گفتنی های لازم و ضروری درباره ی: کتاب ” رها درباد ” ( بخش بيست و يکم و پايان کلام )

soria baha book

گفتنی های لازم و ضروری درباره ی:

کتاب ” رها درباد ”

( بخش بيست و يکم و پايان کلام )

 

          ادوارد
مورگان فورستر نويسنده ی ( رمان نويس ) شهير انگليسی، راجع به انسانهای فاضل و اهل
فضل و کمال، سخنان نغزـ لطيف و دلپذيری دارد؛ خالی از دلچسبی نخواهد بود، هرگاه
چند نکته ای از آنها ، دراين جا آورده شود:

          « فضل و
کمال حقيقی و ناب يکی از بزرگترين کاميابی های است که نوع ما [جامعۀ انسانی ما ]
می تواند بدان نايل آيد . هيچ کس کامياب تر از کسی نيست که موضوع درخوری را برمی
گزيند و برکليه عناصر و نکات آن ونيز نکات و حقايق موضوعات وابسته و نزديک به آن
احاطه می يابد. چنين کسی چون بدين پايه رسيد، می تواند هرکاری را که اراده کند، به
انجام رساند.» ، « … فضل و دانش راستين انتقال پذيراست و اهل فضل ناياب . امروز
از اهل فضل، بالقوه يا بالفعل ، تنی چند درجمع ما هستند؛ ليکن از آن گونه به يقين
کسی بر صحنه نيست. بيشتر ما مردمی هستيم عالم نما، و من می خواهم که خصوصيات
خودمان را با روح همفکری و احترام از نظر بگذرانم. زيرا طبقه ای هستيم بزرگ و
قدرتمند، در کليسا و حکومت جايگاه بلند داريم؛ برآموزش و امپراتوری نظارت می کنيم؛
چنان تشخيصی به مطبوعات می بخشيم که آرزو مند آن است؛ و در مجالس ناهار و شام نيز
هميشه مقدممان گرامی است. » ، « فضل نمايی در جنبه خوب خود عبارت است از اظهار
بندگی جهل به علم.  جنبه ای اقتصادی هم
دارد، که نبايد زياد برآن تاخت. بيشتر ما پيش از وصول به سنين سی کاری را دست وپا
می کنيم يا سربار خويشاوندان و نزديکان می شويم؛ و بسياری از مشاغل را می توان با
گذراندن امتحان به دست آورد. دانشمند دروغين اغلب خوب از عهده برمی آيد (طالب
واقعی علم چنين نيست ) و وقتی هم که درمی ماند شکوه و عظمت ذاتی اين گونه امتحانات
را ارج می نهد و می ستايد. اين امتحانات دروازه ورود به مشاغل  اند و اين قدرت را دارند که شرکت کننده را
بختيار کنند يا با ادبار قرين سازند. » ( جنبه های رمان، تأليف: ادوارد مورگان
فورستر، ترجمۀ : ابراهيم يونسی، موسسۀ انتشارات نگاه، چاپ پنجم: 1384 ، صص 17 ـ 18
ـ 19 )

          آنچه
دربالا خوانده امد ، چيز ديگری نيست، جز بيان عظمت جايگاه و والايی پايگاه دانش و
دانشمند واقعی و پرهيزگار درميان مردم و توصيف مقام شامخ خرِد و خرِدمند متقی و
پاکدامن در جامعه ی انسانی!

          پس دانش
حامی و نگهبان شخصيت انسان به حساب می آيد و خرد حارس و پاسبان او از شرارت؛ فسق و
فجور و کج راهی می باشد.

          بدين لحاظ
آگاهی از راه و رسم زندگی اجتماعی و سياسی و نگارش پيرامون چند و چون واقعه ها،
حادثه ها و رويدادهای سياسی ، اجتماعی ، اقتصادی ، تاريخی ، ادبی ، فرهنگی… توأم
با تحليل علمی و پژوهش کارشناسانه؛ با دانش و خرد پيوند ناگسستنی دارد.

          بربنياد
حرفهای دقيق فورستر و با تکيه بر روش نکته شناسی و روح آزاد انديشی، به راحتی می
توان گفت که حکايتگر ( ثريا بهاء) با عرضه ی گندنامه ی ” رها درباد ”
دربازار دروغ و خود نمايی و عوام فريبی و با پوشيدن جامه ی ريا و تزوير و با نمايش
ژستهای عالم نمايی و فضل فروشی، خواسته است تا در يک شبه و آنهم در شب ادهم در حلقه
و درمجلس فرزانگان، جاه خوش کند.

