جمهور گزارش می دهم. با لحن ملایم وتفقد گونه یی می پرسد: “از کجا گپ می زنی ازکابل یا از جلال آباد؟ کی گفته بود که از راه زمین بروی ؟ ” حرفی نمی زنم ولی با خود می گویم : مگر من معاون نیستم ؟ باری ! سحرگاهان روز دیگر به تورخم می روم. هوا ملایم است و گهگاهی آفتاب اززیر ابرها نمایان می شود. پوسته های امنیتی در مسیر شاهراه افراز شده اند و هنوز خبر هولناکی گزارش نشده است. برمی گردم به میدان هوایی.به همین محلی که امروز محل قومانده جبهه شرق است. رییس جمهور تازه رسیده است. جنرال رفیع رییس ارکان قوماندانی اعلی قوای مسلح را که صبح وقت آمده و او نیز تدابیر امنیتی را کنترول می کند ، درهمین جا ملاقات می کنم. مناسبات ما هنوز مانند دوران اکادمی جنرال شتاپ دوستانه است و پر از صفا وصمیمیت. می گوید رفیق نجیب آمده است ، باید گزارش تدابیر امنیتی را تو بدهی. گزارشم را رییس جمهور می شنود. پرسشی ندارد. لختــی نمی گذرد که موتر جنازه با هزاران مشایعت کننده حزب نیشنل پارتی وهواخواهان پاچا خان سرحد را عبور می کنند. جنازه به خاک سپرده می شود ، رییس جمهور سخنرانی می کند ودرست درلحظات پایانی مراسم چند فیر موزائیل در دوردست های محل به خاکسپاری پاچا خان منفجر می شوند. بدون کدام تلفات !

جلال آباد یکی از چهار شهر بزرگ افغانستان و مرکز ولایت ننگرهار است که فاصله ء اندکی با دروازه شرقی افغانستان یعنی مرز تورخم و خط تحمیلی دیورند دارد تورخم 78 کیلومتر از شهر جلال آباد و 50 کیلومتر از شهر پشاور پاکستان فاصله دارد. این بندر یا دروازه سرحدی دردامنه کوه شمشاد قرار دارد که هزاران تن از افغان های دوسوی خط دیورند روزانه از این دروازه به این سو وآن سوی مرز – در بسی حالات بدون پاسپورت و ویزا – دررفت وآمد اند. همچنان که در درازای یک شبانه روز چهارده هزار وسیله نقلیه که بیشتر لاری های تجارتی اند ، از این دروازه عبور ومرور می کنند.

ولایت ننگرهار دارای ولسوالی های زیادی است که با شهر جلال آباد مرکز ولایت تعداد آن ها به بیست ولسوالی می رسد: جلال آباد. اچین، بتی کوت، پچیروآگام،چپرهار، گوشته، لعل پور، مهمند دره، حصارک، خوگیانی، دُربابا، دره نور، ده بالا، رودات، سرخرود، شیرزاد، کامه، کوزکنر، نازیان ودره نور. پیش ا زسال 1345 ولایت لغمان نیز یکی از ولسوالی های بزرگ این ولایت محسوب می شد و پیش از سال 1348 ولایت کنر نیز جزئی از این ولایت بودند. اما پس ازآن سال های مدیدی می گذرد که هردو به سطح ولایت ارتقا کرده ومستقل شده اند .

مساحت ولایت ننگرهار : 7.727کیلومتر مربع و نفوس آن یک ملیون وسه صد وسی وچهار هزار تن – درسال 2009- تخمین شده بود. تعداد جمعیت شهر جلال آباد 400000 تن تخمین می شود ؛ اما این تعداد درزمستان ها به نسبت آب وهوای گرم وگوارای جلال آباد به نیم ملیون تن ازدیداد می یابد.اقلیم ولایت ننگرهار و ازجمله شهر جلال آباد مدیترانه یی است و دارای باران های مونسونی . باران های مونسونی بیشتر در هند واندونیزیا گهگاهی همراه با طوفان های شدیدی همراه می باشند . از باران های مونسونی هند که درفصل تابستان می بارد، ولایات کنر ونورستان بیشتر مستفید می گردند وبه همین سبب دراین مناطق جنگلات غلوی ارچه و کاج به وفرت پیدا می شوند. به نسبت همین باران ها سطح بارنده گی درجلال آباد ومناطق شرقی کشور سالانه به 400 تا 450 ملی متر می رسد و برای نمو و بالنده گی درختان سرو، کاج ، مالته، لیمو،نارنج ، خرما و مزارع نیشکر وسبزیجات مانند گلپی ، بادنجان رومی ، کاهو وغیره بستر مناسب و زمین مساعدی شمرده می شود. در ولایت ننگرهار دهقانان از 70 الی 80 فیصد کل جمعیت را تشکیل می دهند که ده درصد آن ها مالکان بزرگ، 38 درصد خرده مالکان یا زمیندارانی که بیشتر ا زده جریب زمین دارند و 30 درصد این کشاورزان را دهقانان کم زمین وبی زمین تشکیل می دهد. دهقانان بی زمین مانند سایر نقاط کشور برای مالکان کشت می کنند، یا زمین های آنان را به اجاره می گیرند و درازای زحمت وکار شبانه روزی خود پول اندکی که به سختی برای یکی دو وعده غذای خانواده های شان کفایت کند، به دست می آورند. به همین سبب دهقانان فاقد زمین از لحاظ مناسبات اجتماعی – اقتصادی دارای پایین ترین جایگاه درجامعه اند ؛ هرچند به اساس قانون اساسی حق انتخاب کردن وانتخاب شدن را دارا هستند ؛ ولی با دریغ ودرد که این حق از سوی زورمندان و تفنگ سالاران ازآن ها سلب می شود وحتی نمی توانند یک ملک عادل یا قریه دارنیکو سیرتی را به دلخواه خود انتخاب کنند. مردم جلال آباد را عمدتاً پشتون ها تشکیل می دهند. اما پشه یی ها، عرب ها، تاجک ها، هندو ها نیز دراین شهر به سر می برند. 

