رفیق سلیم سلیمی
( چشمدیدهای من از مبارزات آن برهه زیاد است بخاطر آنکه من شاید بر حسب تصادف ، چون با صلاحیت ترین افسران پرچمی را حفیظ الله امین کشته ویا به زندان پلچرخی انداخته بود از نظامیانی بودم که مسؤلیت بخش های زیادی را داشتم . )
اواخر ماه میزان سال 1378 خورشیدی بودکه رفیق همگر بمن گفت که یکی از رفقا که مسؤ لیت قوای هوایی بگرام را دارد بمن معرفی میکند ( در گرفتاری های ماه حوت سال 1357 خورشیدی تعدادی از پیلوتهای پرچمی را گرفتار و به جوخه اعدام سپرده بودند ، مسؤلیت مبارزه مخفی قوای هواییی بگرام را قهرمان بی همتای قوای هوایی خدای نظرپیلوت داشت که پس از لحظات کوتاه گرفتاری تیر بارانش کردند ، پسر آن مبارز ، رفیق ما محمدالله است که در شهر هامبورگ جرمنی با خانواده اش زنده گی میکند)، روز دیگردریکی از کوچه های سه دکان عاشقان و عارفان طبق وعده قبلی رفیق حضرت همگر را دیدم . رفیق همگر مسؤل قوای هوایی بگرام را که همراهش بود بنام رفیق فتح بمن معرفی کرد و خود پی کارش رفت ؛ رفیق فتح بنابر افشای محل اختفای قبلی اش نمیتوانست بدانجا برگردد ، ما هر دو به محل اختفای من که جای مصؤنی بود روان شدیم ، پس از لحظات کوتاهی رفیق فتح خود را معرفی کرد ؛ او رفیق جلال رزمنده بود ، جای اختفای ما در شهر کهنه بود ، من مسؤلین میدان هوایی خواجه رواش کابل و لوا99 راکت را به رفیق جلال سپردم و ارتباط قوای هوایی بگرام از طریق برادرش رفیق صبور تآمین میشد ، رفیق صبور درمیدان هوایی بگرام سرباز بود . مسؤل میدان هوایی خواجه رواش عیاری بود بنام حبیب الله (سورجرنیل) برادر عبدالله سورجرنیل،رفیق حبیب الله هم از برادرش عبدالله در جوانمردی و عیاری دست کمی نداشت ، رفیق حبیب الله قوماندان کندک محافظ میدان خواجه رواش بود و در قوای هوایی رفقا و دوستان زیادی داشت و مسؤل لوای 99 راکت لمړی بریدمن فاروق بود .
من هفتهء سه تا چهار مرتبه و رفیق جلال دو تا سه مرتبه می برامدیم و مسؤلین بخش های خود را میدیدیم، هدایت های رسیده را به آنها میرساندیم و امکانات تازه آنها را به بالا انتقال میدادیم ، در یکی از آن روزها رفیق همگر نام و شفر یک پیلوت میگ قوای هوایی بگرام را بمن داده و گفت که در کوچه اول پهلوی سفارت شوروی خانه دارد ،پس از دیدن وشفر نو او را به رفیق مسؤل بسپار . من به رفیق جلال گفتم که پس از دیدن و شفر او را به تو میسپارم . هوا کمی تاریک شده بود که رفیق جلال بایسکل مشترک مانرا گرفته و برآمد و خلاف معمول نزدیک به قیود شبگردی برگشت .بسیار خسته ولی خوش معلوم میشد ، قبل از آنکه من از دیر آمدن اش بپرسم با هیجان گفت که به مشکل پیدایش کردم چون خانه اش در کوچه اول نه بلکه در کوچه دوم بود و شفر نو راهم برایش دادم ، من گفتم باید اول من میدیدمش ، رفیق جلال گفت وقتی شنیدم که پیلوت میگ است نتوانستم انتظار بکشم .
