ن . سنگر'
رقصِ واژه ها در چامه ها و چکامه های بانو راحله یار
اگر شعر را کلام هنری بشناسیم و آن را تکامل یافته ترین و زیبا ترین و اثرگزار ترین …شیوه بیان بدانیم، که حس زیبایی شناختی را در ما تقویت می بخشد و ذهن را با ظرافت و شیوایی صیقل داده و مدت ها ما را بفکر وا داشته و محصور می سازد؛ بدون هیچ تردیدی در میان ده ها سرودگر ماندگار شعر در تاریخ ادبیات پارسی، چشمان مان به اسم بانو راحله یار و سروده های جاویدانی اش روشنتر می گردد.
بانو راحله یار با رقصاندن هنرمندانه ی واژه ها از چنان چیره دستی برخوردار است که هر خواننده و شنونده شعرش را تا عمق اندیشه ها و احساساتش با خود می برد و شریک لحظه های شاعرانه اش می سازد.
میـــهن ز درِ تو بی نصیبم کردند
در هجر تو زار و بی حبیبم کردند
در دامــنِ پُر مهــر تـــو خُرم بودم
آواره نمـــودنــــد و غریبـم کردند
بانو راحله یار در چکامه های کوتاهش، یک دوره ی تاریخی پر از درد را قصه می نمايد و در سوگ نامرادی های زمانش گريه می کند :
به خُشــک ســـالی فصــــلِ بــــهار گریه کنم
به کامِ سوختــــه ی چشمــه ســــار گریه کنم
نه طالعـــی که به روی جوانــــه خـــنده زنم
نه قسمتــــی که به پــــای چنــــار گریه کنم
تو چشــم دوخته ای صــوتِ نا رســــای مرا
و من به پاکـــــی ایــــــن انتــــظار گریه کنم
سپــــاهِ بغض گــــره بسته گریـــه هــای مرا
تو جلــــوه کُــــن که کنــم انفجــار، گریه کنم
که سیل سیلِ غم است و گلـوی من کوچـــک
زمین به لــــــــرزه دهــــم از مــدار گریه کنم
به بی نوایــــــی مُرغـانِ پر شکسـته ی بــاغ
به مـــرگِ هموطنی بی مـــــــــزار گریه کنم
خانم راحله يار، نه تنها سرودگر است؛ بلکه بیداری را نیاز زمان و مردان راه و رزم را به میدان فرا میخواند و ویژگی های مبارز را در عاشقانه گام گذاشتن ها میداند:
عاشقی در دلِ صحــــــرا جگری می خواهد
دلِ آتـــش زده ی شعلــــــه وری می خواهد
پــــای آزاده نپیچــــد به خـــم و پیـــچِ رهی
منـــــزلِ دورِ محبــــــــت کمری می خواهد
هنـــــرِ عشـــق نیاموختـــه عاشــــق نشوی
عاشقـــی عاشـــقِ از خود گذری می خواهد
سر ببایـــد که سفـر پیشه کنــــد در ره عشق
سفــــرِ عشــــق هــوایِ دگـــری می خواهد
سینـــه را رو به جلــو رو به خطر بایـد داد
چون که معشوق به تیری، سپری می خواهد
تو که عاشق شـدی و دم زدی از عشق، دلا!
عشــق قربانی و عــــزمِ خطری می خواهد
***
عشق با حکمتی از تو ثمری می خواهد
در دلِ ظلمتِ شب ها سحری می خواهد
بانو یار، در غربت و دوری از زادگاهش، فراموشکار نیست و خود را از ریشه هایش جدا نمی داند و مکاری های دلقکان روزگار را که با ویرایش ها و پیرایش های عقب گرایانه، در قايم کردن دايمی ریشه های جهل و بیسوادی…بمنظور بقای حاکمیت های ارتجاعی شان، بذل مساعی می کنند با حسرت و عسرت، به استهزا می گیرد:
وای بر ملکی که هر که تاج بر سر می کند
هرکسی کمبود خود را زیر و زیور می کند
زاغ ها گل بر سر و گل در گریبان بسته اند
کرگـــسی پیراهــــنِ طاووس در بر می کند
هرکسی تقلیـــد بلبــــــل می کند با شیوه ای
خاطـــر گل را به آسانی مُکـــــــدر می کند
…
و یا در چکامه ی زیبا ی با عنوان ” به پا خیزید ای یاران!”؛ جانانه و گیرا صدای اندوه رکود تاریخ را فریاد می زند:
گلویم سخت پُر درد و صدایم سخت دلگیر است
هوای عشق مسموم و محبت پا به زنجیر است
به چشــمِ خویش دیـــدم پیکــرِ الفت به پای دار
به پا خیـزید ای یــــاران! نفیـرِ بارشِ تیر است
بگو از من به جمع عشــق بازان و خردمندان
زمانِ عشق بازی لحظه ی دیدار ئ تدبیر است
ندای عشق می آمد سحـــر در گـوشِ درد آلود
علاجی زود باید زنــدگی با مرگ درگیر است
مریدِ عشق می بایـــد که دادِ عشـــــــق بستاند
هوای عشق مسموم و محبت پا به زنجیر است
مهاجرت های اجباری بویژه به غرب ، سرود پردازان معاصر افغانستانی را دریچه ی شد برای آشنایی بیشتر با ادبیات جهانی و کسب آموزه های نو و به تجربه گرفتن شیوه های متفاوت با گذشته که در بعضی موارد موفقیت های هم داشته؛ ولی در کل سبب گسست از جامعه و زبان مردم مان گردیده و از چهارچوب چند انسانی که با ادبيات غرب آشنا هستند، برون نشده و محتوای شعری سروده های شان در داخل کشور و حوزه فرهنگی زبان پارسی، نا آشنا و سرگردان مانده است.
