رفیق عطاءالله ابراهيمي رهبر پاک سرشت و خدمتگار مردم و رفیق همرزم و جوانمرد و گهرشناس ( مجموعه ی از خاطرات )



زمانیکه در سال 1371, بعد از سقوط نظام زنده گی در کابل دشوار گردید به مشوره رفقا مزار رفتم ازینکه با جنرال مومن قبلا در لوای نیمروز به صفت آمر سیاسی همکار بودم وشناخت داشتم به حیرتان رفتم واز وی خواستم تا برایم وظیفه ای تعیین کند موصوف مرا به صفت امر تعلیم وتربیه موظف نمود ، برایم حیرتان خوشایند بود زیرا رهبر گرانقدر ببرک کارمل فقید نیز در حیرتان بودند .درین مدت طوری مخفیانه هفته ای یک مرتبه به دیدن رهبر میرفتم زیرا جنرال مومن در تبانی با حکومت ربانی رفت امد را با رفیق کارمل اجازه نمیداد و هرکس که میرفت از منسوبان نظامی مورد پیگرد و تهدید قرار میگرفت ، یک روز ساعت شش شام از پیش روی خانه کارمل صاحب در حالیکه به موتر خود بودم عبور میکردم دیدم خانه رفیق کارمل برق هایش روشن نیست ، متعجب شدم که سر شام رفیق کارمل کجا رفته باشند خود را مکلف دانستم که سر بزنم موتر را دور تر متوقف کردم و پیاده در تاریکی ّرفتم به دروازه خانه زنگ منزل واقع بلاک های افسوتر را فشار دادم جوابی نشنیدم چندین بار زنگ زدم دیدم صدای پای شد ، صدا زدند کی هستی گفتم یکی از شاگردان خورد تان بعدا دروازه را باز کردن دیدم رفیق کار مل با لباس خواب اند. برایم گفتند رقیق عزیز خوش امدی بیا داخل سلام کردم تلاش کردم که دست شان را ببوسم اجازه ندادند رفتیم داخل پرسان کردم که رهبر عزیز چرا برق منزل خاموش بود و چرا وقت خواب شده بودید ، گفتند خسته بودم باز سوال کردم نان خوردید دیدم جواب ندادند و گپ را تیر کردند ، با خودم گفتم ببینم چیزی در خانه برای خوردن دارند یا نه اجازه خواستم که دست های خود را میشویم رفتم اشپز خانه تا در دست شوی دست بشویم دیدم از دیگ و غذا خبری نیست ، رفیق کارمل در چوکی طوری نشسته بودند که پشت شان طرف اشپز خانه بود ، یخچال را باز کردم دیدم یک قطی بیسکیت و یک بوتل اب داخل یخچال است دیگر هیچ نوع غذا و میوه در یخچال نیست در حالیکه اشک درچشمانم حلقه زد با خودم گفتم رهبرم تو که مدت هشت سال ریس جمهور ونفر اول این مملکت بودی امروز حتی نان برای خوردن نداری ای دنیای بی وفا .
امدم ونشستم گفتم رهبر عزیز نان شب را خورده اید دیدم چهره ای شان دگر گون شد گفتند میخورم ، گفتم شما که چیزی به خوردن ندارید گفتن مومن نان ای که در همین مدت میاوردند قطع کرده است و چاشت هم نان نداشتم برای خوردن ، بعدا حالم متغییر گشت از جایم برخواستم و گفتم من جای کار دارم زود میایم از من خواهش کردند که چیزی نیارید من بر امدم رفتم به بازار حیرتان به اندازه ای که پول داشتم میوه ، خامه ووو خریدم امدم خانه از خانم پرسان کردم که چی پخته ای گفت کوفته داریم گفتم به خودت بگیر و متباقی را در ظرفی بینداز که میبرم پرسان کرد برای کی گفتم برای دوست عزیز خود ، او فکر دیگری کرد که باید بگویی مجبور شدم گفتم برای رفیق ببرک کارمل عزیز که مدت هشت سال ریس جمهور این کشور بود و امروز پولی برای خرید نان شب ندارد او هم خیلی جگر خون شد تمام کوفته را در یک دیگ ریخت با چندین دانه نان من گفتم به خودت هم بگیر او گفت من سیر شدم نمیخواهم امشب نان بخورم همان بود که نان ومیوه را اوردم و رفیق کارمل گفتند رفیق شما خود را به زحمت انداختید . همان بود که با رهبر فقیدم نان خوردیم و تا ساعت های از شب صحبت کردیم و سخنان گهر بار شان را استماع کردم و فردای ان روز در خصوص غذای رفیق کارمل با رفقا سازماندهی کردیم . این یکی خاطرات دردناک ولی افتخار امیز بود که از رهبر انقلابی و پر افتخار افغانستان دارم .
