تذکر ضروری
حفیظ الله امین، آن جنایتکار بی مانند که خود را “قوماندان انقلاب کبیر ثور” مینامید به تاریخ 25 سنبله 1358 / 16 سپتمبر 1979 طی کودتایی برعلیه استاد خویش به قدرت رسید. امین قبل از اعلان رسمی احراز قدرت، نورمحمد تره کی منشی عمومی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، رئیس شورای انقلابی و صدراعظم جمهوری دموکراتیک افغانستان را دستگیر و با شماری از اعضای خانواده اش از جمله همسر او محترمه نور بیبی (صالح محمد زیری اسمش را تاج بیبی نوشته است) در داخل ارگ محبوس و بعد از مدتی به شکل فجیع با گذاشتن بالشت بر دهنش، اورا به قتل رسانید.
جریان آن “جنایت کبیر” به روایت اعترافات قاتلان شادروان ترهکی از طریق تارنمای راه پرچم همگانی شده است. در همین راستا اکنون برگهای از کتاب “تهاجم” نوشته دو تن از ژورنالیستان اتحادشوروی ولادیمیر سنیگیروف و دیویدگای که توسط رفیق محمد یاسین صادقی ترجمه گریده است همگانی میگردد. البته ترجمه مکمل کتاب در آینده نشر خواهد شد.
قابل یادآوری است که قبل از پیروزی کودتای امین، مناسبات بین شادروان ترهکی و حفیظ الله امین به سردی گراییده بود و امین تقاضا داشت که چهار تن: سیدمحمد گلابزوی، محمد اسلم وطنجار، شیرجان مزدوریار و اسدالله سروی که نقش مهمی در پیروزی قیام هفت ثور داشتند از وظایف شان سبکدوش شوند. نورمحمد ترهکی که اعتماد خاصی بر اشخاص ذکر شده داشت، با این خواست امین مخالفت نموده بود.
باید گفت که این حادثه در واقعیت امر اوج اختلافاتی بود که مدتها قبل بین استاد و “شاگرد وفادارش” ایجاد شده بود. چنانچه صالح محمد زیری به روایت از زبان کریم میثاق در کتاب «خاطرات نیم قرن» می نویسد که «میگن بین برادرا اختلاف افتیده است». زیری علاوه میکند که «بین مقامات بالایی حزب مبارزه شدت یافته بود.
در همین راستا زمانی که موضوع مقرری وطنجار به حیث وزیر دفاع مطرح شد، ممکن مخالفتی در مورد موجود بود، زیرا حفیظ الله امین در جلسه بیروی سیاسی گفت که امور وزارت دفاع را شخصاً ترهکی صاحب پیش ببرد و وطنجار به حیث لوی درستیز کار کند. تره کی سخنش را تصحیح کرد و گفت « به حیث لوی درستیز با صلاحیت کار میکند» (صفحه 415 کتاب «خاطرات نیم قرن»)
برای حل این معضله و رفع اختلافات ترهکی و امین، به وساطت سفیر کبیر اتحاد شوروی درکابل پوزانف، زمینه ملاقات بین هردو در داخل ارگ مهیا شده بود. اما قبل از آغاز صحبتها و در اثنای رسیدن امین به دفتر نورمحمد ترهکی، فیرهای مرموزی صورت گرفت که در اثر آن سید داود تړون رئیس دفتر نورمحمد ترهکی و شخص قابل اعتماد امین به قتل رسید و امین نیز بصورت سطحی زخمی گردید. (تفصیل این رویداد مستند به کتابهای نشر شده، طور جداگانه نوشته خواهد شد)
حفیظالله امین با همین دستاویز، محافظین و طرفداران نورمحمد ترهکی را در داخل گارد جمهوری که قبلاً تثبیت شده بود خلع سلاح و سپس نورمحمد ترهکی را نیز خلع صلاحیت و قدرت نمود. (جزیات این رویداد در کتاب «تهاجم» از چشم دید اشخاص گوناگون از جمله پوزانف سفیر شوروی و شماری دیگر از دپلوماتها و مقامات ارشد دولت افغانستان از جمله عبدالکریم میثاق و سید عبدالحکیم شرعی جوزجانی و شماری دیگر روایت شده است)
اکنون تنها به ذکری چشمدید و خاطره دردناکی از محترمه نوربیبی که شاهد بخشی از این جنایت بی مانند است، میپردازیم.
***
«یکی از ما از نوربیبی ترهکی 65 ساله بیوه رئیس جمهور، خواستیم تا در این باره [چگونگی قتل فجیع شادروان نورمحمد تره کی] صحبت نماید.