          وليکن با
اظهار تأسف، چاره ی ديگر نيست، جز اين که بايست از سر ناگزيری به هدف ارائه ی پاسخ
دندان شکن به فحاشی کردن ها، دشنام دادن ها، ياوه سرايی ها و ناسزا گويی های
حکايتگر، به قول مورگان فورستر: « کتاب را بايد خواند و زهی بدبختی چون خيلی وقت
می گيرد. » ( ص 23 همان مأخذ )

          بسان فصل
های گذشته، درفصل بيست و دوم ( 672 ـ 577 ) کتاب ” رها درباد” افزون بر
خود ستايی ها و فضل فروشی های حکايتگر، روند افترا بستن ها، هرزه لايی ها ، لفظ
پردازی ها، دغل بازی ها و جعل نگاری ها، کماکان دنبال شده است. تنها با يک تفاوت
که اين بار علاوه بر سياستمداران و آگاهان سياسی ( زن و مرد ) ، شماری از
روستاييان (زن و مرد ) محروم از سواد و آگاهی  و بينش سياسی، در دامنه های شاداب کوهپايه های
هندوکش بيدار و به امتداد سلسله کوههای پامير پايدار، نيز آماج اتهام زدن ها و
بدنام ساختن ها، قرار گرفته اند. ( صص 649 ـ 650 ـ 654 )

          درواقع
حکايتگر با اهل بيت، در همراهی و به کمک چريک های شورای نظار، از پنجشير رخت سفر
بربست تا با عبور از کوهها و کوتل ها و اقامت مؤقت در محلات درنزد فرماندهان مربوط
به جمعيت اسلامی، از مسير ولايت های : بغلان ( اندراب) ، تخار (فرخار) و بدخشان،
خود را از راه نورستان به پاکستان برساند و سپس طبق نقشه و برنامه ی “
I.S.I ـ و ” C.I. A
به امريکا پرواز کند و در جهان رؤياهای خويش رحل اقامت گزيند.

          دراصل گناه روستاييان شرافتمند و پاکدل
اين بوده است که از يک انسان شرير، از خود راضی، فتنه گر و ناسپاس به نام ” ثريا
بهاء ” به شيوه ی انسانی پذيرايی و مدتی دربين خود جادادند و از وی بعنوان
مهمان ” دوست خدا ” با بی آلايشی ميزبانی نمودند و حال پاداش اين رفتار
شايستۀ آنان، در کتاب ” رها درباد” با واژه های زشت و ناروا، کف دست شان
گذاشته شده است.

          درفصل بيست و دوم به جز حادثه ها و
وقايع افسانه يی و پيشامدهای تخيلی از نوع عملکردهای ديو و پری و قهرمانی های
قهرمانان شبگرد؛ از لحاظ سياسی چيز نو و جالبی وجود ندارد تا روی آنها بحث صورت می
گرفت.

تا فضل و عقل بينی، بی
معرفت نشينی

يک نکته ات بگويم، خود را
مبين که رستی

                                                          ”
حافظ “

          پيش از اين که به مسائل بعدی پرداخته
شود، ذکر يک مطلب ضروری به نظر می رسد:

          قرار معلوم برنامه ی دفعه ی نخست
آمادگی حکايتگر و همسرش برای فرار (گريز ناکام ، ص 467 کتاب ” رها درباد
” ) ، براساس مراجعه همايون به وزارت امنيت دولتی و سپردن گزارش مفصل دراين
باره به دفاتر کاری و ذيربط آن وزارت، افشاء ساخته شد. از اين رو درسر راه آنان
مشکلات ايجاد و برنامه ی فرار شان خنثی گرديد.

          تاهنوز شمار زياد کارمندان بلند پايه ی
وزارت امنيت دولتی به شمول افراد کشف و تعقيب، حيات دارند که بايد راجع به صحت و
سقم اين مسأله ابراز نظر نمايند و خوانندگان عزيز را در روشنی بگذارند.

          فصل بيست و سوم ( صص 682 ـ 673 ) کتاب
” رها درباد ” با عناوين : ” پاکستان واپسين کمينگاه نجيب ” ،
” يک ماجرای فراموش ناشدنی ” و ” اقامت ” ، فصل روشن شدن زد و
بندهای استخباراتی حکايتگر با سازمان های جاسوسی : ”
“ I.S.I و ” C.I.A
می باشد.

          وليک قبل براين که بحث روی موضوع های
فصل ( 23) دنبال گردد، بی جهت نخواهد بود تا نقاب روابط حکايتگر با نمايندگی
سازمان استخباراتی اتحاد شوروی ( ک. گ. ب ) در کابل ، نيز دريده شود.

