به پیشــواز از رویــداد تاریخ ســاز 6 جـــدی 1358 خورشیدی
و من خورشید را دیدم!
خفاشِ شهر میدزدید:
سکوت دیده ی شب را
زمان خاموش
صبح خفته،
امید در کوچه ی ظلمت،
نمازِ رحلت اش میخواند…
هزاران آرشِ در بند،
هزاران کاوه یی خاموش،
هزاران رستمی در ماتمِ سهراب
و شهر در انحصار انجماد میمرد
ابو مسلم در افسانه،
و یعقوبِ صفاری دردِ تاریخ داشت…
نه خورشید نور می بخشید،
نه مهتاب رازِ عشقی را نهان می کرد…
فقط در جاده ها خون بود،
زمین در ماتمِ سبزه،
مثالِ مادرِ در مانده حیرت داشت.
خدا بیگانه از خانه،
نگاه اش را بسوی دیگری میبرد…
همه گوش ها به لب ها خیره می گردید،
که آیا :
یک صدا از دور میآید؟
صدا آمد!
صدای غرشِ توفان!
صدای شوکتِ انسان!
صدای قدرتِ ایمان…
و من خورشید را دیدم!
دوباره سر کشیده از خراسانم!
***
مـن از مسیــرِ ژالـه و بـــاران گذشته ام
از پیــچ پیــچِ نبـــضِ خیابــان گذشته ام
تاریــخِ من بخـونِ شقـــایــق نـوشته انــد
بـا خــونِ دل ز کــوه و بیابـان گذشته ام
گـرچه عبــورگاه پِر از خــار و مـار بود
امــا ز خیـرِ گلشـــن و گلـــدان گذشته ام
صد گونه رسم عشقِ مـرا طعنه ها زدند
با چتر حـق ز تهمت و هـذیان گذشته ام
حامیِ جهــل جهــالت خود را جهاد گفت
بی تــــرس از دروغِ نگهبـــان گذشته ام
گویـم به افتخار که در “سنگــر” ام هنوز
در راه ء حزبِ خود من ازجان گذشته ام
نور سنگر