یادواره هایی از احمدشاه «راستا» قسمت یازدهم الی چهاردهم

 

یادواره هایی از احمدشاه «راستا»

زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،
اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.

قسمت یازدهم الی قسمت چهاردهم

بخش یازدهم: حادثه های آن سال های مدرسه ،خوب بیادم نیست. این نشانه ی سرشک پیریست . درسال هشتم ،دبستان ما ،بازکوچیدیم به آن خانه ی روبروی حمام حاجی میر احمد که مسجدی هم در همان نوش داشت .عبادتگاه خاص و عام بود به جزءاز ما و هندوان. در همین خیابان،کمی آنطرف تر، پشت سینمای بهارستان ،اندکی پیش از شروع ساعت درسی،دختر مه رو، آراسته با رنگ و بوو،دامن بالاترازسرزانو پریده ای،از کنار ما می گذشت.ازدورها عطر بدنش ،شوق را در جان و روان آدمی بشورمی آورد.غرقه درانبوه خیالات، خویشتن را ازنگاه های مست و چشمان بادامی هوس خیزش سیراب می ساختم.آنگاه ،سر شار به سوی درس می شتافتم. از چهره های شاخص شاگردان،دو تا بچه های میانه قد بودند.هردو ،سُرخه، با موهای افتاده ی لشم وگونه های مایل به سپید،با موترسایکل های بشیوه ی گَنگ های امریکایی ،با همان کرته های چرمی دورآستین میخک دوزی که کلاه هایی با روپوش شیشه ای به سر داشتند .خوب بخاطر دارم، یکیش حبیب نام داشت. دومش فراموشم شده. میگفتند، بچه های میرمن رخشانه اند.همان هنرمند طنازوزیبای آوازخوان ،که در آرزوی دیدارش،هزاران مرد هوسران ،«ایلیت» رابه حرمان وحیرت نشانده بود.درهمراهی آنها که یک دست بود، پسرسپید پوست چشم آبی، با روی آبله دار ، شیک پوش ومُدرن،مو های مجعد وچنگ چنگ .نامش عبدالله بود. همانکه پسان ها”عبد الله اعتمادی” ،جازنواز احمد ظاهر شد. در هم رکابی این گروه ،پسربچه ی بد صورت هم گشت میزد.او را ولید «گَلوش» میگفتند.ازنخستین دیدار ،ساده لوحش می انگاشتی وکم استعداد.پسان ها شنیدم،با احمد ظاهر هم آوا سروده. باورم نمیشد،ازتعجب شاخ کشیدم! خوب بیاد دارم ،در امتحان زبان پشتو، ولید پهلویم نشسته بود. همینکه پرسش ها را پاسخ کردم.تُنگه های ولید شروع شد.به او«نَقِل» دادم. دیدم از فهم ساده ترین واژه ها عاجز است.التماس میکرد،میگفت روی میزبنویس.با آنکه دلتنگ شدم ،روی مصلحت،کمکش کردم.آخربا یک گروپ جوانان متمول و ستبرهیکل سروکارداشت.آنگاه که احمد ولید مشهور شد درمجله ژوندون مصاحبه اش راخواندم. معجزه بود…! در کمترین برهه ،احمد ولیدخویشتن را چنان رسانده بود که استادانه،بر دانش هنروآوازخوانی سخن ها داشت.اویک خط رهنمونی تمام عیار به هنرمندان کهنه و تازه کار پیشکش کرده بود . هیاآت! …بدین سان جوانانی هم بودند،در کلپ ورزشی هدایت حبیب . بلندبالا، اندامدار شایسته،شکسته و موءدب. ————————–——- درین سال، بادو بچه ی از حلقه های دورترحریم موسع فامیل، همصنف شدم: نجیب الله و عظیم الله. این دو، پسران حیدرخان، معلم سابقه دار و معاون لیسه حبیبیه ،بودند.