نور سنگر
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” ساخت!
انسان ها در گستره زندگی چهره های متفاوتی بخود میگیرند، گاه سرخ، گاه زرد و گاهی هم سیاه، سیاه!
این چهره نمایی هاست که ماهیت، کرکتر و سجایای متضاد افراد را به اجتماع و تاریخ معرفی می کند.
هر انسان زاده اجتماع است که کرکتر آن را محیط ماحولش رقم میزند و حادثه ها، یا آبدیده اش می کند و یا هم تا سرحد سقوط بی برگشت ،هل اش میدهد.
من در محیطی رشد کردم، که سخت سیاسی شده بود و هر حزب و سازمانی در آن به سربازی گیری مشغول بود. اخوانی ها، ستمی ها، پرچمی ها، شعله یی ها …تلاش بی وقفه داشتند تا بیشترین جوانان را بسوی خود بکشانند و هر یک از پیروان آن احزاب و سازمان ها ؛ ویژگی ها خود شان را داشتند. بطور مثال:
اخوانی ها: زورگو، متعصب و خشن بودند که همه مخالفین خود را با یک چوب میزدند و آن چوب “تکفیر” بود.
مائویست ها : ماجراجو، تندخو و تند برخورد و سخت شیفته شعار دادن های احساساتی …
ستمی ها: بجز پشتون ستیزی و یاد کرد های افتخارات ملیت بزرگ تاجیک ؛ کار و شعار دیگری نداشتند.
افغان ملتی ها: هرگز نتوانستند آنجا جای پای پیدا کنند و یک “خلقی” داشتیم از قندهار که خلال دماغ داشت.
اما پرچمی ها؟
ممتاز ترین، باسویه ترین، با نظافت ترین و پیشتاز ترین جوانان را بسوی خود کشانیده بود و این ویژگی های برجسته سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که در محیط ما پیشتاز و بی رقیب گردد.
من که تعلیمات نسبتن ابتدایی دینی داشتم نخست به اخوان المسلمین پیوستم و همگام با جوانان هم سن و سال خودم ، تلاش نمودم تا “اسلام ناب محمدی” را تبلیغ کنم…اما بزودی متوجه شدم که این جریان فکری بجز “فاجعه” چیزی را نمیتوانند به مردم عرضه کنند چون همه بزرگان ما تلاش داشتند تا ما را به جنگ و جهاد در مقابل دگر اندیشان تشویق کنند و چنان ذهن های ما را مسخ سازند که با هیچ یک از معیار های انسانی پابند نباشیم. و آموزه های ما همان کتاب های تاریخ گذشته بود، که “انتشارات نسل جوان” برون میداد. علل عقب ماندگی شرق را در بیگانگی از دین میدانستند و مهتاب گرفتگی و افتاب گرفتگی را هم معجزه های الهی …
با آنکه “اخوانی” بودم، بهترین و نزدیکترین رفقایم “پرچمی ها” بودند ولی هیچکدام نمیخواست و یا هم باور نداشتند که بتوانند با من تبادل نظر کنند، زیرا من خشن تر و شقبتر از آن بودم که بتوانم با اعصاب راحت با کسی حرف بزنم …
کار من با اخوانی ها طول نکشید و بزودی متوجه شدم که کتاب ها و باور های آنها پاسخگوی پرسش های من نیست و هیچکدام از مسوولین ما هم آماده نبود که در مباحث مقایسوی در عرصه فلسفه چیزی بگویند؛ چون به “شرک” می انجامید و عاقبت “شرک” را هم هر مسلمانی میدانست.
همانطوری که گفتم بهترین دوستان من “پرچمی ها” بودند، که با حوصله مندی منتظر بودند تا من خود متوجه اشتباه راه برگزیده خودم شوم و این انتظار هم بیجا نبود…
به خلیل وداد مراجعه کردم و گفتم میخواهم عضو سازمان شما شوم اما با نماز و عبادات دینی من کاری نداشته باشید.
خلیل وداد برایم از اهداف حزب دموکراتیک خلق افغانستان گفت و تشویقم کرد تا برنامه حزب و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را بخوانم و خود نیز کمک نمود تا بعضی مفاهیم را درستتر درک کنم…
بدون هیچگونه مقاومتی، ذهن من آن ها را پذیرفت و خواستار آثار بیشتر شدم و در نتیجه دریافتم که متمدن ترین و انسانی ترین اهداف در اندیشه های همین حزب است.
در بهار سال 1356 خورشیدی رسمن و داوطلبانه عضو سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان شدم و دیری نگذشت که همه دوستان و رفقا و بخشی از هم کلاسی های خودم را متقاعد ساختم تا به س.د.ج.ا بپیوندند و رفیق خلیل وداد هم اجازه داد تا خودم مسوولیت آنان را بدوش گیرم….
کار عملی من در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دو استقامت آغاز گردید:
1 ــآموختن از بزرگان
2 ــ انتقال آموخته هایم برای حلقه های ارتباطی خودم.
با نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان از دوازده و یا سیزده سالگی آشنایی داشتم و عمدتن پرچمی های محیط ام چون استاد حسن سپاهی(شوهر خواهرم)، زنده یاد متین بارش و زنده یاد سلام بارش (فرزند خوانده های مادرم) و بعد ها شهاب الدین سرمند، خلیل وداد، محب بارش، زنده یاد ملک نشاط(یکی از اولین قربانیان جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم)، یارمحمد آراشید، غفار خوشحال، زنده یاد غلام محمدسنگر (برادرم که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین در هژده سالگی کشته شد)، حبیب مهش همکلاسی ام…، چهره های بودند که مدت ها قبل از من به عضویت ح.د.ح.ا و یا س.د.ج.ا پیوسته بودند.
من از آن رفقا چیز های زیادی را آموختم؛ بطور نمونه:
از استاد حسن سپاهی دور اندیشی، از متین بارش خوش مشربی، از سرمند وفاداری و شفقت، از خلیل وداد فلسفه و تاریخ، از محب بارش شعر و ادب، از غلام محمد سنگر مردانگی و مقاومت، از یارمحمد آراشید بردباری و گذشت و از مکتب و مسلک و اندیشه آن روزی همه آنان : تعقل ، شهامت، نه گفتن در برابر ظلم، استبداد ، مکارگی… و به این نتیجه رسیدم که راه حزب دموکراتیک خلق افغانستان و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بی بدیل ترین اندیشه و تفکر اجتماعی در زمان خودش بود و برای من تا امروز جذابیت خود را حفظ کرده گرچه عده یی با آرمان های شان پشت کردند، عده یی بر اندیشه های شان خط بطلان کشیدند و عده یی هم تا پای جان رزمیدند و هرگز تسلیم نشدند.
