هیولا در قفس “جلاد انقلاب ثور ( اسدالله سروری ) در زندان دهلی” گفتگوی صبور الله سیاسنگ با رفیق شعیب کارمند سابق سفارت افغانستان در هند

سال‌ها پیش، در شمارۀ شانزدهم “اخبار هفته” (کابل/ ۲۵ اپریل ۱۹۹۱) گزارشی خوانده بودم با سرنامۀ “جلاد انقلاب ثور در زندان دهلی” که در بخش‌های آن آمده بود:

«اسدالله سروری سابق معاون شورای انقلابی و معاون صدراعظم جمهوری افغانستان برای سی‌ونهمین بار در محکمۀ تیس‌هزاری هندوستان ظاهر گردید. او یازدهم جون ۱۹۹۰ به اتهام نداشتن اسناد قانونی گرفتار و زندانی شده است. سروری به خبرنگاران گفت: “توقیف غیرقانونی من بخشی از کینه‌جویی‌های سیاسی است” و افزود که قبلاً نامه‌هایی به رهبران سیاسی هند فرستاده و تقاضای پناهندگی سیاسی کرده است. وکیل مدافع اسدالله سروری این نامۀ وی عنوانی وزارت خارجۀ هند را نیز به دادگاه ارائه کرد: “شاید حملاتی علیه من صورت گیرد. دلیل اذیت گردیدنم کودتای ناکام شهنواز تنی است. داکتر نجیب‌الله مرا از سازماندهان کودتا و نیز از مخالفان عمدۀ سیاسی خود می‌پندارد. می‌دانم اگر به افغانستان برگردم او را در انتخابات حزب شکست می‌دهم”. به بیان سروری، زمانی که می‌خواست به کابل پرواز کند، آقای شعیب کارمند سفارت افغانستان در دهلی پاسپورت، تکت و سایر اسنادش را گرفت. (Times of India, April ۱۰, ۱۹۹۱)»

آقای شعیب را پس از بیست‌وپنج سال یافتم. گفت‌وشنود تلفونی زیرین (یازدهم اکتوبر ۲۰۱۶) بر گوشه‌هایی از روداد یادشده روشنی می‌اندازد:

سیاسنگ: اسدالله سروری چرا به هند آمد؟
شعیب: قوای شوروی‌ پس از ده سال حضور مسلحانه در افغانستان به کشور شان برگشتند. با گذشت یک سال دیگر، دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان آن پشتوانۀ قوی قبلی و توان قسمی برای دفاع مستقلانه را نداشت. در شروع ۱۹۹۰ اسدالله سروری تصمیم گرفت که در سرنگونی قدرت سیاسی به رهبری داکتر نجیب سهم بارزی ادا کند. او ماموریت رسمی در یمن جنوبی را خودسرانه ترک کرد و به منظور رهبری و تقویت عملیات نظامی که امروز به نام “کودتای ناکام شهنواز تنی” یاد می‌شود، راه هند را در پیش گرفت.

سیاسنگ: چگونه از نقشۀ او آگاه شدید؟
شعیب: سفارت‌ها در هر کشور دارای کارمندان مخصوص استخبارات در پوشش پست‌های دپلوماتیک هستند. آنان تمام حرکات مشکوک چهار طرف خود را زیر نظر دارند و هر اقدام کوچک و بزرگ را از نگاه امنیتی تحلیل و تجزیه می‌کنند. پیش از پرواز سروری، گزارش محرم از یمن به وزارت امنیت دولتی فرستاده شد. در نتیجه، داکتر نجیب به فاروق یعقوبی وزیر امنیت دولتی و او به ریاست ادارۀ اول امنیت امر داد تا مکتوب عاجل به سفارت افغانستان در هند فرستاده شود. در مکتوب آمده بود که باید جداً مانع سفر سروری از هند به افغانستان شویم.

سیاسنگ: یافتن سروری در هند دشوار بوده باشد.
شعیب: این رشته مانند هر مسلک دیگر مشکلات خود را دارد. سروری شخص مجرب و کارکشته است. طبعاً کارهایی می‌کرد تا نقش پای بر جای نگذارد. من هم تمام امکانات، احتمالات و خطرات را مدنظر گرفته، عمل کردم و او را یافتم.