ننگ ونفرین به رهبران امروز افغانستان که ملیون ها دالر از خون مردم افغانستان به خود جمع کرده اند ونوکری امپریالیزم را قبیحانه انجام میدهند .

***

رفیق زنده یاد رهبر توانا ، بی بدیل و تکرار ناشدنی در تاریخ افغانستان افتخار امروز ، فردا و اینده برای نسل دیروز ، امروز و فردای کشور بودند روح شاد و خاطرات شان جاودانه باد . یکی از خاطرات تراژید که از رهبر گرانقدر دارم امروز خواستم آنرا بیان بدارم تا واقعیت های تاریخ مبارزات زنده بماند ، در سال 1371 در حیرتان به صفت معاون سیاسی و مسوول تعلیم وتربیه معاون جنرال مومن توسط مارشال دوستم تعین گردیدم ازینکه با جنرال دوستم در نیمروز به صفت آمر سیاسی کار میکردم و از من شناخت داشت با کمال میل پذیرفت و مرا به پرسونل معرفی کرد من هم افتخار داشتم که در حیرتان باشم تا به رفیق کار عزیز بتوانم خدمتی داشته باشم و این سعادتی بود که نصیبم شد ، بعد از مناسبات مومن با رفقا ی ما خراب شد و موجب گزدید که حتی نان رفیق کارمل را قطع کردند که در یک خاطره تذکار دادم ، مومن توسط اجنت های خود در ساحه که رفیق کارمل زنده گی میکردند مانع دید وباز دید منسوبین نظامی میگردید و اگر از منسوبان حیرتان می بود از حیرتان اخراج میکرد ،. یک شبی ساعت ده شب توانستم رفیق کارمل را ببینم و از انها پوزش خواستم که طی دو هفته نتوانستم خدمت برسم ، رفیق کارمل از من خواستند که شما دیگر نیایید موجودیت تان برای ما مهم است و اگر می ایید بعد از ساعت 11 شب بیایید. ما چنین قرار گذاشتیم من به رهبرم گفتم که اگر کدام حالت فوق العاده پیش امد و کار ضروری پیش امد با تلیفون سیمدار به دفترم زنگ بزنید به قصه مومن نباشید رفع مشکل شما وجیبه و رسالت همه رفقا است او شان گفتند نه رفیق مطمین باش من نه زنگ نمیزنم برایت پیغام میفرستم ، چند هفته گذشت یک روز ساعت 9 بجه قبل از ظهر زنگ تلیفون به صدا در امد تلفون را برداشتم آواز رفیق کارمل بود با صدای گرفته گفتند سلام رفیق من هستم کارمل ، من بعد از سلام و عرض احترام گفتم امر کنید رهبرم ، برایم گفتند یک بار عاجل بیا در تلیفون سیمدار نمیتوانم بگویم ، یک مرتبه عاجل بیا ، گفتم آمدم تا چند دقیقه دیگر ، موتر خود را خواستم وگفتم عاجل حرکت کن موتر به سرعت از فرقه برامد و بعد از سه تا چار دقیقه به منزل کارمل صاحب رسیدم زنگ زدم عاجل دروازه را بازکزدند گفتند بیا داخل بعد از سلام واحترام برایشان گفتم امر کنید رهبر عزیز ، اخر شما گفته بودید که من زنگ نمیزنم چه شد که در روز زنگ زدید ، گفتند رفیق عزیز امروز رفقای که در امنیت ملی مزا ر هستند برایم راپور دادند که امروز یافردا استاد عطا که در آن وقت قوماندان شورای نظار در مزار بود در تبانی با مومن و پلانیزه شده مرا اختتاف میکنند و به پنجشیر منتقل میکنند ، این عمل شان خاینانه است من به تو خبر دادم در زمینه اقدام که لازم است انجام بده ، من برای شان گفتم که رهبر عزیز در حیرتان ما نمردیم شما مطمین باشید هیچ بدی کرده نمیتوانند ، من اجازه خواستم که مرا مرخص کنید من میروم و با جنرال دوستم صحبت میکنم گفتند خدانگهدارت دست شان را