او به همین راحتی رفت …

 

« من یک روز درختی می شوم. باد درشاخه هایم نغمه خواهد خواند و خورشید بر برگ

هایم خواهد رقصید و من درهمه فصل ها برومند و زیبا خواهم بود.»

جبران

اسد محسن زاده

او به همین راحتی رفت …
 
در برابرلیسه امانی آنجاییکه مکتب رفته و به آن می نازیدم ایستاده بودیم و یاد های گذشته دوران دانش آموزی و تعلیم درمن روشن میشد. گاهی یادی ازآموزگار زبان پشتوی ما زنده یاد نبی گل خان درذهنم تجسم میکرد که همه روزه بایست شاگردان به عنوان « د کورکار» مقاله ای به پشتو مینوشتند و گهگاهی آنرا در برابردانش آموزان دیگر میخواندند ودیدگاه های شانرا بروی کاغذ نقش میبستند ؛ و زمانی استاد دنیات ما شفیع خان که دشمن جان باخته و سرسخت تیوری های داروین بود وهر باریکه در باره آن بحث میشد ، ازعظمت آفریده گارو « ده غاری » که به انسان داده است به عنوان نشانه خلقت یاد میکرد. این دو آموزگار من که اولی از مشرقی زمین و دومی از بدخشان زمین بودند دیدگاه های جداگانه ای اززمانه ای شان داشتند. به یاد اعتراض های ضد المانی در مکتب و حتا اعتصاب بی مورد در روز امتحان سالانه صنف ۱۲ برعلیه معلم کیمیای ما که گپ آن به سفارت المان و وزیر معارف وقت رسید افتادم. دراین روز خاطره های از این ردیف در پرده ذهن چشمک میزند و بزودی یکی جایش را بدیگری میداد. در برابر ما سپیدارهای سر به فلک کشیده ارگ و زیارتی درآنسوی خیابان قرار داشت که کمتر کسانی میدانستند که کیست و چرا اینجا درمیان پیاده رو آرامیده است. دریکسال و اندی که دراین تعمیر درس خواندم پیوسته نغمه پرنده گان ازآنسوی خیابان گوش های مرا نوازش میداد. درهمین مدت همه روزه نزدیکی های ساعت ۱۱ خری با عرعرش جریان درس ما را برهم میزد و ما را میخندانید. این خنده جز برنامه همه روزه ما شده بود. یکی از روزها آموزگار زبان المانی ما دکتر بروکنر که دری خوب بلد بود ، بخاطر همین خنده دسته جمعی ما برآشفت وعلت را پرسید.یکی از همصنفان گفت:« مارشال صاحب از خواب بیدار شد! »
او نمی فهمید که این عرعر خر با « مارشال» چه پیوندی دارد و هدف کدام مارشال است؟ از ما در این باره پرسید و بازکسی از جمع به خانه سردارولی که « مارشال شاولیخان کابل گیرک » درآنجا بود و باش داشت و در
همسایه گی مکتب بود اشاره نمود…و یا روزی همه ای همکلاسان نتوانستیم سوال معلم هندسه ما آقای رتس را جواب بدهیم. وی با عصبانیت گفت بچه های المانی بسیاربه ساده گی پاسخ این سوال را میدانند و شما تنبل ها از پاسخ به آن ناتوانید. یکی ازجمع برخاست و گفت : آقای رتس پسربچه های المانی صبحانه مسکه ، پنیر،عسل و مربا و… میخورند و اما خوراک صبحانه ما فقط یک پیاله چای بوره دار و یا بی بوره و نان خشک است و بس ! رتس به فکر فرورفت و از این همسنجی بی جا پوزش خواست. و یا ده ها یادگزاره کهنه و تازه دیگرازهمین مکتب نامدار کشور که رهبران و کارشناسان زیادی به جامعه پیشکش نموده بود . بیشتری ازخانواده مکتب دیده ما هم دراینجا درس خوانده بودند ، چونانکه چند آموزگار پدرم معلم من هم شده بودند. 