سیاسنگ: از کجا؟
شعیب: سروری چون هوشیاری و چالاکی فوق‌العاده دارد، از میدان هوایی بمبی راساً به دهلی نیامد. از لحظۀ اول (شانزدهم جنوری ۱۹۹۰) که به خانۀ عبدالکریم شیرخان رفت؛ زیر نظر گرفته شده بود. وقتی به دهلی رسید، معلومات به دست آوردم که در هوتل Classic Palace است. رفتم و از جوان مؤظف امور محفاظت اسناد اتباع خارجی خواستم برایم یک بوتل کوکاکولای سرد بیاورد. در فاصلۀ بین رفت و برگشت او، پاسپورت سروری را از قفسۀ مخصوص دیواری پشت دفتر پذیرش برداشتم و آوردم به احمد سرور – باجناق داکتر نجیب – سفیر افغانستان در هند و داکتر ضمیرالدین میهن‌پور رییس ادارۀ اول امنیت در Maurya Sheraton Hotel. گفتند: هنوز وقتش نرسیده است. اسناد را به جایش بگذار. کار خطرناک است. نباید ازین نقطه شروع شود.

سیاسنگ: همان شیرخان مشهور به “کریم لالا” برادرخواندۀ پدر داکتر نجیب‌الله؟
شعیب: بلی. سروری می‌خواست به حمایت کریم لالا کابل برود، ولی خبر نبود که ما با وی رابطۀ مستحکم‌تر داشتیم.

سیاسنگ: گام دیگر؟
شعیب: جزئیات را به وزارت امنیت دولتی اطلاع دادم. داکتر نجیب دو نفر – هر دو به نام‌های نظرمحمد و هر دو مربوط جناح خلق – یکی وزیر دفاع اسبق و دیگر منشی کمیتۀ مرکزی حزب را از کابل فرستاد تا سروری را قانع سازند که از اقدامات خصمانه علیه نظام دست بکشد. آن‌ها را از میدان هوایی دهلی گرفتم. اولین پرسش شان چنین بود: سروری را از کجا پیدا کنیم؟ گفتم: شما را به هوتل Classic Palace می‌برم. تا شام حتماً او را می‌بینند.

سیاسنگ: با هم دیدند؟
شعیب: شب اول در هوتل با هم دیدند. شب دوم کبیر فراهی – سکرتر اول سفارت مربوط جناح خلق – همۀ شان را در خانۀ خود دعوت کرد. از مرکز دستور آمد که باید مراقب اوضاع باشم یعنی در مهمانی شرکت کنم. شب در بارۀ رفتن یا نرفتن سروری به کابل صحبت نشد، به خا طری که من هم در میان شان بودم. اشتراک کردن من باعث شد که صرف بنوشیم، ‌غذا بخوریم و متفرقه صحبت کنیم. فردای آن روز، اعضای هیات به ما گفتند: “سروری را قناعت دادیم که بعد از تداوی خود به یمن برگردد”.

سیاسنگ: سروری پذیرفته بود؟
شعیب: ظاهراً قبول کرده بود، اما واضحاً تمام وعده‌هایش دروغ بود. می‌خواست ما را فریب بدهد و به هر شکلی که باشد، کابل برود و در کودتا شرکت کند. نزدهم فبروری ۱۹۹۰ – دو هفته پیش از وقوع کودتای شهنواز تنی – سروری به سفیر گفت: “فردا چاشت مهمان شما هستم. برایم آش و قروت وطنی تهیه کنید. می‌نشینیم، می‌نوشیم، می‌خوریم و یگان قصه و مشورۀ دوستانه هم می‌کنیم”. فردایش که بیستم فبروری بود، ساعت پنج صبح او را در میدان هوایی اندرا گاندهی دیدم. فوراً از یک گوشه به سفیر زنگ زدم و گفتم: “سروری برای پرواز شماره ۴۵۱ Indian Airlines جانب کابل آمادگی دارد، اگر جلوش گرفته نشود تا چند دقیقۀ دیگر میدان را ترک می‌کند”. سفیر گفت: “اشتباه می‎کنی. سروری درین وقت صبح در میدان هوایی چه می‌کند؟ ساعت دوازۀ امروز با من وعدۀ نان چاشت دارد و سفر نمی‌رود”. گفتم: “اشتباه نمی‌کنم. خودش است. پلان وعدۀ دیدار امروز هم صرف یک چال ماهرانه بود تا شما را مطمین بسازد که جای نمی‌رود. لطفاً عاجل وارد اقدام شوید، در غیر آن مجبور خواهیم شد که دست به عمل بزرگ‌ دیگر بزنیم و مانع پرواز همه مسافرین شویم. وقت تنگ است و نباید از دست برود”. سفیر گفت: “کاری از دست من پوره نیست. مسئولیت به دوش خودت می‎افتد. هر کاری که می‎کنی، بکن”. وقتی جملۀ آخر سفیر را شنیدم، عاجل در فکر پلان شدم: به چه شیوه دست به کار شوم؟ (۱) باید پولیس را اغفال کنم تا مانع رفتن سروری شود و مسافرین دیگر پرواز کنند. (۲) اگر نتوانم پولیس را اغفال کنم، یگانه و آخرین چاره لغو پرواز بود. خوش‌بختانه، طرح اولی مؤفقانه عملی شد و سخن به اقدام پیش‌رفته نرسید.