دوستانی را می شناسم که در پیوند رابطه های بعدی شان با قدرتمندان فریفته شدند و همه چیز شان را به هیچ فروختند و برای عقبگرد های سیاسی شان هم ، همه روزه دنبال توجیه کردن های ارزان قیمت و یا خود ارضایی برآمدند؛
دوستانی را می شناسم که شهامت اعتراف به اشتباهات شان را ندارند و امروز با هجوگویی های بازاری دنبال دلیل سازی ها شده اند…
همچنان دوستانی را می شناسم که تا امروز در تلاش اند تا با اوصولیت و پاکیزگی راه شان را ادامه دهند و اصل را بجای فرع و فرع را بجای اصل در تفکر شان راه ندهند.
در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود که سیاست را شناختم، با فلسفه آشنا شدم، تاریخ را ورق زدم، اهمیت شعر و ادب و فرهنگ را درک کردم، کشورم و جهان را به کنکاش گرفتم و ستم های استخوان سوز طبقاتی، جنسی، مذهبی، ملی ، سمتی، زبانی و استعماری را شناسای کردم و این درس ها را به حلقه های ارتباطی خودم انتقال دادم…
شروع کار من با ارتباطی هایم بر محور صوری و اماتوری نبود، بلکه ریشه های عمیق در پرورش خودم و همقطارانم با تمدن امروزی و پیوند مان با جهانی میچرخید که در آن زندگی می کردیم و برای من این راه پایان ناپذیر است.
من بزودی در بین همقطارانم در مرستون، متوسطه میرویس نیکه، که آنجا دانش آموز بودم و حتا لیسه مسلکی صنایع که همجوار مدرسه ما بود، نفوذ کردم و یک عده محدودی از جوانان را بدور خود جمع نمودم و حلقات تبادل نظر و مباحث سیاسی ـــ فلسفی را بوجود آوردم و باید اعتراف کنم که در تمام آن لحظه ها خلیل وداد مرا کمک و رهنمایی نمود تا بیشتر از پیش راه های مبارزه و آموزش را دریابم.
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بر مبنای آئین نامه دور اندیشانه خود و در روشنایی رهنمود های رهبری کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، گام های متین و سازنده را بسوی آینده درخشان برمیداشت و هر روز بیشتر از پیش اعتماد جوانان را کسب می کرد. جوانان دانش آموز و دانشجو بدور آن حلقه میزدند و پیوند آن سازمان را با کارگران، دهقانان، پیشه وران و سایر طبقات و اقشار اجتماعی جامعه گسترش می بخشیدند. هنوز آن شگوفایی ها به ثمر نرسیده بودند که دوران دیگری از مشغولیت های رکود آفرین آغاز گردید و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بمصاف درگیری های وحدت مجدد شاخه های «خلق و پرچم” کشانیده شد و تمام توجه و انرژی کادر ها و فعالین ما در بالا نگه داشتن دست “پرچمی” ها ، حداقل در عرصه سازمان های جانبی، منجمله در بخش جوانان؛ به حفظ دست آورد هایمان به الویت کاری ما تبدیل گردید. رفقای “خلقی” در آستانه پروسه “وحدت” متوجه شدند که در عرصه های اجتماعی هیچ کار و ابتکاری ندارند و تنها بخش رقیب شان(پرچمی ها) هم سازمان دموکراتیک زنان افغانستان هم سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و هم اتحادیه های کارگری(صنفی) را ساخته اند و در میان آن طبقات و اقشار نفوذ قوی و محسوسی دارند. در پیوند با تحقق هماهنگی با پروسه وحدت به رفیق غلام رسول(معلم زبان انگلیسی متوسطه میرویس نیکه) که یگانه حزبی و آن هم از بخش فرکسیون “خلق” بود؛ معرفی شدم.( رفیق عثمان معلم جغرافیه مدرسه ما که بعد ها تا سطح آمریت دفتر و اسناد کمیته مرکزی س.د.ج.ا رشد کرد در آن زمان با حلقه ما ارتباط نداشت) متاسفانه در مدرسه ما هیچ رفیق حزبی از بخش پرچمی ها وجود نداشت و در بخش خلقی ها هم بجز رفیق غلام رسول کسی دیگری نبود، در حالی که اعضای س.د.ج.ا تا جایی که رابطه شان از طریق من پیوند میخورد؛ در آن زمان (12رفیق بشمول 3 رفیق از لیسه صنایع) بود. رفقا غفار خوشحال ، اسد غضنفر، غلام محمد سنگر، ظاهر قدم علی، حبیب مهش …هم با رفیق داود مازیار تماس داشتند و جداگانه کار می کردند و در پروسه وحدت، با بخشی که من مسوولیت داشتم ، پیوستند. رفیق غلام رسول که در یک اتاق سرای در جنب سینما عزیز(بعدن سینما جمال مینه) تنها زندگی می کرد؛ بیشتر از آنکه در مورد وحدت حزب حرف بزند ، تلاش می کرد تا تک، تک از رفقا را برایش معرفی کنم اما من با وجود آنکه وحدت مجدد حزب، در ظاهر در حالت تکمیل شدن بود، به آینده آن باور نداشتم و به بهانه های مختلف طفره میرفتم… روز شهادت زنده یاد میراکبر خیبر و حضور پر رنگ رفقای ما در مراسم وداعیه سبب گردید تا رفیق رسول رفقای ما را شناسی کند و کمیت ما را بداند. گرچه رفیق رسول هیچ آسیب مستقیم به ما نرسانید و حتا من را بعدن از مرگ حتمی نجات داد، اما حادثه برگزاری تدفین و تکفین با عظمت زنده یاد میر اکبر خیبر بعد ها سبب درد سر های فروان گردید. رویداد هفت ثور 1357 خورشیدی آزمون بزرگ و تاریخی دیگری را در مقابل ما قرار داد و آن اینکه: یا تسلیم خواسته های باند امین می شدیم و یا منتظر زندانی شدن و شکنجه و مرگ میماندیم. در همان زمان بود که با متن «دفاعیه خسرو روزبه» و جزوه «توده یی ها در دادگاه نظامی» آشنا شدم و خسرو روزبه برای من نماد یک انقلابی شد. اعتراف می کنم که در زمان شکنجه شدنم در زندان، فقط یک چیز بیادم می آمد و آن پیروی از شجاعت و شهامت توده یی ها تا پای چوبه دار ؛ در دفاع از آرمان های شان… بعد از 7 ثور برای مدت کوتاهی یعنی تا 2 سنبله همان سال، که زندانی شدم، با وجود دشواری ها و کارشکنی های زیادی از جانب رفقای خلقی که به مرور زمان بتعداد شان افزوده می شد، توانستم ابتکار عمل را در دست داشته باشم و سازمان را از گزند های پرشمار بدور نگه دارم. (البته تنها مورد تلخی که در غیاب من صورت