واما دراین روز بخاطر تازه کردن یادهای گذشته نیامده بودم . با دوستان و هیات رهبری س د ج ا جمع شده بودیم تا از جوانانی قدروارج نماییم که خواسته به جنگ «مرگ و زنده گی » دریکی از دشوار ترین نقطه های کشور یعنی به دره اسمار کنر، گذرگاه تجاوز و صدور « اشرار » میرفتند.
سکوت حکم فرمابود و همه ای ما چشم براه جوانانی بودیم که نخستین « کندک جوانان » را در چوکات قوای مسلح افغانستان میساختند.تجربه تازه ای بود. شرایط روزگار و وضع نظامی ـ سیاسی وطن نیاز به راه حل های تازه در یک جنگ تحمیلی و ناخواسته از برون را برجسته میساخت. دفاع از « وطن و ناموس مردم » بزرگترین وظیفه را در پیش روی نسل جوان قرار داده بود. دفاع از ناموس وطن ، مردم و ازخود .
پس ازانتظار، اولین « کندک جوانان » وابسته به سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان با وقار و سربلندی ، نظم و دسپلین وصف ناپذیر از برابر ما گذشت. اینکه آنها درمدت کمی با دسپلین و امر ونهی خشک نظامی چنین خوگرفته بودند ، حیرت برآنگیز بود. 
از این جمع جوانانی را میشناختم و کسانی برایم ناآشنا بودند.با کسانی هم سخن بودم ، با آرزوها ، اندیشه های و برداشت شان از زنده گی آشنایی داشتم و شماری از این جمع برایم بیگانه بودند. دلیل این کم آشنایی تنها و تنها زنده گی اجتماعی ای بود که در آن زیست کردم.
با تکمیل دوره بکلوریا ، دوازه پاس شدم و چون درهمین لیسه امانی که سلطنت در دشمنی با شاه امان الله نام آنرا به قصد به « لیسه نجات » تغیر داده بود، با بهره از یک بورس تحصیلی المان غرب به آنکشور رفتم و سالهای پرحادثه و تحرک دوران داود خانی ، تره کی و امین را در بیرون از کشور بودم. برای همین هم از یک دوره پرجوش خروش سیاسی کشور فاصله داشتم. این دوری فقط جنبه فزیکی داشت.درکل منحیث عضو فعال ح د خ ا در بیرون ازکشورهمین جوش وخروش سیاسی وطن را همه روزه تجربه میکردیم و به گونه ای در رخداد های وطن سهم میگرفتیم.
وقتی پس از شش جدی ۱۳۵۸ خورشیدی حزب خواهش برگشت به وطن را نمود، ادامه تحصیل را بند و راه وطن را در پیش گرفتم. پس ازچندی کار درشعبه روابط بین الملی حزب به س د ج ا کشانیده شدم . وهمپای رفقای جوان به ساختن شعبه روابط بین المللی پرداختم.و اینکه چرا شعبه روابط بین المللی ، دلیل آن اندوخته های من در جنبش دانشجویی المان بود که سازمان به آن احساس نیازمیکرد. 
درهمین سازمان با جوانان پرشور و با احساس و سرتیری که با وجود عشق و علاقه بی پایان به زنده گی ، آماده قربان بخاطر حفظ زنده گی دیگران بودند آشنا شدم. در اینروز آفتابی و صاف که خورشید خزانی می تابید ،چند تای آن را در این جمع میدیدم که شاد مانانه میخواستند جواز این سفر را بدست آرند.چشمانم را اشک شادی و گلویم بغض فشارمیداد.این نو نهالان سروگون و سرفراز با چه دشواری های دست وگریبان خواهند شد ؟ آیا این ها از کام آژدهای مرگ زنده و سالم بدرخواهند آمد؟ و ده ها دلواپسی و پرسش دیگر.
