کتاب : انتقام جویان جگدلک نویسنده: نفتولا خالفین مترجم: زنده یاد رفیق برید جنرال گل آقا تهیه ترتیب و بازتایپ:رفیق قاسم آسمایی

بخش اول

ادای دَین بعد از نزدیک به سه دهه

 

بازنشر کتاب «انتقام جویان جگدلک» تقدیر از آن جانبازان وطن است که با تفنگ دهن پر، شمشیر، سیلاوه، سوته و … در مقابل بزرگترین قدرت استعماری دوران قدعلم کردند و در کابل و مسیر جگدلک، نیروی عظیم  سپاه هند برتانوی را تارومار کردند.

 

ماه ثور 1368، چندروز بعد از رهایی از زندان، بعد از چکر عصرانه با زنده یاد جنرال آقا به منزلش در میکروریون غرض نوشیدن چای رفتیم. ضمن صحبت در برندۀ منزلش که به  کتابخانه تبدیل شده بود، رفیق گل آقا سه جلد کتاب: خاطرات و تفکرات مارشال ژوکوف، انتقامجویان جگدلک و شیپورهای پیروزی میوند را که توسط وی ترجمه شده بود، برایم اعطا کرد و در ضمن خواهش کرد که اگر بتوانم حین خواندن، اشتباهات انشائی و اغلاط چاپی آنرا نشانی کنم تا حین تجدید چاپ به تصحیح آن اقدام گردد. گفتم از دریافت اشتباهات انشائی معذورم و ناتوان؛ اما در نشانی کردن اغلاط طباعتی حتماً هدایت شما را در نظر میگیرم.

بعد ازآن کتاب انتقامجویان جگدلک را مرور و در حواشی صفحات آن یادداشت های را نوشتم؛ بدبختانه چند ماه بعد رفیق گل آقا رخت سفر همیشگی بربست و بعدها طوفان ویرانگر جهادی بر کشور وزیدن گرفت و کتاب و کتابخانه به باد فنا رفت و من هم شدم آواره و مهاجر.

یکسال قبل یکی از اعضای خانواده چند جلد کتاب را برایم فرستاد که یکی از آن جمله کتاب «انتقامجویان جگدلک» بود که با دیدن آن همان صحبت و وعدۀ چندین سال قبل تداعی شد و مصمم شدم تا به تجدید نشر آن بپردازم و در ضمن از دوستان خواهش کردم تا کتاب شیپورهای پیروزی میوند را نیز برایم دستیاب نمایند که خوشبختانه بعد از مدتی آنهم برایم رسید.

کتاب انتقامجویان جگدلک، روایتی است از نخستین لشکرکشی انگلیس به افغانستان و سرانجام تارومار شدن کامل آن (شامل ۴۵۰۰ نیروی جنگی و ۱۲۰۰۰ عمله و خدمه) حین عقب نشینی از مسیر جگدلک و تنها نجات یافتن داکتر برایدن.

کتاب در قالب داستان بیان شده است و محور اصلی محتویات و حوادث تشریح شده در آن مستند بر مدارک تاریخی است و در آثاری دیگری نیز بیان شده است. زنده یاد بیرنگ کوهدامنی نقدی جالبی در مورد کتاب «انتقامجویان جگدلک» و معرفی نویسنده کتاب نوشته اند که قسمتی از آنرا به امانت گرفته ام:

«… کتاب انتقام جویان جگدلک که با سبکی دلپذیر و شاعرانه نوشته شده است تابلویی ترسیم می کند، خواننده می بیند استعمار سیطره جوی انگلیس چسان قیافه هایی مزدور را به افغانستان گسیل می دارد و به این وسیله زمینه فریب توده ها را فراهم می آورد، در این کتاب سیمای پادشاهانی که دست نشانده انگلیسی ها بوده اند نیز نمایانده می شود. کسانی که با استعمار انگلیس در زدوبندهای سیاسی بودند و باطنی سياه داشتند اما در ظاهر سخن از خدمت به مردم و میهن پرستی می زدند، توده ها را می فریفتند و هدف های غارتگرانه خودرا دنبال می کردند. همچنان در این کتاب سیمای سیاهکاران انگلیس نیز نشان داده می شود که به نام های گوناگون به فعالیت های ارتجاعی در خاك افغانستان پرداخته اند، از اعتقادات، دریافت ها و صداقت صمیمانه توده ها سؤاستفاده کرده اند. برای آنکه بتوانند گردونه سیاست خرابکارانه خویش را بچرخند در میان مردم تفرقه انداخته اند؛ اختلاف های زبانی و قومی و مذهبی را پدید آورده اند و این یکی از سیاست های شناخته شده و کهنه کارانه استعمار انگلیس بوده که از نیات پاك و اعتقادات، مقدسات توده ها استفاده کرده اند. فرهنگ بومی ملتی را تحقیر کرده اند. ارزش های آنان را تخطئه نموده اند و بی فروغ جلوه داده اند.

… در کتاب « انتقام جویان جگدلک» به صراحت نشان داده می شود که استعمار انگلیس هرگز و هیچگاه دوست افغانستان نبوده و اگر گاهی دست دوستی به سوی کشور ما دراز کرده است برای آن بوده که بتواند نقشه های خیانتکارانه و ارتجاعی خویش را دنبال کند و زمینه اسارت میهن و مردم ما را فراهم آورد؛ اما مردم افغانستان در طول تاريخ، از خود مقاومت و رزمندگی و شهامت نشان داده اند. ننگ شکست و گریز را نپذیرفته اند. در کارزارهای رهایی بخش و وطنپرستانه سهمی شایسته گرفته اند. خون های شان سنگرها را رنگین کرده است؛ اما عقب نشینی نکرده اند و این واقعیت تاریخی طی سه جنگ افغان و انگلیس به اثبات رسیده است و اکنون حتی دشمنان افغانستان به این حقیقت اعتراف دارند. خون فرزندان افغانستان کوهپایه ها و کارزارها را رنگین کرده است و در فرجام خورشيد آزادی درخشیده مردم مرگ را پذیرفته و به پیشواز آن شتافته اما به زبونی و اسارت تن در نداده اند…»

برای ویرایش بهتر کتاب انتقامجویان جگدلک در صدد پیدا کردن متن روسی آن    (ожидает в Джагдалаке Возмездие) شدم و خوشبختانه با کمک رفیق عزیز و شفیقم داکتر خلیل ستارزی که از لطف همیشگی اش در ارسال کتابها برخوردار هستم، این  آرزو برآورده گردید و همزمان کتاب شیپورهای پیروزی بزبان روسی را نیز یکجایی با آن برایم ارسال کرد؛ که باردیگر سپاسگذار بیحساب لطف رفیقانه وی هستم.

حین ویرایش، محتویات ترجمه را با متن اصلی روسی کتاب  نیز در حد توان مقابله کردم و برای جذابیت بیشتر کتاب، بعضی مطالب و تصویرهای قهرمانان اصلی کتاب را با استفاده از منابع متعدد و در اخیر کتاب شعر معروف استاد خلیل الله خلیلی « آخرین سوار» که ماجرای رسیدن داکتر برایدن را به جلال آباد توصیف میکند، ضمیمه ساختم. همچنان برای سهولت در تلفظ اسمای چهره های اصلی داستان، نحو نگارش آن به زبان انگلیسی علاوه شده است.

نکتۀ قابل تأسف این است که قلعۀ تاریخی شیرپور، محلی که بخش اعظم رویدادهای جنگ اول افغان و انگلیس در داخل و حوالی آن صورت گرفته بود، در توطئه بسیار سخیفانه در اثر تشویق منابع معلوم و بمنظور از بین بردن یک بخش از تاریخ مبارزات مردم ما در مقابل اشغالگران انگلیس و بمنظور زراندوزی ویران و ساحۀ آن بین حلقۀ از تازه به دوران رسیده ها تقسیم گردید و نام شیرپور به شیرچور مبدل شد. امید است روزی با موجودیت دولت ملی و مستقل، این قلعۀ تاریخی دوباره احیا و نام مبارزان ملی و قهرمانان جنگ اول افغان و انگلیس بر دیوار آن حک گردد.

با تدوین و بازپخش این کتاب، بخشی از بارسنگین تعهد از شانه هایم برداشته شد و امیدوارم در آینده با بازپخش کتاب «شیپورهای پیروزی میوند» که بیان جنگ دوم افغان و انگلیس است، دَین به عهده گرفتگی ام را در مقابل جنرال گل آقا کاملاً ادا سازم.

روح رفیق گل آقا شاد و یادش گرامی باد.

قاسم آسمایی

کلکته از گورنرجنرال جدید پذیرایی می کند:

 

در ماه مارچ ۱۸۳۹ در لنگرگاه کلکته ـ پایتخت دارالحکومه هند برتانوی، کشتی “ژوپیتر” در نزدیکی ساحل، به زمین نشست و در گل بند ماند. در عرشۀ این کشتی بزرگ، گورنرجنرال جدید متصرفات استعماری انگلیسی در هند، جورج ایدن با لقب بارون اوکلند قرار داشت و به همین علت، آمدن کشتی سبب جلب توجۀ بیشتر گردید.

در ساحل لنگرگاه، گارد احترام و توپ های متعددی با جلایش خیره کننده آمادۀ اجرای رسم احترام شانداری بودند. تفنگداران اردوی سلطنتی در صف نخست و در عقب آنها سپاهیان اجیر کمپنی هند شرقی (East India Company) قرار داشتند. در جایگاه خاص، گروه بزرگی از مامورین عالیرتبه و ارشد عسکری و ملکی جا گرفته بودند که لباسهای زردوزی شده با پرهای رنگی ومدال ها ونشان های شان با جلایش خاص درخشیده و اشعۀ آفتاب را منعکس می ساختند. در جناح دیگر خانم های معزز و مهمانان بیشمار دیگری قرار داشتند. مستقبلین در آتش انتظار می سوختند و با هم شوخی کنان در بارۀ فرمانروای جدید هند در گفتگو بودند.

در بارۀ گورنرجنرال جدید جورج ایدن، اشتهاراتی وجود داشت که بر مبنای آن وی به حزب “ويگ ها”  که چندی قبل بحکومت رسیده بود، متعلق است. خانم ها بر سبیل مزاح و طنزگویان می گفتند، آقای جناب لارد اوکلند باوجود که تقریباً پنجاه سال دارد، تا هنوز هم مجرد است و از طرف خواهرانش فانی (Fanny) و امیلی ( (Emily همراهی میشود وهیچگاه از هم جدا نمی شوند. ضمناً این آوازه هم موجود بود که شخصیت مهم، جناب لارد ملبورن (William Melbourne) صدراعظم فعلی انگیس به یکی از خواهران گورنرجنرال جدید، چشم دوخته است؛ آنهم به امیلی. اینکه چرا تا هنوز با هم عروسی نکرده اند، شاید دلیل آن بوده باشد که امیلی نمی خواسته از برادر دلبند خود دور شود.

مردها بکلی عقیدۀ دیگری داشتند؛ جورج ایدن، جز کسانی است که در حلقۀ كوچك بالایی حزب ویگ ها قرار دارد از قبیل جناب لارد ملبورن رئیس حکومت، جناب لارد پالمرستون وزیر امورخارجه، جان کیم گوب هاوز رئیس شورای نظارتی.

تمامی این اشخاص در حقیقت ادارۀ کمپنی “هند شرقی” را بعهده دشتند. علاوه بر این ها، مطلبی قابل تعجب آور این بود که این آقای گورنرجنرال تا این زمان هیچگونه شناختی در امور سیاسی مشرق زمین ندارد. تنها مرد چهارشانه که عينك سبزگون به چشم داشت اظهار داشت:

«عموی جناب لارد اوکلند در آغاز قرن نزده مقام گورنر جنرالي هندوستان را به عهده داشته است؛ علاوه برآن شخص جناب لارد اوکلند دارای تجربه کافی بوده، میتواند از عهده کارها به آسانی بدرآید. بیهوده نیست که نامبرده رئیس شورای اقتصادی و آمر شعبۀ اسعاری بوده و دراین اواخر جناب لارد شماره یك ادمیرال ها بود.»

تورن جنرال سرسپیدی که در کنار آن شخص ایستاده بود و سینه اش از نشان ها ومدالها برق میزد، در حالی که زیرلب میخندید به سخنان او گوش میداد.

تمام تلاشهایی که برای بیرون کشیدن ژوپیتر بعمل آمد به نتیجه نرسید و معلوم میشد که موجودیت خانم های عالی منزلت در عرشه کشتی، باعث خجلت كپتان کشتی میشد. نامبرده عجولانه چندین بار قومانده داد و از چهره این گرگ پیر دریا آثار رنج وعذابی که درین لحظۀ بحرانی می کشید بخوبی هویدا بود.

بالاخره قوماندان قطعۀ محافظ دربار گورنرجنرال، تورن بیرن، راه وچارۀ را پیدا نمود. او با سرعت تمام یک کشتی بخاری کوچک را گرفت و خودرا به کشتی ژوپیتر رساند.

جناب لارد اوكلند اولتر از همه داخل کشتی گردید، وی لباس ساده به تن داشت و ستارۀ بزرگ درخشان برلیانی به سینه راستش آویخته بود. موهای سپید وکوتاهش به دقت شانه شده وبا لاقیدی مستقیماً طوری به جلو میدید  که گویی علاقه ندارد به چیزی دیگری نگاه کند. به دنبال او، خواهرانش فانی و امیلی خارج شدند. آن ها را تورن بیرن و اوسبورن خواهر زادۀ شان که جوان قشنگ و شیک پوش بود، مؤدبانه از بازو گرفته بودند.

اسبورن جدیداً از طرف گورنرجنرال به حيث سكرترنظامی تعیین شده بود و وقتی همه داخل کشتی بخاری گردیدند، کشتی دور خورد وخودرا به ساحل کلکته رساند.

پس از يك وقفۀ یك ساله تغییر حکومت در انگلستان، هند مهترین مستعمره بریتانیا، باردیگر صاحب یك حکمران مقتدر وكل اختیار می گردید. غرش توپ های احترام، در هوا طنین افگند؛ سربازان گارد، وضعیت رسم احترام را گرفتند و آقای بیرن، جنرال موسفید را به جناب لارد اوکلند معرفی نمود:

ـ تورن جنرال متکاف، سر.

اوکلند دست خودرا به سوی جنرال دراز نمود و گفت آقای جنرال خاصتاً از آشنایی با کسی که سی و پنج سال را در هندوستان سپری نموده است؛ خوشحالم. من وظیفه دارم تا بخاطر خدمت با صداقت شما در پست گورنرجنرالی، اظهار سپاسگزاری عمیق نمایم.

متکاف، خاموشانه تعظیم نمود.

در عقب متکاف، مرد تنومندی ایستاده بود وازچهره و وجناتش چنین استنباط می شد که با بی صبری در آرزوی آنست که تا هرچه زودتر به او توجه شود. وی برای توجۀ اوکلند، عينك سبزگون خودرا از چشم برداشت ودر دست نگاهداشت. قوماندان قطعۀ محافظ بیرن، اورا معرفی کرد:

ـ آقای مكناتن آمر ادارۀ استخبارات و امور سیاسی حکومت هندوستان.

– خیلی خوشحالم آقای مکناتن، امید وارم از انتظار زیاد خسته نشده باشید؟

– خواهش میکنم، اعليحضرت مرا خجالت ندهید؛ با بی صبری تمام مشتاق و منتظر دیدارتان در سرزمینی بودیم که خداوند به مردم انگلستان ارزانی فرموده است. سر، ما مطالبی زیادی راجع به حسنات شما شنیده ایم. اجازه بدهید با کمال خلوص نیت آمدن وتشریف آوری با عافيت شما و نزدیکان محترم تان را تبریك بگویم…

او میخواست به سخنان خود ادامه بدهد. اما جناب لارد سخن اورا قطع کرد:

۔ آنقدر هم باعافیت نبود، شما خود دیدید که کشتی به گِل نشست… شاید اگر ادارۀ کشتی ما به دست شما میبود؛ چنین واقع نمی شد. آیا اینطور نیست آقای مكناتن؟

مکناتن هنوز موفق نشده بود به گورنرجنرال اطمینان دهد که اگر کپتان کشتی میبود یقیناً چنین حادثه یی رخ نمیداد، جناب لارد بطرف کسی دیگر دور خورد. به این ترتیب مراسم تعارف وقت زیادی را در بر نگرفت.

مهمانان بزودی در حالیکه اسکورت نظامی آنرا بدرقه می نمود، بطرف گورنرهاوس که مقر دایمی دولت هندوستان بود، حرکت کرد. بخش وسطی و پیشروی این قصر باشکوه سه طبقه یی را ستون های بزرگ مزین میساخت و بر فراز گنبد عظیم آن بیرق بریتانیا در اهتزاز بود. دو جناح بزرگ قصر از “قسمت جلو” با ابهت به دو استقامت امتداد می یافت.

 

جناب لارد اوکلند پس از چندی تمامی مامورین عالیرتبه را به گورنرهاوس دعوت نمود تا آن ها را از پلان ها ونيات لندن مطلع سازد.

جناب لارد، حین آمادگی برای این ملاقات، یك بار دیگرمذاکرات خودرا با پالمرستون و گوب هاوز در ارتباط با امور هندوستان، در کابینۀ ویگ ها بخاطر آورد. این سه نفر دوستان صمیمی بودند، اوکلند با خود اندیشید: «آیا سر هنری نیز به این مفکوره است.» پالمرستون سختگیر را بیاد آورد، آن ها می توانستند بین خود صراحت داشته باشند.

…تعمیر زیبا وروشن وزارت امور خارجه در داونینگ ستریت [مقر حکومت انگلستان] به خاطرش آمد که پالمرستون لاغر اندام و طاس، خاموش درآرام چوکی نشسته و سیاستی را که برتاینه میخواهد در مشرق زمین مورد اجرا قرار دهد، برایش با دقت توضیح میداد. اوکلند، با شوردادن سر، گفتار اورا تصدیق میکند. بلی اوحق بجانب است و می داند که باید عوايد مالي هندوستان بالا برده شود. به نظر او متصرفات انگلیسی باید در شرق توسعه داده شود. بلى و باید تمام رقبا، از صحنه خارج گردند. با نظرات مسئول ادارۀ امور خارجه، بکلی همنواست. حقیقتاً که بازارهای هندی از امتعۀ انگلیسی مملو اند اما تقاضا برای آن رو به کاهش است. اما مهم نیست زیرا تا هنوز شمال هندوستان خصوصاً دولت سند و پنجاب خارج از ساحۀ نفوذ انگلیس قرار دارند، همسایه دورتر هند، افغانستان و خان نشین های آسیای میانه نیز وجود دارند یعنی امکان آن است که به توسعه واستیلای منطقه ادامه داده شود.

پالمرستون طرفدار سیاست فعال بود، طبعاً برایش خیلی دلچسپ خواهد بود که هم مذاکره هایش عین نظر اورا داشته باشند. اما اصل مطلب در این جاست که اوکلند چطور میتواند در

خود محل، از عهدۀ تحقق این خواست ها برآید.

اوکلند با رئیس مجلس نظارت، جناب لارد جان کیم گوب هاوز نیز مذاکره نمود. جناب لارد گوب هاوز، بزله گو وشوخ طبع، با آقای پالمرستون که همیشه عبوس واخمو بود، خیلی زیاد فرق داشت؛ نامبرده در زمان فراغت به تدقیق و تحقیق فیلولوژی« زبان شناسی» مصروف میشد وحتی فرهنگ کلمات مترادف را نیز تهیه کرده بود. در وقت صحبت خود با اوکلند لطایف وامثله های زیادی را بکار میبرد. اوکلند صحبت رئیس شورای نظارتی را که با صحبت پند واندرزمأبانه جناب لارد پالمرستون کمی فرق داشت، با دلچسپی استماع نمود و به آن گوشداد.

– هندوستان مرغ طلائيست که تخم های الماس میگذارد، باید از آن با هوشیاری و زیرکی خاص مواظبت به عمل آورد. نباید کوچکترین اشتباهی صورت گیرد تا به درد سر نیفتیم، باید این عطيۀ آسمانی “با سد بزرگ، دیوارعظیم، موانع ضخیم و قطور و حصار مستحکم” احاطه گردد. دولت های موجود در شمال مستعمرۀ انگلیس، باید نقش این سد بزرگ، دیوارعظیم، و حصار مستحکم، را داشته باشند. اگر این سرزمین ها تابع و مطیع نفوذ انگليس باشد چه بهتر و عالی خواهد بود.

در سالون بزرگ گورنرهاوس، جنرال متكاف، مكناتن، منشی خصوصی جناب لارد، کالوین، معاون منشی امور سیاسی تورنس و ماك گریگور یاور گورنرجنرال، جمع شده و منتظر تشریف آوری گورنرجنرال هستند و درست ساعت یازده اوکلند به همراهی منشی نظامی خود وليام اوسبورن وارد شد. جناب لارد لاغر وعبوس در آرام چوکی خود نشست و دیگران را نیز به نشستن دعوت کرد.

گورنرجنرال با صدای یکنواخت اظهار داشت که با توظیف به این وظیفه و پست مهم، مکلفیت و وجیبۀ خود میداند تا برای بهبود امور سعی کند. در این باره، در زمان حرکت بصوب هندوستان به دوستان خود نیز اطمینان قطعی داده بود. در ضیافت تودیعی لندن هم درین باره صحبت شده و در لندن نیز صحبت اورا با دقت و توجه خاص استماع نموده وباعث تحسین وتأیید همه حضار قرار گرفته بود.

اوکلند، همچنان با چشمان نیمه باز و صدای مونوتون به صحبت خود ادامه داد و با امیدواری بی حد و حصر و اطمینان در خصوص بازشدن افق های تازه و سرورانگیز، یاد آوری نمود که حال وقت آن رسیده که اداره وعدالت در هند وهندوستان، کامل و مطلق شده و وظیفۀ مقدس ماست به هندی ها نشان بدهیم که ادارۀ با فرهنگ واقعی چه معنی دارد.

گورنرجنرال کمی مکث نمود، نگاه خودرا بسوی همکارانش گشتاند. متکاف که در مقابلش نشسته بود، با حرکت سر سخنان گورنرجنرال را تصدیق نمود و در عین حال موی سفید شقیقه هایش بطرزی جالبی بالا وپایین میشد. تبسم مليحی بر چهرۀ اسبورن نقش بست. جناب لارد مانند همیشه به قد وبالای خود نگاه کرد.

به استثنای مکناتن، بقیه هم آرام وساکت توجه خودرا به او معطوف نموده، گوش وهوش خودرا به او فرا داده بودند. نیشخند منشی سیاسی اوکلند باعث تعجب وی شد. یا شاید به نظرش چنین آمد. مکناتن با مشاهده نگاه تعجب آمیز جناب لارد، بلافاصله با حرکت سر سخنان جناب لارد را مورد تأیید قرار داد. متکاف نیز با او همراهی نمود. گورنرجنرال در اخیر صحبت از همکاران خود که مدت بس طولانی در این سرزمین افسانوی زندگی کرده اند؛ درخواست نمود تا عقیدۀ خودرا ابراز دارند.

متکاف اولتر از دیگران به گفتار پرداخت:

– آنچه را که اعليحضرت شما بیان داشتید مرا بکلی گرویده ساخت. من تقریباً تمام زندگی خودرا در این کشور بسر برده ام، می توانم بگویم که تاریخ آنرا بخوبی میدانم. چیزی که من شاهد آن بوده ام این است که هم میهنان ما در اینجا در پیکارها وجنگ ها به کرات پیروز شده اند. به عقیدۀ من حال وقت آن رسید است که فرهنگ و مقدسات خودرا در اینجا قایم سازیم. اینکه آیا همه برین عقیده اند؛ فکر می کنم، نه. حتی در لندن…

اوکلند، تبسم نمود و باخود اندیشید. این متكاف چه شخصیتی بارزی است، لیبرال است. چنین به نظر میرسد که کمپنی تنها بخاطر لیبرال بودنش که یقیناً بهترین خبره مسایل امور محلی است اورا در پست گورنر جنرالی تائید نکرد. این آقای سر چارلز که مدت زیادی این مسوولیت را به عهده داشت، اورا بخوبی و طور شاید و باید نمی شناسد.

مكناتن نیز به زعم خود تمام مشمولین جلسه را قيمت گذاری نمود. او اندیشید: حساب متكاف سهل است. او با خیالات روشنفکرانه و زاهدانه اش چنان غرق و شیفتۀ هندوستان دلخواهش گشته که مدت هاست با امور سیاسی بزرگ بریده است. بلی و اینک وقت آن رسیده است که که تقدیر شود.

منشی سیاسی نیز هیچگونه تردیدی ندارد. اما بارون اوکلند، آیا برای آن آمده که به نزدیکان خود استعانت نماید و به امور خیریه و فرهنگ بپردازد؟ آیا اورا برای همین فرستاده اند؟ آیا او خودش نمی داند که برای متروپول بازارهای فروش لازم است و به متصرفات جدید ضرورت دارد؟ برای متروپول، پول لازم است، بلی پول… یا اینکه گورنرجنرال حقیقتاً دربارۀ هیچ چیز فکر نمی کند و یا چنین است که تجاهل میکند و میخواهد بداند هریک از حاضرین در چه فکر اند؟

بهر صورت، باید درین مورد جدی بود؛ خیلی جدی. آقای مكناتن اعتما د واطمینان کامل خودرا از اعليحضرت ایشان ابراز داشته در وجود او شخصیت را می بیند که کسی بهتر از او ايجابات و ضروریات زمان را ندانسته، میتواند بخوبی از امور این کشور کثیرالمله بدر شود. چیزی که به وی یعنی مکناتن و شعبه تحت اداره او مربوط است این است که تمام مساعی دیپلوماسی متوجه این امر و در خدمت آن خواهد بود تا آرزوهای خیراندیشانه اعليحضرت ایشان جامۀ عمل بپوشند.

اوکلند در تأیید سخنان او گفت: بلی وچنین است…

باید خاطرنشان نمود که آقای اوکلند تمام زندگی خودرا مصروف سیاست داخلی بوده و از این رو در امور سیاست خارجی به تجارب خود اطمینان زیاد نداشت. گرچه درین باره با دوست برازندۀ خود ویکونت پالمرستون خیلی زیاد صحبت کرده بود. اما بازهم خودرا مطمئن احساس نمیکرد. جناب لارد اوکلند نیز مفهوم وعصارۀ صحبت چندین ساعته اش با پالمرستون (Viscount Palmerston) را برای همکاران خود توضیح نمود، خاطر نشان ساخت که حزب ویگ ها فيصله نموده است تا سیاست خودرا در مشرق زمین بیش از پیش فعال سازد. گورنرجنرال چنین ادامه داد:

اما من از مداخله در امور کشورهای دیگر خودداری خواهم کرد. بهتراست صلح استحکام یابد، من از تجارت پشتیبانی خواهم کرد، هندوستان باید از جنگ خودداری نماید.

متکاف باردیگر در سکوت مطلق دیگران، سر خودرا به رسم تصديق سخنان اوکلند، شور داد.