          علاوه براين که درگذشته ها، دراين جا و
آن جا، از موجوديت رابطه ی بسيار نيک و خوب ميان ابلوف کارمند سفارت شوروی در
افغانستان و حکايتگر ( ثريا بهاء ) گاه گاهی زمزمه ها به گوش ها می رسيد؛ آقای
صديق الله راهی همسر اسبق وی، در قسمت ششم و هشتم نوشته ی خويش زير تيتر: « فقر
شخصيت و رها شدن درگذرگه ای باد ها » چنين نگاشته است:

           « زمانی که خود خانم بهاء بار اول به
اتحاد شوروی برای تداوی مسافرت می کند، نامه ی سفارشی يوری ابلوف ( کارگزار کی.
جی. بی در افغانستان که خود خانم بهاء به حوالۀ کتاب واسلی متروخين ازآن درنوشته
هايش ياد می کند) که عنوانی آقای سورنين قونسل شوروی در سفارت کابل غرض اخذ ويزه
برای خانم بهاء داده شده بود و خانم بهاء را به حيث رفيق ارجمند معرفی داشته
بود….» ( منبع سايت ” آزادی” ـ دنمارک )

يک عالم از آب و گل
بپرداخته اند

خود را به ميان آن
درانداخته اند

خود می گويند راز و خود می
شنوند

زان آب و گل بهانه ای
ساخته اند

                                                          ”
عراقی “

          و حال بايد نظری به ماجرا های فصل بيست
و سوم افگند:

          همين که حکايتگر با اهل بيت ، خطر
پايين آمدن برفکوچ ( ص 670) را پشت سر گذاشتند و بدون متحمل شدن کدام آسيب و خساره
(!) ازناحيه ی اين حادثه ی وحشتناک طبيعی، بی درد سر رهايی (!) يافتند و باخير و
عافيت (!) از زير صدها هزار خروار برف، بيرون (!) آورده شدند؛ يعنی آنچه که با عقل
و منطق انسان جور درنمی آيد، همراه با سخاوتمندان پنجشيری که به استقبال و پذيرايی
ايشان آمده بودند و بی صبرانه (!) انتظار 
آزرده خاطران(!) را می کشيدند، به منزل آنان در چترال، منتقل گرديدند و «
پس از دوشب احمد ضياء برادر احمدشاه مسعود آمد و ما [ ثريا بهاء، صديق الله و بچه
ها ] را در يک هلکوپتر به پشاور برد. » ( ص 673)

          عجب آدم های خوش طالع (!) ، حتی درکشور
بيگانه ای که از روز پيدايش خود تا کنون زمامداران ملکی و نظامی آن، تا مغز
استخوان دشمن و بدخواه مردم افغانستان هستند و از هيچ نوع دسيسه، توطئه گری و
خصومت برضد استقلال ملی و تماميت ارضی سرزمين تاريخی  مان ، دريغ نورزيده اند؛ هلکوپتر نظامی به
پرواز درمی آيد و به مقصد انتقال فراريان، به خدمت گماريده می شود ؟

          راستی که مردم بی جهت نگفته اند :

          يک جو از مردی ، عزت و غيرت خود کم
کن و سالها آرام و آسوده زيست نما !

          پذيرفتن حقارت و درآمدن در خدمت خواستهای
تبليغاتی و استخباراتی بيگانگان آزمند ، مزايای استثنايی را به گونه انتقال يافتن
ذريعۀ يک هلکوپتر نظامی، باخود به همراه دارد!

          بهرحال، درپشاور، درمنزل احمد ضياء
مسعود، برهان الدين  ربانی به ديدن حکايتگر
واهل بيت می آيد و « صديق دويد ، دستش را گرفت و بوسيد و گفت: استاد شما چرا نزدما
آمديد؟ شما بزرگ استيد و ما فردا به خدمت شما می آمديم…. » (ص 674)

          به سلسله ی اين آمد وشد، « پس از نيم
ساعت گفتگو با استاد ربانی، مرد بلند قامتی وارد اتاق شد؛ نخست دستان ربانی را
بوسيد و سپس خود را محمود فارانی معرفی کرد و شعر استاد خليلی را که برای احمدشاه
مسعود سروده بود، ازجيبش بيرون کشيد و با صدای گيرايی دکلمه کرد. هنگام رفتن با
خوش خدمتی کفش های ربانی را پيش پايش گذاشت و خودش نيز با ربانی رفت. » ( ص 675 )

          آنچه تا اين جا خوانده آمد، تازه مارا
به دروازه ی ورودی دالان حکايت رسانيد. در سطور پايينی ، قصه آرام آرام به سوی
نقطه ی اوج خود راه می پيمايد و مشت رهزن حقيقت را باز می دارد:

          « شب همه برادران مسعود با مسعود خليلی
گرد آمدند، تا چگونگی سفر ما را به دولت پاکستان گزارش بدهند(!) .  استاد ربانی قبلاً زمينۀ پناهندگی سياسی مارا
به سفارت امريکا درميان گذاشته بود و برآن شد تا مصاحبه هايی با خبرنگاران خارجی
داشته باشيم. اما من [ ثريا بهاء ] که دولت پاکستان را دشمن مردمم می دانستم، از
هرگونه مصاحبه درکشور پاکستان خود داری کردم. صديق با مسعود خليلی رفت و درمورد
جنايات نجيب برادرش با خبرنگاران خارجی و پاکستانی مصاحبه هايی  کرد. » ( ص 676 )

