یادواره هایی از احمدشاه «راستا»
زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،
اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.
قسمت هشتم الی قسمت دهم
بخش هشتم روستایی و شهری در نیمه ی سال پنجم تعلیمی مکتب ،به کابل کوچیدیم.پس از رخصتی های تابستانی تلاش کردند مرا به لیسه ی استقلال سیاه کنند.اداره ی آن مکتب نپذیرفت. واسطه و وسیله یی هم نبود تا درانجا مشمول اعیان و ایلیت میشدم. ناگزیر به مکتب ابتدایی غازی ایوب خان ، شامل شدم. نخستین روز کلاس فراموش ناشندنیست. به رغم اینکه زاد گاه ام کابل بود ولی تمام عیار یک پسر بچه ی روستا ،بودم. در شهرستان خان آباد شنیده بودم که زنان در مکتب های بچه گانه تدریس میکنند. عجب تر اینکه گفتند: دختران و پسران در یک مکتب درس میخوانند. اصلن تخیل و تصورش هم نمی رفت . یکی اینکه چگونه یک “سیاه سر”، یک مرد و یک بچه را تدریس کند؟ چگونه یک بچهء جوان غیرتی ،یک زنه معلم «صیب» صداکُنه؟! معلم صیب!هه. باورم نمی شد.اینه بی غیرتی! شنیده بودم که دو گروه مردم بی غیرت ترین وکم زورترین اند، شهری های کابلیِ نازدانه وهندوها.چونکه، در خان آباد، در نزدیکی «دَرَمسال» و در گذرگه هندوان خانه داشتیم. پشت خانه ی همان حاکم شهر “ستار خان”. میگفتند:هندو هاکه ایمان ندارند، زور هم ندارند، بی غیرت اند. یکروز با همین باور با هندو بچه یی دست وگریبان شدم.هندو بچه بلند برد و بر زمینم زد. به دل گفتم : یا هو ! چه شد؟! باز بجانش چسپیدم. دو باره برزمینم زد.سوم بار هم… گیچ و حیران شدم! چه شد؟ او که ایمان ندارد،غیرت ندارد و من دارم.او هندوست و من مسلمان…؟ راز این سُر،تا کنون بر من مکنون است!؟ بیاییم به کابل. شهری ها را هم نازدانه،میخواندند ،نازک و کم زور.درصنف که دیدم “فهیم” قد بلند ، باریک اندام، پاک و نظیف ، اما عجبا که ، اول نمره ! ولی آن ،دوم نمره یک پسر بچه ی هزاره با شمایل ماّو و سپیدچرده ،با چشمان تنگ تر، کله ی «کته» ، موهای جَیره و ایستاده. بسیار متفکر و باهوش ،بسان دیگر هزاره ها . نادر یک بچه گگ دیگر کابلی بود. گفتند بسیار پول دارو پدرش مالک غوثی مارکیت ،ده “شار” است. ندانستم شار “شهر”چیست؟ نخستین معلم ما نجیبه جان بود. زنِ جذاب ،نه زیبا و نه بد صورت. دامن جاکت در تن داشت و عطر بدنش ،منِ پسر بچه یی اطرافی را مدهوش ساخته بود، با موها ی تونی و شکل داده، «هفت قلم آرایش» .صدای ظریف و زنانه اش محجوبم کرده بود. روز اول، کفتان با آواز بلند صدا کرد: ولال سی! همه شاگردان بپا خاستند. منهم با اکراه به پا خاستم.آخر در دهکدهء ما معلم ها،مردانِ گردن کلفت، عصبانی، بد خوی و نیرومند وحتی ریش دار بودند. چگونه اینجا در برابر یک زن بپا بیایستم؟! یک هفته در اغماء و سرگردانیِ روانی گذشت. پسر ها با من بیگانه بودند.دیدن اینهمه دختران و آموزگاران زن، تعجب وغیرتم را بر انگیخته بود. حتی لهجه هاو طرز صحبت ها ،دگر بود.می شرمیدم.