گرفت، گرفتاری و زندانی شدن رفیق خالق معلم ځارندوی بود که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باخت.) در ضمن دو معلم که یکی اخوانی (یونس خان معلم دینیات) و یکی از هم از حضرت های مجددی (معلم قرآنکریم) بودند در همان زمان به اساس تصمیم (اسدالله فروتن) امر خلقی مدرسه ما زندانی شدند که بعد ها خبر کشته شدن شانرا شنیدم. امر جدید خلقی (اسدالله فروتن) برای نظارت بر کار های من (آقای نعیم خان) آموزگار زبان پارسی را که تازه خلقی شده بود بصفت معاون من گماشت و او را حمایت کرد تا برای جانشینی من آماده گردد. بتاریخ اول سنبله 1357 خورشیدی خبر گرفتاری رفقا سلطانعلی کشتمند وزیر پلان(برنامه ریزی) و محمد رفیع (وزیر فوائد عامه) به اتهام براه اندازی کودتا از طریق امواج رادیو و تلویزیون به نشر رسید و فردای آن روز من خبر گرفتاری شانرا با عصبانیت برای هم کلاسی هایم شرح دادم و آنان را از یک توطئه بزرگی که در راه است، خبر دادم. محمدقاهر (در آن زمان یک عکاسخانه در پل باغ عمومی داشتندبنام شعله و یک گروه هنری به اسم دیماند، برادر همین حق پرست معروف که حالا در شهر هامبورگ زندگی می کنند) و خودش را خواهر زاده شیرجان مزدور یار معرفی می کرد و همکلاسی من بود، به آمریت مکتب خبر داد و من زندانی شدم که چگونگی آن و روز ها و شب های پر عذاب زندان را نمیخواهم اینجا بنویسم چون قبلن بپاسخ یک رفیق در برگه فیس بوک رفیق سپهبد جنرال نبی عظیمی نوشته ام و در کتاب « من و آن مرد موءقر» چاپ شده… بعد از رهایی از زندان کاملن هویدا گردید که وحدتی در کار نیست و مبارزه را با شرایط دشوار مخفی باید آغاز کنیم. مقاومت من در زندان و زیر آن همه شکنجه های وحشیانه ، توسط سمونوال غنی که تا آن زمان در بخش جنایی وزارت داخله آمر بی صلاحیت بود، به رفقا در بیرون اطلاع داده شد بود. بدستور رفیق خلیل وداد زندگی را در اختفا تجربه کردم و کار های کمیته مخفی س.دج.ا دوباره ولی با شرایط شدیدن دشوارتر از قبل در انتظار ما بود. زندان و شکنجه نه تنها نتوانست مرا در هم بشکند بلکه مصمم تر از قبل برای یک آینده دشوار آماده ساخت…
قسمت دوم
زندگی در اختفا یه زندانی میماند، که زندانی خود، زندانبان خود است. برای من که در آن سال ها دوران مستی و شبابم آغاز می شد؛ واقعن روزگار سخت و توانفرسا بود. اما عشق به انسان سر زمین و میهنم…نیروی عجیبی برایم میبخشید تا به آینده امیدوار باشم و همه انرژی و توان جوانیم را در خدمت به راهی که انتخاب کرده بودم، بگذارم. اولین کاری که کردم تبدیلی خودم و رفقا ابراهیم حسنی و حسن یزدانی…به لیسه سپین کلی بود.( چون رسمن از سازمان خلقی جوانان اخراج نشده بودیم؛ از منشی جدید مکتب (همان نعیم خان که پیشتر از او نام بردم، معرفی نامه هم گرفتیم و او هم چون اسدالله فروتن تبدیل شده بود و زیاد هم از کار های سازمانی و اختلافات بوجود آمده اطلاع نداشت، بدون هیچ مشکلی، موافقه کرد). رفیق سید انورشاه، اسدالله غزنوی، قادر نورستانی …به خواست خودشان در همانجا ماندند. در لیسه سپین کلی محترم غلام حضرت پیکان (از اهالی نجراب و نزدیک به دستگیر پنجشیری)، مدیر بود و با رفیق زنده یاد خواجه ضیاالدین (برادر خواجه صلاح الدین صلاح)،مسوول بخشی مخفی حزب میانه خوبی داشت. منشی سازمان اولیه خلقی جوانان یکی از اقارب نزدیک حفیظ الله امین بود که در واقع خودش را همه کاره آن لیسه ساخته بود و به دیگران اجازه تکان خوردن هم نمیداد. آن منشی خلقی، شبکه وسیع از خبرچینی بوجود آورده بود و همه دانش آموزان و آموزگاران را تحت کنترول شدید خود داشت. محترم پیکان از من خواست تا با احتیاط بیشتر عمل کنم و تا کسی را دقیق نشناسم به او نزدیک نشوم. اما این انتظار دلسوزانه شان از من کمی دور از کرکتر من بود. با همه دشواری ها، سازمان دموکراتیک جوانان را در آن لیسه ساختم و تا 6 جدی 1358 خورشیدی، حفظ کردم. اما شانس یاری نکرد و زود افشا شدم و منشی خلقی، من و رفقا حسن یزدانی و ابراهیم حسنی را شناسایی کرد و همان روزی که از طریق تیلیفون میخواست برای دستگیری ما با مقامات بالایی خودش تماس بگیرد؛ محترم پیکان به ما خبر داد و کمک کرد تا فرار کنیم. در پائیز 1357 خورشیدی رفیق حسن سپاهی به جلال آباد نبدیل وظیفه شد و من با زنده یاد رفیق غلام محمدسنگر با ایشان همسفر شدیم. معرفی نامه سازمان خلقی جوانان را که به لیسه سپین کلی نداده بودم، به کمیته شهری سازمان خلقی جوانان بردم و عنوانی کمیته ولایتی ننگرهار معرفی نامه گرفتم. در کمیته شهری سازمان خلقی جوانان، هیچ کسی را نمی شناختم و در آنجا هم مرا کسی نمی شناخت. اما از شانس بد من، عبدالرحمان پسر امین که یکبار مرا دیده بود و غرزی لایق در آنجا بودند و نمیدانم با آنکه خودم را از چشمان شان پنهان کردم ، چگونه متوجه آمدنم شده بودند؛؟و چگونه به آن سرعت به زیر دستان شان اطلاع دادند؟ ( ویا شاید هم تصور من تا امروز اشتباه باشد) ؛ چون آنان را موقع خارج شدن از محوطه سازمان دیدم و تا رفتن شان در گوشه یی پنهان شدم. کمیته شهر به من معرفی نامه داد و آن را در جلال آباد به نورمحمد جنبش منشی کمیته شهری سازمان خلقی جوانان جلال آباد که همزمان مدیر سرحدادت بود تسلیم دادم. آقای جنبش نگاهی به سر و پایم انداخت و مدتی مکث کرد؛ بعد در پایان معرفی نامه نوشت: “رفیق حمزه در یکی از سازمان های اولیه خلقی جوانان تنظیمش کنید” آقای حمزه مدیر بانک و سرپرست ناحیه بودند؛ با دیدن معرفی نامه ام گفت: برو پایین، منتظرم باش! بعد از چند دقیقه انتظار، آقای حمزه که قد بلند و عینکی دودی بر چشم داشت، نمایان شد و اطراف اش را نگاهی انداخت و به من گفت: “دنبالم بیا”( بیا از پُشتم). وقتی به سرک عمومی رسید ، ایستاده شد و با من قول داده بدون هیچ مقدمه یی پرسید: “پرچمی استی؟” واقعن تکان خوردم و ترسیدم و به غُم غُِم افتادم…. گفت: نترس در تعارفه ات مشخص است…(معرفی نامه را نشانم داد، که در آن نوشته شده بود: عضو سازمان جوانان ولی خلقی آن را که انگار معرفی نامه دهنده فراموش کرده بالای سطر نوشته بود. من بی پاسخ و بی حرکت منتظر عکس العمل بعدی اش ماندم…. شروع کرد از تعریف و توصیف کردن دستگیر پنجشیری و از کار کرد هایش در وزارت معارف و فوائد عامع چنذ مثالی داد. واقعن نمیدانستم چه بگویم؟ بعد گفت: تو سر از فردا منشی سازمان اولیه جوانان اداره انکشاف دهات استی؛ اما باید زیاد احتیاط کنی که برای من و خودت درد سر جور نکنی… در جلال آباد با رفیق خلیل زلمی و اشرف داود آشنا شدم که همانجا مخفی بودند. وقتی اولین جلسه را دایر کردم یک جوان شهری که هیچ لهجه حلال آبادی ها را نداشت، از من پرسید: رفیق غیاثی کجاست؟ من هم بدون هیچ مکثی گفتم: نمیدانم… در ختم جلسه خودش را معرفی کرد که فایق ظریف برادر فرید ظریف و پسر جنرال ظریف خان معروف است و اسم من را از رفیق خلیل زلمی شنیده…دانش آموز لیسه امانی است و برای رخصتی های زمستانی همراه با خانواده اش به جلال آباد آمده… وقتی فهمیدم در سازمان تنظیم نیست؛ دعوتش کردم و او هم پذیرفت که با آمدنش به کابل سازمان دموکراتیک جوانان را در لیسه امانی ساخت و تا شش جدی 1358 مسوولیت آن را بدوش گرفت. هنوز سه ماه از آمدن ما به جلال آباد نگذشته بود که رفیق سپاهی دستگیر و زندانی شد.( من در آن زمان عضو ارتباطی رفقای حزبی کابل ــ جلال آباد هم بودم). بزودی از جلال آباد فرار کردم تا هم مخفیگاه خود را تغیر بدهم و هم دستگیری رفیق سپاهی را به رفیق فرید لعلی خبر بدهم. وقتی بکابل رسیدم، مستقیم بخانه رفیق لعلی رفتم و در زدم…با تعجب دیدم پدرش دروازه را باز کرد و بدون آنکه مرا بخانه دعوت کند با من راه افتاد و از دستگیری رفیق فرید لعلی گفت. برایش گفتم که کنار دروازه خانه یک سنگ بگذارد و چراغ سر در را روشن بماند و خودم فرار کردم و بار دگر زندگی افتاد در یک مسیر دیگر… و اینبار کار جلب و جذب را از خانواده رفقای حزبی و سازمانی آعاز کردم … در آن زمان دو مخفیگاه را به قرارگاه کار سازمانی برگزیدم: خانه پسر خاله ام (زنده یاد شاه زمان که در سال 1361 خورشیدی ترور شد) در قلعه شاده و منزل “حسن یزدانی” (از اقارب نزدیک رفیق فرید لعلی) ؛ اولین کاری که کردم جلب و جذب اعضای آن خانواده ها بود که توسط آنان بعدن به ساختن گروپ های متعدد موفق گردیدم. رفیق فهیم لعلی (برادر کوچک فرید لعلی) را ، که در آن سال ها دانش آموز لیسه حبیبه بود، وظیقه دادم تا در کنار جلب و جذب به سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، مواظب تمام انکشافات سازمان خلقی جوانان در آن لیسه نیز باشد. رفیق حسن یزدانی کمک کرد تا با نزدیکترین جوانان خانواده شان بشمول دوشیزه های جوان در تماس شوم و اولین حلقه دختران جوان را بوجود آورم. بهار سال 1358 بود که رفیق خلیل وداد من را به رفیق ناصر شوکت معرفی کرد. با رفیق شوکت ، اولین بار،در جوار سینما بریکوت دیدم و با نشانه های که رفیق وداد داده بود و با یک حرکت شفری همدیگر را شناختیم… رفیق شوکت با یک بایسکل سپورتی آمده بود و قدم زنان با هم ،تا پیش منزل شان، واقع در پُل سرخ با هم گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. راستش، با اولین جمله های که از زبانش بیرون شد مرا مجذوب خود ساخت. او را جوانی یافتم: متین، نترس، آگاه، میهن پرست و انسان دوست… از گیر و گرفت ها حرف زد و از آینده دشواری که پیش رو داریم …تزلزل، بی ایمانی و هراس از سخنانش بمشام نمیرسید و با هر جمله یی که میگفت، مرا مصمم تر از پیش برای مبارزه مرگ و زندگی آماده میساخت. من در سیمای رفیق ناصر شوکت، تواضع ، مهربانی، عشق به میهن و مردم را خواندم، با آنکه چشمان آبی، جلد سرخه ، مو های خرمایی داشت و بیشتر به اروپایی ها شباهت بهم میرسانید، اما عمیقن به میهن و مردمش عشق داشت و در اولین ملاقات به این باور رسیدم که او هرگز خیانت نمی کند و از راهی که برگزیده برنمی گردد و خوشحالم که تا حال او را در همان سیمای که در ذهنم داشتم؛ می بینم. رفیق شوکت من را بخانه اش برد و با برادرش که قاضی بود آشنا کرد و بعد از من گزارش کار هایم را شنید. وقتی برایش از گروپ های سازمانی که خودم ایجاد کرده بودم، گزارش دادم با تعجب و نا باوری نگاهم می کرد و رضایتش را از چشمانش میخواندم. رفیق شوکت دساتیر روشن داد تا کار های بعدی ام را استقامت دهم و مطابق مشوره و دستور ایشان رفیق فهیم لعلی را در راس سازمان جوانان لیسه حبیبه، رفیق فایق ظریف را به لیسه امانی، رفیق حوریه عزیزی را در راس دوشیزه های جوان ، رفیق سید انورشاه را در متوسطه میرویس نیکه …توظیف کنم و با بخشی از رفقای مرستون ( رفیق زنده یاد غلام محمد سنگر، رفیق نعیم بارش، رفیق زنده یاد فیض بارش…)، رفیق زنده یاد غلام ربانی سنگر از تخنیکم و حسن یزدانی، ابراهیم حسنی، اسد غزنوی، قادر نورستانی…جداگانه خودم، ببینم…
درست بیادم است که یک روز قبل از عید قربان، صبح وقت بخانه رفیق شوکت رفتم تا متن پیام سازمان را به خانواده های رفقای زندانی بگیرم؛ وقتی دق الباب کردم برادر بزرگ شان(قاضی صاحب) در را گشود و از زندانی شدن رفیق شوکت خبر داد.
