نجیب رستگار گویای خاموش

(ن سنگر )

نجیب رستگار گویای خاموش

 

 

 

خاموشی را در واژه ها می ریزد

 

و دل تنگی ها را در “رنگ” ها فریاد می زند

 

گرچه ” نی” حوصله اش سر رفته

 

و ز” شهنائی” کسی حرفی نوی را نشنید

 

گرچه ” آواز” فرو خُفت و به “سازی” نرسید؛

 

ولی او ساکت نیست

 

در دو چشمش دو دنیای صفا

 

و گُلِ لبخندش:

 

عطرِ خوشبوی رفاقت دارد

 

ن.سنگر

 

   .…. 

 

    شاید مشکل ترین کار برای یک پژوهشگر ؛ کنکاش در مورد شخصیت شناسی هنرمندی باشد که، هر گوشه زندگی او “هنر” است و سزاوار ارجگذاری و ” نجیب رستگار” دوست فرهیخته من از آن شمار است.

 

    نجیب رستگار را نمی توان در چند پاراگراف زندانی کرد و ادعا نمود که او همین است و بس!
    برای شناسایی نجیب رستگار باید حداقل سه هنرمند و هنر شناس در سه عرصه: موسیقی، نقاشی و ادبیات بطور جداگانه پژوهش کنند و نتیجه را حداقل در یک رساله پر برگ به علاقه مندانش پیشکش نمایند؛ شوربختانه من در هیچ یک از آن عرصه ها، صلاحیت علمی ندارم و نمی توانم ” آنچه او هست ” آن را در این نبشته کم ارزشم آیینه گردم. اما چون جسارت کرده ام تا “پدیده های اجتماعی در شعر معاصر پارسی سرایان افغانستانی” را در یک مجموعه دوامدار، برای ادب پژوهان، بمثابه یک پیشکار “ادبیات اجتماعی”تقدیم بدارم؛ بخود اجازه می دهم تا دیدگاه های انباشته در ذهنم را روی برگ های کاغذ بریزم.
    نجیب رستگار قبل از آنکه یک نقاش، یک موزیسین ، یک شاعر…شود یک شخصیت اجتماعی مطرح در میان جوانان روزگار دهه هشتاد و قبل از آن بود، که فعالیت های اجتماعی خود را در وجود سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، آغاز نموده و خود را به جامعه معرفی نموده بود.
    نجیب دوست و خدمتگذار مردمش شده بود و در دل جوانان زمانش ، ره گشوده و عزیز همه گشت .سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان او را از مرز های شهر کابل برون کرده و به سراسر افغانستان پیوند داد و او با استعداد فطری خودش و شخصیت در حال رشد اجتماعی اش، پیروز گردید، تا آن اعتماد بزرگ همسنگرانش را هر روز بیشتر از روز پیش حرمت بگذارد و شایسته دوست داشتن گرداند.
    نجیب رستگار با گذر زمان رشد کرد و هنر های نهفته در درونش را برون داد و بزودی ورد زبان ها گردید. او پیشتاز ترین نقاش “س.د.ج.ا” گردید و همه تبلیغات سازمان را به  مناسبت های ملی و بین المللی …با رنگ های عشق آفرین امید جوانان به صلح و سازندگی، نقاشی کرد؛ در موسیقی “گل سرخ”(ارکستر هنری س.دج.ا) را عطر گردید و در شعر واژه ها را با حقیقت، پیوند زد و رنجیر تسلسل تاریخ را فشرده تر و سفت تر ساخت:

بر خیز که سحر دیده بپا خاستنی توست
ای خاسته بپــا در دلِ خورشـــید بیاویز

دیگر بـمُــرد در دلِ شب دون پرستــان
در تــارکِ شب رگ رگِ امـــید بیاویز

ما رسته ز نوریــم،تنِ ظلمت بشکستـیم
این قصه به تک دفتـــرِ جاویـــد بیاویز

رُخشنده تریــن راه به فــــردا بگشودیم
این خامــه به سر لوحــــه ناهید بیاویز

قربان شوم این راه که آغازِ سپیده ست
بر دفتـــر ما لالــــه و فرشــــید بیاویز

مغرور از این کــوره هستی نبـرد سر
آزمـوده چو فــولاد که گـــردید بیاویز

در شـــهر خروشان طلا گونه فـــردا
عـــزمی شود بر قلـــه مهشـید بیاویز

    آنانی که در صدد جدا کردن “شعر” از” منطق شعری” اند؛ فراموش کرده اند که منطق شعر را نمی توان از “حقیقت” سوا نگه داشت و این “حقیقت” چیزی نیست جز پیوند ارگانیک مقوله های هستی با زبان های متفاوت از هم…”شعر” در کلیت پهنای خود، “بیان خودش را و منطق ویژه خودش را دارد ؛ باری آقای منوچهر آتشی در گفت و شنودی با زنده یاد خسرو گلسرخی چنین گفته بودند:
    « منطق شعری سوای منطق کلام و خصوصاً سوای منطق معمول است. شعر، خود از منطق خاصی برخوردار است که از آن پیروی می کند و هر حادثه ای، به نسبت اتمسفری برگزیده در آن «منطقی» جلوه می کند.
شعر «دانته» شعر است و حال و هوای شعری دارد که حوادثی فی المثل نظیر دوزخ در آن جریان می یابد و با آنکه از نظر منطق کلام دروغ است، راست جلوه می کند. منطق شعر در قدرت القائی حسی و عاطفی آنست. آن دگرگونی  که شعر ایجاد می کند مثلاً خر بنده ای را با دو خط شعر، به«امیری»می رساند. این منطق ظاهری آن نیست، درتاثیرعاطفی آن است..   (من در کجای جهان ایستاده ام؟ مجموعه نوشته های پراگنده خسرو گلسرخی دفتر دوم به کوشش کاوه گوهرین، برگ های 184 تا 185)

    حال اگر شاعری منطق اندیشه هایش را در قالب شعر خارج از چارچوب های مشخص شده در شعر غنایی ، می سراید هرگز “شعار” اش نمیتوانیم بدانیم چون منطق شعری شاعر است که آن پدیده ها را در خود گنجایده و در قالب شعر ریخته است.
نجیب رستگار در سروده های اجتماعی خودش، نماد یک تفکر است که هزاران جوان زمانش با او همزبانی داشتند.

