یادواره هایی از احمدشاه «راستا» قسمت اول الی چهارم

 یادواره هایی از احمدشاه «راستا» قسمت اول الی چهارم

 

زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،

اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.


قسمت اول الی قسمت چهارم
سرطبیبی بود بنام فقیر الله خان. میگفتند از کابل آمده. محمد زاییست.من ازین گپ ها سردرنمی آوردم.چیزی که سبب لذت و خوشی نهانی و خشم و دلتنگی ظاهری ام میشد این بود که: داکتر دوسه دختر فیشنی، زیبا روی،جذاب ومستانه داشت. با مادوست بودند. دختران درکوچه وبازار،در کوی وبرزن، در خانه وهرجایی که گیرم می آوردند، می قاپیدند. بغلم میزدند. سرم را میان سینه های نرم ،گرم و معطرخویش میفشردند. تا می توانستد از رویم بوسه می زدند.من اینرا ازخدا میخواستم ولی با شیطنت و تظاهربرای اینکه شرمم را آب کنم،های و هوی وظاهرن نارضایتی نشان میدادم. دختران درهرصورتی کارخویش را میکردند.اینهم مردم محل را تحریک ومتجسس میساخت تا بیشتر بمن توجه و حسادت کنند و در پی آزارم برایند. ازینکه کجا متولد شدم نمیدانم. میگویند در شهرآرادرخانه ی مادرکلان مادری بدنیا آمدم.هنوز سه چهارسالم نبود که مسکن گزین قطغن زمین شدیم.آنجا دوا فروشی ای داشتیم بنام «عدالت درملتون». ازچهارسالگی ببعد حوادث برجسته نقش خاطرم است.در بخش مرکزی خان آباد ولایت کندزدرحومه ی پشتون نشین شهربسرمیبردیم. دوروبرمان پشتون های باجوری می زیستند.با آنها مناسبات نیکو داشتیم. میگویند کودکی خوش چهره بودم.کلوله، روی گوشت آلودوچاق. چشمان فراخ و لب های گُرده گُرده و پُر.بنابر گفته ی مادرم سرخ وسفید ، چاق و چله … ولی : طفلی ودامان مادرخوش بهشتی بوده است–تابپای خود روان گشتیم سرگردان شدیم ——————- روزی درتَب میسوختم . پدربکابل درسفر بود.مرا با خواهروبرادر بزرگتربه دواخانه ی پدر کلان فرستادند.آن مرد قوی هیگل، عصبانی وهیبتناک ،بادیدن من برآشفت.فریاد برآورد : خجالت نمیکشید!طفل چهارساله را چه کسی لب سرین زده؟!هرسه مانند برگ می لرزیدیم. نمیدانستیم چه خواهد شد. بیچاره نفهمید ،آن سرخی ازشدت تب است. سه کودک قدونیم قدازانجا فرار را برقرار مرجع ساختیم. ——————– درجوار خانه ی ما شخصی بود بنام نورامین خان باجوری.بزازبود. دختری داشت همسالم. کیمیا دخترک سفید چهره،با پوست شفاف همچوپنیر. چشمان روشنش بر قالب رویش بزرگتر می نمود.روی گِرد چوماه.موهای لشمّ القاسی سیاه، بیشتر سپیدش مینمود.«پیکی» پیشانی اش دوچندان زیبایش ساخته بود.ناخود آگاه مونِس گشتیم . همبازی شدیم. رفیق شدیم. دوست گشتیم.