          اين که حکايتگر، گويا به دليل د شمن
پنداشتن دولت پاکستان ، از انجام مصاحبه درآن جا خود داری کرده است؛ اندک ترين
حقيقتی درآن نهفته نيست. زيرا دراصل ، در موجوديت صديق الله برادر منشی عمومی حزب
و رئيس جمهور دولت افغانستان ، انجام مصاحبه با يک آدم فاقد اهميت وارزش سياسی،
برای سازمانهای استخباراتی ، هيچ معنی و مفهومی نداشت. ورنه حکايتگر که در
خودخواهی و شهرت طلبی عطش سيری ناپذير دارد و با طی کردن راههای کوه وکوتل خود را
به پاکستان رسانيده بود تا از آن جا به کمک دلالان استخباراتی، رهسپار دنيای
آرزوهای افسانه يی خود شود، چگونه می توانست از فرمان باداران ( پاکستانی و
امريکايی) خويش که او رابا شوهر و اطفالش بوسيله ی هلکوپتر نظامی ملکيت ارتش
پاکستان به پشاور رسانيدند؛  سرپيچی کند؟

           خواننده ی عزيز!

          تناقض گويی حکايتگر، در گفته های خودش
، در زير، وضاحت بيشتر می يابد، بخوانيد و قضاوت فرماييد:

          « فردا يحيی [ برادر احمدشاه مسعود ] و
صديق برای تدارک اسناد مسافرت رفتند. ربانی از سفير امريکا خواست تا مصونيت مارا
خود سفارت امريکا ويا دولت پاکستان بر عهده بگيرد. دولت پاکستان پذيرفت که تا
هنگام پرواز بسوی امريکا مصونيت ما را در يکی از مهمان خانه های دولتی اسلام آباد
به دوش گيرد . زيرا آنها کشف کرده بودند که خاد برای ترورما (!) برنامه های گسترده
ای (!) تدارک ديده بود.

          در يک روز داغ و سوزان پشاور، پس از
پدرود با برادران مسعود با مسعود خليلی و يک نظامی پاکستانی در يک لنکروزر ضد
گلوله راهی اسلام آباد شديم. به پندار من آن نظامی پاکستانی باديگارد ما بود ويا
شايد هم ما را درهمان خانۀ مجلل زير نظر می گرفت. » ( صص 679 ـ 678 )

           درنقل قول بالا، واژه ها، عبارت ها و جمله ها
به خودی خود صراحت دارند؛ از اين رو ضرورت به تبصره ی طويل و باتفسير پيش نمی آيد.

          تنها بايد اذعان نمود که آزادگی،
عدالتخواهی و حق جويی، هرگاه کذايی و از روی تظاهر و عوامفريبی نباشد؛ نمی تواند
با تن دردادن به خواری، تحقير و آستان بوسی ، آنهم به درگاه دشمنان سوگند خورده ی
وطن و مردم ، تلفيق و  سازگاری پيداکند.
همچنان شهره بودن در زشت نامی و بد سرشتی، هرگز با نيک نامی ، دانايی، راست کرداری
، مردم دوستی، ميهن پرستی و نوع پروری، وجه مشترک ندارد.

          پابندی و متعهد بودن به دفاع از حق و
شرافت آدمی و پاسداری از فضايل انسانی، قرارگرفتن درسنگر سجايای اخلاقی و آراسته
بودن به خصايل نيکو چون: پاکدلی، مهرورزی ، پارسايی، جوانمردی، بلند همتی، فروتنی،
نيک سرشتی، حفظ نيک نامی و کسب افتخار… ؛ هيچ گاهی با داشتن حس خودخواهی، برتری
جويی، خود برتربينی، آزمندی، بدانديشی، بد کنشی، بدبينی، هرزه گويی، ژاژ خايی، تن
آسايی، حسدورزی، دروغگويی، دورويی، نفاق افگنی، مردم آزاری، فريبکاری، نيرنگ بازی،
کژی و نادرستی ، کينه توزی، هوس رانی و هوس بازی و شهوت پرستی، جوش نمی خورد و چه
خوب که جوش داده هم نمی شود.

          پس حکايتگر مبتذل نامه ی ” رها
درباد ” بايد نيک بداند که برايش، دربين نيکان و نيک انديشان، نيک خصالان و
نيک خصلتان، نيک خواهان و نيک دلان، نيک طينتان و نيک رأيان، نيک سيرتان و نيک
گويان، نيک کرداران و نيک گمانان ، نيک عهدان و نيک سرشتان ، جای پايی وجود ندارد
و نخواهد داشت.