سیاسنگ: آیا امکانات لغو پرواز Indian Airlines را داشتید؟
شعیب: اندین ایرلاینز میان هند و افغانستان شامل طیارات هندی نبود. آنها با شرکت هوایی افغانستان قرارداد بسته بودند و از پروازهای آریانا کار می‌گرفتند.

سیاسنگ: چه ‌کردید؟
شعیب: سروری با توسل به یک حیلۀ نو، تکت سفر کابل را از اندین ایرلاینز خریده بود تا ما از چگونگی سفرش اطلاع حاصل نکنیم. او می‌دانست که شرکت آریانا به وی تکت نمی‌فروشد، اما نمی‌دانست که من هر روز در میدان هستم و پروازها را چک می‌کنم. اگر اندکی غفلت می‌کردم، از پیشم می‌رفت، زیرا آمادگی عام و تام برای پرواز داشت. همین‌که چشم به چشم شدیم، رویش را با پاسپورت پوشاند. بعد آهسته آهسته دو سه قدم به عقب برداشت و در پشت یک ستون سنگی پهلوی دیوار مخفی شد. وانمود کردم که او را ندیده‌ام. چون کارت دپلوماتیک وزارت خارجه داشتم، رفتم به شعبۀ پروازهای خارجی و به نمایندۀ شرکت آریانا گفتم: “ظاهر جان! باید فوری با مرجع مسئول پولیس میدان تماس بگیرم. موضوع عاجل و خیلی مهم است. می‎خواهم برایم ترجمانی کنی”. او مرا به یک زن هندی که در دفتر کوچکی نشسته بود، معرفی کرد. کارت را نشان دادم و گفتم: “کارمند سفارت افغانستان هستم. آن شخص ملبس با دریشی سیاه اسدالله سروری نام دارد. دو ماه مکمل را در یک هوتل مجلل سپری کرده و حالا بدون پرداخت پول می‌خواهد به افغانستان برود. این مسأله حساس است و از لحاظ رسمیات برای ما مشکلات جدی بار می‌آورد. تا قضیۀ پولی خود را صاف نسازد، نباید سفر کند”. خانم که افسر پلیس بود، گفت: “موضوع را تحریری به ما سند بدهید”. یک بوتل مشروب تحفه دادم و گفتم: “از سفارت افغانستان به شما سند رسمی می‌آورم، اما فعلاً مانع پروازش شوید”. به حرف‌هایم اعتماد کرد به کارمندانش دستور داد که شخصی به نام اسدالله سروری نمی‌تواند داخل طیاره شود.

سیاسنگ: با سروری چگونه رفتار کردند؟
شعیب: سروری بکس دست‎داشتۀ خود را به پلیس مؤظف بخش مربوطه تسلیم داده، در قطار منتظرین ایستاده بود تا بر پاسپورتش مُهر خروجی زده شود. نظر به قانون آن‌جا، هر مسافر پس از دریافت مهر خروجی، اجازه داشت بکس خود را از پلیس تسلیم شود و داخل طیاره ببرد. در همین وقت، پلیس میدان که نام اسدالله سروری را در صفحۀ اول پاسپورت دید – طبق دستور آن خانم هندی – به او گفت: “شما نمی‎توانید پرواز کنید. اجازه نیست”. سروری وارخطا شد و حیران ماند که چه رخ داده است. هرچه فریاد می‌کشید، همان جواب اول را می‌شنید: “نمی‎توانید پرواز کنید. اجازه نیست”. زیاد تلاش کرد، اما دید که فایده ندارد و نمی‌تواند یک قدم پیش بگذارد. از قطار مسافرین بیرونش کردند تا نوبت نفر بعدی برسد.

