الله اکبر!


نور «سنگر»

الله اکبر! 

نمیدانم چه زمانی با اسم ” الله” آشنا شدم؟ اما “الله اکبر” را بار نخست از قصاب کوچه ما شنیدم که با تکرار آن سر از تنِ گوسپندی جدا میکرد…؛
از آن زمان به بعد هم از ” قصاب” میترسم و هم از ” الله اکبر”
از مادرم پرسیدم: ” الله اکبر” چیست؟
مادرم گفت: خدای است که همه را “هست” کرده و “نیست” می کند… من که معنای ” هست” را نمیدانستم اما ” نیست” کردن را دیده بودم و فکر میگردم ” الله اکبر” یعنی ” قصاب”!
تازه به محله ” جوی شیر” کوچیده بودیم و از کنار زیارتِ مجللِ ” شاه دو شمشیره” میگذشتیم که چشمم به خیل بزرگی از کبوتر ها افتاد؛ از مادرم پرسیدم اینجا کجاست؟
گفت: زیارت یکی از یاران پیغمبر است که برای ما ” اسلام” را آورده … ده پُل باغِ عمومی سرش قظع شده ولی به قدرت خدا تا همینجا که افتاده و زیارتش را ساخته اند؛ با دوشمشیر میجنگیده و کفار را میکُشته…
هنوز حرف هایش تمام نشده بود که صدای آذان بلند شد… دلم به همه کبوتر ها سوخت و از همان روز هم از “اسلام” میترسم و هم از ” الله اکبر”…
تازه ، تازه قد میکشیدم … سال های آخر نظام شاهی بود و شهر دُچار تظاهرات و خیزش های خیابانی…در میان همه گروه ها باز هم عده یی با دستار و یا کلاه های رنگارنگ و پرچم های سبز بدست … در پیشاپیش شان کسی “نعره تکبیر” میگفت و دیگران با صدای خشن پاسخ میدادند: ” الله اکبر”… 
از کسی پرسیدم اینها “قصاب” ها اند؟
گفت: نه، “اخوانی ها ” اند آمده اند تا کفار را نابود کنند …
از همان زمان هم از ” اخوانی ها” میترسم و هم از ” الله اکبر”… 
شاه سرنگون شد و اخوانی ها هم متواری شدند و به پاکستان رفتند و از آنجا جنگ را در مقابل محمد داوود آغاز کردند…
معلم مدرسه ما گفت: آمریکایی ها دانسته اند که ” اسلام” در خطر است و “اخوانی ها” را پول و اسلحه داده اند تا ” اسلام” را نجات دهند… 
از همان زمان هم از “آمریکا” میترسم و هم از ” الله اکبر”..