یادواره هایی از رفیق اشرف هاشمی سازمان جوانان شهر كابل وپيام صلح به ولسوالي پنجشير سال ١٣٦١ و سفرشش ماهه در ولایت غور

سازمان جوانان شهر كابل وپيام صلح به ولسوالي پنجشير سال ١٣٦١ :
اين دره زيبا را زمانى ديدم كه دستخوش اقا منشي ها ،زورگوئى ها،نا امني ها ودهشت افگني ها شده بود. كشور زيباى ما زير اسمان صفاوپاك هر قسمت ان مردمان ازاده ،طبيعت زيبا دارد. محقيقين درست فرمودند كه اب وهواگواره ،دره ها ،اب شار ها ،ًكوه هاي بلند قامد هميشه انسان هاي ،ازاده ،متفكر ،فلاسفه هارا ميپروراند.متاسفانه در عصر ما جهالت ،جنگ داشت همه را نابود ميساخت. جوزا ١٣٦١بود مخالفين رآه رابر تجاوز دشمنان ديرينه مردم كشورم هم ازپاكستاني ها غربي ها،عربها باز مي كردند. در نتيجه نا أمني ها ،فقر،گرسنگي،ناچاري هامردم مارابه نابودي ميكشاند. دربهارهمين سال بود كه نطامیان قطعات محدوداتحادشوروی درين دره زيبا زميني وهوائي تاختند. وهمان بود كه مخالفت زنده ياد ببرك كارمل رئيس جمهور جمهوري دموکراتیک أفغانستان برملا شد كه از ياد واره ها وآثار دوستان خوانده ام. حزب ودولت وسازمان جوانان شهر كابل همچنان براي دلداري ،كمك به مردم محل با مواد غذايي،ووسايل معيشتي در گروپ عظيمي با ٢٨٠ تن از جوانان با درک و رسالت داوطلبانه به آنجا شتا فتند.
فرقه ٨ نظامي محل سازماندهي ،اكمالات وتعليمات دفاع خودي شده بود. چند روز نگذشته بودبراي تهيه سلاح ،كمپل ،دوشك براي سفر ،از قطعه ١٩٠ روزانه اكمالات ميكردم .چاشت روز بود در بازگشت در يك ذيل روسى در حركت به طرف شهربودم ناگهان متوجه جيپ زرد رنگ واشنا شدم ايستاديم وباديدن رفيق فيض الله ذكي منشي جوانان شهركابل كه با وارختايي حرف ميزد كه مرا پيدا كند گويا مسوليتش را رفع كند وپيامش رابرساند گفت: رفيق اشرف امروز هرچه عاجل جوانان داوطلب پائين ١٧ سال را دوباره به فاميل هايشان برگردان وبايد بدانى كه براي دفاع مسلحانه اماده گي بگيرید تنها مسله كمك وودلداري نخواهد بود.داخل فرقه شدم ،جوانان با روحيه سرشار از وطن پرستي ، جوش وخروش داشتند،وظايفم را اجرا كردم حدود ٦٠ تن أنها را بنابر سن وسال كم توسط وسائط برگشتاندم هنكام شب بود متوجه شدم يك تعداد ان ها به گفته خودشان خود را مخفيانه پنهان كرده بودند. عذروزاري كنان كه نبايد ايشان را محروم بسازم.
ما اماده شده بوديم ديگر روز اقاي كاويانى در همان سال ها مسؤل تشكيلات ح د خ ا بود در روي صحن فرقه با ما كه مسؤلين بوديم نشست داشت ودساتير حزب ودولت را ابلاغ نمود. هنوز وظايفم جريان داشت كه ناگهان در همان جمع وجوش جوانان با يك نگاه متوجه رفيق عبدالله سر خابي معاون جوانان شهركابل شدم بطرف امد او كه ژست عجيب داشت با عجله وبا جديت عجيب گويا به زورفرستاده شده گفت :رفيق اشرف من مسول سپاهيان جوان ما شدم وبأهم خواهيم رفت. فرداي همان روز با يك قطار بزرگي هم از قواي مسلح اعضاي حزب ،جوانان ،مواد اوليه غذائي ووسايل معيشتي براي كمك بمردم روانه سفر شديم. من كه چند شب وروز أخير براي امادگي ها بابيدارخوابي ها قطار را تعقيب ميكرديم ،درين جريان خستگي