سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” (قسمت دوم )

 قسمت دوم

نور « سنگر »

سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” ساخت!

 
زندگی در اختفا یه زندانی میماند، که زندانی خود، زندانبان خود است. برای من که در آن سال ها دوران مستی و شبابم آغاز می شد؛ واقعن روزگار سخت و توانفرسا بود. اما عشق به انسان سر زمین و میهنم…نیروی عجیبی برایم میبخشید تا به آینده امیدوار باشم و همه انرژی و توان جوانیم را در خدمت به راهی که انتخاب کرده بودم، بگذارم. اولین کاری که کردم تبدیلی خودم و رفقا ابراهیم حسنی و حسن یزدانی…به لیسه سپین کلی بود.( چون رسمن از سازمان خلقی جوانان اخراج نشده بودیم؛ از منشی جدید مکتب (همان نعیم خان که پیشتر از او نام بردم، معرفی نامه هم گرفتیم و او هم چون اسدالله فروتن تبدیل شده بود و زیاد هم از کار های سازمانی و اختلافات بوجود آمده اطلاع نداشت، بدون هیچ مشکلی، موافقه کرد). رفیق سید انورشاه، اسدالله غزنوی، قادر نورستانی …به خواست خودشان در همانجا ماندند. در لیسه سپین کلی محترم غلام حضرت پیکان (از اهالی نجراب و نزدیک به دستگیر پنجشیری)، مدیر بود و با رفیق زنده یاد خواجه ضیاالدین (برادر خواجه صلاح الدین صلاح)،مسوول بخشی مخفی حزب میانه خوبی داشت. منشی سازمان اولیه خلقی جوانان یکی از اقارب نزدیک حفیظ الله امین بود که در واقع خودش را همه کاره آن لیسه ساخته بود و به دیگران اجازه تکان خوردن هم نمیداد. آن منشی خلقی، شبکه وسیع از خبرچینی بوجود آورده بود و همه دانش آموزان و آموزگاران را تحت کنترول شدید خود داشت. محترم پیکان از من خواست تا با احتیاط بیشتر عمل کنم و تا کسی را دقیق نشناسم به او نزدیک نشوم. اما این انتظار دلسوزانه شان از من کمی دور از کرکتر من بود. با همه دشواری ها، سازمان دموکراتیک جوانان را در آن لیسه ساختم و تا 6 جدی 1358 خورشیدی، حفظ کردم. اما شانس یاری نکرد و زود افشا شدم و منشی خلقی، من و رفقا حسن یزدانی و ابراهیم حسنی را شناسایی کرد و همان روزی که از طریق تیلیفون میخواست برای دستگیری ما با مقامات بالایی خودش تماس بگیرد؛ محترم پیکان به ما خبر داد و کمک کرد تا فرار کنیم. در پائیز 1357 خورشیدی رفیق حسن سپاهی به جلال آباد نبدیل وظیفه شد و من با زنده یاد رفیق غلام محمدسنگر با ایشان همسفر شدیم. معرفی نامه سازمان خلقی جوانان را که به لیسه سپین کلی نداده بودم، به کمیته شهری سازمان خلقی جوانان بردم و عنوانی کمیته ولایتی ننگرهار معرفی نامه گرفتم. در کمیته شهری سازمان خلقی جوانان، هیچ کسی را نمی شناختم و در آنجا هم مرا کسی نمی شناخت. اما از شانس بد من، عبدالرحمان پسر امین که یکبار مرا دیده بود و غرزی لایق در آنجا بودند و نمیدانم با آنکه خودم را از چشمان شان پنهان کردم ، چگونه متوجه آمدنم شده بودند؛؟و چگونه به آن سرعت به زیر دستان شان اطلاع دادند؟ ( ویا شاید هم تصور من تا امروز اشتباه باشد) ؛ چون آنان را موقع خارج شدن از محوطه سازمان دیدم و تا رفتن شان در گوشه یی پنهان شدم. کمیته شهر به من معرفی نامه داد و آن را در جلال آباد به نورمحمد جنبش منشی کمیته شهری سازمان خلقی جوانان جلال آباد که همزمان مدیر سرحدادت بود تسلیم دادم. آقای جنبش نگاهی به سر و پایم انداخت و مدتی مکث کرد؛ بعد در پایان معرفی نامه نوشت: “رفیق حمزه در یکی از سازمان های اولیه خلقی جوانان تنظیمش کنید” آقای