خاطرات « زندان پلچرخی» نویسنده : رفیق آصف الم

« زندان پلچرخی»

– اطاق 3 منزل اول بخش شرقی بلاک اول
بعد از اینکه چشمانم به سیاهی و تاریکی عادت کرد و ماحول خود را دیده توانستم خود را در دخمه ای تقریباٌ دو متر و سی و عرض یکمتر و شصت سانتی بر روی کمپل مندرسی یافتم- جسم و جان ناراختی داشتم، متوجه گردیدم که بعد از این همه شکنجه های وحشیانه، حقارتهای نامردانه و گرسنگی هفت روزه وزن بدنم در حدود زیادی پائین آمده بود، سرم به دوران می افتاد و چشمانم به سیاهی میرفت، خسته و بیحال بودم، در سرتا پای جسمم درد ناراحت کننده احساس میکردم، دخمه بوی رطوبت میداد و پلستر های فرو غلطیده سقف و دیوار ها، سطح اطاق را ناهموار و آزار دهنده کرده بود- چنین معلوم میشد که ساختمان هنوز در دست تعمیر بوده و تکمیل نشده بود که افتتاح ګردیده است، خواستم از روشن دانهای کوچک میله داری که متصل سقف اطاق و مشرف به حویلی زندان بود به خارج از سلول نظری بی افګنم ولی نسبت مرتفع بودن روشن دانها اینکار ممکن نشد.
اثاثیۀ دخمه را فقط دو تخته کمپل مندرس چرکینی تشکیل میداد، در آهنی سنگین کلید شده ای مشرف به دهلیز تاریکی داشت که درقسمت وسط بالائی آن جهت ترصد پهره داردهلیز آئینه ای نصب ګردیده بود، ساعت بند دستی ای داشتم که مورد توجه هیئت تحقیق قرار ګرفته و سعی کردند که به نحوی از انحا آنرا از من بستانند اما در مقابل این خواست شان جواب این بود که ساعت مذکور نشانی پدرم میباشد که برای من بسیار عزیز و ګرامی است، معذرت مرا بپذیرید.
ساعت بند دستی من با آنکه در اثر شکنجه و ضرب و شتم وارده بر من صدمه دیده و شیشه اش مانند جال عنکبوت درز برداشته بود و اما خوشبختانه فعال بوده و وقت را نشان میداد، به آن نظر انداختم ساعت ، دوازده و چند دقیقۀ روز را نشان میداد. در اینحال کلید بزرگ با صدای خشنی در دروازه پیچید و درب سلول باز شد و سربازی با کاسۀ مسین و پارچۀ نانی وارد گردیده و بدون آنکه حرفی گوید آنرا به عجله پیشرویم گذاشته و از اطاق خارج گردید. در کاسه غذائی وجود داشت که تشخیص آن مشکل بود ولی بعد از تماس نان با محتویات داخل کاسه دو سه دانه کچالو رخ نمایان کردند، اولین باری بود که بعد از هفت روزآزگار احساس گرسنه گی کردم، با همان دستان زخمی نان را با غذائی داخل کاسه سرشتم و آنرا چنان با ولع بلعیدم سان که اژدهائی شکارش را.
لذت آن غذائی ساده و بی تکلف را هرګز فراموش نکردم و نمیکنم.
لحظاتی بعد به ګوشم رسید که زندانیان در میکوبند و برای خارج شدن از سلول به محوطه ای زندان، وقت ریزرو میکنند، من نیز به تقلید از آنها درب کوبیدم و وقت خواستم، سرباز توضیح داد که او اجازه ندارد تا تمام زندانیان مربوط به همین دهلیز را یکجائی به محوطه ای زندان ببرد بلکه شخص و یا اشخاصی داخل هرسلول به نوبت و زمان معین به خارج از سلول برده میشوند، وقتی زمینه مساعد ګردد و نوبت من هم برسد مرا نیز جهت ګرفتن وضواجازه خواهد داد، سر انجام نوبت فرا رسید و از سلول به حویلی رفتم. در کناری از حویلی بیت الخلا های بی دروازه ای چوبینی کار ګذاری شده بود که در مطابقت با عرف و سنن اسلامی و افغانی نبوده و بی سیرتی و بی حرمتی به شآن زندانیان محسوب میشد. پنج- شش زندانی با رنگهای پریده و بدنهای خسته قبل از من به نوبت ایستاده بودند، وقتی به چهرۀ ورم کرده، کبود و زخمی من نظر افگندند، احساس کردم که چشمان آنها حکایتی از گذشته ای شانرا انعکاس میدهد و جرقه های ترحم نسبت به من از چشمانشان می جهد.
تا رسیدن نوبت فرصتی کافی به من دست داد تا با محل اقامت جدیدم آشنا شوم، بلاک اول زندان چون هیولائی در سه طبق قد بر افراشته بود، به دو بخشی شرقی و غربی تقسیم میگردید که دهلیزی شمالاٌ و جنوباٌ از وسط آن میگذشت، طبقات شرقی ساختمان که من در منزل اول و اطاق نمبر سوم آن در بند بودم دارای سلول های مشابه و یکسان بودند.
پنج – ده متر دورتر از بیت الخلا های وطنی بیلربزرگی بنام آبدان گذاشته شده بود که زندانیان برای تمام ضروریاتی خویش از آب آن استفاده میکردند، بیلر مذکور سربسته نبوده و باد های طوفانی منطقۀ پلچرخی به آسانی کثافات ماحول را در آن منتقل میکرد، تعدادی از خانم های شیکپوش و آراسته ( بعداٌ دانستم که آنها مربوط به خانوادۀ سلطنتی و طبقات حاکم کشور بودند) در بخشی غربی بلاک، به گونۀ ما در برابر بیت الخلا های مربوط به خود شان صف بسته بودند، من بدون خویشتن داری از شخصی که در پیش رویم نوبت گرفته بود با عجله پرسیدم که این خانم ها مرتکب چه خطائی گردیده اند؟ او که تهدید و حقارتهای وضع شده از جانب فرمانداران زندان را نسبت قدامتی زندانی بودن خویش بهتر نسبت به من میدانست به سوالم پاسخ نداد و به جای او سرباز مؤظف با تحکم به من فهماند که حق سخن ګفتن با زندانیان دیګر را ندارم و اګر یکباری دیګر این اشتباه تکرار ګردد وای برحالم!!!!
خاموش ماندم و با اشارۀ سر به سرباز مذکور فهماندم که این عمل دوباره تکرار نخواهد شد، او سکوت کرد و حرفی نگفت و من طی مدت کوتاهی دانستم که بجای اصول و مقررات وضع شده دولتی هدایات و اوامری فرمانبرداران و خاصتاٌ قوماندان زندان که انسان زرگ بین، مغرور و دارای فرهنگ ضعیف است نافذ میباشد که رژیم نگهداری زندانیان به اساس آن تعیین میگردد و از اینرو تمام حقوق زندانیان اعم از حق سخن گفتن، کتاب خواندن ، نوشتن و حتی نگهداری قلم و کاغذ از زندانی ها سلب گردیده بود، طوریکه همه سنگ بودند و جماد که هیچ خواسته و تمنای ندارند و نفس نمیکشند.
زندانیان تحت این شرایط جاری در زندان مجبور بودند که کلمۀ انسان و انسانیت را به فراموشی سپرده و با رژیمی که این فاشیست های بی فرهنگ وضع کرده بودند بسازند و دم نزنند.
وقتی به سلول باز گردانیده شدم، شب چادر سیاهش را بر کوی و برزن محله گسترده و سلول بیشتر از پیش تاریک و مخوف گردیده بود، اندیشیدم که چرا و به کدام علت و سببی در این فلاکت و مصیبت گرفتار آمدم، برای لحظه ای این اندیشه در مغزم راه یافت که شاید انسانیت و اندیشه های انسانی در سیاهی و تاریکی شب فرورفته و ذائل گردیده و سراسر زنده گی را تظلم و استبداد فرا گرفته و محبت ، صمیمیت ، عدالت و معاونت جایش رابه لشکر کین و نفرت و ستمگری خالی کرده است ؟ اما به سرعت خود را از این تفکر نا امید کننده وا رهانیده و خود را به این قانونمندی طبیعت امیدوار ساختم که هیچ پدیده ای به حالت ثابت و یکسان باقی نمیماند و این حالت موجود نیز.
خواستم برروی همان کمپل های رنگ و رو رفته و چرکین دراز کشیده ، دمی بیاسایم و تظلم و بیدادگری های را که در این مدت بر من رفته بود به فراموشی بسپارم، به جای بالشت از بوتهایم استفاده بردم اما با تأسف که تن زخمی ام چنان به درد افتاد که راحت کرده نتوانستم.
کمپل را چون بالشی درآوردم و در دیوار گذاشته و سر بر آن نهادم تا مگر دمی بیاسایم و به خواب روم- هنوز ساعتی از این آرامش نسبی نگذ شته بود که با صدا های خشن و آمرانه یی شبگردان و سیه کاران امینی که پهره دار دهلیز را ایقاظ به ترک وظیفه میکردند، بیدار شدم- برق سلول و دهلیز خاموش بود و درو دیوار زندان در ظلمت عمیقی فرورفته بود، صدای دشنه های خفاشان شبگرد در دهلیز میپیچید و لحظه به لحظه نزدیکتر میگردید، انعکاس تصادم کلاشینکوف های آنها با میله های زندان در دل آن شب سیاه ، ناقوس مرگ و نیستی را میسرود، دژخیمان امینی با قلب های آگنده از کدورت و روان خشم آلود نسبت به انسان و سلاحی بر دوش در آن ظلمت جانکاه برای قتل بیگناهان ، سلول به سلول در جستجو بوده و یک، دو و دهی را برای ارضای خاطر و رفع غرض و مرض سادیستی خویش به چنگ آورده و با خود می بردند که دیگر هرگز باز نمی گشتند.
وقتی شب فرا میرسید، زندانیان با دلهره گی و پریشانی خاصی وارد سلولهای خویش میگردیدند، زندانی چه میدانست که در کدام شبی و چه ساعتی سر به نیست خواهد شد، همه در نوبت قرار داشتند، طوریکه اگر امشب به رگبار مسلسل بسته نشدند، فردا شب مزۀ آنرا خواهند چشید، اما چه جانکاه و هول انگیز است چنین انتظار؟ برای آنهائیکه از این کوچه گذر نکرده اند ممکن قابل درک نباشد ولی آنهائیکه در این مقام قرار گرفته بودند، آرزو میکردند تا هرچه سریعتر این پروسه به انجام رسد که انتظار آن سهمگینتر و سنگینتر از اصل عمل میباشد.
بلی! روز ها بدین منوال میگذشت و شبها بدان سان! دقایقی که سپری میگردید، اوقات عاد ی ای نبود و هرثانیه ای آن چون کوه آتشفشان و یا پر برفی بر دوش سنگینی میکرد و زنده گی مرور خیلی بطی و دشواری داشت، در صبح هرشب که خورشید همیشه درخشان کابل حاتم وار بر همه جا و از جمله بر محوطه و در و دیوار زندان پلچرخی نیز نور میپاشید، تعدادی از زندانیان به حساب نوبت غرض رفع ضروریات خویش بر آمده و با هم ملاقی میگردیدند، انسان وقتی به چهره های فروریخته، پریشان و قیافه های نامنظم و رنگ های پریده و صورتهای هراسناک و چشمان حلقه زده ای آنها متوجه میگردید، فوراٌ احساس میکرد که جلادان و دژخیمان در نیمه شب گذشته تعدادی از هم اطاقی های آنها را نام خوانده و با خود برده و به حساب شان رسیده اند.