به ایشان هم گفتم تا در کنار دروازه شان یک سنگ بگذارند و چراغ سر دروازه را روشن بمانند و خودم از محل فرار کردم.
دوباره ارتباط ما با سازمان قطع شد، چون رفیق مسوول قبلی ام (خلیل وداد) نیز با رفیق شوکت در ارتباط بودند.
من و رفیق وداد در تفاهم با هم کار سازماندهی گروپ ها را پیش میبردیم و از بی ارتباطی مان به رفقای دیگر اطلاع ندادیم.
در همین فاصله رفقا غلام محمد سنگر، موسی نلدوان مرستون و ستار سیاووش(شاهینک) بتاریخ اول اسد 1358 خورشیدی دستگیر شدند و دو رفیق اولی در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باختند و رفیق ستار بشکل معجزه آسایی نجات یافت.
یعد از یک مدت کوتاهی رفیق وداد با رفیق فرید حبیب زاده در تماس شد و دوباره ارتباط ما با رهبری سازمان تامین گردید.
من رفیق حبیب زاده را یکبار ملاقات کردم و ایشان مرا به رفیق زنده یاد انور صفدری معرفی کردند.
رفیق انور در اولین دیدار دستور دادند تا رفقای دوشیزه را به رفیق قدسیه دوکتورس شفاخانه صدری ابن سینا معرفی کنم و به سایر رفقا “شفر” بدهم تا در صورت لزوم دید خود ایشان، رابطه آنها را با رفقای دیگر تامین کنند.
به صداقت باید اعتراف کنم که این نوع برخورد شانرا نوع کودتا علیه خود دانستم و تا زمان فروپاشی حاکمیت، میانه خوبی با او نداشتم…
روز ها با همه تلخی هایش میگذشت و ادامه حکومت خونتای فاشیستی امین بعد از قتل نورمحمد تره کی، همچنان سایه شومش را، بیشتر از پیش میگستراند.
مهمترین کاری را که در عرصه تبلیغاتی س.دج.ابه همکاری رهبری مخفی حزب؛ انجام داد، در چند شبنامه (بمناسبت 5 مین سالگرد س.د.ج.ا، یادنامه رفیق میراکبر خیبر، سوم عقرب« خون شهید نشانه پایمردی او در نبرد است»، زنان مادر وطن حماسه می آفرینند، د وحدت غوښتونکو خلقیانو اعلامیه، اعلامیه خلقی های وحدتخواه شماره (2) …فشرده میگردید.« من اکثر آن شبنامه ها را در آرشیف خود دارم»
در همان زمان کورس های فلسفه در خانه رفیق عوض واقع در تایمنی دایر می شد که رفیق خلیل وداد شخصن آن را تذریس می کرد.
امین، بعد از کُشتن تره کی کمی سیاست هایش را نرم ساخت و رفقای توانستند تا به پویایی و دینامیسم سیاسی شان تحرک بیشتر بخشند و به مرحله فیصله کن گذار نمایند.
اگر فراموش نکرده نباشم؛ درست سه هفته قبل از قیام شش جدی 1358 رفیق انور دستور داد تا در گروپ های ده نفره رفقا در محلات مشخص تجمع کنند و آماده قیام شوند…
از شانس خوب ما در همان روز، مادر بزرگ رفیق حسن یزدانی فوت شد و ما محل فاتحه خوانی او را به مرکز تجمع خود تبدیل کردیم.
گروپ های مربوط به رفیق وداد هم با ما پیوست و عضو رابط میان رفقا و رفیق انور من را توظیف کردند.
رفیق انور با من در پارک زرنگار قرار گذاشت. وقتی به دیدارش رفتم؛ برخلاف انتظار او را سراسیمه و رنگ پریده یافتم…
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت و گفت: یک گروپ از رفقا در کوته سنگی بی احتیاطی کرده اند و دستگیر شده اند؛ هرچه زودتر رفقا باید متفرق شوند و رفقای مخفی هم به جا های دیگر بروند.
وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و رفقا خلیل وداد، حسن یزدانی و ابراهیم حسنی، رفیق فایق را احاطه کرده و میخواستند به یک اتاق متروک که در آن یک چاه بود و یک میل سلاح شکاری فامیل رفیق فرید لعلی را در آنجا مخفی کرده بودند، ببرند.
رفیق فایق گریه میکرد و میخواست زودتر بخانه برگردد و رفقا هم چاره جز محبوس کردنش نداشتند.
من دستور رفیق انور را ابلاغ کردم و به رفیق فایق اجازه دادم تا بخانه برود و سوگندش دادم تا ما را افشا نکند…گرچه رفقا مخالفت کردند اما من به مسوولیت خودم او را رها نمودم.
مهمترین مشکل رفقا با رفیق فایق در این بود، که عباس خروشان معاون سازمان خلقی جوانان به خانه شان رفت و آمد داشت و رفقا میترسیدند که او خیانت نکند. اما من چون او را می شناختم به اصرار رفقا توجه نکردم و گذاشتم تا برود.
رفیق فایق بیک خانواده سرشناس تعلق داشت که روز های جمعه جوی کنی میکرد و دستمزدش را به سازمان میداد و بیشترین اعانه را از او میگرفتیم. «رفیق فایق به ابتکار شخصی خودش در روز شش جدی عباس خروشان را خلع سلاح کرده با خودش به قرارگاه س.د.ج.ا آورد.»
شام تاریخی شش جدی من و رفیق خلیل وداد در خانه خودما بودیم و میخواستم به جهت دیدن فیلم به پولتیخیک برویم. در راه بودیم که صدای انفجار ها و فیر های متواتر آغاز شد و ما از نیمه را بخانه برگشتیم.