بوسیده وبیرون شدم ، امدم فزقه نزد جنرال مومن چون پلان داشتم تا مزار بروم برایش گفتم ازینکه فامیلم مریض است میخواهم به شهر مزار انتقال بدهم گفت اجازه هست اگر کاری باشد گفتم تشکر گفت تیل به موتر بیندازید گفتم ممنون تیل گرفتم همان بود که موتر را فول تیل زدم زیرا فکر میکردم جنرال دوستم به شبرغان باید باشد ، من چند نفر را مسلح ساختم که از جمله دگروال عزیز که فعلا جنرال شده است رفیق همایون از کندک ماشین محاربوی و دو نفر دیگر که نام های شان فعلا به خاطرم نیست برای شان وظیفه دادم که در محل اقامت رفیق کارمل داخل موضع شوید ولی خیلی محتاطانه اگر تا امدنم استاد عطا و افرادش بالای خانه امدند به امر من ریگبار کنید ویک نفر را زنده نگذارید ، من نزد جنرال دوستم میروم به زودی میایم خداکند که حادثه رخ ندهد ، این چارتن را آوردم در محل تاسیسات استراس که محل اقامت رفیق کارمل بود جابجا کردم در پشت گل بته های کلانی که وجود داشت وبرایم اطمینان دادند که تا خون در تن ماست کسی را اجازه به داخل شدن به ساحه نمیدهیم ، من به سرعت هرچه تیز تر طرف مزار حزکت کردم در ظرف یک ساعت به مزار رسیدم از جنرال دوستم احوال گرفتم که در کجا باشد گفتند که در مزار است در قلعه جنگی است موتر را به طرف قلعه جنگی استقامت دادم به زودی به محل رسیدیم به دفتر جنرال صاحب دوستم رفتم ریس دفتر شان سید آصف اقا بود بامن شناخت قبلی داشت بعد از سلام گفتم من باید عاجل جنرال صاحب دوستم را ببینم او گفت که جنرال صاحب جلسه دارد با قوماندانان ( قوماندانان ازبک تباز بودند )) من گفتم برو برایشان یگو که آمر سیاسی حیرتان امده و با شما کار عاجل دارد وی برایم گفت پدرم رفته نمیتواند مرا بی اب میکند من گفتم اگر نروی هر حادثه که رخ دهد مسوول تو هستی بیچاره مجبور شد رفت داخل بعد از چند دقیقه امد و گفت بروید داخل به خاطر شما بی آب شدم ، من داخل شدم بعد از رسم وتعظیم عسکری برایت گفت نباشه هه امر سیاسی چی گپ اس من گفتم جنرال صاحب کار خصوصی با شما دارم در این لحظه همه قومانذانان به عقب نگه کردند که این کی است که کار خصوصی دارد ، دز جلسه رسول پهلوان ، غفار پهلوان ، لال قوماندان ، روف بیگی ، مجید روزی و تعداد زیاد دیگر قوماندانان بودند دوستم گفت بگو گپی نیست همه از خود هشتند من گفتم فقط با شما کار دارم در ین لحظه از جای خود برخاست و دستم را گرفت و به اتاقی کوچکی که در سالون وجود داشت برد و گفت بگو گپ چی است . من گفتم جنرال صاحب امروز در ساحه جنبش که شما رهبر هستید رفیق کارمل زنده گی میکند در حیرتان ، شما خود میدانید که اولین مرتبه مدال قهرمانی افغانستان رتبه جنرالی و همه امتیازات توسط رفیق کارمل به شما اهدا شد شما یک پرچمی بودید و رهبر شما رفیق کارمل بود امروز در حیرتان مرا رفیق کارمل پیش خود خواستند و گفتند که نظر به راپور رفقای امنیت استاد عطا در همکاری با جنرال مومن مرا اختطاف میکنند و به پنجشیر انتقال میدهند ، من گفتم اگر خدای ناخواسته چنین عملی انجام شود از ساحه جنبش رهبر پر افتخار ح د خ ا را ببرند این یک لکه سیاه به جنبش و تاریخ زنده گی شما خواهد