یاروعزیز همدیگر شدیم. روزانه با هم بازی میکردیم.آنها گاو شیری داشتند وماهم. باهم شیر خام گاومینوشیدیم.شاید سالی نگذشت که پای ما ازمرزخانه فرا تر رفت. به بازارهای جوار خانه ی مان کشید.بیخی بخاطر دارم که بیست و پنج پولی را تنگه ،پنجاه پولی را قِران و یک افغانیگی را روپیه می نامیدند.با تنگه و قِران به بازار میرفتیم.خربوزه میخریدیم.ده ها نوع خربوزه بود.پول ما کفاف خربوزه ی قندک میکرد. قندک خربوزه ی کوچک با رنگ سبز، بسیار شیرین ،خوش خور و بیضوی شکل بود. نمیدانم چه کسی بما قاش میکرد. با هم یکجا میخوردیم. کیف میکردیم.آهسته آهسته دوستی ما ژرفتر میگردید. به یک عشق استحاله میکرد.عشق، عشق پاک بود. پدر دختر که یک پشتون متعصب ومتدین بود به پدرم با لهجه ی پشتومیگفت: والله سرورجان !اینها عاشق های پاکند. هردومی خندیدند… رفته رفته قصه ی عشق ما بالا گرفت. چون قصه ی عشق بالا گیرد، فرجام یا ناکام شود یارسوا. در خانه، درکوی وبرزن و همه جا مردم برما چشم دوخته بودند.همزمان با پیشرفت سن که به پنج نزدیک میشد، قصه عشق ما نُقل مجلس ها بود.پدرم با هرمهمان خوانده ونا خوانده با طنز و کنایه ،حادثه ی عشق مرا به سخر میکشید. میگفت: همین دخترک را به بچه نکاح میکنیم.آهسته آهسته به یک مضمون حساس وشاید مضحک در خانواده، کوی وبرزن،خویشاوندان وهمه مبدل گردیدیم. کم کم حساسیت،شرم وحیا واحساس خجلت در روحم اوج میگرفت وبرتاروپودم میتنید. طعن ولعن به جایی رسید که برادران و خواهران درنزاع و دعواها، بجای نامم با کنایه کیمیا ام می گفتنند. غضب میکردم، رنج جانکاه را متحمل میگشتم .عذاب میکشیدم.میگریستم.بدین شیوه در کارزار منازاعات خواهروبرادر، آنها ازمن سخت انتقام میکشیدند. این طعنه ها ، کنایه ها و شلاق زدن ها به یک پاشنه ی هاشیل بر روانم مبدل گشته بود.کافی بود که دربرابرهرعمل مشروع ونامشروعم بمن کیمیا خطاب کنند ومن مانند مار بخود بپیچم وزارزارگریه سردهم. آخر خیلی شرم بود.بچه ده سفر، نامش مظفر. هنوز پنج ساله و زن داریاعاشق !؟ روزها بدین منوال گذشت.از همسایه تا کوچه و بازاروهرکسی که مرا میشناختند ازین رسوایی خبر شدند. هرکسی به طریقی برمن یک پرزه و پرتک می پراند.روزی شد که ما ازانجا کوچیدیم. نمیدانم و بخاطر ندارم، چگونه رنج جدایی و دوری او را باحَجَب وحیا با خودبردم و تحمل کردم.ولی ازان پس تا سنین چهارده و پانزده اعضای خانواده برای توبیخم،همین نام کیمیا را بکار میبردند.حساسیت من با عشق، زن، دختر، ازدواج،از همین جا سرچشمه گرفت.