در یکی از این شبهای یلدا که مانند هرشب دیگر پاری از شب را نخوابیده و تازه در زیر و بم بیداری و خواب قرار داشتم صدای فیرهای متواتر و پیهم کلاشینکوف از نزدیکترین بخش شمالی زندان به گوش رسید جلهه خورده و بیدار شدم فیر ها تو‌ام با صدای اللهُ اکبر بود. چندی قبل از این حادثه در زندان پخش گردیده بود که بنیادگرایان افراطی بالای زندان پلچرخی حمله کرده و در صورت مؤفقیت ، رفقا و خوشبینان خود را رها کرده و در بارۀ سائرین مطابق به احوال هریک تصمیم اتخاذ خواهند نمود، من با صدای فیر توام با الله اکبر مرگ حتمی را در یک قدمی خویش احساس کردم ولی همینکه در سپیده دم آن روز آخرین نعره های این افراط گرایان با انفجار دوبم دستی در یکی از اطاق های همجوار ما به خاموشی گرائید دانستم که آن مطالب شنیده ګی موضوع واهی و دور از حقیقت بود.
در زمان محمد داؤود خان طوریکه در اوراق پیشین از آن حوادث نیز به تفصیل یاد آوری گردیده است، تعدادی از مخالفین دولت که بیشتر آنها به گروه های سنتی دست راستی و افراط گرا متعلق بود، به حبس مختلف المعیاد محکوم و بعد از قیام مسلحانه هفت ثور نیز آزاد نگردیده بودند شاید به امر مقامات بلند پایۀ دولتی به مقتلگاه برده میشدند. آنها که به نسبت عاملی در پیشروی بلاک اول زندان توقف داده شده بودند، هزار فیصد حیات خویش را در خطرمرگ دیده و برای حد اقل چاره جوئی به سوی پهره دار دروازه بلاک هجوم برده و سلاح دست داشته وی را از نزدش ربوده و خواسته بودند که در اطاق سید عبدالله قوماندان محبس که در بلاک اول موقعیت داشت داخل ګردیده و آنرا به قتل برسانند، ولی اشتباهاٌ به عوض اطاق قوماندان در اطاق همجوارش که در عین محل و راستا قرار داشت داخل گردیدند، اما در آن حوالی سرباز با درایتی وظیفه کشیک را به دوش داشت که صاعقه وار دروازه اطاق مذکور را از عقب بر آنها بسته بود.
…… به مؤظفین عالی مقامی که وظیفه انتقال زندانیان را به دوش داشتند یکجا با سید عبدالله قوماندان محبس عجولانه و با دست پاچه گی امر به کشتار آنها داده و سربازان مؤظف نیز به تعمیل این امرپرداخته و در آن شب سیاه و تاریک همه را به رگبار مسلسل بستند. گفته میشود که در حدود سی الی چهل نفر زندانی در اثر این امر نابخردانه به خاک و خون کشانیده شدند. با دریغ و درد که تعدادی از جوانان مترقی و وطن دوست مربوط به هواخواهان مولانا باحث نیز در میان آنها وجود داشت که بعد از استماع این حادثه تآثر زیادی به من دست داد، دونفر اخوانی که اشتباهاٌ وارد اطاق همجوار اطاق سید عبدالله گردیده بودند، توسط استعمال دو بم دستی از طریق کلکین اطاق مذکور کشته شدند وغایله خاموش گردید.
فردای آنشب بسیاری از زندانیانی که برای گرفتن آفتاب و یا ضرورت دیگری در حویلی زندان ایستاده بودند، ازاثر وحشت و دهشت آن کشتار جمعی چنان شوکه به نظر میرسیدند که گوئی هیچ رمقی در جان نداشته و مانند ا سکلیت در حرکت اند.
لومړی بریدمنی بنام سیدعبدالله بحیث قوماندان محبس پلچرخی ایفای وظیفه مینمود، وی آدم بی معرفتی بود، او قد متوسط و رخسار های ګوشتی داشت، بروت های چرکین سیاه گونه اش او را بزرگتر از سنش جلوه میداد، وقتی راه میرفت، فکر میکرد که حاکم زمین و زمان بوده و باد و آتش، ابر و رعد، نبات و جماد و انسان و حیوان همه در ید قدرت اویند. برای هیچکس و مخصوصاٌ زندانیان ارزش انسانی قایل نبود، شبهای زیادی را بخاطر دارم که افسران و خورد ضابطان مؤظف در محبس را جمع کرده و در حویلی زندان، جائیکه روشندانهای اطاق نمبر ۳ بدانسو مشرف بود، زحف و پروت و مارش- مارش میداد و ایشانرا با کلمات زشت و بازاری مخاطب میساخت.
خاطره های زیادی از عملکرد او به یادګار مانده است و شاید زندانیان آنزمان در مورد وی مطالبی زیادی را انتشار داده باشند که این قلم نیز یکی دو موردی از آنرا به رشتۀ تحریر می آورم:
او تقریباٌ همیشه مست و لایعقل میبود، مخصوصاٌ شبهای را که در زندان میماند به باده گساری مینشست و چنانکه از زبان اطرافیانش شنیده میشد از خانم های مربوط به خانواده سلطنتی که در قید زندان بودند نیز کام دل حاصل میکرد، روزی از روز ها خانم جوان، قشنگ و شیکی را با پای بنداژ شده و چوبی زیربغل مشاهده کرده و زندانیان از روی دلسوزی پرسیدند که در این ماتمکده ظلم و وحشت برای او چه واقع گردیده باشد که به این حال گرفتار آمده است؟.
بلاخره از سرگوشی های بین زندانیان فهمیده شد که این خانم بیچاره خواست نامشروع قوماندان محبس را نپذیرفته و بدین روز سیه گرفتار و پایش شکستانده شده است.
از برخورد های این نمونه قدرت و هیولای استبداد، استکبار و تظلم با انسانهای ماحولش معلوم میشد که او سادیزم دارد و از آزار و اذیت سائر انسانها محظوظ میګردد. شنیدن صدای او برای مؤظفین در زندان و مخصوصاٌ برای زندانیان به مثابه صدای مرگ و حقارت بود که رعشه بر اندامها می انداخت، این صدا هیچگاهی پیام آور خوبی و لطف نبوده وبر عکس نفس ها را در سینه بند می آورد، با شنیدن صدای وی زندانیان به زودی به این اندیشه میشدند که بار دیگر کدام بیچاره یی ، درمانده یی و هستی به باد رفته یی در زیر چکمه های مستبدانه این بلای آسمانی خرد و خمیر خواهد شد.
در یکی از روز های سرد پائیزی که سربازی مرا از روی لطف برای بار دوم به محوطه زندان راه داده بود، تصادفاٌ شادروان جنرال شاه پور احمدزی نیز آفتابه یی در دست به حالت افسرده و احوال درمانده و پریشان برای شستن دست و روی به حویلی زندان آورده شده بود، سائر زندانیان نیز برای ګرم شدن بدن هایشان بوسیله نور آفتاب به حالت نشسته و یا ایستاده در کنار دیوار تعمیر صف کشیده بودند که ناګهان صدای رعد آسائی سید عبدالله در محوطه زندان پیچید، او پیوسته اسم شخصی را با رجز خوانی و دشنام به زبان می آورد، وقتی به ما نزدیکتر ګردید همه دانستیم که او مست و لایعقل است و از دهانش بوی الکهول متصاعد ، وقتی میخواست به دری سخن ګوید، همه کلمات وزنین و دبل از دهانش میپرید، جملات را طبیعی و آنطوریکه در مکالمات روزمره مروج است ادا کرده نمیتوانست، سعی میکرد که به لفظ قلم و یا نوشتاری سخن ګوید، اما متاسفانه مبتدا و خبر عوض میګردید و سخن پردازی اش به ګونه يی مسخره آمیزی جلوه میکرد.
او صدا زد!
احمد! احمد کی است؟
از کنار دیوار شخصی بلند قامت و قوی هیکلی از اهل ولایت هرات که عینک زره بینی یی در چشم داشت در حالیکه رنګ از رخسارش پریده بود خود را به همان اسم، معرفی کرده و منتظر سرنوشت ګردید.
سید عبدالله بدون تامل و بلادرنګ درحالیکه سخنانش به هزیان شباهت داشت او را تحت ضربات مشت و لګد قرار داده و سر و رویش را پرخون ساخته و عینک زره بینی اش را شکستاند، همه حاضرین در محوطه به این عمل زشت او معصومانه مینګریستند ولی توان و یا رای حرف زدن به هیچکس نبود، تعدادی از وزرای دورۀ حکومت محمد داؤود ، بعضی از اعضای خانوادۀ سلطنتی تعدادی از علما، نویسنده گان و منورین زندانی ناظر این صحنه بودند اما از زمرۀ همه مرحوم جنرال شاه پور خان احمدزی از جای خود برخاسته و قدمی نزدیکتر شده و سید عبدالله را مخاطب قرار داده گفتند:
قوماندان صاحب بس ئی دی! له ګناه څخه ئی په خپل لویوالی تیر شه. ( در حالیکه معلوم نبود چه ګناهی؟)
و اما کجا؟
سید عبدالله به سرباز مسلح که در چند قدمی وی مؤظف به کشیک( پهره) بود صدا زد:
عسکررررر…..عسکررررر…..بتی کلاشینکوپ ( سرباز ! او سرباز ! کلاشینکوف را بده! )
سرباز به شیوۀ که در تعلیمات عسکری ذکر است، کلاشینکوف را تقدیم و سید عبدالله نیز آنرا ډک و قید کرده و دست روی ماشه برد، اما شادروان شاه پور احمدزی مداخله نموده، و عذرانه او را از فیر کردن به سوی آن شخص مانع ګردید، کلاشینکوف را از دست وی اخذ و دوباره به سرباز مسترد کرد، سپس سید عبدالله مذکور زندانیان را مخاطب قرار داده و به اصطلاح نطق غرائی! ایراد فرمود.
او نعره کشیده و ګفت:
نام تره کی غرب را به لرزه آورده است، ما! ما! ما! ما هرکدام ما کهرمان استیم، ما هرکدام ما حک داریم که شمارا از بین ببریم، ما هرکدام ما کهرمان استیم……( نام نورمحمد تره کی غربی ها را به لرزه آورده، هرکدام از ما حزبی ها قهرمان هستیم و هرکدام ما حق داریم که شما را از بین ببریم.)
نطق وی در همینجا پایان پذیرفت و از محوطه زندان به داخل خزید.
وقتی در اثر بیماری شدیدی که عاید حالم گردید، افسر مسؤل بلاک اول تورن نادرعلی خان که شخص شریف و دلسوزی بود، مرا به مرکز صحی محبس ( چندین ماه بعد از زندانی شدن من تاسیس گردیده بود) که در بلاک دوم قرار داشت انتقال داد.
بلاک دوم دارای اطاقهای بزرگی بود که جهت نصب کارگاه های صنعتی برای مصروفیت زندانیان مد نظر گرفته شده بود، اکنون که انقلاب به اصطلاح مردمی به پیروزی رسیده و سید عبدالله هم حکمروای محبس شده بود، باید اطاق ها مذکور به محلات شکنجه و عذاب مبدل میگردید، زیرا در این اطاقها ۱۲۰ تا ۱۴۰ زندانی را چنان در ضیقی و تنګی جابجا داده بودند که زندانی به مشکل خود را از یک پهلو به پهلوی دیگر میچرخانید.
بار ها سید عبدالله به این اطاق ها رفته و برای زندانیان در مورد مزایای انقلاب ثور و افشای دشمنان آن بیانیه!! میداد، زندانیان مجبور بودند تا برای استقبال از چرندیات وی کف بزنند و صدای شادیانه بکشند و بدینوسیله باعث تشویق او شوند. واه به حال کسی که لحظه یی در کف زدن غفلت میکرد.