سیاسنگ: شما چه کردید؟
شعیب: موقع مناسب رسیده بود. باید نزدیکش می‌رفتم. پس از سلام ‌وعلیک، پرسیدم: “سروری صاحب! پریشان معلوم می‌شوید. خیریت؟ مشکلی دارید”؟ گفت: “تکت، پاسپورت و اسنادم درست است، نمی‌دانم چرا نمی‎گذارند که پرواز کنم. من نه به زبان اردو بلد هستم و نه به انگلیسی. ویزه و تکت دارم؛ اما پاسپورتم را تاپۀ خروجی نمی‌زنند؟” پاسپورتش را از دست پولیس گرفتم و به خودش دادم تا اطمینان حاصل کند که از طرف من برایش خطری متصور نیست. بعد از چند ثانیه، دفعتاً خواهش کردم: “می‌توانم ویزۀ تان را ببینم؟” ورقه را نشان داد، دیدم شش ماه ویزۀ دپلوماتیک دارد. پرسیدم: “می‌توانم تکت‌ تان را چک کنم”؟ تکت ‌را هم به من داد. گفتم: “قابل تشویش نیست. این پولیس پایین‌رتبه است. با آمر شان صحبت می‌کنم تا مشکل رفع شود. شما بنشینید، من موضوع را حل می‌کنم و برمی‌گردم”.

سیاسنگ: پذیرفت؟
شعیب: سروری در شروع صحبت‌های ما، گویا با حس ششم چیزهایی را درک کرده بود. شاید دل و نادل با خود گفته باشد: آیا اعتماد کنم؟ تکت و پاسپورت را بدهم یا ندهم؟ اگر اسناد را بدهم و پس به دست نیاورم، وضعیت بدتر خواهد شد؛ اگر بدهم و او واقعاً کمک کند، می‌توانم کابل بروم و سرنوشت یک حکومت و ملت را به دستان خود رقم بزنم. در آخرین تحلیل، با خود فیصله کرد که اگر ندهد، چه کند؟ چند دقیقه پیشتر خوب دید که پاسپورتش را از پلیس میدان گرفتم و به خودش دادم؛ لذا بهتر خواهد بود که بر من شک نکند. وقتی پاسپورت و تکت را به من داد؛ به چهرۀ این موجود وحشی نظر کردم. مثل یک جانور تربیه شدۀ خانگی رام شده بود. مطیع و آرام روی چوکی نشست. بسیار تعجب کردم و از خود پرسیدم: هیولای خون‌خوار با چنان پلان‌های مرگ‌بار چطور دفعتاً اهلی شد؟

سیاسنگ: چه کردید؟
شعیب: اولین کاری که کردم، رفتم و با استفاده از همان فرصت، به ظاهر جان نمایندۀ آریانا گفتم: “بکس سروری را بگیر و نزد خود امانت نگه‌داری کن. من به سفارت می‎روم و زود برمی‌گردم”. تکت و پاسپورتش را گرفتم، از راه دیگر بیرون شدم و مستقیماً به خانۀ سفیر رفتم. بعد با وی یک‌جا به میدان آمدم تا سروری را به هوتل ببریم و در فضای آزاد صحبت کنیم که چرا خلاف قول و قرارهایش، می‌خواست به افغانستان برود. این‌سو و آن‌سو، پایین و بالا هر کنج و کنار را گشتیم، او را نیافتیم. از میدان فرار کرده بود.

سیاسنگ: برگردان گزارش (Times of India, April ۱۰, ۱۹۹۱) در “اخبار هفته” روز بازداشت اسدالله سروری را “یازدهم جون ۱۹۹۰” می‌‌نمایاند. این تاریخ درست نیست، زیرا شش هفته پیش از آن روز، زیر عکس سروری گرفتار در چنگ سپاهیان هندی، کنار دروازۀ ۱۹-III/BN دیپارتمنت ۵۰۹۰ پلیس دهلی- نوشته شده است:
۱۲:۴۳.۲۹.APRIL.۱۹۹۰

شعیب: تاریخ دقیق گرفتاری سروری را به یاد ندارم، اما چهار یا پنج هفته بعد از ناکامی کودتای شهنواز تنی یعنی در اواخر ماه اپریل ۱۹۹۰ بود. او به دلیل اقامت غیرقانونی در هند گرفتار شد و به زندان تیهار انتقال یافت.