وجود مکناتن را مجدداً حس تحقیر فراگرفته و با خود گفت: «این جاهل بی معرفت معلوم نیست برای چه بالاي فرق ما افتاده است. بهرحال باید خاموش بود. از این متکاف میتوان رهایی یافت. ممکن است به تقاعد سوق شود، از شرش خلاص میشوم. اما دیگران به کلی معلوم است که با افکار گورنرجنرال جدید مخالفت ندارند. باید منتظر شد»

و مكناتن با شکستن این سکوت ممتد، پروگرام دقيق، کانکرت و خیراندیشانه جناب لارد اوکلند را به حاضرین تبریک گفت.

ویليام حي مكناتن، نسبت به گورنرجنرال نه سال جوانتر بود و در سال 1836، چھل و سه سال او پوره میشد که از جمله، بیست وهفت سال آنرا در هندوستان گذ شتانده بود.

ویلیام، پسر قاضی القضات مدراس، سپس بنگال، تعلیمات خودرا در متروپول به پایان رسانده، پس از اتمام فاکولته در کمپنی هند شرقی شامل خدمت شد. در سال 1809 به هندوستان بازگشت و براساس حمایت پدرش به حيث محافظ در ملتزمين رکاب گورنر مدراس شامل شد. نسبت استعدادی که در فراگرفتن زبانها داشت؛ زبان فارسی و زبان های هندی را بطور مکمل فراگرفت وخوش داشت تا در محضر دوستان خود از فهمیدن زبان های تامیلی، تیلوگو، كمارا و مراتهی بخود ببالد. در قشون کمپنی در حیدرآباد، خدمت نمود و بعد همراه پدرش به بنگال رفت و در آنجا در اداره ملکی مصروف کار گردید.

وظیفه وپست سیاسی او از سال 1830 آغاز گردید. درست همان زمانی که گورنرجنرال کاوندیش بنتینگ ( William Henry Cavendish – Bentinck ) را در سفر طولانی اش در ايالات عليا وغربی هند همراهی میکرد. به مجرد بازگشتش به کلکته، مکناتن به حیث آمر ادارۀ استخبارات سیاسی مقرر گردید. بالاخره به یکی از بالاترين پستهای اداره استعماری، مقام منشی سیاسی گورنرجنرال هندوستان ارتقاء نمود. حتی حاسدین نیز تصدیق میکردند که ویلیام مکناتن، این رتبه ومنزلت را رایگان بدست نیاورده است؛ گورنرجنرال به همکاران خود مفت چوکی ومقام نمیداد.

مکناتن در جاه طلبی و شهرت پرستی، مکر وحیله وفتنه انگیزی، بی همتا بود. حتی دشمنان آشتی ناپذیر او نتوانسته اند از ملاحت و دلربایی اعیانی او انکار کنند. او همیشه گشاده رو، خوش محضر و با ادب بود، حتی با کسانی که در عداوت و دشمنی ایشان تردید نداشت، با خنده، گشاده رویی ومهربانی برخورد میکرد. به موقعش مزاح و بذله گویی می نمود. همیشه به حیث نمونۀ شخص مؤدب، با نزاکت وتواضع تبارز میکرد. با دوستان خود با گرمی و صمیمیت پیش آمده نموده، با میل واشتیاق به آنها وعدۀ هرگونه کمک وهمکاری های را میداد که به ندرت آنرا در عمل به سر میرسانید. گاهی وقتی موضوع عدم انجام دادن وعده به میان می آمد، مکناتن با چنان تلخی وتأسف دست های خودرا بهم میفشرد که برای هیچکس شبهه باقی نمی ماند و یقین حاصل میکرد که گویا مکناتن آخرین تلاش خودرا بخرج داده است تا وعدۀ خودرا بسر رساند اما موفق نشده است.

آقای مکناتن از يك “استعداد” بی نظیر دیگری نیز برخوردار بود و آن اینکه از همه قضايا و مسایل خبر داشت. اگر دونفر باهم صحبت میکردند؛ آنها کاملاً متیقن بودند که آقای مكناتن از جزئیات صحبت شان باخبر است. هرکسی که پیش ویلیام حی می آمد، هنوز موفق نشده بود دهن خودرا باز کند که مکناتن اظهار میداشت: لازم نیست، همه چیز به من معلوم است، حین رسیدن به دروازه اتاقم دانستم که چی چیزی شما را علاقمند می سازد. خواهش می کنم دو روز بعد بیایید، اما باید قبلاً خبر بگیرید که من به در دفتر هستم یا نه؟ و او در حقیقت همه چیز را می دانست. بی جهت نیست که به نظر بسیاری، مكناتن در اوج شهرت و اداره قرار داشته است.

مكناتن به خاطر وقایه از آفتاب سوزان جنوب، عينك جيوه دار سبزگون به چشم می کرد که چشم های اورا از جناح نیز می پوشاند. ازاین رو، همصحبت های او هیچگاه موفق نمی شدند چشم های اورا ببینند. پرزه گوها و بزله گوها نیز از این کار او استفاده کرده و ویرا به نام “سبزچشم” یاد میکردند.

اینها در هرم زندگی و کرکتر منشی سیاسی، تنها قسمت اصلی و عمده را تشکیل نمی داد؛ قسمت اصلی وعمده عبارت از آن بود که در مغز مكناتن همواره خیالات وتصورات بزرگ شدن و یکه تاز بودن، موج میزد و برای رسیدن به آن از هیچ چیز خودداری نمی کرد. حتی از دوران کودکی خود یک کلمه هم از صحبت های بزرگان را در خصوص سیاست از یاد نبرده بود. دايماً در رویاهای خود، خودرا به حیث شخصیت بزرگ دولتی تصور میکرد. مکناتن در زمان شباب به جای تفریح و تفنن، معمولاً به کتابخانه یا اطاق بزرگ پدر خود میرفت و خودرا به حيث وزیر يا قاضی القضات پنداشته و یا هم افکار بلندپروازانۀ دیگری از قبیل حکمران، فرمانروا؛ بر وی غلبه میکرد و با وقار عقب میز تحریر مینشست و امور دولتی را در خیالات خود حل و فصل مینمود.

در سال های اخیر نیز ذهن او به این قبیل مطالب مصروف میبود و این گونه تصورات، بالاخره عملاً برایش مفید واقع شد. منشی سیاسی با سهولت خیره کننده از هر معضلۀ سیاسی بالا رفته، پلان های سیاست خارجی خودرا بکار می انداخت. او با مهارت و استادی که در موعظه و تقریر داشت، ضرورت و لزوم درآويختن این “مهاراجا” یا آن “نظام الملك” را مستدل میساخت. مهارت دپلوماتيك مكناتن خیره کننده بود. از اینجاست که او می توانست، از همان لحظۀ اول گورنرجنرال را مجذوب خود سازد.

سرچارلز متکاف که قبل از اوکلند عهده دار وظیفۀ گورنر جنرالی بود به مکناتن توجه کمتری مبذول میداشت. اما سكرتر سیاسی می دانست که وی درین وظیفه مدت زیادی دوام نخواهد کرد. این موضوع را شخص متکاف نیز احساس میکرد. از این رو به کارها زیاد توجه نکرده و امور سیاست خارجی را به ویلیام حی سپرده بود.

اما این پیره مرد مجرد که با دودختر پیر وخواهرزاده اش به اینجا آمده است؛ چه اخلاق و کرداری را داراست؟… مكناتن به زودی موفق شد دریابد که گورنرجنرال جدید، شخص كم اعتماد و بالهوس است. ستراتیژیست مجرب ویلیام حی نمی گذارد کارها جریان عادی خودرا طی کند. معلومات های لازم را در بارۀ جناب لارد جمع آوری مینماید تا تشخیص دهد که چه چیز شایسته ومناسب حال این اریستوکرات واقعی است.

اوکلند، شیفتۀ بزرگ منشی وتکبر است؛ بسیار خوب؛ باید این صفت قیمتی را پیش از پیش تحریک نمود و از هر جهت آنرا در نهادش تقویه کرد تا سرحدی که لازم باشد. آقای جناب لارد آنقدرها عاقل هم نیست، از این چه بهتر، این به معنای آنست که اورا به عکس مسایل قانع و متقاعد ساخت وتحت نام وی به تحقق سیاست خود ادامه داد. ضمناً نباید خواهران وخواهرزادۀ اورا که منشی نظامی دلخواه و مورد نظر گورنرجنرال است؛ فراموش کرد وانگیزه های خانوادگی اورا در نظر نگرفت.

هنوز کشتی “ژوپیتر” از دماغۀ امید عبور نکرده بود که ویلیام حی مکناتن پلان تسخیر اوکلند را آماده ساخت و اینك همسر مکناتن و خودش به خانۀ گورنرجنرال دعوت شده اند. کار طبق مراد و پلان مكناتن پیش میرود و او دست خانم مکناتن را بدست گرفته بسوی مقصود، آنجا که جناب لارد انتظارش را دارد سوار کالسکه میشود.

جناب لارد اوکلند پس از تعارف اظهار داشت:

– در لندن به من سفارش کردند که شما سیاست مدار واقعی هستید.

تبسم لذت بخشی چهرۀ مکناتن را روشن نموده، به رسم احترام، خودرا خم نمود واظهار داشت:

– جناب لارد، واقعاً آرزوی قلبی من است که تحت رهبری جناب عالی شما بتوانم معلومات وتجربۀ خودرا تکمیل کنم.

ـ من هنوز وضع را به خوبی بلد نیستم، آرزومند كمک شما هستم.

ـ عالیجناب! اگر بتوانم که برای شما مفید واقع شوم، برایم بزرگترین افتخار وسعادت خواهد بود.

ـ آقای مکناتن، از شما ممنونم اما امروز در بارۀ امور صحبت نخواهیم کرد تا نشود با عتاب خانم ها مواجه شویم. خانم مكناتن! آیا این طور نیست؟ و گورنرجنرال صحبت اعیانی خودرا با خانم منشی سیاسی ادامه داد.

وليام حي نزد خواهران جناب لارد، امیلی و فانی که روی دیوان بزرگی نشسته بودند، رفت و خطاب به امیلی اظهار داشت:

– امروز تمام مردم کلکته درباره سگ زیبا وبی نظیر شما، “چانس” با هم صحبت می کردند؛ این حیوان وحشی، همهۀ اشخاص قدرشناس را به تحسین واداشته است. در عقب آنها، اسبورن در آرام چوکی نشسته و مشغول دود کردن پیپ بود.

امیلی مقهور این تعارف گردیده، میخواست در بارۀ سگ دوست داشتنی خود به تشریحات بیشتر بپردازد، اما مکناتن به او موقع نداده به طرف پنجره رفت وبه كدام کسی اشاره کرد و دوباره نزد خواهران آمد.

– برای اینکه “چانس” تنها نباشد، امیدوارم از طرف من این تحفۀ ناچیز را قبول فرمایید.

وليام حي همانند مرغابی بسوی دروازه رفته از نوکران خود بقچۀ بزرگی را گرفت، خواهران به صورت غیرمترقبه يکصدا گفتند:

– خدایا! این چیست؟

با شنیدن صدای آنها، گورنرجنرال روی خودرا دور داده، اسبورن نیز به آهستگی سرخودرا بلند کرد. موجود پرپشمی که پطلون وکرتی به تن داشت از عقب مکناتن بسوی فانی نزديك شد. خواهران که بهت زده شده بودند از دیوان برخاستند، اما منشی سیاسی آنها را آرام ساخت:

– نترسید، این رولا است، لوري دست آموز.

– لوری، لورى یعنی چه؟

ویلیام اسبورن از جای خود که نشسته بود گفت:

ـ از جنس میمون ها است.

رولا نزديك آمده پنجۀ پشمالوی خودرا بسوی خواهران دراز کرد.

– جورج، جورج! ويليام اینجا بیایید و ببینید چه قشنگ است، شما آقای مکناتن واقعاً افسونگر هستید.

ویلیام حی باخود گفت اینها “تحت تأثیر” قرار گرفتند و با تواضع سر خودرا خم نمود. حال باید اسبورن را زیر تور آورد. مکناتن در کنار منشینظامی در کوچ نشست و مرد جوان را مخاطب قرار داد:

– مثليکه ما هم نام باشیم. اگر غلط نکرده باشم کدام جایی با هم دیده ایم. این طور نیست، آیا شما در هندوستان خدمت کرده اید؟

– بلی درغند دراگون [غند سواران سلطنتی] ملکه بودم.

– خوب، خوب، در آن شکار معروف که در شهزاده نشین “برودا” بود، اشتراك داشتید، مثلی که در آنجا يك ببر را شکار کردید.

– شما حافظۀ عجیبی دارید آقای مکناتن، متأسفانه نمی توانم در این باره به خود ببالم، مگر من به خاطر دارم که در آن شکار به حساب شما پلنگ سیاه بزرگی را شکار کردم.

– شما چه میفرمایید عالی جناب، من فقط اورا زخمی کردم. اسبورن نیشخند زنان میگوید:

– اما زخم تان خیلی کاری بود، شما تواضع میکنید. مکناتن نفس خودرا بالا ميكشد.

– برعلاوه سلاح من مرمی نه، بلکه قلم است.

منشیسیاسی با دقت به منشی نظامی نگاه کرد و آن یکی لبخندی زد که از آن چنین پیدا

بود که بیش از این نمی تواند گشاده رو باشد. مکناتن با خود گفت: ” این آقای شیک پوش آنقدر ساده هم نیست.” در این وقت اوکلند سکوت را شکسته، خطاب به مکناتن گفت:

– آقای مکناتن، وقتی که از خانمت شنیدیم که شما می خواهید داستان های شهرزاد را نشر کنید، واقعاً مورد حیرت ما شد. آیا راست است که شما تقریباً تمام لسان های هندی را آموخته اید؟

ـ خیر عالی جناب، در این کشور تعداد لسان ها بسیار زیاد است. اما چیزی که مربوط «هزارو يك شب»میشود، حاضرم ترجمۀ عناوین آنرا حضور عالی جناب تقديم دارم.

– ما به شنیدن آن خیلی زیاد علاقمند هستیم.

مکناتن وهمسرش خدا حافظی کردند و فانی و امیلی نمی توانستند کلماتی را بیابند تا خوشی خودرا برای آقا مكناتن ابراز و سپاسگزاری نمایند. مهربانی، تواضع، ادب و نزاکت مکناتن، آنها را مسحور ساخته بود. اوکلند نیز در وجد وشعف خواهران خود سهیم بود و کمتر از آنها مسرور نبود. تنها اسبورن با شك و تردید، پوزخند می زد.

فانی از او پرسید:

– ویليام، چرا دلگیر هستید؟ چرا آقای مکناتن عزیز مورد دلچسپی تان واقع نگردید؟

– بلی، این آقای مکناتن شما، دیپلومات مادرزاد است؛ جناب لارد را با احترام و فداکاری و خواهرانش را بالاری سرگرم ساخت و مرا نیز با شکار ببر ستایش کرد!

– کدام ببر؟

– همان ببری که گویا من آنرا در “برودا” شکار کرده ام، جایی که من هیچگاه در آنجا نبوده ام، ازاین رو، من نیز به او پلنگ را تحفه دادم.

– پلنگ؟

اوکلند با تعجب گفت:

– پلنگ سیاه؟

ـ پلنگ سیاه وحشی که از توسط وی شدیداً زخمی گردیده بود. اگر چه من متیقن نیستم که حتی خودش آن منطقه را دیده باشد!

– وليام تو قابل تحمل نیستی.

اوکلند به تأیید  سخنان خواهر خود گفت:

– بلی، بلی درست است، مکناتن آدم شایسته و مؤدب است و میتوان گفت که اشخاص ناراضی در هرجا پیدا میشود. آیا ارزش آنرا دارد که به آن گوش داد.

ویليام، منشی نظامی، لبخند زده اظهار داشت:

– قبول، قبول باید به صراحت بگویم که از او خوشم آمد، زیرا کسی دیگر نمی تواند با چنین جسارت سرگذشت ها را حکایت کند، به کلی امکان دارد که در حکایات او نقص و قصوری وجود نداشته باشد ولو که همه به هزار ويك شب مربوط نباشد.

 

مكناتن در حالی که آمادۀ خواب میشد، دربارۀ دیدار خود از گورنرهاوس می اندیشد و نتیجه گیری کرد: خواهران را شیفته ومجذوب خود ساخته، برادرشان را نیز به تور آورده، فقط این پسر بدزبان باقی مانده است.

 

پس از چندروز، در سالن بزرگ گورنرجنرال که بر یکی از دیوارهایش نقشۀ بزرگی هندوستان و کشورهای همجوار آویخته بود، اوکلند با موجودیت اسبورن، منشی خصوصی وی کالوین و یاورش ماك گریگور با مکناتن پروبلم های سیاست خارجی را مورد بررسی قرار داد.

باید گفت که در حقیقت بررسی نبود، بلکه عمدتاً مكناتن صحبت می کرد. مکناتن ردنکوت [جامه ٔمردانه، طویلتر و عریضتر از بالاپوش معمولی] سفید به تن و مفلر ابریشمی به گردن داشت، در پیش رویش گزارشی قرار داشت، اما به آن نگاه نمی کرد، سرخودرا بلند گرفته وبا صدای بلند وغور حکمران سرزمین هند را با نظریه و مفکورۀ امور بخش خویش آشنا می ساخت.

مكناتن جداً متوجه این نکته بود که باید نه تنها سبب جریحه دار شدن حس خودخواهی شاملین جلسه و بصورت مشخص و خاصتاً گورنرجنرال شود، بلکه باید آنها را به برتری معلومات، دانش و استعداد سیاسی خویش نیز متقاعد ومعترف سازد.

پیوست به گذشته

– شما عالی جناب، خودرا به طرف اوکلند خم کرد و شما آقایان محترم؛ شما بخوبی سیاست کمپنی هند شرقی را درخصوص حکمرانان شهزاده نشین ها و کشورهای همسایه تخمین کرده میتوانید، مداخله در امور داخلی آنها کار ما نیست؛ اما برای اینکه ما از خطر در امان باشیم و کدام خطری متوجۀ ما نشود، به این مسایل بی علاقه هم مانده نمی توانیم.

اوکلند با اشاره سر تصدیق کرد. مکناتن بسوی نقشه رفت و چوب اشارۀ آن به آسانی روی قسمت ساحلى شبه جزیره دکن لغزید.

– ما در بحر حاکمیت مطلق داریم و این ما را از طرف جنوب غرب، جنوب وجنوب شرق بطورمطمئن مصئون میسازد؛ تنها شمال باقی می ماند. در شمال غرب و شمال همسایه های ما عبارتند از: سند و پنجاب. گرچه شهزاده نشین سند، تنها تحت فرمانروایی دودمان تالپوری قرار دارد؛ اما بین حکمرانان آن نفاق و تفرقه حکمفرما بوده و متحد نیستند. برعلاه مهاراجای پنجاب، رنجیت سنگ نیز چشم خودرا به حکمرانان سند دوخته است. “شیرپنجاب” از مدتهاست که در آتش آرزوی تصرف بخش سفلی سند میسوزد. دربارۀ پنجاب باید بگویم که بزرگترین وقویترین کشور است که در جوار قلمرو ما قرار دارد. این کشور با اردوی آن که از طرف افسران قبلی ناپلیون تعلیم و تربیه شده، قابل ملاحظه و دقت است.

اسبورن گفت:

– من نیز درین باره يك سلسله اقدامات کرده ام تا معلومات بیشتر بدست ما بیاید.

– بسیار اعلى، من با استفاده از این فرصت، آرزو می کنم که با همکار نهایت محترم ما در آینده بتوانیم همۀ مسائل دشوار را مشترکاً حل نماییم.

اوکلند، مداخله میکند: بلى، بلي…

ـ طبیعی است، و این کار همین حالا خیلی ضروریست، گرچه مناسبات ما فعلاً با رنجیت سنگ مکار خوب است اما هر وقتی خواسته باشیم، آنرا می توانیم تغییر دهیم. امروز او متحد ماست، بگذار باشد و بگذار حیله گری کند؛ فعلاً اتحاد او برای ما خیلی مفید است. اما نکتۀ مهم این است که مهاراجاهای نزدیکش همفکر او نیستند.

در ماورای سند و پنجاب، افغانستان و فارس قرار دارند که تا حال کدام خطری از آنها متوجه

ما نیست. سفیر خودمختار و ورزیدۀ ما آقای مكنيل در دربار شاه فارس قرار دارد، اورا نباید نادیده گرفت، نامبرده با مقامات کلکته در ارتباط است.

مكناتن ادامه داد:

ـ برعلاوۀ تهران، در تعدادی از شهرهای دیگر فارس نیز اشخاص ما وجود دارد؛ یعنی کنترول ما در آن کشور برقرار است. اما مسئله با شهزاده نشین های افغانستان یعنی کابل و قندهار، مشکل و دشوار است. ما نه تنها روی سیاست آنها تأثیر نداریم، بلکه هیچگونه اطلاعاتی نیزدر بارۀ آنها در اختیار ما نیست.

اوکلند پریسد:

آیا حقیقتاً همین طور است؟

– يك سلسله معلومات ها برایم می رسد؛ اما طور شاید و باید قابل اعتماد نیست.

گورنرجنرال استفسار کرد:

– مثلاً کدام معلومات ها؟

– قبل از همه باید گفت که دوست محمدخان، خیلی تلاش کرد تا تمام مناطق افغانستان را متحد سازد و این کار او تا حدی هم نتیجه داده است. طوری که شما میدانید این اقدام او برای ما مفید نمی باشد و از همه مهمتر اینکه دوست محمدخان بصورت غیرقانونی خودرا امیر اعلان کرده وتلاش دارد قدرت و نفوذ خودرا در بین افغانها تحکیم بخشد. یگانه موردی که باعث خوشی ما میشود این است که رنجیت سنگ با دوست محمدخان کینه وعداوت دیرینه دارد. چندسال قبل سك ها به پشاور حمله و آنرا تصرف کردند. دوست محمدخان به پشاور اشد ضرورت دارد؛ زیرا دارالخلافه اورا از مشرق محافظت میکند و از همین جهت، حکمران کابل به بازگشت آن خیلی زیاد علاقمند است، تا ندازه ای که حتی بعضی اوقات قندهار را که برادرانش در آنجا قرار دارند، فراموش میکند. آنها حکومت کابل را به رسمیت نمی شناسند، اما دوست محمدخان تلاش دارد که یک دولت مرکزی را در افغانستان بوجود بیاورد. خوشبختانه این حکومت مرکزی تنها درتصور امیر کابل وجود دارد.

مکناتن به حاضرین نگاهی کرد وگفت:

– باید به دوست محمدخان توجه جدی داشته باشیم. او شخص عاقل است و به خوبی میداند که تنها ما همراهش كمك می كنیم و بس. سال گذشته ما از امیر پیغامی گرفتیم؛ او در پیغام خود از ما خواسته بود که وی را برای بازگرفتن پشاور در مقابل رنجیت سنگ كمك نمائيیم.

اوکلند سوال کرد:

ـ و چه جواب داده شد؟

ـ به آن پیام تا هنوز کدام جوابی داده نشده است؛ زیرا سرچارلز که امور گورنرجنرالی را موقتاً به عهده داشت به این عقیده بود تا منتظر ورود شما شود. بعضی علل دیگری نیز وجود دارد، امیرکابل این خواهش را نه تنها از ما کرده، بلکه به تهران نیز پیغامی فرستاده است. بدتر ازهمه این است که به پطربورگ هم پیغامی روان کرده است و خموشی ما به معنی آن بود که این عمل دوست محمدخان را تأیید نمی کنیم.

ـ آیا شما متیقن هستید که او این مطلب را فهمیده است؟

ـ در مورد اشاره و کنایه زیاد شده است؛ اما متأسفانه ما نتوانستیم بفهمیم که امیر موضع ما را درك میکند یانه؟

منشی سیاسی با شور وشوق بیشتر ادامه داد:

– دوست محمد زیاد هم با ما راه نخواهد رفت، او خوش دارد به زعم خود فعالیت مستقل نماید.

در این وقت با نگاه تمسخرآمیز اسبورن مواجه شد:

ـ آرام باشید، آقای مکناتن! تا هنوز همه چیز از دست نرفته است. تا زمانی که گورنرجنرال از خدمات دیپلومات ورزیدۀ مانند شما برخوردار است؛ میتواند مطالبی زیادی را سربراه کند…

اوکلند مداخله کرد:

– ویلیام شما نمی توانید چیزی دیگر بیابید تا باعث قطع صحبت آقای مکناتن نشود! خواهشم میکنم، ادامه بدهید.

مکناتن قدری مشوش گردید، اما به زودی حواس خودرا جمع کرد و با آرامش بیشتری به

صحبت ادامه داد:

ـ كمك ما به رنجیت سنگ باعث آن میشود که دوست محمد نتواند پشاور را بگیرد. ما باید تا حد ممکن دوست محمد و رنجیت سنگ را باهم مقابل سازیم و برعلاوه…

اوکلند سوال کرد:

– و برعلاوه چه؟ طبیعی است که راه های دیگری نیز برای تسکین خشم حکمران کابل وجود دارد.

– بلى بلاشبهه وجود دارد، وجود دارد… عالی جناب نظرتان چیست… میتوانیم کودتا را سازمان دهیم؟

ـ از امکان بعید نیست….

ـ حتی من میدانم که همۀ این پلان ها را چطور عملی کرد.

– خیلی دلچسپ است…

– شما عالیجناب طبعاً میدانید که کمپنی هند شرقی دونفر از زمام داران قبلی افغانستان را در پانسیون خود دارد. یکی زمان شاه که چشمان اورا کور کرده اند و دیگری شجاع المك که مدت ها قبل، شورش افغان ها باعث اخراج آن از افغانستان گردید. هر دو برادر در سرحد پنجاب در شهر كوچك ما، لوديانه زندگی میکنند و هردو تحت بار منت ما قرار دارند.

– به نظر شما کدامیک از آنها برای تخت کابل مساعد است؟

– همانی که ما را بهتر درك میکند و طبیعی است که شجاع الملك جوان و حریص برای ما مساعدتر است.

مک گریگور اظهار داشت:

ـ ببین تا جایی که من میدانم او آنقدر هوشیار نیست…

کالوین که صحبت ها را یادداشت میکرد؛ از او پشتیبانی کرد:

– او مورد احترام هموطنانش نیست…

مکناتن حرف اورا قطع نمود:

ـ از این چه بهتر، از این چه بهتر، این به معنای آن است که او همیشه از ما تابعیت خواهد نمود.

اسبورن روبه بطرف گورنرجنرال نموده و اظهار داشت:

– به نظرم مکناتن پلان خوب عملیاتی را پیش بینی میکند.

مکناتن در جواب گفت:

– نخیر، نخیر، من فقط مفکورۀ جناب جناب لارد را توضیح نمودم.

گورنرجنرال چنین نتیجه گیری نمود:

– این توضیحات برای مرحلۀ ابتدایی خوب است، ما باید قلمرو کمپنی را با دیوارهای صخره یی و سد عبورناپذیری در مقابل دشمنان احاطه کنیم.

