من و کارسیاسی دراردو یادواره ای از دکتراسد محسن زاده

دوستانی که با زنده گی سیاسی ام آشنایی دارند نیک می دانند که من پیوسته دربخش های ملکی ( روابط بین المللی ، آموزش و پرورش، روزنامه نگاری ،فعالیت اجتماعی و مدیریت اقتصادی ) مصروف بوده ، و با دستگاه های نظامی کشورچه در زمان فرمانروایی ح د خ ا ، چه قبل از آن و چه بعد از آن سروکار نداشته ام.
گفت وگوهای تکراری ، اتهام زنی ها و پخش اراجیف در باره دوره های معین تاریخ کشور و بازیگران آن ، انگیزشی است که من هرازگاهی در باره شاینده گی ح د خ ا و سازمانهای وابسته به آن یادواره ایی را از نهانخانه ذهن برون، و از آن منحیث سندی بر خردمندی و مردم دوستی آن به رشته تحریر درآورم.
یادواره حاضرکه مربوط به برنامه و کارکردهای آموزشی حزب میباشد، نشاندهنده توجه حزب به کار سیاسی ـ آموزشی درمیان جوانان ، زنان ، دانشجویان ، ارتشیان و… می باشد . با دریغ امروزیان و سازمانهای سیاسی پدید آمده از ح د خ ا به تلاش آموزش سیاسی برنامه مند کم بها می دهند.
این امانت راتا حال با خود نگهداشته و اینک آنرا با چهره آرایی کوتاه آن روزگار پیشکش میدارم.
***
سال ۱۹۷۵ ترسایی بود که با استفاده از تعطیلات دانشگاه تصمیم به دیدارخانواده و عزیزان گرفتم. دراین سالها در شهرکونستانس ، درجنوب المان فدرال هممرز با کشورسویس مصروف تحصیل بوده و برای همین هم با سویس وکانتون های نزدیک آن آشنایی و داد وستد داشتم. باری از سوی دانشگاه برای سیرعلمی به میدان هوایی بین المللی شهر زوریخ رفتیم ، زمانی درفابریکه تولید حبوبات شهر کرویسلینگن کارکردم ، و چند هفته ای که هوای آموزش گیتار به سر زده بود ، به کورس آموزش گیتار به کانتون تورگاو رفتم.
به هر صورت پرواز به افغانستان ، از زوریخ برایم نزدیک تر و ارزان تر بود تا فرانکفورت . به همین دلیل تکت پرواز را از شرکت هوایی «سویس ایر» گرفتم. در این سالها پرواز با هواپیما امتیاز بود و شرکت های هوانوردی همه می کوشیدند تا سرویس و خدمات بلند و بهتری را عرضه بدارند.بسیاری ازکشورها ومحلات هنوز با پروازهای منظم با هم وصل نشده بودند بناً برای رسیدن به هدف باید به کشور دیگری سفر؛ و بعضاً برای چند روزی و حتا هفته ایی باید انتظار پرواز بعدی را می کشید. پروازم ازطریق زوریخ و تهران به کابل بود ؛ با یک توقف ۴ روزه در تهران . روز موعود فرارسید و بیصبرانه منتظر دیدارخانواده و رفقا را درکابل بودم . درهواپیما با یک انجنیر و کارشناس تولید لبنیات سویس ، که دراین سالها در پوزه ایشان ولایت بغلان مصروف کار بود آشنا شدم.
چون خانواده ما چند سالی را در بغلان صنعتی بود و باش داشت و من با این محله و ولایت بغلان آشنا بودم ، باهم سر صحبت را باز ، و در باره بغلان ، پروژه مالداری و لبنیات آنولایت صحبت و چند روزی را که درتهران بودیم با هم درهوتل «انترنشنل تهران» گذشتاندیم. درتهران باهم جاهای دیدنی از جمله موزیم ملی ، چند کاخ و …را یکجا دیدیم و بعداً مشترکاً توسط هواپیمای « ایران ایر» به کابل سفر کردیم. درمیدان هوایی کابل شماره تلفون ونشانی دواخانه مانرا برایش دادم ،من با اعضای خانواده روانه منزل شدیم و او یا همکارانش روانه بغلان.
