غفار عریف
گفتنی های لازم و ضروری در
باره ی:
کتاب “رها در
باد”
(بخش هفتم)
فکاهی های سردرگم، لطیفه های بی نور و نمک و قصه ی ” الف لیلی” در کتاب
” رها در باد ” را با آوردن یک مقدمه ی نقلی به عنوان پیش در آمد مقدمه
ی اصلی در داستان کوتاه پی می گیریم:
« هیچ مردی به حقیقت این داستان پی نخواهد برد، گرچه [ برخی از ] زن ها مواقعی که
پس از رقص موها یشان را برای خواب درست می کنند و فهرست کشتگان خویش را باهم
مقابله و مرور می کنند ممکن است آن را گاه در گوش هم زمزمه کنند.»
(نقل
از کتاب: هنر داستان نویسی، تألیف : ابراهیم یونسی، ص 133)
فصل ششم (صص 141 ـ 170) کتاب را از آغاز تا انجام، فقط عنوان « پدرود با خنیاگران
سرخ » ، در خود غرق ساخته است.
طوری که در سطور گذشته خواندیم، صحت حکایتگر در زیر هجوم های پیاپی درد عشق های
شکست خورده، به نقطه ی بحرانی خود رسیده بود و داشت بنیه اش را به تحلیل می برد.
بیماری ناراحت کننده (!) ، در داخل افغانستان ، راه علاج پیدا کرده نتوانست،
ناگزیر شد با ویزه سیاحت به اتحاد شوروی برود تا « در آنجا سفارت افغانستان و یا
رفقأ » ، « به صورت عاجل » وی را « داخل بیمارستان کنند. »
در این جا نیز، بیمار ناز و غمزه، کلافه شده ، نمی داند که دروغ های خود را چگونه
با آوردن کلمه ها و جمله های هذیان آمیز، پوشش تخریب گرانه بدهد؛ از این رو با
اختلال عصبی گاهی از این شاخه به آن شاخه و گاهی از این درخت به آن درخت، می پرد و
باد دل و زهر خصومت خالی می کند.
جهانگرد بیمار و رنجور، به شهر دوشنبه رسید، از هوا پیما بیرون شد و سه شب در هوتل
خوابید و « تاریخ غم انگیز تاجیکان شوروی » خاطرش را افسرده ساخت (!).
غم بالای غم (!) ، درد بالای درد (!)، غصه
بالای غصه (!)
نتیجه ی آخری: خشک دماغی و اختلال عصبی!
ولیک از کجا می دانست که ﺑﺎ تغییر الفبا، « پیوند های ژرف و ریشه دار تاجیک ها با
تاریخ و فرهنگ گذشته آنها بریده » شده بود و یا « یک نسل بی هویت، بی ریشه و
بدون آگاهی از گذشته و دورنمایی برای آینده، در میان مسخ فرهنگی دست و پا » می زد؟
(ص 142)
پس بدین حساب، در ترکیه بعد از به قدرت رسیدن مصطفی کمال اتاترک، ترک ها با تاریخ
و فرهنگ گذشته خویش بریده باشند ویک نسل بی هویت، بدون آگاهی از گذشته و دورنمایی
برای آینده، بوجود آمده باشد؟
نسبت به هر کس دیگر، مردم تاجکستان خود می توانند، بسیار خوب در باره ی گذشته و
آینده ی فرهنگی و هویت تاریخی خویش، قضاوت نمایند!
اگر در زمان اتحاد شوروی، دست اندرکاران عرصه ی هنر و فرهنگ در جموری تاجکستان (نه
دولت شوروی )، « زیبا رویان کمر باریک تاجیکی را با زلفان بافته و سیاه به
تیاتر ها کشانیده … ص 142 » بود ، مسأله روی رشد و بالندگی هنر و زنده نگهداشن
داشته های هنری و فرهنگی می چرخید؛ نه زر اندوزی و هنر فروشی!