***
یکی ازجوانانیکه ازهمان روز های نخست آمدنم به سازمان با اوبیشتر از دیگران انس گرفته بودم، نیز با این گُردان همراه و همگام است.او جوان مودب ، خوش برخورد و پرکار بود. کم حرف میزد و بی ابهام ، رک و راست و پوست کنده آنچه در دل داشت بزبان می آورد. صبحانه به مکتب میرفت و چاشتگاهان پس ازمکتب راه سازمان را در پیش میگرفت و تا میتوانست درآنجا باقی میماند. در آشپزخانه سازمان با بابه ودود که اصلاً باغبان بود و بخاطر ناسازگاری روزگار به آشپزخانه سازمان که زمانی آشپزخانه سردارن دوران ظاهرشاهی بود و چه آشپزان کهنه کار و جهان دیده ای که برای خوشی سرورانشان درهمین آشپزخانه اسباب رفاه و رضایت را فراهم مینمودند، رو آورده بود و هر روز برایما« قورمه » و یا «شوربای کچالو» می پخت. درخور یاد است که دراین کار« تخصصی » كمال دريورسازمان نیز به مدد بابه ودود پیوست. جوانانی با بابه ودود « آشپز!» کمک و یاری میکردند. کسی آب میآورد و آن دیگری کچالو پوست میکرد و …از نانوایی ها نان می خرید. ولی آن جوانی که امروز در این جمع با سربلند و افتخار لباس سربازی را به تن و پرشتاب گام میگذارد، همیش یارومدگار بابه ودود بود. وقتی که کاردیگری نمی داشت لحظه ها را باخواندن و کتاب میگذرانید. با وجود مکتب و زنده گی پرمشغله سازمانی گاه گاهی سری به کتاب فروشی ها میزد و بسیاری وقت ها کتاب های دیگری در پهلوی نشرات سازمان و نووستی در دستش بود.
یگان روز باهم پای صحبت های دوستانه می نشستیم.از سبق های مکتب ، معلم وهمصنفی هاش قصه میکرد و دلبسته گی زیادش به و آموزش و دانش .میخواست درآینده ها معلم و آموزگار شود و فرزندان وطن و جوانان را درس و تعلیم بدهد.آرزویش این بود تا به دانشگاهی راه بیابد. علم بیآموزد و از اندوخته های فنی اش درخدمت به عدالت و سرفرازی انسان کار بگیرد. با درونمایه جزوه های نشر شده سازمان ورود و اگهی داشت.آماج های انسانی سازمان را درسینه نقش بسته و آرزوی عملی نمودن آنرا دردل داشت. به عدالت اجتماعی ،سرفرازی و بهزیستی انسان که بخشی از این اماج ها را میساختند، سخت انس گرفته بود. مثل یک مرد دنیا دیده توصیف زیبایی ازجهان و رخداد های دور وبرش را میکرد. از آینده حرف میزد و گاهگاهی از آینده های دورتر و خانواده و فرزندان سخن میگفت وآرزو داشت تا آنها درشرایط بهتر زیستی و درآرامش و بدور از صدای تفنگ و دود باروت در محیط امن اقتصادی و اجتماعی بسر ببرند. درهر باره ای صحبت میکردیم و او پرسش های درباره جهان ، امپریالیزم ، نیروهای پیشرو اروپا ، شرایط و شیوه های مبارزه شان ، پیشرفت اجتماعی و عدالت ، وضع و آماده گی جوانان به مبارزه درراه ایدال های انسانی و صد های مساله دیگر پیشکش مینمود و من هم با صمیمیت به آن پاسخ میدادم . وقتی برایش میگفتم که درالمان فدرال قانونی وجود دارد زیر نام « قانون منع کار » و انهم برای دگراندیشان وچپی ها ، باورش نمی شد. اشتیاقش به زنده گی و دانش بی پایان بود. با حوصله و آرام و متین میشنید و از گفتن دیدگاهش ترسی نداشت. خلق و خوی آدمیت در او والا بوده و آنچه در دلش می گذشت بی ریا و رعب می گفت.با جد وجهد کند وکاو میکرد ، بارها گفتارش را شنیدم و کار کردارش را دیدم در وجوش راست پنداری سخت مایه وجان گرفته بود.