 

            می دانستند دندان برای تبسم نيز هست
و

            تنها

           بر دريدند

           چند دريا اشک می بايد

          تا درعزای اردو اردو مرده بگرييم؟

          چه مايه نفرت لازم است

          تا براين دوزخ دوزخ نابه کاری بشوريم؟

                                            ”
احمد شاملو “

          خواننده ی عزيز !

  
       بازهم مطالب زيرين را
بخوانيد و خوب دقت و قضاوت فرماييد که رئيس استخبارات نظامی يک دولت نظاميگر (
پاکستان ) که از چهل سال بدين سو ، هدف نابودی سرزمين تاريخی مان و الحاق آن را به
خاک خود بحيث يک صوبه، درسرلوحه ی فعاليتهای نظامی و استخباراتی، در خط مشی رسمی
سياسی خويش جاداده است؛ درهمراهی با نمايندگان سياسی ژاندارم بين المللی، روی کدام
مقاصد شوم ، حکايتگر چکمه بوس ( ثريا بهاء) را با اهل بيت، به استناد نبشته ی خودش
تا رسيدن به سر منزل مقصد، بسوی مدينه ی فاضله و بهشت گمشده (!) ، بدرقه و اسکورت
نموده بودند:

          « فردا 17 اگست 1988 پس از نه روز
اقامت در پاکستان، آنجا را ترک می گفتيم. مسعود خليلی و جنرال حميدگل مارا در همان
موتر ضد گلوله به کراچی بردند… از همان فرودگاه کراچی جنرال ضياء الحق با سفير
امريکا نيز پرواز داشت. درلحظات وداع سفير امريکا، نانسی شاومن را که سکرتر سفارت
امريکا در اسلام آباد بود، همراه با ما فرستاد؛ زيرا ما گذرنامۀ رسمی نداشتيم. با
همان گذرنامۀ موقت بايد در يک هواپيمای کوچک تا فرودگاه فرانکفورت پرواز می کرديم
و از آنجا بی سروصدا مارا به هواپيمای پان امريکن انتقال می دادند.

          بامسعود خليلی پدرود گفتيم و ما به اتفاق
نانسی شاومن داخل هواپيمای کوچک شديم که دو خلبان داشت. جمعاً پنج نفر سرنشين
بوديم که کراچی را به قصد فرانکفورت ترک گفتيم… من همه راه با نانسی شاومن گرم
گفتگو بودم. وی گفت: چون شما ويزۀ ترانزيت جرمنی را نداريد، بايد هويت شما در
فرانکفورت فاش نشود.

          پس از هشت ساعت پرواز به فرانکفورت
رسيديم . نانسی شاومن باهويت دپلوماتيک خود مارا به دفتر پان امريکن برد و گفت:
چند ساعت بايد منتظر پرواز به سوی واشنگتن باشيد و از اينجا بيرون نرويد؛ چون که
جاسوسان ک. گ. ب اينجا فعال اند (!).  ما
زودتر وارد هواپيمای پان امريکن شديم. وی برای ما در کلاس اول جا گرفته بود. درسيت
های خود نشستيم. هواپيما اوج گرفت وما به سوی سرنوشت ديگری ره می پيموديم. »( ص
682)

          عجب سرگذ شتی :

          هم لعل بدست آمد و هم دل يار نرنجيد !

          به راستی : هوای عشق و غم و سوز هجران ؛

          چقدر سخت بود ، خدايا !

          وليک حکايتگر مکار و حيله گر بداند که
با اين طومار ننگين و با اين سرگذشت شرم آور و چرکين ؛ گريز از مرز واقعيتها و چشم
پوشی از پهنای گسترده و بی انتهای حقيقت های مشهود، امکان پذير نيست!

           و اما، آن دروغ بافی مبنی برمناظره ی
خيالی حکايتگر با جنرال حميدگل رئيس
    “I. S.I   “پاکستان ( صص 681 ـ 679 ) و صحنه سازی های
دروغين در رابطه به ” جبهه ی پنجشير ” و پرسش و پاسخ های خود ساخته و
خود پرداخته راجع به شخصيت جنگی احمدشاه مسعود و گلبدين حکمتيار؛ در آن لحظه ها و
دقايقی که تقدير سرنوشت آنان بدست نظامی گران پاکستان ( نعوذ بالله در جايگاه
” مقدر تقدير” ) بود و اين که ” آی. اس. آی ” درطول دهه ی
هشتاد تمام فعاليتهای جنگی و عملکرد های تخريبکارانه مجموع تنظيمهای جهادی را و
سپس مجموعه ی قتل ها و دهشت افگنی های طالبان را تا هم اکنون ، کنترول، نظارت و
رهبری کرده و می کند و همه آنها را بسيار خوب می شناسد ؛ تا آن اندازه بی ماهيت و
خلاف واقعيت است که حتی يک دانش آموز صنف پنجم مدرسه با خوانش آن ، به بی قدر و
قيمت بودن آن باورمند می شود و به ريش دروغگو می خندد.