اما امروز ببینیدکه حتی هنرمندان تازه کار و نوخاسته ی عرصه های ساز و آواز افغانستان،
به تاجکستان به شهر دوشنبه می روند و با گذاشتن هزینه و دادن پول به ” زیبا
رویان کمر باریک تاجیکی، با زلفان بافته و سیاه ” ویدیو کلیپ های خودرا می
سازند.
کدام یک می تواند از درون مایه هنری و فرهنگی برخوردار باشد:
حضور و هنر نمایی دسته های هنرمندان در تیاتر های مردمی و یا فروش هنر و نمایش
هنری در بدل دریافت دالر های امریکایی؟
بهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان
است.
آفتاب از حضور ظلمت دل تنگ است
با ظلمت در جنگ نیست،
ظلمت را به نبرد آهنگ نيست،
چندان که آفتاب تیغ بر کشد
اورا مجال درنگ نیست.
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی.
” احمد شاملو “
خواننده ی عزیز! خوب دقت نمایید!
آیا در میدان سرخ در مسکو ، کسانی که در صف طولانی می ایستادند و با یک نظم خاص از
آرامگاه و جسد مومیایی شده ی لینن دیدن بعمل می آوردند، امکان آن وجود داشت که
فردی دست به ماجراجویی بزند؟
روزانه هزار ها نفر به میدان سرخ می آمدند و از آرامگاه لینن دیدن می کردند و
دوباره می رفتند. آیا کسی کدام وقت شاهد بی نظمی، بیروبار ناشی از نبودن نظم و
ترتیب، وارد آمدن فشار و مزاحمت های بی جا بر بازدید کنندگان به علت ازدحام بيشتر
مردم، بوده است؟
بدیهی است که صحنه آرایی های مضحک، مغرضانه، تعصب آمیز و افراطی از سوی یک بیمار
عقلی و عصبی فرورفته در ورطه و غرقاب خودخواهی و دروغگویی، نمی تواند سیمای هر
پدیده ی زندگی را وارونه جلوه دهد و از اهمیت مسایل بکاهد.
این که جهانگرد رنجور، نفس سوخته، دل شکسته و پژمرده در میدان بزرگ و وسیع، در
میدان سرخ مسکو، خواسته تا با مهارت و کاردانی به کشف کدام راز پنهان و نامکشوف در
دنیای “صلح و سوسیالیزم ” نايل (!) آید؛ تصویر پردازی خیالی زیرین به آن
پاسخ می گوید (!) :
« در بیرون آرامگاه وی [ لینن ] دو سرباز تفنگ به دست مقابل هم ایستاده بودند.
انگار که یخشان زده بود. چشمان و مژه های شان حرکت نمی کرد. این سربازان صامت هریک
ساعت با مراسم ويژه ای جای خودرا به سرباز های دیگری عوض می کردند. به یکی
از سربازها نزدیک شدم. دیدم چشمان بی حرکتش چون دو کریستال آبی می درخشید. پنداشتم
کمونیسم آدم های کریستالی می سازد که حرکت در متنش می میرد . با ناباوری دست به
سوی صورت منجمد شده اش بردم که با سر انگشتانم لمس کنم، تا مگر واکنشی نشان بدهد ،
اما ناگه خانم امریکایی که در صف ایستاده بود، دستم را با خشونت عقب کشید و گفت:
” شما کار خلاف و خطرناکی می کنید، بالایت شلیک می کنند.” » ( ص 143
)
حتمی در این هنگام، کسانی که در میدان سرخ، پیش روی و پشت سر جهانگرد بیمار قرار
داشتند و آهسته آهسته به جلو حرکت می کردند، همه مثل برگ پاییزی می لرزیدند و از
ترس، با دست راست قلب خود را محکم گرفته بودند که مبادا در یک لحظه ی سرنوشت ساز،
زمین زیر پا های شان آتش گیرد و از اثر بی عقلی، حماقت و عمل ماجراجویانه ی یک داغ
دیده ی عشق های نافرجام، زندگی آنان با خطر مرگ روبرو گردد !