زمانی زود تر و گاهی دیرتر باهم صحبت و جدل میکردیم. درنیمه دوم ماه حمل برای چند هفته ایی به اروپا سفر کردیم .به اتحادشوروی و چند کشورسوسیالیستی اروپایی شرقی . با مسوولین سازمانهای دوست در باره همکاری با سازمان چنه زدیم و درنشست هایی دیدگاه های مان از وضع کشور ، منطقه و جهان را پیشکش نمودیم . در دفتر اتحادیه بین المللی دانشجویان در پراگ و دفتر مرکزی فدراسیون جهانی جوانان دموکرات دربوداپست با مسوولین آنها گفت و گو و با رهبری آن که ازسازمانها و کشورهای مختلف می آمدند جر و بحث های دشوار ولی پرثمری داشتیم. دراین جمع چند سازمان ، مخالف حضور سربازان شوروی و نقش آن درافغانستان بودند. این سفر وآشنایی با این نهاد مهم برای آینده کاری ام سخت ارزشمند بود. با برگشت از این سفر مصروف تهیه برنامه دومین جشن هفت ثور و پذیرایی ازهیات های بلند پایه سازمانهای دوست منطقه و جهان شدم. همین شرایط کاری باعث شده تا با این دوست جوان خود نتوانم صحبت و تبادله اندوخته و اندیشه بیشترو منظم تری داشته باشم. چند ماه پس تر من ، حشمت رستگار و انور صفدری وظیفه گرفتیم تا درولایت های غرب ، شمال غرب و جنوب غرب سازمانهای ولایتی را یاری رسانیم. با هم به هرات سفر کردیم تا کمیته های ولایتی سازمان درهرات ، بادغیس و نیمروز را یاری ؛ آماده گی های را برای کنفرانس سراسری سازمان راه اندازی و گفتنی های اعضای سازمان از محلات را جمعبندی نماییم. انور درهرات میماند ، حشمت به بادغیس میرفت و من به نیمروز. من وحشمت رستگار نمی دانستیم که دراین روز گار پرآشوب چطور خود را به نیمروز و یا بادغیس برسانیم. امروزیان شاید برما بخندند که این بیچاره های ناآشنا با جغرافیای وطن را بنگرید که راه رفتن به بادعیس و نیمروز رانمی دانستند؟ چنین بود واقعیت روزگارما. پس ازچند روز پرس و پال، حشمت جان راه و چاره ایی برای رفتن به بادغیس را یافت .وی بایست با یک کاروان نظامی از هرات و پس از گذشتن از کوتل سبزوار به بادغیس میرفت. در آنوقت بادغیس وهرات در یک زون شامل بودند و نیمروز مربوط به زون جداگانه « فراه ـ نیمروز» میشد. جستجوی من برای یافتن راه و چاره ای رسیدن به نمیروز طولانی شده و مشورت والی هرات زنده یاد دکترخلیل احمد ابوی ، آمرزون بارق شفیعی و قوماندن فرقه جنرال نبی عظیمی سودمند واقع شد ومن بایست دوباره به شیندیند میرفتم و درآنجا راه رسیدن به نیمروز را پیدا میکردم. راستش کسانی هم به من مشورت دادند که دو باره به کابل برگرد ، ولی درآن روز ها غرورم اجازه این برگشت را نداد و رسیدن به نیمروز را یکی از بزرگترین آزمون های زنده گی میشمردم. 