خانمش، عابده نام داشت، به او”بی بی گل “میگفتیم. دختر قاری غلام محمد خان”، معلم علوم دینی آوان تاسیس حبیبیه”. گمان می برم،اونواسهء عمهء مادر کلانم بود. حیدر خان مرد بلند،باجثه، خوش تیپ،زرنگ، با ایتوریته ودوراندیش بود.اورا شیرآغا میگفتیم.دو”شیرآغا” داشتیم: غلام حیدرخان وغلام سرور خان پدرم.حیدر خان مامای جلیل احمد مسحور جمال ومرد متدین بود.رازورمزی با مجددی خیل ها وگیلانی ها هم داشته بود. حیدرخان پنج پسر، پنج دختر داشت.درتعلیم وتربیت آن ها،بیدریغ وباازخود گذری بذل مساعی کرد.نمیدانم چگونه با یک درامد معلمی این یازده سرعیال راتکافوء میکرد؟بگمانم مرد با مناعتی بود.با دستِ پاک.ازرویدادها بخوبی آگاهی داشت. مدت ها ،تبصره میکرد.دروقفه های سکوت، یکبار نعره یی با صدای هیبتناکی سر میداد: الله ه ه ه ه ه ه ه ه …. یک قدازجا می پریدی ،گویی کسی کشته شد یا که بمی انفجار کردو یا هم طوفانی از نا کجا آباد برخاست.اوحسب عادت ،بی مهابا ،ذکرالله ورازو نیازمیکرد. از«خُسربُره» خویش، داکتر واسع مصلح که یک مارکسیست معتقد به محمودی بود وجلیل احمد مسحور جمال ” خواهر زاده اش”چندان دل خوش نداشت. بخاطر دارم،روزی در پغمان به پدرم گفته بود، والله سرور جان! “ایطو یک روزی بیایه که ده کوچه کوچه کابل سگ کُشی شوه. روزی که سگ صایب خوده پیدا نتانه…” او کمونیست ستیز بود.پرچمی ها را سگ ونجس خطاب میکرد. آنها را دشمن انبیاو الله میدانست.نفرتش دربرابر آنها بی پایان وعطش انتقامجویی اش سیری نا پذیر بود. ناب ترین شعارو هدف غایی زندگی شیرآغا حیدر: “من زنده جهان زنده… من مرده جهان مرده” بود. او ده تن اولادهایش رابا همین روحیه پرهیخت.دریغا که پسر دومی اش وحید الله از دین و خرافاتش برید.با هیبت توشه سُترگش با مسحور جمال آمیخت .احمدظاهر را گاه تا پایان برنامه هایش پاسداری میکرد و باتیمورشاه سدوزی و گروه های تازه جوان هنری سروسُری داشت. خوش مشرب و متلک پران بود پس از انقلاب ثور وحیدالله در راه کندهار با جمعی از هنر مندان ،نخستین طعمه ی هنر کُشان برادران مجاهد گردید! در همان آوان سرازتن او و آنانیکه تازه جسارت و شوق هنرپیشگی کرده بودند؛جدا کردند. دریغا! کمبود وحیدالله در میان این همه برادران و خواهران درامریکا، حسرت برانگیز است! ……………………..……….. من و پسران شیرآغا: عظیم الله اول،من دوم ،نجیب الله سوم و فیض الدین کلوله چهارم نمره بودیم.روزی قیام حسادت ها ما را درهم آویخت.با همین نجیب الله ،مانندمرغ کُلنگی میدانی شدم.بچه هایی حامی من و بخشی هم در هوای نجیب الله، دورما حلقه زدند.همدیگرراتا توانستیم کوفتیم. زمانی دیدم ،سروروی نجیب الله گلگون شده واشک هایش جاری.بی آنکه داوری دستم را به عنوان پیروزی بلند کند خویشتن را برنده احساس کردم. باز، همچو مرغ های جنگی ازهم جداشدیم.هنوزدوسه سد گامی نه پیموده بودم که احساس نا توانی کردم.