– از شما متشکرم آقای مکناتن، از آقایان شما سپاسگزارم.

اوکلند به مکناتن اشاره کرد تا باقی بماند.

وقتی دیگران تالار را ترک کردند؛ گورنرجنرال، مکناتن را در کنار خود نشاند.

– شما می دانید که حال چه مرا علاقمند می سازد؟ تعجب نکنید، قبل از انتصاب من به کلکته، شخصی بنام الکساندر برنس در لندن پیدا شد؛ حکایت میکردند که نامبرده سفرهای فوق العاده خطرناکی را به کشورهای اسلامی نموده است و از او در حلقه های این کشورها استقبال گرمی بعمل آمده است، گروه های روحانی به او احترام داشته اند. آیا شما می دانید این آقای جنتلمن فعلاً در کجاست؟ طبیعی است که جز منسوبین ادارۀ شما خواهد بود؟

مكناتن گره به ابرو کشید، برای او غيرقابل تحمل بود که به جز از مكناتن کسی دیگر مورد علاقۀ گورنرجنرال قرار گرفته باشد.

این آقای برنس، بلی او سفر متهورانۀ به کابل، بخارا وسرزمین ترکستان انجام داده است و او در آن وقت فقط بیست وپنج سال داشت. اگر اورا می شناختند سرش را از تنش جدا میکردند. ولی زیاد مهم نیست، وظیفه ایجاب می کند، مخاطره را قبول کرد و برعلاوه جوانی ونیرومندی وی در این سفر پرآوازه اش نه تنها در هندوستان بلکه در لندن نیز باعث شهرتش گردیده بود.

مکناتن هنوز فراموش نکرده بود که چقدر تلاش نموده است تا این رقیب نامطلوب را به طرق گوناگون خنثی کند و بعد بکلی آنرا از صحنه خارج سازد. اما اینك دوباره می بیند که این برنس لعنتی باردیگر در برابرش عرض اندام نموده و شخص شخیص گورنرجنرال به او علاقمند است. نه، باید باحزم واحتیا ط بود وبا مال اندیشی در مورد عمل کرد.

گره ابروی مکناتن با همان سرعتی که پدیدار گشته بود، از چهره اش ناپدید شد. گورنرجنرال هم شخص تیزبین نبود، یعنی که متوجه چیزی نشد.

مکناتن با سردی اظهار داشت:

– برنس، الکساندر برنس، بلی، بلی این شخص جوان سفر بیباکی به کشورهای نمود که در بارۀ آن معلومات کمی داشتیم، او اطلاعات دلچسپی برای ما آورد.

مکناتن خاموش خاموش شد… و بعد توضیح داد. البته دربارۀ اهمیت این سفر او تا اندازۀ مبالغه نیز صورت گرفته است. طبیعی است که بعضی استعدادهای این جهانگرد جوان را نباید از نظر دورداشت، بلا شبهه او می توانست به وطن خود بیشتر خدمت کند. و باردیگر سکوت نمود و نفس عمیق کشید…

اوکلند به آهستگی پرسید:

– برای او چه اتفاق افتاد؟

– برای تان عرض کنم جناب لارد، نمی خواستم دربارۀ کسی بدگویی کنم، آنهم دربارۀ کسی که زندگی خودرا تازه آغاز کرده است. اما پنهان کردن بعضی مطالب از شما نیز جایز نیست… تا جای که به من معلوم است او بیش از حد به مشروبات علاقمند است و اقلیم گرم هند ممکن است سلامتی اورا از بین ببرد.

اوکلند نیز بعنوان تأیید سر خودرا شور داد.

– و برعلاوه…

مكناتن برای گفتن رازی، سر خودرا به گوش گورنرجنرال خم نمود:

– و زنها…

چهرۀ اوکلند عبوس گردید.

– جناب لارد نباید در مورد وی قضاوت شدید نمود، جوانی، جوانیست…

– بلی، بلی، اما این موضوع جدی است. فعلاً این برنس كجاست؟

– در همان جای است که قبل از سفرش بود. در کاچ بحیث معاون استخبارات سیاسی.

– کاچ، نزديك بمبئی؟

– آه! که جناب لارد جغرافيۀ قلمرو خودرا چه خوب میداند. کاچ، کمی طرف شمال بمبئی قرار دارد. و اگر این کلمه را ترجمه کنیم به معنی “جبه زار” است. این منطقه، منطقۀ بزرگ است، اما باشندگان آن خیلی کم و در جنوب با سند پیوست است. در آرامش آنجا، آقای برنس معلومات ها وشناخت های خودرا تکمیل میکنند.

گورنرجنرال با سردی نفس کشید!

– افسوس به این شخص جوان!

***

در کلکته، زندگی که با ورود گورنرجنرال به هیجان آمده بود، جریان عادی خودرا از سر میگرفت. يك تعداد اشخاص بعد ازساعت معین در دفاتر، ادارات، محاكم و قشله ها، به دعوت ها، شب نشینی ها و مجالس رقص میرفتند و دیگران در انتظار طراوت و سردی شامگاهان بودند و به هواخوری می برآمدند. محل های مساعد و دلخواه این گردشها و هواخوری ها، ساحل و كناره های دریای هوگلی بود. در این محلات، مامورین شيك پوش با شپوهای سیاه و افسران با لباس ها و کلاه های زردوزی و پردار گردش میکردند و چنان فضایی را بوجود می آوردند که لندن اریستوکرات را به غبطه و حسادت وامیداشت. از هر سوی صدای قهقهه بلند می بود و مزاح و بذله گویی ها شنیده میشد و اشخاص جوان به نظربازی میرفتند، کهن سالان سخن چینی نموده  ودربارۀ اخبار و قضايا به گفتگو می پرداختند.

زندگی دارالخلافه، فانی وامیلی را در طوفان حوادث احاطه کرده بود. خواهران مذکور بطور خستگی ناپذیری مصروف پذیرایی ها، تنظیم بازی های تفننی، شب نشینی ها و مجالس رقص

بودند.

لارد اوکلند به ندرت درین اجتماعات ومحافل خوشی و سرور ظاهر میگردید. او اغلب با منشی شخصی خود کالوین تا ناوقت ها مصروف نامه ها و مکاتیبی بود که سیل آسا از لندن می رسید؛ و برعلاوه مطالعه و تدقيق اخبار و اطلاعاتی که از مناطق و ایالات مختلف میرسیدند بخش دیگر کار روزمرۀ او را تشکیل میداد.

در روزهای اخیر، مراسلات بکلی مشابه و همگونی از لندن واصل میشد: شورای اداری کمپنی هند شرقی و هیئت نظار به دو موضوع بیشتر توجه و در مورد آن تأکید میکردند. تقریباً در هریکی از این اسناد اصرار و مطالبه مستقیم می شد که باید مالیات و عواید تجارتی بطور انعطاف ناپذیری بالا برده شوند و بازارهای امتعۀ برتانیه بیشتر و بیشتر و بازهم بیشتر توسعه یابند.

گورنرجنرال با خواندن آن عصبانی میگردید. با وصف آنکه مقدار پول از طرف مامورین خیلی با تجربه انگلیسی که مورد اعتماد محكم جناب لارد بودند و به پرنسیب های عدالت و بشردوستی پابندی داشتند، تعيين و تثبیت میشد؛ گورنرها و قوماندانان حوزه ها در جمع آوری مالیات و تحایف بیش ازپیش به مشکلات و دشواری ها مواجه میشدند، اهالی از پرداخت قروض سرپیچی میکردند وبعضی اوقات حتی قوای نظامی نمی توانست در مورد کمک نماید.

اطلاعات نمایندگی های تجارتی نیز از ناآرامی ها خبر میداد. مکاتیبی که به کلکته و لندن ارسال میگردید، بیانگر وضع بحرانی و اضطراب بود، کالا و امتعۀ انگلیسی به فروش نمی رسد و نسبت فقر روزافزون مردم و علل دیگری عایدات تجارتی در حال سقوط بود.

اما در تلگرافهای عاجلی که از وایت هال [مقر حکومت انگلیس در لندن] و مکاتیب ضخیمی که با مهر کمپنی هند شرقی از لیدن هال ستریت [مقر کمپنی هند شرقی در لندن] می آمدند پیوسته مطالبه می شد که بازارهای فروش توسعه داده شوند.

اوکلند درمورد اینکه در بارۀ این مطلب، از مکناتن طالب مشوره شود، متردد بود. اما منشی سیاسی تأخیر نکرده و خودش حضور به همرسانید. او دو پاکت را با تبختر بالاي سرخود  گرفت، از چهره اش سرور و خوشی با مفهومی احساس میشد. تلولو خوران، همچو مرغابی بسوی گورنرجنرال نزديك شده و شروع به صحبت کرد:

– جناب لارد، سیاست ما در ارتباط  با کابل ثمرات خودرا داد. طوری که پیشبینی کرده بودم،

دوست محمدخان حقیقتاً سکوت ما را به منزله عدم رضایت ما تلقی کرده است، فرستادۀ امیر این مکتوب را خدمت عالیجناب تقديم نموده است.

– زمامدار کابل چه مینویسد؟

– قبل از همه او واقعبینانه از سجايا و الطاف عالی جناب تحسین میکند و با شیوۀ شرقی استادانه می نویسد:

ـ « مزرعۀ آرزوهایم که نسبت بادهای سرد گذشته به بیابان تبدیل شده بود با خبر ورود اعليحضرت شما آنقدر شگوفان شده که اکنون مورد حسرت و حسادت باغ های برین گردیده است.»

– در این دشت “شگوفان شده” کدام آرزوها می رویند؟

– جناب لارد، امیر به كمك ما در مبارزه اش به خاطر پشاور امیدوار است. از این رو باید مطمئن بود که پس از چند ماه، بدون شبه دیدن امیر نصیب ما خواهد شد و او برای جلب پشتیبانی شما، پاهای تانرا خواهد بوسید.

مکناتن مکث با مفهومی نمود و اضافه کرد:

– در مورد مذاکره با او، عجله نمی کنیم. زیرا شجاع الملك محترم میتواند با آرامی تخت کابل را تصرف کند و طبیعی است که ما کوچکترین مانعی را در مقابل این اقدام او ایجاد نخواهیم کرد.

– بلی، منظرۀ قشنگ و دلفریبی است؛ اما راه نیل به آن چندان جوانمردانه معلوم نمی شود؛ آیا چنین نیست؟

– جناب لارد، اینطور است اما…

– به این سبب است که ما با معلومات ناچیز درباره وضع امور کابل اكتفاء می کنیم. اما ممکن است این افغان های آشوبگر، مارا درک نکنند و با این شخص محبوب تو، همانند سال 1809 پیش آمد نمایند.

ـ این بار، ما لشکر خودرا همراه او می فرستیم. این تجربه را چند سال قبل بدست آورده ایم.

تنها و تنها جبن شاه شجاع الملك عزيز مانع آن شد که در پای دیوارهای قندهار به پیروزی نایل نشود؛ اما از آنجا تا کابل فاصلۀ بسیار کوتاه است.

– پس می بینید که من حق بجانب هستم. آیا بهتر نیست نزد دوست محمد هیأت تحت نام هیئت تجارتی روان کنیم، لندن نیز خورسند میشود. علاوه بر آن ما میتوانیم بفهمیم که در آنجا چه میگذرد، همچنین میتوانیم امیر را به اینجا دعوت کنیم و آنوقت است که شجاع الملك فکر می کند مُقدر خودرا مورد آزمایش قرار دهد.

– چه پلان عالی و خارق العاده ایست، حتی اودیسۀ زرنگ هم نمی توانست بهتر از این فکر کند. بالاخره لازم است که با این زمامدار مغرور کابل درس داد. [ اُدیسه یکی از قهرمانان داستان حماسی یونان قدیم است که توسط هومر نگاشته شده است.]

اشتیاق این آرزو، وجود منشی سیاسی را در آتش خود فرو برد؛ اما به زودی لبخند استهزا آمیز اسبورن را بخاطر آورد.

– از نظر شما چه کسی برا ی ریاست این مسیون تجارتی مساعد است؟

ویليام حی کمی با خود فکر کرد: «هیأت وضع تردید آور خواهد داشت، پس بهتر است که کسی دیگری مسئولیت هیئت را به عهده بگیرد.»

منشی سیاسی در بارۀ این شخص تردیدی نداشت:

– جناب لارد، پیشنهاد می کنم در رأس هیئت، الکساندر برنس را تعیین نمایید.

اوکلند، بسیار زیاد متعجب گردید:

– برنس؟ آیا شما قبلاً درباره رفتار ناشایست او به من حکایت نکرده بودید؛ آیا چنین شخص مناسب است؟.

– شما حق بجانب هستید سر، اما به عهده گرفتن چنین وظیفۀ پرمسئولیت و بازی کردن با اعتماد عاليجناب، طبیعی است که برنس دربارۀ سرنوشت خود و الطاف عالیجناب نیز فکر خواهد کرد. او درك خواهد کرد که برایش امکان آن بوجود آمده است که در صراط المستقيم قدم بگذارد.

– شما يك جنتلمن واقعی هستید. مکناتن، به معاون رئیس استخبارات کاچ در خصوص مؤظف

شدن برنس اطلاع بدهید و بگوئید بلافاصله برای سفر آماده شود.

– اطاعت میشود جناب لارد. برای دوست محمدخان از روی شکلیات پاسخ میفرستیم و تعجب وحیرت خودرا نسبت عداوت او با سکها ابراز میداریم و هم درباره سفيرخاص خویش به منظور مذاکرات تجارتی به او اطلاع میدهیم.

– بسیار عالی است، چیز دیگری هم دارید؟

آثار رضایت از چهره مکناتن ناپدید و جای آنرا علايم اندوه كوچك گرفت.

– جناب لارد، از نفرهای خود در روسیه و پارس اخبار بدی داریم. فرستادۀ کابل وارد پطربورگ گردیده است، او بخاطر مقابله با رنجیت سنگ خواستار کمک شده است و احتمال قوی می رود که هیئت جوابیه نیز فرستاده شود.

ـ بهتر است از این کار جلوگیری شود.

ـ از تهران نیز خبر رسیده است که شاه، آمادۀ حرکت بسوی هرات است. مثل اینکه حکمران هرات قبایل خراسان را که در جوار هرات واقع است به گردنکشی تحریک ميكند و از این رو، شاه خشمگین است.

ـ آیا این مطلب حقیقت دارد؟

– جناب لارد، مثلیکه حقیقت دارد. هرات جزيرۀ بخصوصی است، زمانی شامل قلمرو پارس نیز بوده است. کامران مرزا حکمران آن به قبیله سدوزایی افغان ها تعلق دارد؛ در حالی که در کابل و قندهار دوست محمد و کهندل که بارکزایی هستند حکومت میکنند. آنها نسبت به کامران بخاطر کشتن برادرشان فتح علی نفرت و کینه دارند. از این رو فکر میکند که گویا هرات تحت اداره شاه پارس واقع خواهد شد.

– یعنی که كمك به او، به نفع ماست.

– طبعاً، برعلاوه تمایلات دوستانه شاه محمد در بارۀ هرات، فکر میکنم نامبرده از طرف فرستاد روسیه گراف سیمیونوویچ نیز تشویق شود.

– فوری و بطور عاجل از مکنیل در تهران استفسار نمایید و بلافاصله مطلب را به لندن بنویسید.

ـ همین امروز، جناب لارد تمام اسناد را تهیه میکنم.

***

… گورنرجنرال سالگرد حرکت خودرا از انگلستان تجلیل نمود. از متروپول، یك کشتی وارد گردید و همه به آنجا شتافتند تا مکاتیب، روزنامه ها و اخبار مربوط به دوستان و آشنایان خودرا بدست آورند.

فانی و امیلی با نامه ها، سرگرم گفتگو شدند. گورنرجنرال به دفتر خود رفته پوستۀ خودرا گرفت. ابتدا به مطالعۀ روزنامه ها پرداخت. اسبورن نیز بزودی پیش او آمد ومانند همیشه پیپ خودرا زیر دندان داشت. چهره اوکلند با مرور صفحات جريده، پیوسته مکدرتر میگردید.

– با انگلستان خوب و باستانی ما چه صورت میگیرد، ويليام؟

– چه شده کاکا جان در آنجا چه  اتفاق افتاده است، امواج بحر آنرا فرو برده، یا جنگ نوی آغاز شده است؟

– بیجا شوخی میکنی، اینك بشنو: در مانچستر پنجاه هزار بیکار وجود دارد، بسیاری از مؤسسات نیم وقت کار میکند. اگر تجارت رونق نیابد تعداد بیکارها در مناطق صنعتی کم از کم به نیم میلیون نفر خواهد رسید.

عموی عزیز! این خو چندان مصیبتی نیست؛ بگذار به فابریکات دیگری بروند.

– خدا ترا هدایت کند، کجا بروند؟ در همه جا همين وضع است. اینك بشنو «قیمت آهن و زغال سقوط کرده ». مركز صنایع ما، برمنگهم تحت ضربه قرار دارد، تجارت در برمنگهم در حال سقوط است و قریب به نصف رسیده است. امسال ظرفیت محمولۀ کشتی های ما به يك ربع تقلیل خواهد یافت.

– کاکا جان به لحاظ خدا بگذار، به پاس تمامی مقدسات از این ارقام اندوه آور بگذر، من فردا به شکار ببر میروم.

ـ چه وقت آدم میشی، منشی نظامی عزیزم؟ میهنت ایام سختی را می گذراند و تو خوشی کرده  و به شکار میروی…

– جناب لارد با اجازۀ تان رفتم تا برای شکار فردا آمادگی بگیرم.

اوکلند، با صدای لرزنده اظهار داشت: برو. هرچیز برای تو بیتفاوت است، از تو چیز ساخته نمی شود.

– اسبورن از جای خود برخاست و بسوی دروازه روان شد، اما در نزدیك دروازه روی خودرا گشتاند و در حالی که تبسم بر لبانش موجود بود، گفت:

– جناب لارد، تنقیدات آخرین تو مرا هیجانی ساخت، برای اینکه غلطی نظرات تانرا ثابت کنم، يك مشوره دربارۀ کارها برایت میدهم.

– چه گفتی؟ از تو انتظاری میتوان داشت؟

– طريقۀ بسیار مطمئن جهت رهایی از تمامی این مصایب وجود دارد؛ برای این کار فقط لازم است مکناتن را بخواهید؛ او می تواند بزودی شماری زیادی مفکوره ها و پلان ها را در برابر تان بگذارد و جناب شما را در مسیر درست تاریخی قرار دهد و برعلاوه مثلیکه او همه چیز را به خوبی بیاد دارد، اینك او می آید.

اسبورن با این کلمات اتاق را ترك گفت.

و حقیقتاً هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از آمدن مکناتن به اوکلند اطلاع دادند. مکناتن حتی موفق شده بود که با اوراق تازه رسیده، آشنا شود و با مباهات زیاد اطلاع داد که سند فوق العاده با اهمیت را بدست آورده است.

این سند، هدایت مجلس نظارت و کمیته مخفی مدیران کمپنی هند شرقی بود که به دستور وزیر امور خارجه (پالمرستون) تهیه شده بود. پیام حاوی هدایت صریح به گورنرجنرال بود تا رویدادهای افغانستان را تحت مراقبت جدی قرار دهد و از ”گسترش نفوذ روسیه در این منطقه ممانعت به عمل آورد. و جلو تهدید نظام اتحادیه های هندی را گرفته و آرامش را قلمرو خودما تأمین نماید. ” گورنر جنرال بایستی به ابتکار خود عمل میکرد. به او توصیه می شد جاسوسی را به کابل اعزام دارد و با دوست محمدخان به مذاکرات سیاسی و در قدم نخست به مذاکرات تجارتی بپردازد.

و بدین سان فرمانروای ادارۀ مستعمراتی برتانیه در هند آزادی کاملی را در مقابله با جلوگیری از ”پیشروی روس ها” دریافت کرد. نامه حاوی دساتیر صریح در مورد اینکه زمان مداخله قاطع در امور افغانستان به منظور جلوگیری از «گسترش قلمرو پارس و ایجاد سد غیرقابل

عبور در برابر گسترش نفوذ روسیه» فرا رسیده بود.

اوکلند، از روی جملۀ ”سد غیر قابل عبور”، هدف لارد گوب هاوز را درک کرد. یعنی وضع اقتصادی انگلستان به مراتب جدی تر از آن بود که روزنامه ها می نوشتند. پیشگویی منشی سیاسی لارد اوکلند نیز چنین بود. مکناتن علاقمند اقدام است و نمیتواند آرام بنشیند.

– عالی جناب، اگر اجازه دهید نقشۀ بسیار عالی دارم…

– بفرمایید، آقای مکناتن، با کمال میل به سخنان شما گوش میدهم. مگر پیش از آن میخواهم بدانم آیا معلومات مشخصی پیرامون پیشروی سپاه روس به سوی سرحدات هند وجود دارد، و علت ناآرامی شدید لندن در مورد چیست؟ کار فرستادن هیأت تحت ریاست برنس به کجا رسیده است؟

– عالیجناب، ما معلوماتی در باره تصمیم روسیه در مورد مرزهای هند، پارس یا افغانستان در اختیار نداریم؛ مگر تهديد بالقوه وجود دارد. اینکه پارس آمادۀ حرکت به سوی هرات میباشد؛ دقیق است؛ مگر اگر با صراحت بگوییم از نظر من در این اقدام، کوچکترین تهدیدی متوجه هند نیست. حتی اگر این اقدام طرح سیمونیچ سفير روس نیز باشد. برعکس این اقدام برای ما مفید نیز هست زیرا بهانۀ مناسب و موجه است برای اقدامات…

– همينطور است؛ اما برنس مورد حمایت شما، چه شده است؟

– پس از چند هفته، برنس حرکت خواهد کرد. گورنر بمبی اسباب و لوازم سفر اورا مهیا می سازد. اگر هیأت با شکست مواجه گردد، تنها سهل انگاری برنس خواهد بود.

– چه کسی اورا همراهی خواهد کرد؟

– این یک هیئت باصطلاح تجارتی است، جناب لارد… کارشناسان برجسته یی در آن شامل شده اند: لفتننت لیچ از لشكر استحکام بمبي، لفتننت وود از بحريۀ هند، موهن لعل و شهامت علی کارمندان مجرب استخبارات، بعداً داکتر لورد از بمبی به آنان ملحق خواهد شد. عالی جناب عالی، به نظرم فرستادن این هیئت، مطابق خواست مدیران کمپنی و کسان دیگری نیز خواهد بود.

– در این کار سهم شما ناچیز نیست، آقای مکناتن!

منشی سیاسی، دستهایش را به سینه فشرد. لارد اوکلند موضوع قبلی را به یادش آورد:

– شما چیزی دربارۀ نقشه جدید می گفتید؟

– بلی، عالیجناب! مطلب در مورد روسیه است. آیا این مطلب سبب تعجب شما است؟ به نظر من از حوادث باید پیشگیری کرد.

– چگونه؟

– خوب، تصور کنید که پتربورگ در صدد حرکت به سوی هند است، اما بنابر عللی به این اقدام دست نمی زند. ما باید تصور کنیم که چنین لشکری هم اکنون به سوى مستعمرات بریتانیا در حرکت است.

– مطلبی قابل تأمل و تفکر است. شما درباره چه اقداماتی را پیشنهاد می کنید؟

– در مورد باید اقدامات قاطع نمود. هدایت لندن نیز تأیید کنندۀ این امر است. ما در مورد موفقیت وظیفۀ برنس مطمئن نیستیم. نباید فراموش کرد که دوست محمد مداخله در امور داخلی خودرا نمی پسندد و برخلاف شاه شجاع الملک، به حد کافی استقلال دارد. نباید منتظر اتفاقات نامطلوب باشیم؛ بلکه باید زمینه اتحاد کمپنی واجب الاكرام هندی شرقی را با پنجاب مساعد ساخت. ما شرایط خودرا بر شجا ع الملک دیکته می کنیم و او جرأت مخالفت نخواهد داشت. و به اینگونه شمال، تحت نفوذ بریتانیا در خواهد آمد و اگر روس ها در صدد سوق نیروهایشان به سوی جنوب بیافتند، آنگاه ظاهراً سروکارشان با شجاع الملک، اما در واقع با ما خواهد بود. همینطور نیست، عالی جناب؟

– فکر میکنم همینطور دقیق است.

مكناتن میکوشید به اوکلند فرصت فکر کردن را ندهد:

– پس اگر عالیجناب با من موافق هستند، پس بهتر است گورنر جنرال هند به اقامتگاه تابستانی خویش یعنی سمله برود. آدم های مورد اعتماد با رنجیت سنگ در قلمروش ملاقات خواهند کرد. بسیار خرسند خواهم بود اگر عالی جناب این وظیفه پرمسئولیت را به من بسپارند تا زمینۀ ملاقات “شیر پنجاب ” را با حکمروای عالی هند برای عقد موافقتنامه مساعد سازم.

– محتوی این موافقتنامه چه خواهد بود؟

ـ هردو جانب موافقتنامه یی را در مورد پشتیبانی از مبارزه عادلانه شاه شجاع الملک بخاطر تاج وتخت اجدادش امضا خواهند کرد، عالی جناب!

گورنرجنرال مدتی را به سکوت گذرانید.

– اما اگر رنجیت سنگ از این کار سر باز زند یا موفق گردیم با دوست محمد به توافق برسیم؟

– ما برای موافقت او، بخشی از سِند را به وی پیشنهاد می کنیم. او مدتهاست این آرزو را در سر می پروراند و همچنان پشاور را کاملاً به او می سپاریم و دوست محمد در این میان هیچ نقشی ندارد.

اوکلند گفت:

– خوب دیگر، دلیل خوبی است…

انتقامجویان جگدلگ

روایتی از جنگ اول افغان ـ انگلیس در قالب داستان

۱۸۳۹  ـ ۱۸۴۲

بخش سوم

نویسنده: نفتولا خالفین

مترجم: جنرال گل آقا

بازتایپ و ویرایش: قاسم آسمایی

 

پیوست به گذشته

 

مأموریت برنس بخارایی

 

«زمان تغییر میکند و ما نیز با آن دیگرگون میشویم… »

الكساندر برنس به زبان لاتین سلیس علاقه داشت، امثله های آنرا خیلی به موقع مورد استفاده قرار میداد. از سفر اولی او به کشور افغان ها، تنها پنج سال میگذشت. اما آن سفر با سفر فعلی اش طوری حیرت آوری فرق داشت؛ او با دستار بر سر و چپن خاکستری به تن، ”تا شیك و ثروتمند به نظر نیاید”. شبيه سوداگران شرقی، با احتیاط وحزم با چند تن از جاسوس ها و خدمتگاران خود در سر زمین افغان و بخارا راه پیمایی نمود.

این بریدمن بی باک رهسپار خدمت به کمپنی هند شرقی بود و امید برگشت هم نداشت. سرگذشت وطن دارانش هریک “مورکرافت و تریبك” که سرهای خودرا کدام جایی در بین کابل وبخارا، در دره های هیبتناك هندوکش یا در باتلاق های کنار چپ آمودریا و یا هم در بیابان های ریگی آسیای میانه، از دست داده بودند، عبرت انگیز بود.