ما مریضان که در اطاقی به نام مرکز صحی محبس در زیر چکک فرود آمده از بام اطاق بستر بودیم، بعضاٌ صدای این کف زدن ها و بدرقه کردن ها را میشنیدیم- ازیک تعداد مریضانی که با ما بستر بوده و در چنین اطاق ها به بند کشیده شده بودند، پرسیدم: که این کف زدن ها به کدام مناسبت اجرا میشود؟ پاسخ این بود:
سید عبدالله وقتی از نوشیدن می مست میگردد با همان وضع مستانه در نیمه های شب وارد اطاقهای مزدحم نظیر اطاق ما گردیده و سخنوری و نطاقی خود را به آزمایش میگیرد، زیرا به مقابل هر چرندیکه از دهانش میپرد عکس العملی نمیبیند. چندی قبل هنگام ایراد بیانیه های نامفهوم و بی ارتباطش ما زندانیان را دشمن انقلاب ثور خوانده و ناسزا های فراوانی به آدرس همه حاضرین تحویل داد و ما با مجبوریت و ناگزیری، آن دشنام ها و ناسزا ها را با کف زدن بدرقه کردیم. از انسانهای دست بسته و به بند کشیده که اراده شان سلب شده باشد، همین می آید و بس. چونکه موی سپیدی از میان ما نتوانست به مقابل آن همه گفتار های حقارت آمیز تحمل نموده و عصیان نکند و از اینرو از کف زدن و استقبال کردن سخنان هرزه او امتنا ع ورزید ؛ سید عبدالله با تمام آن مستی و مدهوشی توانست که او را نشانی کند، بناٌ فوراٌ به دهلیز سرزد و دسته زنبیل شکسته یی را با خود آورده و موی سپیدی مذکور را با آن چوب میخدارچنان وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار داد که از چندین جای بدنش خون فوران کرده و نقش زمین گردید، اطرافیانش او را برداشته به گوشۀ نهادند و بعد از خارج شدن سید عبدالله از اطاق به پرستاری او پرداختند .
زندان پلچرخی : بخش سوم .شبی بعد جوانی را که تازه به محبس اورده شده بود به علت نامعلومی هدفی گلوله قرار داده و در پیش چشمان بیشتر از صد زندانی او را در خون افگنده و اطاق را ترک و پی کاری خویش رفت، لحظاتی بعد دو ساتنمن قوی هیکلی وارد اطاق گردیده و جسد آغشته به خون جوان مذکور را در کمپل چرکینی پیچیده و به بیرون از اطاق انتقال دادند. پس چه کسی میتواند شجاعت به خرچ داده و در پایان هر جمله بی معنی و ناخوشایند او کف نزند؟ مگر سرش بوی قورمه میدهد یا چطور؟
سخنان وی برایم تعجبی نداشت چونکه دو روز قبل نیز زندانی بیماری را از عین اطاقی که من در آن بستر بودم صدا زده و به اساس امرسید عبدالله قوماندان او را به دهلیز بردند، فریاد های دلخراشی توام با صدای شلاق فضای دهلیز را پر ساخت و لحظاتی بعد تن خونین و مالین و از حال رفته یی بیمار مذکور را بر بستر نمناکی انداختند که دقایقی بعد به حال آمده و از اطرافیانش تقاضای جرعۀ آبی میکرد. شب هنگام از وی علت این لت و کوب و ضرب و شتم را پرسیدم او نیز بی خبر از علت بود ودر دل همان شب تار بود که دژخیمان مسلح سیاه دل ، او را از بستر شفاخانه با خود بردند که هرگز بر نگشت.
شرایط زندان پلچرخی، لاگر فاشیست های هتلری را در ذهن انسان تداعی میکرد، زندانی ، از داشتن قلم، کاغذ و کتاب و ملاقات با خانواده اش محروم بود، سخن گفتن زندانی با زندانی دیگری گناه و جرم محسوب گردیده و مورد مجازات تحقیر آمیزی قرار میگرفت. پایوازی که ضروریات زندانی را در عقب زندان می آورد حق نداشت تا برای زندانی بنویسد که چه متاعی را برایش ارسال کرده و همچنین برای زندانی نیز این حق داده نشده بود تا از ګرفتن اشیا و لوازمی که برایش فرستاده شده به شخص آورنده ذریعه پرزه یی اطمینان بدهد. زندانی نمیدانست که آنطرف دیوار های بلند زندان چه کسی حامل این متاع ارسالی بوده است بناٌ او هیچګاهی آګاه نمیګردید که از نقدینه و اشیا و لوازمیکه برایش ارسال ګردیده است، چه اندازۀ آن مورد دستبرد قرار گرفته و چه چیزی به او تسلیم داده شده است. هنوز در بستر مریضی قرار داشتم که غمی بر غمهایم افزود، مردی برایم خبر آورد که برادرم را در حویلی زندان دیده که مانند سائرین در عقب دستشوئی ها به نوبت ایستاده بود، غم فراوانی از شنیدن این خبربر من مستولی گشت، زیرا که برادرم سلیم هوشمند مرد مدبر و دلسوزی بود که امید من به حیث سرپرست اطفال کوچکم در وجود او خلاصه میگردید، وقتی با وی در حویلی زندان مقابل گردیدم، ازاندوه فراوان چشمانم به سیاهی رفت.
در بلاک دوم سربازی به نام گل آقا اختیار لت و کوب، توهین وبه رژیم سخت انداختن زندانیان را بدست داشت، او مرد بلند قامت و رسائی بود ولی چهره اش از داغ های چیچک متاُثر. عوام الناس چنین شخص را به خاطر این مشخصات قولته مینامند، بیشتر عادات وی به حیوان وحشی هم مانند بود، او همیشه در محوطه زندان بر جای بلندی می ایستاد و زندانی ها را تحت نظارت قرار میداد تا با همدیګر سخن نه ګویند، اګر زندانی مرتکب این ګناهی بزرګ! میګردید در محضر همه زندانیان مورد اهانت و کوبیدن شلاق بر جسم و جانش قرار میګرفت، من با این همه شرایط ناګوار بازهم تحمل کرده نتوانستم و آهسته – آهسته خود را به برادرم نزدیک ساخته و جویای احوال شدم و صرفاٌ همینقدر دانستم که برادر سومی نیز در بلاک چهارم به بند کشیده شده است، ناګهان ګل آقا در یک چشم به هم زدن حاضر ګردیده و نتیجه این شد که از مرکز صحی محبس بدون تداوی جزاان ، به سلول انفرادی ام در بلاک اول انتقال یافتم. جملهُ اخیری که از برادرم شنیدم این بود که خانمم حفیظه الم چنان با شجاعت و شهامت عمل میکند که نه تنها برای اولادها یک مادرمهربان میباشد بلکه نبود پدر و خلائی اورا برای فامیل نیز پر کرده است.
در دخمهً تاریک و سیاه انفرادی بلاک اول روز ها کما فی السابق با همان رقت و تنهائی دلګیر میګذشت و شبها نیز با همان دلهره ګی و ناراحتی انتظار به مرګ به روزپیوندمیخورد ، اما طوریکه ګفته میشود که انتهائی نا امیدی مرګ استُ ما هیچګاه خود را به نا امیدی نسپردیم و همیشه به کُنش و عملکرد رفقای خود و مردم اندیشمند وطن در بیرون از زندان امیدوار بودیم و تحلیل همین بود که حالت موجوده پایدار نخواهد ماند و دیری نخواهد ګذشت که پایه های تسلط و حاکمیت ظلم فروریزد و زنده ګی مردم مستضعف ما روال نورمال و عادی را بخود بګیرد.
فردایش جمعه و روز پایوازان بود، سربازی به نام حبیب الله با کوله باری وارد سلول ګردیدُ پرسیدم:
خیریت باشد؟
او ګفت:
پایوازت برایت لباس و خوردنی آورده است که یک دوشک بادی و یکدانه لحاف کم ضخامت نیز ضمیمهً آن میباشد، که با خوشی و تشکر زیاد آنرا پذیرفتم. از حبیب الله پرسیدم که پایوازم مرد بود یا زن؟
ګفت:
زن پیر و فرتوت و پسر خوردسالی.
بعد از جستجو و ګرفتن نشانی فهمیدم که خانم و پسر سومی ام حشمت جان الم بوده اند، از سرباز خواهش کردم که سلام مرا به ایشان رسانیده و از زحمتی که متقبل ګردیده اند، مراتب شکران مرا به ایشان تقدیم کند، سرباز مذکور وعده داد که حتماٌ این پیام را میرساند.
راستش اینکه بعد از رفتن حبیب الله سرباز حالت و اوضاعی که فرا راه اولاد های خوردسال و خانم جوان و با شهامت من که از فرط جور روزګار چون پیرفرتوتی به نظر میرسید قرار ګرفته بود، مرا چنان متاًثر و متاًلم ګردانید که بر سر آن کوله بار نشسته و ساعتی را با سوز درون ګریستم و زمانی را به خاطر آوردم که یک روز قبل از انکه بی خبرانه بدست دژخیمان امینی ګرفتار آیم، خانمم از تمام شدن آذوقهً ماهانه به من خبر داد و من تهیهً آنرا به اخذ معاش ماهانه حواله کردم که متاًسفانه قبل از میسر ګردیدن آن روانهً شکنجه ګاه اکسا ګردیدم، از اینرو هرګاهیکه در روز های پایوازی به من و برادرم سلیم هوشمند لباس پاک و تمیز و خوراکه های به اندازهً توان ارسال میګردید، چنان بر من سخت می آمد که ګوئی یکبار دیګر در شکنجه ګاه امینی به شوک های پیهم برقی ګرفتار آمده باشم، چون تخمین کرده میتوانستم که از یک طرف مراقبت کردن از فرزندان و اعاشه و اباته ئی آنها و از جانبی رسیده ګی به دو زندانی برای بانوئی که صاحب هیچ عایدی نمیباشد، چه دشوار و طاقت فرسا خواهد بود اما این زن قهرمان که از یک طرف چون شیر زنی در مبارزات مخفی که بر پرچمی ها تحمیل ګردیده بود با رشادت بی نظیری می رزمید واز جانبی هم از دوخت لباس های موُسسهُ نسوان که به اجاره میګرفت و همچنین از شیر و ماست حاصل شده از ګاوی که یګانه سرمایهُ فامیل بود و کمک های ناچیزی که از جانب رفقای بیرون از زندان بدست میرسید توانست که سرفرازانه و عزتمندانه از امور منزل و ما زندانی ها وارسی نماید، که من مرهون و مشکور وی میباشم و از داشتن چنین همسر و شریک زنده ګی به خود میبالم.
به هرصورت برمیګردم دوباره به زندان پلچرخی:
در بخش غربی بلاک اول سه رفیق دیګر هر یک سلطانعلی کشتمند( بعداٌ صدر اعظم افغانستان)، عبدالقادر( وزیر دفاع بعد از انقلاب ثور) و محمد رفیع ( وزیر دفاع مرحله نوین انقلاب ثور) تحت شرایط خاص و تجرید شده از سائر زندانیها در بند بودند که ندرتاٌ هنګامیکه به سوی دستشوئی ها میرفتند به نظر میرسیدند.
بعد از انقضای مدتی در زندان خبری پیچید که کشتمند، عبدالقادر، جنرال شاه پور احمدزی و داکتر میر علی اکبر محکوم به اعدام ګردیده و علیه محمد رفیع مدت بیست سال حبس از جانب محکمه با صلاحیت تحدید ګردیده است و اما یک مدت بعدتر شنیده شد که اعدام سلطانعلی کشتمند و عبدالقادر به حبس ابد و حبس بیست ساله محمد رفیع به دوازده سال حبس تخفیف یافته است ولی از جنرال شاهپور خان و دوکتور میر علی اکبر سخنی به میان نیامد، چنانچه بعد از انقضای مدتی، در یکی از صبحګاهان پائیزی که فضای خاک آلوده پلچرخی تابش نور خورشید را چون مه رقیقی مانع ګردیده و طبیعت خزان زده کابل به زردی و پژمرده ګی ګرائیده بود، زندانیان در باره این مطلب سر ګوشی میکردند که دژخیمان امینی جنرال شاه پور احمدزی، دوکتور میر علی اکبر، طاهر بدخشی، دوکتور یورش( معاون شفاخانه ابن سینا) را در تاریکی و ظلمت نیمه شبی با خود بردند که دو خلقی سرشناس بنامهای دوکتور کریم زرغون و حنیف یرغل نیز در میان آنها قرار داشتند و بدین ترتیب جلادان و دژخیمان امینی تنها از بلاک اول زندان پلچرخی در همان یک شب شش زندانی بیګناه را به شهادت رسانیدند که این قلم از میان آن شهداٌ جنرال شاه پور احمدزی این فرزند برومند وطن و انسان پاک سرشت و وطندوست را که روزګاری باهم عضو یک محکمه بودیم از نزدیک میشناختم، او مرد شریف، انسان آګاه و افسر عالیجاهی بود.