تو قصه کُن
…..
ستاره گان ، ستاره گان
به من ز یادِ رفتگان
ز رفتتگانِ جاویدان
ز خُفتگانِ قهرمان
ز عزم شان ز رزم شان
کنید قصه دیگر
درونِ پیکرِ امید
جوانه سر زد و د مید
کنارِ لاله سپید
چرا بمُرد؟ چرا خمید؟
درونِ خاک آرمید
تو قصه کُن برای ما
چرا نژاد و رنگ ها
چرا سرودِ جنگ ها
چرا درنگِ رنگ ها
چرا صبوح سنگ ها
چرا غمی به چنگ ها
سروده است سر کنید
ستاره ها ستاره ها
به پهنِ این کرانه ها
به اهتزاز باد ها
درفشِ سرخِ لاله ها
به اوجِ قله ها
همیشه باد همیشه باد!
    نجیب رستگار آن قصه ها را با رنگ ها، با پرده های ساز و در واژه های شعر همیشه سرود و خودش را ماندگار ساخت. او با انسانیت نفس کشید، در کنار انسان های زحمتکش باقی ماند و تا زمانی که حرکت بدن و پویایی ذهنش مجال داد ؛ دست از تلاش برنداشت. زندگی نامه او را در پشت برگی مجموعه شعری او که با تلاش همسر مهربانش بانو لولا رستگار و دوست دیرینه و همیشه عزیزم مرزا حسن ضمیر معروف به شوخک ، اقبال چاپ یافته چنین میخوانیم:
” 
نجیب رستگار فرزند استاد عبدالفقیر رستگار دوم عقرب 1337 در شهرآرا کابل دیده به جهان گشود. ذوق و علاقه ای به هنر نقاشی داشت در سال 1353 شامل کورس های صنایع مستظرفهء وقت تحت نظر استادان خیرمحمد خان یاری ، خیر محمد خان عطایی به آموزش پرداخت و در آموختن موسیقی نزد استاد دالی شنکر که از هندوستان برای تدریس موسیقی به کابل آمده بود به شاگردی نشست و از رهنمایی این استادان بهره گرفت و یکی از فلوت نوازان و شهنایی نوازان ممتاز کشور شد، در همین سال ها بود که به آواز خوانی و سرودن ترانه ها و غزل ها پرداخت. پس از تکمیل دوره ثانوی در سال (1357) شامل دیپارتمنت هنر های زیبا دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل شد و در سال (1360) از رشته نقاشی آن دانشکده فارغ گردید. پس از فراغت نخست بحیث ژورنالیست جریده درفش جوانان پیوست چندی بعد به حیث مشاور امور فرهنگی کمیته مرکزی سازمان دموکراتیک جوانان ، به کار ادامه داد.
اما با دریغ در ماه جوزا(خرداد1370)خورشیدی خون ریزی مغزی این تن پرشور و خستگی ناپذیر را ، زمینگیر ساخت، دستان خلاق و زبان رسایش را از او گرفت و این حادثه درد بزرگی بود برای خانواده و دوستانش.
جوزای 1370 تن به مهاجرت داد و در سال 1992 ترسایی به کشور هالند پناهنده شد، اکنون با همسر و فرزندانش در این کشور اقامت دارند.

    نجیب دو بار دگر دچار سکته مغزی شد و اکنون دستانش ناتوان ، زبانش خاموش و شنوایی اش را از دست داده، او گویای است خاموش که فقط با چشمانش گپ میزند…”.

    نجیب رستگار “انتظار” ادامه راه و اندیشه هایش را  در این سروده زیبا تبلور هنرمندانه داده است:

باز شب آمد و تنهایی من
من ندانم چه کسی
باز این پنجره را بگشاید
باز این قصه غمگین دلم را خوانند
من ندانم چه کسی
این همه فاصله ها را
یادِ آن خاطره ها را
که همه قصه عشق است و فراموشی عشق
همه را زنده کند
باز این پنجره را بگشاید
باز شب آمد و تنهایی من
چشمِ بیدار من امشب نگرانِ چه کسی است؟
امشب آخر چه کسی بیدار است
تا که این پنجره را بگشاید!
گلِ برگ های درِ پنجره ام
شاهدِ قصه ی یک عشقِ بزرگی بودند
سال ها میگذرد
دربِ این پنجره ام باز نشد
گلبرگ ها همه خشکید و فرو ریخت ز یأس
باز شب آمد و تنهایی من
آخرین عابرِ این کوچه گذشت
آه! من منتظرم
گام های چه کسی است
که دلم میلرزد!
شاید این پنجه را باز کند
چه کسی میداند؟
چه کسی میاید؟

    در فرجام ، برای نجيب رستگار آرزوی صحتمندی دارم.