با استفاده از این فرصت من و حشمت ، رفیق انور را درمساله کمک به سازمان ولایتی هرات همنوایی و یاری میکردیم. هرسه دراطاقی درهتل موفق هرات بود وباش داشتیم. حشمت بار وبستره بربست و پس از خدا حافظی با کاروان بادغیسان هم رکاب شد.در این روزها هنوزمن نمی دانستم که چگونه به نیمروزمیرسم. با زنده یاد انورعزیز از جمع نامزدان کمیته ولایتی ، قارد منطق که « بنیاد آموزش انقلابی را از برداشت !» را به مسوولیت کمیته ولایتی سازمان برگزیدیم و با آنکه هرروز کشته شدن و زخم برداشتن رفقا را شاهد بودیم، به کارمان ادامه دادیم. نبود حشمت را من ، انور وهمسایه های ما ( یکی ازآنها رفیق رزاق بود ) که از شورای مرکزی اتحادیه صنفی آمده بودند و دراین چند روز باهم خو گرفته بودیم؛ احساس میکردیم. فردای آنروزخبر دردآور حمله برکاروان بادغیسیان در منطقه کوتل سبزوار، کشته و زخمی شدن همرکابان حشمت راشنیدیم. سخت نگران این کاروان و حشمت عزیزمان بودیم .نمی دانستیم که وضع او چطور است .روز سوم رفیق رستگار زخم خورده را دربیمارستان هرات دیدیم. این غمین بی آزارما در بستری آرام دراز کشیده بود و ارام آرام داستان سفراش به بادغیس را برایما حکایت کرد. اینکه هنوززنده بود خشنود شدیم. او را به کابل انتقال دادند و من پس از چند روز با زنده یاد انورعزیز خدا حافظی و به سواری بردیمی خود را به شیندند و با یاری رفیق فتاح ، قوماندان میدان شیندیند به نمیروز رسانیدم. یکی دو ماه را در آنجا گذشتاندم و پیش از برپایی کنفرانس سراسری سازمان به کابل برگشتم. یکی دو سفر کاری به خارج نمودم و بعدش همین رژه کندک جوانان.
***
رژه به پایان رسید. جوانان بسوی سرنوشت نامعلوم شان رفتند و ما به سوی کار و بار روزمره مان . کنفرانس سراسری سازمان پراز دستاورد بود و پیروزمندانه گذشت. در روزهای پس از کنفرانس دردفتر سازمان کمبود شماری از جوانانی که تا چند روز پیش پیوسته در دفتر سازمان آمد و رفت داشتند را حس مینمودیم. ازجمله کمبود همین رفیقی را که به تصمیم واراده خود و چنانکه از گفت و گو های ما در دفتر سازمان برمی آمد با آگاهی و از سر مسوولیت در برابر مردم و میهن، سرنوشت خود را به دست زمانه سپرده بود ومحک پسندش و نپسندی ، پذیرش ونه پذیرفتن تصمیمش را به مردم ، یاران و نسل های پس ازما.
من از « همین رفیق » یاد کردم. بلی « همین رفیق » .انسانها بالای همدیگر به گونه های متفاوتی اثرمیگذارند. با تادیب ، با شیرین زبانی ، با گذشت و مردانگی ، با شهامت و استواری و…. اما او نمونه جوان با شخصیت و فداکاری و نمونه نسلی بود که برای ایدال های انسانی و با اندیشه بهروزی و شگوفایی مردم و میهن میزیست . در همان سالها نمونه های بیشماری از فداکاری و جانبازی جوانان از جمله عضو حزب و سازمان زبانزد عام بود. یکی که در نبرد رویاروی زخم برداشته بود با کشانیدن تن تا کنار خیابان، اخرین لحظه های زنده گی اش را هم با خانواده سازمانی و راه برگزیده اش گذشتاند. او باسرانگشتان ترشده بخون اش نوشت : زنده باد انقلاب ، زنده باد س د ج ا. 
« همین رفیق » که نامش را درسالهای پرماجرای زنده گی فراموش کرده ام ، نمادی از شجاعت و سرسپرده گی بود.بارها خواستم تا نام وی را از رفقا و یا هم خانواده اش که از سرتقدیر درسالهای پسانترهمسایه در بدیوار ما شد ویکی از خواهران وی با یکی ازرفقای عزیز سالهای دانشجوی ام درالمان ازدواج کرد ، بپرسم . ولی باخود گفتم که چه بهتر که او را چنان که هست بدون نام در یاد داشته باشم .تا همان کسی که نامش را از یاد بردم ، ولی یاد وخاطره اش برای همیش در ذهنم زنده است ، برایم الگوی باشد از نسلی که برخلاف دیگرانی که فقط به بقای نسل شان و تن آسایی می اندیشیدند. بالاخره نام های خاص هم چندان خاص نیستند و دارای خصلت عام میباشند چون اسد ، و جمشید و کنشکا و …. چه بهتر که او « خاص » بماند و یگانه باشد.