***

روز سوم و یا چهارم اقامتم درکابل ، از آمدنم به رفقای حزب اطلاع داده ، خواستار دیداربا رفیق مسوول سازمانهای حزب در خارج کشور ، و یا به گفته امروزیان : برون مرزی شدم.
برایم احوال دادند که رفیق نور، فلان روز و فلان ساعت در منزل رفیق دوکتور فاروق در منطقه سمنت خانه کابل منتظرم است. برایم گفتند که اگر با این آدرس آشنا نباشم ، تا بازارمیکرویان بیایم و آنجا کسی مرا به این آدرس رهنمایی می کند.
چون سمنت خانه را خوب می شناختم برایم این آدرس آشنا بود. یکی از برادران رفیق فاروق که صاحب منصب اردو بود ، همیشه به دواخانه ما درجاده میوند می آمد و دوست پدرم بود. برای همین هم می دانستیم که خانه شان کدام است. دیگر اینکه دواساز دواخانه ما « کاکا مرزا » که ما همرایشان روابط خانواده گی داشتیم نیز از مردمان بومی همین محل بوده ، و من و اعضای خانواده ما در روزهای عید و برات به خانه شان رفته؛ مورد عزت و حرمت فراوان شان قرارمی گرفتیم. دیگر اینکه چند سالی از ذخیره گاه سمنت خانه ، سهمیه زغال سنگ پدرم ، که کارمند دولت بود را بدست می آوردیم.
خلاصه روزموعود به وعده گاه رفتم . دروازه حویلی باز بود و حویلی خالی . یعنی اینکه خانواده رفیق فاروق و برادر صاحب منصب شان امان جان، دیگر دراین حویلی بود وباش نمی کردند و از این حویلی برای امور حزبی استفاده می شد. در حیاط حویلی رفیق نور منتظرم بود. باهم به اطاقی که چند چوکی و یک میز داشته ، و از فرش درآن اثری نبود، داخل شدیم.
من ازفعالیت سازمان حزبی ما درالمان گزارشی را پیش کش نموده ، و از رخدادهای مثبتی که دردو سال گذشته درسازمان رخ داده بود یاد نمودم. در ادامه او پرسش هایش را طرح، و من تا جایی که میدانستم پاسخ دادم. ما دراین سالها رفقای پراگنده درشهرهای مختلف داشتیم . تنها درچند شهر محدود واحدهای حزبی داشتیم. از وقتی درسال ۱۹۷۳ ترسایی تعرفه حزبی ام را به المان بردم ، رفیق مسوول سازمان رفیق باوقف ، مهربان ، پرکار ،مودب وجوانمرد رفیق زمان قطبیاربود .
بعداً رفیق نور رشته سخن را بدست گرفته در باره حزب مسایل مربوط به وضع سیاسی ـ سازمانی حزب ، دیدگاه های حزب برای چیره شدن به آشیفته گی های سیاسی و دشواری ها ، کنفرانس سوم حزب ، و سایر مسایل مبرم داخلی و خارجی صحبت نمود. با علاقمندی به توضیحات رفیق نورگوش فراداده بودم بدون آنکه متوجه شوم که دربرون ابرهای سیاه و تیره باران شدیدی را باخود آورده است . درو دیوارگلی تر، و بوی گل زرد وکاه گل به مشام میرسید، و آب باران شدید تراز ناوه ها فرومیریخت. ریزش چکک درداخل اطاق شروع شد. با شدت باران ، چکک در داخل اطاق نیز بیشتر میشد. دردقایق بعدی ما باید چند باری جای چوکی هایمان را تغیرمی دادیم. خلاصه باران آنقدر شدید شد که بوت های ما هم خشک نماند.