ای کرَ و فرَت فسانه ی لا
به ولاغ

وان گاه به چرخ هفتمت دود
دماغ

هوشدار که در همين نشيمن
روزی

بر شور تو سرمه می کشد
بانگ کلاغ

                                                          ”
بيدل “

          درفصل بيست و چهارم ( صص710 ـ 683 )
کتاب ” رها درباد ” ، فقط قسمتی از موضوع های ” گمگشتگان بهشت
امريکا ” ( صص 690 ـ 683 ) ، از لحاظ سياسی ايجاب می نمايد تا روی آن مکث
گردد و بحث صورت گيرد و بس !

          باقی مسائل برمحور اتفاق ها و حوادث
زندگی شخصی پر از جنگ و جدال و مملو از زدن و کندن زوجين تازه وارد به ” بهشت
گمگشتگان ” می چرخد که با صد آرمان و آرزوهای سرکوفته ، به اميد فردای روشن
(!)  حيات نو (!) را در جلايش و زيبايی
آسمان خراشها، نيت بسته بودند تا مگر درگام نخست توبه ی نصوح حکايتگر به درگاه
سردمدار جهان سرمايه داری اجابت شود (!)

          زبونی ، خواری، حقارت، ذليل گشتن، محنت
زدگی و محنت خوری، انحطاط فکری، چاکرمنشی و سرافگندگی …  حکايتگر را پايانی نيست. مطالب زيرين، اين موضوع
را وضاحت بيشتر می دهد:

          بامداد مورخ 18 اگست 1988 ، هواپيمای
پان امريکن، در فرودگاه واشينگتن دی. سی ، نشست نمود. از خيرات سر صديق الله راهی
برادر نجيب الله رئيس جمهور افغانستان، حکايتگر با اهل بيت، با گردن شکسته و بی
هيچ شأن و دبد به ، بمثابۀ گروگانهای سياسی زرخريد و فاقد حيثيت و اعتبار ؛ وليک
درنقش مزدوران حلقه بگوش، درهم رکابی با نانسی شاومن سکرتر سفارت امريکا در اسلام
آباد، از طياره پياده شدند. ( ص 683 )

          در فرودگاه ، کارمندان دفاتر امريکايی
( جميز برونو مسؤول ديسک افغانستان در وزارت خارجه و ايوانس رئيس آی. آر. سی )
موظف بودند تا مزدور چکمه بوس و همراهان را تسليمی بگيرد و مواد سوخت به تنور
تبليغاتی رسانه های جمعی  امريکا تحويل
بدهند. ( ص 683 )

           پس از تکميل شدن پروسه ی تسليم دهی و
تسليم گيری، آقای جيمز برونو و آقای ايوانس ، اسيران استخباراتی خوش خدمت و خوش
ياب را در لوموزين سياه به هوتل هلتون ، انتقال دادند و به هدف زير نظر داشتن
آنان، دو محافظ تعيين شده بود. ( ص 684 )

          فردای آن روز ، جميز برونو، جفت خبرساز
؛ اما بی اتفاق، گاهی آشتی ، گاهی مشت و يخن، را برای انجام مصاحبه مطبوعاتی با
خبرنگاران، به وزارت خارجه برد که مطالب آن را درهمان وقت ، مردم افغانستان از
طريق راديو های غربی شنيدند و درباره ی آن قضاوت کردند. جريان مصاحبه با راديو
صدای امريکا نيز شنيده شد که دربين خبرگان سياسی و آگاهان وارد به مسائل بين
المللی واکنش های را در پی داشت.

          کارمندان دفاتر امريکايی: آقای جيمز و
آقای ايوانس، زوجين شهرآشوب ، ليکن به مراد رسيده را همراه با فرزندان، در برنامه
ی شهرگشت، به قصر سفيد و آرامگاه ابراهام لينکلن ( شانزدهمين رئيس جمهور امريکا که
جنگ های معروف به ” انفصال ” بين ممالک امريکای جنوبی و شمالی را رهبری
کرد و سرانجام توسط  فردی
 که طرفدار رژيم بردگی بود، در شهر واشينگتن به قتل
رسيد) بردند.