وقتی با خانواده « همین رفیق » آشنایی بیشتریافتم ، دیدم که یکی از دلیل های شهامت ، ادب و نیک رفتاری وی همین خانواده با شهامت ، درخورستایش و ارج وی بود. پدراش مردم لاغراندام و مودب ، خوش تیپ و با آنکه غم زمانه بالای شانه های اش سنگینی میکرد ، خمی به ابرو نمی آورد. پیوسته از مردم و حق آن به زنده گی بهتر ، صلح آرامش و داد سخن میگفت.مادراش مکتب و تعلیم ندیده بود؛ ولی زن استوار ، مهربان ، ساده و بی ریایی بود.باشنده اصلی کابل نبودند.و ایندو با شهامت به پرستاری و یاری پسر جوان ۳۰ـ ۳۵ ساله شان که دریکی از وظایف امنیتی مرمی خورده واز نیم بدن فلج بود، پرستاری میکردند.فرزندان دیگرشان همه سازمانی و یا حزبی بودند. همه باهم از راه پردرد و رنج ولی باافتخاری را که برگزیده بودند با نیکویی وغرور یاد میکردند. درعزم و اراده شان سستی و کاستی به چشم نمی خورد. نورالدین برادر بزرگ « همین رفیق »، قد بلند ، چهره بشاش ، پیشانی باز و نگاه های زرنگی داشت. باوجود درد و رنج فلج بودن نیمه بدن، روحیه بلند و شهامت بی مانند داشت . آرزو میکرد که در صورت بهبود در وضع جسمی اش خدمتی به انسان زحمتکش و ناتوان کشور انجام دهد.
***
بازسفری داشتم و با برگشتم ازخارج برگ های درختان رنگ خزانی داشت و درحال فروریختن بود.هوا داشت آهسته آهسته رو به سری میگذاشت. تغیراتی در نظام کاری و کادری سازمان رخداده بود. سازمان بزرگ و بزرگتر میشد.درسازمان جمع و جوش بود. شور وشوق جوانان به کار سیاسی ـ سازمانی و امنیتی وصف ناپذیربود.مسایل تازه و وظایف تازه در برابر سازمان ، حاکمیت و مردم قرار میگرفت وهمپا با آن یافتن پاسخ به آن و تلاش برای برون رفت. همه دربرابر چلنج بیمانند و بزرگ زمان قرارداشتیم. نان، کار، امنیت آموزش وپرورش ، بهداشت و …. با آنکه یک مشاور شوروی درکمیته مرکزی سازمان بود ، بیشتر «خود » راه و چاره مسایل را جستجو میکردیم. و توانایی درپیدا نمودن پاسخ ها به مسایل دم پای ما فزونتر، میشد. همین باوربه توانایی ها خود و آموختن ازاندوخته های دیگران یاور کار و تلاش نسل ما شد. ما به نبرد بی امان و نابرابری کشانیده شده بودیم. جهانی که درآن میزیستیم و تلاش میکردیم دوگزینه را درپیش پای ما و بشریت گذاشته بود.منحیث فرزندان زمانه خود به یکی تکیه داشته و از اندوخته انسانی دیگری در کارو تلاش مان بهره میجستیم. تغیر و تکامل دو مقوله ای بود که در پیشانی جنبش ما قرار داشت. و ما این تغیر و تکامل را همه روزه تجربه میکردیم. 
با گسترش پهنه و اثرگزاری سازمان ، همه روزه چشم براه خبرهای خوش و ناخوشی بودیم . با این وضع خو گرفته بودیم. حقیقت زنده گی و شرایط مبارزه مصیبت های که درراه رسیدن بود را پیشگویی میکرد؛ و « ما» هنوز بیمی ازاین مصیبت ها دردل نداشته و هرگز پنجره های خوف و بی باوری را باز نگذاشتیم. این بود درامه ای که زمان به ما نقش بازیگری در آن را ارزانی کرده بود. نوبت بازیگری ما بود.تماشاگران نمایش را میدیدند ، پسندیدند و شادمانه ازشعف فریاد زدند و در این میانه کسانی هم آنرا نپسندیدند.کژداروی ها و بی باوری امروزی برای ما ناآشنا بودند و با تکیه و باور به هم این ، نقش را خوب بازی میکردیم.