رفیق نورپیشنهاد نمود که این صحبت مانرا به روز دیگری موکول سازیم. باهم ازحویلی برون شده و هر دو زیر یک چتری خود را تا بازار میکرویان رسانیدیم. درآنجا برایم گفت که پس فردا ساعت ۱۰ صبح نزد رفیق وکیل بروم ، و درآنجا اسناد کنفرانس سوم حزبی را مطالعه نمایم. قرارگذاشتیم که قبل از رفتن به طرف المان بازهم می بینیم ، و در باره مسایل باقی مانده صحبت می نماییم. با رفیق نورخدا حافظی نموده ، سوارتکسی شده روانه منزل گردیدم.با اطلاعات دست اولی که داشتم در روزهای بعدی توانستم بهتر و دقیق ترآماج های حزب به فراخوانی مردم برای سهمگیری درپیکار سیاسی را بیان نمایم.
دو روز پس تر به اپارتمان رفیق وکیل رفتم . رفیق وکیل دروازه را باز و مرا به اطاق سالون رهنمایی کرد. دراطاق با رفیق خوږمن که ازاتحادشوری برای تعطیلات آمده بود برخوردم. به هم سلام گفته ، و خود را معرفی کردیم. رفیق وکیل برایما چای سبز آورده و بسته ای را از پاکت کلان کشیده وگفت که حق یادداشت را نداشته ، فقط آنرا بادقت مطالعه نمایید، عجله نکنید به هرقدر وقت که نیاز دارید بگیرید ، کسی مزاحم شما نمی شود. فقط آنرا بدقت مطالعه ، و یخش های مهم و اساسی آنرا به حافظه تان بسپارید!
رفیق وکیل این را گفت و خود رفت . من و رفیق خوږمن باهم به موافقه رسیدیم که خواندن سند را من شروع نموده، و هر صفحه ایی که خلاص می شد را تسلیم او نمایم. هر دو با دلچسپی عجیبی این سند را می خواندیم ، جاهایی را دو و سه بار، تا چیزی از یاد ما نرود. زمان با شتاب پیش میرفت و ندانستیم که چند ساعت میشود که به خوانش این سند مصروفیم. رفیق وکیل داخل اطاق شده و گفت ، سند را کنار بگذارید ، باهم نان چاشت را میخوریم. سوپ ترکاری مزه داری را که مادر رفیق وکیل آماده نموده بود با هم خوردیم و دوباره به کار مان ادامه دادیم. وقتی ازخواندن سند خلاص شدیم ، با رفیق وکیل خداحافظی نموده وهر دو تا بازارمیکرویان رفته و درباره سازمان هایمان و رفقا صحبت کردیم. باهم وداع ، و هریک به راه خود روان شدیم.
***
پس از آشنایی با اسناد کنفرانس سوم حزبی، برای چند روزی با پدرم ، مامایم ، خواهر و برادر جوانترم به غزنه ، قندهار وهلمند سفرکردیم . دراین سفر با مامایم ، خواهر و برادر جوانترم در باره حزب ، وضع سیاسی کشور و آینده رخداد های روان صحبت می نمودیم ، و پدرم با علاقمندی صحبت های ما را دنبال مینمود. با آنکه زبان و دیدگاه هایمان مشترک ، وهمه نظر وباورشبیه با هم داشتیم ، نمی دانستم که هرسه بدون آنکه دیگری بداند ، عضو یک حزب هستیم. معلوم میشود که جوانترهای خانواده ما شتاب بیشتر برای پیوستن به حزب نموده بودند.
***
تعطیلات زودگذشت و یک روز قبل از برگشت به المان فدرال ، بار دیگر نزد رفیق نور رفتم. برایم درباره رخداد های سیاسی کشور ، وظایف مبرم حزب، وجنبه های کار سیاسی در اردو صحبت نمود.با علاقمندی به آن گوش داده ، و پرسش هایی که نزدم موجود بود را درمیان می گذاشتم که رفیق نوربا حوصله مندی به پاسخ آن ها پرداخت.
فقط از آنچه سر در نیاوردم صحبت در باره اهمیت و جایگاه کار سیاسی در اردو بود ، که دلیل آنرا ندانستم .