از آنجای که آن ماموریت وی در میهنش چنان پرطنین شد که نه تنها در انگلیس شهره گردید؛ بلکه آوازه اش به هرسو منتشر شد. انجمن جغرافیه برتانیه، مدالی طلایی را به وی اعطاء نمود و انجمن جغرافيۀ فرانسه ویرا به نشان نقره مفتخر ساخت. اریستوکرات ترین کلوپ لندن ”اتن یوم” ویرا بدون رعایت مقررات شدید رأی گیری خویش مستقیماً به عضویت پذیرفت که افتخار عضویت آنرا فقط عدۀ انگشت شماری داشتند.

اشراف صاحب نام و زمینداران بزرگ در تلاش بودند تا در جلب مهمان شیک پوش یعنی برنس بخارایی سبقت ورزند. جناب لارد هولند، عطش بردن اورا به هولند هاوس داشت. جناب لارد لنس داون تمام تلاش خودرا به خرج داد تا این جهانگرد مشهور را با خود بگیرد وبه جمعیت اعیانی خویش معرفی نماید و چنین اتفاق افتاد که در قلمرو دنس داون ها همه با بی صبری انتظار دیدار اورا می کشیدند.

 

شمار مکتوب ها و نامه های مملو از احساسات، برای این جهانگرد آفتاب سوخته بخاطر سیاحتش در کشورهای ناشناسی که در آنجا که زندگی اش با بزرگترین مخاطره ها روبرو بود؛ معلوم نیست.

افسر بلند قامت با چشم میشی و هیله گر، با بروت های كوچك نوك تیزش که بر اسپ سوار وپیشاپیش یک کاروان بزرگ در حرکت بود؛ غرق این رویاها و خاطرات بود.

قطار، در درۀ پرپیچ و خم کوهستانی که از پشاور به پایتخت امیر دوست محمدخان ادامه داشت پیشروی می کرد. جلال آباد را که پس از دست دادن پشاور بحيث قراول مبارزه امیر برضد سکھای رنجیت سنگ قرار گرفته بود؛ پشت سر گذاشتند.

حرکت منظم کاروان سبب میشد که شخص در حالت رویایی قرار گیرد. افسر باردیگر روزهای افتخارات خودرا بخاطر آورد: «سفر در بخارا، حکایات سفر در بحر هند تا لاهور همراه با هدایا وتحایف پادشاه بریتانیای کبیر، گذارش سفر از هند تا به کابل، تاتارستان وفارس که به اساس دستور دولت عاليه هند در سال های 1831 -۱۸۳۲ از طرف بریدمن کمپنی هند شرقی وعضو انجمن سلطنتی الکساندر برنس صورت گرفته بود». عنوان کتاب او بود که نه تنها چندین بار در انگلستان نشر شد، بلکه به زبان های فرانسوی وآلمانی نیز ترجمه گردید. میگفتند که حتی ترجمه روسی آن هم آماده شده است… صحبت های طولانی وی با رئیس کمیسیون تفتیش چارلز گرانت، صدراعظم جناب لارد گری چقدر شیرین وخاطره انگیز بود.

بالاخره عروس پیروزی را به آغوش گرفت، شخص پادشاه اورا پذیرفت. ویلیام چهارم بیش از يك ونیم ساعت، سرگذشت حیرت آور این سکاتلندی دلیر را که هنوز سی سال نداشت با دقت گوش کرد. نه تنها می شنید، بلکه در بارۀ نظریات بریدمن در خصوص سیاست کمپنی هند شرقی سوالاتی نیز میکرد.

به اعتراف اینکه الكساندر فکر میکرد که سلاطین باید نسبت به انسانهای عادی برتر باشند، مگر ویلهلم چھارم اورا در آغوش کشید و برنس از دیدن آدم تنومند و بلند قامت احساس خوشی دلپذیری نمود. پیش روی او، فرمانروا و سرکردۀ بنام امپراتور بزرگ برتانيه قرار داشت.

پادشاه با او بسیار صحبت نمود. برعلاوه، از برنس شخصاً دعوت بعمل آورد تا در موقع خطابه پادشاه در مجلس لاردها شرکت کند. افسر جوان این مراسم باشکوه را همیشه بخاطر داشت؛ ویلیام چهارم با وقار وآهستگی بسوی تخت رفت، در اثنای رفتن به سوی تخت چندین بار از مراسم تشریفاتی تخلف کرد و به فریاد لاردها که از نجابت او یاد میکردند، با تکان دادن سر  اظهار سپاسگزاری نمود.

روز تاریک و غبارآلودي بود، از همان روزهای تاریک لندن، از پنجره ها روشنی کمتری بدرون می تابید و شاه که دید ضعیف داشت، خطابۀ تحریر شده را با دشواری قرائت میکرد، حتی نتوانست يك جمله را بخواند، لذا از لارد ملبورن که در پهلوی راستش ایستاده بود، پرسید: این چیست؟ «درین جا چه نوشته ای». آواز پادشاه را حتی در بالکن بالایی نیز شنیدند.

لارد ملبورن جملۀ را در جوابش نجوا کرد و پادشاه دوباره بخواندن ادامه داد. کتابدار مجلس اعیان بالاخره تیزهوشی کرد و دو عدد شمع آورد.

پادشاه کمی مکث نمود و نفس تازه کرد و سپس اظهار داشت که من نتوانستم این خطابه را طور شاید و باید قرائت کنم زیرا کلمات را نمی دیدم. حال که شمع ها را آوردند آنرا دوباره میخوانم و شما لطفاً آنرا به دقت گوش کنید، بدرد تان میخورد. سالون را طنین شور وهیجان فرا گرفت. سرور و شکوه لحظه، سبب آن شد تا الكساندر به کف زدن نپردازد.

این موقعیت تاریخی در زندگی او بود و برنس دفعتاً به بازی تقدیر با اهمیتی دست یافت. باوصف آنکه هنوز وی موقعیت درجه سوم را در اداره کاچ دارا بود، به او اعتماد کردند تا مذاکرات مهمی را با امیر دوست محمدخان پیش ببرد. بیهوده نیست که اورا در مشرق زمین نسبت شباهت چشمانش با اسكندر مقدونی، بنام “سکندر برنس” یاد می کردند.

بلا شبه، بازگشت او به این باتلاق بزرگ، مديون کاسه لیس گورنرجنرال است که نه به خاطر موفقیت های پیروزمندانۀ بریدمن مبتکر خودرا به لندن چسپانده، بلکه او حتی پیشنهاد جناب لارد الينبور را بخاطر قبول سکرتریت سفیر در دربار پاریس رد کرده است. زیرا تصور میکرد که عقل و انرژی او دارای شایستگی به مراتب بالاتری از آن است. متأسفانه او هیچگاه نتوانست حتی تحقیر خودرا نسبت به این شیك پوش کلکته یی بخوبی پنهان سازد. آنانی که تنها در اتاق های مفشن در بزم ها حضور داشته اند و به هیچ جای سفر نکرده و هیچ چیزی را ندیده اند؟

او بالخاصه از آقای چشم سبز نفرت داشت و این نفرت در زمان یگانه سفری که همراه گورنرجنرال بنتنيك به یکی از ولایات هندوستان انجام داد بود، به وجود آمد. اگر در آن سفر پهلوی گورنرجنرال آقای چشم سبز دسیسه ساز نه، بلکه خودش یعنی الكساندر برنس قرار میداشت، اعمال و کردار گورنرجنرال شاید به مراتب عاقلانه تر میبود.

اما این خوشبختی است که در کلکته این منطق وجود داشت که وی را مؤظف ساختند تا مذاکرات دشوار را با امیر کابل انجام دهد. اما حقیقت این است که هدایات دقیق برایش داده نشده است؛ بلکه صرف به او گفتند که «برای بازشدن دروازه های افغانستان بروی تجارت انگلیس، مساعي بخرج دهد» و از این قبیل چیزها و اگر ضرورت احساس شود که کدام موضوع مشخص حل وفصل گردد، در آنوقت است که باید از چشم سبز رهنمایی حاصل گردد. برعلاوه حال سپتمبر ۱۸۳۷ است نه اپریل 1832 وحال او بریدمن نه، بلکه تورن برنس است و در رأس هيئت تجارتی انگلستان که چند افسر و شصت نفر سرباز آنرا همراهی میکند و برای ملاقات رسمی با دوست محمدخان روانه آن مرز و بوم است.

کاروانش چه بزرگ است، چهارصد اشتر که بارهای پر از هدایا و تحایفی دارند. راه بلدهایش مجرب واز اهالی محل بوده و به قبایل غلجی افغان متعلق اند. پیراهن وتنبان پینه ئی به تن دارند اما واسکت های آنها جدید وپاك است. گرچه مستمند ومحقر هستند؛ اما اسپان عالی دارند وبا دقت زیاد از تفنگ های میل دراز خود مواظبت میکنند. بعضی آنها، قیافۀ رهزنان را دارا اند. همینکه الكساندر برنس بیاد آورد که سال گذشته با چه ترس و خوف درین دره ها ی هیبتناك به پیش میرفت، وجودش را لرزه فرا گرفت؛ گروپ های افغان های دلیر میتوانستند هرنوع قشون را از کوه ها و تپه های اطراف، زیر آتش قرار دهند.

کاروان، پل سنگی دریای سرخرود را عبور نمود. بالای پل نوشته شده بود که در قرن هفده از طرف علیمردان خان در زمان “فرمانروایی شاه جهان عادل” آباد گردیده است. راه باریکی در امتداد شاخه های سلسله سفید کوه ادامه داشت که بعداً دفعتاً بطرف پائین نشیب پیدا میکرد.

معبر تنگ و باریك جگدلک به جنگل کوچکی منتهی میگردید که در امتداد دره جگدلک موجود بود. با عبور از کوتل، هوا زیاد سرد شد. برنس تصميم گرفت که کاروان استراحتی کوتاهی نماید ودر پهلوی دریا، محلی را انتخاب و می خواست دستور دهد تا بارهای شتران را باز کنند که سرکردۀ راه بلدهای غلجی، محمد نظیرعلی نزدش آمد:

– خدا شما را در حفاظت خود داشته باشد مهمان ما چه میخواهند بکند؟!

– کمی استراحت می کنیم و بعد آمادۀ رفتن به کابل شریف می شویم.

محمد نظيرعلى، ابتدا به سفید کوه مملو از برف نظر انداخت و بعد روی خودرا بسوی هندوکش با عظمت گشتاند که همچنان مستور از برف بود، سپس به سوی آسمان نگاه کرد و درۀ تنگ و باریکی را که آنها در آن قرار داشتند از نظر گذشتاند و سر خودرا شور داد.

– سردار، بالای کوه توده های ابرسیاه بلند میشوند و دست خودرا بروی ریش خود کشیده و گفت:

ـ سوگند میخورم که پس از نیم ساعت، آب دریا چندین برابر خواهد شد، اگر سردار مهربان نمی خواهند به سرعت از اینجا پیش برویم، مشوره می دهم که برای استراحت کردن، جایی بالاتر انتخاب شود.

– محل مناسب، در دامنه آن صخره ها بهتر است؟

ـ بهتر است بالاتر از صخره ها انتخاب شود، اما اگر سردار میخواهند در دامنۀ آن هم بد نیست.

بزودی آتشدان ها آماده گردید، اسپ ها، قاطرها و شترها در نزديك دریا جابجا گردیدند. جای مناسبی برای گذاشتن تخت روان داکتر لورد ساخته شد که نابهنگام مریض شده بود. صدای همهمه و قیل وقال کاروان در دره تا دورها پخش می شد. وُود و لیچ میخواستند که شنا کنند، از برنس خواهش نمودند تا همراه شان آب بازی نماید. غلجی ها نیز کمی دورتر جابجا شدند. محمد نظیرعلی با دلواپسی به آسمان نگاه می کرد. ابرهای سیاه بالای سلسله کوه تیره تر گردید. باد سبکی وزیدن گرفت و به تدریج روبه تندی رفت، هوا تاریک شد. به اشارۀ سرکرده، جوانان غلجی حیوانات را بجای بلندتری بردند.

محمد نظیرعلی به برنس گفت:

ـ سردار نگاه کن، من راست میگفتم، اینك يك لحظه بعد همه بدون اینکه حاجت به رفتن به دریا باشد، آب بازی خواهیم کرد. از سوی ارتفاعات صدای غرغری خفیفی بگوش رسید، مثلیکه هندوکش با ابهت، از سفید کوه شکوه میکرد و سفیدکوه نیز با همدردی به جوابش میپرداخت. رعد و برق درخشیدن گرفت، رگبار شدیدی آغاز گردید، آتشدان ها فشفش كنان خاموش گردیدند؛ بدون آنکه غذا پخته شده باشد. فرصت نان خوردن هم نبود، همه به تلاش افتادند تا بارها را نجات دهند. افغان ها به آسانی و تندی حرکت می کردند، چند ساعت لازم بود که بارها را به جای امنی برسانند. افراد که همه تر شده بودند، توانستند کمی استراحت نموده و بخود رسیدگی کنند.

از دهانۀ دره، سیل خروشانی که رگه های سفید برف، بته ها و درخت های از بیخ کنده شده را با خود داشت غرش کنان به پائین سرازیر شد. درخت ها و بته ها، با امواج باد طوفانزا، ضجه می کشیدند، شاخه های آن به شکل جالبی رقص کنان خم و راست میشدند. برنس تلاش نمود تا با نگاه خود همان محل را بیابد که لحظۀ قبل در آنجا میخواست اطراق کند. هر قدر که با چشمان خود جستجو کرد آنرا نیافت. مجرای دریا از سیل خروشان مملو بود. آب دریا از کناره ها ی آن بالا رفته وهمه جا را فرا گرفته بود. لرزه بر اندام برنس افتاد. محمد نظیرعلی از بازو اش گرفته و گفت:

– می بینی، حال ما کجا بودیم؟

– بلى! بسیار تشکر!

ما همیشه حاضر هستیم کسانی را که با صلح وصفا نزد ما می آیند کمک کنیم، می بینی کوه ها چقدر زیبا هستند، آیا خوشت نمی آید؟

برنس خندید:

– هوا غبارآلود است و ما خودرا به مانند مرغهای ترشده احساس می کنیم، قشنگ است، بسیار قشنگ است، جگدلک را مدت ها فراموش نخواهم کرد.

محمد نظیرعلی، فکرکنان به دریای خروشان نگاه کرد و گفت:

ـ اغلب در کوه ها در رعد و برق گیر می آییم؛ میدانی همۀ اینها شبيه و همانند سرنوشت مردم ماست که سیلاب های بیشماری داشته است، اما هر زمانی که بر فضای وطن رعد غریده است، همۀ آنها به يك مشت و يك پارچۀ پولادینی تبدیل شده وهر چیزی را که بر سر راه شان قرار گرفته، از میان برداشته اند.

برنس با خود اندیشید: «بیادرك، تو مسلماً که شاعر و فیلسوف هستي».

افغان به صحبت خود ادامه داد:

کاش مردم ما نتنها در لحظات بحرانی، بلکه همیشه متحد و یکپارچه می بودند… و حال امیر دانای ما، دوست محمدخان درین راه مجاهدت می کند؛ خداوند مددگارش باشد.

ـ برنس جواب داد:

– و ما نزد او میرویم.

اورا صدا کردند و صحبت خاتمه یافت.

شمال خاموش شد، آتشدان ها دوباره روشن شدند و افراد لباس های خودرا خشك کردند.

برنس موهوم پرست نبود، اما این باران طوفانزا در جگدلک و صحبتش با مرد غلجی، رعشه بر اندامش انداخت. معلوم است که دوست محمدخان واقعاً مورد احترام است. در غیر آن غلجی های تسخیرناپذیر دربارۀ او چنین نمی گفتند و خداوند را به استعانتش فرا نمی خواندند. در کلکته بی جهت نسبت به او خوشبین نیستند. به هرحال، مرا با این چیزها کار نیست. بالاخره درست گفته اند که: «افلاطون دوست من است ؛ ولی حقیقت عزیز تر…». با وصف آنکه مکناتن دوست من نیست، اما بخاطر اندیشه های عمیق اش ارزش آنرا دارد که به چنین سفر دشوار و پرمخاطره بپردازم.

و به این ترتیب از تیزین عبور کردیم، از بتخاك همچنین واینک کابل و این هم سواره نظام پرآوازه. افغان ها بهترین سوارکاران هستند. ببین این هم محمد اکبرخان جوان زیبا، پسر دلخواه و وارث امیر! طبعاً که خودش است، اما چرا من اورا فوری نشناختم واقعاً که وارث تاج و تخت در ده سال اخیر که ما با هم ندیده ایم، بکلی به بلوغ رسیده است، زهی ملاقات پر سعادت، اما حیف است که چشم سبز حاضر نیست.

واقعاً استقبالی که از فرستادۀ برتانیه بعمل آمد، فوق العاده مجلل و با شکوه بود. به برنس اطلاع دادند که فردا امیر شخصاً اورا می پذیرد.

با وصف آنكه الكساندر برنس طي این سفر سخت، بسیار کسل شده بود، نتوانست از گردش و چکرزدن در کابل  ولو به قیمت پائین آمدن پرستیژ یك سفير نیز باشد، خودداری کند. بسیار دوست داشت محلاتی را که قبلاً دیده بود، باز ببیند. در گشت وگذار کابل، تنها موهن لال که در سفر قبلی نیز همراهش بود، اورا همراهی می کرد.

برنس میدانست که میتواند بر موهن لال اعتماد کافی داشته باشد. این هندی لاغر با خطوط باریک چهره و چشمان فرورفته سیاه، به پاندیت های کشمیری تعلق داشت که به حکما و حفظ کنندگان سنن و دانش هزار ساله شهرت داشتند.

موهن لال در کالج انگلیسی دهلی درس خوانده بود. او در سفر اول برنس به آسيای میانه نیز همراه او بود. او به اصطلاح فارسی “مرزا” و به اصطلاح هندی ها منشی بود. او محرر و منشی آقای خود بود ونوشته های برنس را به فارسی می نوشت که به اساس قول برنس «محتویات آن حاوی علم مکمل مشرق زمین بود.»

برنس به استعدادهای موهن لال ارزش بزرگی قایل بود، در وقت بازگشت از بخارا او نوشت: «من امیدوار بودم که جوانی و دیندار بودن او، نزدیکی و تأمین ارتباط مرا با مردم محلی سهل خواهد ساخت و به من امکان خواهد داد تا در زندگی آنها عمیقتر نفوذ کنم و فریب نخورم. منشی جوان در عمل فوق العاده مطمئن، گپ شنو و همکار وفادار ثابت گردید.»

موهن لال همراه برنس از انگلستان نیز دیدن کرد و مانند الکساندر در منتهای شهرت و افتخار

به هند بازگشت. برنس، موهن لال را دوست داشت و وقتی فهمید که اورا باردیگر به کابل روان میکنند، خواهش کرد که در جمله هیئت، موهن لال را نیز شامل سازند.

و اینک آنها باردیگر درین شهر با باغهای متعدد میوه قرار داشتند. چارسو مرکز کابل که بحق میتوان آنرا قلب کابل نامید، همیشه از مردم پر بود. قیل وقال و همهمه درین قسمت شهر خاصتاً بعد از نیم روز آنقدر زیاد است که شنیدن گپ رفیق همراه نیز دشوار است. چارسو شکوه و افتخار کابل را تشکیل می داد و تعمیر بزرگ سرپوشیدۀ بود با میدان وسیع در وسط که چهار گالری با زاویه قائمه به چهار طرف آن جدا میشد. در منزل اول زیر کمان های بزرگ دکان ها و کارگاه های سوداگرها و پیشه وران قرار داشت و در منزل دوم، منازل رهایش ها آنها واقع بود. مشك های کوره ها پِسَش میکردند و صدای کوبیدن چکش های سنگین به هوا بالا بود و ترقس چکش های کوچک حکاکان وبوت دوزان آنها را همراهی میکرد. کوره ها ضجه میکشیدند، فروشنده ها با آواز بلند در توصیف متاع خود، مردم را برای خریدن جلب میکردند و رنگ های گوناگون چشم ها را خیره می ساخت.

شامگاهان، پیشروی هر یك از دکان ها و کارگاه ها چراغ  روشن میبود و تابش روشني قلب کابل تا جاهای دور میرسید. شب هنگام، صدای درویش ها که دعا و ثنا میخوانند سکوت شب ها را وقتاً فوقتاً برهم میزد. خانه های کابل معمولاً گلی و از خشت خام و چوب ساخته شده و اکثراً يك منزله بود.

کوچه ها زیاد تنگ نبودند، اما میتوانستند بیشتر عریض احداث کنند. در اینجا کمتر به نظر میخورد که کسی گادی و یا عرابه داشته باشد. معمولاً مردم  از اسپ و شتر استفاده میکردند.

شهر در درۀ که توسط دریای کابل ایجاد شده، قرار دارد و از سوی جنوب وغرب کوه های بلند صخره یی آنرا احاطه کرده و در انجام شرقی شهر قلعه بزرگی به نام بالاحصار قرار دارد؛ این قلعه حاکم بر شهر کابل است.

برنس از موهن لال  پرسید که آیا او می داند محله ای که به آن طرف بالاحصار واقع است کدام محله است؟

موهن لال لبخند معنی دار زد و گفت:

– البته که میدانم. من اغلب به آنجا رفته ام. این محله، محلۀ قزلباش هاست. برنس آنرا تکمیل نموده:

ـ یعنی فارس ها؟

– بلی نادر شاه آنها را به اینجا آورد. این فارس ها از قبیلۀ جوانشیر بوده و در سابق نگهبانان قوای عقبی فرمانروا بودند. آنها زبان خودرا حفظ کرده وبا دوست محمدخان ارتباط نزديك دارند.

– بلی همین طور است؛ زیرا مادرش از قبیله قزلباش هاست.

آنها به این ترتیب صحبت خودرا به آهستگی ادامه داده وبه خانه بازگشتند. باید استراحت میکردند؛ زیرا فردا با امیر ملاقات داشتند.

 

اولین ملاقات با امیر زیاد طولانی نبود. دوست محمدخان مرد خوش اندام تقریباً چهل ساله بود. لنگی سفید وچپن قیمتی ومؤقر به تن داشت و دوست قدیمی خود برنس را لبخند زنان پذیرفت. برنس نامۀ جناب لارد اوکلند را بوی تقدیم داشت و ضمناً در بارہ پیشکش کردن عجایب اروپا که عبارت از تلسكوپ و تفنگچه بود و طور تحفه به امیر کابل فرستاده شده بود اجازه خواست.

امیر با شایستگی جواب داد که از فرستادن هدیه ها خوشنود است و تشریف آوری مهمانان، «برایش بهترین تحفه است.»

برنس مشوش گردید. زیرا در آهنگ صدای امیر تمسخر آشکارا احساس میشد، اما نگاه امیر مملو از صداقت وصمیمیت بود. دوست محمدخان شخصاً نامه را باز کرده و آنرا به پیره مرد دستار بسر یعنی به وزیر عبدالسمیع خان که در کنارش ایستاده بود، داد. نامبرده سینه خودرا صاف نموده، دست خودرا به ریش ماش و برنج خود کشید و با صدای بلند و آهنگدار نامه را خواند. در نامه، برعلاوه حرمت و احترام به پیشوای كابل، ذکر شده بود که الکساندر برنس در راس یک هیئت تجارتی به کابل فرستاده شده است.

وقتی قرائت مکتوب تمام شد، امیر دوست محمد باردیگر ورود میمون و با سلامت برنس را تبریک گفته؛ علاوه نمود:

– بسیار خوش هستم که آشنای دیرین من نه تنها افسر دلیر است بلکه تاجر شایسته هم می باشد.

از اینکه صلاحیت مذاکرات تجارتی را بوی سپرده اند، به من این امید دست می دهد که جناب سکندر برنس مجرب در امور نظامی و تجارتی از حل و فصل پروبلم های سیاسی نیز خودداری نخواهند کرد.

اگرچه مذاکره در فضای صمیمیت ادامه یافت؛ اما انگلیس تصمیم گرفت که بااحتیاط خاص صحبت کند. حکمران کابل بدون شرط آدم هوشیار، زیرك، زرنگ و نافذ بود.

دوست محمدخان به افتخار مهمان نه تنها اورا تا دروازه مشایعت کرد بلکه همراه او از قصر نیز بیرون برآمد. در این اثنا سرو صدایی توجۀ آنها را به خود معطوف ساخت. در بنای جانبی، در جایی که توده های چوب های اره شده کوت شده بود، دو افغان باهم در جدال بودند، یکی آنها شخص مسنی بود ملبس با لباس فاخر و دارای ریش صفا و با دقت شانه شده که امور قصر را سرپرستی میکرد و برای پسر جوان کدام چیزی گفته بود، پسر جوان تبر دسته دراز خودرا شور میداد و با کلمات خشن به او جواب میداد.

امیر با قدم های بلند بطرف آنها رفت:

ـ چه گپ است؟

منتظم قصر با خشونت و فرستادن لعنت به پسر جوان، شکایت نمود که چوب شکن همیشه دو روپیه در بدل کار خود میگرفت، اما حالا سه روپیه میطلبد.

دوست محمدخان خطاب به جوان مذکور اظهار داشت:

– چه شده، آیا نان قیمت شده است؟

احمد چوب شکن خاموش بود.

– ویا پسری دیگر بخانه ات تولد شده است؟ نه. این هم نشده و یا شاید دختر به خانه ات تولد شده است؟

برنس به این گفتگو علاقمند شد؛ نزديك آمد.

امیر ادامه داد:

– فهمیدم آغا، تصمیم گرفته ای که زن دیگر بگیری؟

چوب شکن از زیر چشم به دوست محمدخان نگاه کرده و به آهستگی لبخند زد:

– خدا مرا نگاه کند، نمی دانم چطور به آمنۀ خود رسیدگی کنم و فهمیده نمی توانم آنهای که چند همسر دارند، چطور از عهدۀ ایشان می برآیند.

– بیا به موضوع چوب ها برگردیم، در بارۀ زنها وقت دیگر گپ میزنیم. اگر در دنیا کدام تغییری رخ نداده است، پس چرا تو پیسه زیاد میخواهی؟ محمودخان تو برایش چند روپیه می دهی؟ دو روپیه. آنرا به من بده.

دوست محمدخان یك كندۀ کلان چوب را گرفته، کندۀ دیگر را بالای آن گذاشته و تبر را از دست احمد بهت زده گرفته آنرا بالاتر از سرخود بلند برده و ضربۀ شدیدی بر چوب حواله ساخت و آنرا دونیم کرد.

صدا از عقب آمد:

– پدر چی میکنی؟

اکبرخان بالای صفه ایستاده بود.

– پلو میخورم، امیر با خشونت تبر را از شانه بالا انداخت و گفت:

ـ به خیالم نمی بینی، نان کمایی می کنم. و ضربه دیگری حواله کرد اما این بار تبرش بخطا رفت.