ها مرا بخواب ها ( پينكي) ميبرد. در نيمه دوم روزقطار داخل دره ميشد ما هنوز در وسط در دوراهي تنگي گلبهار بايك حمله ناگهاني دشمن سرخورديم از خواب بيدار شدم كه چه وحشت است( برديم) مقابل وجيپ در عقب ما توسط راكت دشمن حريق شده ،فيرهاي دوطرفه جريان داشت خود را از داخل موتر پرتاب كردم واز يك بلندي بطرف پائين سطر إخفاء كردم در عقبم متوجه شدم تعداد كثيري در عقب قلعه سنگر دارند كسي مانند من گل الود،كسي در اب سرد افتيده اند جايم برخاسته نظرم بر رفيق سرمند مسول زون مركزي جوانان وديگران خورد وهم زخمي وشهيد داريم جوان نازنين وخوشقيافه بنام ميرويس شهيد،رفقاي جوان مثل عزيزالدين كه از ناحيه كمر زخم داشت وبعدها براي عيادتش در كابل ميرفتم كه متاسفانه فلج شده بود،نجيب بعد ها كار مند كأخ مركزي پيشاهنگان ،فردين برادر محترم فريد مزدك بود ايشان را جابجا براي انتقال أماده ساختيم براي تدارك بيشتر ودست به يك عمل ديگري با دوتن جوانان كه مرخصين كندك جوانان بودند زديم حدث ميرفت كه از سراچه بالآي ما نارنجك استعمال خواهد شد دروازه قلعه را با ضربات لگد باز كرديم واين حدث ما دقيق بود دشمن در حال فرار شد بعد از يك برسي همه داخل قلعه شديم جنگ هم خاموش شد قطار دوباره به حركت شد ،زخمي وشهداها توسط هيلكوپتر انتقال داده شد من با اخرين موتر ها به علاقه داري عنابه پنجشير كه جمع كثير نظاميان وسپاهيان تجمع كرده بودند رسيدم.خودرا با اب دريا تازه ساختيم اماده شديم ودر يك خاموشى وارامش در دامنه روي سنگ زارها پناه برديم. فرداي ان قطاراغاز بتقسيمات و علاقه داري خنج شد ما چند شب روز را همزمان با پاكاري مين هاي روي جاده ها پيموديم ما وباقي جوانان در علاقه داري دواب پوسته هارا تا بلند ترين قله هاي كوه ها وساحه امنيتي ما الي پل سمنتي اندراب بود قرار گرفتيم وباقي قطار بطرف خنج ادامه دادند. وظايف ما براي تأمين امنيت وكمك به اهالي وروابط با مردم وهمكاري ها اغاز شد ،ناامني ها ونارضايتي دشمن صرفأ از سنگر هاي استحكامي بود وخطر نشانه گرفتن ميرفت من ورفيقم خان اقا نجر كه در يك پوسته در عقب پل سمنتي قرار گرفته بوديم براي عبور ومرور اكمالات سخت به مشكل مواجه بوديم روز ها نوشيدن چاي محروم بوديم وحتي اب را ازطرف شب ازدريا بدست مياورديم. يكي از روز تصميم گرفتيم كه هرچه شود در پوسته هاي كه از فوكس دشمن دور است براي نوشيدن چاي برويم قرار شد براه بيفتيم نجر كه قد كوتاه داشت پياله شكر (بوره) را بدست داشت از پُوسته خارج شديم انداخت دشمن شروع شد عاجل در بين باغ وعقب سنگ پنهان شديم چند قدم پيشتر رفته بودم و برايش اشاره كردم كه عجله كند متوجه ميشوم كه چنان قيافه گرفته وپياله بوره را محكم بدست دارد تو گوئي ارزشش از جان اش بالاتر …من كه از اصابت مرمي روي سنگ ها دستانم سوخته وخون الود است از خنده بيخودم. بلاخره براي يك نآن شكم سير وچاي دم به دم نزد جوانان پوسته پل لرزانك رسيدم. چند روز ديگر گذشتانديم وقدرت نمائي كرديم اما معامله قواي مربوط اتحادشوروی با قوماندان جنگي مخالف مارا بطرف بازارك پنجشير مجبور ساخت.