مرا به کارسیاسی دراردوی جمهوری افغانستان چه ؟ من که در المان بود و باش دارم،بیشتربا سیاست های دانشجویی و بین المللی سروکار دارم.
بعداً او مشوره ها ، رهنمود ها واطلاعاتی برای سازمانهای حزبی درالمان و چند کشور دیگر اروپا را دراختیارم گذاشته ، و پیش از خدا حافظی دروازه میزکارش را باز ،و یک بسته کوچک را برایم داد و گفت : رفیق اسد ، با درنظر داشت امکانات خود ، این ۴ جزوه که درباره کارسیاسی دراردو میباشد را به هر اندازه ایی که میتوانی چاپ کن . از این مساله فقط ما دوتا میدانیم و بس !
وقتی نشریه به چاپ رسید، برایم اطلاع بده بعداً در باره ارسال آن به افغانستان برایت می نویسم . بسته را گرفته و باهم خدا حافظی نمودیم . من با تکسی روانه منزل شدم و او در دفتر کارش باقی ماند.
شب وقتی دیگران خوابیدند ، بسته را از جیب بیرون ،و به عنوان های آن سر زدم:
ـ تجربه سازمانهای انقلابی امریکای لاتین در زمینه کار سیاسی درارتش ،( جزوه ایی ازمقالات مجله مسایل صلح و سوسیالیزم )،
ـ کارسیاسی در اردو ، ترجمه ایی از رفیق گل آقا خان، و دو جزوه دیگری که نامش بیادم نیست.
با شتاب برگ های از این جزوه ها را خوانده دریافتم که این نشرات ازچه سخن می گویند.
شب را درفکراین گذشتاندم که این نشریه ها را چگونه به المان انتقال دهم ؟
پروازمن طوریست که چند روزی را باید در تهران بگذرانم. انتقال نشرات چپ وضد استبداد و آنهم درباره وظایف انقلابی ارتش از طریق کشور ایران در زیرسایه شوم شاه مستبد و سازمان جهنمی ساواک برایم هراس آمیز بود.
اگر در ایران با این جزوه ها دستگیر شوم هیچ کس سراغم را نخواهد گرفت و نخواهند دانست که چرا و برای چه گرفتار شده و…..
اگر کسی از اعضای خانواده مثلاً خواهرم را از موضوع باخبر سازم چطور ؟
هرچه با خود فکرکردم راه حلی نیافته ، و به حکم تعهدی که به حزب و مردم سپرده بودم ، گفتم باید ازاین اعتماد بزرگ حزب سربدر آورده و این راز را نزد خود نگهداشته، بگذارهرچه برسرم آمدنی است بیاید ، این وظیفه را باید با کمال رازداری و امانت انجام داد.
این نشرات به قطع مجله صلح و سوسیالیزم ، و یا به گفته انجینران به اندازه DIN A6 بود. با خود تصمیم گرفتم تا دو تای آنرا درپلاستیکی پیچانده و درکف پای راست، و دو تای دیگرش را درپای چپ نموده ، و بالای آن جراب بپوشم.
فردا ، روزسفربه طرف المان ، پنهانی این کار را انجام داده و با اعضای خانواده به میدان هوایی کابل رفتم . پس از خداحافظی و دست بوسی پدر ومادر، داخل ترمینل میدان شدم. درگذرگاه اولی تلاشی بخیرگذشت ، و پیش ازآنکه داخل هواپیما شوم برای باردیگر با چشمان گریان به سوی عزیزانم دست بلند کرده ، داخل هواپیما گردیدم.
هواپیما از زمین بلند شد ، و من هنوزگرفتاراندیشه درباره عزیزانم ، روزهای خوش اقامت ، و صحبت با رفیق ها و ده ها مشغله دیگربودم .با شتاب کوه های بلند ، خشک ، خاکستری و سیاه را یکی پشت دیگر می گذشتاندیم. دراین لحظه ناگهان پاهایم را خارش گرفت . بکبار به فکر افتادم که درایران چه چیز می تواند درانتظارم باشد. به هر صورت تن به تقدیر زده و به این نتیجه رسیدم که در صورت دستگیری فقط آنچه واقعیت است را بگویم. یعنی این نشرات برای ایران نه ، بلکه مربوط به ح د خ ا بوده و من منحیث یکی از فعالین آن وظیفه دارم تا آنرا درالمان تکثیر و به افغانستان بفرستم.فقط همین و بس !
