آتش” عشق “فریبا” را “صادق” ساخت!

ن. سنگر

” آتش” عشق “فریبا” را “صادق” ساخت!

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش نـــدارد نیست باد!

مولانا

بانو فریبا آتش صادق در خانواده هنرمند پرآوازه و همیشه جاودان تیاتر و سینمای افغانستان؛ زنده نام “استاد رفیق صادق” زاده شد تا زندگی را با عشق به انسان، میهن و هنر به تجربه گیرد. پهنای بیکران زبان پارسی او را با عشق آشنا ساخت و مردم غرقه در رنج های بی پایان  میهنش او را روایتگر آگاه نمود که در قاموسنامه روزگار ما “ژونالیست” اش مینامند. اما او هرگز زندانی “ژانر” های ژورنالیستک نماند و آن چارچوب های خشک و ژورنالیستی نتوانستند پاسخگوی “آتش” درون او باشند و گزینه ی دگری بهتر از شعر نیافت که هم نفس کشیدن “قریحه” آن را در روان خود احساس می کرد و هم اثر گذاری ماندگار آن را، با درایت درک کرده بود و رنج های انسان میهن خود را به بیکرانی گیتی شعر پارسی یافته بود و باید”آتش” می شد تا آن درد ها را بسوزاند و مشعلدار مبارزه در راه تامین “عدالت اجتماعی ”  گردد:

من از حصار رنج و درد

خموش وهميشه سرد

من از د يار پر سکوت  شب

 که آفتاب آن

نشسته سالهاست در کسوف

غريب و  بيکس و غمين 

                                    رسيده ا م

و ديده ا م 

 که غنچه های  گل 

به دست باد خشمگين 

چسان فشرده ميشوند …………؟

من غروب مهر را 

به خا ک خويش  درطلوع  صبحد م 

 نگاه کرده ا م 

تو همنژاد من  !

نديده ای  که ما ه

چسان به   سنگ ميخورد ؟

و در ميا ن توته های آن 

نفهم بچه های سر کش محل 

 چگونه  لا نه می کنند ؟

بانو فریبا صادق با ژرفنای درد ها آشنا می شود و تبدیل می گردد به “فریبا آتش صادق” و این آهن “صادق “ماندن را در کوره آتش زندگی می اندازد تا شعله های آن خاموش نشود و نسل جوان خودش سرد نگردد….

بانو “فریبا آتش صادق” در شاعری خود، ” فٌرم” و محتوای شعرش را گرم نگه می دارد و در آفرینش های واپسین خود برای یأس زده ها و از هراس مرده ها، هنرمندانه می سراید:

فرســــود تن ز حســــرت، در دام زندگانــــی

در خــــون تپيده تا چند؟ ماييــــم و ناتوانــــی

از درد بيکسی هـــا عمــــريست گــــريه دارد

اين چشـــــم بيقـــــرارم چون ابــــر آسمــانی

افشاندم از بس اشکی خونين ز ديده ايدوست

گـــريده دشت دامـــن، نمنــاک، ارغـــوانــی

در آشــــــيان جانــــم، افگــــند آتش غـــــم

افسون چــــرخ گردون، از روی مهـــربانی

شد فــــرصت از کف آخر در انتظار فــــردا

حرمان نصيبم اينجا، از فيض خوش گمـانی

رنگ خـــــزان ما را، با چشــــــم کــم مبينيد

همسايه ی بهـــــار است اين جلوه ی خزانی

بی تردید همه باورمندیم که”، ستم جنسيتی” در کنار سایر ستم های استخوان سوز در میهن مان، ریشه در فرهنگ استبداد سخت جان شرقی دارد که افراط گرايی دينی، بقای آن را بیمه کرده و همه روزه از آن صد ها قربانی می گیرد و تا آنجای گستره این دهشت سایه افگنده که حتا از بردن اسم “مادر” در کنار “وطن” هراس دارند و “حُب” ان را نوع عار می دانند و این داغ درد آفرین را بانو “فریبا آتش صادق”، از زبان هم جنس خودش فریاد می زند:

چگونه دست و پایت را شکسته اند مادر وطن 

 چه زار وغریب و بینوا 

 افتاده ای در منجلا ب زمان 

 که ذره ذره خاکت 

 با خون فرزندان ات انجماد بسته است 

 های مادر وطن

 آیا دستی در های بسته و شکسته ات را 

 روزی کلید خواهد شد 

 تا فریاد بر آرد

 های, های 

 سیه بخت ترین زن گیتی 

 چسان در مانده ای 

 از جور فرزندانت …. 