معلمین، نجیبه و ملیحه در صنف می آمدند، زمانیکه برمسند می نشستند تا نیمه های ران هایشان عریان بود. یک حس گنگ و غریزه ی فطری با شرم و حیا و اندکی ترس از خداورسول و گناهی در هم آمیخته ،در صحرای محشرِعوالم، گمگشته ام میکرد. سختترین لحظه ،همان روز بود که معلم نجیبه گفت: ایستاده شو! پرسید: اسمت چیست ؟ از کجا آمده ای؟ من در برابرش ایستا، با هزاران شرم و حیا پاسخ گفتم… آخر نخستین بار در زندگی در برابر این همه شاگردان، یک زن ازمن سووال میکرد. به هر حال، پس ازهفته یی چند عادت، بر من چیره شد. زندگی تعلیمی، روال نورمال خویش را از سر گرفت.در تفریح ها، پسران و دختران ،همبازی بودند و من غریبه، گوشه گوشه و تری تری تماشا گر… پس از ماهی، دیگر معلم دین محمد،سرمعلم ،وکیل خان و ده ها معلم دیگر را شناختم. یک رفیق پیدا کردم، بمانند خودم. “عبد الخالق لوگری”. بچه گگ اطرافی، ساده، غیرتی . پدرش نجیب ترین انسان و علاقه دار بود. دو کوچه پایین تر از ما در عقب سینمای بهارستان زندگی غریبانه یی داشتند. نجیبه جان معلم، دوست من شد. دید ،بازیگوش نیم؛ زحمتکش و کوششی… به همین برهان ،شک و تردیدش از من دور شد .حس اعتماد متقابل برما شگوفه کرد. دین محمد ساپی، معلم حساب ما ،براو چشم چرانی میکرد، بر همدیگر رندانه پرزه میگفتند و من شرمیده شرمیده تماشا میکردم وآب میشدم. بدل میگفتم:منهم روزی با دختری چنین خواهم شد؟ امتحان سالانه فرارسید. فهیم اول نمره، من دوم نمره ، احد هزاره سوم نمره و نادر “غوثی مارکیت “چهارم نمره ،کامیاب شدیم.به صنف ششم پا گذاشتیم، زمستان با مرخصی هایش فرا رسید.
بخش نهم: به صنف ششم که پا گذاشتم دیگر نیمه کابلی بودم.با محیط و زندگی شهری کم کمک آشناودوستانی دست و پا کرده بودم. همسایه های نیک داشتیم. روبروی خانه ی ما پنجشیری ای بود.مردم متدین و زحمتکش بودند.پسرش عبد الرحیم نامداشت. پسان ها او را در لیسه ی نادریه انشتاین میگفتند. همیشه اول نمره بود.همان داکتر رحیم هدایت امروز ی در آسترالیا. پایین تر ،خانه ی متخصص بود. متخصص یونس خان. همان یونس خانی که اصول یونس را در لیسه ی استقلال مروج ساخته بود. معلم کیمیا بود.روز عید میرفت به نماز عید. وقتی بر میگشت، میگفت : نماز عید رابا اعلیحضرت همایونی و کابینه خواندم. حضورشاهانه شرفیاب شدم. با تعجب و تحیر نگاهش میکردیم.پاچا ره دیده ؟ او رنا دختر خویش را داده بود به عبدا لغفور. همان غفوری که پسان شد: داکتر عبد الغفور روان فرهادی. گفتند: ده پانزده سال را در فرانسه گذشتانده.بشوخی باهم میگفتیم : دیپلم متخصص صیب کجاست؟ کسی میگفت: متخصص صیب هنگامیکه در کشتی نشسته به طرف وطن می آمد لابد نهنگ تیز دندان خیز زده و آنرا ازو قاپیده… متخصص صاحب نظیف ترین آدم بود در کوچه ی ما.از بام تا شام سه مرتبه دران کم آبی شاور میگرفت. همیشه دریشی تیپیک فرانسوی با نکتایی در بر داشت.میانه قد، مو ها و ابروهای تند ولی مانند برف سپید،عینک برچشم و کمربند سر شانه یی بر دوش.