این ملاقات در ماه دسمبر 1989 در ویلای روشن دومنزله که در بخش مرفه نشین و با شکوه کابل موقعیت داشت، صورت گرفته است.
خانمی مهربان بدون هیچ نشانهای از وابستگی به مقام عالی دولتی، با صمیمیت وارد اتاق نشیمن شد و با خوشآمدگویی ما را به نوشیدن چای دعوت کرد. در جریان صحبت نسبت سرفههای پیهم که مانع صحبت او میشد، معذرت خواست.
وی صحبت را دربارۀ “حادثه فیر” که منجر به از میان برداشتن ترهکی شد؛ چنین آغاز کرد:
«من در اتاق خوابی که از دفتر شوهرم فاصلهای چندانی نداشت، قرارداشتم. درآن موقع شوهرم با دوستان شوروی ملاقات میکرد و من صدای تیراندازی را شنیدم. بطرف دروازه دویدم و دیدم که تړون در خون شط میزند. چنین معلوم میشد که یک مرمی به سر و گلوله دیگر به پهلویش اصابت کرده است.
محافظ گفت که: «این کار را افراد امین انجام دادند».
علاوه بر آن، یکتن از افراد ما داکتر عظیم نیز در ناحیه شانه زخمی شده بود. او چای می برد و طور تصادفی زیر آتش مرمی قرار گرفته بود.
این واقعه حدود 4 بجه عصر اتفاق افتاد. رفقای شوروی بلافاصله آنجا را ترک کردند. تره کی به امین زنگ زد و ازاو پرسید:
ـ « تو چرا این کار را کردی؟»
من نمی دانم که امین چه جواب داد. تره کی از او خواست تا جسد تړون از قصر خارج و آنرا دفن کنند.
امین پاسخ داد: «فردا».
تره کی ضمن تماس با لوی درستیز و قوماندان گارد، نیز تقاضای مشابهی را بعمل آورد. جواب آنها نیز همان گونه بود.
به زودی همه ارتباطات با قصر قطع شد و همه تلفنها ساکت شدند. هیچ کس نزد ما نه آمد.
شوهرم نهایت به تشویش افتاد. او تصور میکرد که عقل سلیم فایق خواهد آمد و تمامی مشکلات رفع خواهد شد و دوستان شوروی به امین اجازه نخواهند داد تا دست به عمل احمقانه بزند. او نمیخواست که خشونت و خونریزی صورت گیرد. او همچنان به حسن نیت و احساس رفیقانه امیدوار بود. این یک واقعیت مسلم است که او امین را نهایت دوست داشت.
روز بعد از جانب امین یادداشتی با این متن رسید: «به محافظین تان هدایت دهید تا سلاحهای خود را تسلیم دهند.»
همرای ما تنها دوتن از محافظین ببرک و قاسم باقی مانده بودند. در ابتدا هردوی آنها بصورت قطع از هدایت امین مبنی بر تسلیمی سلاح سر باز زدند.
تره کی آنان را متقاعد ساخت و گفت: «انقلاب، یعنی نظم و بنابرین ایجاب میکند که امر اطاعت شود».
و آنان به این امر تن داند؛ اما گفتند:
ـ «به امین اعتماد نکنید!» او شما را می کشد. قسمی که دیروز دوست خود تړون را کشت. او درین راستا تا اخیر میرود.
تره کی به آرامی پاسخ داد:
ـ «نه. رفقا! این امکان ندارد! ما یاران سابق و صادق در برابر هم میباشیم. من تمامی زندگی خود را وقف انقلاب نموده ام. هدف دیگری جز این نداشته ام. این را همه میدانند؛ پس چرا مرا از بین ببرند؟»
پس از ین صحبت، ببرک و قاسم که نمیخواستند تسلیم امین شوند ، تصمیم گرفتند یکدیگر را بکشند.
بازهم تره کی مانع آنان شد و گفت:
« این طور درست نیست. آنها فکر خواهند کرد که شما توطئهگران بوده اید و برای گریز از مجازات عادلانه این کار را انجام داده اید.»
من هم از آنان خواستم که این کار را نکنند. ما تا هنوز اطمینان داشتیم که همه چیز درست میشود.
آنان تسلیم شدند. و ما با وحشت دیدیم که جلادان امین چگونه آنها را مانند بزها به میدان بزکشی می کشانند. اینگونه برخورد تداعی کنندۀ کشاندن انسانها به سکوی اعدام بود و بس! و حقیقتاً هم بلافاصله آنان را کشتند.