در بام خانه ما آتش های فیر های ثقیله را در دارلامان بوضاحت میدیدیم که برادرم زنده یاد عبدالمحمد سنگر صدا زد:
بیائید رفیق کارمل گپ میزند!
دلهره ها جایش را به شادی داد و از خوشی تا صبح نخوابیدیم. صبح وقتی از خانه بیرون شدیم که صد ها نفر را با بازو بند های سپید در مسیر راه دیدیم . راستش هم من و هم رفیق وداد مشکوک شدیم که ممکن توطئه یی در کار باشد و از خود می پرسیدیم: مگر ممکن است ما این همه رفیق داشته باشیم؟
اولین جلسه ما در خانه رفیق یعقوب در جوار سینما بهارستان دایر شد، از آنجا به ناحیه دوم(خانه سلیمان لایق) و بعد به تخنیکم رفتیم.
رفقای تخنیکم تمام رهبری حزبی و سازمان اولیه جوانان خلقی را گرفتار کرده بودند.آنان را در یک دهلیز و در سه اتاق پهلوی هم زندانی ساخته بودند و ما به نوبت آنجا پهره داری می کردیم.
در آغاز شب شش جدی برای اولین بار رفیق نظر برهان را دیدم که جهت کنترول آمده بود و مانند یک فاتح اتاق ها را ار نظر گذشتاند و دساتیر امنیتی داد و رفت. ولی فردایش برگشت و اولین جلسه بعد از پیروزی را دایر و از آمدن ارتش سرخ به میهن مان اطلاع داد.
ما تا آن زمان روی حدس و گمان ها، پذیرفته بودیم که رفقای شوروی به کمک ما آمده اند اما هیچ مقامی بطور رسمی برای ما ابلاغ نکرده بود.
واقعن در تعجب بودیم که با این رویداد چه نوع برخوردی داشته باشیم؟
حزب و سازمان ما بعد از شش جدی 1358خورشیدی با دو عامل بازدارنده مواجه گردید:
1 ــ حضور ارتش شوروی حیثیت و اعتبار ملی ما را خدشه ساخت…
2 ــ موجودیت دوباره خلقی ها در کنار ما، بحران اعتماد مردم را به ما تشدید بخشید.
البته برای خود ما در آن روزگار آمدن عساکر شوروی یک موهبت آسمانی بود که پیام آزادی و زندگی را بگوش هایمان طنین مینداخت اما حضور دوباره خلقی ها را نمیتوانستیم برای مردم توجیه کنیم؛ با آنکه بخشی از خلقی ها چون پیروان داکتر زرغون و نورمحمد تره کی …شدیدن متضرر شده بودند.
بر خلاف انتظار،جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم تشدید شد و زندگی بی نهایت دشواری را برای میهن و مردم ما رقم زد.
کار سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دفاع از خواسته ها و نیازمندی های صنفی شان دچار اختلال گردید و تامین صلح و دفاع از حاکمیت دولتی در صدر وظایف مان جا گرفت.
رهبری کمیته مرکزی س.د.ج.ا بزودی موفق شد تا ساختار جدید را از سازمان اولیه تا کمیته های نواحی، شهری، ولایتی …مطابق به امکانات و ایجابات زمان در سرتاسر کشور بوجود آورد و ابتکارات کم سابقه تاریخی را در بسیج جوانان رویدست گیرد.
در بهار سال 1359 خورشیدی مرا در راس شعبه آموزش سیاسی و توده یی ناحیه پنجم شهر کابل توظیف کردند.
منشی بی صلاحیت ناحیه غرزی لایق، مسوول تشکیلات زلمی نصرت مهمند، مسوول دختران جوان ناحیه رفیق مرغلری و مسوول پیش آهنگان ناحیه رفیق رفیع بودند.
غرزی لایق، در اثر لغزش های قبلی اش در همکاری با سازمان خلقی جوانان اعتبار و حیثیت اش را از دست داده بود و هیچکسی از اعضای ناحیه از او حرف شنویی نداشتند.
من با صداقت تمام او را همکاری کردم و یکجا با او به سازمان های اولیه میرفتیم و در جا های که نیازمندی بیشتر بود؛ روز های بیشتر را میگذشتاندیم. و شب ها را هم برای تامین امنیت در ناحیه میماندیم
بدستور غرزی، مدتی را سر پرست سازمان اولیه جوانان سیلو مرکزی شدم و هم زمان با بخش تبلیغات ناحیه حزبی همکاری عملی داشتم.
غرزی نتوانست بکار ادامه دهد و بجای او رفیق سرور همگام منشی ناحیه شد و من هم بعد از مدتی مسوول شعبه کنترول ــ نظارت و مالی کمیته ولایتی کابل مقرر شدم….
(قسمت سوم)
کار در کمیته ولایتی کابل س.د.ج، مرا بیشتر با زندگی توده های زحمتکش مردم ما آشنا ساخت. با آنکه ولسوالی های، کابل فاصله زیادی از شهر نداشتند اما تفاوت زندگی میان شهروتدان شهری و روستایی را در حد غیر قابل باور میتوانستیم ببینیم و تجربه کنیم.
اکثریت قریب به اتفاق اعضای رهبری کمیته ولایتی کابل؛ جوانانی بزرگ شده در شهر بودند، که با تمدن شهری، رسالت بزرگ آگاهی دهی سیاسی جوانان روستا نشین دهکده ها…را متقبل شده بودند.
رفیق شهاب الدین سرمند یکی از پیشکسوتان س.د.ج.ا ، رفیق انجنیر قادر مسوول تشکیلات، رفیق وحید کشتمند( بعدن نورسنگر)، مسوول آموزش سیاسی و توده یی، رفیق سامعه اخلاص ( بعدن سامعه عطا)،مسوول شعبه دختران، نور سنگر (بعدن شاه ولی) مسوول شعبه نظارت ــ کنترول ومالی،رفیق جانعلی(بعدن نصیر ولی) مسوول پیش آهنگان و رفیق خان آقا نجر (بعدن ممتار) مسوول شعبه بریگاد های نظم اجتماعی و رفیق احمدشاه راستا منشی کمیته ولسوالی بگرامی…بطور جمعی امور کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا را رهبری می کردند.
هنوز در کمیته ولایتی کابل درست جا خوش نکرده بودم که برای مدتی بنمایندگی از آن کمیته، در اولین گروپ بزرگ بریگاد های نظم اجتماعی به رهبری رفیق نظر برهان ، جهت تامین امنیت و فعال ساختن دوباره معدن ذغال سنگ کرکر به پلخمری رفتم.
در بازگشت به اساس مصوبه کمیته ولایتی کابل س.دج.ا برای ایجاد کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب توظیف گردیدم.