هواداغ بود. دیدم قطره های سرخ بر دستانم می چکد. بر رویم دست بردم چیزی نبود. بر گردن دست کشیدم ،انگشتانم ،قرمز گون ورنگین شد. خون چکانم.آه!از شدت خشم، درد، فراموشم شد. دو باره به عقب رو کردم. فاصله ها، طی شده بود.دیگرسراغی ازعدوی مکار نبود. گفتم ، حرامزاده! با کارد زدی؟! نوش جانت. فردا از نزدم پطلون، نمیبری ! نمیدانم مسافت راه ،تا خانه را درآن تموز تابستان چگونه پیمودم؟! چه سان آنهمه زخم ها و شیارهای خون آلود را با آب نوازش کردم .آنهمه خراشه های امتدادی را از نظرمادر پنهان و تاناوقت ها خوابیدم. بیدار شدم،دلم تنگی گرفته بود.عاصی و کوفتی بر نجیب وعظیم و … عصر، بیرون رفتم . رحیم پنجشیری و شاه محمود منگل ،از شنیدن ما جرا و دیدن خراشه ها ،آتشی شدند. سراغ دشمن راگرفتند .شاه محمود،نوجوان غیرتی پشتون تبار،سیاه چهره و بلند قامت بود. حاضرشد تا نجیب الله، عظیم الله و فیض الدین را یک یک،تاءدیب کند. شب که خانه رفتم مادر،دید.گفتم، چیز مهم نیست .در بایسکل با شاخچه های درختی برخوردم. مادر، مجاب شد. بازروز، روشنی اش را مژده داد .آنگاه که زنگ رخصتی نواخته شد. شاه محمود روی صحن مکتب بی صبرانه در انتظار بود.با ایما واشاره نجیب، فیض وعظیم را نشان دادم . خود رفتم… فردا ،در نخست ساعت درسی،دیدم لب و روی فیض الدین ورم کرده. چشمانش به مشکل نیمه باز است.صورتش با شیارها و خط های هندسی، تزیین شده . ازسنگ صدا براید واز فیض الدین نه. عظیم الله و نجیب الله موش گشته بودند. بمن نگاه میکردند ومی لرزیدند.نمیدانم همانروزاز کجا وچگونه پریدند. یک کنج دلم خالی شده بود .با اشتها چاشت خوردم.سرشارخوابیدم. هنوزساعت هایی نگذشته بود. ، مادرم با خشونت ازخواب بیدارم کرد: “چه گُله به اَو دادی؟” – چه شده؟ بی بی گل ، با بچه هایش آمده بودند،کوفتی وعصبانی. از گوشم گرفته کش کشان از وسط حویلی تا سالون بُردم.در برابر بی بی گلی پرتابم کرد که آتشی بود.خونم میابید می میکد. بی بی گل صدازد، شرمت باد . تو قومِ نزدیک، دوست و فامیل . برادر را میزنی؟ عظیم ونجیب،مظلوم وبیگناه دربرابرم برکَوچ نشسته بودند. تا سخن بر لب آرم،چشمان بی بی گل ،برشیارهای پاره پاره ی گردنم افتاد. رنگش سپید شد.لحنش عوض شد .به ندبه افتاد.دیدم ،بارها آب میشودوبرزمین فرو میرود.آخر او به توبیخم بر حریم ما، پا گذاشته بود. بی مهابا بالای پسران فریاد برآورد: -برادر را با دوسوزنه ی پَر کار زخمی کردی ؟! همدیگر را به آغوش بکشید. شرم تان باد! عظیم الله اکنون پزشک است در کلیفورنیا با نجیب الله .ازبلای داکتر رحیم هدایت و افسر، شاه محمود منگل نجات یافته بودند. پسانها که به سال نهم تعلیمی پا گذاشتیم از شاه محمود دوری گزیدم.دشمن شدیم. آخرببرک کارمل خدا ناترس و تره کی ساده لوح باهم «جوت!» کردند. تخم دشمنی ابدی میان ما کاشتند. تا امروز از همدیگراحوالی نداریم.او خلقی شد،من پرچمی….
