ظهیر جمشید
اثیر موهوم و معاد
اگر آنروز ها که گذشت ،سَر شود. باز آید. باز جوان شوم . چه خواهم کرد؟ که خواهم شد ؟ با که میثاق خواهم بست ؟
بازهمان خواهم شد که بودم؟ در پای زر و زور خواهم فتاد ؟
مقام انسان به دو پول سیاهِ سرمایه و سیاست ارزان خواهم داد ؟
نه!
باز راه من همان خواهد بود که بود !
پَشیم نیم، زپیموده راه خویش!
باز پرچم فرازم، پرچمی شوم .سوسیال ستایم ،سوسیالیست شوم ! حق گویم ، عدالت بر کشم !
راست گفته بود زرتشت : خدایان دوگانه (خیرو شر) اند !
خدای ما همان اهورا مزداست ! آن خدای نیکی ها که ما را با او جزء مَحَمَدت کاری نیست! خدای مان ،اهریمن وزشتی هاست ! خالق شر و شور !
ای مزدا !تو را دنبال خواهم کرد!
و تو ، حزب من ! مزدای من !
تو به من آموختی: گفتار نیک !
از پی تو رفتم : آموختم کردار نیک !
در اندیشه ی تو یافتم : پندار نیک !
من زتو پرورده شدم ، زتو آموختم : صداقت و آزادگی را ! ایثارو از خود گذری را ! من فرزند توام ! تو ،که، بودی،که من آنم ! تو چه بودی من همانم ! گر خوبی خوبم. گر بدی بدم . ما زیکدیگریم !
مگر نه آنست که من گویم ؟
تو بودی که آگاهم کردی ! تو بودی که تکریمم نمودی ! زتو تفکر آموختم !
به ژرفا بردی ام، به سماء کشانیدی ام ! تو به من ابعاد گشودی ! جهان شناختی ! سرم از گریبان تو بدر شد !
تو بودی که با خرافات گُسُستی ، با فرهنگها آمیختی !
زتو به ارث بردم، دوستی با خلقها را. آشتی با دلهارا ! زتو گرفتم ، خویشتن ساختم ! با عشق تو ،تار و پود ،بافتم ! خوشم که در آغوش توغنودم ! خود را به تو سپردم !
زبانم ،زبان توست !افکارم ،افکار توست!
پاس تو باید داشت ، حق تو، باید شناخت!
زیر نام تو گرد آمده ایم ! با رفقات آمیخته ایم .
من میل یاری، با فرزندان تو دارم !
بگذار تو را خیالی و رویایی بخوانند ! از عینیت دورت شمرند . من با آن رویاء هاوخیالات توخوشم ! میدانم اثیر پنجه های جبرم. مسیرم را ، راهم را، جزء به فرمانش به کژ راهه نبرده ام ! آن پو یایی که تو سر کردی ، دنبال خواهم کرد . دست از طلب ندارم .
من با تو نستیزم ، زتو نگریزم ! من از سیاست ها دلزده ام ، با اهریمن در آویخته ام، من به آن فرزندان تو، گلایه آورده ام ،که تقیه نموده اند. زمهر تو ببریده اند ،در برابرت ایستاده اند !
تو را چه خطائی ، چه گناهی! چه را باییست میکردی که نکردی ؟ مگر پای سَعد، از برای انسان ، سر نهادن گناه است ؟
من از آگاهان تو پرسم: آیا راه دگر،جای دگر،آیین دگر،داشتی ؟ که عطش عشق انسانییم را در آن سیر آب میکردم ؟
اگر بود آن کدام بود ؟ اگر است ، آن کدام است ؟
به خود آی! عزیزم خود را فرامو ش مکن !
خوب تویی ، بد تو یی ، آگاه، تویی ، نا آگاه، تویی ! اهریمن ،تویی ،مزدا، تویی ! سعد تویی، نحس تویی ! خود را شناس .
به حزبت بگو !
گر، تو نبودی ، من کجا ، دنیا کجا؟ بینش کجا، دانش کجا؟ فرهنگ کجا؟ اخلاق کجا ؟
گر تو نبودی ، جهالت بود و عبودیت ! خدا بودو بنده ! من بودم و سجده !
باری به آن سوی مرز، سفر کن ! به پاکی نیات، ز” پاک – ستان” گذر کن. همنوعان خویش نگر ! مردمان فتاده در بند! دعاگو و بنده ! اسیر موهوم و معاد ! همگنان ژولیده و بوی ناک ، غرق در مُردابِ خرافات !
آنگاه بگو ! ای حزب !
از تو ،سپاس !