 زن یعنی هیچ 

 من از زمانی می آیم 

 که به دستهایم میگفتند 

 مهر … 

 به نگاهم میگفتند 

 عاطفه … 

 و کلامم را محبت می نامید ند 

 میدانی هم نژاد من!? 

 مهربانی ها را بستند 

 عاطفه ها را کشتند 

 وواژه ها پوسیدند 

 تا صد باره و هزار باره تکرار کردند 

 زن یعنی هیچ

خوشبختانه این “هیچ” تنها در مغز های خالی و “هیچ”؛ تصویر یک “هیچ” را دارد و “هیچ” بودن آن اندیشه “هیچ” را بانو فریبا آتش صادق، چنین پاسخ می دهد:

مادر

بیگانه وار به خانه ای مان مینگرم

روح غریب و سر گشته ام را

دارم بر دست

تا در خم و پیچ جاده ای، اندوه

بر خاک هدیه دهم،

بیدادی و وهم سرا پایم را گرفته است

 که حتی شیطان بلندای دوزخ خدا را

به سخره نشسته است

 و درین برهوت 

یگانه امیدم تویی مادر

بانو صادق باور دارد که مادر وطن نازا نشده و با همه عسرت ها و حسرت ها و درد هایش از زایشِ  فرزندان سالم در بطن خود، نا امید نگردیده است و هنوز برای زائیدن  فرزندان “امید” خیلی ها جوان است…او در دنیای خیال سفری می کند و کوله بار دزدیده شده اش را نگاه می دارد و می بیند که “فرهنگ” را دزدیده اند؛ اما برای باز گردانیدن آن همه امید ها نمُرده اند:

قطار خیال

 به شهر خاطره ها میرفتم،

در ایستگاه سیاست پیاده ام کردند؟ 

وقتی به عقب نگریستم 

لرزیدم،

دیدم که بکس فرهنگ مرا میدزدند

بانو آتش صادق وقتی احساس زنانه خود را با هموندانش پیوند می زند، خودش را نماد “زن” میهن در روزگار تلخ می بیند و چنین  در قالب واژه ها می ریزد:

ايـــن مــنــــم آزردۀ دوران مــنــــم

ايـن مـنـم پـوســـيـدۀ آرمـان مـنـم

ايـن زن شـــوريـده كـز فـرط عـذاب

هر ســوال زشــت را بـرهـان منـم

مـن بـهــاران را دگـر جـويــم كـجــا

مـرغـــك آوارۀ بـوســـــتـان مـنـــم

گاه به ‌شكل اين و آن نقشم دهند

همـچـو موم بازيچـۀ دســتان منـم

فــرزنــــدانــم ز مـن بـيـــگانــه‌انـــد

مــادر رنـجــيــــدۀ افـغـــان مـنـــم

دسـت و پايم را به زنجير بسـته‌اند

از جـفـاهـاشـــان در زنـدان مـنــم

در كـتــاب زنـده‌ گانــی هــر زمــان

مـضــمـون وارونـۀ داســـتان مـنــم

بی‌نشــانی‌ها را داشــتم نشــان

همچـو گنج در گوشــۀ ويران منـم

داغ‌هـايـم همچــو لالـه بی‌شــمار

طـفــلـك بـی‌مــادر دامــان مـنـــم

كلبه‌ام ويرانه شـد از دســت غـم

ايــن زن بـيـچـــارۀ افـغـــان مـنـــم

گرچـه خاكـم را به باد دادنـد ولی

آتــش ســــــوزنـــدۀ دوران مـنـــم

دانشنامه آریانا زندگینامه مختصر بانو آتش صادق را چنین آورده است:

فريبا آتش صادق دختر رفیق صادق در سال ۱۳۴۴ خورشيدی در یک خانواده هنرمند در شهر كابل به‌دنيا آمد. پدرش از هنرپیشگان ورزیده، نامور و محبوب رادیو، تیاتر و سینمای افغانستان بود

فریبا آموزش ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش به پایان رساند و تحصیلات عالی را در دانشكده ژورناليزم دانشگاه (پوهنتون) كابل ادامه داد. او پس از اخذ درجه ليسانس، در سال ۱۳۶۶ در بخش اخبار دانشگاه كابل استخدام شد و بعد از مدتى كوتاهى در سال ۱۳۶۷ به‌عنوان خبرنگار مجله سباوون آغاز به‌کار کرد. سپس مسووليت بخش اطلاعات ماهنامه سباوون را به‌عهده گرفت. در سال ۱۹۹۲براى مدتى گردانندگى ماهنامه پيوند را در دوشنبه مركز جمهورى تاجيكستان به‌پیش می‌برد و از سال۱۹۹۳ بدين‌سو در شهر ارلانگن كشور آلمان به‌سر می‌برد

وی از سال ۲٠٠۹ بدین سو، به‌عنوان خبرنگار (ژورنالیست) با نشریه “Blitz” (آذرخش) که در آلمان منتشر می‌شود، همکاری دارد .”

بانو فریبا آتش صادق نه تنها در سرایش شعر یکی از پیشگامان پویا و فعال است؛ بلکه در معرفی هنرمندان سینما و تیاتر میهن مان و انعکاس درد ها و رنج های هم میهنان خودش بویژه بانوان و کودکان؛ با شیوایی قلم می زند و آفرینش هایش را در راستای ” ژورنالیسم متعهد” بارورتر از پیش می سازد.

به امید سعادت و بهروزی و پیروزی های بیشتر به این بانوی ماندگار در ادبیات مان، این نبشته را با دو سروده ی شان به پایان میرسانم:

تقدیر ما

تیره در ایینه میافتد چرا تصویر ما

از سیه باد زمان یا اینکه از تقدیر ما 

ما همه کاهیم اندر تند باد روزگار 

سخت سست آید بدست ظالمان زنجیر ما 

هر کجا افتادیم و بر خاستیم اما دریغ

دستگیر ما هم اکنون شد پی تکفیر ما 

کاخ های آرزو یکسر شکست و ریخت آه

خام بود از بسکه خشت پخته ای تقدیر ما 

تیر آه ما شگافت ار چه دل سنگ فلک 

گوش یزدان کی شنفت این ناله شبگیر ما 

عاقبت این سرد مهری آتشم را میکشد

ای خدا این قهر تو باشد و یا تقصیر ما

***

دقیقه هـــــا چـرا مـــرا ، به سوی خــا ک میبــــرند ؟

صــــــفای سینه مـــرا ، نمـــوده  چـــا ک  مبیــــرند

نهــــا ل آرزوی مـــن ، شکــــسته تنــــــد با د یآ س

چــو کـــودکی ، دل مـــرا کـــه هست پا ک میبــــرند

به ســـایه ام چــــرا چنین ، صلـــیب کینه میکـشد ؟

و حکــم کـــــشتن مـــرا ، بـــه آن سفا ک میبــــرند

مـــرا بـــه نام زن ببــین کـــه دست و پای بسته اند

زبــــان درد گـــوی مـن ، چـو برگ تا ک میبـــــرند

مــــرا به کــــوره ی ســـتم ، چه بـی گــــناه مینهند

کـــباب کـــرده و چـنین ، پـــــی هـــلا ک میبـــــرند

دقـــیقه هـــای نا مــــراد ، دقـــیقه هــای بـی وفـــا

ندیـده حــــسرت مــرا ، بـه قـــعر خـا ک میبـــــرند

مــــرا که” آتــش ” دلـــم زبانـه از زمــــان کـــشد

بــه بند غــــم فگـــــنده و چه بـی ملا ک میبـــــرند

مرا که حر ف حر ف من ، به نام زن شهامت است

ندیـده نقـــش ســــینه را پـــی حــکـا ک میبــــــرند