گرفتاری های اگسا تشدید شده و هر روز از مردم و بخصوص ازرفقای ما قربانی میگرفت و روز تا روز محلات اختفای رفقای ما را محدود و محدودتر می ساخت و روی همین ملحوظ من و رفیق جلال با هم قول دادیم تا در صورت گرفتاری هر یک از ما در باره نام و آدرس دیگری حرفی نزنیم . شام روز 21 و یا 22 عقرب رفیق جلال برآمد تا مسؤل لوای راکت را ببیند ، وقتی از منزل لمړی بریدمن فاروق مسؤل لوای 99 خارج شد از طرف افراد اگسا گرفتار و زندانی شد ، رفیق جلال پس از ششم جدی بمن گفت که بخاطر قولی که برایت داده بودم ، فراوان شکنجه شدم .
دو سه روز بعد خبر رسید که رفقا نسیم جویا و همگر دستگیر شدند . با گرفتاری این دو رفیق ارتباط من با کمیته رهبری قطع شد . گر چه شفر مرا میدانستند ولی در آن روزهای دشوار که لازم بود تا هر روز و یا در هر دو روز هدایت نو برسد من بی ارتباط شده بودم . اما یک روز بعد رفیقی آمد و پس از تبادله شفر و جوابیه آن ، به من گفت که اینجا مصؤن نیست ، باید ترا به محل امنی انتقال بدهم ، من این رفیق را قبلآ ندیده بودم ، با خود میگفتم مبادا شفر من افشا شده باشد و با ناباوری با آن رفیق روان شدم و وقتی در موتر شخصی اش بالا شدم شک من دو برابر شد ؛ ولی بعد از صحبت کوتاهی دانستم که این رفیق همان مرد افسانوی است که شهامت ، خلاقیت و دلاوری اش زبانزد همه رفقا شده بود ؛ او داکتر کریم بها بود . رفیق بها هدایت داد تابه همه رفقا اطلاع بدهم که : هر حرکت نظامی که علیه رژیم صورت میگیرد رفقا در آن فعالانه اشتراک نمایند . داکتر بها مرا به حومه شهر در خانه ء بردکه دو یا سه اتاق داشت ، انجا پیر مردی با خانم همسن و سالش زنده گی میکردند و مرا با صمیمیت پذیرفتند ،آن دو رژیم حاکم را چنان با نفرین یاد میکردند که گویی پرچمی های مبارز ی باشند . سه روز پیهم برآمدم تا بدانم که بر سازمانهای مربوطه ما چه آمده ؟ به رفیق بها گزارش دادم که بخش ما ضربه ندیده .است. در اخیر همان هفته خواستم نر شهر کهنه به خانه پدری خود رفته و شب را با برادرانم بگذرانم ، هوا داشت تاریک میشد که صدای فیر توپ و یا راکت شنیده شد … همه به بام برامدیم یکی از برادرانم که خدایش بیامرزد گفت که ان ها مسلمانان اندو ان شاالله این دولت ظالم و قاتل مردم را چپه میکنند، من گفتم اینها رفقای ما هستند، برادرم گفت هرکه باشد فرق نمیکند باید ای ن بچی جیتن چپه شود ( نمیدانم که چرا همان برادرم همیشه حفیظ الله امین را بچی جیتن میگفت . باید بگویم که حفیظ الله امین وبرادر کلانش عبدالله امین با پدر و برادرانم مناسبات نزدیک و حتی رفت و آمد هم داشتند ) ، هوا سرد بود و ما همچنان صحبت میکردیم و هیجانی بودیم که یک موتر آمد و افسر پولیس (څارندوی) از آن پیاده شد و با دیدن من به روی بام ، مرا بنام صدا زده و گفت که رفیق یوسف مرا فرستاده تا به حوزه (ماموریت) پولیس کارته چهار بیایید همه منطقه زیر نطارت ما قرار دارد . باید بگویم که مسؤلیت حوزه پولیس کارته چهار مربوط بخش ما میشد که در آن سه رفیق فعال داشیم که در رآس شان رفیق یوسف بود ، رفیق یوسف جوان و بیش از حد با جرآت بود ؛ او با رفقایش وظیفه داشتند تا مرکز مخاره چهل هزاری کارته چهار را اشغال و فلج ساخته و پوهنتون و وزارت زراعت و دیگر مخلات را تخت نظارت گرفته و خلقی ها را خلع سلاح کنند ،که رفیق یوسف با سرعت غیرقابل باور این کار را انحام داده بود)، و من راهی کارته چهار شدم./