سه روز بعد از آن هیچکس با ما ارتباط نگرفت. ما بدون هیچ گونه ارتباطی با دنیای خارج همانجا بودیم، گویی در حبس خانگی قرار داشتیم. برادر ترهکی با دو فرزندش نیز با ما بودند. آشپز و خدمتگار نیز بودند. سپس همه اعضای خانواده و کارمندان را به جایی دیگری بردند. تنها آشپزی بنام نسیم نیز ما، باقی ماند.
مدتی بعد ، افسران امین شب ما را از خواب بیدار کردند و گفتند: «تصمیم گرفته شده که شما را به محل دیگری انتقال دهیم. فوراً آماده شوید!»
در محوطهء قصر یک تعمیری جداگانهی بنام سالون شب جمعه قرار داشت و ما را به انجا انتقال دادند.
اطاقی که مارا آن جا به نقل دادند، کاملاً تخلیه شده بود بجز از چپرکت خالی و سخت چیزی دیگری نبود. کف زمین با لایه ضخیمی از گرد و خاک پوشانده شده و شباهت بسیار زیاد به سلول زندان داشت.
من از تره کی پرسیدم:
ـ «آیا ما کدام جرمی را مرتکب شده ایم»؟
او مثل همیشه پاسخ فیلسوفانه داد:
ـ « نخیر ! هیچ جرمی را مرتکب نشده ایم!؛ همه چیز خوب خواهد شد.» «این اتاق معمولی است من میدانم سابق درینجا سربازان زندگی میکردند. خوب، اکنون ما زندگی خواهیم کرد.»
من گرد و خاک اطاق را جارو کردم. ما هشت روز را در آنجا سپری نمودیم. شوهرم رفتار کاملاً آرام داشت.
راستی، او هر روز خواهش میکرد تا با امین ملاقات کند و هر بار تکرار می کرد که:
ـ «زنده گی من با انقلاب گره خورده و عجین شده است. من شاگردانی دارم که این داعیه را به سرمنزل مقصود میرسانند..من دَین و وظیفه ی خود را انجام داده ام».
درین زمان او 62 سال داشت موهایش خاکستری شده بود و هیچگونه مریضی نداشت.»
بعدتر برایم گفتند که مرا داکتر معاینه خواهد کرد. براستی من خود را آنقدر سرحال نمی دیدم.، فشارم زیاد بالا بود. شب هنگام داکتر با یک افسر آمدند تا مرا انتقال دهند.
شوهرم پرسید که: «چرا اورا از طرف شب با خود می برید؟»
گفتند: «از طرف روز دیگران میبینند و شایعات غیرضروری پخش میشود».
مرا به یک خانه دیگر در داخل محوطهء ارگ که بنام «کوتی باغچه» یاد می شد؛ انتقال دادند. در آنجا سایر اعضای خانواده خود را دیدم.
پرسیدم: “چرا مرا اینجا آورده اید؟ شما وعده دادید تا مرا تداوی کنید.»
افسر جواب داد: « تا فردا صبر کنید. ما به زودی بر میگردیم»
اما نه صبح ، نه بعد از ظهر و نه عصر، آنها نه آمدند. من دیگر هرگز این افراد را ندیدم.
من خود را بد احساس میکردم، دوا مطالبه کردم. با تمسخر پاسخ دادند که:
ـ « از کجا برای تو ادویه تهیه نماییم.؟ خلق هیچ چیزی ندارد، اما تو میگویی برایم بده !»
تضرع کنان گفتم ،هرگاه کدام کسی از دستیاران امین حاضر شود. نزدش التماس خواهم کرد که مرا نزد شوهرم دوباره برگرداند. اما آنان فقط ریشخند زدند!
یک شب همه ما را به زندان پل چرخی انتقال دادند. نهم اکتوبر در آنجا خبر مرگ تره کی را شنیدم و تنها سه ماه بعد از واقعه و آنهم بعد از رهایی از زندان ، بعضی از جزیاتی را در مورد کشتن فجیع او شنیدم.
برایم قصه کردند که بازهم شب هنگام ، سه تن از افسران امین وارد اطاق شوهرم شدند. او در برابر شان با لباس خواب بپا ایستاد، آرام بود. افسران گفتند که او با آنها باید برود. او خواهش کرد که برایش آب بدهند.
جلادان در پاسخ گفتند که: « حال وقتش نیست»!
تره کی را چهاردست و پا گرفتند .و بر سطح زمین انداختند. و بر سرش بالش را گذاشتند و با قساوت اورا خفه کردند. پس از مرگش قوماندان گارد در مورد اعتراف نمود.