سیاسنگ: آیا سروری به پلیس نگفت که پاسپورتش نزد شماست؟
شعیب: چرا نه؟ چندین بار گفته بود. عکس “یادگاری” مشترک ما را به مقامات نشان می‌داد و می‌گفت: “پاسپورت مرا این شخص که شعیب نام دارد، گرفته است”. وقتی ژورنالیست‌ها می‌آمدند و از من می‌پرسیدند، صاف انکار می‌کردم و می‌گفتم: “هیچ اطلاع ندارم. سروری برای نجات خود هر دروغ که بر زبانش بیاید، می‌گوید”.

سیاسنگ: عکس را در کجا گرفته بودید؟
شعیب: یک روز در اوایل فبروری نزدیک لال قلعۀ دهلی گردش می‌کردیم. سروری در وسط قصه‌های دیگر، نام چند نفر رفیق حزبی را گرفت و نظر مرا در بارۀ آنان پرسید. می‌خواست کشف کند که من کارمند وزارت امنیت ملی هستم یا نیستم. در ضمن، کمرۀ کوچکی را از جیب کشید و گفت: “رفیق شعیب! بیا که یک قطعه عکس یادگاری بگیریم”. من موضوع صحبت را تغییر دادم. دوباره گفت: “ببین! با من عکس یادگاری نگرفتی”. هر بهانه که آوردم؛ قبول نکرد. در آخر، از آستینم گرفت و گفت: “خواهش می‌کنم. بیا در پهلوی همین درخت سرو یک عکس مشترک بگیریم. یادگار باشد”.

سیاسنگ: از بکس سروری چه یافتید؟
شعیب: اصل راز کودتا در بکس بود. با یک کارمند دیگر امنیت، به بسیار زحمت توانستیم رمز قفل را بیابیم و آن را بدون شکستن باز کنیم. از درونش، یک نامۀ پشتو از طرف کدام افسر نظامی قطعۀ سکاد کابل عنوانی سروری، چند تحفۀ قیمتی برای بچه‎‌هایش، یک کتابچۀ کوچک جیبی با چندین شماره تلفون و یگان شفر و کود نمبر و همچنان یک قطعه شعر از طبع شاعرانۀ خودش پیدا کردیم. ترجمۀ فارسی و متن اصلی نامۀ آن افسر – نامش فراموشم شده – فکر می‎کنم جگړن بود، عاجل به مرکز فرستاده شد. محتوایش تقریباً چنین بود: “شوروی‎‌ها از وطن ما رفته اند. فضا برای سقوط دادن پرچمی‌ها به کلی مساعد و مناسب است. باید باز همان بیرق سرخ به آسمان کابل بالا شود. منتظر آمدنت هستم”.

سیاسنگ: می‌دانم اسدالله سروری ذوق ادبی داشت. جنرال قادر در خاطراتش به دکتور پرویز آرزو گفته است: “اولین شبی که به اتهام کودتای “پرچمی‌ها علیه دولت خلقی” زندانی شدم، سروری آمد و بر بالای ورق تحقیقم، این مصراع را نوشت: “بر سر اولاد آدم هرچه آید، بگذرد”. آیا شعر هم می‌سرود؟

شعیب: خودم شعرش را خواندم. در بارۀ امواج بحر و تشبیه آن به اهتزاز بیرق سرخ انقلاب به زبان پشتو سروده شده بود.

سیاسنگ: بکس چه شد؟
شعیب: فاروق یعقوبی سه نفر از کارمندان ریاست هفت امنیت دولتی را به هند فرستاده بود تا سروری را تحت‌الحفظ برای محاکمه به کابل ببرند. مقامات هندی او را تسلیم ندادند. من به شوخی باقر فرین – معاون وزارت امنیت دولتی – را گفتم: حالا که بردن سروری میسر نشد، دست خالی نروید. بکسش را با محتویات آن به شما می‌سپارم تا با خود کابل ببرید.