دوم: راننده یی داشتیم ابراهیم نام. بگمانم اهل حومه ی شمال کابل بوده باشد.سفید چهره،میانه قد،با خال های چیچک، کلاه قره قلی بسربا پیراهن و تنبان محلی.مرد خوش مشرب ،خندان، بزله گوکه لبخند همیشگی برلب داشت.از بچگی زندارش کرده بودند. آزارم میداد. روزی به پدرم گفت : «همشیره یی دارم، بنام بی بی گل.او را به زنی همی بچه میتم…» همه خندیدند ومن زیرزیرزمین رفتم.چاره یی نداشتم جزاینکه زارزاردردل بگریم.پس ازان هر گاهیکه ابراهیم مرادر کوچه وبازارمیدید،با آواز بلند صدا میزد: « احمدشاه جان! همشیره پِشپَلق میزنه…!» سنگ بردست، گریه کنان ابراهیم پیش ومن ازپشتش میدویدم . هیاآت که هیچگاه سنگم به هدف نخورد. ————————–————————
یکی دوروز بود که ابراهیم راننده به وظیفه نیامد.پدرم با پرس و پال دانست که ابراهیم زندانی شده. حاکم شخصی بود بنام ستار خان از بایان پروان. نمونه ی اشرافیت هاشم خانی. قاق، لاغری .وقتی حرف میزد نصف صدایش از بینی اش بیرون میشد. حاکم ستار خان مرد مستبد، ظالم و دیکتاتور بود. زمانیکه مجرم و یا گنه کاری را نزدش میآوردند،بردیوان مینشست .امر میکرد: بزنیش! بزنیش! تاخونش بریزه…! سپاهیان تا توان داشتند متهم را میزدند. خوشبخت آنی بود تا ازدهن،بینی، یا گوشش خون فواره میکرد. سپس حرف حاکم به کرسی نشسته بود و جزا های بعدی لاجرم که به وقت دیگرونوبت بعدی موکول بود.با این حال او با پدرم بنا بر مجبوریت های صحی دوست بود .اتفاقن که پسان ها همسایه هم شدیم. پدرم وقتی به حاکم ستار خان مراجعه کرد، او با حدس و گمان انگاشت که ابراهیم قاتل و دزد است .وقتی پدرم با هزاران خواری، فرصت دیداروصحبت با ابراهیم راننده را کمایی کرد،دریافت که درین دوسه شب گذشته، پولیس برای گرفتن اقرارواعتراف، او را با صد ها شکل جزاهای عبدا لرحمن خانی و نادر خانی آشنا ساخته: قین و فانه، روغن داغ، لت و کوب پیوسته و بلا وقفه، بیخوابی های دوشبه ،تهدید ها و تخویف های مکرر… ولی متهم به جرم ناکرده، تا حد توان معترف نبود. ابراهیم این همه حکایت هاو قصه ها را در دیدار مختصر در محشری بنام نظارت خانه در حالت اغما به پدرم بیان کرده بود. شکنجه گاهی که از زمان اقامت شاه محمود یکی از پنج برادران حاکم بر سرنوشت مردم درین خطه بجا مانده بود. ابراهیم قسم ناموس خورده بود که بیگناه است . نمیداند روی چه منظوری به این مصیبت مبتلایش کرده اند؟! شاید خواست خدا بود.شاید نصیب و قسمت بوده. شاید دعای پدر و مادر ندارد، شاید دست بینوایی نگرفته… خدا داند؟! حاکم ستارخان، قوماندان امنیه ، آمر جنایی و غیره میدانستند که پدرم با اربابان بزرگ، افراد با نفوذ منطقه ، ایشان نبی یکی از متفذین روحانی وده ها تای دیگر شناخت دارد. از جانبی او مرد باسواد، صاحب قلم، فصیح، منطقی ومسلط در استدلال بود.چشم نترس داشت.