از این ” آدم های کریستالی ” واز نوع این ” سربازان صامت و یخ زده
” ، ” با چشمان و مژه های بی حرکت ” که ” هریک ساعت با مراسم
ویژه ای جای خودرا به سرباز دیگری عوض ” می کنند؛ در اقامتگاه ملکه الیزابت
انگلستان، در قصر سفید، در قصر الیزه در پاریس، در محل اقامت شاهان رژیم های شاهی
دراروپا و در همه جای دنیا پیدا می شود؛ منتها هیچکسی در صدد آن نشده و نخواسته
تا « باسر انگشتان لمس» نماید که از واکنش آنان آگاه شود و هرگز چنین
امکانی به کس، میسر شده نمی تواند!
اما پرسش این است که این چه عطش سوزنده بود که جهانگرد خوبروی، بهشتی (!) در عالم
وهم و خیال، بخاطر سرکشیدن یک جره آب داغ ، هزاران هزار جهانگرد بی گناه دیگر را
در غرقاب آتشپاره ها می افگند؟
بدون تردید، به جهانگرد رنجور و بیمار، در رؤیا های سرگردان، ابلیس به حساب هم
تباری و هم کیشی و هم خویشی، نهفته ، نهان و پنهان وظیفه سپرده بود تا با دست زدن
به یک ماجرا جویی شیطان صفتانه، آرامش را برهم بزند و دریای خون را جاری سازد!
آب روی شعور، ناداشته پاس
کردی طفلانه، لهو را جاه، قیاس
ای مسخره، طبل و علمت آخر چیست؟
کرباس به چوب بستن و چرم به طاس
” بیدل “
جهانگرد سبق دیده در مدرسه ی اهریمن ، پس از سه روز ماجرا آفرینی در مسکو،
به سوی شهر کیف ( معلوم نیست از کدام فرودگاه ) به جمهوری اوکراین، پرواز کرد. «
در کیف قرار به آن بود که دوستان درهوتل اوکراین منتظرم [ منتظر ثریا بها ] باشند
و پس از آن که گذر نامه، جامه دان و اسنادم بررسی شد و کلید اتاقم را به دستم
سپردند، با هم دیدار کنیم، چون در فضای سان سور کمونیسم، شناسایی و دیدار
دانشجویان با یک سیاح زیر پرﺳﺶ می رفت.» (ص 143)
در این جا مرز تناقض گویی و دروغ پردازی که آبروریزی در پی دارد، بی انتها می شود
و بیمار با تمثیل به داشتن روح و روان افسرده، چرک اندرون خود را به نمایش می
گذارد.
چه کسی می تواند باور کند که در اتحاد شوروی سابق و یا در هر نقطه ی دیگری از جهان
، ” شناسایی و دیدار دانشجویان با یک سیاح ” که از یک کشور و از یک
سرزمین باشند، ” زیر پرسش می رفت ” ؟
به این می گویند، نفی حقیقت با کردار بیمار گونه تا مرزهای جنون خودخواهی و خود
پرستی با چسبیدن به دروغ های شاخدار به هدف تخریب حقیقت!
قصه پردازی های مضحک و شرم آور از ردیف ، آمدن مرد جوان به هوتل اوکراین و کشیدن
جهانگرد ” ضعیف، ناتوان، همیشه بی خواب، عاشق پیشه و گرفتار هیجان های
درسی و سیاسی (!) ” از میان انبوهی از سیاحان ، به بیرون و رهنمایی
رفتن به سوی موتر والگاه سیاه ایستاده در کنار دروازه ی هوتل و تقاضای سوار شدن به
آن (ص 144)؛ بیشتر به صحنه سازی های فلم های ” رامبو ” و ” ارنولد
شوارس نیگر ” شباهت دارد که در دوران جنگ سرد ، سینمای هالیود ، در ضدیت با
ممالک سوسیالیستی، بویژه اتحاد شوروی، ساخته بود و جنبه ی تبلیغاتی داشتند.