بود(( ناگفته نباید گذاشت که این مسله در زمانی میخواست انجام شود که مناسبات جنبش با شورای نظار خراب بودبعد از کودتای که میخواست توسط همایون فوزی و نیرو های جنبش در کابل صورت گیرد )) جنرال صاحب دوستم عصبانی شد و با آواز بلند گفت لعنت به تو مومن و دشنام های رکیک که مناسب به نوشتن نیست به ادرس مومن زد ، برایم گفت حالا نبرده باشند من گفتم شما مطمین باشید من یک گروپ را در ساحه داخل موضع کردم هیچ کاری صورت نخواهد گرفت ، از من تشکر کرد و گفت به پاس این خدمتت برو از اغا صاحب مبلغ 50 لک افغانی پول دوستمی بگیر و نزد ببرک کارمل صاحب برو و بگو که دوستم به شما سلام رسانده است مطمین باشید یک موی تان کم نمیشود ، راستی برایم گفت همین حالا مومن را میخواهم من گفتم نه او میداند که من امده ام مزار و شاید بالایم شک کند ، گفت عصر میخواهمش من از نزدش مرخص شدم و با عجله امدم مزار و تا ساعت دیگر خود را به حیرتان رساندم و جویای احوال رفقای که در محل بودند شدم گفتند خیر و خیریت است همان بود که در همان روز عصر جنرال دوستم مومن را خواست وبرایش گفته بود که اگر یک موی کارمل صاحب کم شود تو فامیلت وبسته اندرابت را زنده نمیگذارم ، این بود یکی از خاطراتم در حیرتان از رهبر بزرگ اندیشمند توانا فقید زنده یاد ببرک کارمل

***

یاد و خاطرات ششم جدی روز نجات افغانستان از چنگال خونین امین و امینیان گرامی باد :
لازم دانستم یکی از خاطرات تلخ ، تراژید را در روز 5 جدی سال 1358 بیان بدارم ، در ان زمان که ابر سیاه سرزمین مارا فرا گرفته بود اینجانب به صفت قوماندان تولی در غند بیست ، کندک دوم ان در ولایت فراه ایفای وظیفه میکردم یک مفرزه محاربوی که در راس گلبهار سالم قوماندان قوای 15 قندهار بود از سمت به فراه امد بعد از یک توقف کوتاه در فراه وظیفه داده شد که باید به طرف نامعلوم حرکت کنند ، از کندک فراه نیز یک تولی موظف شد تا با انها به وظیفه برود همان تولی که قوماندانش من بودم انتخاب شد و برایم وظیفه دادند که شما وظیفه تامین امنیت قرار گاه فرقه را دارید خلاصه قطار به حرکت أغاز نمود به طرف بالا بلوک ساعت 8,شب بود ساعت 1 بجه شب به منطقه لوخی که در مسیر سرک نیمروز بود رسیدیم قطار توقف داده شد تا وقت آذان صبح پرسونل استراحت کردند ساعت 5’4 صبح به قریه لوخی داخل شدیم هدف وظیفه تلاشی یک خانه بود بنام حاجی عبدالطیف خان به درب خانه رسیدیم دروازه را باز کردند داخل خانه شدند و شخص حاجی عبدالطیف را دستگیر نمودند ، دست هایش را بستند به من تسلیم نمودند دوباره برگشتیم به فرارگاه دیگه روز شده بود ، حاجی عبدالطیف شخص مرتب ، باسلیقه با لباس منظم در سنین 48, سال بود قطعات همان روز مصروف تلاشی منطقه شدند تااینکه ساعت 4 عصر قوماندان فرقه من را احضار کرد و گفت متوجه بندی که نزدت هست باشی که فرار نکند کن گفتم چشم ، امدم به خیمه دیدم شخص موصوف گریه میکند گفتم حاجی صاحب مرد گریه نمیکند وی گفت من به خاطر خود گریه نمیکنم به خاطر اینکه کلان قوم هستم و مرا به جرم اینکه دو پسرم پرچمی هستند آورده اند وامشب مرا میکشند نام یک پسرم ذره و نام دیگرش