کوتاه اینکه مقام ها، با هزاران تلاش و کوشش و تضمین پدرم، این شکارجانانه را ازدست دادند و مجبور و ملزم به رهانیدنش کردند.مسلمن می پرسید: زندانی شدن ابراهیم راننده چه درد حکام و مسوولین را دوا میکرد؟… روزی از یکی آنها شنیدم : -نه قتل، نه دزدی، نه جنگ خانواده و قبیله و نه حادثه یی…؟! -آمر صاحب چه کنیم؟ . – والله حاکم صاحب شنیده ام که در فُلان قصبه شخصی با اندوخته های پولی،مال و منال زندگی بدی ندارد. -اگر اجازه باشد او را جلب کنیم؟ – زیر چه عنوانی؟ – اونش را با من بگذارید. پس از سه چهار ساعت مرد صاحب عزت و شرف آن روستا را حاضر ساختند . مجابش کردند. در استعلام و تحقیق متهمش کردند که با یکی از زن هایش خلوت و مجامعت نمیکند . اطلاعیه به حکومتی و شخص حاکم رسیده.پس مجبورند غرض روشن شدن قضیه ،خانم اورا به دیوان حکومت حاضر سازند و ازو صورت اصل قضیه بپرسند. هرگاه لازم به شهود بیافتد، بعید از امکان نخواهد بود تا غرض شهادت ، یکی دوزن دیگر این شخص را نیزاحضار کنند. مرد بیچاره پس از ساعت ها استنطاق ،تاب وپیچ دادن های مرزاقلمی،به عذرافتید و حاضر شد برای حفظ آبرووعزت، پول هنگفتی به حاکم دهد و خویش راازشراین تهمت ناحق و ماجرابرهاند. قصه چنین بود دران زمان ها… هم کیسه ی مقام ها پُر،هم فعالیت وجدیت حکام در گزارش ها درست وهم خدا خوش…! کوتاه سخن، زمانی که ابراهیم سی ساله را به خانه آوردند، ازومرد بی شیمه ی هفتاد ساله ساخته بودند: رنگ زردمانند زعفران، زار ونزیف، سست و ناتوان .بکمک دوسه نفروبرشانه حملش کردند.جانش ورم کرده،نشانه ها و داغ ها بربدن ، سیاه و کبودونیمه جان… مادرم بیچاره یخن خویشتن بگرفت ،به بالا نگه معصومانه انداخت.دست به نیایش زد و گفت: الهی، مسلمانا ره از تهمت ناق وظلم ظالم نجات بتی! پس از مواظبت و تداوی، یک و نیم یادوماه، اودیگرآن ابراهیم سر شار، شوخ وبزله گو نبود.مانند موش بود. ترسو، آرام، عاجز،بیچاره و درخود فرورفته. بدین شکل من از مزاحمت حد اقل یکی نجات یافتم. خداوند حاکم ستار خان و حکامی این چنینی را بیامرزاد!! گویا حاکم ستار از مشکلم با ابراهیم آگاه بود..
بخش سوم: پنج ساله بودم که نزدملای مسجد زانو زدم. پنج صبح از خواب برخاسته مسجد میرفتم . پنج سوره را بزودی زیروزبرکردم :الف زر اَ، الف زیراِ الف پیش اُ = اَ، اِ اُ… پدر ازین استعداد پسر دلشاد شد.برادرم را که سه سال بزرگتر بود نیزبا من به مسجد فرستاد. برادرم شوخ تر، پُخته تر، شقب ترو بازیگوش تر بود.او پشتکاروزحمت کشی مرا نداشت. در مسجد دو چوب تخته یی را مانند صلیب پیوند میزدند. به آن «رحل» میگفتند. کودکان آنرا چیزی شبیه لیرویا ریل میگفتند. منهم «لیر» میگفتم. قران وپنج سوره رارویش میگذاشتیم.خم و پیچ کنان غرق در قراات، جمعی می خواندیم. پسرها یک رده و دختران دررده ی روبروی ما بودند. باید سرها خَم و میجنبیدند.هرگاه کسی بازیگوشی میکرد چیزی مانند مارسرش را می گزید.