هنګامیکه در دیوانحرب عسکری، قضایا مورد رسیدګی قرار ګرفته و قضات به شور میپرداختند، منطق عالی و استدلال روشنګرانه شاه پورخان احمدزی رهنمای راه سائر همکاران نیز میشد، او انسان صمیمی، خوشبرخورد و متواضعی بود که روانش را شاد میخواهم و یاد هایش را جاویدانه و ګرامی.
همچنین طاهر بدخشی نیز یکتن از مبارزین فعال، نستوه، آګاه، شجاع و تاًثیر ګذار که در کنګره موُسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان اشتراک فعال داشته و یکی از مخالفین حفیظ الله امین بود که روانش شاد و یادش ګرامی باد.
جمع کردن کدر های نخبه پرچمی زیر یک چتر در بلاک اول پلچرخی:
تعدادی از اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بخش پرچم که به وقفه های زمانی یکی بعد دیګری در بلاک اول زندان که به کشتارګاه معروف بود از همان آغاز در سلول های انفرادی و دربسته به بند کشیده شده بودند، این رفقا عبارت بودند از:
1- حکیم سروری
2- نصر الله منګل
3- نظام الدین تهذیب
4- فاروق جګړن قوای چهار زرهدار
5- سلیمان لایق
6- دادمحمد افسر پولیس
7- نورعلی پکتیاوال
8- ابراهیم رزمی
9- اینجانب آصف الم
قابل یاد آوریست که بعد از فعالیتهای مخفیانهُ که بر پرچمی ها در بیرون از زندان تحمیل ګردیده و مردان و زنان زیادی با رشادت و شجاعت کم نظیری در این امر مقدس بسیج و پایه های قدرت امین و امینی ها را به لرزه درآوردند، یکتعداد رفقای اناث ما نیز به غل و زنجیر کشیده شده و در بلاک اول آورده شدند.
تا جائیکه به خاطرم مانده است رفقای مذکور قرار ذیل بودند:
1- ثریا جان پرلیکا
2- فاضله جان دلزاده
3- ظاهره جان دادمل
و اما در آستانه کودتای آخرین حفیظ الله امین که منجر به قتل نورمحمد تره کی و قرار ګرفتن امین در زروه علیای قدرت ګردید، یکتعداد فعالین سیاسی و کدر های بالنسبه نخبه بخش پرچم که در سائر بلاکهای زندان پلچرخی در بند بودند را جمع کرده و در بلاک اول این زندان در سلولهائیکه متعلق به یک دهلیز بود جابجا ساختند، این رفقا عبارت بودند از:
1- عبالصمد ازهر
2- اسدالله کاوش
3- آدینه سنګین
4- دوکتور فاروق
5- سرور منګل
6- نجم الدین کاویانی
7- دوکتور سید امیر زره
8- محبوب الله سنګر
9- محمد عثمان راسخ
10- دوکتور حیدر مسعود
11- اکبر کرګر
12- حیات الله زیارمل
13- جمیل نورستانی افسر پولیس
14- جلیل پرشور
15- سید طاهرشاه پیکارګر
16- محمد عمر روند افسر
17- انجنیر عزیز
18- محمد یعقوب کمک
19- خلیل زمر
20- محمد اسلم پنجشیری افسر
21- بشیر رویګر
22- خلیل الله جګړن
23- داکتر ربانی برنا افغان
24- فقیر احمد نور
25- تورن سلطان افسر صحیه
26- داکتر موسی آتش
27- عبدالاحمد
28- احمد شاهین
29- فاروق میاخیل
جمع آوری این رفقا و جدا کردن آنها از سائر زندانیان و قرار دادن آنها در تحت شرایط ناګوار و مشکل به این انګیزه صورت ګرفته بود تا در فرصت لازم همه را به صورت یکجائی و پنهانی و دور از انظار سائرین در نیمه یک شب تاریک و سیاه به قربانګاه برده و به آسانی و بدون درد سر سر به نیست کنند، اما به وجود آمدن شکاف بزرګی در بین رهبران دست اول رژیم بر سر قدرت، عزل چهار وزیر مقتدر دولت هر یک اسلم وطنجار، شیرجان مزدوریار، اسدالله سروری و سید محمد ګلابزوی به حیث مهره های مهم انقلاب ثور از جانب حفیظ الله امین و در مخالفت با نورمحمد تره کی و حدوث حوادث عدیده دیګری چون قیامهای خود جوش مردمی در محلات مختلف کشور از اثر تظلم و استبداد رژیم حاکم امینی و همچنین ریزش درونی نظام و تشدید مخالفتهای پیهم دولتمداران باهمدیګر، علی العجاله مانع عملی شدن تصمیمی ګردید که تمامیت خواهان امینی، در باره اعضای جناح پرچم و سائر رزمنده ګان برحق مردمی اتخاذ کرده بودند، چنانچه سلطانعلی کشتمند صدراعظم وقت افغانستان پس از ګذشت سالها در صفحهُ ۵۷۹ اثر خویش بنام (یاداشتهای سیاسی و رویدادهای تاریخی) که عمل نامیمون امین و امینی هارا مبتنی بر قتل دستجمعی پرچمی ها به اثبات میرساند چنین قلم زده است:
“سید محمد ګلابزوی وزیر امور داخله جمهوری دیموکراتیک افغانستان به تاریخ ۲۱ جنوری ۱۹۸۰ در یک کنفرانس مطبوعاتی متن سند مهمی را افشا کرد که پرده از روی توطئه امین برمیدارد که چرا به تاریخ ۲۷ دسمبر ۱۹۷۹ برای برانداختن وی اقدامات نظامی به اشتراک پرچمی ها و خلقیهای ضد امینی و به کمک قوای شوروی به عمل آمد.
بر طبق این سند قرار بود که حفیظ الله امین چهارمین کودتای خویش را علیه بقایای حزب دموکراتیک خلق افغانستان و ایجاد یک دولت مشترک با دستیاری حزب اسلامی به تاریخ ۲۹ دسمبر ۱۹۷۹ انجام بدهد. بر پایه اطلاعات ارائه شده در سند ، ګفته میشد که در اواخر ماه سپتمبر ۱۹۷۹ نماینده امین در پاکستان با ګلبدین حکمتیار ملاقات نمود و ضمن پیرامون قطع مقابله و ایجاد همکاری ممکن موافقت به عمل آمد. در همین روز ها، عبدالله امین برادر بزرګ حفیظ الله امین که فعالانه برای تاُ مین چنین ارتباطی با استفاده از شناختهای قبلی خویش، همکاری میکرد چنین اشاره نمود:
“بیائید تا انقلاب بازی را خاتمه دهیم، خویشاوندان و وفاداران خود را به مقامات عالی دولتی مقرر نمائیم”
به تاریخ ۴ اکتوبر ۱۹۷۹، امین در کابل جلسه سری مشورتی را با وفاداران شخصی خویش تشکیل کرد و در آن شرایط ” اتحاد”

 

“بیائید تا انقلاب بازی را خاتمه دهیم، خویشاوندان و وفاداران خود را به مقامات عالی دولتی مقرر نمائیم”
به تاریخ ۴ اکتوبر ۱۹۷۹، امین در کابل جلسه سری مشورتی را با وفاداران شخصی خویش تشکیل کرد و در آن شرایط ” اتحاد” با حزب اسلامی را مورد بررسی قرار داد، در این جلسه فیصله شده بود که از شعارهای انقلاب ثور، صرف نظر ګردد؛ حزب دموکراتیک خلق افغانستان از بین برده شود؛ فهرست هائی برای از میان برداشتن مجموعهُ مخالفین اعم از اعضای رهبری و فعالین حزبی پرچمی و خلقی در بیرون و درون زندان تهیه ګردد. در دولت جدید مقام رئیس جمهور برای حفیظالله امین حفظ ګردد و نقش صدراعظم به حکمتیار واګذار شود.
همچنان در اطلاعیهُ ارائه شده به وسیلهُ ګلابزوی ګفته میشد که در اواسط دسمبر ۱۹۷۹ نمایندهُ شخص امین به وسیلهُ طیارهُ مخصوص متعلق به شرکت هواپیمائی آریانا از کابل به سوی پاریس، روم، کراچی پرواز کرد تا اطلاعات لازم را به مراجع مربوطه در بارهُ ” تغییر دولت ” برسانند.از تاریخ ۲۲ تا ۲۴ دسمبر نماینده خاص امین در پشاور پاکستان مسافرت کرد، ګلابزوی همچنان به اطلاع رسانید که به طبق سند متذکره به تاریخ ۲۶ دسمبر امین حکم اعدام حداقل ۱۳۰۰ تن از اعضای پرچمی حزب را در درون و بیرون زندان و شماری از خلقی ها را امضا کرده بود که به پیشواز کودتای جدید به تاریخ ۲۹ دسمبر باید انجام میګرفت و به آن توفیق نیافت ” اقتباس از منابع دولتی”»
زندان پلچرخی/ بخش چهارم تشبث به قتل سید عبدالله قوماندان محبس:
در چنین روزگاران سیه که از درودیوار و آسمان کشور باران تظلم و خشونت میبارید و از زمین آن زقوم استبداد و شقاوت میروئید و انسانهای بیګناه و بی پناه را دسته- دسته و جوخه- جوخه در دل شبهای ظلمانی و بی فروغ به کشتارګاه برده دژخیمان و شبګردان امینی آنها را با بیرحمی فراوان سر به نیست میکردند، زندان پلچرخی شباروزی آبستن حوادث ناګوار و دلخراش بود . به حکم حفیظ الله امین، این جلاد خون آشام بی مانند ، جان دها نفر ګرفته میشد.
همانطوریکه در صفحات قبلی به تفصیل یاد آوری ګردیده است در یکی از شبهای تاریک و غم انګیز تعدادی از محبوسین را که در زمان جمهوری محمد داوُود از طرف محکمه با صلاحیت ان وقت به حبس های مختلف المیعاد محکوم ګردیده بودند از بلاک دوم زندان به بلاک اول آورده به رګبار مسلسل بستند که در میان آنها شخصی به نام سید جعفر نیز وجود داشت که برادرش سید اکبر یکجا با وی در بلاک دوم در بند بود.
سید اکبر جهت ګرفتن انتقام برادر خود از سید عبدالله قوماندان محبس ، تصمیم خطرناک مبتنی بر قتل وی اتخاذ کرد و برای تحقق پلان خویش به هرترتیبی که توانسته بود یک قبضه کارد برانی را تهیه نموده آنرا در تحت بنداژ ململینی به بهانهُ اینکه توموری در بند پایش پیدا شده سطر و اخفا کرده منتظر فرصت بود. روزی در دهلیز محبس چنین فرصتی برایش دست داده سید عبدالله را مورد حمله قرار میدهد وبا کارد دست داشته چند ضربه کاری بر بدن او وارد مینماید تا اینکه به زمین میافتد اما سرباز مسلحی که در آن حوالی مصروف پهره بود سید اکبر را با چند فیر مرمی از پا میاندازد . موُظفین زندان سید عبدالله را به شفاخانه انتقال میدهند و به این ترتیب سید اکبر با قبول از جان ګذشتن ، عالمی را از ظلم، استبداد و حقارت این موجود خون آشام رهائی میبخشد.
سید عبدالله جلاد با آنکه به اثر تداوی شفا میابد اما دوباره به حیث قوماندان محبس مقرر نمیشود تا اینکه در مرحله نوین انقلاب ثوربه اثر جرایم نابخشودنی که مرتکب گردیده بود محکوم به اعدام شده این جزا بر او تطبیق میگردد.