— بخش دوازدهم از دریدن قورباقه تا انقلاب ظفرنمون سال هشتم دبستان، دردنیای پرماجرای تخیلات جوانی، بر سریر فلک الافلاک نخره میکردم. حاجی که هنوز حنای شب زفاف ،در کف دستانش کمرنگ نشده بود،شاگردان را در شاهراه هییجان به انتظار نشاند. گفت: بقه را تسلیخ میکنیم. بی صبرانه چشم براه ماندیم. آخرالامر، روز موعود فرارسید.آمادگی ها گرفته شد. میز چوبیِ درسی برای اجرای عملیات آماده بود. دستمال سفید وپاک بروی آن افگندیم. معلم حاجی،بلند قد، سفید چهره ،باکله ای که نقش از بستر گهواره برداشته بود،بینی پهن و چشمان ریز،که برطَبَق رویش خوب می نشست؛با مهارت واستادی،بیولوژی را جالب کرده بود . ازو خوش و راضی بودیم. قورباقه ی گردن کلفتِ «یسیر» را با خود آورده بود. با احتیاط ،این موجود فلک زده را از جعبه بیرون کرد. دلهره داشتیم که مبادا،صید با یک پرش نا بهنگام، پروسه ی جراحی را مختل کند. حیوان،زبان نداشت تا از ظلم همنوعان، داد برآرد. دَم از جان و رنگ از رُخش پریده بود.می لرزید.شایدبه درگاه ایزد عالمیان که به رُخ ما باز و بروی او بسته بود،عرض حال واستغاثه کرده بود.مگر،که به دادش رسد؟بیچاره اسیردام وحشی ترین، موجوادت گیتی بود.حاجی با مهارتِ قصابان الله گو، که گوسفندی را،چشم بهم زدن، سر میبرند؛ آن قورباقه را با مهارت به پشت خواباند. بایک نگاه ،روز روشن را بر چشمان لُق لُق مظلوم ،شب تار ساخت. باچهار “سنجاق” نوک تیز که به تناسب دست و پای آن بر پشت افتاده، میخ های بزرگِ پولادینِ “صلیب” را میماند، روی میز،میخکوب کرد.،تیغ تیز پزشکی، از جعبه وسایل ،بیرون کشید، چشم بهم زدن ، شکم موجود مستضعف را بدرید. من نخستین تظلم یک نوع را بر همنوع ،نظاره گرشدم. دریغا! بدون بیهوشی واغما،موجود وحشت زده ومُضَطرکه اشک از چشمانش جاری بود،با قساوت در برابر چشمانم پاره پاره میشد . ما شاگردان،بی خیال از نا هنجاری ها ی خویش و بر بنیاد بر تیوری تنازع بقا،از ورای بطن دریده و سینه ی خون چکان این فلک زده ؛ تپش قلب ،بی زبان را به تماشا نشستیم . بیچاره حیوانک از شدت درد بخود می پیچید. شاید موجی ازسوز و نوا های گنگ، درژرفای ذهن کوتاهش در تلاطم بود .چه سرنوشت شو م و خفت باری بر که سر راهش سبز شده بود. همان سرنوشت آدم هاییکه به دست جنبنده هایی چون” طالبان “؛ که انسان ،می ربایند، چشمش می بندند و در نیمه راه، در دل صحرا ،کارد بر گلویش می نهند و … تصورلحظه ها، مقدوراست. لاجرم، قورباقه، درد چنین فلک زدگانی راحس کرده بود.ما خویش را پزشکان دانشمند در علوم سیانسی پنداشتیم. بدینگونه تراژیدی بی انصافی و یک قتل ظالمانه ، با جان کندن تدریجی قربان گشته ای پایان یافت! روز های چندی گذشت، هنوز شادمانی و پیروزی این دستاورد اکادمیک،به پایان نرسیده بود،که بچه ها شوریدند.