و من خورشید را دیدم!
خفاشِ شهر میدزدید:
سکوت دیده ی شب را
زمان خاموش
صبح خفته،
امید در کوچه ی ظلمت،
نمازِ رحلت اش میخواند…
هزاران آرشِ در بند،
هزاران کاوه یی خاموش،
هزاران رستمی در ماتمِ سهراب
و شهر در انحصار انجماد میمرد
ابو مسلم در افسانه،
و یعقوبِ صفاری دردِ تاریخ داشت…
نه خورشید نور می بخشید،
نه مهتاب رازِ عشقی را نهان می کرد…
فقط در جاده ها خون بود،
زمین در ماتمِ سبزه،
مثالِ مادرِ در مانده حیرت داشت.
خدا بیگانه از خانه،
نگاه اش را بسوی دیگری میبرد…
همه گوش ها به لب ها خیره می گردید،
که آیا :
یک صدا از دور میآید؟
صدا آمد!
صدای غرشِ توفان!
صدای شوکتِ انسان!
صدای قدرتِ ایمان…
و من خورشید را دیدم!
دوباره سر کشیده از خراسانم!
نور سنگر