سیاسنگ: داکتر نجیب سروری زندانی را چگونه می‌دید؟
شعیب: سه بار تقاضا کرد که سروری جهت محاکمه به مقامات امنیتی کابل سپرده شود. دولت هند امروز و فردا می‌کرد، بهانه می‌آورد و می‌گفت: جواب دادن به سازمان‌های حقوق بشر برای ما آسان نیست. سپردن این زندانی به حکومت افغانستان باعث درد سر بزرگ ما می‌شود.

سیاسنگ: در رسانه‌های هندی و در کتاب “دشمن دشمن من” (۲۰۱۶ Avinash Paliwal,) آمده است: “اسدالله سروری پس از سپری کردن سیزده ماه زنجیرپیچ در پشت میله‎‌ها، پرداخت جریمۀ نقدی پنج‌هزار روپیۀ هندی (کمتر از هشتاد دالر امریکایی) و تحمل توهین و تحقیر فراوان، به کمک سازمان جهانی “عفو بین‌الملل” در جولای ۱۹۹۱ پنهانی در هواپیما نشانده شد و به یمن جنوبی دیپورت گردید”. خودش هم می‌گوید: “از یمن به کابل آمدم”. درین زمینه چه می‌دانید؟

شعیب: این اظهارات در بارۀ تاریخ آزادی و پروازش به یمن درست نیست. سروری پنج‌هزار روپیۀ هندی را نپرداخت، بلکه به مقامات ذیصلاح هند چنین درخواست داد: “سزای معادل نپرداختن جریمۀ نقدی را به میعاد حبس من علاوه کنید”. قبول شدن این عریضه هم می‌تواند ثابت بسازد که او هشت تا نُه ماه پس از تاریخی که سازمان “عفو بین‌الملل” ادعا می‌کند، یعنی تا سقوط نظام حزب و دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان در زندان ماند.

سیاسنگ: باید همین‌گونه باشد؛ ورنه در چند ماه پسین حاکمیت داکتر نجیب، سروری سرگردان در یمن چه می‌کرد؟ او یازدهم می ۱۹۹۲ – چهار هفته پس از پیروزی تنظیم‌های جهادی – به افغانستان برگشت. در ۲۶ می ۱۹۹۲ به دست نیروهای شورای نظار افتاد و تا جولای ۱۹۹۳ در زندان کابل پایید. سپس فرستاده شد به روستای دوآب پنجشیر. در دسمبر ۲۰۰۵ او را واپس به کابل آوردند. در فبروری ۲۰۰۶ از سوی محکمۀ امنیت عامه محکوم به اعدام گردید و در اکتوبر ۲۰۰۸ کیفرش به جرم “تخلف از صلاحیت‌های وظیفوی” به نزده سال زندان کاهش یافت. در نوامبر ۲۰۱۶ با پادرمیانی محمد معصوم ستانک‌زی – رییس امنیت ملی – آزاد شد و اکنون – به بیان خودش – “در کابل زندگی خوش و آرام” دارد.

شعیب: پس از سقوط حاکمیت داکتر نجیب، یکی از اراکین بلند رتبۀ مقامات هند که او را به نام کمار می‌شناختم، از من خواست که پاسپورت سروری را به او بدهم. تقاضایش را ناشنیده گرفتم. چندی بعد خودش زنگ زد و گفت: “حالا که همه چیز از بین رفت، پاشید و نظام سقوط کرد، پاسپورتم را بده”. گفتم: “اگر پاسپورتت را بدهم، تنها جواب خون قربانیان نزدیک‌ترین خویشاوندانم از یمین‌الدین مامایم، نصرالدین پسر خالۀ مادرم و عبدالجبار پسر مامای پدرم تا حسین طغیان نواسۀ عمۀ مادرم، نصرالله پلیس و استاد غلام‌غوث شجاعی را چه بدهم؟ جواب خون هزاران نفر بی‎گناه دیگر را چه بدهم؟ تمام شان به دست یا با امضای تو کشته شده اند”. پرسید: “پاسپورت مرا چه می‌کنی”؟ گفتم: “ورق ورق آتش می‌زنم تا در پیش چشمان خودم خاکستر شود”. گرچه سوختاندم، اما امروز پشیمان هستم و می‌گویم کاش منحیث سند آن را نگه می‌داشتم. یادم است اواخر اپریل ۱۹۹۲ بود.