شاعری می گفت:
“این آدم ها شاعر نه که ترجمان اند و برگردان های خود شان را فقط خود میدانند و الی غیر….”
اما بانو راحله یار چنان نیست، او می داند چه می گوید؟ و برای کی می گوید؟ او پیوندش را با زبان هنری در گسترش گیرایی “شعر” . بمنظور بلند بردن حس زیبایی شناسی بیان در میان مردم، بکار می گیرد و کاربرد تجارب جدیدش را نیز در پرتو همین باور ها بارورتر می سازد:
من و زهر غم و پیمانه ی من
خبــــر های بـــدِ رایانه ی من
سرم افتــــاده روی شانه ی دل
دلم افتـــــاده روی شانه ی من
بانو راحله یار “من” خودش را در پژواک درد های انبوه شده “انسان” زمانش حل می کند و بدين گونه صدای ملیون ها همزمان خودش می شود. وقتی “اعدام قناری” او را میخوانیم انگار نقاشی نشسته و درد های مان را در مقابل چشمان مان با رنگ های زیبایی از ترکیب واژه ها، نقاشی می کند:
اعدامِ قناری
باز اشکـــم کمکی سر زده خون آلود است
خانه آشفته تر از پیش و لبالـــــب دود است
باز هنگامـــه به پا گشتــــه که شـب می پاید
جغد می خواند وخفــاش ازآن خوشنود است
باد گستاخ تر از پیـش به رقص آمـــده است
ریشه با تــازه ترین زخــــم تبــر نابود است
چقدر مــرغِ سحـــر تا به سحـر خواهــد مُرد
چقــــدر در به رخِ بــــاد صبا مـــسدود است
چقدر شیشـــه به رقـــصِ سرِسنگی شکنـــــد
چقدر سنــــگ به چشـــمِ غزلـــم مردود است
چقدر شعــــر دگر بوی جـــــــنون خواهد داد
چقدر شاعــــرِ دلسوختـــــــه نا مسعود است
چقدر دامـــــنِ دریـــــــا شده آلـــوده به زهر
چقدر ماهـــــــی آواره کنـــــــــار رود است
چقدر دســـــتِ پریشــــــانِ دل من خالی ست
چقدر عرصه ی پـــــــــروازِ دلم محدود است
…
داد از عشــق که امــــــروز به دردی نخورد
چقدر لحظه ی اعـــــــدام قنـــاری زود است
.…
تا حال گزیده های زيرين از سرود های او به زیور چاپ آراسته شده است:
1ـ کتاب ” جوانه های سرود “
2ـ کتاب ” دریا چرا ز گریه ی ما دم نمی زند “
3 کتاب ” از تلخی ترانه ”
بانو راحله یار بیشتر چارانه و غزل می سرايد و این دو قالب را برای بیان احساس پر شگوفه اش برگزیده است. به امید پیروزی های بیشتر شان، این نبشه را با دو سروده ای از آخرین کار های شان به پایان میرسانم:
یاد دریــــای غمت زد به سرم خندیدم
بر خود و عاطفه ی شعر ترم خندیدم
عصر آدمکشــیِ آدم و آدمخواریست
بر غــزال غــــــزل بی ثمرم خندیدم
نگران
این قــدر دور کجا می روی ای یار بمان !
من از این فاصلــه هایــت نگرانم نگران
نگرانــــم چه کسی از تو خـــدا می سازد؟
دست های که مــــرا از تو جدا می سازد؟
ناکسانی که به ســـــودای دلــــم می خندند
در حضور تـــــو سراپای مـــــرا می بندند
حلقـــه ی همسفـــران تو تفنگ و سنگ اند
با من و با زن و با دختر تو در جنـــگ اند
دست های که خط فاصلــــه را ساختــه اند
عزت نفس تـــو را در خطـــــر انداخته اند
شیخ تا زنده بود حیله ی نـــو خواهـــد کرد
ریشه ی عاطفه را با تو درو خواهد کرد!!
کاشکی شانـه ات از حادثــــه بالا می بود
تا صعود نگه ات شهــــر تماشــــا می بود
کاشکی عاشقی دستان تو را پـــل می کرد
تا غزل های من از یادِ لبـــت گل می کرد
***
آی ای عشق غریبم به نگاه همگان
و به جان آمده جانم به هوای هیجان