تقرر قوماندان جدید:-
دیری نپائید که در یکی از روزهای ګرم وداغ تابستان سال ۱۳۵۸ که دخمه های نمناک زندان چون جهنم ، جسم و جان ادمی را می آزرد و هوای مستعمل و کم اکسیجن آن به ریه های انسان سنګینی میکرد سپاهیان به آرامی در های سنګین سلول ها را یګان- یګان باز کرده زندانیان را به محوطهُ زندان رهنمائی میکردند تا با قوماندان جدیداٌ تقرر یافتهُ محبس پلچرخی معرفت حاصل نمایند . لحظهُ بعد از تجمع زندانیان شخص متوسط القامتی که دریشی تعلیمی عسکری به تن داشت بر نقطهُ بلندی از محوطه قرار ګرفته و خطاب به حاضرین ګفت که من رسول نام دارم و به امر مقامات ذیصلاح به حیث قوماندان محبس پلچرخی مقرر شده ام ما و شما با هم برادر هستیم و ممکن است که شما به اساس بعضی از مسایل پیچیده و بغرنجی که در کشور رخ داده است در اینجا موُقتاٌ زندانی شده باشید . نه من و نه دولت خلقی ما، شما را دشمن خود بحساب می آورد . دشمن مشترک همه ما و شما در بیرون از مرز ها قرار دارد…………..و…….………و غیره
او با ادای این جملات و ګفته های خود که از مبداُ و انجام آن مفهومی به دست آمده نتوانست میخواست از زندانیان دلجوئی نماید و عواطف و احساسات آنها که از فرط اثر ګذاری شکنجه های ګونه ګونه ئی تواُم با حقارت صدمه دیده و جریحه دار ګردیده بود تا حدودی نرم و رقیق سازد و آن سیل مهیب استبداد و تظلمی که از جانب امین و امینی ها، سید عبدالله ها، سروری ها و جیلانیها و دیګر مستبدین حرفوی در درون جامعه افغانی جاری ګشته بود و انزجار نهادینه شده یی ناشی از آن در عقول و قلوب مردم مظلوم جا گرفته را با بستن بند ریګی سد کند که غیر ممکن بود. به همه حال باید ګفت، عصیانی که به مقابل اداره قبلی محبس صورت ګرفت امین و شرکا را وادار به این ساخت تا دفع الوقت تدابیری اتخاذ نموده اداره را در محبس اندکی نرمتر و با خشونت کمتر به پیش برد . از اینرو بعد از تقرر قوماندان جدید برای هر دهلیز یک- یک پایه تلویزیون ۱۲ انچه ګذاشته شده ، به زندانیان کوته قفلی اجازه دادند که با شروع برنامه های تلویزیون از تک سلولی های خویش بر آمده جمعاٌ به تماشای برنامه های آن مشغول شوند و آن قیود ظالمانهُ که زندانیان را از سخن ګفتن به همدیګر منع میساخت تا اندازهُ برطرف ساختند و از حقارتها و ضرب و شتم های قبلی که بر زندانی ها وارد می آمد عجالتا صرف نظرکردند ؛ اما نیت سوُء، ظالمانه و توام با خشونتی که در ذهن امین و شرکاُ برای حفظ حاکمیت فردی و قدرت شخصی نسبت به مردم افغانستان تهنشین گردیده بود پیوسته دوام داشت و هیچګه فروکش نکرد چنانچه اینبار نوبت رسید به استاد بزرګ و ستاره شرق تا شاګرد وفادار به حسابش برسد
. پخش اعلان فوتی نور محمد تره کی از طریق امواج تلویزیون و پیچیدن شیون و ناله های ګریه آلود در دهلیز مقابل:
نوزدهم ماه میزان ۱۳۵۸ که مصادف بود با دهم اکتوبر ۱۹۷۹ اینجانب و تعدادی از زندانیان دیګر بخاطر تماشای برنامه های تلویزیون در دهلیز زندان نشسته بودیم که ناګهان اعلان ذیل از طریق امواج تلویزیون پخش ګردید:
« نورمحمد تره کی در اثر مریضی یی که عاید حالش گردیده بود داعی اجل را لبیک گفته و به حضیرهُ آبایی شان به خاک سپرده شد» .
هنوز اعلان به پایان نرسیده بود که از دهلیز مقابل فریاد و شیون گریه آلود تعدادی از بانوان فضا را پر کرد و از میان آن ضجه ها و ناله های درد آلود ؛ صدای بانویی رساتر گردید که میگفت:
های مردم ! رهبر تانرا کشتند………. و سپس کلماتی نامفهومی را در بین گریهُ خویش زمزمه کرد که با ناله های جمع در هم پیچید ولی با تندی و تحکم و با سرعت خاموش ساخته شد 

نوزدهم ماه میزان ۱۳۵۸ که مصادف بود با دهم اکتوبر ۱۹۷۹ اینجانب و تعدادی از زندانیان دیګر بخاطر تماشای برنامه های تلویزیون در دهلیز زندان نشسته بودیم که ناګهان اعلان ذیل از طریق امواج تلویزیون پخش ګردید:
« نورمحمد تره کی در اثر مریضی یی که عاید حالش گردیده بود داعی اجل را لبیک گفته و به حضیرهُ آبایی شان به خاک سپرده شد» .
هنوز اعلان به پایان نرسیده بود که از دهلیز مقابل فریاد و شیون گریه آلود تعدادی از بانوان فضا را پر کرد و از میان آن ضجه ها و ناله های درد آلود ؛ صدای بانویی رساتر گردید که میگفت:
های مردم ! رهبر تانرا کشتند………. و سپس کلماتی نامفهومی را در بین گریهُ خویش زمزمه کرد که با ناله های جمع در هم پیچید ولی با تندی و تحکم و با سرعت خاموش ساخته شد .
گرچه در جامعه سنتی و قبیله سالار افغانستان وقوع چنین واقعه یی تعجب بر انگیز نبوده و به شهادت تاریخ واقعات مماثل آن که برادر ، برادر خود را بخاطر احراز قدرت از دو چشم نابینا و همچنین پسر پدرش را از نعمت زنده گی محروم گردانیده، نادر نبوده است اما در آن شرایط دشوار تاریخی که چالش ها و پرابلم های زیادی فرا راه دولت نو به دوران رسیدهُ خلقی قرار داشت و مدت کوتاهی از استقرار حاکمیت شان سپری گردیده بود و همچنین احساس اعتمادی که از جانب تره کی و امین در طول مبارزات حزبی و سازمانی به نمایش گذاشته شده بود، حدوث چنین حادثه آغشته به خونی که استاد! مربی! و رهبر کبیر به دست شاگرد وفادارش حفیظ الله امین کشته شده باشد به باور ها کمتر راه میافت ، چونکه در طول مدت زمان معین همبستگی و همسویی این دو رهبر طراز اول فرکسیون خلق حزب دموکراتیک خلق افغانستان طوری به نمایش گذاشته میشد که گویی یک روح باشند در دو جسم.
قابل یاد آوریست که نورمحمد تره کی انسان خوش باور ، ساده و بی پیرایه یی بود که اعتماد بی حصار و بی پایانی به امین داشت اما برعکس حفیظ الله امین انسان حیله گر ، مکار و شیادی بود که با بوسه زدن به دستان تره کی و نثار کردن جملات زیبا و دلنشین چون رهبر کبیر و استاد بزرگ…….. به آدرس وی او را مسحور خویشتن کرده اعتماد بی منتهای او را به خود جلب کرده بود. امین با استفاده از این اعتماد تره کی برای رسیدن به مقامات عالیتر حزبی و بر طرف کردن موانع از سر راه خویش به دسایس و توطئه های بسیاری توسل جسته که این دسایس و خطا کاری های او صدمه یی جبران ناپذیری به وحدت و یکپارچه گی حزب دموکراتیک خلق افغانستان وارد آورده برای بار اول انشعاب دو مرتبه یی حزب را فراهم ساخت.
اول حزب به دو بخش خلقی و پرچمی منشعب گردید و بعداٌ محمد طاهر بدخشی و هوا دارانش از بخش فرکسیون خلق حزب دموکراتیک خلق افغانستان به انشعاب دست زدند، اما هر طوری بود تره کی اعتماد خویش را نه تنها از امین سلب نکرد بلکه او را در دسایس و توطئه هایش حق بجانب خوانده و مورد تآیید قرار داد.
خطای بزرگ و نابخشودنی دیگر امین این بود که بدون مآل اندیشی و محاسبه دقیق نیرو های دو طرف و درک شرایط عینی و ذهنی و آگاه ساختن رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان که تازه (۱۳۵۶) به وحدت دست یافته بود، اجرای قیام مسلحانه راعلیه نظام جمهوری محمد داوود صرفاٌ به نظامیان بخش خلقی حزب دموکراتیک خلق افغانستان به طور ماجرا جویانه اصدار نمود که تصادفاٌ حزب به پیروزی دست یافت و حاکمیت دولتی ناخواسته بر حزب دموکراتیک خلق افغانستان و رهبری آن تحمیل ګردید که بعداٌ مصائب و مشکلات عدیده یی را به میان آورد.
حفیظ الله امین به این ماجراجویی اکتفا نکرد و با استفاده از قدرت نظامیان بخش خویش که در پست های پر قدرت و درجه اول نظامی مقرر داشته بود برای بار دوم جهت ارضای احساس مقام پرستی و سیطره جویی اش به جفا کاری و خطای دیګری علیه حزب دست زد و آن پیشنهادی بود تا اکثریت رهبران طراز اول بخش پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان وطن را ترک کرده ظاهراٌ به حیث سفرای افغانستان در خارج از کشور اجرای وظیفه نمایند که نور محمد تره کی و یارانش بدون عاقبت اندیشی و توجه به گستردن دام تذویر حفیظ الله امین این پیشنهاد او را پذیرفته برای عملی ګردیدن آن از هیچ نوع سعی و تلاش دریغ نه ورزیدند و بدین ترتیب به امین فرصت دادند تا در حزب ودولت بعد از رهبر کبیر! در پلهْ دوم قدرت احراز مقام نموده برعکس ، نیرو های انقلابی و در مجموع حزب دموکراتیک خلق افغانستان تضعیف ګردد.
یکی از خطا های عمده امین و یارانش نقض برنامه و اساسنامه حزب دموکراتیک خلق افغانستان در مجموع و به ویژه انکار از مشارکت سائر هموطنان در اداره دولت بود که در برنامه حزب دموکراتیک خلق افغانستان به صراحت تسجیل ګردیده بود. برنامه حزب، استقرار دولت دموکراسی ملی را به حیث پله اول ارتقا به سوی جامعه دموکراتیک پیشبینی کرده به اساس آن مشارکت و سهیم شدن نماینده ګان کافه طبقات اقشار تحت ستم اعم از کارګران، دهقانان، روشنفکران، خورده بورژوا و بورژوازی ملی را در دولت لازمی و حتمی میدانست . امین و یاران تمامیت خواه، مغرور و نا آګاه از اصول انقلابی وی چنان از باده پیروزی مست و لایعقل ګردیده بودند که فکر کردند، بدون مشارکت سائر هموطنان به تنهایی سیطره و حاکمیت فردی و شخصی خویش را با استفاده از نیروی نظامی و دیکتا بر مردم مستضعف افغانستان تآمین کرده میتوانند آنان نه تنها از مشارکت مردم افغانستان در اداره دولت سر باز زدند بلکه دیده و دانسته نصفی از بدنه حزب دموکراتیک خلق افغانستان را نیز با حیل مختلف از قدرت ساقط کرده و هزارانی از آنها را یا سر به نیست کردند و یا بعد از شکنجه های غیر انسانی به زندان افګندند . نورمحمد تره کی بازهم بدون هیچ ګونه تدابیر باز دارنده به حمایت از امین و امینی ها پرداخته و نیرو های انقلابی را به ضعف و ناتوانی دچار ګردانید.