 

اواخرتابستان 1362 تازه ازبادغیس برگشته بودم دو الی سه روزنگذ شته بودکه رفیق فرید مزدک سفرهیت حزبی دولتی از ولایت عور به اتمام رسانده بود.عصر روزخانه رسیده بودم که چندی بعد راننده رفیق مزدک رحیم جان دروازه حویلی خانه مارا به صدا دراورد.یکی از اعضای فامیل برگشت به من گفت ترا صدادارد.احوالش را پرسیدم گفت رفیق فرید انتظارت را میکشد .حیرت زده شدم همرا شده به طرف منزل ایشان در وزیر اکبر خان. در طول را چند سوال پرسیدم جواب ندادچون نمیدانست در دهلیز خانه مسافحه کردیم به سالون رهنمایشدم لحضه نشسته بودیم به هسرش پریسا جان گفت اگر میوه تازه در خانه داریم برای اشرف بیاور که شاید ماه ها از خوردن ان محروم خواهد بود.حیرت زده شدم پرسیدم چرا؟گفت فردا اماده گی برای سفر عاجل بگی البته با دستان پروبااقلام درشت به ولایت غوروچند وظیفه را فراموش مکن اول .تغیر منشی کمیته ولایتی جوانان وفرستادن کادرموردنظرجهت اموزش برای کورس های کوتاه مدت به خارج از کشورو الی برگشتش در همان جا ادامه داده.دوم : تغیر روحیه جوانان با استفاده از نمایش فلم ها ایجاد گروپ های ورزشی وانتظار کمک شهرک جوانان مرکز را بکش .سوم: کمک های عاجل طبی با تفاهم وهمکاری وزارت صحت عامه در ارسال طبیبان وادویه عاجل بمنظور فعال شدن دوباره شفاخانه ولایت.چند روز گذشت پرواز ما صورت گرفت با پنج تن دوکتوران مقداری قابل ملاحظه وسایل سپورتی وادویه فراوان ضروری با ان 24نظامی رسیدیم . ولایت غور در همان سال ها سخت به مشکلات عبور ومرورترانسپورتی ناشی از جنگ بود انتقالات مواد غذای هوای صورت میگرفت.در اولین روزها میدان مقابل کمیته ولایتی به میدان فوتبال تبدل گشت. تیم های ورزشی هم از والیبال وفوتبال ایجاد شد .جا دارد ازدوتن افسران اردووپولیس اسم یکی ان یار محمد کارگر در ایجاد گروپ ها سهم گرفتند با هم وجوانان محل بازی فوتبال میکردیم .ما از مرکز مسافرین بودیم کمی اشنای داشتیم توپرا به بده مرساندیم ولی جوانان محل با لگد به هر طرف دیگر شوت میکردند مگر به زودی نظم گرفت ولی سال های بعداحوالگرفتم هردوهردو شهید شده بودند روان اشان شاد. .از طرف دیگر شفاخانه ولایت توسط طبیبان فعال گردید .یادی از دکتور دهزاد بخیر. سازمان جوانان مشترکا برای رسیدگی به مردم وبخصوص اطفال وکمک های صحی ناشی از امیب با طبیبان راهی قریه ها ومحلات دور نردیک به همراهی جوانان مسلح س د ج ولایت با چندین ساعت پیاده روی میشدیم .بعد از یک شبانه روز برمیگشتیم این سفر ها چند هفته دوام داشت .حالاکه مردم از فعال شدن شفاخانه مطلع شدند روابط بین مردم اطراف ومرکز بعد سالها رونق میکرفت چغچران دیگر مرکز تبادله امتعه ورفت امد شده بود .حزب ودولت ومردم اطراف روابط خوب برای خاموشی جنگ ایجاد میکردند در همین روز ها کمیته مرکزی س د ج ا وشهرک جوانان محترم امان اشکریز در راس گروپ هنرمندان محبوب کشور هم از فرید رستگار محبوب اله محبوب خسرو اعتمادی ودیگران به جوش وخروش با کنسرت ها افزودند.چندی نگذ شته بود متوجه راه حل معضله مصاب شدن مردم که ناشی از استفاده اب غیر صیحی از دریای هریرود به علت تخریب پایپ لین های از چشمه اب رسانی شده بود.یگانه راه فعال ساختن نل ها وشیردهن های اب صیحی را.نخست( پرس وپال)کردیم تا چه کسی مسول است و همکار ی میتواند. بزودی دریافتیم که مدیر زراعت ولایت هم زمان تحویل داری اقلام مربوطه را دارد ایشان را ملاقات کردیم که تا جای مشکلات اداری ونبود بعضی وسایل را پیشکش کرد .من که اگاهی ازقیدوقلم اداری جز استعلام ویاداشت نویسی چندانی نداشتم پرسیدم چه راه حل است؟ گفت سال های قبل چند نل اب فعال در طرف شهر داشتیم که پایپ های ان در عمق دو متر وطول ان 9متر است اگرپرسونل داشتته بودیم بدست اورده وحل میشود. روزی بعد سازمان جوانان در ملاقات با والی وکمیته ولایتی ح دخ ا پیشنهاد کار داوطلبانه بدین منظور کرد که همکاری ها ابلاغ گردید .