رفتن من به چهار اسیاب همزمان با تعطیلی های زمستانی مدارس بود که تقریبن میتوان گفت کارم را به صفر ضرب میزد. چون در آن زمان که امنیت بی نهایت خراب شده بود و دو مدرسه مهم ( لیسه ذکور چهار اسیاب و لیسه نسوان چهار اسیاب)، نیز کاملن مسدود بود.
رفیق زنده یا عباد الله فهیم منشی حزبی کمیته حزبی ولسوالی باگرمی از من استقبال کرد و وعده هرنوع همکاری را داد.
از رفیق فهیم تقاضا نمودم تا یکی از جوانان با سواد حزبی را وظیفه بدهد تا در ایجاد هسته سازمان جوانان با من همکاری کند.
رفیق فهیم؛ رفیق میراحمد ( معلم)،را که با او از لیسه سپین کلی شناخت داشتم معرفی کرد.
با رفیق میراحمد یکجا به کاغوش های سربازان پولیس( څارندوی) که تعداد شان در مرکز ولسوالی چندان زیاد هم نبود، در تماس شدم و کار جلب و جذب را آغاز کردیم…اولین کسی که به سازمان پیوست رفیق نصرالله نام نداشت که خطاط زیبا نویسی بود و همکاری نمود تا اولین جریده دیواری را در معرفی سازمان جوان افغانستان، ایجاد کنیم.
رفیق طاهره مدیره لیسه نسوان که همه روزه به دفترش می آمد، دومین عضو سازمان شد که به اشتراک آن سه رفیق اولین هسته سازمان را گذاشتیم.
رفیق نصرالله یک سازمان گروپی را در لیسه ذکور چهاراسیاب ساخت، رفیق امیر محمد در کندک څارندوی و رفیق طاهره هم در لیسه نسوان و بدینترتیب در مدت ده روز کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب در سه محل و یک سازمان مخفی؛ ساخته شد.
در ماه جدی 1359 خورشیدی، در ترکیب دومین حلقه کادر ها و فعالین س.دج.ا که متشکل از مسوولین بخش های مرکز و ولایتی آموزشی سیاسی و توده یی بود، به سرپرستی رفیق اسلم و معاونیت زنده یاد حنیف بکتاش، جهت آشنایی با تجارب تاریخی کمسمول به مکتب عالی کمسمول (مسکو) رفتیم. (گروپ اول مسوولین بخش تشکیلات بود که پیش از ما بریاست رفیق مزدک رفته بودند).
اعتراف می کنم که نه در اتحاد شوروی و نه در کابل حتا یکبار هم رفقا ( خلیل وداد، ناصر شوکت، انور صفدری و شهاب الدین سرمند و اساتید مکتب عالی کمسمول)، به من نگفته اند که سازمان ما، توسط شوروی ها ساخته شده و ما نوکران آنان استیم.
هم در کابل و هم در شوروی سابق، من سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را یک سازمان وطن پرست و انسان دوست و باورمند به آزادی و دموکراسی شناخته بودم و تا حال می شناسم.
البته جای انکار نیست، که کسانی هم در سازمان ما بودند که ناف شان با ناف شوروی ها گره خورده بود و زیر سایه آنان به عالیترین مقامات حزبی، دولتی و سازمانی رسیدند که امروز شور بختانه همون ها اند که شوروی ستیز و سوسیالیسم دشمن شده اند و یا به آن تظاهر می کنند.
در بازگشت از مسکو، مسوولیت شعبه آموزش سیاسی و توده یی کمیته ولایتی کابل س.دج.ا به من سپرده شد که تا زمان استعفایم در همان بخش ماندم
در بهار سال 1361 خورشیدی رفیق شهاب الدین سرمند بجای رفیق صدری، امر زون مرکز شدند و رفیق یارمحمد آراشید بجای شان عز تقرر یافت.
رفیق یار محمد با انرژی بیشتر و ابتکارات متواتر کار را در کمیته ولایتی آغاز کرد، که نسبت عدم شناخت شان از زندگی و امکانات موجود در ولسوالی ها؛ بعضن با موانع متعدد رو برو می شدند. کمتر به دیدگاه های دیگران توجه می کردند و بیشتر دوست داشتند تا با صدور دساتیر خشک و غیر عملی موقعیت خودشان را استحکام ببخشند.
و این شیوه کار برای من چاره یی ،جز آنکه شرفتمندانه استعفا بدهم و کنار بروم، انتخاب دومی را نگذاشت.
دومین مرحله همکاری مستقیم من با س.دج.ا بر می گردد به پاییز سال 1363 خورشیدی. (البته من در هر جایی که کار کرده ام غیر مستقیم، پیوندم را با سازمان، به شکلی از اشکال ،حفظ کرده بودم).
اولین چیزی را که از س.د.ج.ا یاد گرفته بودم؛ پابندی به اصول و پرنسیپ های سیاسی بود که هرگز در زندگیم، آن ها را در هیچ شرایطی معامله نکردم و تا حال هم نمی کنم و این مشخصه سبب شده که همیشه خار چشم معامله گران باشم. و تلخ ترین روزگار را بگذرانم.معامله گران گاهی بر من اتهام مائویستی زدند، گاهی مرا ستمی و گاهی هم شورای نظاری و گاهی هم انتی سویتیست… نامیدند. اما من از راهی که انتخاب کرده بودم بر نگشتم و هرگز هم بر نمی گردم.
در آن سال؛ برای سومین بار مجازات شدم و به اساس یک دسیسه از قبل ریخته شده در خدمات اطلاعات دولتی ، در زیر پوشش ستر سرحدات تصمیم گرفتند تا مرا به یکی از مرز های کشور اعزام کنند.
این دسیسه توسط رفیق اکبر نورستانی مدیر عمومی قسم دوم ریاست کادر و پرسونل افشا شد و رفیق سرمند عزیز، که در آن زمان مدیر عمومی جوانان «خاد» بود؛ خنثا گردید.
رفیق سرمند موضوع را به جنرال محفوظ رییس سیاسی انتقال داد و وسیله گردید تا خودم با ایشان مستقیم صحبت کنم.
جنرال محفوظ بعد از شنیدن حرف هایم با ریاست کادر و پرسونل تماس گرفت و پرونده مرا نزد خودش خواست.
چند روز بعد رفیق سرمند مرا به آمریت سیاسی ریاست حوزه اول امنیت دولتی معرفی کرد و دو باره بصفت مربی جوانان، به کار سازمانی برگشتم.