نورمحمد تره کی هیچګاهی با عینک حقیقت بین به سوی امین و عملکرد او نظر نیفګند وتا زمانیکه او را در کوتی باغچه ارګ به فجیعترین شکل به قتل رسانید، ګرکتر و شخصیت خودخواهانه و سیطره جویانه او را درک کرده نتوانست . او همچنین هیچګاهی ندانست و یا نخواست بداند که امین دیوانه قدرت بوده اګر برایش این فرصت میسر ګردد تا خود را به رفیعترین و شامخترین قله قدرت در حزب و دولت رسانیده بتواند، آنګاه نه رهبر خواهد شناخت و نه پیشوا و استاد……و برای بدست آوردن چنین مقامی نه به اندیشه و ایدیولوژی خاصی باورمند خواهد بود ونه به پرنسیپ های اخلاقی و انسانی یی پابند.
همانطوریکه در اوراق ګذشته مفصلاٌ از آن ذکر به عمل آمده است امین کسی بود که به خاطر ماندن در قدرت به حیث شخص اول از اتحاد با زشت ترین، سیاهترین و متحجرترین بنیاد ګرا و شخصیت نوکر منش چون ګلبدین حکمتیار نیز دریغ نکرد بناٌ بعید به نظر نمیرسید تا برای تسخیر آخرین پله قدرت در کشور نورمحمد تره کی رهبر، استاد کبیر، آموزګار خلق…. و غیره را از سر راه خویش برداشته خود بر رفیعترین و شامخترین مقام حزبی و دولتی قرار گیرد. بدینترتیب میبینیم که تاریخ افغانستان یکبار دیګر ورق خورد و نورمحمد تره کی مؤسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان و مبارز پر شور و انقلابی ناب ، قربان ساده اندیشی ها و سطحی نګری های خویش ګردیده و به ابدیت پیوست و صحنه تاریخ به مردی دیګری تعلق ګرفت تا توسن خودخواهانه قدرتش را به جولان آورد.

امین در صدر قدرت حزبی دولتی و تقرر قوماندان جدید در محبس پلچرخی:
فردای اعلان فوت تره کی از طریق نشرات تلویزیون دیده شد که جلسه پلینوم کمیته مرکزی تحت ریاست داکتر شاه ولی عضو بیروی سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان دایر گردید و در یک فضای مختنق تمام پست هایی که تره کی در حزب و دولت احراز کرده بود ، به اتفاق آرای جلسه به حفیظ الله امین تفویض گردید و بدیترتیب امین به زور سر نیزه نظامیان هوا خواه خویش در عالیترین مقام حزبی و دولتی قرار گرفت.
امین، با غصب قدرت حزبی و دولتی و با شعار مصؤنیت ، قانونیت و عدالت شروع به کار نمود . وی مسؤلیت تمام کشت و کشتار مردمان بیګناه و نا بسامانی هایی را که تا آنګاه در کشور به وقوع پیوسته بود به نور محمد تره کی نسبت داده به اسرع زمان، حزب، دولت و اردو را از طرفداران او پاکسازی نمود.
حفیظ الله امین طوریکه همیشه عقده ها و کدورت های درونی خویش را با پرده تبسم همیشه ګی میپوشانید، بعد از قرار ګرفتن در عالیترین مقام حزبی و دولتی ستیژ نمایش درامهُ سیاست های کذایی خود را نیز به زعم خویش ظاهراٌ خوب آراست و جداول هزاران کشته و شهید دست خود و شرکایش را در عقب دیوار های وزارت داخله آویخت .بعد ذریعهُ وسایل مختلف تبلیغ نمود که این همه کشته های مندرج در جداول مذکور به امر نورمحمد تره کی منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان ورئیس شورای انقلابی سر به نیست ګردیده اند و ګویا خود او در مقابل کیش شخصیت و تمامیت خواهی تره کی مجبوراٌ خاموش مانده و کاری را از پیش برده نتوانسته است!! هکذا در زندان پلچرخی نیز به تقرر قوماندان نسبتاٌ ملایم طبعی به نام ښایسته ګل پرداخته شکستاندن کوته قفلی ها و تطبیق رژیم نسبتاٌ سهلتری که زندانیان در حیاط زندان میتوانستند از هوای آزاد و نور خورشید مستفید ګردند و باهم صحبت نمایند را ظاهراٌ به نمایش ګذاشت . در عقب این ظاهر سازی ها خشونت و کشت و کشتار مردم بیګناه و بی پناه چنان بالا ګرفت که اګر در ګذشته دژخیمان و آدم کشان امینی در نیمه شب سیاه و تاریک انسانها را از زندان برده و به جوخهُ اعدام می بستند، اکنون با وقاحت و بیشرمی تمام روز ها را نیز به اجرای این کار تخصیص دادند، چنانچه نور احمد اعتمادی صدر اعظم وقت افغانستان و دهها شخصیت دیګر نمونهُ بارزی از این ظاهر سازی امین و شرکا میباشد که در روز روشن به سوب مرګ و نیستی برده شدند.
جنرال شاه پور احمدزی، طاهر بدخشی، داکتر کریم زرغون، داکتر میر علی اکبر، حنیف یرغل و صدهایی دیګر قربانیان زمان بعد از به قدرت رسیدن امین میباشند.
اکنون برګردیم به دوام اصل مطلب که بعضاٌ ترکیبی از هیآت افسران و یا یکی دو نفر از این قدرتمندان به خاطر اجرای وظایفی که نتیجهُ آن برای زندانیان معلوم نمیګردید به زندان پلچرخی می آمدند و بعضی از زندانیان را نزد خود خواسته و پرسش هایی از ایشان به عمل می آوردند . جیلانی افسر قوای هوایی و مدافعه هوایی، اسدالله پیام، عزیز رئیس دستګاه کام، صادق بریدمن از زمره همین اشخاص میباشند که اسمایشان به خاطرم مانده است.
در یکی از روز های پایئزی که با تعدادی از زندانیان در حیاط بلاک اول زندان رو به آفتاب نشسته بودیم تعدادی از همین افسران یاد شده به اسم هیآت وارد بلاک اول ګردیدند . بریدمنی به نام صادق در ترکیب این هیآت وجود داشت به مجرد آنکه چشم صادق به ما افتاد با وقاحت و بی ادبی ما را مخاطب قرار داده و ګفت:
پرچمی ها!! شما هم خود را سوسیالیست و انقلابی میخوانید ، ولی ما مصمم هستیم که طی مدت کوتاهی (دو سه سالی) سوسیالیزم را در کشور اعمار و آنګاه شما را از زندان آزاد سازیم تا ببینید که ما چګونه ګفتهُ خود را در عمل پیاده کرده ایم.
رفیقی از میان ما طنز آمیز به صادق خطاب کرد و ګفت: بریدمن صاحب خدا کند این خواستهُ خود را در ظرف چند ماه تحقق ببخشید چونکه ما در زندان به حد اعلا خسته شده ایم. در ختم این ګفته رفقا با شنیدن این طنز، خندهُ جوشانی سر دادند.
صادق نام بریدمن افسر جدیداٌ فارغ شده یی بود که از الفبای جامعه شناسی و نظام سازی آګاهی نداشت و صرفاٌ شنیده ګی هایش را از زبان رهبران تقلید کرده با باور کامل آنرا چربتر از رهبران بیان میکرد . چونکه امین و شرکا و حتی شخص نور محمد تره کی بعد از پیروزی قیام مسلحانهُ ثور بدون آنکه در جامعهُ نیمه فیودالی، عقب ګذاشته شده و دارای شرایط قبیلوی افغانستان مرحلهُ استقرار دموکراسی و آزادی و نهادینه شدن این پدیده ها و بالتآثیر شګوفا و پویا شدن جامعه و تربیت توده های مردم به روحیهُ رعایت قوانین و تطبیق عادلانهُ آن و مشارکت آګاهانهُ آنها در ادارهُ دولت که زمانګیر بود را تآمین و مساعد ګردانند، پیوسته با شعار های سرخ، آتشین و تو خالی و ذهنی ګرایانه از سوسیالیزم، ساختمان جامعهُ سوسیالیستی در کوتاهترین زمان و از دیکتاتوری پرولتاریا با آب و تاب فراوان داد سخن میکردند . جهت تائید این مطلب در صفحهُ ۹۲ اثر تحقیقی- سیاسی دو نویسندهُ روس تبار بنام ولادمیر سنګروف و والیری سامونین به نام وایروس ، این چنین میخوانیم« به تاریخ چهارم اگست نماینده گان کشف خارجی شوروی و از جمله گریچکوف از طرف رئیس دولت افغانستان پذیرفته شده و او( گریچکوف) هنگامیکه هدیهُ بریژنیو را که یک میل تفنګ با پوش چوبی و کارت ویزیت منشی عمومی کمیتهُ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی بود به او پیشکش میکرد……… با استفاده از کلمات تعریف آمیز ، تره کی را به مناسبت پیروزی انقلاب تبریک ګفته بلافاصله علاوه نمود.
ما به این عقیده هستیم که شما هنوز در شروع راه قرار دارید، در این راه شما با دشواریهای زیادی که غالباٌ خصلت عینی دارند مواجه خواهید شد، طوریکه دیده میشود هنوز همه شرایط برای اصلاحات انقلابی به وجود نیامده اند، در عین حال هدف تعین شده یعنی اعمار سوسیالیزم، آنهم طی مدت کوتاه شک و تردید زیادی بعضی از دوستان را برانګیخته است……..رفیق تره کی شکر ګذار خواهیم بود اګر پلانهای خویش را در این باره با ما در میان بګذارید.
…………تره کی در عکس العمل به ګفته های ګریچکوف نطق طویلی را که محتوایش بازګوکنندهُ تعجب او در بارهُ آنکه مسکو هنوز هم به ارزش واقعی آنچه که در ماه ثور در کابل به وقوع پیوسته پی نبرده است بود، ګفت:
…………نظر به عوامل متعدد، انقلاب ما شبیه به انقلاب کبیر اکتوبر است اما ما پیروزی خود را نه در شب تاریک بلکه در روز زیر آفتاب روشن و در نتیجهُ نبرد آشکار به دست آوردیم این عامل به انقلاب ما ماهیت خاصی میدهد، آنچه که امروز در افغانستان اتفاق می افتد، این شروع دیکتاتوری پرولتاریا است، چیزیکه یکزمان در کشور شما رخ داده بود مګر آنچه را که شما طی شصت سال به دست آورده اید ما طی پنج سال به آن دسترسی خواهیم یافت………».
آنها در نیافته بودند که خواست ها و آرزو ها وقتی در عمل تحقق میابد که بدواٌ زمینه ها و شرایط آن به صورت عینی آماد ه گردد. در جامعهُ عقب ګذاشته شدهُ یی که تمام ارکان جامعه را درد و مرض و مصیبت فرا ګرفته و از لحاظ ساختار اجتماعی- اقتصادی در بدوی ترین مرحلهُ از زنده ګی قرار داشته و روی همرفته ۸۵ فیصد نفوس آن از حد اقل سواد بهرهُ کافی نداشته باشند، صرفنظر کردن از پله های زمینه ساز و معیار های ملزوم و مد نظر نګرفتن عینیت زنده ګی جامعه وتوصل به شعار های سرخ و آتشین ، حلال مشکلات نمیګردد، چنانچه آواره شدن ملیونها افغان از وطن آبایی شان و به جا ماندن هزاران معلول و معیوب و کشته شدن هزاران دیګر و فرو پاشیدن نظام بر سر اقتداریکه با آرمان خدمت به مردم افغانستان در سنګر های ګرم مبارزه ده ها هزار کشته بجا ګذاشت، نتیجهُ همین سطحی نګری ها، قدرت طلبی ها، تک تازی ها و زور ګویی هایی بود که نه بر منطق تکیه داشت و نه بر اندیشه ها و خرد جمعی حزب دموکراتیک خلق افغانستان.
پنجم ماه جدی ۱۳۵۸ مطابق ۲۷ دسمبر ۱۹۷۹:در ساعات بعد از ظهر این روز طیارات غول پیکری از فراز زندان پلچرخی با پرواز بسیار پائین طوریکه فهمیده میشد که دقیقه یی بعد برای نشست به رنوی میدان هوایی کابل آماده هستند می ګذشتند.