هواپیما آرام در« فرودگاه مهرآباد» تهران نشست و دروقت کنترول مامور بازرسی میدان بیشتر با پرسش هایی از نوع کجا می روید ، بیاید در ایران بیمانید ، اینجا برای افغانی ها امکانات بیشتر و بهتر زنده گی میسر است و … روبرو شدم. با بی میلی به پرسش ها پاسخ داده ، و خود را از شر مامور شله و خود خواه رژیم خلاص نموده ، روانه هوتل شدم. درهوتل نیز در ترس و دلهره گی بسر برده و چند روزی که درتهران بودم بسته ها را فقط شبهنگام وقتی که می خوابیدم از پا برون، و بالای سرم می گذاشتم.
آخرین گذرگاه ، کنترول پولیس و مامورین رژیم درمیدان « فرودگاه مهرآباد » بود که خوشبختانه بدون جنجال و دردسرگذشت. وقتی خلبان هواپیمای « سویس ایر» اعلام نمود که فضای ایران را ترک نموده ایم ، با شتاب روانه تشناب شده و نشرات را از شرپلاستیک و بوی پا خلاص، و آنها را در جیبم جابجا نمودم. پس از رسیدن به زوریخ ، توسط قطار به شهر کونستانس سفر نمودم.در آنجا برادرهمرزمم رفیق عمر محسن زاده و چند دوست دیگر به استقبالم آمده و مشترکا روانه لیلیه دانشگاه شده و پس از صرف غذا ، ساعت ها در باره افغانستان ، خانواده و وضع سیاسی کشور و …. صحبت کردیم. درس ها در دانشگاه شروع شد و زنده گی من هم سیرعادی خود را گرفت.
***
درهفته های بعدی شروع به آماده ساختن جزوه ها برای چاپ نمودم. دو جزوه ایکه تایپ شده بودند ناخوانا و بسیاری جاهای آن خوانده نمی شد. درهفته های بعدی با قلم توش مهندسی این دو جزوه را« ترمیم » و خوانا ساخته ، وبعداها به تکثیر آن پرداختم. دراین جریان نامه ای از رفیق قطبیار بدستم رسید. درنامه پرزه خطی از رفیق نور ضمیمه بود که درآن رفیق نور بعد ازسلام و حوال پرسی ، آدرسی درشهر فرانکفورت المان را برایم نوشته بود. دریادداشت آمده بود که « پرزه ها » را کسی از دواخانه ما درجاده میوند، تسلیم میشود. این موضوع را برای پدرم درکابل اطلاع بدهم.
نشرات را بسته بندی و از طریق پست به فرانکفورت فرستادم ، بدون آنکه بدانم که این « پرزه ها » چگونه به کابل می رسند. گمانه زنی من درآن روزاین بود که شاید رفیقی به المان آمده باشد و آنرا از طریق زمینی به کابل انتقال دهد. یا اینکه کسی از دوستان حزب ، آنرا به پاکستان، و ازآن طریق به کابل انتقال می دهد ، گمانه سوم من در آنروزها این بود که شاید بسته توسط کسانی که ازالمان سرویس (بس) میخریدند ، به افغانستان انتقال داده شود. چون از این موضوع تنها من و رفیق نور میدانستیم ، این مساله را با کس دیگری درمیان نگذاشته و بناً سالهای زیادی با همین گمانه زنی زنده گی کردم.
با ارسال نشرات ، وظیفه سپرده شده را انجام یافته خواندم . با آنکه من در این سمتسر در درس ها نتیجه مطلوب بدست نیاوردم ، با آنهم شانه هایم سبک شده و زنده گی ام دیگر رازگونه نبود. توسط تلگرام به پدرم نوشتم که یک دوست پرزه هایی را به دواخانه می آورد ، بعداً کسی نزد شما مراجعه و خواستا پرزه ها میشود، که آنرا برایش تسلیم بدارید.