آب وهوای شهر جلال آباد درزمستان گرم وخوشگوار است و به همین سبب امیر حبیب الله ( 1319- 1337 ه ق ) این شهر رابه حیث پایتخت زمستانی خود درآورده وباغ وتعمیر سراج العمارت را برای اقامت خود بنا نهاده بود. گفتنی است که هنگامی که امیر موصوف در شکارگاه کله گوش لغمان از سوی یکی از درباریانش به قتل رسید، درهمین باغ به خاک سپرده شد. بعد ها جنازه پسرش امیر امان الله غازی را — گفته می شود به اشاره امیر امان الله ومادرش کودتایی بر ضد امیر به راه انداخته شد و شخصی به نام شجاع الدوله وی را درنیمه های یک شب درشکارگاه کله گوش به قتل رسانید.- درزمان ظاهر شاه از ایتالیا انتقال داده شده ودرهمین باغ درپهلوی پدرش به خاک سپردند. جلال آباد شهر سرسبزی است ومیلهء گل نارنج آن در روز وروزگاری که جنگ نبود، به شهرت وجذابیت این شهر می افزود. باغ های چون باغ شاهی، باغ کوکب، باغ سراج العمارت، باغ نمله درخوگیانی که حیثیت تاریخی هم دارند، و زیارت میالی صاحب، پل بهسود از دیر باز به ویژه پیش از جنگ محلات تفریح وتفرج مردم کابل و سایر هموطنان بود. درآن سال ها چه کسی بود که به جلال آباد برود وخوردن چپلی کباب خوشمزه ء آن شهر را فراموش کند.

جلال آباد که آن را درقدیم جلال کوت هم گفته اند، به امر جلال الدین اکبر ( 989-990 ه. ق.) توسط مستوفی خواجه شمس الدین خوانی درسال 1008 ه.ق. بنا وآباد شده است. جلال الدین اکبر سومین پادشاه خیر خواه و خردمند از سلسله گورکانیان هند است که در هندوستان به نام مغول اعظم یاد می شود. وی فرزند همایون وپدر جهانگیر بود که نزدیک به نیم قرن در بخش اعظم نیم قاره هند فرمان راند. این امپراتور داشمند را جامع الکمالات نیز یاد کرده اند؛ زیرا دربسیاری از هنرها و صنعت های عصرش مانند معماری، صنعتگری، اسلحه سازی، مهندسی ، رام کننده وتربیه دهنده حیوانات ازجمله سرآمد های زمانه خویش بود. درعصر او ادبیات وهنر به اوج شگوفایی خود رسید. ازوی کتابی نیز به جا مانده است که به نام ” اگبر نامه ” یاد می شود

اتحاد شوروی پیشین درسال 1960 با طرح وساختمان یک بند عصری وکانال های آبیاری توانست تا بیشتر از 25000 هکتار زمین را در جلال آباد به سرعت آب دهد. همچنان پروزه های پرثمر اقتصادی دیگری مانند فارم ستروس غازی آباد، فارم هده ، فارم های زیتون و گاوداری ، بند برق درونته به کمک اتحاد شوروی وقت ساخته شده بود. دردوفارم ببزرگ زیتون که درساحه کانال آبیاری ننگرهار درمیان دشت های سوزان اعمار شده بود به گفتهء والری ایوانف عضو اداره شورای کاری روسیه و نماینده پیشین تجارتی فدراسیون روسیه در افغانستان؛ بامزه ترین وبا کیفیت ترین زیتون های جهان تولید شده ، به صورت معیاری کانسرو وصادر می شد که اتحاد شوروی سابق یکی از خریداران عمده ء این کالای اقتصادی افغانستان بود. دریغا که در هنگام جنگ جلال آباد مجاهدین پیشین، این فارم هارا به آتش کشیدند وحتی تا کنون هم که بیشتر از نه سال از حمله امریکا واشغال این کشور توسط آن رژیم جهانخوار می گذرد، برخی از این تآسیسات به حالت نخستین خویش برنگشته و سطح تولیدات آن ها بسیار ناچیز است. گفتنی است که درسال 1960 م اتحاد شوروی پیشین طرح یک پلان شهری عصری را که درآن سی هزار ناحیه مسکونی با سرک ها، پل ها، مکتب ها، پارک ها ، سینما ها، کتا ب خانه ها، کودکستانه ها وشفاخانه ها پیش بینی شده بود ، تهیه کرده بودند که متأسفانه با انکشاف منفی اوضاع تحقق پیدا نکرد.