قطره است من برایش گفتم حاجی صاحب چرت نزنید خدا کریم است. بعد از فکر زیاد به خود گفتم من که هنوز مجرد هستم اگر این شخص را رها کنم شاید مرا بکشند ویانکشند باید زمینه فرار انرا میسر کنم ، یک سرباز بسیار هوشیار که دلگی مشر بود از جبل الیراج بود وی را احضار کردم گفتم میتوانی کاری کنی که همین حاجی صاحب. در تاریکی شب فرار کند ، گفت قوماندانصاحب من یک کاری میکنم ، گفت من وی را به بهانه رفع حاجت ببرون میبرم بعدا میگویم که فرار کند بعد از چند لحظه به استقامت مخالف فرار ان انداخت میکنم خلاصه برای حاجی عبدالطیف خان گفتم او قبول نمیکرد میگفت به خاطر من شما را میکشند خلاصه برنامه را عملی کردیم حاجی صاحب به استقامت قریه فرار کرد و سرباز بعد نیم صاحب انداخت هارا شروع کرد وهی داد میزد که فرار کرد قوماندان فرقه با هییت رهبری و تمام پرسونل به هرطرف میدوید و میپالیدند ولی حاجی صاحب که منطقه را بلد بود فرار کرد قطعات درشب تمام قریه را محاصره کردند تلاشی تاصبح ادامه داشت ولی سراغی از ان پیدا کرده نتوانستند قطعات برگشتند مرا قوماندان فرقه خواست اول بسیار دشنام داد و خیلی زیاد با سیلی موشت ولگد مرا زدند که از حال رفتم مرا به مسوول امنیت یا کام ان وقت سپردند که این هم پرچمی است به جای این را امشب بکشید مرا در بادی موتر ذیل انداختند دست وپایم بسته بود گفتند هیچ کس حق ندارد اب ونان برایش بدهد ولی من نمرده بودم خیلی وجودم درد میکرد زیاد تشنه بودم ولی کسی به من نمیتوانست یک آب بدهد ساعت یک بجه روز یک نفر کارمند خاد به نام سلطان امد برایم گفت وطندار تو از هرات هستی من هم از هرات هستم به سر من حق داری امشب تورا میکشند ولی هر وصیت وسفارشی به فامیلت داری بالای کسی پول طلب داری بگو من کوشش خواهم کرد که مرده ات را به شکلی از اشکال به فامیلت برسانم ، من که تمام وجودم افگار و تمام استخوان هایم به شدت درد. میکرد برایش گفتم تشکر من سفارشی ندارم اگر میتوانی یک پتک آب بیاور که از تشنگی جان میدهم موصوف رفت بعد از ساعتی یک پتک آب اورد وگفت بخور من گفتم دستم بسته است وی سر پتک را باز کرد و به دست خود برایم آب داد باوجودیکه آب خیلی گرم بود مکمل یک پتک اب را نوشیدم ولی مزه آن آب هیچ از خاطرم نمیرود خیلی گوارا و خوش مزه بود من کمی با خوردن آب حال آمدم ولی امشب را شب آخر زنده گی خود میدانستم ، کمی هراس داشتم با خودم میگفتم کاش با مادر وپدرم خدا حافظی میکردم تا اینکه تاریکی شب بود یک بار دیدم چند نفر به طرف موتری که من بندی بودم میدوند من گفتم اینها مرا میخواهند ببرند به کشتارگاه ضربان قلبم تند میزد گفتم خدا تو می بینی که من بی گناهم در ین لحظه چند نفر به بادی موتر بالا شدند هر کدام شان تبریکی میدهند یکی میگوید رفیق عطاوالله ما پیروز شدیم ، وطن آزاد شد ه رفیق کارمل پیام آزادی را از طریق رادیو همین لحظه داده اند من که اشک خوشی از چشمانم سرازیر میشد باز هم باورم ومیشد دست و پایم را باز کردند و مرا به تولی بردند همان بود که با پیروزی 6 جدی نه تنها من بلکه تمام وطن نجات یافتند . فرخنده باد 6 جدی روز پیروزی حق بر باطل