روز جمعه بود باز هم جمعوجوش مردم چغچران راه افتید وبا وسایل ناچیز وابتدایه در همان روز هدف مورد نظر بدست امد .در روز های بعدی بکار اغاز کردیم لازم بود تا در محل که پایپ اب تخریب بود تجویز بگیریم که با جمع از جوانان مسلح راهی محل شدیم .البته اغاز صبح بود نخست امنیت وبعد به پاکاری چشمه وبندوبست پایپ لین اب شدیم در نتیجه 3 شیر دهن اب در قسمت بالای شهر و2 عدد ان در وسط شهر فعال شد که این اغاز خوب بود برای یک روحیه وطن پرستی در بین جوانان خاطرات بیشتر از همان جا ادامه دارد .
روز ها ميگذشت نمايشات فلم هاي هنري ومستند در قريه ها نؤيد ديگري براي جمع وجوش مردم بود. رفت و إمداز ولسوالي ها وقريه ها روبه به افزايش بود. خبر ها از مركز ولايت وخو است هاي إنساني حزب ودولت بمنظور صلح وارامش به مناطق ناامن وپاسخگوئ به نياز هاي مردم مسؤولين را واميداشت تا ساحات أمنيتي وتشكيلاتي واحد هاي اداري راتوسعه بخشند. من كه براي زمستان لباس برايم تدارك نديده بودم خوشبختانه رفيق ابراهيم همكارم را كه بطرف ولايت غور مأمور شده استقبال كردم چندروز نگذشته بود مشكلات أم را بااو در ميان گذاشتم تا باشد چند روزي راتنها سپري كند كه من به كابل برگردم گفت نخست به مركز بتماس شوي شايد هردو برگريم أوكه بأيد انچه با مركزتفاهم شده بود بايد ميدانست در راه برگشتم از مخابرات ولايت باخود گفتم اگر بدانت كه هردوبرگريم چون در سمينار تشكيلاتي شركت نمايد امورات كميته ولايتي چه خواهد شد. پرسيد رفيق فريد چه گفت ؟جوابم اين بود كه تو بايد بماني وبرايمن مؤقتا مواقفه كرد. نخست خواستها ونيار مندي ادارات را ياداشت ودر أولين پرواز غور را بقصد كابل ترك كردم. در سفر بازگشت درهمكاري كميته مركزي س د ج اووزارت تعليم وتربيه درتهيه كتب تعليمي وقرطاسيه براي متعلمين تهيه وتدارك ديدم زيرا س د ج ا همواره با مؤسسات تعليمي وتحصيلي رادر سراسر كشور همكار نزديك بود. اين بار باز هم تعليم وتربيه غور از مواضبط س د. ج برخوردارشد. هوا روبه سردي ميرفت چون زمستان بسيارسردي را پش رو داشتيم ساحات كاري محدود ميشد ،رخصتي هاي زمستاني مكاتب نزديك ميشد در چند ماه بعدي پشنهاد س د ج ا بمنظور مواضبط از تعليم وتربيه بنابر كمبود معلمين به كميته حزبي ولايتي جهت تدريس در مكاتب معلمين افتخاري رامعرفي ومسولين در قدم نخست سهم بگيرند كه من هم چند ماه مصروف تدريس شدم. روابط والي با س د ج ا هم تأثير حوبي براي روحيه جوانان داشت يادي از والي خدا داد همگام بخير روز ها باهم صحبت ها وقصه هاي فراوان در موارد مختلف تبادل نظر داشتيم ايشان را يك انسان وطن پرست ،بااحساس ،رفيق وفعال يافتم حتا روز ها در شوراي دفاع وطن ولايت غور براي به بهبود كاروهماهنگي ها توافق نظر داشتيم بعد ازوقت وروزهاي جمعه با يك تعداد از جوانان براي جغله اندازي سرك ها وپركاري سرك ها با موترش از دامنه ها ريگي انتقال ميداديم وپركاري ميكرديم براي مردم ودوكان دارن بسيار عجيب به نظر ميخورد ولي مااز كار ما لذت ميبرديم. بيادم است كه مردم رنجديده وعذابكشيده اين ولايت سال هاي خوشكسالي ١٣٥١بنابر عدم كفايت وبي بندوباري حاكمان سلطنت براي آدامه حيات عزيز ترين فرزندان خود را در شهر ها بفروش ميرساندند وبيشترين انسان ها از فقروگرسنگي جان هاي شرين شان را از دست دادند. بهر حال زمستان بسيار بسختي ومشكلات گذشت ،پلنوم جوانان ولايت تدوير ومشي جديد جوانان رفيق عبدالرحمن ساغري تقرريافت پلنوم توسط معاون كميته حزبي ولايت زنده ياد رفيق امين افتتاح يافت كه چندي بعد اطلاع يافتم كه ازطرف گروي باند حفيظ الله امين وشركاي جنايت كارش در يك خاموشي شب با ٩تن از اعضاي حزب در يك اطاق در خواب تير باران شدند روحشان شاد يادايشان گرامي باد. اين بود