به هر حال بین ساخته های تبلیغاتی آمیخته با دروغ و صحنه سازی سینمای هالیود و قصه
پردازی های بی ماهیت یک آدم هوس باز، شهوت ران و دچار بیماری های روانی، از
زمین تا آسمان ، تفاوت های جدی وجود دارد.
و اما با وجود دروغگویی و ادعای کاذب جهانگرد، مبنی بر زیر پرسش رفتن دیدن
دانشجویان با یک سیاح؛ شماری از دانشجویان (دختر و پسر) افغانستان مقیم شهر کیف به
استقبال آمده بودند که از نام های : عفیفه، املیا اسپارتگ، فرید، بصیر و مرتضی، در
برگه ی (144) یاد آوری بعمل آمده است و حتی از برخورد لفظی میان فرید و بصیر رنجبر
در رابطه به جامعه ی شوروی و نظام سوسیالیستی حرف های سبک و خیله آورده است، که امید
می رود، روزی آنان با شلاق منطق، با نگارش و نشر خامه یی بر دهان این حقه باز،
دروغ باف و شعبده باز خجل در برابر حقیقت و ﺗﺎﺭﯾﺦ، خیلی ها محکم بکوبند و از
واقعیت در مقابل سفسطه و چرند نویسی دفاع کنند!
ما ذات نهاده بر صفاتیم همه
عین خرد و سخره ی ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت همه حیاتیم همه
” ناصر خسرو بلخی “
دانشجویان افغانستان در شهر کیف، جهانگرد صحتمند بیمار نما را به خوابگاه عفیفه
(خواهر احمد بشیررویگر) بردند تا ﺑﺎ یک تیر دو فاخته را شکار نمایند:
– در بیمارستان اکتوبر بستری ساختند تا آرام و مجانی بخوابد، آرام و مجانی بخورد،
آرام و مجانی بنوشد، آرام و مجانی لذت ببرد؛
– رایگان مداوا شود، لطف و مهربانی ببیند، رایگان به استراحت بپردازد تا آرامش
روحی از دست رفته ناشی از ضربات کوبنده ی عشق های شکست خورده را باز یابد.
جالب است: خانم لودمیلا، یکی از پزشکان بیمارستان که خود از زیبایی وجذابیت بی
مانندی برخوردار است، تمام وظایف پزشکی و درمانی را کنار می گذارد و روی بستر
بیمارتازه وارد می نشیند و می گوید:
” خوش امدی، دخترجذابی (!) هستی ” ( ص 145)
چه خوب خواهد شد تا اگر محترم سالم اسپارتک، خانم امیلیا اسپارتک و دیگران که درآن
هنگام در شهر کیف دانشجو بودند و با محیط اجتماعی و سیاسی و شرایط زندگی مردم در
آنجا آشنایی، همچنان آگاهی و معلومات دقیق دارند؛ قلم را برداشته ، در واکنش به
حرف های بی مایه، هذیان گویی ها و هرزه نویسی های سرو دم بریده ی جهانگرد بیمار و
کاتبان این فصل؛ حقیقت را بیان نمایند.
شگفتا که نابغه ی زمان (!) ، نظریه پرداز سیاسی (!)، طراح استراتیژی های سیاسی-
اقتصادی ـ اجتماعی، از بستر بیماری در بیمارستان شهر کیف، به وضعیت زندگی زنان در
اتحاد شوروی، نیز نظر انداخته و به کشف مهمی (!) دست یافته است:
« زنان شوروی با تمامی مشکلات اقتصادی و سیاسی قادر به درک ریشه ی فرودستی خود (!)