آن خمچه ی ملا بود که نا گهانی و صاعقه واربرسرحواله میشد.دردش را مدتها باید تحمل میکردیم.این حادثه درروزنخستین ورود برادربراواتفاق افتاد.ملا با خمچه سخت برسرش کوفت.اوایستاد. فحش داد. تا ملا برخاست، او از کلکینچه پرید. دیگرهرگزبه مسجد نیامد.ناگزیرهم پنج سوره وهم بوت هایش را به خانه بردم .پدر که چاره را تنگ دید. کاری شایسته تر کرد. همسایه عقبی ما مرد زحمتکش و اهل پنجشیربود. پسری داشت نیمه معلول.مبتلا به مرض «مِرگی» به نام امیرمحمد.آه ! قران را چنان قراات میکرد که زنگ از دل کنده میشد.پدرم استخدامش کرد.دربدل پول بیشتر.ازش خواست تا پیش ازشروع مکتب، صبح ملا آذان وبامدادی بیایدوسایردخترهاوپسرهای خانواده را پنج سوره وقرآن بیاموزد. پسربا شوق وهیجان قبول کرد واما به او گفت : سگی ظالمی در حویلیست بنام گرگ. توجه کند که بدون تک تک درویاهمرایی کسی،به تنهایی داخل نشود.حویلی ما بزرگ و فاصله ی درورودی تاخانه کمی طولانی تر مینمود. – کا کا جان ری نزن .مه دعا و آیتی دارم که سگ ده دو قدمی خشک میشه . جام میمانه. برای اینکه حرفش را بکرسی بنشاند، گفت: مه «اوده ی» زنبورگزیدگی، مار گزیدگی ره هم بلد استم. -او امیرمحمد! احتیاط ! تا آیته بخوانی که نیم بدنت نیس. پسر با اطمینان وبی پروایی پیوسته برقدسیت آیت و مامون بودنش میگفت وتاکید داشت. پس ازچند هفته یی یک بامدادی،صدای چیغ وفریاد بلند شد. پدرم با شتاب دوید.دید دم درامیرمحمد درزیرپاهای سگ برای زندگی ونجات دست وپنجه نرم میکند.بیچاره چُملک شده بود.شاید یک دقیقه تاخیر، لیف لیف بود.همه سراسیمه گشتند.اورا ازشرسگ رهانیدند. رنگش مانند کاه گشته بود.میلرزید. مانند گنجشکی که گربه، پرت وپوستش کرده باشد. حال نداشت. برروی شانه بخانه انتقالش دادند. بردوشک نشاندنش. بررویش آب زدند. فضل خدا شد که بجز چند خراشه ؛سگ فرصت دریدن نیافته بود.بلابودوبرکتش نی…همه سراسیمه بودند.دران روزدرس پنجسوره وقرآن مختل شد. شاگردان لبخند رضایت بر لب داشتند.همه اورا نوازش کردند. پس از صرف صبحانه ،امیر به حال شد. پدرم با شوخی برایش گفت: امیر جان! مگرآن آیت دفع سگ یادت رفته بود؟ بیچاره خجل بود. تلاش میکرد پاسخی یابد…
بخش چهارم: شهرستان خان آباد، مکتب دخترانه یی بنام لیسه ی نسوان ولیسه ی پسران داشت.پدر و مادر مایل بودند در پنجسالکی مکتب روم.ولی یک سال با جنگ و لجاجت نرفتم. باربار شنیده بودم که بچه یی را در مکتب سیاه کردند.روزی از کسی پرسیدم: – چرا سیاه میکنند؟ – هرکه را به مکتب سیاه کنند،مدیر پیراهن ازتنش میکشند.تنبانش را در می آرند. با ذغال یا رنگ جانش را سیاه میکنند. – چرا چنین میکنند؟ – همی رسم اس.قانون اس .دلیل نداره دگه … ترسیدم. ترسم ازشرمی بود که تنبان را بکشند .شرمگاه ره ببینند.آدم ازپس وپیش سیاه شوه.این دیگه شرم آوربود.راستش نازدانه هم بودم.شِق کردم.