 

از آغاز سال 2008 من مسئولیت برنامه های افغانستانِ مؤسسه پرس ناو هالند (که سازمان حمایت از رسانه های آزاد است) را بعهده داشتم. کار اساسی این بنیاد حمایت از رسانه های نوپا و مستقل و کمک به ژورنالیستان جوان در بعضی کشورها میباشد.

در ماه جولای 2008 من به بامیان رفتم، تا زمینهء تدویر کورس “ژورنالیزم مدنی” از جانب پرس ناو را آماده سازم. قرار نخستین این بود که ژورنالیستان بامیانی علاقمند به آموزش “ژورنالیزم مدنی” را شخصاً مصاحبه نموده و از جمله حدود بیست ژورنالیست را برای کورس مذکور انتخاب نمایم. برخلاف انتظار من و مؤسسه پرس ناو علاقمندان آموزش این ترینینگ 36 نفر اعم از زن و مرد جوان بودند. بالاخره پس از تأمل زیاد و مشوره با دو خانم ترینتر- ژورنالیست هالندی که یکی ایرانی الاصل است، من 27 نفر را که از آن میان 6 تن زن بودند، برای کورس “ژورنالیزم مدنی” انتخاب کردم.

در جریان آمادگیها برای سازماندهی کورس ژورنالیزم مدنی روزی یکی از ژورنالیستهای جوان بامیانی که عمرش در ایران گذشته ودر آنجا تحصیل کرده است، گفت که او مرا از طریق بعضی نوشته هایم میشناسد و میداند که در سابق در رهبری سازمان جوانان افغانستان کار کرده ام. او از من پرسید، که این سازمان چقدر عضو داشته، من گفتم بیش از 200 هزار. او بیدرنگ گفت، خیلی زیاد عضو داشته. سپس پرسید در کدام عرصه ها و درچند ولایت س. د.ج. ا. فعال بود. گفتم در عرصه های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، نظامی و بویژه معارف و سواد آموزی و تقریباً در همهء ولایاتی که ارگانهای دولتی فعال بودند. او گفت آیا من آمار و مواد دست اول در بارهء س. د.ج. ا. را دارم. من پاسخ دادم، بلی. بعداً پرسید آیا نمیتوانید این ارقام و حقایق را که اکنون جزء تاریخ کشور است، نوشته و به دسترس همگان بویژه جوانان قرار دهید. من گفتم، چرا نه. و به او وعده دادم، به محض رسیدن به هالند، با استناد به مواد دستداشته و خاطراتم، مقاله یی در بارهء س. د.ج. ا. نوشته و از طریق سایتهای معتبر و وزین افغانی آنرا در اختیار همه و منجمله آقای س. از بامیان قرار دهم. علاوه براین انگیزهء دیگر بقلم کشیدن این نبشته آنست که در یادداشتها و مضامین افراد صاحب نظر و دست اول دولت ج.د.ا. و حزب دموکراتیک خلق افغانستان تاریخ و فعالیت س. د.ج. ا. طور لازم انعکاس نیافته که  به نظرم دلیلش نبود دسترسی به مواد دست اول و نداشتن ارتباط با رهبران آنزمان س. د.ج. ا. میباشد.