نبودند. دولت به گونه ای ستمدیدگی زنان را پنهان می کرد و خود به استثمار شان (!)
می پرداخت. اما تمام زنان این موقعیت را به گونه ی یکسان تجربه نمی کردند. » (ص
154)
بسیار خوب!
فقط یک پرسش: کسی که در باره ی ” فرودستی ” ، ” ستمدیدگی” و
“استثمار” زنان دراتحاد شوروی حرف زده است ؛ خودش زاده ی کدام شرایط رشد
اقتصادی- سیاسی- احتماعی بوده است؛ در چه نوع جامعه بزرگ شده بود و می زیست؛ سطح
زندگی خانواده ها و در کل عموم مردم چگونه بود؛ نظام سیاسی حاکم بر جامعه و سرنوشت
مردم در کدام مرحله ی از تمدن قرار داشت… ؟
بدون تردید، تحلیل گر بیمار که متوجه حال ابتر (!) زنان در اتحاد شوروی شده؛ خودش
در فضای کامل ایمنی های اجتماعی (!) در وضعیت رفاه اقتصادی- اجتماعی
ایده
یال با داشتن کلیه حقوق و آزادی های مدنی و اجتماعی در خور و شایسته ی زندگی
انسانی، حیات به سر می برد (!).
اما برخلاف دریافت های مجرد، خشک غیر علمی و غیر
منطقی پژوهشگر(!) بی علم و بی عمل، احصائیه های جهانی، از جمله امار رسمی دفاتر
سازمان ملل متحد گواه بر آن بود که زنان در اتحاد شوروی سابق از سطح بلند آگاهی
سیاسی و اجتماعی برخوردار بودند؛ تعداد زنان باسواد و دارای آموزش های عالی
دانشگاهی و نیمه عالی و تعلیمات مسلکی و متوسطه رقم درشتی را احتوا می نمود؛ نرخ
اشتغال بالا درمیان زنان در مشاغل مختلف، پرداخت دستمزدها و حقوق باز نشستگی،
موجودت بیمه های اجتماعی ، بیمه های صحی وغیره خدمات اجتماعی با درنظرداشت معیارهای
معین رشد اقتصادی – اجتماعی در جامعه، رضائیت بخش دانسته می شد.
بیمار عشق وافسرده ی روانخواه در جامعه شوروی، بی توجه به شخصیت حقوقی خود درآن
جا، خواست از نبوغ (!) کار بگیرد؛ بنا برآن ” در پی آن شد ” « تا تناقض
سیستم شوروی را با مارکسیزم » در یابد، لیکن پوچی عقل و پوکی منطق، جلو عملکردش را
گرفت. زیرا کشف « تناقص سیستم شوروی با مارکسیزم » از بستر خواب مجانی و
مداوای رایگان دربیمارستان خود آن کشور، با انجام صحبت های گرم و شیرین با ”
عفیفه ” ، ” کریم” و سایر دانشجویان افغانستان در شهر کیف، امکان
پذیر نبود. اتحاد شوروی سرزمین پهناور بود و پانزده ﺟﻤﻬﻮﺭﯾﺖ داشت، فلهذا بایست به
همه جا ها مسافرت صورت می گرفت و پژوهش ها بعمل می آمد. آنچه را باید دسته های
پژوهشگران سیاست و جامعه شناسی، انستیتوت های تحقیقاتی و دانشمندان علم اقتصاد با
استفاده از تخصص و تجارب مسلکی طی سالیان دراز با حصول تجارب و نتایج مثبت، بسر می
رسانیدند، یک دیوانه ی عشق های شکست خورده به یاد آن شب زنده داری ها و بیابان
گردی های بی حاصل در پی آن پا ها را لچ کرده بود.
شب، چون زنی که پنجره ها را یکان یکان
می بندد و چراغ اطاقش را
خاموش می کند.