***
در یک روز پاییزی که هوا سخت دلگیر بود، ازبلایی که برکندک جوانا ن دراسمار کنر نازل شده بود خبر آوردند. میگفتند که یکی ازجوانان کندک به شهادت رسیده است. آنهایکه برایشان این خبررسیده بود، چون من هنوز نام این رفیق را نمی دانستند. پس ازچند روزی جسد به کابل رسید . فهمیدیم که این « همین رفیق » جوانیست که اراده پولادگون به دفاع از ناموس مردم ومیهن داشت و همین اراده و میل او را به « کندک جوانان » وتا اسمارکنرکشانید. مرگ زود رس او همه ای ما را غافلگیر کرده بود. با آنکه در این روز ها داستانهای زیادی از کارنامه ها و سر سپرده گی جوانان از سراسر کشورمیشنیدم؛ ولی خبرمرگ این رفیق مرا سخت غمین ساخت ودرسوگ بی مانندی نشاند. دراین روز ستاره گان آسمان دربرابرم چشمک میزند و یکی پس دیگری کمرنگ و خاموش میشدند. ندانستم روز برمن چطور گذشت. جانم سوخت و دلم دردوزخی از تنهایی ماند. و فردا به چهارصد بستر رفتیم و به پیش پای « همین رفیق » ایستادیم. بغض گلویم را فشار میداد و سیل اشک از چشمانم روان بود. به چهره اش نگاه کردم که هنوز نورجوانی درآن تابنده بود. چنین دلگیری و درد جانکاه فقط درسوگ خلیل « خسرو » و خاکسپاری یک مهاجر سیاسی ایرانی که او را هرگز ندیده بودم، برمن چیره شد. با دیدن او باردیگرآرزو های بزرگش به زنده گی و باورش به بهزیستی و سربلندی انسان در برابرم مجسم شد. چونان که شنیدم بیهراس ، استوار و پایمرد جان داد و نگین تاج خورشید شد. پیکر به خون آغشته اش براستقامت ، پایداری و استواری اش گواهی میداد.
***
سالها بود که میخواستم این استوره را منحیث نمادی ازجوانان روزگار ما یاد و ستایش کنم، در باره زنده گی و زمانه اش بنویسم و برای نسل های پسانتر بگویم که این ها بودند جوانان آن روز ها؛ و اینکه دریاد یکی از این اسطوره های مردانگی و جانبازی چنین برمن گذشت. 
« کندک جوانان »، « بریگاد های نظم اجتماعی » ، « گروه های ضربتی کاروساختمان» ، « سپاهیان انقلاب » و… واقعیت روزگارما و نسل ما بودند. چه نیکوکه سرزنده های آنروزهای دشوار و پرغرور زنجیرسکوت بشکنند و گفتنی ها ، شنیدنی ها ، یادگزاره های از روزگار پرافتخار را تازه و دین شانرا در برابرهمرزمانی که با ما هم شانه و هم پشت بودند را ادا کنند. 
دراین روزها زیاد میشنوم که جوانان امروزین بیشترمیدانند و رسم زنده گی را نیکوتر ازگذشته ها بلد اند. ولی برای من این ها فرق زیادی با نسلی که درآن زیستم و زنده گی را تجربه کردم دارند. آنها نه تنها صاحب دانش بودند و شیرین وبا منطق سخن راندن میدانستند، بل با زیوراندیشه و اماج های انسانی آراسته وبا هموندانی درراه برآوردن این خواست ها رزمیدند و دراین تلاش های سودمند و هدفمندانه از هدیه جان دریغ نکردند. 
وهمین هست ویژه گی نسل ما !