صدای زنده باد و مرده باد، گوش آسمان نیلگون مدرسه را کَر می نمود.چشم بهم زدن ،حویلی از شاگردان خشمگین و آتشین مزاج پُرشد. شعارهای انقلابی با روحیه پرولتری، – مرگ بر یوسف خان رشوت خوار، -مرگ بر یوسف خان بچه باز؛ -ما عدالت می خواهیم… به امواج ره کشید .یوسف خانِ اوزبیک مانند، سپید چهر، با قد کوتاه، تازه به سِمَت آمریت مدرسه رسیده بود.از جا نجنبیده بودیم که نعیم خان یوسفزی باحاجی “قاتل قورباقه» دررسیدند. با تهدید، افاده دادند: مگرشما ازین آمربچه بازدل خوش دارید؟بر خیزید و بپیوندید. خون مان غلیان کرد.برامدیم به صحن حویلی.ساعتی نگذشته بود که اعتصاب،سراسری شد.چند تا بچه های بلند هیکل و قوی جثه ،استیژ گرفتند. در آتشی که نعیم یوسف زی، حاجی و تعدادی از همدستان ،افروخته بودند،شاگردان ولگرد،گرما یافتند.از خدا می خواستند تا چندی از شر دسیپلین مدرسه درامان بوده لابد، درازای پیروزی شورش، این محرومین و مفت خواران، بهره یی از کام کامیابی های بی منت و گذار به صنف بالاتر داشته باشند. اعتصاب که از شعار های عام شروع شده بود،داشت مراحل تکاملی می پیمود. به قیام می رسید.شعار ها مشخص تر میشدند.اهداف معین تر. شرایطی عینی و ذهنی به پُختگی میرسید.وضع انقلابی، بر کران تا کران دبستان، مستولی میشد. توده ها حاضر به اطاعت از حکمران نبودند و حکمفرما ،توانایی اداره ازدست داده بود.در پس اینهمه شعارهای دادخواهانه، برنامه های اجانب، غرض داشت.دست ستاد مخفی رهبری انقلاب ،یعنی “اداره” دراز تروپویاتر به تحریک توده ها می پرداخت.لحظه هایی، انقلابیون به کمبود شعار و کوتاهی نفس مواجه میشدند.برای تازه کردن هوا و طبع خوشی ،یک پسر ساده لوح را بر سکوی ستیژ کردند. بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند،ناخود آگاه،بانگ بر آورد: ” نابرده رنج گنج میسر نمیشود ….. مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.” همه هورا گفتیم و بر درایت ناطق مرحبا ! آمر یوسف خان درلحظه های نخستین ،پس از برخورد با سرمعلم یوسفزی،حاجی و دیگران، وخامت اوضاع را درک و فرار را بر قرار مرجح ساخته بود.مردبلند بالا ،چهار شانه، روی دراز، با موهای لشم چسپیده بر سر و چشمان قوغ مانند که دورش حلقه ءسیاهی هاله کرده بود، با شقیقه هایی تبرچه ی مُد روز،نعیم یوسفزی بود. اندی نگذشته بود که هیات باصلاحیت،جهت بر رسی غایله فرستاده شد . در راس، همان غلام حیدر خان معاون لیسه حبیبیه بود.حیدر خان، منحیث مومن واقعی با انصاف وبا درایت از شاگردان نظر خواست. شاگردان ورقه ها ی سفید بدون ذکر نام را با این نظر که: بلی .