پرواز ها تقریباٌ پیهم و بدون وقفه بود . پرواز های طیاراتی که به خود افغانستان تعلقی نداشت بسیار عجیب و معما ګونه به نظر میرسید، بطور خاص برای ما زندانیان که یکسال و چند ماه آزګاررا در چهار دیوار سلول های نمناک زندان ګذشتانده بودیم و از حالات و اوضاعی کشور چندان آګاهی نداشتیم، حل این معما سختتر و دشوارتر جلوه مینمود . به همه حال وقتی آفتاب به غروب رفت، زندانیان همه وارد دخمه هایشان ګردیده و بعضاٌ در دهلیز های تنګ و تاریک و رهرو ها به تماشای تلویزیون های خود مشغول ګردیدند.
در پروګرام آن شب تلویزیون ، نمایش فلمی بنام وطن اعلان ګردیده بود، همینکه ګویندهُ تلویزیون در انانس خویش کلمهُ فلم را به زبان اورد، تلویزیون غیر مترقبه خاموش و نمایش قطع ګردید.
هنوز دقایقی از خاموشی تلویزیون نګذشته بود که از فیر های ممتد و بلا انقطاع سلاح های مختلف اعم ازخفیف و ثقیل در اطراف محبس پلچرخی محشری به پا ګردید.
پهره داران دهلیز ها که استمراراٌ به کشیک مشغول بودند، به یکباره ګی مفقود الاثر ګردیدند. در پاری از شب که هنوز فیر های ممتد و بلا انقطاع سلاح های ثقیله و خفیفه دوام داشت، شخصی را که میګفتند در پارلمان افغانستان وکیل ولسوالی خوست بود، دروازهً سلولی که چهار نفر پرچمی هریک خیرمحمد شیرزی( بعداٌ رئیس مخابره وزارت دفاع)، دادمحمد افسر پولیس ، نورعلی خان شخص ملکی و این قلم در آنجا به بند کشیده شده بودیم را دق الباب کرد، دررا کشودیم . وکیل صاحب را که در طول مدت زندانی بودن ما به جز ترش رویی از وی چیزی ندیده بودیم با تبسم ملیح و جبین کشاده ما را مخاطب قرار داده فرمودند که از رادیوی کوچکی که با خود دارم صدای کارمل صاحب را شنیدم که سقوط حاکمیت حفیظ الله امین را به سمع هموطنان رسانید. من، تحولی را که به وقوع پیوسته است به شما که رفقای ایشان میباشید تبریک میګویم. ما از اخبار این خبر تعجب انګیز وی ، اظهار تشکر کردیم و برای حفظ ما تقدم دروازه را از داخل بسته و کلید را نزد خویش نګهداشتیم.
فردای آنشب تاریخی، پر ماجرا و هیجان انګیز که خواب به چشمان هیچ زندانی یی راه نیافته بود، دروازه سلول را کشوده به دهلیز نظر انداختیم، عساکری را مشغول کشیک دیدیم که آشنا به نظر نمیرسیدند ولی از علایم و نشانهای شان فهمیده شد که به اتحاد شوروی وقت تعلق دارند. با ګذشت چند ساعت دیګر آنها نیز از نظر غایب ګردیده و رفقای موُظف در وزارت داخله با بس های نفر بر به محبس پلچرخی امده تعد ادی از رفقا را از زندان ذریعهُ بس های مذکور تا تعمیر رادیو افغانستان انتقال دادند که من نیز در میان آنها بودم. وقتی بس ما به سوی شهر در حرکت بود در دو طرف جاده پوسته های از قوتهای ناشناس که ملبس با یونیفورم های نظامی و سلاح های در دست یا شانه و بغل به مشاهده میرسیدند که با لباس های ګرم و کلاه های مخصوص و موزه های نه چندان ظریف ، در اراضی باز و برهنه ایستاده و بعضاٌ در آن سرمای بی امان آتشی افروخته و خویشتن را با آن ګرم میکردند.
همینکه بس در مقابل تعمیر رادیو افغانستان توقف نمود با بعضی از رفقای که در آنجا ګرد هم آمده بودند برخوردیم که با یک دنیا ګرمی ما را در آغوش کشیده و با محبت دوستانه و رفیقانه از ما استقبال کردند.
بعد از این دید و وادید محبت آمیز با رفقا ، یکی از آنها ذریعهُ موتر شخصی اش مرا تا منزلم واقع در عقب سرای هراتی انتقال داد که جمعی غفیری از دوستان و آشنایان و اعضای خانواده ام با بیقرای انتظار آمدن مرا میکشیدند، با ورود من در محوطه، قیامت کوچکی برپا شد، فریاد ها و شیون های خوشی ؛ خواندن دعا ها و ادای شکرانه ګی ها برای زنده ماندنم فضای محوطه را پر کرد . دوستان و اعضای خانواده را یګان- یګان به آغوش کشیده و ابراز محبت کردیم و بدین سان مشقت ها، شکنجه ها و حقارت هاییکه با وجود بیګناهی از جانب امین و امینی ها بر من و هزاران مثل من وارد آورده شده و تحمیل ګردیده بود به پایان رسید و باردیګر نسیم ملایم آزادی را در ریه های زخمی و درد آلودم احساس کردم.
*****

نویسنده : رفیق آصف الم
«به پیشواز مرحلۀ نوین قیام مسلحانۀ ثور»
درین جستار روی سخنم به جوانانی است که به نحوی از انحا درین برهه تاریخی کوچک بودند ویا اصلا تولد نشده بودند .
در عرفۀ قیام مسلحانۀ هفتم ثور یک تن از بهترین فرزندان افغانستان و یکی از رهبران طراز اول ح د خ ا استاد میراکبر خیبر از جانب اشخاص مسلح ناشناس ترور گردید که دوستان و علاقه‌مندان زیادی را در ماتم مرگ خود سوگوار ساخت.
در سخنرانی‌های که از جانب برخی از رهبران و دوستداران وی حین مراسم تدفین او ایراد گردید نور محمد تره کی و ببرک کارمل دو رهبر طراز اول حزب قتل خیبر را به توطئه و دسایس سی آی ای و دولت جمهوری افغانستان مرتبط دانسته و به دولت اظهار کردند تا قاتلین خیبر را دستگیر و هرچه زود تر آنها را به پنجۀ قانون بسپارند.
فردای آنروز مراسم فاتحه‌گیری استاد چنان عظیم و شاندار دایر گردید که نظیر آن در کشور کمتر دیده شده بود. رژیم بر سراقتدار و در رأس محمد داوود از این عملکرد عصبی گردیده با بی‌حوصلگی وعدم دوراندیشی تعدادی از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان را دستگیر و به غل و زنجیر کشانید. نورمحمد ترکی، ببرک کارمل، داکتر شاه‌ولی، دستگیر پنجشیری و شرعی جوزجانی شامل این گرفتاری بودند و حفیظ الله امین به علت نامعلومی از این گرفتاری باز ماند و طی ده ساعت تاخیر از دیگران توقیف شد.
حفیظ الله امین این عنصر مشکوک و تشنۀ قدرت که به گفتۀ جورج آرنی نویسندۀ کتاب «افغانستان گذرگاه کشورگشایان» نظریاتش را تحریری به تره‌کی تقدیم و درآن تذکر نموده بود که حزب دموکراتیک خلق افغانستان (بخش خلقی آن) با نیرویی که در قوای مسلح دارد، میتواند قدرت را از چنگ داود بیرون کشد، اما تره‌کی با مأل اندیشیی که داشته او را تا زمانی که شرایط عینی و ذهنی در کشور به نفع این نظر آماده گردد، به صبر وحوصله دعوت کرده است. حفیظ الله سطحی اندیش و تشنه به خون مردم با استفاده از شرایط ناگوار گرفتاری رهبران فرصت را غنیمت دانسته عجولانه به نظامیان خلقی دستور میدهد که علیه نظام جمهوری سردار محمد داوود به قیام بپردازند.
قیام آغاز می‌گردد و با وجود مخالفت ببرک کارمل رهبر جناح پرچم «که جدیداً از توقیف رهایی یافته بودند» با کشته شدن سردار محمد داوود و پانزده نفر از اعضای خانواده اش بدست امام‌الدین تورن کوماندو، ودستگیری صاحب جان قوماندان گارد داوود و بسته شدن او به جوخۀ اعدام، سلطنت پنجاه سالۀ دودمان یحیی و یک نظام کهن استبدادی با استعمال چند عراده تانک و خودرو زرهی و پرواز چند بال طیارۀ محدود نظامی، سقوط می‌کند و کابل یکبار دیگرشاهد یک دگرگونی و تحول غیرمنتظره می‌شود.
مردم و توده‌ها که همیشه به حوادث و رویکردها و تغییراتی که به وجود می‌آید به امید اینکه به دردها و زخم‌های ناشی از ستم و مظالمی که بر آنها رفته، مرهمی گذاشته خواهد شد، با قلب‌های آگنده از محبت و خوش باوری به تغییرات و آمد وشدهای تاریخی به استقبال می‌نشینند و فرا راه اجرا کننده گان و گرداننده گان آن گل امید می‌کارند به این آرزو که کشت به ثمر رسیدۀ شان فضای زندگی آنها را مملو از عطر خوشبختی ، آزادی و عدالت اجتماعی گردانند. اما سده‌ها و قرن‌ها را تاریخ کشور در دل داغدارش ثبت دارد که آرزوها و آرمان‌های توده‌ها مورد دستبرد و چپاول شاهان، امیران و اربابان قدرت قرار گرفته و همینکه یک دیکتاتور به وسیلۀ توده‌ها و خلق با شهامت افغانستان از بین برده شده، دیکتاتور دیگری بر جایش نشسته و یا اگر حاکمیت بالنسبه مترقی و آزادی‌خواهی بوجود آمده است به اثر تاثیر خارجی‌ها و عمال داخلی آنها به اتهامات ناروا متهم گردیده و توده‌ها و مردم کشور را به حیث افزار علیه آن استعمال و آن حاکمیت را سرنگون کرده اند. بدین ترتیب اقشار و طبقات زحمتکش جامعه به جز از دست دادن فرزندان و ریختن خون پاک اطفال، و بزرگسالان شان منفعت دیگری نبرده اند.
مرحلۀ اول قیام مسلحانه نیزچنین شد و همین که حفیظ الله امین قدرت نظامی را به دست گرفت شمشیر از نیام بر کشید و با قساوت بی نظیر و چنگیز مآبانه به قتل افسران، جوانان، کهنسالان، زنان ،علما ، دانشمندان کارگران ودهقانان پرداخت و تالابی از خون مردم بی‌گناه افغانستان برپا کرد.
گیر و گرفت‌های بی‌مورد،اعدام‌های بدون محاکمه، توقیف کردن‌های بی‌موجب، بی‌احترامی به نخبگان و افسران عالی مقام غیرحزبی و برخورد کینه توزانۀ جوانان و افسران تازه به دوران رسیده به مقابل سایرین، فضای زندگی را به آنهایی که از انقلاب ادعا شده طالب احترام به انسان و انسانیت، حرمت به مردم وطن و تأمین عدالت و انصاف بودند؛ تنگ ساخته بود.
بی‌اتفاقی، تمامیت خواهی‌ها و قدرت طلبی‌ها نقاب از رخ برداشت و طی مدت کوتاهی بعد از پیروزی، موج اختلافات بین رهبران حزب به خاطر این همه مبالاتی‌ها بالا گرفت، باور کردن به اعتماد جانبین که از اول چندان استحکامی نداشت از بنیاد فرو غلطید، چشمه ساران جوشان محبت رفیقانه از منبع خشکید و جایش را به کین و نفرت، خودخواهی و بیدادگری رها کرد و حفیظ‌الله امین با استفاده از قدرت نظامی، بدون استدلال و برهانی در زمانی که باید همبستگی، همدلی، اتحاد و همگرایی جزء جدایی ناپذیر آن می‌بود، برعکس تعداد کلی رهبران جناح پرچم را از پروسۀانقلاب دور ساخته بحیث سفیر در کشورهای خارجه بکار گماشت.