من از سال 1991 کتابی را که «جمهوری افغانستان» نام داشته و در سال 1990 م توسط بنگاه نشراتی “فن” در شهر تاشکند ازبکستان به زبان روسی نشر شده، با خود دارم. من مضمونی از آن را در مورد سازمان جوانان وقت بنام «نقش س. د.ج. ا. در زندگی اجتماعی- سیاسی افغانستان» در سال 1978 م. نوشته ام. کتاب معلوماتی نه چندان قطور«جمهوری افغانستان» حدود 140 صفحه داشته و از بخشهای ذیل تشکیل شده است:

1- ح.د. خ.ا. بزرگترین نیروی مؤثر در جامعهء افغانستان ( نوشتهء پروفیسور ام. آ. بابا خواجایف).

2-  نقش س. د.ج. ا. در زندگی اجتماعی- سیاسی افغانستان (نوشتهء خلیل وداد).

3- سیاست ملی افغانستان در نشرات سیاست شناسان بورژوازی. (از ار. ت. رشیدوف)

4-  سنن ملی و انقلاب ثور 1978 در افغانستان  «منطقهء قبایل پشتون» (از پروفیسور ابایوا  ت. گ.)

5- همکاری اقتصادی شوروی- افغانستان در سالهای 1978-1987 ( از پ. گ. ایژوف)

6- وضعیت و دورنمای استفاده از آبهای زیرزمینی افغانستان. (از دانشمندان شوروی عثمانوف او. او. و ایگناتِنکو ان. آ.)

7- نقش سکتورهای دولتی و خصوصی در انکشاف ترانسپورت موتری افغانستان ( نوشتهء محمودوف).

8- اکادمی علوم جمهوری افغانستان (تاریخ ایجاد و فعالیت آن) نوشتهء محمد ظاهر اُفق.

9- انقلاب ثور 1978 و بعضی چالشهای مراحل انکشاف فرهنگی در جمهوری افغانستان. (از دانشمند شوروی گ. اف. پ. گیرس).

10- موضوع انقلاب ثور 1978 در ترانه های مردمی خلق ازبک افغانستان. (نوشتهء فیض الله ایماق).

11- اطلاعاتی چند در بارهء دگرگونیهای عرصهء آموزش و پرورش در جمهوری افغانستان. (از عبدالجبار مومند).

پس منظر نوشتن مقالهء نامبرده ام  در مورد سازمان جوانان آنزمان چنین است:

در سال 1986 در تاشکند اقامت داشته و مسئولیت سازمانهای س. د. ج. ا. در آسیای میانه را به عهده داشتم. در ضمن کارمند جنرال قونسلی افغانستان بوده و دانشجوی رشتهء تاریخ دانشگاه تاشکند بودم. روزی در فرهنگستان علوم ازبکستان محفلی بمناسبت استرداد استقلال افغانستان دایر شده بود. در این محفل در پهلوی سخنرانان دیگر من به نمایندگی از دانشجویان افغانی و سازمان جوانان افغانستان صحبتی بزبان روسی داشتم. در پایان بخش رسمی محفل استاد بابا خواجایف رئیس انستیتوت خاورشناسی ازبکستان نزدم آمده خودرا معرفی کرد. من هم از دیدار ایشان ابراز مسرت کرده با او همصحبت شدم. استاد ضمن گپهای دیگر گفت که اکادمی علوم ازبکستان و انستیتوت خاورشناسی آن در نظر دارند، کتابی را در بارهء افغانستان به نشر برسانند که مقالات آن از جانب نویسندگان افغانی و شوروی تهیه خواهد شد. از آنجایی که من نمایندهء سازمان جوانان افغانستان در تاشکند بودم، او به من پیشنهاد کرد، مقاله یی با فاکتها و آمار در بارهء فعالیتهای سازمان تهیه کرده و در اختیارش بگذارم. من پذیرفتم و به تهیهء مقاله پرداختم. چون من در آنزمان عضویت کمیته مرکزی سازمان جوانان را داشتم، توانستم معلومات دست اول را در بارهء کار و فعالیت سازمان از شعبات گونه گون سازمان بویژه شعبهء تشکیلات تهیه نموده و مقاله ام را بزبان روسی بنویسم. نوشته ام را در سال 1987 به انستیتوت خاورشناسی به استاد باباخواجایف دادم.  من در اواسط سال 1987 به مسکو تبدیل شده و مسئولیت کمیتهء سراسری سازمان جوانان افغانستان در اتحادشوروی را عهده دارشدم. در اواخر سال 1988 من به کابل رفته و نخست سرپرست شعبهء روابط بین المللی و سپس آمر شعبهء محصلان و متعلمان کمیته مرکزی سازمان جوانان بودم. کتاب مذکور بالآخره در سال 1990 در مجموعهء فوق الذکر«جمهوری افغانستان» اقبال چاپ یافت. این کتاب در سال1991 توسط برادر کهترم که در آنوقت محصل دانشگاه دولتی تاشکند بود، در ازبکستان خریده شده و در کابل بدستم رسید.