این آمر بچه باز،رشوه خوار،در چهار عیب شرعی غرقه ،دشمن خدا و رسول است؛ سیاه کردند . می بایداز خداهراسید. کورشویم که ارتشا یا بچه بازیَشه دیده باشیم. قیام اندک، فروکش کرد. نعیم یوسفزی که در چشمان تیز بین تفتیش ها، انسان خیر خواه ،امت رسول الله وخادم خلق الله بود، گوشهء چشم به شاگردان بنمود و آنها را به تساهل ،همکاری با مقامات عالیه و رفع غایله فراخواند. توده هااز خشم فرو نشستند، بی صبرانه دیده به راه نتایج پیامد های قیام نهادند. پس از چندی ،نعیم یوسفزی، پُست آمریت مدرسه را ربود وحاجی”قاتل”،سرمعلمی مدرسه را. بدینگونه انقلاب پیروز و حق به حقدار شد.آنگاه که درانقلاب واقعی!،خلقی ها هم، چنین به پیروزی رسیدند، یوسفزی، معجزه آسا ،در یک نفس، ریاست عمومی وزارت تجارت قبضه کرد. مات ومبهوت بودم که چگونه این غرقه در فساد به منصبی در رژیم مردمی و خلقی رسید؟ چندی پیش که خاطره یی ازغرزی لایق خواندم، دانستم که یوسف خان مردِ مُکَرم، عضو حزب وازپرچمی های سربکف ،از دوستان نزدیک یکی از رهبران همان حزب متحدِ پیروزمند بوده است. در پس پرده چه ها می گذشته… ای تن غافل! از پی تحول ششم جدی،نعیم یوسفزی به خانه نشست . دیرهابعد،درشهرخارکوف روسیه،دیدم،دانش آموزان، کسی راسخت مضمون ساخته اند. می گویند. پُخ می زنند و می خندند.بر نُقل مجلس پرزه و پُرتک می پرانند. پرسیدم: این کیست که چنین بیرحمانه مضمونش ساخته اید ؟ گفتند: دانش آموز است .بیشترازپنجاه سال عمر دارد.با دخترکان روسی در زیر سن”سی” میخوابد . مو ها را در پناهء رنگ سپرده.در بساط تاریک خلقی ها ریاست میکرده است. دیدم، واه! نعیم خان یوسفزی؟!Majid Yar راستا عزيز قلم ات رسا باد در جريان مطالعه احساس ميكردم نمايش نامه 
به ادامه ی خاطره های کودکی، بخش سیزدهم. تلخ و ناهنجار از نخستین شوخی زندگی بیخبر از رنگها و زنگها، چون بچهی بیخیال، غرقه اندر دنیای شباب، بر جولانگهء زمان میتازم. در غایت شادمانگی، لحظهها با مستیهاى کودکانهاش میگذرد و میگذرد… آغازین روزهای بهاریست.نور آفتاب بر بلنداژ شامخ کوه میدمد. کوهى كه دو سُم کابل را ازهم کنار کشیده،در کناره و دامنهی خشک آن، زیر آسمان آبی،اشعهی زلالى را بر فرود و فرازهایش به تماشا نشسته، که بیخیال با نواهاى بچهگانه، پرطنينش ساختهایم. در سپیده دم پس از بامدادی، یک روز گرم نوبهاری از خواب برخاستم كه بر روال روتین آب بیاورم. آن روزگاران «كارتهى پروان»، هنوز شبکهی آب آشامیدنی نداشت. خودروهای بزرگ که آنها را «تانکر آب» مینامیدیم، ما را با آب میساخت. با شیوهی جیرهبندی، به هر خانهوار، پیمانه محدود آب منظور بود. خوشبخت آنی كه چيزى بیشتر بر سهمیهی خویش میافزود. آن روز، زود با لباس خواب به کوچه پریدم. همایون بقایی را دیدم با ذبیح پسر قیوم بارکزی. هر سه همسن بودیم. مستانه، به استقبال خودرو آب شتافتیم. از نَوش کوچهی ما که میگذشتی، خانهی دوم از «زرگر» بود. عزیز زرگر، مرد کوتاه قد، لاغری، با جثهی کوچک، سنگين و متین