          صرف نظر ازاين که بين حکايگر و آقای
جيمز برونو، دروزارت خارجه ( صص 688 ـ 686 ) چه حرف ها در تعاطی افکار ، گفته شده
بود ( به نسبت اين که از لاف زنی، خود ستايِ، خود نمايِ، خود صفتی، خود بزرگ بينی
شخص خودش، حکايه می کند و دربيان آن صداقتی ديده نمی شود؛ از اين رو از گرفتن تماس
برآن می گذريم) ؛ وليک دو اعتراف بلبل گونه ی حکايتگر وجود دارد که بايست دراين جا
نقل گردد:

          ـ « به زودی دريافتيم که يک دست نامريی
همه چيز را رهبری می کند. » (ص685) ؛

          ـ « در پايان پرسش ها و پاسخ ها از
جميز برونو خواستم تا برای ما اجازه بدهد که به کاليفورنيای شمالی در کنار خانوادۀ
عمه ام اقامت گزينم….

          جميز برونو که دپلومات دموکرات منشی
بود، گفت: دراين مورد با ايوانس رئيس کميتۀ بين المللی خطر آی. آر. سی صحبت کنيد.

          فردا با ايوانس گپ زدم. وی مصرانه
خواست تا در ادارۀ وی همکار شوم. اما من تصميمم را گرفته بودم. درفرجام وی پذيرفت
تا خانه ای برای ما در سانفرانسکو کرايه کند و برای چند ماه هزينۀ ما را دفترش
بپردازد.» ( صص 689 ـ 688 )

          خوب ، خواننده ی عزيز !

          قضاوت بدست شما گذاشته می شود:

           آيا درجه ی چکمه بوسی و قرار گرفتن در
خدمت بسر رسيدن هدف های پليد دشمنان سوگند خورده ی ستمکشان جهان ، از اين بيشتر
بوده می تواند ؟

          احسان طبری نگاشته است:

          « دو فرومايگی را هرگز نمی توان بخشيد:
1ـ فرومايگی خدمت به منافع خود عليه منافع جامعه ؛ 2  ـ فرومايگی خدمت به ستمگران و تاراجگران تاريخ
، عليه عدالت و حقيقت.

          اين دو فرومايگی، در سرشت خود يکی است؛
يعنی از خوی جانورانه و سفلۀ بهره کشان جامعه، و چاکران، و چاکرانِ چاکرانشان،
سرچشمه می گيرد و کمترين اعتنائی به فضيلت انسانی و مسئوليت شهروندی و تعهد ميهنی
ندارد.

          اين فرومايگان گاه از روی دغلی و
پليدی، گاه از روی تسليم بی صفتانه در قبال امواج حوادث ، گاه ازروی ترس ، بهر جهت
پای در پارگين می گذارند و جمعی را با خود همراه می کشند.

          ممکن است عامل تسليم و ترس شخص را در
ديدگان ما در خورد ترحم سازد؛ ولی اين ترحم ، از فرومايگی و زيان پراگنی عملش، از
تأثير عينی عملش نمی کاهد. » (جستارهائی از تاريخ ، ص 8 )

تن آدمی شريفست بجان آد
ميت

نه همين لباس زيباست نشان
آدميت

اگر آدمی بچشمست و دهان و
گوش و بينی

چه ميان نقش ديوار و ميان
آدميت

خور و خواب و خشم و شهوت
شغبست و جهل و ظلمت

حيوان خبر ندارد ز جهان
آدميت

بحقيقت آدمی باش وگرنه مرغ
باشد

که همين سخن بگويد بزبان
آدميت

مگر آدمی نبودی که اسير
ديو ماندی

که فرشته ره ندارد بمکان
آدميت

اگر اين درنده خويی ز
طبيعتت بميرد

همه عمر زنده باشی بروان
آدميت

رسد آدمی بجايی که بجز خدا
نبيند

بنگر که تا چه حدست مکان
آدميت

نه بيان فضل کردم که نصيحت
تو گفتم

هم از آدمی شنيديم بيان
آدميت

                                                          ”
سعدی “

          از برگه  ی ( 701 ـ 690 ) در فصل بيست و چهارم و فصل های
: بيست و پنجم (صص 723 ـ 711 ) ، بيست و ششم ( صص 758 ـ 725 ) و فصل واپسين ( صص
764 ـ 759 ) علاوه بر جار و جنجال های شخصی و تفصيل تکرار در تکرار مطالب و مسائل
قبلی، به راه انداختن برنامه ی طلاق گرفتن و طلاق دادن، متهم ساختن صديق الله به
دلباختگی به زنان سالخورده و دختران جوان ( عرب و عجم، امريکايی و روسی )، ماجرای
کتاب ” آيا نجيب را می شناسيد؟ ” ، حرفهای درباره ی پروژه ی آشتی ملی
نجيب الله ، پرگويی های بدور از واقعيت و سخنان تکراری، توضيح دادن ها (!) درباره
حوادث پيش و بعد از 8 ثور 1371 با به عاريت گرفتن مطالب از آثار و نوشته های
ديگران و انعکاس آنها به شکل مسخ شده ، درسنامۀ (!) روانشناسی و خود صفتی و خود
بزرگ بينی و خود پسندی حکايتگر (ثريا بهاء) … چيز ديگری وجود ندارد که به شرح و
بسط آن پرداخته شود.