اینکه شوهرم را در کجا دفن کرده اند، نمیدانم.»
***
پیوست این خاطره لازم میدانم تا از بصیرت و دوراندیشی این خانم رنجدیده در مورد نه رفتنش به ارگ بعد از قیام هفتم ثور که آنرا “برابر زندانی شدن” دانسته بود، نیز یادآوری گردد. محترم صالح محمد زیری این مطلب را در کتاب «خاطرات نیم قرن» روایت نموده است:
«… زمانی که موصوف [نورمحمد ترهکی] رئیس شورای انقلابی تعیین شد؛ رفقا و مخصوصاً امین لازم نمیدانست که تره کی به منزل خویش در کارته چهار برود. اما نورمحمد تره کی میخواست به منزل خود برود، میگفت خانم من تنها است. امین برایش می گفت: «کسی عقبش خواهد رفت و اورا می آورد.» وی می گفت: « نه، من خودم عقبش میروم، وی از خانه خود نمیبرآید.»
در این وقت در منازل دولتی و ارگ قوای نظامی جابجا بود. تنها یک کاغوش را یافتیم که سربازان آن به محلی دیگری فرستاده شده بودند. ترهکی را آنجا بردیم. رفقای خلقی بیروی سیاسی، امین و شماری نظامیان با او رفتند. کاغوش بزرگ بود و پنجاه ـ شصت چپرکت عسکری در آن قرارداشت. امین گفت که خانم را میخواهیم. اما تره کی گفت، او نمی آید. اما امین پافشاری داشت که باید بیاید. در آخر ترهکی مجبور شد و گفت «بجز داکتر کسی نمیتواند او را بیاورد». پس رفقا برای من وظیفه دادند که عقب او بروم.
نوعیت موتر درست بیادم نیست، اما فکر میکنم جیپ روسی بود. به خانه اش رفتم. دروازه که باز شد من در زینه دهلیز بالا شدم و دروازه دهلیز را تک تک کردم. خانمی دروازه را گشود، خانم ترهکی که بعدها به “مورجان” مشهور شد، در دهلیز ایستاده بود. سلام داد و گفت: «خدای د راوله، بیا بنشین برایت چای آماده می سازم. من برایش گفتم کالای خودرا جمع کن. پس آمده نمیتوانی، آنجا زندگی میکنی»
مورجان گفت: « من نمی روم، این خانه خودرا برای کی بگذارم.»
برایش گفتم این سخنان را بگذار، بعد از این خانه نیست. عجله کن وقت را ضایع مکن».
وی راستی نمیخواست برود و گفت: «… آه این خانه ام است…».
من برایش گفتم حالا برو و بعد هر روز بیا و خانه ات را زیارت کن و پس نزد ترهکی صاحب برو.
وی گفت «پس زندانی شدیم» من برایش گفتم چرا خدا نکند، ترهکی صاحب را اینجا کسی نمیگذارد. اگر تو اینجا تنها زندگی میکنی پس من میروم.» سایر اقاربش برایش گفتند که مورجان برو. داکترصاحب بی موجب عقبت نه آمده است.
وی گفت: صبر کن یک اندازه کالا را جمع کنم. من گفتم فردا باز خواهی آمد و آنرا جمع خواهی کرد. در این وقت او یک بسته کوچکی که احتمالاً کالایش بود با خود گرفت. تاج بیبی را نزد نورمحمد ترهکی رساندم و برایش گفتم :« اینک آوردم، اما هر روز باید اجازه دهی تا یکبار خانه خود برود، من برایش قول داده ام» وی خندید « حتماً میگذارم خانهی خودش است.»
صفحه های (365 ـ 366) کتاب (د نیمی پیړی خاطری. متن از پشتو برگردان شده است)
***
تاریخ عجب بازیهای دارد؛ دو شخصی که خودرا گوشت و ناخن و روح و جسم تعریف میکردند و فاتحین دوران می دانستند، سرنوشتی رقت بار و فلاکتباری را گذشتاند.
نورمحمد تره کی بنابر دستور امین به بدترین نوع مرگ تدریجی کشته شد و حفیظالله امین نیز که وقت و ناوقت در محضر عام دست استاد خویشرا می بوسید، سرانجام خودش نیز کفاره همان جنایاتی را پرداخت و توسط کسانی تیرباران گردید که آنها را برای بقای رژیم خویش دعوت نموده بود و در گور بی نام و نشانی زیرخاک شد.
https://www.facebook.com/rahparcham1.org/videos/791024018033436