مینمود. خانمش بلندتر از او، چهره شفاف با چادر گاچ سپید دور گلویش زنی آرام بود. سه دختر و سه پسر داشتند. دل آغا پسر بزرگش در گردهماییهای روزمرهگی کوچهگیها از ستنگهای سينماى هند، تقلید میکرد. حرکت های جلف و بازاری داشت ولی آزارش به کسی نمیرسید. پسر دومش سردار نام داشت. آرام و با وقار … پسر سومی، فرید،ناهمگون با دو برادر، چشمان میشی، گونههای سرخ و سپید داشت. از ما دو سه سالی کوچکتر مینمود. ذکیه خواهر فرید و آن دخت دومی زیبا بودند. یکى کوچکتر هم داشتند، بنام شاذیه. موتر آب در پیش روی خانهها در حركت بود. همين فرید، خویشتن را در عقب آن به حلقههایی بياويخت که درست میان دو تایر پیشروی و تایرهای جفت گونهی عقبی تانکر، افقی تعبیه شده بود. ديرى نگذشت كه دستان فرید از تایر رها شد؛ درحالیکه تنهی نو جوان زیر دل تانکر، هموار شده بود، در برابر چشمان ما، دو تایر عقبی درست از بالای فرق و رویش عبور كرد.صدای انفجار مانندی از شکستن استخوانهای کلهی فرید، دامنهی کوهی را كه در سینهاش غنوده بوديم،به فغان كشيد. پسرک خوابيد و دیگر دَم نزد. بر چشمانم پردهء سیاه فرود آمد. ندانستم چگونه تا خانه رسیدم. غریو و فریادها، سراپای محله را فراگرفت. آن خون رنگين و مغزهای آلوده به خون له شده، شبها خواب از چشمانم ربوده بود. این وحشت روزگار، پتك پولادينى بود که دست سنگين تقدیر، با آن، بر روانم کوفت. چنين تلخ و ناهنجار نخستين شوخى زندهگی را به تجربه نشستم…
بخش چهاردم:

در گستره تلالوى “سرخ “
پدر بزرگ مان عبدالاحمد،مرد كم سواد،مستبد،ولى آهنين دسیپلین بود.”سیدجعفر” را زیر بال خویش گرفت.او،حین بهره کَشى ازين يتيم ،در امتداد آموزشش نیز گاه ناگاه بذل مساعی میکرد.ناگهان میانه ی آنها به هم میخورد و پدرم كه داراى كار و كسبِ آبرومندانه بود،سيد راازسال هشتم مکتب ،از بستر بی پناه خیابان ها،زیر سایهء تفقدش مى آورد.شايداو را تکیه گاهی برای روز های بینوایی اش میشمرد ویا چشم طمع برنیروی بازویش ميبرد.
ما،یازده تن در خانواده بوديم. با ورودجعفر، شديم دوازده سَر .
مير محمد سعيدمرد متمول محلی ،برنج فروشی بود که چهار زن و گروهى از یتیمان قد و نیم قد پس از مرگ خویش بجا ماند. نخستين همسرسعيد، شاه سلطان عمه ام، مادر سيد جعفر بود.ازجمع يتيمان ،جعفروبرادر كوچک ترش باپشتکار، همت بلند ومواظبت پدر بزرگ،سپس پدرم، صاحب درجه های بلند آموزشی و بعد ها موقف دولتی و زندگی آبرومندانه شدند.جور روزگاروسرنوشت شوم،فرزندان ديگرمیرمحمدسعید رادرباتلاق سیه روزی وبيسوادى كه دخانيات،اميل گردن زندگی نگبت بار شان شده بود،رها كرد. 
هرچه بود، جعفر با امكانات وفرآورده های پدرم به دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل راه یافته ،در نان آوری ،کسب وتجارت، آبدیده شده بود . 