حمزه مدیر بانک و سرپرست ناحیه بودند؛ با دیدن معرفی نامه ام گفت: برو پایین، منتظرم باش! بعد از چند دقیقه انتظار، آقای حمزه که قد بلند و عینکی دودی بر چشم داشت، نمایان شد و اطراف اش را نگاهی انداخت و به من گفت: “دنبالم بیا”( بیا از پُشتم). وقتی به سرک عمومی رسید ، ایستاده شد و با من قول داده بدون هیچ مقدمه یی پرسید: “پرچمی استی؟” واقعن تکان خوردم و ترسیدم و به غُم غُِم افتادم…. گفت: نترس در تعارفه ات مشخص است…(معرفی نامه را نشانم داد، که در آن نوشته شده بود: عضو سازمان جوانان ولی خلقی آن را که انگار معرفی نامه دهنده فراموش کرده بالای سطر نوشته بود. من بی پاسخ و بی حرکت منتظر عکس العمل بعدی اش ماندم…. شروع کرد از تعریف و توصیف کردن دستگیر پنجشیری و از کار کرد هایش در وزارت معارف و فوائد عامع چنذ مثالی داد. واقعن نمیدانستم چه بگویم؟ بعد گفت: تو سر از فردا منشی سازمان اولیه جوانان اداره انکشاف دهات استی؛ اما باید زیاد احتیاط کنی که برای من و خودت درد سر جور نکنی… در جلال آباد با رفیق خلیل زلمی و اشرف داود آشنا شدم که همانجا مخفی بودند. وقتی اولین جلسه را دایر کردم یک جوان شهری که هیچ لهجه حلال آبادی ها را نداشت، از من پرسید: رفیق غیاثی کجاست؟ من هم بدون هیچ مکثی گفتم: نمیدانم… در ختم جلسه خودش را معرفی کرد که فایق ظریف برادر فرید ظریف و پسر جنرال ظریف خان معروف است و اسم من را از رفیق خلیل زلمی شنیده…دانش آموز لیسه امانی است و برای رخصتی های زمستانی همراه با خانواده اش به جلال آباد آمده… وقتی فهمیدم در سازمان تنظیم نیست؛ دعوتش کردم و او هم پذیرفت که با آمدنش به کابل سازمان دموکراتیک جوانان را در لیسه امانی ساخت و تا شش جدی 1358 مسوولیت آن را بدوش گرفت. هنوز سه ماه از آمدن ما به جلال آباد نگذشته بود که رفیق سپاهی دستگیر و زندانی شد.( من در آن زمان عضو ارتباطی رفقای حزبی کابل ــ جلال آباد هم بودم). بزودی از جلال آباد فرار کردم تا هم مخفیگاه خود را تغیر بدهم و هم دستگیری رفیق سپاهی را به رفیق فرید لعلی خبر بدهم. وقتی بکابل رسیدم، مستقیم بخانه رفیق لعلی رفتم و در زدم…با تعجب دیدم پدرش دروازه را باز کرد و بدون آنکه مرا بخانه دعوت کند با من راه افتاد و از دستگیری رفیق فرید لعلی گفت. برایش گفتم که کنار دروازه خانه یک سنگ بگذارد و چراغ سر در را روشن بماند و خودم فرار کردم و بار دگر زندگی افتاد در یک مسیر دیگر… و اینبار کار جلب و جذب را از خانواده رفقای حزبی و سازمانی آعاز کردم … در آن زمان دو مخفیگاه را به قرارگاه کار سازمانی برگزیدم: خانه پسر خاله ام (زنده یاد شاه زمان که در سال 1361 خورشیدی ترور شد) در قلعه شاده و منزل “حسن یزدانی” (از اقارب نزدیک رفیق فرید لعلی) ؛ اولین کاری که کردم جلب و جذب اعضای آن خانواده ها بود که توسط آنان بعدن به ساختن گروپ های متعدد موفق گردیدم. رفیق فهیم لعلی (برادر کوچک فرید لعلی) را ، که در آن سال ها دانش آموز لیسه حبیبه بود، وظیقه دادم تا در کنار جلب و جذب به سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، مواظب تمام انکشافات سازمان خلقی جوانان در آن لیسه نیز باشد. رفیق حسن یزدانی کمک کرد تا با نزدیکترین جوانان خانواده شان بشمول دوشیزه های جوان در تماس شوم و اولین حلقه دختران جوان را بوجود آورم. بهار سال 1358 بود که رفیق خلیل وداد من را به رفیق ناصر شوکت معرفی کرد. با رفیق شوکت ، اولین بار،در جوار سینما بریکوت دیدم و با نشانه های که رفیق وداد داده بود و با یک حرکت شفری همدیگر را شناختیم… رفیق شوکت با یک بایسکل سپورتی آمده بود و قدم زنان با هم ،تا پیش منزل شان، واقع در پُل سرخ با هم گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. راستش، با اولین جمله های که از زبانش بیرون شد مرا مجذوب خود ساخت. او را جوانی یافتم: متین، نترس، آگاه، میهن پرست و انسان دوست… از گیر و گرفت ها حرف زد و از آینده دشواری که پیش رو داریم …تزلزل، بی ایمانی و هراس از سخنانش بمشام نمیرسید و با هر جمله یی که میگفت، مرا مصمم تر از پیش برای مبارزه مرگ و زندگی آماده میساخت. من در سیمای رفیق ناصر شوکت، تواضع ، مهربانی، عشق به میهن و مردم را خواندم، با آنکه چشمان آبی، جلد سرخه ، مو های خرمایی داشت و بیشتر به اروپایی ها شباهت بهم میرسانید، اما عمیقن به میهن و مردمش عشق داشت و در اولین ملاقات به این باور رسیدم که او هرگز خیانت نمی کند و از راهی که برگزیده برنمی گردد و خوشحالم که تا حال او را در همان سیمای که در ذهنم داشتم؛ می بینم. رفیق شوکت من را بخانه اش برد و با برادرش که قاضی بود آشنا کرد و بعد از من گزارش کار هایم را شنید. وقتی برایش از گروپ های سازمانی که خودم ایجاد کرده بودم، گزارش دادم با تعجب و نا باوری نگاهم می کرد و رضایتش را از چشمانش میخواندم. رفیق شوکت دساتیر روشن داد تا کار های بعدی ام را استقامت دهم و مطابق مشوره و دستور ایشان رفیق فهیم لعلی را در راس سازمان جوانان لیسه حبیبه، رفیق فایق ظریف را به لیسه امانی، رفیق حوریه عزیزی را در راس دوشیزه های جوان ، رفیق سید انورشاه را در متوسطه میرویس نیکه …توظیف کنم و با بخشی از رفقای مرستون ( رفیق زنده یاد غلام محمد سنگر، رفیق نعیم بارش، رفیق زنده یاد فیض بارش…)، رفیق زنده یاد غلام ربانی سنگر از تخنیکم و حسن یزدانی، ابراهیم حسنی، اسد غزنوی، قادر نورستانی…جداگانه خودم، ببینم… 

درست بیادم است که یک روز قبل از عید قربان، صبح وقت بخانه رفیق شوکت رفتم تا متن پیام سازمان را به خانواده های رفقای زندانی بگیرم؛ وقتی دق الباب کردم برادر بزرگ شان(قاضی صاحب) در را گشود و از زندانی شدن رفیق شوکت خبر داد.
به ایشان هم گفتم تا در کنار دروازه شان یک سنگ بگذارند و چراغ سر دروازه را روشن بمانند و خودم از محل فرار کردم.
دوباره ارتباط ما با سازمان قطع شد، چون رفیق مسوول قبلی ام (خلیل وداد) نیز با رفیق شوکت در ارتباط بودند.
من و رفیق وداد در تفاهم با هم کار سازماندهی گروپ ها را پیش میبردیم و از بی ارتباطی مان به رفقای دیگر اطلاع ندادیم.
در همین فاصله رفقا غلام محمد سنگر، موسی نلدوان مرستون و ستار سیاووش(شاهینک) بتاریخ اول اسد 1358 خورشیدی دستگیر شدند و دو رفیق اولی در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باختند و رفیق ستار بشکل معجزه آسایی نجات یافت.
یعد از یک مدت کوتاهی رفیق وداد با رفیق فرید حبیب زاده در تماس شد و دوباره ارتباط ما با رهبری سازمان تامین گردید.
من رفیق حبیب زاده را یکبار ملاقات کردم و ایشان مرا به رفیق زنده یاد انور صفدری معرفی کردند.
رفیق انور در اولین دیدار دستور دادند تا رفقای دوشیزه را به رفیق قدسیه دوکتورس شفاخانه صدری ابن سینا معرفی کنم و به سایر رفقا “شفر” بدهم تا در صورت لزوم دید خود ایشان، رابطه آنها را با رفقای دیگر تامین کنند.