اکبرخان قهقهه سر داده، پائین دوید و تبر را از دست او گرفت.

– باید این قسم کمایی کرد، پدر، اگر بیادت باشد تو برایم یاد داده بودی. او یک كنده را گرفت و آنرا دور داده راست ساخت و بعد بر آن ضربۀ حواله کرد. توته های چوب به هر طرف پریدند. حكمروا از خوشی فریاد زد.

– بسیار خوب پسرجان، من حالا قوت سابقه خودرا ندارم، اما از گرسنگی نخواهم مرد و اورا نوازش کرد. وارث تاج وتخت میخواست چوب شکنی را ادامه دهد، اما احمد كه از خجالت سرخ شده بود، تبر را از دست وی گرفت.

– محمودخان، دو روپیه خودرا بده!..

امیر چوب شکن را متوقف ساخت:

– احمد، تبر را بگذار و گوش کن:

ـ این پول از منتظم نیست بلکه او به تو از خزانه پیسه می دهد و میتواند از خزانه یک روپیه اضافی را نیز بتو بدهد. اما، قدرت هردوی ما مربوط به خزانه است و باید هردوی ما آنرا نگاه داریم. اگر فهمیده باشی این مطلب را برای تمام دوستان و آشنایانت برسان و آنها نیز باید آن را به دیگران بگویند.

برنس با امیر خداحافظی کرد و روانه اقامتگاه خویش شد. در یادداشت های روزانه خویش نوشت: «وقتی ما از قصر به کوچه ها برآمدیم از بین جمعیت مردم فریاد می زدند: «کابل را نگهدارید! کابل را ورشکست نه سازید!» و بعد حین گشت و گذار در شهر، مردم از ما با سلام های دوستانه و صمیمت استقبال می کردند».

برنس با خواندن مکرر یادداشت، متوجه شد که در نوشته اش دو مطلب مخالف یکدیگر وجود دارد و به فکرش آمد مثلی که در جای دیگری نیز همانند چنین جمله را خوانده است …

بلی، چنین مطلبی در کتاب سفرش در دریای سند ذکر شده بود. برنس بخش زیادی کتابش را بخاطر داشت و به آن مباهات مینمود. به یاد آورد که نوشته بود: «… حین پیش رفتن در دریا، باشندگان بومی از لب ساحل با تعجب به جانب ما میدیدند. یکی از همراهان ما سخنانی شخص پیری را شنیدند که میگفت: حیف که سند تباه شد و انگلیس ها از این راه آنرا اشغال خواهند کرد.»

دوست محمدخان نیز بعد از رفتن برنس، با فرزندان و ندیم های خاص جریان مذاکرات سپری شده را بررسی میکرد. او گفت:

آمدن هیئت انگلیسی کار خوب است و مخصوصاً شخصی در راس آن است که شناختی از وطن و مردم ما دارد و امید است وضع ما را درک کند. ما باید توضیح بدهیم که ما طرفدار آرامش و امنیت هستیم تا مردم ما در رفاه بسر ببرند.

اکبرخان سوال کرد:

ممکن است که هدف فرستادن اسکندر برنس این باشد که انگلیسها بعد از فتوحات زیاد حالا میخواهند با همسایه ها و از جمله با ما، مناسبات حسنه برقرار نمایند؛ اما باید متوجه بود که حالا او به حیث تاجر و با تحایف و هدایا آمده است و ما نباید تحت تاثیر آن تحفه ها، خوشبین باشیم و فردا را نسنجیم. ما باید در بارۀ سالهای آینده فکر کنیم و خواستهای بعدی آنها را بدانیم. خواست اساسی ما بدست آوردن دوباره پیشاور است و باید با قندهار متحد باشیم.

دوست محمد، سخنانش را قطع کرد و گفت:

ـ فرزندم، آرام باش، اینجا موضوع جنگ نیست.

ـ انگلیسها حتماً با تأکید خواهند گفت که دوست ما هستند. اما ما میتوانیم به آنها اعتماد کنیم؟ ما میدانیم که دشمنان سوگند خوردۀ ما یعنی گژدم های چون شجاع و زمان از جانب همین انگریزها حمایت و نگهداری میشوند و در وقت مناسب توسط آنها مارا نیش خواهند زد. به همین خاطر من به برنس و کسانی که اورا فرستاده اند اعتماد کرده نمیتوانم.

مرزا عبدالسمیع خان وزیر وارد گفتگو شد:

– اجازه میخواهم آتش بی صبری اکبرخان را مهار کنم:

– آتشین مزاجی از خواص جوانی و آرامش و تعقل از صفات پیری است. ما در واقع نیز نمیدانیم این انگریزی چه منظوری دارد.تا زمانی که سخنان آنها را گوش نکنیم، به نیات آنها پی نخواهیم برد. دوست محمدخان سر خودرا شور داد و گفت:

– سمیع خان تو راست میگویی، ما باید پشاور را پس بگیریم، آنجا كليد خانۀ ماست. تحكيم دوستی با سردار قندهار نیز ضرور است؛ اما برای ما صلح و همکاری انگلیس ها لازمی است. جنگ با رنجیت سنگ هنوز باقی است و آنها همسایگان نیرومند آن هستند. از این رو از این انگلیسی پذیرایی گرم کنیم، نه تنها موازین مهمان نوازی ما را مجبور می سازد که این کار را بكنيم، بلکه وصایای پدران ما و عقل نیز همین را حکم میکند.

اکبرخان با صدای بلند گفت: گژدم های لودیانه که انگلیس ها چندی پیش آنها را بجان ما گسیل کردند، چطور میشود؟

میرزا سمیع خان با آرامی اظهار داشت:

– شهزادۀ عزیز، اگر بخانه ات مهمان بیاید، نباید در بارۀ ناملایمات گذشته یاد کرد. اکبرخان قناعت نکرده و اضافه نمود:

– ببینید کدام ناملايمات، گوسفندها را بردند، درخت ها را زدند، زنان با هم جنگ کردند. آخر دست این مهمان ها به خون برادران ما آغشته است و باید از آنها بخواهیم که گژدم های لوديانه را دور بریزند.

افضل خان، برادر کوچک اکبر، گفت:

ـ این کار زیاد برای ما كمك نمی کند.

دوست محمدخان با اشاره همه را خاموش ساخت:

– مطالبی را که شما گفتید، درست است. اما فکر میکنم هنوز وقت آن نرسیده است که آنرا به فرستاده انگلیس بگوییم. باید اولتر مطلب مهمتر وعمده تر را انتخاب کرد و حال عمده تر از همه پشاور است. اگر موافقه کند که در بازگشت پشاور به ما کمک میکنند؛ آنوقت میتوان امید داشت که با حسن نیت نزد ما آمده اند.

اکبرخان نتوانست خودداری کند:

– اگر نه تنها موافقه كنند، بلكه حقیقتاً كمك نمايند.

امیر لبخند زد!

– دربارۀ برادران قندهار نظرم این است که ما میتوانیم با خود آنها مذاکره نماییم. دربارۀ “دوستان لوديانه”، آیا ارزش آنرا دارد که دفعتاً از فرستاده چیز ناممکن را مطالبه کرد؟ و نباید این اشخاص را با نسبت دادن با گژدم ها، آزرده بسازیم.

اکبرخان سخن پدر را قطع و گفت:

ـ پدر این ضرب المثل را بخاطر داری که میگویند: «اگر عوعو نمیکنی، اقلاً گوش هایت را تيز کن، که نه غاپی نوڅک خو اوسه. »

– پسر عزیزم، هیچ چیز را فراموش نکرده ام، قاتلین کاکایت را هم بخاطر دارم که نه تنها در لوديانه نشسته اند بلکه در هرات نیز میباشند.

– پدر مرا ببخشید.

– و حال میخواهم برایت یاد آوری کنم که سکندر برنس و همراهانش مهمان ما هستند و قلب افغان ها همیشه برای کسانی که به خانه شان با صلح و صفا می آیند، باز است.

انتقامجویان جگدلک

روایتی از جنگ اول افغان ـ انگلیس در قالب داستان

۱۸۳۹  ـ ۱۸۴۲

بخش چهارم

نویسنده: نفتولا خالفین

مترجم: جنرال گل آقا

بازتایپ و ویرایش: قاسم آسمایی

 

پیوست به گذشته

 

جګړن رولينسن و روسی مرموز

سفر شبانه در جادۀ که حتی در روز هم به مشکل قابل تشخیص بود، دشوار است. رهروان غافلگیر شده، مجبور به اتراق شدند. شمال، بوی تند برگ های سوخته و سرگین را با خود آورده و صدای پارس سگها دلالت برآن داشت که در کدام محل نه چندان دور قریه موجود است؛ اما اسپ ها چنان مانده و کسل شده بودند که یارای پیش رفتن را نداشتند. افسر جوان انگلیسی با خشونت به افراد خود گفت:

– سر جان دستور داده است که باید با عجله مکتوب رسیده از تهران به اردوگاه شاه رسانیده شود. میدانید که تأخیر در مورد چه پیامد دارد؟

افرادش با خم کردن سر، پاسخ دادند:

ـ البته که میدانیم.

آنها می دانستند که سفیر برتانیه در تهران جان مکنیل وقتی که دستورش حتی در موارد کوچک اجرا نشود، به چه اندازه خشمگین میشود. و هریك بخوبی می فهمیدند که این همه جد وجهد و تلاش رولینسن به خاطر چیست. مرد جوان توانسته بود چندی پیش فرم ونشان سرخ جگړنی را بدست بیاورد. برای او امر و نهی بر فارس های خدمتگار تاج برتانیه، خیلی سرورانگیز بود.

رولینسن، بزودی از گفتار نصیحت آمیز خسته شد و زیر کمپل درآمد و بزودی بخواب عمیق فرو رفت. سحرگاهان، با احساس اینکه گویا کدام کسی بیگانه در کنارش قرار دارد، از خواب بیدار شد و با حرکت غیرارادی خواست ببیند که تفنگچه و کاغذها در زیر سرش بجایش هستند یا نه؟ از موجودیت آنها مطمئن شد. اما بازهم ترسی که بروی مستولی شده بود از بین نرفت. با دقت گوش فراداد و از نزدیکی ها، صدای خفیفی بگوشش رسید و صحبت نامفهومی جریان داشت.

هنری به سرعت لباس خودرا پوشید و با احتیاط خمیده خمیده بطرف محلی رفت که صدا از

آنجا می آمد. با استفاده از پناه بته ها وتک درختی موجود، بصورت مخفی خودرا به پیش کشانید تا اینکه به جایی رسید که می توانست آنطرف را ببیند. باورش نه آمد که چنین چیزی ممکن باشد. او دید که در آنجا چند نفری روی سبزه نشسته اند و همه شلوارهای بزرگ فيته دار به تن وکلاه های لبه آبی به سر دارند. در نزدیك آنها، اسپ های پای بسته قرار داشتند و کمی دورتر شترها می چریدند. رولينسن هیجانی شد و به یاد آورد که در کدام محلی دیگر نیز این نوع یونیفورم نظامی را دیده است. بلی، بلی به یاد آورد که در البوم مصور مربوط “جنگ سالهای ۱۸۱۲ـ 1814” چنین عکس ها بود. بلی، اینها قزاق های روسی هستند. اما در این جا چطور پیدا شدند؟

او تصمیم گرفت که پس به جای خود برگردد. درینوقت یکی از روسها ایستاده شد و با خاموشی تعظیم کرد. هنری چهارطرف خودرا نگاه کرد و دید هیچ کسی دیگری آنجا جز خودش نیست. پس اورا دیده اند و برگشت بی فایده است. لذا وی نیز قدم پیش نهاد و در پاسخ او نیز به همان ترتیب تعظیم نمود.

حال او میتوانست روسها را بخوبی از نظر بگذراند، در جلوش مرد جوان آزموده تقریباً سی ساله ایستاده بود و در چشمان خاکستري او حالت همانند ریشخند و شیطنت دیده میشد.

هنری به فرانسوی با ناشناس به گپ زدن پرداخت. اما طرف مقابل تنها سر خودرا شور داد. جگړن سپس به انگلیسی شروع کرد. باردیگر جواب رد شنید. قزاق چند کلمۀ نامفهوم را بزبان آورد. رولينسن که در تهران چندین بار هیئت تزار روس را دیده بود، بطور نهایی متیقن گردیده که در برابرش روس قرار دارد. وی زبان روسی را بسیار کم میدانست و برعلاوه نخواست که طرف به این مطلب پی ببرد، لذا به فارسی شروع به صحبت نمود. ناشناس مثلیکه به ترکی جواب داد. رولینسن فقط مفهوم آنرا درك کرد.

ـ شما ترك هستید؟

او جواب داد:

ـ نه ترك نیستم، در بخارا نیز همینطور سخن میگویند.

آنها به مشکل مطلوب ومنظور یکدیگر را فهمیدند و روشن شد که این دستۀ كوچك قزاق ها است که مؤظف است کاروان شترهای حامل تحایف امپراطور روسیه را به شاه فارس همراهی نمایند. قریب بود رولینسن پیشنهاد نماید که باهم یکجا سفر نمایند، اما بموقع جلو خودرا گرفت واحساس درونی وادارش ساخت که در خدمت منافع تاج انگلستان باشد. شخص ناشناس علاقۀ اورا به خود جلب نمود و پیشنهاد کرد “پیپ صلح” را یکجا دود کنند، در جواب شنید:

– خوب، بد نیست. پیپ را با خموشی دود کردند و با ادای احترام، از هم جدا گردیدند.

رولینسن تا زمانی که در دیدرس قزاقها بود به آهستگی قدم برمیداشت، اما همینکه از دید آنها پنهان شد تقریباً با دوش نزد همراهانش برگشت. همراهانش مصروف صرف صبحانه بودند. هانري با عجله ناشتای صبح را خورد و دستور داد که فوری اسپ ها را زین کنند. باید به هر قیمتی که شده، قبل از روس ها خودرا نزد شاه برساند.

 

رولینسن وقتی به اردوگاه شاه رسید که در آنجا هنوز خبری از روس ها نبود. جگړن بسرعت سر و وضع خودرا مرتب و به خرگاه بزرگ محمد شاه رفت و درخواست شرفیابی نمود و فرمانروا اورا پذیرفت.

مرد انگلیسی در ضمن صحبت با محمدشاه از سفیر شمال نیز یاد آوری نمود. شاه در این باره سکوت نمود.

جگړن ادامه داد:

من در راه با او تصادف نمودم و برای اعليحضرت شما هدایای زیادی با خود دارند.

شاه جواب داد:

ـ این سفیر نزد ما نمی آید و آن هدایا نیز برای ما نیست. برادر ما امپراتور روسیه، سفیری را به کابل نزد دوست محمدخان فرستاده است. تنها از ما خواهش نمود تا به او کمک کنیم.

شاه برخاست و شرفیابی خاتمه یافت و رولینسن مجبور شد خداحافظی کند. اطلاعات بدست آمده، پلان های اورا تغییر داد. بجای آنکه فوری به تهران برگردد، منتظر شد تا هیئت روس برسد.

انتظار زیاد طول نکشید، کاروان روس بزودی وارد اردوگاه شد و بعد از چند ساعت، رولینسن افسر جوان قزاقی آشنا را در نزديك خرگاه بزرگ دید. افسر مذکور به لسان سچۀ فارسی همراه دونفر از معززین صحبت میکرد و رولینسن حال درك کرد که چرا حین ملاقات اول در چشمان قزاق حالت تمسخر دیده میشد!؟

– در همین مدت کوتاهی که با هم ندیدیم شما موفق شدید که فارسی را به شکل برازندۀ یاد بگیرید؟

افسر روسی به فارسی جواب داد:

– شما چنین فکر میکنید؟ وقتی کوچک بودم در فراگرفتن لسان ها استعداد زیاد داشتم. قسمت اخیر جمله را نامبرده بزبان فرانسوی سلیس تلفظ کرد.

رولینسن سوال کرد:

– پس چرا آشنایی ما را در عرض راه به مشکل مواجه ساختی؟

– روس لبخند زد:

ـ عادت من این است که در اولین ملاقات بالای کسی اعتماد نمی کنم وخصوصاً در بیابان و به زبان انگلیسی ادامه داد:

مردم شما ضرب المثلی خوبی دارند. «به هرکس گوش بده، اما به جواب همه نپرداز». آیا چنین نیست؟ و بدون اینکه منتظر جواب بماند، برسم خداحافظی کمی خودرا خم نموده و با قدم های تند راه خودرا پیش گرفت.

بزودی کاروان رولینسن راه به تهران را در پیش گرفت وبا شتاب روانه گردید.

هنری کریسویك رولینسن (Henry Creswicke Rawlinson) حوادث درخشان وبیشماری را از سر گذشتاند و به عمر هشتادوپنج سالگی وفات نمود. درباره فعالیت ها وشخصیت مختلف الجهات هنری رولنسن، کتاب های زیادی نوشته شده است. او به حیث برازنده ترین اجنت سیاسی امپراتوری برتانیه در مشرق زمین شهرت دارد و به حیث “پدر آشورشناسی”، خط و کتیبه های بیستون داریوش، شاه فارس را که به خط میخی نگاشته شده بود، کشف و باز نمود. او مؤلف آثار با اهمیت تحقیقات فلسفی و هم چندین نشریۀ تاریخی و سیاسی میباشد. رولینسن چندین بار به عضویت پارلمان انتخاب شد، ریاست انجمن سلطنتی جغرافیه و انجمن آسیا را به عهده داشت و عضوافتخاری تمام سازمان های علمی بود.

زندگی نامه نویسان برعلاوه از ذکر کارهای علمی او، از اسپ دوانی های جنون آمیز او نیز حکایت میکنند، از آنجمله به روایت شخص هنری گریک سویك، موصوف یکبار در ظرف یکصد وپنجاه ساعت، هفتصد وپنجاه میل فاصله را طی کرده بود. علت این اسپ دوانی طولانی و سریع این بود تا هرچه زودتر به سفیر و وزیر خارجه بریتانیای کبیر در دربار شاه فارس سر جان میل اطلاع دهد که هیئت دیپلماتيك روسیه بسوی امیر کابل روانه است و در رأس آن بریدمن ویتکویچ قرار دارد.

این جدیت و تلاش جگړن جوان مورد تقدیر قرار گرفت. مكنیل از اطلاع بدست آمده چنان به وجد وشعف آمد که از پرنسیپ همیشگی اش که پنهان ساختن احساسات درونی بود، عدول نمود وبا تندی در اتاق به قدم زدن پرداخت و دستان خودرا چنان به هم می مالید که گویا خنک خورده است وحتی به این درجه تنزل نمود که با کسی به صحبت صریح پرداخت که از نظر درجۀ خدمت در پلکان به مراتب پایینتر از وی قرار داشت:

– شما آقای جگړن، آیا کتاب مرا در خصوص پیشروی و موضع فعلی روسیه در مشرق خوانده اید؟

– البته که خوانده ام سر. حتی درآن درباره خیز خرس شمال به افغانستان پیش بینی شده است.

– اگر این اقدام آنها، چنین خیز نیست؛ در هر صورت چیز شبیه آنست. کند ذهن های نشسته در جزیره، منتظر اقداماتی بیشتری خواهند بود. من در مورد آنها را هوشدار داده ام. اطلاعات مربوط به ویتکویچ، پرهای درخشانی را نصیب ما کرده است.

ـ کدام پرها؟

ـ آه، بچه جان، این مطلب آنقدر دلچسپ است که نپرس. حال ما می توانیم غوغا سردهیم که گویا روسیه از طریق افغانستان قصد تجاوز به هندوستان را دارد وما چنان غوغایی سرخواهیم داد که نه تنها آسمان پتربورگ را داغ سازد… آه، بلی، از بریدمن ویتکویچ بیشتر چه معلومات را بدست آوردی؟

– من عجله داشتم و از طرف دیگر طرف مقابلم بسیار کم حرف بود.

ـ خوب، اقلاً فهمیده خواهد باشی که در کجا کار میکرد؛ در پتربورگ و یا نزديك تر در قفقاز؟ دربارۀ افسران مرکز و قفقاز، ما معلومات کافی بد ست داریم.

ـ می ترسم این معلومات ها در این مورد بدرد ما نخورد. فکر می کنم او از کدام غند قزاقي ارنبورگ بود.

– این هنوز دلچسپ تراست، یعنی چیزی است که به اساس آن شناخته مي شود. خوشبختانه ما در مورد ارینبورگ نیز يك اندازه معلومات داریم. مکنیل به منشی خود دستور داد و نامبرده پس از ربع ساعت دوسیه ضخیمی را حاضر نمود و مصروف مطالعه آن شد و گفت:

– آقای جگړن، دور اندیشی را ببینید، تقریباً پانزده سال قبل در لندن احساس کردند که در نظر است ارنبورگ بحيث پایگاه عمدۀ روسها برای ساحۀ پهناور و بیکران آسیا قرار گیرد. میدانی کی درمورد به داد ما رسید؟ بالذات خدای پاك! مبلغین مذهبی ما به سرکردگی فریزر در ارنبورگ جابجا گردید و به تبلیغ احکام الهی پرداختند. آنها کمک کردند که انگلیس های پارسا ومتدین دیگر نیز در آنجا جابجا شوند. رهبری آنها را شخص فعال و زرنگ به عهده گرفته که نامش آقا ساندرسن است. مکاتیب و نامه های را که او به دوست ما، میرزا صالح در پارس روان می کرد، برای ما خیلی با اهمیت بودند. تا وقتی که روسها تصمیم گرفتند هموطنان ما را از آنجا خارج سازند، ما موفق شده بودیم که ریشه های عمیقی را  در آنجا بدوانیم…. اینهم در مورد آقای ویتکویچ!

سرجان، پنسل سرخ را گرفته و با خط درشت در زیر اسمی که در دوسيه ملاحظه کرد؛ خط کشید.

ـ آقای جگړن چه وقت تولد شده اید؟

هنری در حالیکه از این سوال غیرمترقبه متعجب شده بود، جواب داد در سال 1810

– يان ویتکویچ يك سال از شما بزرگتر است اما با مقایسه او، شما بیشتر ناز پروردۀ تقدير هستید، لطفاً بخوانید درباره او چه نوشته میکنند، چشمان من خسته شده است. هنری پهلوی میز نشست و دوسیه را گرفت.

ـ «… وقتی پولیس آمد، آقا ساندرسن از خود قهرمانی نشان داد؛ گرچه بسیار زیاد عاقلانه نبود و او تفنگچه خودرا بدست گرفت وآتش نمود گویی میخواهد تمام پولیس های روس را از بین ببرد… »

مکنیل سخن اورا برید:

– از این قسمت میتوانید بگذرید. مكتوب بعدی را بخوانید.

– «در این جا آوازه پخش شد که تعیین جنرال پیروفسکی بحیث والی ارنبورگ به معنی مغضوب شدن است که نصیب یار تزار گردیده و فکر می کنم این یك پوشش ظاهرسازی باشد، زیرا جنرال فوق العاده فعال بود وساحه فعالیتش بسیار وسیع است…»

سر جان باردیگر حرف اورا قطع نمود:

– ما چه مردم عاقلی در ارنبورگ داریم، شما چیزی را پیدا کردید. قابل ستایش و تحسین هستید خوب لطفاً ادامه بدهید.

ـ «… او افسران جوان ومادونانی را بخود جلب ونزديك ميسازد که مشرق زمین را مطالعه میکنند و آنها را به دشت های قرغستان وخان نشین های آسیای میانه اعزام میدارد. از جمله یان ویتكویچ لیتوانی یا پولندی از پشتیبانی خاص او برخوردار است و حتی جنرال از سابقۀ سوء اوهم هراس نکرد زیرا او در جوانی برعلیه امپراتور بود وبه همین علت وی را در سال ۱۸۲۳ که هنوز پانزده ساله نشده بود، به حیث عسكر بدون حق ترفیع به اورسك تبعید کردند.

پیروفسکی بر وی اعتماد نموده و اورا یاور خود ساخت. میگویند که ویتکویچ بیست زبان یاد دارد، قران را از حفظ میداند، عادات و رسوم مسلمانان را مطالعه کرده و بین مسلمان ها دوستان زیادی دارد. ما سعی کردیم که اعتماد والی را نسبت به او از بین ببریم…»

… مكنيل با هیجان گفت:

– این مطلب بسیار دلچسپ است.

ـ «… به كمك ستاریکف سکه ساز متقلب که در بنديخانه محلی قرارداشت، ما توانستیم در اختیار قوماندان امنیه اطلاعاتی را قرار بدهیم که گویا توطئه درحال عملی شدن است که از طرف پولندی های تبعید شده سازمان داده شده است. آنها با اخذ اشاره عملیات، باید شهر را اشغال و پیروفسکی و سایر کارکنان دولتی را از بین ببرند وحکومت پولندی ها را برقرار سازند. سرغنه های این توطئه ویتکویچ و رفقایش هر یک تماش زان و آدام سیزن میباشند.

در همان شب، همۀ اینها را بازداشت کردند. ریاست هیئت تحقیق را والی شخصاً به عهده گرفت. آوازه توطئه به مرکز امپراتوری رسید و تقریباً سرنوشت آنها تعیین شده بود، اما نمی دانم چرا در وقت تصفیه حساب از ترحم کار گرفته و نسبت به بازداشت شدگان اعتماد زیادی نشان داده شد و اطلاعات وارده غلط و بی بنیاد تلقی گردید و بعد از یک ماه، همه را رها و به وظایف سابقۀ شان گماشته شدند…»

سر جان اظهار داشت:

 

John McNeill (1795 – 1883)

 

– افسوس جگړن عزیز، ما باید بهر صورت از این موضوع سه نتیجه گیری نماییم. اولاً باید که بسیار با مهارت يك عمل تخریبی مشابه را سازمان داد. مقصد مرا درك میكنید؟ ثانیاً باید اعتراف کرد که ما با علاقمندی بیش از حد به تفلیس، با احتیاط لازم به ارنبورگ برخورد نکردیم. ثالثاً باید مستقیماً به یاور جنرال پیروفسکی فکر کرد. برداشت من اینست که این موضوع ارزش آنرا دارد که باید بیشتر به آن توجه کرد. میترسم اگر در طول راه بر ویتکویچ ضربه وارد نکنیم احتمال دارد که این آقا در کابل بر ما ضربه متقابل وارد نماید.

مکنیل کمی فکر کرد و بعد دستور داد:

– خوب کاغذ را ورق بزنید و ببینید کدام معلومات دیگری هم است که ما را كمك كند و به درد ما بخورد؟

جگړن سعی کرد ورقها را که با خط ریز نوشته شده بود بخواند:

– هست سر، این اطلاع مربوط ماه جولای سال گذشته 1836است. «… کاروان افغانی با حسين على سفیر امیر کابل، حیث به پتربورگ به ارنبورگ رسید.