مدیر جوانان ریاست حوزه اول امنیت دولتی، رفیق محمد یاسین امیری، مرا بصفت مربی جوانان مدیریت عمومی پنج ( انحلال بادیتیزم و شاهراه) توظیف کرد. کار نهایت دشوار که هر لحظه آن مرگ در انتظار بود، اما بی نهایت دلچسپ و برای من مناسب ترین موقعیت.چون با محیط آشنا بودم و زبان مردم روستا را خوبتر می فهمیدم…
رفیق یاسین با آنکه سابقه کاری در س.د.ج.ا نداشت، اما انسانی بود، پر تحرک و علاقمند کار در بین جوانان. بیشتر به مشوره های من گوش میداد و در برابر هیچ دیدگاه من، نه؛ نمی گفت…
برنامه استقبال از دهمین فیستوال جوانان جهان که در مسکو برگذار شد، در سطح ریاست حوزه اول به من سپرده شد و این رویداد؛ سبب شد تا رهبری سیاسی و اداری آن ریاست با من آشنا شوند و زمینه بیشتر کار را برایم مساعد سازند.بعد از ختم محفل، مرا به آمریت سیاسی خواستند و در کنار رفیق یاسین امیری اجازه دادند تا در کار سازماندهی جوانان آن ریاست آزادانه عمل کنم.
رفیق یاسین امیری مدیر جوانان ، رفیق زنده یاد جلال رزمنده رئیس، رفیق محراب هادی آمر سیاسی ، رفیق سید جعفر معاون شهری ، رفیق ببرک معاون انحلال ناندیتیزم ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی بمثابه قویترین حمایت کنندگان من ، در کنارم ایستادند و بار دگر دوران پویایی کارم در س.د.ج.ا آغاز شد.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خاد، قویترین سازمان در زمان خودش بود، 41 سازمان اولیه( با بیش از هشتصد عضو) و 18 لیسه و ابتدائیه و متوسطه را در شهر کابل به قیمومیت خود داشت، یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.دج.ا از امتیازاتش شمرده می شد.
بزرگترین اتاق افتخارات خدمات اطلاعات دولتی را ساخت که در آن انواع اسلحه گرفته شده از اشرار، یاداواره های از دستآود های امنیتی، یادنامه های مصور از از جان باختگان ریاست ، گوشه های از کار و فعالیت های گوناگون اجتماعی و نظایر آنها که سطح کشور نظیر نداشت.
بیشترین نوباوگان یتیم را به پرورشگاه وطن و انترنات های اتحاد شوروی، بیشترین کاروان های تبلیغاتی را به بکمک کمیته شهری کابل که در آن زمان رفیق ابراهیم در راس آن بود و بیشترین یادنامه های شهدا و پوستر های تبلیغاتی را … در سطح خدمات اطلاعات دولتی، در جمله دستآرد های خود رقم زده بود و درفش افتخار کمیته مرکزی س.دج.ا را همه ساله کسب میکرد.
سال های 63 و 64 خورشیدی در حافظه تاریخ افغانستان ماندگار است. چون در آن سال ها شورای کبیر مردم افغانستان(لویه جرگه)، (جرگه اقوام و قبایل) ، (انتخابات ارگان های محلی قدرت دولتی ) و بتاسی از فیصله های تاریخ ساز پلینوم شانزدهم کمیته مرکزی ح.د.خ.ا و در روشنایی تیزس های ده گانه زنده یاد ببرک کارمل منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک حلق افغانستان و رییس شورای انقلابی ج.د.ا مرحله تغیر کیفی و بنیادی بسوی دموکراتیزه ساختن جامعه استبداد زده افغانستان آغاز شده بود و سیاست مصالحه ملی، آغاز خروج عساکر شوروی و تدوین مسوده جدید قانون اساسی …در صدر کار ها قرار داشت.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی در روشنایی آن فیصله ها و رویداد های بزرگ زمان ما، بیشتر و پویاتر از دیگران در صحنه حضور داشتند و به این باور رسیده بودند که پیروزی از آن ملت و مردم ماست!
کودتای ویرانگر 14 ثور 1365 خورشیدی همه امید ها و آرزو های شریفانه چندین نسل آزادی خواهان میهن ما را به حراج گذاشت و دوران عقبگرد تاریخی آغاز گردید.
تضاد های ملی در حلقه رهبری کننده کودتاچیان تشدید گردید و افغانستان بار دگر قربانی سازش های پُشت پرده ابر قدرت ها شد.
از وحدت حربی فقط نامی باقی ماند و به اشاره سردمداران مسکو به تدریج بسوی انحلال و فروپاشی رفت.
در همان شرایط بحران آفرین رفیق امیری جهت تحصیل به اتحاد شوروی اعزام شد و من جانشین ایشان نصب شدم.
رهبری بعد از کودتا، ریاست حوزه اول را نیز دچار بدبختی های عظیم ساخت، رفیق جلال رزمنده، جایش را به جنرال باقی، محراب هادی جایش را به کبیر لغمانی سپرد و همه رهبری ریاست تغیر نمود.
بعد از تدویر دومین کنفرانس سراسری… حمله بر سازمان هم آغاز گردید.
آقای کبیر که ظاهرن با من میانه خوب داشت و او را از زمان معاونیت اش در مدیریت عمومی جوانان (در زمان تصدی رفیق سرمند) می شناختم، مرا نزد خود خواست و شرافتمندانه گفت”
سه امتیاز ریاست ما ( یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا) بخاطر خودت معلق مانده است؛ چون رفیق فرید مزدک با موجودیت تو در اینجا موافق نیست…
من هم بدون هیچگونه استدلالی پیشنهاد کردم تا شخص مورد نظر خود شان را بیاورند و این مشکل را حل کنند.
کاندید ایشان که بزودی آمد و مدیر من شد، رفیق مسعود مهدی بود.
من با مسعود مدتی همکاری کردم تا با محیط آشنا شد و بعد آقای کبیر زیر عنوان اینکه من به ادامه کار در آن ریاست علاقه یی ندارم، مرا بریاست امور سیاسی معرفی کرد و عملن زندگی سازمانی من پایان یافت.
اما چرا من این مثنوی هفتاد و دو من را نوشتم؟
آنانی که خاطره های تلخ و شیرین شان را از شوروی ها می نویسند و به این نتیجه رسیده اند که حزب و سازمان ما را آن ها ساختند و رهبری کردند و بلاخره به نابودی کشاندند؛ حق دارند تا بنویسند. چون من هرگز مشاوری نداشته ام و هیچ خاطره یی هم از آنان ندارم و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و حزب دموکراتیک خلق افغانستان ؛ را چنانی که شناختم و می شناسم و همه جوانی خود را در پای آرمان های انسانی آن وقف کردم و به گذشته خود میبالم ؛ نتوانستم با سکوت بگذارم و بگذرم.
بگذار یاوه سریان هر چه دوست دارند بگویند و جار بزنند اما من کسی استم که :
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” ساخت!