به صداقت باید اعتراف کنم که این نوع برخورد شانرا نوع کودتا علیه خود دانستم و تا زمان فروپاشی حاکمیت، میانه خوبی با او نداشتم…
روز ها با همه تلخی هایش میگذشت و ادامه حکومت خونتای فاشیستی امین بعد از قتل نورمحمد تره کی، همچنان سایه شومش را، بیشتر از پیش میگستراند.
مهمترین کاری را که در عرصه تبلیغاتی س.دج.ابه همکاری رهبری مخفی حزب؛ انجام داد، در چند شبنامه (بمناسبت 5 مین سالگرد س.د.ج.ا، یادنامه رفیق میراکبر خیبر، سوم عقرب« خون شهید نشانه پایمردی او در نبرد است»، زنان مادر وطن حماسه می آفرینند، د وحدت غوښتونکو خلقیانو اعلامیه، اعلامیه خلقی های وحدتخواه شماره (2) …فشرده میگردید.« من اکثر آن شبنامه ها را در آرشیف خود دارم»
در همان زمان کورس های فلسفه در خانه رفیق عوض واقع در تایمنی دایر می شد که رفیق خلیل وداد شخصن آن را تذریس می کرد.
امین، بعد از کُشتن تره کی کمی سیاست هایش را نرم ساخت و رفقای توانستند تا به پویایی و دینامیسم سیاسی شان تحرک بیشتر بخشند و به مرحله فیصله کن گذار نمایند.
اگر فراموش نکرده نباشم؛ درست سه هفته قبل از قیام شش جدی 1358 رفیق انور دستور داد تا در گروپ های ده نفره رفقا در محلات مشخص تجمع کنند و آماده قیام شوند…
از شانس خوب ما در همان روز، مادر بزرگ رفیق حسن یزدانی فوت شد و ما محل فاتحه خوانی او را به مرکز تجمع خود تبدیل کردیم.
گروپ های مربوط به رفیق وداد هم با ما پیوست و عضو رابط میان رفقا و رفیق انور من را توظیف کردند.
رفیق انور با من در پارک زرنگار قرار گذاشت. وقتی به دیدارش رفتم؛ برخلاف انتظار او را سراسیمه و رنگ پریده یافتم…
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت و گفت: یک گروپ از رفقا در کوته سنگی بی احتیاطی کرده اند و دستگیر شده اند؛ هرچه زودتر رفقا باید متفرق شوند و رفقای مخفی هم به جا های دیگر بروند.
وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و رفقا خلیل وداد، حسن یزدانی و ابراهیم حسنی، رفیق فایق را احاطه کرده و میخواستند به یک اتاق متروک که در آن یک چاه بود و یک میل سلاح شکاری فامیل رفیق فرید لعلی را در آنجا مخفی کرده بودند، ببرند.
رفیق فایق گریه میکرد و میخواست زودتر بخانه برگردد و رفقا هم چاره جز محبوس کردنش نداشتند.
من دستور رفیق انور را ابلاغ کردم و به رفیق فایق اجازه دادم تا بخانه برود و سوگندش دادم تا ما را افشا نکند…گرچه رفقا مخالفت کردند اما من به مسوولیت خودم او را رها نمودم.
مهمترین مشکل رفقا با رفیق فایق در این بود، که عباس خروشان معاون سازمان خلقی جوانان به خانه شان رفت و آمد داشت و رفقا میترسیدند که او خیانت نکند. اما من چون او را می شناختم به اصرار رفقا توجه نکردم و گذاشتم تا برود.
رفیق فایق بیک خانواده سرشناس تعلق داشت که روز های جمعه جوی کنی میکرد و دستمزدش را به سازمان میداد و بیشترین اعانه را از او میگرفتیم. «رفیق فایق به ابتکار شخصی خودش در روز شش جدی عباس خروشان را خلع سلاح کرده با خودش به قرارگاه س.د.ج.ا آورد.»
شام تاریخی شش جدی من و رفیق خلیل وداد در خانه خودما بودیم و میخواستم به جهت دیدن فیلم به پولتیخیک برویم. در راه بودیم که صدای انفجار ها و فیر های متواتر آغاز شد و ما از نیمه را بخانه برگشتیم.
در بام خانه ما آتش های فیر های ثقیله را در دارلامان بوضاحت میدیدیم که برادرم زنده یاد عبدالمحمد سنگر صدا زد:
بیائید رفیق کارمل گپ میزند!