بعد از چند روز سفیر از طرف والی ارنبورگ جنرال پیروفسکی پذیرفته شد و بعد با پنج عمله شهر را ترك گفت و همزمان بریدمن ویتکویچ نیز ناپدید گردید. میگویند که او به منزلگاه تابستانی سلطان های قرغزستان رفته است. اما بسیار محتمل است که او وظیفه گرفته تا حسین علی را همراهی کند. زیاده از این، چیزی درباره او موجود نیست سر.

ـ طبعاً به ییلاق قرغزها رفته است، اما سروکله اش از هرات برآمد. جگړن، شما فکر نمی کنید که او دورۀ کلانی را طی نموده است و این کار آسانی نیست؟ اگر او همراه فرستاده دوست محمدخان به پایتخت رفته باشد. صبر کن این حسین علی چه شد، احتمال زیاد وجود دارد که او با هیئت رسمی همراه بوده است، نتایج این هیئت چه خواهد بود. ما وشما هنوز چیزی نمی دانیم فهمیدی، آقای جگړن؟

در وقتی که رولینسن و آمرش مصروف این گفتگو بودند، بریدمن ویتکویچ در حوالی اردوگاه شاه که بین نیشاپور و هرات قرار داشت با همراهی کسی گردش میکرد که لباس جنرالی  اردوی روسیه را در برداشت و زیر چشمانش حلقه زده بود. این شخص، جنرال گراف سيمينوویچ بود.

سفیر گفت:

ـ آقای بریدمن، من با دستورالعمل که به تو داده شده با دقت آشنا شدم. بین ما با شد، هدایات کارل واسیلیوویچ محترم با واقعیت امور خیلی فاصله دارد.

– من باید اعتراف کنم عالی جناب! گراف نیسلرود، مرا وادار ساخت پلان سفر را تهیه کنیم. البته این نکته در نظر گرفته شده است که من سالهای زیاد اخلاق، آداب وعادات و رسوم مشرق زمین و سیاست حکمرانان محلی را مطالعه و تدقیق کرده و با سفیر امیر مدت دراز معاشرت داشته ام.

– مرد جوان، این باعث افتخار شماست که بگویید صحت سفیر امیر کابل چطور است؟

– متأسفانه بهبود نیافته است. به اساس دستور وزیر مجبور شدم اورا برای علاج در روسیه بگذارم و خود به اینجا بیایم و منتظر صحتیابی وی نشوم.

– من هم بسیار افسوس می کنم، اما چه میتوان کرد! و به این ترتیب با در نظر داشت ناملایمات روزگار و دشواری های فوق العاده سفر، دستورالعملی را که با خودداری آنرا با خود نگیر و برای من بگذار. برعلاوه، بریدمن خواهش می کنم که مطالب اساسی آنرا از حافظه برایم شرح دهید.

– عالی جناب، من آنها را بکلی بخاطر دارم، میتوانم همۀ آنرا برای شما شرح دهم.

– جای شکی نیست. فقط مهمترین نکات آنرا یعنی نکات اساسی آنرا شرح دهید.

– باید از قندهار دیدن کنم، بعد به کابل بروم، به امیران محلی تحایف بدهم و برای دوست محمدخان برعلاوه، پیام متقابل امپراتور را نیز تقدیم نمایم. در زمان مذاکرات با رهبران افغانی توضیح دهم که داشتن ارتباط نزديك و توافق دوستانه بین ما برای خود آنها و برای امنیت قلمروهای آنها چقدر ضرور و مفید است و می توانند خودرا از دشمنان خارجی و داخلی در امان سازد…

جنرال سخن ویتکویچ را قطع کرد.

قبل از همه از دشمنان خارجی. به موضوع قندهار نمی پردازیم، وضع تا جایی که من میدانم به اندازۀ لازم در آنجا خوب نیست. اما افغان ها به دوست محمدخان احترام قایل اند. نظام او از حدود قبیله ای بیرون گردیده، بین امیر وافغان های عادی فاصلۀ زیادی وجود ندارد. امیر عاقل وعادل است. بسیاری از زمامداران اروپایی شاید بر استحکام تخت او غبطه بخورند. این موضوع را بخاطر داشته باشید، خوب دوام می دهیم.

– و برعلاوه به من وظیفه داده شده که مناسبات کابل و قندهار را به پارس نزديك سازم که از آن طریق امپراتوری روسیه میتواند، آنانرا حمایت کند. دولت اعليحضرت امپراتور هرگونه حمایت دوستان خود و كمك همه جانبه را به تاجران افغانی وعده می دهد و هرگونه خواهش آنها را می پذیرد و در مقابل از طرف افغان ها نیز توقع چنین شیوه را دارد.

– خیلی با اهمیت است، و خوشبختانه که دستورالعمل امکان پیداکردن راه های گوناگون را بخاطر توسعه و انکشاف روابط تجارتی نیز در نظر میگیرد.

– طبعاً پتربورگ به اقتصاد سرزمین افغان و روابط متقابل با رهبران علاقمند است. برعلاوه روابط آنها با کشورهای همسایه خاصتاً دولت برتانوي هند و زمامدار پنجاب، رنجیت سنگ که دوست محمدخان خواستار نزديك شدن آن است خیلی مورد دلچسپی پتربورگ است.

– آقای بریدمن از شما بسیار تشکر. پنهان نمی کنم که شنیدن این مطالب از زبان شما برایم خیلی زیاد خوش آیند بود. برای ما اتحاد پارس، قندهار و کابل فوق العاده با اهمیت است. نسبت دوری از سرزمین افغانستان فقط از این راه یعنی تهران می توانیم با دوست محمدخان همکاری نماییم. خوب برای اینکه وقت تان بیهوده تلف نشود بخدا می سپارم تان. ویتکویچ رسم احترام را بجا آورد.

– صبر کنید و چند کلمۀ دیگر هم باقی مانده است. سفیر اورا متوقف ساخت.

ـآقای بریدمن، آیا می دانید که این ماموریت برای شخص خودت چقدر پرخطر است؟

– مقصد اعليحضرت چه میباشد؟ من نسبتاً جوان هستم و از زمان بچگی میتوانم شمشیر را در دست نگهدارم، برعلاوه قزاق های ارنبورگ من مردم دلیرو برده بار هستند…

– بسیار خوب. اما همراه با آن، من برین عقیده ام که شما امکانات رقبای ما را محاسبه نکرده

اید. میدانم که پتربورگ به هیچ صورت نمی تواند این نکته را فراموش کند که من زمانی در اردوی فرانسه خدمت کرده و ناپلیون را پرستیده ام و به همین علت خصومت مرا نسبت به سیاست برتانیه و سیاستمداران انگلیسی که با حیله امپراتور را از صحنه دور ساختند، توجیه میکنند. مرد جوان! موفق باشید. شهامت ودلیری شما و قبولی خطرات مستقیم و دسایس گوناگون که  در راه کابل با آن مواجه خواهی شد، قابل مقایسه نیست.

ويتكویچ گفت:

– از شما سپاسگزارم، کوشش می کنم که محتاط باشم.

انتقامجویان جگدلک

روایتی از جنگ اول افغان ـ انگلیس در قالب داستان

۱۸۳۹  ـ ۱۸۴۲

بخش پنجم

نویسنده: نفتولا خالفین

مترجم: جنرال گل آقا

بازتایپ و ویرایش: قاسم آسمایی

 

پیوست به گذشته

مذاکرات دلچسپ

هنوز برنس به محل دور وپیش خود در کابل بلد نشده بود که امیر دعوت دیگری از وی به عمل آورد. دوست محمدخان برای صرف نان چاشت منتظر وی بود؛ در یکی از اطاقهای قصر بالاحصار میز کوچک براق بالای قالین نرم و بزرگی قرمزی قرار داشت. در اطراف آن بالشت ها جابجا گردیده بود. اکبرخان از سفير استقبال بعمل آورد و شخص امیر نیز بزودی آمد.

طوری که مسلمان های مشرق زمین عادت دارند، نان چاشت با صرف شیرینی از قبیل میوه خشك، نبات، نقل و چای خوشمزه و خوشبوی هیل دار که همه باعث تحریک اشتها میشد، آغاز گردید. بعد از آن شوربای خوش طعم و کباب مزه دار و معطر.

دوست محمدخان متوجه گردید که مهمان به مربا، پیاز، بادنجان رومی، ترشی بادرنگ و میوه زیاد علاقمند است لذا دو بشقاب را بوی پیش نموده و گفت:

– این مربای شیرین است تا صحبت ما همینطور شیرین باشد و این هم دارای مرچ است، مرچ تلخ همانطوری که اغلب در سیاست نیز تلخی به میان می آید. در لحن امیر شوخی خفیفی احساس میگردید.

نوبت به خوراک های برنج دار رسید، فرنی با بادام، جای برنج شیرین با زعفران را گرفت. سپس برنج خوشبو و قورمۀ که از گوشت بریان و برنج، پیاز و مصالح دیگر تهیه شده بود و در اخیر غوری های بزرگ مملو از پلوطلایی رنگ که  تفت از آن بالا میشد.

امیر به سرعت يك لقمه گوشت و برنج چرب را به دهن فروبرد، روی میز طعام ها یکی جای دیگر را میگرفت وسپس خربزه و تربوز، آلو، شفتالو، انگور شیرین روی میز قرار گرفتند.

وقتی نان به آخر رسید، امیر دعای مختصری نموده و تنها بعد از آن بود که در بارۀ امور صحبت شروع گردید.

ـ ما نامۀ خودرا به کلكته خجسته در بهار سال گذشته ارسال کردیم، پس از چند ماه افتخار

جواب آن نصیب ما گردید، حال میتوانیم از ورود مهمان عزیز وگرامی ما بخود تبریک بگوییم.

برنس جواب داد:

– پایتخت پرافتخار امیر بزرگ از ما دور است و راه نیز دشوار، ما تا جایی که قدرت داشتیم تلاش نمودیم و حال نیز حاضر هستیم تمام امکانات را بکار اندازیم تا کوس اتفاق و دوستی دو دولت بزرگ هرچه بلندتر نواخته شود.

– نظریات و آرزوهای ما شبیه هم اند وخداوند مددگار ما باشد.

ـ فکر میکنم اشتباه نخواهم کرد که اگر بگویم که تجارت برای ما خیلی اهمیت دارد. انگلستان قدرت بحری تجارتی است؛ کمپنی بزرگ هند شرقی مرا مؤظف ساخته تا با امکانات استفاده از دریای سند جهت انتقال امتعه تجارتی به پنجاب و افغانستان آشنا شوم.

– سکندر برنس، ما بازدید اول شمارا فراموش نکرده ایم و نه آن سعادتی را که برای وطن ما با خود آوردید. درباره کارهای خودت چیزهای زیادی شنیده ایم. برنس به هیجان آمده و نتوانست آنرا پنهان کند و نوک بروت هایش در نتیجۀ لبخند رضائیت بخش به بالا جهید.

دوست محمدخان دوستانه اظهارنمود:

ـ از اینکه امکان بدست آمد تا با جهانگردی مشهور مانند شما مذاکره نماییم برای ما خیلی ها خوشایند است.

الكساندر برنس خواست بگوید که اورا در وطن بنام برنس بخارایی یاد میکنند، اما در چشمان امیر باردیگر علایم نیشخند بنظر رسید و برنس سعی کرد به موضوع اساسی مذاکره برگردد. دولت او خواستار توسعه و استحکام سلطنت کابل بوده و حاضر است روابط تجارتی خودرا به اندازۀ قابل ملاحظه با آن توسعه و انکشاف دهد. همین اکنون پلان افتتاح شبکه کشتی رانی در اندوس تهیه و آماده میگردد.

دوست محمدخان و اکبرخان بدون اینکه سخن سفیر را قطع کنند با دقت به سخنان او گوش دادند. تنها وقتی برنس از تلاش همیشگی امپراتوری برتانیه به خاطر صلح و صفا وتفاهم با همسایگان سخنی به میان آورد، اکبرخان با نیشخندی که نتوانست آنرا بخوبی پنهان کند، اظهار داشت که این واقعیت را اعمال انگلیسها در هند تأیید میکند.

وقتی برنس دلایل و براهین خودرا بطور مکمل در خصوص توسعه تجارت انگلستان با کابل ارائه نمود؛ امیر به صحبت آغاز کرد:

– ما در اینجا صحبت هایی عاقلانه و قانع کنندۀ زیادی را شنیده ایم. صحبت های مردان کوتاه است وعمر انسان نیز سپنج. بدوش ما وظیفه دشواری قرار گرفته است و آن متحد ساختن مردم است. انگليسها متحد هستند و میتوانند به روابط تجارتی خویش توجه کنند.

دوست محمدخان لحظه ای سکوت کرد و نگاه خودرا به برنس دوخت، بعد بدون اینکه نگاه خودرا بگرداند به صحبت ادامه داد:

ـ مانادار هستیم، خزانۀ ما در جنگ با سك ها خالی شده است. طبعاً سفير ميداند وقتی ما تجاوز شجاع الملك اخراج شده از طرف افغان ها را عقب زدیم، سك ها از آن استفاده سوء کردند.

اکبرخان زیر زبان گفت:گژدم لعنتی.

ـ … و پشاور را اشغال کردند. ما فقیر هستیم، صدای امیر درشتر گردید و مجبور هستیم هرساعت برای پرکردن خزانه بالای سوداگرها مالیات اضافی حواله کنیم که برای تجارت زیان آور است اما چاره ی دیگری نداریم.

برنس لبخند زنان اظهار داشت که “شیرپنجاب” پیر شده و به گربۀ عادی مبدل میگردد. اما امیر به این مزاح توجه نکرد…

ـ نه، پنجاب زیاد زورمند است و ما نمی توانیم با آن بجنگیم، به پادشاه خود بگویید امیر افغانستان حاضر است با تمام همسایگان خود تجارت نماید. ما به کاروان های تجارتی شما و به همۀ آن کاروان هایی که از هندوستان و یا از جاهای دیگری با امتعۀ انگلیسی نزد ما می آیند، كمك می کنیم. اما…

امیر دست خودرا بلند کرد، مثلی که میخواست تردید خودرا بپوشاند.

ـ بخاطر اینکار شما باید ابتدا كمك کنید که زمین ما دوباره به دست ما بیاید. خدا شاهد است که این کار، کار خیر و عادلانه است! بگذار پشاور تابع لاهور باشد و به آنجا اسپ و برنج ارسال نماید اما باید تحت ادارۀ ما قرار داشت باشد…

مذاکره تا ناوقت های شب ادامه داشت. وقتی برنس از قصر بازگشت نمود و بار، بار به

جریان مذاکره فکر کرد؛ افغان ها آشکارا موافق هستند که دروازه های کابل و شهرهای دیگر را بروی اموال انگلیسی بگشاید. بلاشبه که صحبت های قانع کننده وی در این راه کمک زیاد نموده است. هدف اساسی ماموریت بدون کدام مشکلات خاصی به دست آمده است، چقدر عالیست و این به معنی فتح باب جديد او است.

برنس یک باردیگر احساس کرد که باران رحمت و شفقت بر وی باریدن گرفته و دربحر افتخارات شناور است. حال دیگر برای چشم سبز هیچ چیز نمی ماند که مجبور شود در جملۀ اولین اشخاص موفقیت های اورا تبریک بگوید و برایش از دوستی و احترام همیشگی خود اطمینان بدهد. در این صورت بسیار آسان است که در این حالت قوارۀ مکناتن را آدم به خاطر بیاورد. طبعاً او فکر میکرد که هیئت ناکام می ماند ودوست محمدخان کدورت های گذشته را فراموش نخواهد کرد، همکاری با شجاع، رنجیت سنگ، تأخیر در جواب نامه و بسیاری چیزهای دیگر.

اگر خود چشم سبز به اینجا می آمد آیا دروازه های کابل بر روی او باز می شدند. در خانه، برنس در حال نیمه خواب بخاطر آورد که دوست محمدخان بالاي پشاور به سختی تأکید میکرد. آیا این خیلی با اهمیت است؟

اگر موضوع برسر این باشد که موقعیت ما در افغانستان استحکام یابد، طبعاً که دولت انگلستان این شهرك را بدون قید وشرط به امیر واگذار خواهد کرد.

روز بعد دستۀ کوچکی سواران با نامه رسان، به کلکته فرستاده شدند. نامه رسان، حامل نامۀ بود دربارۀ موفقیت های هیئت تجارتی. موضوع عمده در نامه این بود که رول بسی بزرگ و اساسی را در این موفقیت ها مهارت ديپلماتيك سرکردۀ هیئت بازی کرده است. برنس نوشته بود که دوست محمدخان پس از مذاکرات با وی حاضر شد و قبول کرد که انگلیسها میتوانند در سرزمین های او، تجارت خودرا به هر پیمانه که خواسته باشند توسعه بخشند، اما خواستار كمك کوچکی میباشد و آن بازگشت پشاور بوی است و از آنجای که چنین همکاری کوچک باعث تحكيم موضع برتانیه میگردد و عملاً به تثبیت و تأیید موضع انگلیسها در کابل منجر می شود. او یعنی برنس عقیده دارد که بهتر خواهد بود خواهش امیر برآورده شود و باید گفت که او مقدمتاً با وی موافقه کرده است.

لازم بود منتظر جواب شد و از این فرصت برای “مصروفیت های خصوصی” استفاده بعمل آورد که برای کمپنی هند شرقی مورد دلچسپی بود. از جمله به اعضای هیئت وظیفه داده شد که به هر گوشه و کنار کشور بروند. بریدمن لیچ برای رفتن به قندهار احضارات گرفت، زیرا روابط دوستانه زمامدار آن با پارس از مدت ها به این طرف سبب اضطراب اوکلند و مشاورین او شده بود. حال اعمال “سرداران قندهار” طوری که با این نام مسمی بودند مطمح نظر دولت استعماری در هند بود و از طریق ماموریت برنس و سفیر برتانیه در پارس به آن ارتباط گرفته می شد.

مکنیل مجرب موفق شد که ابتکار را بدست گیرد، او به برنس معلومات داد که سردارهای قندهار به سفیر روس ها در تهران سیمیونوویچ مراجعه کرده اند تا با افغان ها در مبارزه شان علیه سك ها كمك نمايند و روسها قبلاً به حکمران شهر، کهندل خان و برادرانش رحمدل خان و مهردل خان هدایا و تحایف فرستاده است. مکنیل این اطلاعات را از مکتوب سیمیونوویچ که از طرف انگلیسی ها تصرف شده بود، به دست آورده بود. همچنان توجه را به محتوی مکتوب که در آن به کهندل خان مشوره داده شده بود تا پسر خودرا جهت مذاکرات نزد شاه پارس روان کند، جلب مینمود. سفیر برتانيه، تأسف نمود از اینکه نتوانسته است ارسال تحایف را به مشکلات مواجه سازد و نامه های قندهار را به نمایندۀ امپراتوری روسیه از بین ببرد. وظیفۀ خاصتاً مشکل به لیچ سپرده شد و برنس مدتی زیادی بوی تعلیم داد.

بریدمن وود به کوه های پامیر فرستاده شد. هدف سفر او بررسی منابع آمودریا و نواحی نزدیك آن بود. آمودریا یعنی همان اوکسوس افسانوی جغرافیه دانهای یونان باستان و جیحون پرطلاطم مؤلفین عرب. اگر این دریا نیز مورد استفاده تجارتی و ستراتژيك منافع امپراتوری برتانیه واقع میشد، چقدر مفید میبود. وود بریدمن بحریۀ بمبئی، خود به طور خستگی ناپذیر در این دریای متلاطم وکوهستانی در حرکت بود و در نشیب های صخره یی آن به بالا، سوی سرچشمه های آن میخزید.

دکتور پرسیوال، در شمال در ساحل چپ آمودریا جایی که قلمرو حکمرانان ازبیك و تاجك قرار داشت؛ یعنی خان نشین قندز، قلمرو مرادبیگ سفر کرد. مقدمۀ این سفر خیلي ها خوش منظر بود و برادر خان نشین قندز نور چشم خودرا از دست داده بود و به مشوره های اطباء ضرورت داشت. حقیقتاً دكتور لارد توانست که دید چشم اورا بازگرداند و شرایط محل را به بسیار خوبی وسیعاً مطالعه نموده و اطلاعات بزرگی را در اختیار کلکته گذاشت.

از تمام ترکیب هیئت تنها برنس با بادیگارد خود و منشی اش موهن لال در کابل باقی ماندند. برنس اغلب با امير ونزدیکان او مذاکره میکرد و به صحبت های مردم که در جاده ها و چهار راهی ها صورت میگرفت، بدقت گوش میداد. بهترین جای برای شنیدن چنین صحبت ها بازار بود. برنس با جمع آوری تمامی اطلاعات ممکن در بارۀ کشور نه تنها به منافع سیاسی کمپنی هند شرقی توجه خودرا مبذول میداشت؛ بلکه یک قسمت از این اطلاعات را در دوسیه های که قبلاً آماده شده وتاریخوار تنظیم گردیده بود، حفظ میکرد تا عناوین کتاب آیندۀ اورا تشکیل دهد. همچنین اطلاعاتی نیز بود که الکساندر برنس لازم میدانست فقط آنرا به حافظه خویش بسپارد، زیرا نمیتوانست بر کاغذ اعتماد کند.

باری ناوقت های شب، وقتی برنس میخواست نسبت کسالت بخوابد؛ کسی با احتیاط دروازه را دق الباب کرد و آدم بلند قدی با چپن دراز وسیاه عقب در ایستاده بود. باید گفت که بتنش چپن نه بلکه يک نوع بالاپوش ویا هم بارانی بود. ناشناس به افغان نمي ماند، باوصف آنکه ریش و بروت سیاه داشت، برنس با دیدنش مشوش گردید. بلافاصله این تصور در ذهنش خطور کرد: “اجنت روس” است.

برنس، ناشناس را به داخل دعوت و جایی را برای نشستنش پیشنهاد کرد که در آنجا پرتو چراغ بیشتر بر روی وی میتابید. مهمان در حدود چهل ساله به نظر می آمد. بینی بزرگ، نگاه گیرا، زیر چشمانش رنگ پریده، آماسیده و بیمارگونه بود و یا اینکه وصایای پیامبر را عملی نمی کرد. برنس مهمان را از نظر گذشتاند و حاضر بود سوگند بخورد که اگر این شخص بنام خداوند عبادت کند، بازهم این عبادت برای الله مسلمانان نخواهد بود.

اولین جملات ناشناس ترديد وشك باقیمانده را از میان برداشت و او به انگلیسی روان شروع به صحبت کرد و لبخند زد و گفت:

ـ من برادر شما هستم.

– بسیارخوب، درین صورت خودرا خوب ستر واخفاء کرده اید. من چهار برادر دارم، باید اعتراف کرد که نمیدانم بجای کدام يك از آنها خودت را قبول کنم.

مهمان خنده سر داد:

– شما مرا خوب درك کردید ومن حقیقتاً با شما خون شریک هستم. من امریکایی هستم.

برنس متعجب گردیده و پرسید:

ـ چه گفتید؟

مرد ریش سیاه که از تعجب او راضی بود؛ اظهار داشت:

– از ایالت پنسلوانیا؛ اجداد من ایرلندی بودند. تا جای که به من معلوم است برنس ها سکاتلندی

هستند و ما هر دو از يك جزیره میباشیم.

– قبول کنیم که چنین است اما اجازه بدهید بپرسم شما در اینجا چه میکنید. به نظرم یك نفر امریکایی در هندوستان نیز بود و نزد رنجیت سنگ فرمانروای پنجاب، کار میکرد.

– این من بودم. در بارۀ سرگذشتم باید تا صبح حکایت کنم؛ اما میبینم که شما خسته هستید و از این دیدار ناوقتی که از شما بعمل آوردم مرا ببخشید، نسبت بعضی علل لازم بود ملاقات ما مخفی صورت گیرد.

– فکر می کنم آمدن شما خواب مرا پراند و من با علاقمندی حاضرم به حکایت شما در مورد مشرق زمین گوش دهم. اما برای شروع بیایید آشنایی خودرا با يك جرعه شراب مادهیر محکمتر بسازیم.

برنس صندوق سفری خودرا باز نمود. از آنجا یك بول شکم دار و دو گیلاس را بیرون آورد.

– مادهیر، چه شراب خارق العاده است، نوشیدن آن خالی از مفاد نیست؛ متأسفانه روبه خلاصی است و آنرا از اروپا آورده ام بودم.

– خیلی ها پركيف ولذت بخش است. در این سرزمین ما باید از صول پیامبر تبعیت کنیم که این را دوست نمیداشت.

امریکایی جرعۀ بزرگی را فروبرد وبه صحبت ادامه داد. نمی خواهم وقت زیاد تان را تلف کنم، اسم من جوزی هارلان است. من پسر نهم یک دلال فلادلفیایی هستم و آرزوی جهان گردی مرا به مشرق زمین جذب کرد و در غرقاب حوادث فرو رفتم. هنوز بیست وپنج ساله نشده بودم که در خدمت کمپنی هند شرقی قرار گرفتم.

برنس لبخند زد:

ـ من نیز همینطور.

ـ بحيث اسيستانت داكتر جراح دگروال جورج پالك در قوای توپچی بنگال شروع به کارکردم.

در لشکرکشی سال بیست وششم برما اشتراک کردم. شرافتمندانه میگویم که من به ادویه چندان آشنایی نداشتم از این رو با توافق متقابل از کمپنی واجب الاحترام هند شرقی جدا شدم.

– بعد از آن چه شد؟

– بازی تقدیر است و دربارۀ شاه شجاع الملك چیزی شنیده اید؟

– چرا نی، سلطان خودخواهی که از طرف اتباعش از کابل رانده شد ودر لوديانه مسکون گردیده است.

– بلی، مدتی را پیش او بودم و مرا به لقب عالی “رکاب دار خاص شاه” و “نزديك ترين دوست شاه” یاد میکردند.

– آموزنده است.

– برای من تنها لقب کافی بود ـ اما حماقت وجسارت ولی نعمت مرا به اینجا کشانید. من فارسی را یاد گرفتم و شجاع الملك مرا به افغانستان فرستاد تا مردم را علیه دوست محمدخان بشورانم. من حقیقتاً لباس درویشی به تن کرده به صورت مخفی به اینجا آمدم.

برنس پرسید:

ـ چه وقت آمدی؟

– تقریباً در سال بیست وهشت یا بیست ونه.

ـ یعنی قبل از آمدن من به کابل. سفرتان کدام نتیجه خاتمه یافت؟

– به هیچ. دوست محمدخان محکم به تخت نشسته بود و به مبارزه برخاستن با او کار احمقانه بود. با وصف آنکه به ماجراها وهنگامه جویی ها علاقمند هستم، این کار به نظرم فقط ماجراجویی آمد و بس. چند روز بودن در اینجا کافی بود تا به این چیزها معتقد شد. و از این لحاظ بود که به پنجاب همجوار، نزد رنجیت سنگ رفتم. نزد او هفت سال خدمت کردم، حتی حکمران منطقه “گوزر” شدم. طبعاً با خطر”محروم شدن از بینی”. زیرا اگر کسی از من شکایت میکرد “شیرپنجاب”  چنین در موردم چنین عمل میکرد.