جلال آباد را می توان به مثابه یک شهر تاریخی نیز مورد ارزیابی قرار داد. مثلاً هده که در هشت کیلومتری شرق این شهر موقعیت دارد، شهر بزرگی بوده است دردورهء بودایی. مجسمه هایی که از این مناطق کشف شده وتا هنوز موجود اند، مربوط می شود به قرن دوم وششم میلادی. درمناطق لعلپور، پاسول، بهسود ولایت ننگرهار مغاره هایی وجود دارند که مربوط می شوند به زمانی که آیین بودایی درآن سرزمین مسلط بود. پیشینه این ولایت با مدنیت آریایی های باستان پیوند داشته وهمچنان که گفته شد دین بودیزم دراین سرزمین انکشاف زیاد کرده بود. موزیم غیر منقول هده که درنوع خود دردنیا بی نظیر بود، یک موزیم با ارزش درفضای باز بود که غارت، تخریب وآتش زدن آن توسط جنایتکاران ودشمنان تاریخ وفرهنگ افغانستان مانند به خاک نشانیدن پیکره های بودا دربامیان یک جنایت عظیم ونابخشودنی شمرده می شود. درهزاران پیکره یی که درهده کشف شده بود، دیده می شد که چگونه پیکره سازان ماهر آن زمان حوزهء گندهارا وپیروان آیین بودایی از خاک رسُ و گچ با دقت وظرافت هنرمندانه پیکره ها وتندیس های مردان ، زنان، کودکان، سالخورده گان، فرشته گان، دیوها ویا حیوانات را ساخته و با تزئینات معماری دلنشین و نقاشی های مرغوب، آراسته وپیراسته بودند. درسلسله کاوش های باستانی درهده بین سال های 1930 و1970 م بیشتر از یک هزار مجسمه ها و پیکره هایی کشف شدند که تلفیقی از عناصر فرهنگ بودایی وهلنی ( یونانی ) در آن ها به کار رفته بود. اگرهده در سده های نخست تا سوم میلادی مجموعه زیارتگاه های دین بودایی در جهان بود، در زمان معاصر موزیم هده یکی ازگردشگاه های توریستی مشهور جهان شمرده می شد و همچون الماسی نایابی برتارک مدنیت عصر کوشانی می درخشید که با وصف جنگ ها از جمله جنگ بزرگ جلال آباد همچنان پابرجا بود. اما دریغا که اینک از آن شکوه وجمال به جز ویرانه یی نمانده است. حالا اگر روزی روزگاری گذرت به هده بیفتد لابد چه بخواهی چه نخواهی به دوران شگوفایی این تاج جوهرنشان عصر کو.شانی می اندیشی وبی اختیار این رباعی حکیم عمر خیام را که یکی از فرهیخته گان به مناسبت دیگر ودرجای دیگری به کار برده است، زمزمه می کنی:

مرغی دیدم نشسته بر بارهء طــــوس درپیش نهـــــــــــــــاده کلهء کیکاووس 

با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرس ها وکجا نالهء کوس

***

به عنوان حسن ختام این بخش باید یاد آور شد که مردم جلال آباد زیرک، فهیم وبا معرفت اند. دراین خطه شاعران، ادیبان، اندیشوران و رجل بنام ونخبه سیاسی ونظامی تولد وپرورش یافته اند که دراین مختصر نمی توان از آن ها نام برد. از صفات وسجایای نیکو وعادات پسندیده این مردم می توان بسیار نوشت. مثلاً ازهمت وغیرت و زحمتکشی زحمتکشان این خطه مرد خیز، از برده باری، شجاعت، راستی و درستی، وفا به عهد، مهمان نوازی ودشمن ستیزی این مردم . از فصاحت و خوش بیانی و لهجه شیرین آنان واز ده ها خصلت منحصر به فردی که مانند سایر هموطنان ما دارا هستند . ولی مهمتر از همه درجنگ بر ضد پاکستانی ها همان طوری که سال ها پیش خوشحال خان ختک سروده بود، اقوام غیرتمند شینوار، مهمند، افریدی، صاپی و.. همراه با قوای مسلح قهرمان شان این بار نیز توانستند تا مانند لشکر مغل، افواج پاکستانی را در سرزمین آبایی شان به زانو درآورده وبه خاک وخون بنشانند.

ادامه دارد