یک یک ستاره ها را خاموش کرد و خفت.
سرخی در آسمان سپید سحرگهان
گل های ارغوان را بر آبشار شیر
تصویر کرد.
بادی، کتاب سبز درختان را
تفسیر کرد.
آنگاه، در حریر چمن آتشی شگفت.
آتش نبود،
بر آب سبز دریا، قایق بود.
خورشید واژگون حقایق بود
یا، انفجار عقده ی تاریکی
در آفتاب سرخ شقایق بود.
” نادر نادر پور “
خواننده ی عزیز، توجه فرمایید!
دانشجویان افغانستان در شهر کیف، به نام انسانیت، از روی اخلاق و تربیه انسانی، به
نشانه ی حرمت گذاری به یک هم میهن مسافر و آنهم یک دختر جوان و به هدف دلجویی و
دلداری دادن به یک بیمار؛ پیوسته از این آدم نارس، ناسپاس، احسان فراموش، نمک
بحرام، حق ناشناس … در بیمارستان عیادت بعمل می آوردند تا احساس خستگی و تنهایی
نکند؛ ولیک بجای قدردانی و تشکری از حسن رفتار، این انسان درگیر بیماری نارسیسیم (
به معنی: خود شیفتگی، عاشق خود بودن، چسبیدن به تمایلات دوران طفولیت و دوره ی
بزرگی خود. ریشه یونانی دارد و صبغه ی اساطیری ) به دور از تربیه واخلاق قدرشناسی،
در برگه های (154) و (155) کتاب ” رها در باد ” مضاعف با قصه های ساختگی
و بی ماهیت، اتهام های ناروا و غیر مستند را با کاربرد بدترین الفاظ، به آدرس بصیر
رنجبرو اعظم احمد زی، وارد نموده است. بویژه به شخصیت محترم بصیر رنجبر با این
جملات : « عضو ک.گ.ب »، « جاسوس خشک و یک بعدی و«… محیل و جاسوس دم و
دستگاه حزبی » تاخت و تاز صورت گرفته، که امید می رود تا ایشان با منطق کوبنده و
بیان رسا به این هرزه گویی ها، پاسخ دندان شکن بدهند.
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
چو التماس بر آید هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
” سعدی “
جهانگردعاطل و باطل، سه ماه تمام را مفت و مجانی در بیمارستان اکتوبر سپری کرد.
گرچه دوکتور لودمیلا پزشک ” اطمینان داد که کدام بیماری جدی – (ص 146) ”
ندارد و پس از تکمیل معاینات علت ضعف و ناتوانی، ” بی خواﺑﯽ های متداوم،
خستگی و هیجانات درسی و سیاسی !) ” تشخیص شد؛ لیکن با آنهم از روی لطف و
مهربانی و رعایت معیارهای انسانی، بیمار دل افگار مجوز استراحت یک ماهه را در
منطقه ی آب های معدنی قفقاز بدست آورد و با رخصت شدن از بیمارستان، به سوی مسکو
پرواز کرد و برخلاف ادعای ابلهانه ی که در اتحاد شوروی، « شناسایی و دیدار
دانشجویان با یک سیاح زیر پرسش می رفت ( ص 142 ) » ، در خوابگاه دانشگاه امگاوو،
در نزد شهروندان افغانستان، رحل اقامت گزید.
در خوابگاه امگاوو، حیدر مسعود، مولا و ولی نعمت جهانگرد بیمار(!) نیز زندگی می
کرد. ولیک بی توجه به فرموده ی دلنشین حضرت لسان الغیب :
فروغ دل و دیده ی مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
برضد آن مرحوم و مغفور، در برگه های ( 159 و 160 ) با زشتی و پلشتی سخن گفته است.
ایکاش حیدر مسعود زنده و در میان ما می بود تا با مطالعه چرند گویی ها و هرزه
نویسی های این حق ناشناس فرصت طلب، ” گندش ” را به بیرون می کشید و طشت
رسوایی اش را از بام به زیر می انداخت.