دلهره ها جایش را به شادی داد و از خوشی تا صبح نخوابیدیم. صبح وقتی از خانه بیرون شدیم که صد ها نفر را با بازو بند های سپید در مسیر راه دیدیم . راستش هم من و هم رفیق وداد مشکوک شدیم که ممکن توطئه یی در کار باشد و از خود می پرسیدیم: مگر ممکن است ما این همه رفیق داشته باشیم؟
اولین جلسه ما در خانه رفیق یعقوب در جوار سینما بهارستان دایر شد، از آنجا به ناحیه دوم(خانه سلیمان لایق) و بعد به تخنیکم رفتیم.
رفقای تخنیکم تمام رهبری حزبی و سازمان اولیه جوانان خلقی را گرفتار کرده بودند.آنان را در یک دهلیز و در سه اتاق پهلوی هم زندانی ساخته بودند و ما به نوبت آنجا پهره داری می کردیم.
در آغاز شب شش جدی برای اولین بار رفیق نظر برهان را دیدم که جهت کنترول آمده بود و مانند یک فاتح اتاق ها را ار نظر گذشتاند و دساتیر امنیتی داد و رفت. ولی فردایش برگشت و اولین جلسه بعد از پیروزی را دایر و از آمدن ارتش سرخ به میهن مان اطلاع داد.
ما تا آن زمان روی حدس و گمان ها، پذیرفته بودیم که رفقای شوروی به کمک ما آمده اند اما هیچ مقامی بطور رسمی برای ما ابلاغ نکرده بود.
واقعن در تعجب بودیم که با این رویداد چه نوع برخوردی داشته باشیم؟
حزب و سازمان ما بعد از شش جدی 1358خورشیدی با دو عامل بازدارنده مواجه گردید:
1 ــ حضور ارتش شوروی حیثیت و اعتبار ملی ما را خدشه ساخت…
2 ــ موجودیت دوباره خلقی ها در کنار ما، بحران اعتماد مردم را به ما تشدید بخشید.
البته برای خود ما در آن روزگار آمدن عساکر شوروی یک موهبت آسمانی بود که پیام آزادی و زندگی را بگوش هایمان طنین مینداخت اما حضور دوباره خلقی ها را نمیتوانستیم برای مردم توجیه کنیم؛ با آنکه بخشی از خلقی ها چون پیروان داکتر زرغون و نورمحمد تره کی …شدیدن متضرر شده بودند.
بر خلاف انتظار،جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم تشدید شد و زندگی بی نهایت دشواری را برای میهن و مردم ما رقم زد.
کار سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دفاع از خواسته ها و نیازمندی های صنفی شان دچار اختلال گردید و تامین صلح و دفاع از حاکمیت دولتی در صدر وظایف مان جا گرفت.
رهبری کمیته مرکزی س.د.ج.ا بزودی موفق شد تا ساختار جدید را از سازمان اولیه تا کمیته های نواحی، شهری، ولایتی …مطابق به امکانات و ایجابات زمان در سرتاسر کشور بوجود آورد و ابتکارات کم سابقه تاریخی را در بسیج جوانان رویدست گیرد.
در بهار سال 1359 خورشیدی مرا در راس شعبه آموزش سیاسی و توده یی ناحیه پنجم شهر کابل توظیف کردند.
منشی بی صلاحیت ناحیه غرزی لایق، مسوول تشکیلات زلمی نصرت مهمند، مسوول دختران جوان ناحیه رفیق مرغلری و مسوول پیش آهنگان ناحیه رفیق رفیع بودند.
غرزی لایق، در اثر لغزش های قبلی اش در همکاری با سازمان خلقی جوانان اعتبار و حیثیت اش را از دست داده بود و هیچکسی از اعضای ناحیه از او حرف شنویی نداشتند.
من با صداقت تمام او را همکاری کردم و یکجا با او به سازمان های اولیه میرفتیم و در جا های که نیازمندی بیشتر بود؛ روز های بیشتر را میگذشتاندیم. و شب ها را هم برای تامین امنیت در ناحیه میماندیم
بدستور غرزی، مدتی را سر پرست سازمان اولیه جوانان سیلو مرکزی شدم و هم زمان با بخش تبلیغات ناحیه حزبی همکاری عملی داشتم.
غرزی نتوانست بکار ادامه دهد و بجای او رفیق سرور همگام منشی ناحیه شد و من هم بعد از مدتی مسوول شعبه کنترول ــ نظارت و مالی کمیته ولایتی کابل مقرر شدم….
ادامه دارد