سیاسنگ: در دیدارها او را چگونه یافتید؟
شعیب: اسدالله سروری یکی از مرموزترین شخصیت‌های ماجراجو در عرصۀ سیاست افغانستان است. عادت‌های بسیار جالب دارد؛ مثلاً در وقت راه رفتن سر خود را خم می‌گیرد. در هند همیشه تسبیح به دست می‌داشت. روزی از من پرسید: “دیشب بیانیۀ تلویزیونی داکتر نجیب را دیدی؟ می‌گفت: «با ٪۹۵ مخالفین در حال مذاکره هستیم و با ٪۵ دیگر شان درگیر هستیم.» پنج‌فیصد چه اهمیت دارد؟ پنج‌فیصد را می‌توانیم با ضرب “دانگ” (چوب) بر فرق شان بکوبیم و از بین ببریم”. گفتم: “گرچه از نگاه وظیفوی، حق و صلاحیت بحث سیاسی را ندارم، اما همین‌قدر می‌گویم که همان ٪۵ را اهمیت ندادیم و عاقبت به این سرنوشت دچار شدیم”. خاموش شد و دیگر چیزی نگفت.

سیاسنگ: خاطرۀ فراموش نشدنی تان؟
شعیب: روزی سروری از من پرسید: “در مورد ‌مصالحۀ ملی چه فکر می‌کنی؟” گفتم: “در افغانستان کشتار صورت گرفته و مردم قاتلین اعضای خانواده و خویشاوندان شان را نمی‌بخشند، خصوصاً قربانیانی که گناه نداشتند و بی‌جهت کشته شدند”. گفت: “منظورت کدام قتل‎هاست؟” گفتم: “اعدام بی‌گناهان که از خانه، مکتب و پوهنتون بدون کدام اسناد و تنها به خاطری که قبلاً حتا در دهۀ دموکراسی با کدام جریان فکری ارتباط داشتند، گرفتار و نابود شدند”. سروری گفت: “نام بگیر. کدام افراد”؟ گفتم: “گرچه نمی‌خواستم با شما چنین بحث داشته باشم، چون خود تان شروع کردید، می‌پرسم محصلین پولی‌تخنیک که در جملۀ آن‌ها پسر مامای پدرم عبدالجبار نیز شامل است، چه شدند”؟ گفت: “دفعۀ اول یک تعداد زیاد شان را به خواهش پسر کلانم که واسطه شده بود، از بند رها ساختم؛ اما در بارۀ گرفتاری‌ها و کشتارهای بعدی شان نمی‌توانم چیزی بگویم. تنها من نبودم. سید محمد گلاب‌زوی و اسلم وطن‌جار از خود زندان‌های خصوصی داشتند، سید داوود تړون و عارف عالمیار از خود بندی‌خانه‌های مخصوص داشتند. نباید تمام مسئولیت‌ها تنها به دوش من انداخته شوند.

سیاسنگ: اگر جلو پرواز اسدالله سروری به کابل را نمی‌گرفتید و رازهای سیاسی/ نظامی درون بکس او را به وزارت امنیت دولتی نمی‌فرستادید، بی‌گمان وضعیت سیاسی افغانستان سرنوشت و پیامدهای دیگری می‌داشت. در برابر چنین کار بزرگ برای حزب و دولت، چه پاداش گرفتید؟

شعیب: هیچ امتیاز معنوی یا مادی – از یک مکتوب سادۀ تشکری، تشویقی یا تقدیرنامه تا کدام معاش بخششی از ریاست جمهوری یا وزارت امنیت دولتی – به دست نیاوردم؛ اما احمدسرور سفیر افغانستان در هند عالی‌ترین مدال دولتی را به همین مناسبت نصیب شد. البته خودم به این عقیده هستم که با مانع شدن اسدالله سروری از پرواز به کابل و محروم ساختن وی از سهم‌گیری در کودتای نظامی یا تقویت هر عمل خونین دیگر که می‌توانست باعث قتل بی‌گناهان و ویرانی وطن شود، برای مردم افغانستان خدمتی انجام دادم. این برای من بزرگ‌ترین و گران‌بهاترین پاداش است.

[][]
کانادا/ یازدهم اکتوبر ۲۰۱۶

منبع تارنمای وزین کابل نتهـ