– از ترس همین خطر اورا ترك كردی؟

ـ طبعاً. اما رنجیت سنگی ناسپاسی کرد. امیدوارم شما خبر داشته باشید که سه چهار سال قبل شجاع تلاش نمود تا قندهار را به کمک کمپنی واجب الاحترام تصرف کند و بعد کابل را اشغال نماید.

– بلی، من در آنوقت از سفر طولانی خود به پنجاب، افغانستان و بخارا باز میگشتم. مفکورۀ شاه شجاع به ناکامی منتهی گردید.

– من اورا برحذر داشتم، اما رنجیت سنگ از این شکست، با مهارت استفاده کرد. همین که دوست محمد با قوای خود از کابل به سوی قندهار برآمد تا  آنهارا در عقب زدن شاه شجاع كمك كند؛ “شیرپنجاب” در این وقت پشاور را اشغال کرد. امير قشون خودرا به مقابل آن انتقال داد. قوای مهاراجا آمادگی کافی برای جنگ نداشتند. اما رنجیت سنگ مکار، وزیر خود فقير عزیزالدین و مرا جهت مذاکرات به اردوگاه دوست محمدخان فرستاد.

– و شما مذاکرات را موفقانه انجام دادید.

هارلان با مباهات بروت های خودرا تاب داد:

– بلى، «موفقانه» این حرف نیست. مذاکرات يك استتار بود، حکمران سابق پشاور سلطان محمدخان و سایر قبایل از دوست محمدخان بیشتر از رنجیت سنگ ترس داشتند. نباید از حیله گری “شیرپنجاب”  یاد کرد. او پول کافی در اختیار ما گذاشت و ما به کمک این پول موفقیت های زیادی بدست آوردیم. در زمانی که ما در خرگاه امیر مصروف برسی برخورد پشاور بودیم، اخبار اضطراب آور یکی بعد از دیگری بصورت دوامدار می رسید که قشون افغانی به مانند کنده برف در زیر آفتاب جنوب آب شده می رود و سرکردگان قوای شان خودرا عقب می کشند. سک ها به حمله میگذرند. امیر همیشه آرام، نتوانست خونسردی خودرا حفظ کند و از هیجان شمشیر خودرا گرفت و قلب من از ترس لرزید.

– حالتت را تصور کرده میتوانم.

هارلان (Josiah Harlan) شانه های خودرا راست کرده و گیلاس شراب را یکدم سرکشید.

– تا حال نمی توانم درین باره به آرامی صحبت کنم. اما امیر خویشتن داری به خرج داد و به دستور او دستگیر شدیم. چی فکر میکنید؛ برای کی امر دستگیری ما داده شده باشد؟ به سلطان محمدخان.

– پس چانس آوردید.

– او ما را بجای پُرامن رساند و رها کرد. من چانس آوردم. اما ریسك بزرگ بود. اما رنجیت سنگ که از این موفقیت مغرور شده بود، همه چیز را به نام خود ختم کرد و هیچگونه پاداشی

به کسی نداد.

– می گویند که او جوانمردی ندارد.

– بلی و این بار نیز از شیوه خود عدول نکرد و من مجبور شدم که بسوی کابل روی بیاورم.

– و تو از خشم دوست محمدخان نترسیدی؟ آخر پشاور بد ست سك ها باقی مانده است.

اما امیر هوشیار است؛ من همه چیزی را که گذشته بود برایش تشریح کردم. برای کابل نیز قوماندانان نظامی مجرب لازم بود. حال من وظیفۀ آموزش عساكر را بدوش دارم. معاون سرقوماندان هستم. اما در واقعیت امر، من اردو را رهبری می کنم. کمی قبل از آمدن شما، ما سك ها را در بندر جمرود عقب زدیم، یکی از قوماندانان ورزیده رنجیت سنگ، هاری سنگ در آنجا کشته شد. قوماندانی قوای افغانی را اکبرخان بعهده داشت، مشاور نظامی او من بودم.

هارلان از زیر چشم به برنس نگاه کرد تا دریابد که آیا کدام اطلاعی در مورد نشان دهندۀ نقش “مشاور امریکایی” در آن جنگ به وی رسیده است یا خیر؟

– بسیار خوشحالم که با شما آشنا شدم. چیزی را که حکایت کردید، فوق العاده جالب بود و متیقن هستم که برای کمپنی هند شرقی فوق العاده دلچسپ است و همچنان متیقن هستم که شما روی پاداش های بی محابای کلکته حساب می کنید.

هارلان از صحبت خودراضی بود.

– فکر می کنم دارای امکانات زیادی می باشم که برای شما مفید است. از شما پنهان نمی کنم که از این آسیایی ها بدم می آید و از آنها به سیر آمده ام از این رو ما با هم برادریم. چنین نیست؟

– برنس دست خودرا دراز کرده:

– امیدوارم شما بفهمید که مخصوصاً ما به چه علاقمند هستیم؟. قبل از همه وضع اردوي دوست محمدخان و ارتباطات او با تهران و پتربورگ. بسیار خوش خواهم شد که شما را ببینم، اما دیدارهای ما بعد از این باید مخفی صورت گیرد.

برنس وهارلان هر دو از یکدیگر راضی بودند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اسپ دوانی از روی موانع

گروه کوچک ویتکویچ پس از ترك اردوگاه شاه پارس، به  سمت جنوب شرق رهسپار گردید. دستۀ مذکور با مشکلات زیاد در ظرف پنج روز دشوارترین قسمت راه تقریباً بی آب را طی نمود. بالاخره به واحۀ سبزوار رسید. پس از چند روز استراحت در شهر سبزوار، دسته به پیشروی خود ادامه داد.

معمولاً در جلو گروه، اوج، (مترصدين) حرکت میکرد. به تعقیب آن ویتکویچ، و بدنبال آن دیگران و گروه خوردظابط سیتسکوف در آخر همه در حرکت بود. بریدمن در راه نیز عادت خودرا ترک نکرد و به آموختن لسان محلی پشتو پرداخت. باوجودی که میدانست در بین خبره های افغانستان فارسی منزلت داشت. اما ویتکویچ معتقد بر این بود که زبان افغان های عادی را فرا گیرد. در کنار ویتکویچ همسفر همیشگی وی بوگاراد در حرکت بود و به اساس اظهار خودش به لسان های مختلف علاقمند بود. نامبرده در یک فامیل قزاقی ثروتمند ارنبورگ بدنیا آمده و شخص تحصیل کرده بود.

ـ دانیلویچ، چطور از کلمۀ “شیرین زبان” خوشت می آید.این کلمه بین افغان ها و پارس ها وجود دارد.

– بد نیست، طنین خوبی دارد.

– یقیناً، معنی اش شیرین صحبت است. اما این کلمه خالصاً پشتو “جورکان خی”، چطور است؟

– عجب بلایی هستی، دفعتاً سرزبان می آیی.

-این کلمه به معنی “سنگ آشتی” می باشد یعنی که صلح.

– بلی، در این جا رواج است که برسم صلح، يك سنگ را می گذارند.

ـ عالیجناب اجازه بدهید بپرسم، دیروز در کاروان سرای شهر،… نامش چیست؟ مثلی که

سویزوار.

– سبزوار.

– بلی، بلی، سویزاوار. شنیدم، مردی با زنش پرخاش میکرد، زن نیز تا دیر مرد را بخواب نماند. مرد به زن يكنواخت “شتا” میگفت وزن مثلیکه به او ”کنچای براسای” بلی.

ـ “کنچای براسای” میگفت، شاید همین طور باشد یا اینکه بگوشم اینطور آمده.

بریدمن با علاقمندی به بوگاراد نگاه کرده، کدام چیزی را بخاطر آورد. بعد به یادداشت خود نظر انداخته و خنده سر داد، چنان خنده ای که صدایش تا به اوج (مترصدين) نیز رسید و آنها به عقب نگاه کردند.

– تو يك کمی غلط کردی، دانیلیچ، “شتا” حقیقتاً كلمه ای “شتایه” وجود دارد و آن به معنی “زن هرجایی” است و این “کنچای براسای” تو به فکرم که طنین دیگر دارد. شاید “گنجی برادزه”.

– شاید من درست نشنیده باشم، به زبان ما چه معنی دارد.

– مثلیکه این “شتا” مردک خودرا خوب دو ودشنام داد. “گنجی برادزه” به معنی “شتر شپشی” است.

بوگاراد خنده بلند سرداد. در این وقت صدای پای اسپ شنیده شد، دید که سیستکوف خودرا با شتاب نزد شان رساند.

– مصیبت، جناب عالی، حتی از دور صدا کرد:

ـ مصیبت، مصیبت. شترها میمیرند…

رنگ بریدمن سفید پرید و به شدت اسپ خودرا دور داد و چهار نعل خودرا به کاروان رسانید. در وسط راه به صورت غیرطبیعی دو شتر دراز کشیده بود و از لبان آنها کف خاکستری رنگی جاری بود. بارگیرها بارهای شترها را باز کرده بودند، همینکه ویتکویچ از زین به پائین پرید، شتری با تشنج گردن خودرا کش کرده و نعره شدیدی کشید، چشمانش پرخون شدند، پاهایش کمی لرزید و حیوان بر زمین افتاد و به حال احتضار رفت و بار ویراقش به هر سو پراگنده شد، در گلونش چیزی حرکت کرد و بر لبانش همان کف دهشتناک نمایان گردید. سیستکوف از خشم به ناسزا گفتن شروع کرد، تفنگ خودرا از شانه پائین و شتری را نشانه قرار داد که ظاهراً سالم معلوم می شد.

ویتکویچ تفنگ اورا محکم گرفت:

ـ چرا دیوانه شدی؟

سیستکوف با تلخی اظهار داشت:

ـ عالیجناب، این هم میمیرد.

– از کجا فهمیدی؟:

– خودت ببین، او نه شروع شد. حقیقتاً شتری که سیستکوف بر آن نشانه گرفته بود نیز با شدت نعره زده و به تشنج گرفتار شد.

– چه کنیم، نشود که بر همه فیر کنیم؟

ویتکویچ در امتداد کاران روان شد و به شترها دست میزد، سعی کرد ببیند که چشم شان پر خون شده است یانه.

ـ ما بدون آنها درین جا هلاك میشوم.

– نه. مثلیکه شترهای باقی مانده به این مصیبت دچار نخواهند شد.

– بگو، دیمیانیچ، این مصیبت لعنتی از کجا آمد؟

– چه بگویم: ایوان ویتکویچ! (قزاق ها به زبان خود یان را ایوان می گویند) زیاد نمی دانم، اما گمانم این است که شترهای هلاك شده را من خوراك دادم، جدا از دیگران.

– مثلیکه تو آنها را مسموم ساختی.

سیستکوف با خشم به ویتکویچ نگاه کرد.

ـ عالیجناب، خداوند با شما باشد، وقتی در سبزوار برایم گفتید که علوفه تهیه کنم، بخاطر خرید آن به بازار رفتم، میخواستم چیزی بخرم که دفعتاً يك پسر سیاه چهره نزديك من خودرا رساند، مثلیکه منتظر من بوده باشد. چیزی به پشت خود دارد و از او پرسیدم چه داری؟

ویتکویچ به دقت به او گوش میشنید بدون اینکه گپ اورا قطع کند.

– آن پسر برایم گفت، خوراك خوبی دارم برای شتر، برایت ارزان می دهم، کارم زیاد است عجله دارم، من هم باورکردم چند قوده از او گرفتم و وقتی آمدم همه شترها را بار کرده بودند، جای نیافتم که آن را بگذارم، از این رو آنرا به این دو شتری که بار آنها زیاد بود خوراندم.

– چرا خاصتاً به همین دو شتر؟

– دیدم که دو شتر مذکور قوی هستند، آنها را زیاد بار کرده بودند، به آنها خوراندم و کار به اینجا کشید.

– ببین که از آن علوفه نه مانده باشد و باز اشتباه نکنی.

– نه عالیجناب، نه آن مرد کوچک را  که علوفه را به من فروخت و نه آن علوفه را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. خداوند در وجود هرکس نشان می گذارد.

– دربارۀ چه گپ می زنی

– دربارۀ همان مرد کوچک جثه، در زیر چشم او يك لكۀ مادرزاد بود.

علوفۀ چندین شتر را از بارشان پایان کردند و در پهلوی جاده سوختاندند و به جای آن بار شترهای هلاك شده را بار کردند و کاروان به راه خود ادامه داد. ویتکویچ همراه ده باشی به پیشرفت. افکار تیره از فکرش بیرون شد، حال حقیقتاً پیشبینی های سیمیونوویچ برایش روشن گردید که به هیچ صورت باید آنرا از یاد نمی برد. هر وقت و هر زمان باید در مورد اشخاص محتاط بود.

آفتاب غروب میکرد و به اساس محاسبه ویتکویچ در نزدیکی فراه رود قرار داشتند که در عقب آن شهر فراه قرار داشت.

گرچه از سبزوار تا فراه آنقدر راه طولانی نیست. کمی بیشتر از صد فرسخ، اما نفرها و حیوانات از آفتاب سوزان و تشنگی بی نهایت کسل شده بودند. تنها شترها به دور نگاه میکردند و منظم در راه کاروان رو به پیش میرفتند. نفرها نیز دلخوش بودند که بزودی استراحت میکنند، از افق نسیم ملایم و سرد دریا به روی شان وزیدن گرفت.

در آنجا در واحۀ سرسبز اقلاً میتوانند از آفتاب سوزان صحرا درامان باشند.

بوگاراد با صدای گرفته پرسید:

– به کجا آمده ایم، ماه نوامبر فرا میرسد. در وطن ما این وقت همه جا پر از برف شده، اما در اینجا گرمی سوزان است، خدا رحم کند. مردم دیده نمی شوند، مثلیکه همه مرده باشند. ویتکویچ با تایید علاوه کرد:

– بلی، اینجا سرما نخواهی خورد، اما مردم را در فراه خواهی دید.

– شهر کلان است؟ در آنجا کیها زندگی می کنند؟

– در این طرفها نبودم دانیلیچ، اما فکر می کنم در این دشت قبایل پشتون سکونت دارند و در شهر طبعاً تاجك ها زیاد میباشند و بلوچ ها نیز از جنوب به آنجا آمده اند.

ـ تا این بارك هنوز هم راه زیادی مانده است؟

بریدمن لبخند زده گفت:

ـ بارک نه بلکه فراه. می بینی که به طرف آب پائین میشویم و باید شهر در عقب آن قرار داشته باشد. حقیقتاً که بزودی در پیشرو جویباری دیده شد ومنطقۀ سرسبز پدیدار گشت که در امتداد آن نوار دریا میدرخشید. با دیدن آن، همه به هیجان آمدند؛ حتی شترهای همیشه آرام نیز قدم های خودرا سریع ساختند. چند جوان قزاقی اسپ های خودرا قمچین کرده با شتاب خودرا به دریا رسانده، پیراهن های خودرا در حال حرکت از تن بدر کردند. یکی از آنها که چهره اش از گرد وغبار وخاك وعرق سیاه شده بود و با لبخندش دندان های سفید ش هویدا گردید، چیغ زنان گفت:

ـ های عالیجناب آب بازی کنیم!

هنوز ویتکویچ موفق نشده بود به او جواب بدهد که از بته زارهای نزديك جاده همهمه بگوش رسید ولحظۀ بعد از آنجا غرش چند فیر بلند شد و اسپ زیر پای قزاق دندان سفید، سکندری خورد و به زمین افتاد و قزاق از زین پرید. قزاق دومی اسپ خودرا دور داد و با خشم و غضب آنرا مهمیز زد و خودرا دوباره به کاروان رسانید.

الاغ زخمی نعره وحشیانه زد و همنوعانش نیز اورا همراهی کردند.

بریدمن برای اینکه غالمغال را خاموش کرده باشد. قومانده داد:

– دریش، پروت!

قزاق ها به عجله اسپ ها را خوابانده و در عقب آنها سنگر گرفته و آمادۀ فیر از کره بین های خود گردیدند. شترها نیز زانو زدند؛ مثلیکه برای شان قومانده داده شده باشد. خربان ها و قاطربان ها با الاغ ها وقاطرها مصروف شدند و از بته زار باردیگر مرمی به پرواز درآمد و دو قاطر مجروح گردید.

سیستکوف با عصبانیت صدا زد:

– عالیجناب قوماندۀ آتش دهید.

بریدمن دستور داد:

– به هیچ صورت آتش نکنید، ما در سرزمین بیگانه هستیم، همۀ ما را تیرباران میکنند. بچه ها آتش نكنيد.

قزاقی که اسپش کشته شده بود خودرا حرکت داده، سرخودرا بلند کرد. بوگاراد بر سرش صدا زد: پتروخا خودرا به اینجا بلغزان. نامبرده خودرا به زمین چسپانده و بسوی گروه سینه کش لغزید.

سیستکوف دوباره صدا زد:

– چه خواهیم کرد؟ تا چه وقت دراز بکشیم؟ ویتکویچ، در همین کنار دریا از تشنگی جان خواهيم داد.

– نباید بمیریم. تحایف را دزدان میبرند و این افتخار را باید در وقت بازگشت با دست آوریم. باید چارۀ سنجید به همه خبر بده، همینکه دستم راست را بلند کردم، همه هوایی فیر کنند و بعد بلافاصله سلاح خودرا دك نمایند. فهمیدی.

– فهمیدم عالیجناب، تنها برای مذاکره شما را اجازه نمی دهیم، ترا میکشند.

– خوب ومن از همینجا.

ویتکویچ کمی خودرا بلند کرده ودست ها را به دهان گرفته وبه زبان فارسی صدا زد!

– ما دوستان افغان ها هستیم و به کابل میرویم و مهمان امیر هستیم.

او گوش فرا داد… بیشه زار خاموش بود.

– کمی گوش داد تا صدایش را بشنوند. صداي بریدمن مانند صدای مؤذن که متقیان را به عبادت فرا میخواند، بطور موزون طنین انداخت.

ـ بسم الله الرحمن الرحیم. کتاب مقدس دربارۀ ضعفا میگوید کسانی که با باغستان خیر و برکت نزدیك میشود در آنجا هیچگونه حرف بد وناشایستی نخواهد شنید به جز صلح وصفا. من نیز شما را به صلح و صفا دعوت می کنم، آیا شما میخواهید برخلاف مشئیت خداوند که ما را در راه ملاقات  با امیر دانای کابل رهسپار ساخته است، عمل کنید و خودرا مغضوب سازید.

ویتکویچ کمی صبر نمود و بعداً ادامه داد:

– لعنت خدا بر کسی باد که در خانه خود با مهمان پیش آمد خصمانه میکند، ما هم برای دفاع خود چیزی داریم، اما در قلب ما صلح و صفا جای دارد، برای اینکه نیت نيك وصلح طلبانه خودرا برای تان نشان دهیم، ما سلاح خودرا خالی می کنیم.

بریدمن اشاره کرد وغرش رگبار بلند گردید و بعد دوباره سکوت برقرار شد. بته زار بزودی شور خورد واز پشت آن پیره مرد پشت خمیده و چین و چروك دار که لنگوته و پیراهن سفید به تن داشت برآمد.

– شما خارجی ها کی هستید و از کجا درباره کتاب مقدس اینقدر معلومات بدست آورده اید؟

– پدر با احترام به ریش سفیدت، گپ خودرا باز تکرار میکنم. ما به اساس دعوت امیر دانای شما به شهرهای مبارك قندهار و کابل میرویم.

– و لشکری دیگری به تعقیب تان نمی آید؟

– نه پدر، ما تنها هستیم. شما میتوانید که با قبور ما ساحل فراه رود را مزین سازید، اما به پیامبر خدا سوگند میخورم که نیت ما پاك ودوستانه است. همانطوری که در کتاب مقدس نوشته شده است که خداوند با نیکوکاران است، شما باید این را بدانید.

– خارجی به تو باور میکنم، از استقبال بد، ما را ببخشید. آنهم علتی دارد، نامبرده با زبان درشتی چیزی گفت و از پشت بته زار در حدود سی نفر که لباس نیمه کهنه بتن داشتند، بیرون برآمدند. بسیاری از آنها تفنگ های چقماقی بدست داشتند، دیگران کارد و چاقو داشته و نزديك شدند.

پیره مرد در جلو آنها قرارگرفت و اظهار داشت:

– اجازه بدهید که جبران گناه خودرا بکنیم و شما را به غژدی های خود دعوت کنیم.

سیستکوف دست ویتکویچ را گرفته در گوشش گفت:

ـ فکرت باشد، قبول نکنی، سرهای ما را میبرند.

پیرمرد مثل اینکه فهمید.

– شما حق دارد که به ما اعتماد نکنید؛ اما به لحاظ خداوند مارا توهین نکنید و خواهش مارا رد ننمایید و به صلح ودوستی ما اعتماد و دعوت ما را قبول نمایید.

بریدمن جواب داد:

– پدر ما چیزی در دل ندارم، اما باید فردا از فراه حرکت کنیم، در حالیکه تا اكنون به شهر فراه نرسیده ایم. می بینی که کاروان بسیار کار دارد. پیرمرد با اشاره، گپ اورا گرفت:

– ما افغان های مال داری هستیم. گرچه تو هنوز جوان هستی اما درزبان خود ترا ”پامدار” صدا میکنم که به معنی آدم هوشیار است. اینکه کاروان چقدر زحمت کار دارد، میدانم. شاید تو هنوز تولد نشده بودی که من با کاروان ها سفر کرده ام اما حال هوا تاریک است یافتن گذر در دریا مشکل است. همراه ما بیایید. فردا شمارا کمک می کنیم و تا قندهار همراه تان راه بلد روان میکنیم.

ویتکویچ پس از کمی تردید موافقه میکند:

– بسیار خوب پدر.

او قیزۀ اسپ خودرا گرفته دنبال آشنای جدید خود روان شد. در پهلویش سیستکوف با تشویش به افغان ها نگاه وحرکت میکرد. از پشت آنها تمام کاروان براه افتاد. آنها از جاده اصلی برآمده به پیاده رو قدم گذاشتند که در امتداد دريا ادامه داشت. هوا تاریک شده بود؛ اما افغان ها به سرعت راه میرفتند و به آسانی راه را می یافتند.

پس از يك ربع ساعت با عبور از چند گودال، راه پیمایان به اراضی هموار رسیدند که در اطراف آن تپه های کوچکی وجودداشت که بسوی دریا امتداد می یافت. در اینجا غژدی های کوچی های افغانی پهن شده بودند ومواشي در جاهای خود جمع شده بودند. پهلوی غژدیهای تیره رنگ، زن ها ایستاده بودند و از جایی صدای گریه کودکی بگوش میرسید. اجاق روشن بود و نان شب را آماده می ساختند. از کاران با اضطراب وتشوش استقبال کردند و این تشویش و اضطراب به زودی به خوشی تبدیل شد زیرا دیدند که شوهران شان صحیح و سلامت برگشته اند.

بكمك افغان ها بارهای کاروان به سرعت پایین گردید. افراد بالاخره استراحت کردند. ویتکویچ را به غژدی کهنسال ترین نفر قبیله اسدخان اسحاقزی همان پیره مرد که ویتکویچ همرایش مذاکره کرده بود، دعوت نمودند.

ویتکویچ با پیرمرد در اثنای صرف غذای مختصر مرکب از نان خشك، سبزی و ماست به آهستگی صحبت می نمود.

او بسیار تلاش نمود تا علت استقبال ناگواری را که از آنها در راه بعمل آمد بود، بداند. اسدخان در ابتدا مایل نبود درمورد صحبت نماید.

ـ آنچه امروز واقع شد، رسوایی دوران ریش سفیدی من است و ما از قبایل اسحق زایی هستیم؛ مدت هاست که در این جا به شکل کوچی زندگی میکنیم. شما در راه فراه به قندهار از دشت و کوه بکوا عبور میکنید و برای ما اطلاع رسید که در این وادی مرگ آور دو قشون بزرگ باهم مقابل خواهند شد که از شمال و جنوب می آیند و در آنجا جنگ بزرگی بوقوع خواهد پیوست وتنها الله میداند چه کسی پیروز میشود. دوازده هزار اسپ بی سوار آورده خواهد شد و بطور سرسام آور در تمام سرزمین ما کشتزارها پایمال خواهند شد و در راه خود مرگ و نابودی خواهد افشاند.

– و شما فکر کردید که ما یکی از همین قشون هستیم؟ اما شما دید که ما تنها چند نفر هستیم؟

– ما این را دیدیم، اما قبلاً صبح امروز سوارکاری از حکمران سبزوار آمد و اطلاع داد که گردان بزرگی از شمال در حرکت است و گفت که ما باید آنرا از بین ببریم تا قوای عقبی آن راه دشت بکوا را بیایند و مجبور میشوند عقب برگردند.

ویتکویچ حتی از جایش بلند شد.

– اسدخان بسیار معزز، شما این فرستاده را خود تان ديديد؟

– همینطور که خودت را می بینم.

– آیا کدام علامه و نشانی نداشت؟

– نشانه، تقریباً به سن و سال خودت بود. نه به پارسها و نه به افغان ها می ماند. به سرعت آمد و مشوره داده که چطور بخوبی کمین ایجاد گردد و رفت. او گفت که جانب قندهار میرود تا از آمدن قشون که ازجنوب می آید آنهارا باخبر سازد… از این روست که ما بر سر شما فیر کردیم. نفرهای من جوان هستند و کم تجربه و سلاح های مان نیز خراب است. برعلاوه امروز باید ما و شما خوش باشیم اگر فیر ادامه پیدا می کرد، نفرهای زیادی هلاك میشدند.

– اسد خان عزیز، یعنی که از فرستاده سبزوار کدام نشانی خاص در حافظۀ شما باقی نمانده است؟

– بفکرم نه خیر، شخص عادی بود، بینی برآمده داشت، دارای بروت بود، مثلیکه دندان های جلوی آن کم بود، در وقت صحبت کمی سوت میزد. شخص تنومند و سوارکار خوب بود. اسپ بسیار اعلي داشت.

روز بعد ویتکویچ با پیرمرد خداحافظی نموده و دومیل تفنگ معۀ کارتوس را بقسم یادگار برایش گذاشت. افغان که به سلاح ارزش بزرگ قایل بود، فوق العاده خوشحال وهیجانی گردید.

همراه کاروان دو راه بلد اسحق زایی ها همراه شدند. آنها به کاروان کمک کردند که از فراه رود عبور کند. دستۀ کوچک مذکور بسرعت در فراه مواد خوراکی و علوفه برای مواشی را تهیه نموده راه قندهار در پیش گرفت.

در طول راه ویتکویچ هرلحظه منتظر حوادث ناگوار بود اما کاروان مع الخیر به قندهار مواصلت کرد. خاصتاً منزل آخری خیلی دشوار بود. لازم بود که از دریای بزرگ هلمند و بعد معاون آن ارغنداب عبور نمایند.