          فرجام کلام :

          کتاب ” رها درباد ” ( عنوان
آن از نام ويب سايت انترنتی شهروندان ايرانی، مقيم در سواحل اقيانوس ها ، به عاريت
گرفته شده است) « خود زيستنامه » نه ؛ بلکه طومار شرم آوری است که درمتن آن ،
کاتبان اديب نما، شرمساری های حکايتگر ( ثريا بهاء ) را به رشته ی تحرير کشيده
اند.

          در کتاب نمدی شيطنت بار ” رها
درباد ” حکايتگر و کاتبان آن ، با غايله آفرينی ها و با درپيشگيری شيوه های
اهريمنی؛ خودآگاهی ، خردمندی، وجدان آدمی و گوهر انسانيت را درپای دروغگويی، ياوه
سرايی هرزه لايی، لاف و ليف … ، به حراج گذاشته اند .

         از
اين رو کتاب ” رهادر باد ” ، بمثابه ی يک متاع زهرالود و قاتل آدميت و
يک دفتر بی ارزش و فاقد وجاهت علمی، اد بی، فرهنگی، اخلاقی، تربيتی، تاريخی و
اجتماعی؛ هرگز نمی تواند حيثيت ماندگار به خود گيرد!

          در طومار ننگين ” رها درباد
” حکايتگر با کوله بارهای از خود بينی ، خوپرستی ، خود پسندی، خود ستايی،خود
کامی، خود منشی، خود نمايی… و با بسته های از بد انديشی، کژ فکری، حيله گری، رشک
و حسد ورزی، کينه توزی، مکاره گری، نيرنگ بازی، عوامفريبی، نادرستی، ژاژ خايی… وارد
صحنه ها شده و با دهن دريدگی: تحقير کردن، توهين نمودن، دشنام دادن، افترابستن،
بهتان گفتن… به ديگران را پيشه کرده است و با بی حرمتی به شخصيت و حريم فاميلی
افراد مشخص، نه از روی واقعيت ها و تکيه بر بستر حقيقت؛ بلکه با صحنه آرايی های
شرمگين و سرهم بندی دروغ های شاخدار ، فحاشی و ناسزا گويی، تعرض و تجاوز نموده است؛
از اين رو وزنه ی کتاب را به صفر تقرب داده است.

          همه آگاه اند که سرشت ذاتی، قلب چرکين
و ضمير آلوده ی حکايتگر ( دنيای بيرونی و عالم درونی اش ) مملو از عقده مندی، عقده
گشايی، ناراحتی های روانی و فکری، رنج های شديد درونی، ناشئ از عدم ارضاء اميال
سرکوفته و نرسيدن به آرزوهای سرگردان و نکشيدن کام دل از دلباختگی ها… می باشد.
بنابران حکايتهای وی در بادنامۀ ” رهادرباد” در بسا موارد، عفت قلم و
پاکی سخن را بيرحمانه لگد مال کرده است و از بابت تاريخ سازی های دروغين ، صحنه
آرايی های کاذبانه، شرح وبسط محيرالعقول و بيان وقايع و اتفاقهای مافوق طبيعی؛
کتاب تا گلو در مرداب دروغ غرق است.

          در کتاب ” رها درباد ” نسبت تسلط
سيری ناپذير آز و حرص، آنهم درهوا و فضای رؤيا پرستی، دروغ و ريا، شايعه سازی و
سفسطه گويی؛ تمام ارزشهای انسانی ازمنظر 
حقوقی ـ اخلاقی ـ تربيتی ـ آموزشی و دانش جامعه شناسی علمی و کليه معيارهای
احترام به انسان و انسانيت، به زيرپا انداخته شده است.

          پس در واپسين سخن بايد گفت: کتاب
” رها درباد ” تهی از اصالت، رسالت و ويژگی های زيبايی شناسی و امتياز
های منوط به يک اثر هنری ـ ادبی ـ سياسی و تاريخی می باشد. ازاين جهت نمی توان به
آن از زاويه ی ديد انواع ادبی ؛ يعنی آثار پژوهشی ويا آثار آفرينشی ( حماسی ـ
غنايی ـ اخلاقی ـ تمثيلی ، داستان بلند ، داستان کوتا، چکامه … ) نگاه کرد و به
آن بها و ارزشی قايل شد.

بپايان آمد اين دفتر حکايت
همچنان باقی

بصد دفتر نشايد گفت حسب
الحال مشتاقی

                                                            ” سعدی “

                                                            (
پايان )