گریستم،فِق زدم،نعره کردم. گفتم نمیروم . والدین اصرار کردند: خوب بچه که آماده نیست بگذارین به حال خودش. نَشَه که از مکتب دل سیاه شوه. یک سال قربانی شوخی هاو ساده لوحی های کودکانه شد. شکم سیر کوچه گشتی وایله گردی کردم.تا توانستم هر کی را رد و بد گفتم.آخرهرجا میرفتم میگفتند: چه وقت زن میگیری؟ روزی رسیدکه پسرعمه ،با نیرنگ مرا به مکتب برد.چُرتی بودم: اگر گفتند تنبانت را بکش، میکشم ولی با نیکرفرارمیکنم.اگر تا ناف سیاهم کنند، خوب عیبی ندارد،ازان پایین؟ نه. نمیگذارم… ندانستم لحظه ها برمن چگونه گذشت؟فرجام، کارهای کتابی و کاغذ بازی تمام شد.از مکتب بیرون شدیم.گفت: – سیاه شدی. کارت تمام شد. بخود نگریستم دیدم هنوز سفید استم! چگونه سیاه شدم؟ – نامت در مکتب سیاه شد. سرم خلاص شد. شانه هایم سبک گشت.غم از دل پرید. مکتبی شدم. شوق داشتم. فاصله ما تا آنجا چند قدم بود.درصنف چوکی نداشتیم.بر بوریا می نشستیم. معلم یوسف خان با چشمان قیچ ،در زیر سایه ی درختان که از لابلای آن نور پر رنگ خورشید دانه دانه بر ما می تابید؛الفبا ، پنجسوره، مشق، حساب و دینیات درس میداد. درس ها را بسیار خوب «ضفط» داشتم. نخستین خشونت مکتبی را تجربه کردم. یکروزدربین بکس چرمی شتری رنگ، دیواتم گم شد. دست پاچه گشتم . هرچه تلاش کردم نیافتم. معلم در میان پنجه هایم قلم گذاشت.فشارداد.زارزارگریستم. گپ گپ غیرت بود. چیغ نزدم.درد را باشقاوتش تحمل کردم.اشک هایم جاری بود.لحظاتی بعد دستم به دیوات رنگ تماس کرد. آنرا بالاکشیدم. معلم دید: -تو دیوات و قلم داری!؟ دیگردیربود.جزایم رادیده بودم. چنین بود که معلم از شاگردان می پرسید. هرگاه نمیدانستند، بایدبر جای می ایستادند. آنگاه فهمیده ها، نفهمیده ها را سیلی میزد. روزی معلم ازمن خواست تا گروهی راسیلی زنم.هریک را زدم .خوب هم زدم. پسربچه یی صلاح الدین نام داشت. بلند ترازمن.زبانش کلالت داشت. بمن میگفت:« قه قه قدش ای ای ای ایقه! گه گه گه گپش ای ای ای قه!» او را سیلی نرم زدم.معلم برمن برآشفت.گفت: – بیا پیش. چنان بررویم نواخت که گوش تا گلویم آتش گرفت.لحظه یی بیخود شدم. سرم چرخید. -چنین باید زد!… صنف چهار شدم. محمد خان معلم تاریخ بود. میگفتند با مدیرلیسه خویشاوند است.آوازه بود که از شاگردان مکتب استفاده ی جنسی میبرد. در امتحان چهارونیم ماه سوال تاریخ راجع به امیرعبدا لرحمن خان را پاسخ گفتم. گفت: ناکام استی! گریستم.واویلا کردم.اشکریزان از صنف درسی به اداره ی مکتب دویدم. در میان معلمین میرعلی محمد (بعد ها رییس دفتر صدر اعظم )آنجا بود. با گلوی پُر،عرض حال کردم.استادان بدورم حلقه زدند. گویا بی مضمون بودند. سوژه ی جالبی پیدا بود.هرکه سووال کرد جواب دادم. محمد خان را احضار کردند.نمره ی دونیم را درشُقه، چهارو نیم ساختند.دوم نمره ی صنف شدم. اول نمره صابر، چند سالی بزرگتر ازمن بود.
ادامه دارد