مدتی از اعزام رهبران به وظایف شان سپری نگردیده بود که با حیل مختلفی به تصفیۀ کادرهای بخش پرچم از دولت و حزب پرداخته شد. تعدادی تحت نام اخوانی و ضد انقلاب در پولیگون‌ها سر به نیست گردیدند و تعداد کثیر دیگر آنها متهم به توطئه علیه دولت و انقلاب گردیده راهی شکنجه گاه‌های اگسا و زندان شدند و بدین ترتیب حفیظ الله امین این جلاد خون آشام قرن بر اریکۀ اوجگیر تکیه زد و با استقرار این قدرت وحشت و دهشت رعب و ترس بر تمام شئون زندگی مردم سایه افگند و نسیم ملایم صبحگاهی بجای عطر شگوفه‌های بهاری، بوی خون و انتقام پخش می‌کرد، از عهد و پیمان‌های دیروز مبتنی بر رزم و پیکار بخاطر تحقق آرمان های بیکران مردم که در تارک جریدۀ خلق تلالو داشت و رفع تبعیض و ستم و ویران ساختن کاخ‌های ظلم و استبداد و بی‌حقوقی،بجزء قتل و کشتار مردم بی‌دفاع و بی‌گناه ،دامن زدن تبعیض و ازدیاد ستم و شیوع بیشتر کرونای ظلم، استبداد و استکبار، نشانه و علامتی دیده ‌نمیشد ،از هوا و فضای کشور غم واندوه می بارید وافغانستان به ماتمکده مبدل گشته بود.
من نیز به اتهام پرچمی بودن و کودتا علیه دولتی که افسران و خورد ظابطان، دستگاه استخبارات و پولیس هنوز در مرچل‌های خود با سلاح و تجهیزات محاربوی نشسته بودند، گرفتار و در اخیر ماه سرطان 1357 با تعدادی از رفقای دیگر پرچمی تسلیم دستگاه اگسا گردیدم که بیان حکایت آن شکنجه‌های غیرانسانی و برخوردهای حقارت آمیز تعدادی از امینی‌ها و ظلمی را که بر ما روا داشتند درین تنگجا گنجایش ندارد، و جهت اینکه بر طوالت کلام نیفزاید از آن صرفنظر کرده واز اوضاع زندان پل چرخی که مدت یک ونیم سال آن در تک سلولی آن زندان سپری گردید و صرفاً ماه اخیر آنرا با چندی از رفقا یکجا بودم، چیزی نمی‌نویسم.
فقط دربارۀ پنجم ماه جدی که فردایش به آزادی نایل و از برکت مرحلۀ نوین انقلاب (قیام مسلحانه) به خانه‌های خود برگشتیم یاددهانی مختصر کرده به موضوع خاتمه میدهم.
پنجم ماه جدی ۱۳۵۸ مطابق ۲۷ دسمبر :۱۹۷۹
در ساعات بعد از ظهر این روز طیارات غول پیکری از فراز زندان پلچرخی با پرواز بسیار پائین طوری که فهمیده میشد که دقیقۀ بعد برای نشست به رنوی میدان هوایی کابل آماده هستند می گذشتند. پرواز‌ها تقریباً پیهم و بدون وقفه بود. پرواز‌های طیاراتی که به خود افغانستان تعلق نداشت بسیار عجیب و معماگونه به نظر می‌رسید، بطور خاص برای ما زندانیان که یکسال و چند ماه آزگار را در چهاردیوار سلول‌های نمناک زندان گذشتانده بودیم و از حالات و اوضاعی کشور چندان آگاهی نداشتیم، حل این معما سخت‌تر و دشوارتر جلوه می‌نمود. به همه حال وقتی آفتاب به غروب رفت، زندانیان همه وارد دخمه‌های‌شان گردیده و بعضاً در دهلیزهای تنگ و تاریک و رهروها به تماشای تلویزیون‌های خود که ده روز قبل بدسترس زندانیها قرار گرفته بود مشغول گردیدند.
در پروگرام آن شب تلویزیون، نمایش فلمی بنام وطن اعلان گردیده بود، همین که گویندۀ تلویزیون در انانس خویش کلمۀ فلم را به زبان آورد، تلویزیون غیرمترقبه خاموش و نمایش قطع گردید .
هنوز دقایقی از خاموشی تلویزیون نگذشته بود که از فیر‌های ممتد و بلا انقطاع سلاح‌های مختلف اعم از خفیف و ثقیل در اطراف محبس پلچرخی محشری به پا گردید .
پهره‌داران دهلیزها که استمراراً به کشیک مشغول بودند، به یکباره‌گی مفقودالاثر گردیدند. در پاری از شب که هنوز فیرهای ممتد و بلا انقطاع سلاح‌های ثقیله و خفیفه دوام داشت، شخصی به نام بازمحمد را که می‌گفتند در پارلمان افغانستان وکیل ولسوالی خوست بود، دروازۀ سلولی را که چهار نفر پرچمی هر یک خیرمحمد شیرزی (بعداً رئیس مخابره وزارت دفاع)، دادمحمد افسر پولیس، نورعلی خان شخص ملکی و این قلم در آنجا به بند کشیده شده بودیم، دق‌الباب کرد، در را کشودیم .وکیل صاحب را که در طول مدت زندانی بودن ما به جز ترش رویی از وی چیزی ندیده بودیم، با تبسم ملیح و جبین کشاده ما را مخاطب قرار داده فرمودند که از رادیوی کوچکی که با خود دارم صدای کارمل صاحب را شنیدم که سقوط حاکمیت حفیظ الله امین را به سمع هموطنان رسانید. من، تحولی را که به وقوع پیوسته است به شما که رفقای ایشان میباشید تبریک می‌گویم. ما از شنیدن این خبر تعجب انگیز وی، اظهار تشکر کردیم و برای حفظ ماتقدم دروازه را از داخل بسته و کلید را نزد خویش نگه‌داشتیم .
فردای آنشب تاریخی، پر ماجرا و هیجان انگیز که خواب به چشمان هیچ زندانی‌یی راه نیافته بود، دروازه سلول را گشوده به دهلیز نظر انداختیم، عساکری را مشغول کشیک دیدیم که آشنا به نظر نمی‌رسیدند ولی از علایم و نشان‌های شان فهمیده شد که به اتحاد شوروی وقت تعلق دارند. با گذشت چند ساعت دیگر آنها نیز از نظر غایب گردیده و رفقای مؤظف در وزارت داخله با بس‌های نفر بر به محبس پلچرخی آمده تعدادی از رفقا را از زندان ذریعۀ بس‌های مذکور تا تعمیر رادیو افغانستان انتقال دادند که من نیز در میان آنها بودم.
وقتی بس ما به سوی شهر در حرکت بود در دو طرف جاده پوسته‌های از قوت‌های ناشناس که ملبس با یونیفورم‌های نظامی و سلاح‌های در دست یا شانه و بغل به مشاهده می‌رسیدند که با لباس‌های گرم و کلاه‌های مخصوص و موزه‌های نه چندان ظریف، در اراضی باز و برهنه ایستاده و بعضاً در آن سرمای بی‌امان آتشی افروخته و خویشتن را با آن گرم میکردند .
همینکه بس در مقابل تعمیر رادیو افغانستان توقف نمود با بعضی از رفقای که در آنجا گردهم آمده بودند برخوردیم که با یک دنیا گرمی ما را در آغوش کشیده و با محبت دوستانه و رفیقانه از ما استقبال کردند .
بعد از این دید و وادید محبت آمیز با رفقا، یکی از آنها ذریعۀ موتر شخصی اش مرا تا منزلم واقع در عقب سرای هراتی انتقال داد که جمعی غفیری از دوستان و آشنایان و اعضای خانواده ام با بیقرای انتظار آمدن مرا می‌کشیدند، با ورود من در محوطه، قیامت کوچکی برپا شد، فریاد‌ها و شیون‌های خوشی؛ خواندن دعاها و ادای شکرانه‌گی‌ها برای زنده ماندنم فضای محوطه را پر کرد .دوستان و اعضای خانواده را یگان – یگان به آغوش کشیده و ابراز محبت کردیم و بدین سان مشقت‌ها، شکنجه‌ها و حقارت‌هایی‌ که با وجود بیگناهی از جانب امین و امینی‌ها بر من و هزاران مثل من وارد آورده شده و تحمیل گردیده بود به پایان رسید و باردیگر نسیم ملایم آزادی را در ریه‌های زخمی و درد‌آلودم احساس کردم.
اندکی در باره یی وضعیت آن زمان:
یکی دوروز بعد به وزارت دفاع مراجعه کرده وبر طبق امریۀ ریاست جمهوری بار دیگر در وظیفه قبلی ام گماشته شدم ووظیفه را اشغال کردم ،سایر رفقا نیز پی کار بوده در اجرای وظایف شان از جان مایه میگذاشتند. شور و هیجانی وجود داشت و محبت‌ها و صمیمیت‌های عالی و خالصانه در قلوب هر یک از آنها موج میزد .
دولت جدید تصامیم مبرم، حساس و تجاویز مهمی را روی دست گرفته در مقامات عالیۀ حزبی و دولتی جابجایی‌ها را سرعت بخشید. رفقای جدیداً تقرر یافته هریک بر طبق صلاحیت‌های خویش شبان و روزان شانرا باهم در آمیختند و اجراآت سازنده، مفید و مطابق به خواست مردم رنج دیدۀ افغانستان را سازمان دادند. توصیۀ رهبری حزبی این بود تا جهت همبستگی، همدلی و استحکام وحدت حزب واحد دموکراتیک خلق افغانستان، از انتقامجویی‌ها و مخاصمت‌هایی که در آسیاب دشمن آب بریزاند جلوگیری بعمل آید. به اساس این دستور رهبری، افراد مربوط به جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان آنچه در شکنجه‌گاه‌ها و زندان‌ها بر اوشان رفته بود را نادیده گرفته حتی با شکنجه‌گران خویش دست دوستی و مودت دراز کردند و آنها را با آغوش باز پذیرفتند .
در اولین بیانیۀ خطاب به مردم افغانستان از جانب رهبر حزب دموکراتیک خلق افغانستان ببرک کارمل، خطوط اساسی سیاست داخلی و خارجی دولت جمهوری افغانستان مشخص گردید که به اساس آن زندانیان سیاسی که از زیر ساطور امین جلاد جان به سلامت برده بودند، همه بدون تبعیض و تمایز از زندان رها گردیدند که مایۀ مسرت هزاران فامیل درد کشیده و رنج دیده و مورد استقبال کافۀ ملت حق شناس افغان قرار گرفت .به اساس این تصمیم معقول و عادلانه نه تنها زندانیان از زندان پلچرخی رها گردیدند بلکه زندانیان در محابس ولایات نیز به آزادی رسیدند.
در دهم جنوری ۱۹۸۰ دروازۀ زندان پلچرخی بروی تمام زندانیان سیاسی باز گردید و هزاران زندانی سیاسی چون سیل خروشانی از زندان به بیرون جهیده و با هزاران دوست و آشنایی که به استقبال ایشان رفته در بیرون از زندان انتظار شانرا می‌کشیدند، درهم آمیختند، قیامتی بر پا بود .آنهایی که عضو فامیل خویش را دریافته بودند سرور و خوشحالی ایشان اندازه نداشت، با گریه‌های ناشی از خوشی همدیگر را در آغوش می‌فشردند و روی و دست همدیگر را می‌بوسیدند و محبت‌ها نثار هم می‌کردند. ولی بودند کسانی که بعد از مدت‌ها انتظار برای برگشت عزیزان شان، به دیدار آنها نه رسیدند و کار شانرا خاتمه یافته پنداشتند و با دل مالامال از خون، ناامید و با ندبه و گریۀ فراوان و دستان خالی برگشتند. غم‌ها و شادی‌های به هم آمیختۀ این مردمان احساس عجیبی در بیننده بر می‌انگیحت که نمیتوان آنرا در فلمی به تصویر کشید و یا در نوشتاری آنرا نوشت.