غلام سرور،پَدرم، پسرارشد عبدالاحمد،والاهمت وآزاده ،زبان و قلم سحرآمیز داشت.او با تهور، در سپيده دمى ،گروهى ازروحانيون به سردمدارى ملا و چلى را،با “سوته”از دَم دروازه شخصى اش تا دور ها دوانده بود كه عبادت و اطاعت با مسجد گزينى را ازاومطالبه كرده بودند.بدين سان ،بى خيال از زندگى مرفه و بخت در حال اقبالش،با پندارها و باورهاى خود جوش ،غبار سياه دين وبندگى را با خرافه ها،درپشت ديوارحريمش حد زده بود.با زمينه پردازى وآزادگى هاى او بود كه سیدجعفرتوسن سواربرجنبش چپ،تا كرانه هاى افكار خانواده ی مان تاخت .من،در گستره تلالو ى سرخ ،در آوان بچگی، برای نخستین باراز بركت انديشه جعفر،با نام هاى محمودی، غبار، ببرک کارمل، تره کی ،پرچم، شعله جاوید،جریان های سیاسی و جنبش …آشنا شدم. 
اما، من حومه های شهرستان خان آباد وحقیقت های تلخ روزمرگى را در آئينه زندگى قریه ها، قشلاق ها و مردمش به چشم دیدم؛با هوش وگوش به نظاره نشسته ،هرباربا روايت هاو تفسير عدالت خواهانه پدر،همهء ناهنجارى ها را احساس کردم.من دیدم که چگونه مردم در دور ترین روستا های خان آباد واندراب، همچو زندگي کمون اولیه با شکارحیوانات ،گذاره و با پوست آنان خود را از سرما،محافظت میکردند. من در قریه ی آقتاش، جنگلباشی، ده ویران،شورو … مناسبات بردگی را ديده بودم. دیدم که چگونه، ارباب خایسته، ارباب صاحب جانخان و ده های تای دیگر،انسان هارا به شلاق میبندند،خون دهگان و رعیت را می مکند و حاكم بر زن و فرزند آنان اند.من دیدم که چگونه یک داروغه و سرکار،قاتل را به حكم حاكم محل ،غسل نجابت میدهد، برده و بیچاره را دروصله ی خون آلود قتلی می پیچاند وبرزنش چيره ميشود.من دیدم که دام ملا، مولوی،محتسب، آخوند ،چگونه آیت آیت قران را به بازى میگیرندو شكوهء قدرت توانمندان را با تارهای ساز دين ،در راگ ها ى خو ش خدمتى، بانوا و آهنگ شریعت تلاوت ميكنند.
من دیدم که افرادِ “ایشان نبی”، مامایم را که برای دیدن ما از کابل به خان آباد آمده بود ،به جرم بى اعتنايى به ضرب شلاق بست، كه موصوف با شورش پدرم برآن پير بى پروا رها شد. اما،چهل سال وتا هنگام مرگ ،از ناحیه کمر گريست .
ایشان نبی، مرد روحانی با کم از کم ،پنج هزار مُريد ازمردم شمالی،قلعهءبزرگی داشت که مریدان از هفت خوان دشوارگذر با حمل هفتاد حقارت، بوسه بر ركابش ميزدند. میشنیدم که در «حرمین شریفین» ایشان نبی،زن فلک زده ويا تازه عروسی از روی بیچارگی و به اميدرهايى از جورروزگار،در لابلای واژهای سحر آميز «شویست» و “تعويض”ايشان به استدعا شتافته بود،با ترفند«بازکو ایزاربنده!» كه آن؛ در گوشهء نور کم رنگ،آويخته بود، روبرو ميشد. بدا، به حال آن مرد بى خبر كه زنش بيدرنگ ايزارخود راكشيده بودوایشان مقدس سوارش شده بود.ایشان نبی در عمر پر بار خویش،با شعار«گوشت خوردن، گوشت سوارشَدن، گوشت پراندن و گوشت بغل زدن » هفت زن ازچهارده تا پنجاه ساله را در بند “عقد” كشيد. 
من ،این نا بسامانی ها را در محيطم شاهد بودم.این ها انباری از باروتِ انفجار ناشده بودند در عمق احساس بچه گانه ام که هر آن با کبریتی میتوانست به شعله های سرکش شرارت و عصیان مبدل شوند. 
همين بودكه، جرقه اى از باروت در دامن ما پريد و شعله های سرخ آن بانسيمى ازسوی شمال،پُر پيچ وتاب تر به رقص مى آمد.
ادامه دارد