خیر! پروا ندارد، کسان دیگری پیدا خواهد شد تا به حکم وجدان، علاوه بر آنچه که تا
کنون برملا و آفتابی گردیده، باقی مانده نقاط و زوایای شخصیت مکدر و ملوث این آدم
خود پسند و خود ستا را یکایک روشن سازند.
در صفحه ( 159 ) کتاب ” رها در باد ” می خوانیم:
« روزی حیدر مسعود و عالم دانشور، احسان طبری یکی از رهبران حزب توده ی ایران را
که در ماسکو بود، برای غذا دعوت کردند و از من نیز خواستند تا با آنها در کافی
تریای دانشگاه بروم.
من که مقالات سیاسی و ادبی احسان طبری را در مجله ی دنیا و مسایل بین المللی
پیوسته با دلچسپی می خواندم، واقعأ برایم جالب بود که وی را ملاقات کنم. باهم به
کافی تریا رفتیم. اندکی بعد احسان طبری آمد و پس از معرفی همه باهم دور یک میز
نشستیم.
طبری دو جلد کتابش ” برخی بررسی ها در مورد جنبش های ادبی ایران ”
را برای من و عالم دانشور امضأ و اهدا کرد…»
آوردن این حکایت دروغین و عاری از حقیقت، نمی تواند به جهانگرد دروغگو کدام ارزش و
اهمیتی بدهد. زیرا بزرگ مرد دانشمند، فقید احسان طبری در آن هنگام در مسکو نه؛
بلکه با خانوادۀ خود در شهر لایپزیک در آلمان دموکراتیک زندگی می کرد.
زنده یاد احسان طبری در اثر ارزشمند خود: ” از دیدار خویشتن ( یادنامه ی
زندگی ) ” ، نگاشته است:
« روزی کولوسی نن کمونیست فنلاندی و از رهبران سابق کمینترن که پس از درگذشت
استالین عضو هیت سیاسی ( پلیت بورو ) شده بود، برخی از مارا به محل کمیته ی مرکزی
فراخواند و در دفتر کار آراسته اش سخنان تقریبأ به این مضمون گفت و این در زمستان
سال 1957 بود:
” رفقا حکایت کرده اند که شما پلنوم چهارم کمیته مرکزی را با موفقیت برگزار
کردید و به همه مسایل از بنیاد رسیدید و رهبری تازه ای بر گزیدید. از آن جا که ما
در صدد بسط روابط خود با ایران هستیم، این امر از جهت حقوق بین المللی مانع از آن
است که شما به عنوان یک حزب مخالف رژیم موجود، آن امکاناتی را بدهیم که مایلیم.
لذا به این نتیجه رسیدیم که بخش رهبری عالیه حزب را به کشور آلمان دموکراتیک اعزام
داریم که رابطه ی سیاسی با ایران ندارد و دولت ایران آن را به رسمیت نمی شناسد …
“
این تقریبأ آغاز سال 1958 میلادی بود و ما تا بهار 1979 در لایبزیک ساکن بودیم.
آغاز اردیبهشت 1358 هجری، در بهار آزادی، پس از پیروزی انقلاب بهمن ، پس از گذشت
32 سال مهاجرت به ﺗﻬﺮﺍﻥ بازﮔﺸﺘﯿﻢ. »
( از دیدارخویشتن ” یادنامه ی زندگی “، صص (161 و 163 )
آنچه در سطور بالا مطالعه شد، تمام صحنه سازی های دروغین کتاب ” رها در باد
” را در این زﻣﯿﻨﻪ ، از بیخ و بن کنده و به زباله دان گندیده ها می اندازد.