در نامه بعدی پدرم ، از تسلیمدهی پرزه های اطمینان یافتم و رفیق نور نیز با ارسال یدداشت دیگری از دریافت پرزه ها اطمینان دادند.
***
هفت ثور رخ داد ، قدرت سیاسی توسط نظامیان وطنپرست به حزب تعلق گرفت. باند جنایت پیشه امین قدرت را توسط « نظامیان » وابسته به خودش غصب ، وبا فرمانراویی مطلقه خود صدها نظامی انقلابی و میهن پرست عمدتاً پرچمدارانی که شاید همین جزوه های درباوردهی وآگاهی سیاسی ـ اجتماعی شان نقشی بازی کرده باشد، را بی رحمانه سربه نیست کرد. روزگاربدی و ستم بی حد امین و باند تبهکار اش توسط نیروهای متحد حزب و به یاری ارتش سرخ به پایان رسیده و بار دیگر زمان چیره گی حاکمیت مردم سالارانه شروع شد.
به دستور حزب دوباره به وطن برگشته و به کار درشعبه روابط بین المللی حزب شروع کردم. بعداً بدستور حزب به س د ج ا که از برکت گزارش کنفرانس سوم حزب ، با نام و موجودیت آن آشنا شده بودم شروع به کارنمودم.
دراین سالها با خانواده کپتان بابا ، فرزندان و همسر شان آشنا شدم. یکی دو فرزنداش را از طریق سازمان برای تحصیل به خارج فرستادم. روزی پدرم که ازجوانی با سیاست آشنایی، وبا شماری از سیاستمداران روزگارش لف و نشر داشته ، ومنحیث پدرمیدانست که فرزندانش چگونه و چرا عضو حزب و سازمان دموکراتیک زنان افغانستان شده اند، یادآورشد که آن پرزه هایت را کپتان برایم تسلیم نموده بود. او با این اشاره اش اول برایم فهماند که میدانست که درداخل این بسته چه بوده است ، و دیگر اینکه این بسته توسط هواپیما و توسط رفیق کپتان ازفرانکفورت المان به کابل انتقال داده شده بود.
عجیب یک سرنوشتی :
نشریه ایی برای آموزش سیاسی ارتشیان افغانستان ازکابل توسط هواپیما به المان رفت ، و باردیگر توسط هواپیما به کابل رسید. فقط آنهاییکه آنرا انتقال دادند ومیسر راهشان تفاوت داشت.
***
این یادواره را برای آن نوشتم تا دیگران بدانند که ح د خ ا منحیث حزب سیاسی با استعداد و پرکار با خلاقیت از ابراز و امکانات گسترده و متنوع برای اثرگزاری بر رخدادهای سیاسی ـ اجتماعی کشوراستفاده می نمود.
دلباخته گی حزب نه فقط به سیاست و اثرگزاری برسرنوشت میهن و مردم بود، بلکه حزب برای این اثرگزاری همه روزه به آموزش سیاسی توده ها ، اعضا و رهبران خود نیز توجه داشته، و برای این کاربرنامه های منظم آموزش سیاسی را پیریزی وعملی می نمود. چنانکه اعضای حزب ازلحظه های پانهادن به دروازه های حزب تا آخرین روزعضویت ، که برا ی بسیاری ها آخرین روز زنده گی هم بود برنامه های آموزشی را دنبال مینمودند.
این یادواره نشاندهنده حقیقتی است که برخلاف یاوه گویان ، ح د خ ا برای سروسامان دادن فعالیت سیاسی ـ سازمانی ، و باوردهی نه فقط به شرق ، حزب توده ایران و اتحاد شوروی رخ داشت ، بلکه از اندوخته های احزاب وجنبش های ترقیخواه جهان نیز درفعالیت هایش بهره میگرفت.