جلدش بَل، بَل میزد. شاید کریم های فرانسوی استفاده می کرده.در روز های عید می گفتیم : متخصص صیب عید تان مبارک و داخل حاجی ها و غازی ها… عصبانی میشد و میگفت: خوش ندارم کسی را بکشم تا غازی شوم. دور آن سنگ هم نمیخواهم سرگیجه شوم. بخیالم پُخته اتییست بود.حرکت ها ، عادت ها و اطوارش به یک فرانسوی تیپیک و تمام عیار می ماند. خانم دومش شیرین جان نامداشت. از شیرین جان پسرانی داشت بنام های تمیم، دانش آموزانجنیری درجاپان،شفیق یونس داکتر بیو لوژی که دو سه سالی بعد آمد و استاد دانشگاه کابل شد. همایون، افسر نظامی و دانش آموز بورس شش ساله ی روسیه و بلاخره فرید یونس که بنا بر کندی در درس هااو را از لیسه ی استقلال به انصاری سه پارچه کردند.آنها همه به استثنای شیرین جان در خانه با هم فرانسوی حرف میزدند. ما نادیده ها رِق، رِق نگاه می کردیم وبه حسرت می نشستیم. فرید را بنام فرید دیوانه صدا میزدیم. چرا؟ زیرا : او حرکات و سکنات غربی و فرانسوی داشت ، لاقید حرف میزد، نازدانه بود و هرچی دلش میخواست همان میکرد. شب ها تا نیمه ها، حشمت، من،رحیم ، و دیگرکوچگی ها درس میخواندیم، بیخوابی میکشیدیم. فردا ها خسته و کوفته پای پیاده از مکتب می آمدیم، ما را می دید و قِت ،قِت می خندید بر ریش ما . میگفت: بچا! بخوانین ، خوده کور کنین. خوانده خوانده. مه خو رَی نمی زنم. بورس مه ده خارج پیش از پیش آماده است. اگه هر چی ره لاف میزد ولی همی گپش راست بود. بورس های تحصیلی از پیش به نام فرد فرد این خانواده ریزرف بود. آخر پدرش خُسر روان فرهادی و هم صحبت شاه بود. ————————–
درحاشیه ی بخش نهم: به سال ششم اموزشی که پا مانده بودم کمتر ازسیزده سالم بود.بخت شور. در کلاس ما دختری نبود. روزی سرمعلم وکیل خان در کلاس اندر شد. بچه گگ مهتاب روی ، سرخ و سفید که یک خانم، شیک ، مدرن و طناز او را همرهی میکرد. آن خانم پتلون جینز« کاوبای» چسب ببر داشت.سفید چهره و قشنگ بود. سرمعلم گفت :این آغا زاده میرویس نام دارد.او را در رده ی نخست به پهلویم نشاند. گفتند: پدرش داکتر است . محمد حسن شرق. پس از چهل سال وقتی مرد کوتاه قد تیره رنگی را با خانواده یی در رستورانت نیمروز برای صرف نان چاشت در کلیفورنیادیدم با من دست داد. گفت: میرویس شرق. گفتم :پسر حسن شرق؟ گفت :آری. گفتم: کجا زندگی میکنید؟ گفت: سن کلیمنتی اورنج کاونتی. گفتم منم همانجاستم. در دو کیلومتری هم. گفتم: چهل سال پیش تو درابتداییه ی غازی ایوب خان به صنف ششم الف برای یک ماه «پهلو فَیلَم» بودی. چشمانش از حدقه بدر آمد . گفت: راست میگویی؟ گفتم با یک زن زیبا و سفید چهره که مادرت بود. زنی پیر و سالخورده را نشانم داد . گفت همو مادرم است. دران روز ها،میرویس پس ازیک ماه ناپدید شد. دیگردررده ی نخستین که احد هزاره را از چوکی پهلویم به جبر رانده بودند، همان احدی که میگفت: پرچمیان را خاک بر سر میکنم. او شعله یی ها را تحسین و تمجید میکرد و من پرچمی هارا… تنها مانده بودم که یک روز: ستاره بختم گُل کرد و قرعه ی لاتری بنامم برامد. باز وکیل خان سرمعلم که معلم دری هم بود ،به کلاس درسی آمد. این باربا دختری بلند قد، سفید چهره،طناز و زیبا… گفت: این دختر شکریه است. بدون کوچکترین سووال او را پهلویم نشاند. بر تشنه یی در بیابان، آب زمزم نعمت است. دخترک می لرزید. لباس سیاه ، دامن تا زانو ها و چادر سفید بر ماه رویش هاله کرده بود.هردو کنجُجُلک کرده بودیم. ازدرون دلم باغ باغ بود. ولی بازهم، شرم و حیاوعرق خجلت بر جبین… دوسه روز را هردو،دو سه تا گپ نزدیم. پسان که آهسته آهسته سر صحبت باز شد، او را از جان و دل کمک میکردم. گفت: دو سه خانه بعد، خانه ی نیم کاره ی دو منزله ی کانکریتی دوکتور عبد الرحیم ارجمند را بکرایه گرفته اند. بدل گفتم فدای ستون های این خانه… هنو ز سه چهار ماهی نگذشته بود که هیجان ها اوج گرفت .روز امتحان یکی از مضمون ها هندسه ویا هم حساب، لحظه هایی پیش از امتحان دامن را بالا زد و در ساق های سپید، نازک و زیبایش؛ اعداد و فورمول ها را که رقم زده بود نشان داد. آه. دستم با قلبم یکجا لرزید. چنین پنداشتم که در ازای زنایی گیر آمدم!؟ نشود که محتسب ،حکم سنگ سار برمن روا دارد. ولی او بی مهابا بود و ندانست که من از دهر چه می کشم؟ چنین بود عوالم پسر بچه ی نو جوان بادختر ماه روی و ماه پاره، دران ظلمت محرومیت ها و محکومیت ها…. راستی او قد بلندی داشت که سرم به مشکل تا شانه ها و سینه هایش میرسید.شاید هم یکی دوسالی از من بزرگتر.اوج شگوفه و پُندک های نو جوانیش بود. تو گویی درازل عقد مرا با دوشیزگان سروقد و بلند بالا بسته اند… و اما تلخی کار:در مکتب چند تا بد معاش داشتیم.یکی فیض الدین نام داشت. پنجشیری بود.چرسی، حرامزاده، بدخوی ولاوبالی.در بس ها با عصبانیت میگفت ندارم. وقتی «کلینر» یک افغانی کرایه بس می طلبید. روز ی این هیولا مرا در گوشه ی حویلی مکتب در تفریح در کنجی گیر انداخت. پنجه درگلویم فشرد و گفت شکریه مال منست و هوشت باشه. از ترس تا حال به کس نگفتم. هنوز سال به آخر نرسیده بود که یک دخترگندمی چهره به ما پیوست. بدبخت شدم. ناگزیر و با اکراه جایم را به او خالی کردم. عشق مجازی ، هوس های شیطانی و تخیلات نو جوانی در همانجا غروب کرد و بردجله افتاد. خانواده ی عادله اتفاقن که درنَوش کوچه ی ما،منزل بالایی خانه ی قندهاری ها را بکرایه گرفته بود. من از پهره و کشیک نجیب بچه ی حاجی قدیر پنجشیری دم خوش نزدم. او عصرانه بکوچه ی ما می آمد و با عادله از بیرون با ایما و اشاره پیام های عاشقانه رد و بدل میکرد. او درکوچه مرا سپر شرم و حیا ساخته بود و عادله پرده های خانه را. از لای آن از پشت شیشه ی شفاف کلکین خانه،از پشت حجاب، حجاب دریده بود. سال ششم به پایان رسید و ما همه از یک دیگر جدا و پراگنده شدیم.من به متوسطه ی کارته پروان درمحله ی یک کوچه پایین تراز حمام و مسجد حاجی میر احمد کارته پروان به متوسطه ی کارته پروان کوچیدم.