کاروان پس از عبور از دروازۀ هرات که از طرف مدافعین قلعه پاسداری میشد؛ به کوچۀ تنگ گِلی قندهار داخل گردید. قافله در کاروان سرای بزرگ فتح الله آقا اطراق نمود. روز غبارآلود و نسبتاً سرد بود؛ اما با آنهم قسمت تجارتی شهر یعنی چارسو پرجوش وخروش بود. زیر سایه بان بزرگی دستك و تخته، دوکان های رخت فروشی، سراج ها، آهنگرها وخیمه های کسبه کاران، صندوقد سازان و حتی حمام ها باهم پهلو به پهلو قرار داشتند. هر طرف غرش وهمهمه و آوازهای گوناگون بگوش میرسید.

بریدمن و سیستکوف پس از يك استراحت کوتاه، به چارسو رفتند تا از اخبار مطلع شوند و بوگاراد را دنبال خوراك وعلوفه روان کرد. در دوران سفر خود آنها از شهرهای زیاد مشرق زمین دیدن کرده بودند اما این شهر، شهری بود منحصر به فرد. خانه ها همه گنبدی، بازارها پراز جمعیت، مزدحم، رنگا رنگ و با جوش و خروش. کسی میخرید؛ کسی میفروخت، بعضی ها هم تنها گردش میکردند. کبابی ها مملو از کباب خوشبو، قرص های نان طلایی رنگ و معطر، چای لذيذ و چای خانه ها مملو از مردم. بود

ویتکویچ و سیستکوف را خاصتاً رستۀ سلاح فروشی علاقمند می ساخت. چه بود که یافت نمیشد، تفنگ های چقمقی با میل های دراز، نمونه های سفید سابقه، تفنگ های با قنداق نیمه و قنداق مکمل، همچنان تفنگ های که میل های نسبتاً کوتاه داشت. همه این سلاحها با صدف، نقره و طلادانه دار منبت کاری شده بودند، برچه های دارای تیغ های نقرۀ خام که قبضه های آن با نقره و سنگ های قیمتی مزین گردیده بودند.

در اینجا علاقمندان وخبره های سلاح با هم پرخاش میکردند و با شناخت کامل از امور، امتعه را مشاهده می کردند. با زبان خویش آنرا امتحان میکردند و بعد ریش خودرا گرفته و شاهد قول خودرا پیامبر، می آوردند.

در يك دوکان، سودای گرم و با حرارتی جریان داشت؛ يك افغان بلند بالا که پوستین کهنۀ گوسفندی به تن داشت و پیراهن مندرس آن از زیر آن دیده میشد، اسلحه میخرید. او مرد خوش اندام و بکلی جوان بود که سبیل هایش نو سرزده بود. پول چهار گاو کفایت نمی کرد که یک تفنگ دلخواه و مورد پسندش را بخرد. جوان از فروشنده خواهش میکرد که یا قیمت تفنگ را کم کند و یا يك قسمت آنرا قرض بماند. اما فروشنده به هیچ صورت موافقه نمی کرد.

ویتکویچ از کلمات فارسی و پشتو که جمعیت چارسو با هم مکالمه میکرد کلمات نا آشنایی را شنید که به زبان های هندی تعلق میگرفت و بین صرافان، تبادله کنندگان و سودخوران صحبت میشد. دشنام و ناسزاگویی بین فروشنده ها وافغان های که حاضر بودند به خاطر تفنگ خوب همه دار وندار خودرا بدهند، نیز مورد علاقه بریدمن واقع گردید حتی دلش می خواست که در جدل سهم بگیرد و در این اثنا بود که ضربۀ شديد به پشت خود احساس کرد:

– چه میکنی؛ ديميانیچ، دیوانه شدی؟

او بسوی سیستکوف که در نزدیکش ایستاده بود، دور خورد. آن دیگری بحال آماده باش مانند سگ تازی که آماده پرش باشد استاده بود و با هیجان به طرفی نگاه میکرد. پره های بيني اش باد گرفته و دست راست خودرا با عصبانیت مشت نموده بود. ویتکویچ نگاه ساربان را تعقیب نموده دید که از یک کوچه گروپی از سوارکاران می آیند. در رأس آنها سوارکاری قرار داشت که موهای روشن داشت، اروپایی منظر، ملبس با لباس نيمه نظامی. همراهان او چپن به تن و دستار به سر داشتند. حتی لکۀ مادرزاد زیرچشم یکی از آنها بخوبی از دور دیده میشد. سیستکوف، به مشکل بریدمن را نگهداشت و گفت:

– مثلیکه دیوانه شده یی، میتوانیم در این جا به زد و خورد بپردازیم؟

– دوست سبزوار من. چارۀ این احمق را در يك ساعت می کنم.

– مگر میتوانم برایت اجازۀ چنین کاری را بدهم؟!

– چشم سوارکاران نیز به قزاق ها افتاد. نفر جلوی نزد آنها آمده وبا عجله به زبان فارسی خودرا معرفی نمود:

– لیچ، بریدمن انجنیری در قطعۀ استحکام بمبی.

– بریدمن ویتکویچ.

– این طور پیش بینی می کردم. طوریکه در آسيا معمول است شایعه قبل از هرچیز زودتر پخش میشود و قبلاً به قندهار رسیده است. اما باید اعتراف کنم که مشکل بود قبول کنم که شما به این زودی خودرا به اینجا می رسانید.

– چرا؟. راه ما خوب بود و باعث کسالت ما نگردید. ساحه را بی موانع طی کردیم. لیچ، تبسم خفیف و مؤدبانه نمود و گفت:

– عالیست، امیدوارم خواهش مرا برای صرف يك پیاله چای، امشب رد نکنید. من خانۀ راجانی لال تاجر را در کارتۀ هندوستانی کرایه کرده ام، از هرکس پرسان كنید آنرا برای تان نشان میدهد. شما کجا اقامت کرده اید؟

– در کاروانسرای نزدیک دروازۀ هرات.

ـ خیلی خوب، بسیار نزدیک هستیم. خیلی خوشحال میشوم. انتظار تان را دارم.

– از دعوت تان سپاسگزارم، سعی می کنم از آن استفاده کنم. ما قصد داریم دو سه هفته را در اینجا، در قندهار بگذرانيم.

آنها دوباره برای یکدیگر رسم احترام را بجا آورده و لیچ روی زین قرار گرفت. در جریان حرکت کدام چیزی به یکی از همراهان خود گفت. نامبرده به پیچ پیچ سوت مانند جواب داد و دستۀ سوارها براه افتاد.

خوب آقای دیمیانیچ، منتظر حوادث جدیدی باش… به سرعت نزد افراد ما برو و به همه خبر بدهید که برای حرکت آماده شوند. اما من برای ملاقات خواهم رفت؛ اما نه برای دیدن این راهزنان، بلکه لازم است که همین امروز با سرداران محل ملاقات نمایم. آنها از آمدن ما آگاهی دارند.

ویتکویچ به همراهی سه نفر قزاق به حصاری که در آن همه فرمانروایان قندهار قرار داشت وارد گردید. در آنجا منتظرش بودند. بریدمن به کهندل خان یك تفنگ دومیله و پوستین، به برادرش رحیم دل خان يك ساعت و دو تفنگچه، به برادر سومی مهردل خان یک دوربین قاب نقریه ئی و یك پارچه ابریشمی و يك يك چپن فاخر برای هر يك تحفه داد.

صحبت آنها زیاد دوام نکرد، کهندل خان بزودی به شاه پارس در خصوص موافقه خود به خاطر اتحاد با آن علیه هرات خبر داد. این موضوع را در برابر ویتکویچ سفير امپراطوری روسیه نیز تایید نمود و وعده داد که به دوست محمدخان مکتوب بنویسد.

بریدمن پس از بازگشت به کاروان سرای، با فتح الله آقا تصفیه حساب نموده وبرایش اظهار داشت که جای مناسبتری را در جوار دروازۀ کابل پیدا کرده است.

طوریکه قرار گذاشته بود، بریدمن در نیمۀ دوم روز باردیگر به اقامتگاه سردارها رفت و پیام کهندل خان را عنوانی امیر بدست آورد. يك ساعت بعد، دستۀ کوچکی قندهار را به قصد کابل ترك گفت.

اما در این وقت مسکونین شهر با تفصیلات تازه وتازه تر درباره آتش سوزی مدهش صحبت می کردند که در قسمت شرقی شهر واقع شده بود. شب هنگام کاروانسرای فتح الله آغا با بسیاری از مستاجرينش بکلی به خاکستر تبدیل شده بود.

***

هنگامی که دستۀ كوچك به سوی قندهار راه پیمایی میکرد، نامه های برنس منظم از کابل به کلکته مواصلت میکرد. در پایتخت هندبرتانوی جوش و خروش برپا بود و گورنر جنرال آمادگی سفر به سمله را میگرفت.

از نیمۀ بهار به بعد، کلکته بحیث پایتخت، رنگ ها والوان رخشان خودرا از دست میداد. ماموران و نظامیان انگلیسی آمادۀ مقابله با گرمای سوزانی میگردیدند که از ماه فبروری به بعد شهر نفوذ میکرد. آنها خانواده ها، زن ها واطفال خودرا به شمال کشور میفرستادند که در آنجا گرمی کمتر و قابل تحمل بود. آنها عجله به خرج میدداند زیرا به مجردی که درجه حرارت به 35 درجه سانتیگراد میرسید سیل بادهای مرطوب مونسونی شهر را در کام خود فرو میبرد.

فروررفتگی بنگال که کلکته در آن واقع است بی جهت شهر “مونسونی”نام نگرفته است. در ظرف دو ـ سه ماه، سه چهارم تمام بارش های که در این شهر در طول سال میبارد، فرو میریزد. گرمای سوزان و بادهای مونسونی، کلکته را که جنوبی تر از استوا قرار دارد به حمام بخار تبدیل میسازد. درین زمان، لباس تن می چسپد و زبان با کام وصل میشود وحتی بادپکه های بزرگ برنجی خادمان با وزیدن های بلاوقفه خود نمی تواند جلو خفقان و نفس گرفتگی را بگیرد.

در این وقت سمله به مرکز رسمی مستعمرۀ بزرگ انگلیس تبدیل میگردید. سمله شهر کوچکی است که در دامنه های همالیای سر به فلک کشیده واقع بوده و با اقلیم گوارای خود مباهات می فروخت، هوای تازه و سرد آن در بحبوبۀ گرمای سوزان تابستانی به دل می نشست، درجه حرارت به 20 درجه میرسید. اروپایی ها با دیدن بلوط های تنومند وصنوبرهای سبز تیره که از کودکی به آن خو گرفته و با چنارها متناوباً زمین را پوشانیده اند، لذت میبردند. بلندی دوهزار متری از سطح بحر منطقه کیفیت دیگری داشت و در بخش های پائینتر از آن درختان خرما و اَم رشد میکرد.

همچنان خانه های با سقف های سنگی بیشتر انسان را به ياد سویس یا تيرول می انداخت و هیچگونه شباهتی با کلبه های هندی ها نداشت و اگر راهبان هندی با سرهای تراشیده و قبای نارنجی و گله های میمون های هندی که چیغ زنان از يك درخت به درخت دیگر میپرند نمی بود، انسان به این فکر می افتاد که اینجا یکی از آسایشگاه های کوه آلپ است.

بنگله های با شکوه نجبا در دامنۀ تپه های که در تارك آنها کلیساهای انگلیسی ها قرار داشت، واقع شده بود و انعکاس آن منظره زیبایی را بوجود می آورد. در عقب آن کمی دورتر، سلسله با عظمت همالیا که بلندترین کوه های جهان را تشکیل می دهد، تا افق امتداد می یافت.

رفتن گورنرجنرال به مقر تابستانی در چنین زمان بی موقع یعنی در اخیر تابستان معنی آنرا داشت که چون سمله به سرحد پنجاب نزديك است لذا مهمترین هدف جناب لارد اوکلند از سفرش بدانجا، مذاکرات با “شیرپنجاب” رنجیت سنگ بود. به عبارۀ دیگر تنها و تنها منافع امپراطوری وضرورت اجرای هرچه سریعتر پلان ها ونیات لندن و اصرار پیهم و تمام نشدنی “پالمرستون كلكته” یعنی جناب مکناتن بود که میتوانست اوکلند را وادار سازد که به چنین سفر طاقت فرسا، تن دهد.

گورنرجنرال از طرف يك لشکر ده هزارنفری مشایعت میگردید، موکب گورنرجنرال در طول راه از كلكته ببعد کمتر مورد استقبال مردم قرار گرفت. اما در کانپور جايی که زیبایی آسمانی معبدهای قدیم هندی با گنبدهای نوك تیزش در بارک های خاکستری قشله های انگلیسی ناپدید میشد، هیچ استقبالی از وی بعمل نیامد.

کسی نبود که گلو پاره کند و چیغ بزند. اوکلند وملتزمينش شهرها ودهات را پشت سر گذاشتند، فیل ها واسپ ها از اجساد آدمهایی که از گرسنگی جان داده بودند؛ گذشتند. زنده ها ازین قلمرو بی رحم گرسنگی فرار میکردند تا در سرزمین های دیگر سدجوع کنند و لقمه نانی بدست آورند. اما این خشکسالی خانمان برانداز و کمی حاصلات در جدیت باج گیران و جمع کنندگان ماليه هیچگونه کاهشی بوجود نیاورده بود. مامورین ومنسوبین کمپنی هند شرقی و حکمرانان محلی حتی از غصب ناچیزترین عاید  اهالی خود داری نمی کردند و هر چیزی را که بدست آنها می آمد با خود میگرفتند. پیامد چنین بیداد برای این وطن رنج کشیده به قیمت چه تمام میشد: انسان ناگزیر بود در زمان راه پیمایی از صدها قریه ویران شده و مرده عبور کند.

حتی چنین سروصدایی شنیده میشد که بهتر است در تاریکی شب ها راه پیمایی کرد تا این صحنه های دلخراش به چشم نخورند. خواهران گورنرجنرال از دیدن این همه مصیبت اندوهگین میشدند، اما آنها را تسکین دادند و به ایشان اطلاع داده شد که در کانپور ذخایر زیاد خواروبار جمع گردیده تا در بین این همه اشخاص گرسنه تقسیم شود. اما فانی دلسوز به این اکتفا نکرد، برادر خودرا مجبور ساخت که قسمتی از مواد خوراکی را که نواب اودا برای راه پیمایان فرستاده بود، به گرسنگان بدهد و در اولین شهر بزرگ سرراه یك محفل رقص افتخاری ترتیب دهد. یاورها ومنشیهای گورنرجنرال سعی میکردند برای جلوگیری از اعصاب خرابی او در زمان صحبت توجه اورا از این منظره های دلخراش به جاهای دیگر معطوف کنند. اما جناب لارد اوکلند “بی تفاوت” نماند. او تورن هاوکنس را احضار نموده و بطور مفصل از او پرسید که آیا دستۀ ده هزار نفری همراه وی بطور کافی از لحاظ خوار و بار تأمین گردیده است یا نه؟

جناب لارد فقط وقتی آرام و مطمئن گردید که هاوکنس به او اطمینان داد که ذخایر کافی از حساب ذخیرۀ احتیاطی حتی برای گرسنگان نیز برداشته شده است و جای هیچگونه تشویش موجود نیست.

پس از مدت چند روز، لشکر به روهیلکند مواصلت نمود. در اینجا گرسنگی با همان شدت قبلی محسوس نبود، راه پیمایان وقت خودرا به بسیار خوشی در میروته سپری کردند و در آنجا چهار محفل شب نشینی و رقص ترتیب گردید و بعد از آن بسوی دهلی به پیشروی ادامه دادند.

فانی و امیلی تصمیم گرفتند که ورود خودرا به پایتخت باستانی هندوستان به شیوه خودشان تجلیل نمایند و لوری را تزئین وآرایش کنند. برایش یک پیراهن مخملی عنابی جدید که زردوزی شده بود ساختند. خواهران، برادر خودرا وادار کردند که برای افسران بومی دعوت مجللی ترتیب دهد. حقیقت این است که جناب لارد مجبور شد با مکناتن و برن که به حفظ پرستیژ استعماری بیش از حد پابند بودند، پرخاش نماید.

جناب لارد به آنها خاطر نشان ساخت که تا حال با بومی های وفادار بی التفاتی شده و مورد تحقیر قرار گرفته اند. در جریان پرخاش، اوکلند حتی تا به این درجه رسید که تعجب خودرا اظهار داشت که چرا مردم محلی با وصف برخورد متکبرانۀ انگلیسه ها، تا این اندازه مطیع و وفادار هستند؛ خواهران از او پشتیبانی کردند.

بالاخره مكناتن و برن تسلیم گردیدند. در دربار گورنرجنرال به افسران محلی تفنگ و شال تحفه داده شد و در مقابل، جناب لارد صاحب سپاسگزاری های چاپلوسانه را از ایشان شنید. اما نه این همه اظهارات شکران و سپاسگزاری ها و نه پیروزی بر محافظین و طرفداران رعایت سنن و تشریفات یعنی مکناتن و برن، هیچیک نتوانست اوکلند را از افکار و اندیشه های جانکاه و تلخ رها سازد.

او با تأثر آپارتمان های مستریح گورنرهاوس خودرا به خاطر آورد؛ قصر های مجلل و زیبای سلاطین، مهاراجاها و نواب ها را بیاد آورد که در آنها اقامت کرده بود، هم چنین خرگاه بزرگ خودرا بیاد آورد که هربار در صورتی که در نزدیکی هایش قصر مجلل یافت نمی شد آنرا برپا میداشتند. یاد همه این چیزها سبب اندوه وی میشد وخودرا گناهکار احساس میکرد.

در این سفر و راه پیمایی، همه چیز برای او تکان دهنده بود؛ هم حرکت به آهستگی، هم شکوه راه پیمایی که روزانه فقط از چند کیلومتر تجاوز نمی کرد، هم مناظر وچشم اندازهای شاعرانه وگرمی سوزان. برعلاوه شایعات مربوط به پیروزی های پارسها در حوالی هرات، تصور كلاه های پشمی قزاق های روسی که سیل آسا بسوی هندوستان از نشیب های شاخ هندوکش سرازیر می شدند و جاسوسان روسی به هرسو پراگنده شده بودند اورا به حیرت و لرزه می انداخت.

هر قدر که این لشکر راه پیمایان اعزامی بسوی شمال پیش میرفت، ترس و دلهره و تردید بر جناب لارد چیره میگردید. حتی تا آن حدی که او نتوانست به تنهایی آنرا تحمل کند و تشویش های خودرا با مکناتن در میان گذاشت تا باشد که این افسونگر و ساحر كه همه رازها و رمزهای پنهان سیاست خارجی را میداند، ویرا تسکین دهد و از این مخمصه بیرون شود.

اما امید گورنرجنرال بیهوده از کار درآمد. برخلاف، مكناتن عمداً كوشش می کرد که جناب لارد را در اضطراب دایمی نگهدارد. پس از مذاکره با او، چنین نتیجه گیری کرد که گویا اجنت های روس در همه جا پنهان گردیده اند، در تمام طول راه در تپه ها وجنگل های امتداد جاده، در گنگا و سند شنا میکنند و همه جا را زیرپا میکنند، به سمله نفوذ می کنند و حتی در کاروانش یکجا با او در حرکت اند.

درین میان تنها مکناتن بود که سود میبرد. گویی تبانی و زدوبند در کار بوده که کالوین و تورنس با تفصیلات و مبالغه در بارۀ شایعه احضارات و یورش ارتش پتربورگ به هندوستان برای گورنرجنرال با چنان آب وتاب حکایت میکردند که دل از دلخانه اش بیرون میشد. مکاتیب و نامه های اجنت سیاسی کلوواد (Claude Martin Wade) در لوديانه که در سرحد پنجاب قرار داشت هم اورا تسکین نمیداد. وی نیز همواره اورا برحذر میساخت، هوشدار میداد و به فعالیت بیشتر ترغیب میکرد.

اخبار، مراسلات، جراید وروزنامه های که از لندن می رسید در مضطرب کردن او دست کمی نداشتند. آنها همه از ازدیاد بحران که انگلستان را در کام خود فرو میبرد، سخن میزدند. مینوشتند که نسبت اضافه تولید، مؤسسات صنعتی در معرض خطر پرچاو شدن وبسته شدن قرار دارند. اوراق رسمی آشکارا و بطور واضح اشاره می کردند و مینوشتند که برای کاهش وضع تشنج آور، ضرور است که بازارهای تجارتی برتانیه در مشرق زمین توسعه داده شوند.

در چنین وضع، تنها و تنها اطلاعات برنس از کابل خوشبینانه و امیدوار کننده بود. اما مکناتن آنها را با چنان زرنگی و حیله تفسیر میکرد که حتی علاقمندی دوست محمدخان برای توافق بنظرش مشکوک و خطرناک می آمد.

اوکلند میتوانست تنها با خواهران خود از این افکار موریانه یی و تاریک خلاصی یابد وکمی آرام گیرد و ببیند که آنها چگونه آهوها و بزهای خودرا علوفه میدهند. لاری کوچک با لباس جدید خود چه اداها و حرکات خنده آور بعمل می آورد.

در عین حال گورنرجنرال نسبت افسردگی، بسیاری مطالبی را درک نمیکرد. مثلاً او وقتی میخواست به گردش و هواخوری شامگاهی برود، بدون اینکه بنظر بیاید از عقبش مكناتن، کالوین وتورنس حرکت میکرد و طبعاً که نمیتوانست سخنان آنها را استماع كند و فقط چیزی را از زبان ویلیام حی می شنید:

ـ فکر می کنم که پیرمرد تقریباً آماده شده تا قاطعترین گام ها را بردارد، حتی تا سرحد عملیات های بزرگ نظا می ـ سیاسی.

تورنس با صدای بمی  میگفت:

– برعلاوه در این روزهای اخیر هیچ چیز را نمی بیند وگوش نمی کند، بجز اطلاعات ما درباره تقرب قوت های روس.

مكناتن اظهار داشت:

– هرچه بیشتر باید شایعه پخش کرد اما به شرطی که برابر با عقل باشد.

کالوین غر زد:

– آه موضوع از این قرار است، آقایان، اما نباید فراموش کرد که گورنرجنرال تنها وقتی می تواند اعلان جنگ بدهد که اقلا سه نفر از پنج نفر عضو شورا با نظر اوموافقه کنند.

– میبینم که شما استعداد های مرا بطور لازم ارزش نمی دهید و اگر با صراحت بگویم بالای

من باور ندارید.

هم صحبت های او يك صدا اظهار داشتند:

– معذرت میخواهم آقای مکناتن. شما، هوش تان، قدرت و صلاحیت تان…

– يقيناً بیغم باشید، من قبلاً همه چیز را پیش بینی کرده ام، پلان های من از هوا نیامده، بالای همه جزئیات فکر شده است. شاید شما خیال میکنید که سفر به سمله صرف به يك منظور یعنی تدارك ملاقات جناب لارد با رنجیت سنگ صورت میگیرد؟

– کالوین پرسید، مقصد تان چیست؟

– مقصدم این است، لازم بود که گورنرجنرال نهایت مشفق ما از کلکته گوارا وپرآسایش و پرجلالش دور شود!

منشی خصوصی اوکلند سوال کرد:

– چرا، چرا؟

مكناتن فوری جواب نداد. سکوت او موئید پاسخ همه جانبه و با اهمیت اورا نشان می داد و وقتی به جواب دادن پرداخت صدایش مملو از آهنگ خوشی و پیروزی بود:

– قوانین وطن ما این خوبی ها را دارد که دارای استثنا میباشند. بخاطر معلومات شما یک نمونۀ از آنها:

– منشور کمپنی میگوید: اگر گورنرجنرال بیرون از پایتخت قرارداشته باشد، او حق دارد به تنهایی تصمیم بگیرد و با اعضای شورای خود مشوره ننماید.

همراهان منشی سیاسی چند لحظه حیرت زده خاموش ماندند و بعداً شروع به صحبت کردند تا عقل وفراصت ویليام حی را ستایش کنند. مگر کالوین که از شکاکيون اصلاح ناپذیر بود، بلافاصله تردید خودرا نشان داد و گفت:

– اما اعضای شورا می توانند اعتراض نمایند که عمداً آنها را دور ساخته است. مكناتن به توضیح نظر خود پرداخت:

– حال همه چیز را برایتان شرح میدهم: اولاً آنها را هیچکس دور نکرده است. صرف فوری

لازم گردید که وطن از خطر مرگباری نجات داده شود که از شمال در حال تقرب است. می دانید که دوست محمدخان با فرستاده های امپراتور روسیه در مذاکره است. در اینجا تورنس شکاك نیز نتوانست خود داری کند و بیان داشت:

– اولاً  هیچ يك از آدمهای امپراتور روسیه تا حال در کابل نیست. ثانیاً مذاکرات به معنی خطر مرگبار نمی تواند باشد.

– و اعضای شورا تنها و تنها باید خوشحال باشند از اینکه ما با چنین سرعت تصمیم گرفته ایم برعلاوه عساكر کمپنی، تقریباً ده سال است که هیچ  عمل ارزندۀ نکرده اند.

کالوین دقیقتر ساخت: تقریباً دوازده سال، جنگ برما در سال 1826 به پایان رسید.

– بهر حال، لشکرکشی کوچک اما پیروزی آفرین به کابل، برای آنها مصروفیت طراز اول خواهد بود. مهمتر از همه، انتظار بی معنی است زیرا دوست محمد افغان ها را بدور خود جمع نموده و خودرا مستحکم خواهد ساخت. در آنوقت برای ما بسیار مشکل خواهد بود که در راس این کشور نفر مطلوب خودرا قرار دهیم.

تورنس تصدیق نموده گفت:

– حقیقتاً همین طور است.

– بالاخره طوری که بین ما در کشور زیبای انگلستان میگویند: «در شمارش میتوان آخر همه بود، مگر از نظر اهمیت نه». پس از آشنایی با اوراق واصله از لندن، تقریباً هربار با تمام بدن خود احساس میکنم که برای رهبران کمپنی و برای دولت ما جنگ پیروزی آفرین چقدر لازم و ضروریست، تصرفات جدید، بازارهای تجارتی جدید و اتباع و رعایای جدید، عاید سرشار مالی جدید، آخ که همه اینها چه دلپذیر و بموقع است.

کالوین با اعتماد به خود، غُر زد:

– قبول کنیم که این کشور خیلی کوچک است. مکناتن با خلق تنگی جواب داد:

– شما فقط مسحور ابعاد هندوستان شده و نادانسته اشتباهی بزرگی را مرتکب می شوید. باساس اطلاعات دست داشته، شاید که زیاد موثق نباشد، وسعت سرزمین افغانستان دوچند سرزمین انگلستان جمع شاتلند وایرلند است. البته مقصدم نه تنها کابل بلکه متصرفات قندهار و هرات

نیز می باشد.

کالوین یا از روی شك و یا هم از تعجب اظهار داشت:

ـ پس اینطور؟

– امیدوارم بخوبی بفهمید، میدانید که آنطرف افغانستان، پارس شرقی قرار دارد که رسیدن به آن بجز از طریق افغانستان دشوار است. مهمتر از همه آسیای میانه پهناور و بیکران است در جایی که امکانات فناناپذیر همیشه در اختیار ما خواهد بود.

ادامه دارد