اینک مواد ذیل با اتکأ به مقاله آنزمان و یادداشتهای شخصی ام پیشکش خوانندگان میگردد:

تحول ثور سال 1978 شرایط مساعدی را جهت رشد سریع سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان (س.د.ج.ا.) که در سال 1975 م. بنیانگذاری شده بود، مساعد ساخت.  فقط در سه ماه اول پس از ثور 1357 تعداد اعضای سازمان سه برابر رشد کرد. 1

س.د.ج.ا. بسرعت به روند متحول پس از ثور 1357 کشانده شده و به نیروی مهم در تطبیق دگرگونیهای اجتماعی تبدیل شد. اما با دریغ که فعالیتهای سرکوبگرانه و وحشیانهء حفیظ الله امین س.د.ج.ا. را نیز در بر گرفت. تعداد بیشمار فعالان سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان همانند اعضأ و فعالین ح.د.خ.ا. ( شاخهء پرچم) مورد پیگرد باند امین قرار گرفته، زندانی و حتی اعدام شدند. بنا براین س. د.ج. ا. اجباراً به فعالیت مخفی روی آورد.

این در حالی بود که اپوزیسیون مسلح (مجاهدین)  به کمک ایالات متحدهء امریکا و یکعده کشورهای غربی و عربی از خاک ایران و پاکستان جنگ تمام عیاری را علیه دولت ج.د. ا. پیش میبرد. جنگ تخریبی امریکا بوسیلهء مجاهدین از یکسو و فعالیتهای ضد ملی و خاینانهء حفیظ الله امین از سوی دیگر کشور را به نابودی میکشاند.

 در چنین حالتی دولت شوروی بتاریخ 27 دسامبر1979 ( 6 جدی سال 1358 خورشیدی) ارتش کثیرالعده یی را بنام “دفاع از حاکمیت انقلابی مردم افغانستان، مبارزه علیه تروریزم و تأمین امنیت مرزهای جنوبی اتحاد شوروی” و ضمناً برای نابودی رژیم امین به افغانستان گسیل نمود.

اعزام ارتش شوروی باعث تشدید حس مقاومت مردم عادی افغانستان شده و بهانه یی جدی برای تشدید فعالیتهای مجاهدین افغانستان و سازمانهای استخباراتی حامیان آنها که از خاکهای بیگانگان بویژه پاکستان، عربستان سعودی و ایران تمویل و تسلیح میشدند، گردید. چنانچه حوادث حوت سالهای 1979 و 1980 در کابل و هرات از نمونه های چنین فعالیتهای ضد دولتی بودند. بگواهی اسناد حزبی آنزمان اعضای س.د.ج.ا. در پهلوی ارگانهای امنیتی در خنثی سازی و سرکوب شورشها در کابل در این سالها نقش فعال داشتند.2

س.د.ج.ا. پس از شش جدی دست به تغییرات ساختاری زد. به منظور بهبود کار و فعالیت سازمان کمیتهء اجراییهء س.د.ج.ا.  به مثابهء ارگان مرکزی رهبری آن ایجاد شد. هکذا سازمانهای ولایتی، ولسوالی، شهری، ناحیوی و اولیهء آن ایجاد گردید، که  فعالیتهای شان را در عرصه های مختلف بویژه امور میهن پرستانه و نظامی گسترش دادند. چنانچه پس از تدویر پلنوم سوم کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. در جریان سالهای 1980-1982 یکعده کادرهای سازمان جوانان به ارگانهای مسلح ج.د.ا. پیوستند.