بخش دهم:
توبیخی که بهانه داشت
باغرور،شهادتنامه ی فراغت از مکتب ابتدایی گرفتم..ره کشیدم به متوسطه کارته پروان، روبروی خیابان اصلی ، پیش روی سینما بهارستان. مکتب مان دو کوچه، آنطرف تر ،درامتداد باغ زنانه، در اخیر همان خیابان جاگزین بود. سال هفتم را با خاطره ی تلخ ،پا نهادم: درامتداد همین خیابان، کلبه ی یک طبقه یی یوسف آیینه بود. همان آیینه ی شاعرو شاید مشروطه خواه . روزآفتابی ای ،بی خیال ازآنجا میگذشتم.طبیعت در بهار، زیبا می نمود.اشعه ی خورشید از لای درختان سبزو پُرشگوفه،سایه روشن هایی درآغوشی هم برکرانه ی زمین گسترده بود.بلبلان روی شاخچه های درختان نوای مژده ی رویش سر میدادند.طبیعت از خواب گران و سرمای جانسوزفرارسته بود.همه چیز سر شار بود. سرشار از نیروی بالنده ی بهاروفصل نوزایی.منهم سرشار ژرفای خیالات نوجوانی،رهرومدرسه بودم که نا گهان دست پولادینی با پنجه های عقاب مانند، عقب گردنم را با بیرحمی فشرد.تابخودآیم ،صاعقه واربلند شدم وخوردم برزمین سخت ،تخته به پشت.چشمانم بِل بِل کرد.ناگه صبحگاهان روشن راشب سیاه دیدم.آسمان نیلگون برچشمانم،دامن شب گسترد.همه چیزتاریک شد.میان نیمه بیهوشی غبار آلود ،چهره ی هیولایی مرد «خَمَندُک» وگردن کلفتی دیدم که بر سینه ام نشسته.با قساوت چنان گلویم رامی فشرد که فرصت واویلا وفغان ازمن ربوده .لحظه هایی خویشتن رادرتنگنای تاریک مرگ یافتم.لحظه های خفقان زا،میان مرگ و زندگی دست و پنجه نرم کردم .اگردقیقه های واپسین،گلویم رها نکرده بود، از نفس تنگی، رفته بودم به آن دیار. ندانستم چگونه بلند شدم. نه یارای گریستن،نه زاری و ندبه. گفت: حرامزاده! باردگه می زنی؟ گفتم: نی ، بخدا نی. بد کدم…! چون حکمران قهارکه محکوم ،ببخشاید،آنسو پرتابم کرد. «گَنس» بودم. از ترس نجات جان،ندانستم فاصله سه، چهار صد متری تا به مکتب را چگونه پریدم؟! لابد مردکه که فراستش درزورو بازویش بود، چنین پنداشت:
من، همان یله گردی ام که پیوسته زنگ دَر آنها را با شوخی وشیطنیت می نوازم و سپس فرار میکنم. این ،همان زنگی بود که بر گردن حیوانات می آویختند.بسته به یک ریسمان با حلقه ی فلزی در آنسوی بیرونی در .آنها را ،از زنگ برقی،خبری نبود. شایدهم پرنده ای نابخرد با نشستن ،در امتدادریسمان، زنگ را به فغان آورده که سبب آشفته حالی آن خانواده گردیده یاوزش باد ،آن جرس غو غایی را به نوا در می آورده. مگر چنان شد که فلک، کفاره اش را از من کشد. خاموش ماندم. هرچه بود عقل کودکانه ام، همینقدر قد داد تا در برابرپدرآتشین مزاج،سکوت کنم که درازای آن ،محشری برپا نه شود.زهراین تلخی راتا کنون به کام کشیدم
ادامه دارد