به سان سایر دروغ های چرکین و بی مایه که همه آن ساخته ی ذهن شریر و هوس باز یک
آدم بی آزرم می باشد و با خفت و بی شرمی به خورد خواننده داده شده است، بار دیگر
با دخیل ساختن پای حیدر مسعود در قضیه، به یک دروغ پرازوقاحت و بی حیایی بر می
خوریم.
« در ماسکو دوباره به دانشگاه امگاوو برگشتیم تا به زودی به کابل برگردم. حیدر
مسعود به دیدنم آمد و گفت: ” فردا صبح ساعت ده به اتاق من بیاید که رفیق
دریانکوف می آید. رفقای داخل دستور فرستاده اند تا شما را کمک کنیم. ”
پرسیدم: ” دریانکوف کیست و چه کمکی می کند ؟ ” گفت: ” ﭘﺮوفیسور
دریانکوف شرق شناس روسی است که زمانی در انجمن زبان پشتو کار می کرد. زبان فارسی و
پشتو را چون زبان مادری خود می داند. فردا با شما گپ می زند.» ( ص 165-166 )
دانشجویان افغانستان، بویژه اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان که در آن وقت در
مسکو مصروف تحصیل و آموزش بودند، بخوبی آگاه اند که آن پروفیسور دریانکوف یکی از
دشمنان سرسخت پرچمی ها، ولی دوست و مدافع یک سروگردن رفقای خلقی بود. دریانکوف
هیچگونه ارتباطی با پرچمی ها از جمله با حیدر مسعود نداشت. بنابرآن آنچه زیر این
درامه ی شرم آور آمده است از ریشه نادرست می باشد. دریانکوف چرا با اعضای حزب (
پرچمی ها ) که در دانشگاه های شهر مسکو، دانشجو بودند، چنین دیداری را بعمل نیاورده
بود که با یک جهانگرد نا آشنا، انجام داد؟
درکتاب “حزب دموکراتیک خلق افغانستان (کودتا، حاکمیت و فروپاشی)”،(ص 47
) تألیف محمد اکرم اندیشمند، به استناد روایت کتاب ” ک جی ب در افغانستان
” ؛ مطالبی راجع به پرداخت پول توسط مأمورین کا. جی. ب برای نورمحمد تره کی
بیان گردیده که بی گمان دسته ی نویسندگان کتاب و جهانگرد بیمار با الهام گرفتن از
آن قصه های ساختگی متروخین؛ حکایت دروغین ملاقات خیالی با دریانکوف را در اتاق
حیدر مسعود، پرداز داده اند و مسأله ی پرداخت پول را به ” رفقای رهبری ”
بویژه به زنده نام ببرک کارمل، اتهام بسته اند، که بایست در این مورد سند مؤثق
ارائه نمایند و کلیه اعضای با وقار حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، خواهان آن
هستند!
و اما دروغ بزرگ، مبنی بر دادن بورس تحصیلی در رشته ی ادبیات به این سفسطه سرا که
خبر آن در مسکو، در اتاق حیدر مسعود، بوسیله دریانکوف، به اطلاع رسانیده شد، پرده
از روی سایر دروغ های شرم آوربرمی دارد.
چه کسی نمی داند وآگاه نیست که درآن زمان
بورس های تحصیلی در اتحاد شوروی از طریق وزارت ها، دانشگاه کابل، انستیتوت پولی
تخنیک براساس پروتوکول همکاری های اقتصادی و فرهنگی بین دو مملکت به کارمندان
دولت و دانشجویان توزیع می گردید.
افراد و اشخاص خارج از دایره ی دفاتر رسمی حکومت های هردو کشور در این موضوع هیچ
نقشی و دخالتی نداشتند و نمی توانستند داشته باشند.
شاید ار شور در جهان فکنیم
گریه بر پیر و بر جوان فکنیم
رستخیزی زجان برانگیزیم
غلغلی در همه جهان فکنیم
برفروزیم آتشی ز درون
شورشی در جهانیان فکنیم
” عراقی “
(
ادامه دارد )