بتاریخ 24-25 سپتمبر 1980 کنفرانس سرتاسری س.د. ج.ا. تحت ریاست برهان غیاثی منشی اول کمیته مرکزی س.د.ج.ا. دایر شد که در کار آن بیش از 600 نماینده بنمایندگی از 50 هزار عضو سازمان اشتراک نموده بودند. همچنان در این کنفرانس 53 نمایندهء خارجی از 41 کشور جهان منجمله یکعده نمایندگان سازمانهای منطقوی و بین المللی چون اتحادیهء بین المللی دانشجویان و فدراسیون جهانی جوانان دموکرات اشتراک نموده بودند.3

در این کنفرانس اساسنامه سازمان تصویب شد که مطابق به آن سن پذیرش داوطلبان عضویت سازمان 15 سالگی قید شده بود.4 همچنان در اساسنامه گفته شده بود که عضو س.د.ج.ا باید در کار یکی از سازمانهای اولیهء آن سهم گرفته و در تطبیق اهداف، فیصله ها و مواد اساسنامه سازمان سهم جدی بگیرد.5  ترجیح منافع مردم نسبت به  منافع شخصی و استفاده از خرد و توانایی خویش در جهت ساختمان جامعهء نوین، رشد اقتصاد و فرهنگ  کشور و دوستی خلل ناپذیر با جوانان شوروی و کشورهای دیگر سوسیالیستی از جملهء مکلفیتهای عمدهء اعضای سازمان جوانان بشمار میرفت.6

کنفرانس اعضای کمیته مرکزی، دارالانشأ و بیروی اجراییه سازمان را انتخاب کرد. علاوه بر این کنفرانس پرچم و نشان سازمان را تصویب کرده، سازمان پیشآهنگان افغانستان ( س.پ.ا.) را بنیانگذاری نموده و درفش، مفلر، نشان واساسنامه  آن را تصویب کرد.7 مطابق فیصله های این کنفرانس رهبری سازمان پیشآهنگان افغانستان کلاً به عهدء س.د.ج. ا. واگذار شد.8

پس از تدویر کنفرانس کمیته ها و سازمانهای جوانان به کار گسترده یی در جهت تطبیق فیصله های کنفرانس و رشد صفوف خویش آغاز کردند. از جمله کمیتهء شهری کابل سازمان جوانان سال 1360 را سال پذیرش به س.د.ج. ا. اعلام کرد. چنانچه در جریان یکسال (1980) 500 کارگر به عضویت سازمان پذیرفته شدند.9

س.د.ج. ا. به کار فرهنگی در میان جوانان و رشد استعدادهای هنری آنان توجه جدی میکرد. در سال 1980 نخستین گروه خوانندگان جوان بنام “گل سرخ” در جنب کمیتهء شهری سازمان ایجاد گردید. افراد اولیهء این  گروه امیرجان صبوری، نجیب رستگار، وجیهه و فرید رستگار، حفیظ وصال، احسان و تیمورشاه سدوزی بودند که بعدها این گروه مربوط به شعبهء فرهنگ س.د.ج.ا  شد. گروه گل سرخ با امکانات نسبتاً وسیع وتوجهی که سازمان جوانان در رأس فرید مزدک منشی اول  کمیته مرکزی س.د.ج.ا. در اختیار آن قرار میداد، بیشتر از پیش رشد نموده به گروه محبوب جوانان افغانستان تبدیل شد. چنانچه بخشی از خوانندگان و نوازندگان عضو آن صاحب نام و جاه در موسیقی کشور ما شدند، مانند امیرجان صبوری، وجیهه و فرید رستگار، کبیر متین، حفیظ وصال، شریف غزل، شریف ساحل، محمود کامن، نعیم امیری و نوازندگانی چون احسان، طارق و غیره که اکنون از جملهء از استادان مطرح و قابل افتخار موسیقی کشور میباشند.

همچنان در سالهای 60 انسامبل گل سرخ س.د.ج.ا. کارهای هنری اش را گسترش داده و به ولایات نیز سفرهایی را انجام داد. در سالهای 80 م. یکعده از هنرمندان و آواز خوانان جوان که عضویت سازمان را نداشتند، توانستند از طریق س.د.ج.ا. به فستیوالهای بین المللی آوازخوانی راه یابند. چنانچه در سال 1984 وحید صابری و در سال 1988 اسد بدیع در فستیوال بین المللی آوازخوانان جوان  در شهر سوچی روسیه اشتراک کرده با گواهینامهء افتخاری به وطن برگشتند. ( بعدها س.د.ج.ا در سال 1990 م. هیأت هنری جوانان افغانستان را به ترکیه در فستیوال بین المللی هنرمندان جوان فرستاد که در ترکیب آن آوازخوانان مشهوری چون امیر صبوری، فرهاد دریا، فرید و وجیههء رستگار و غیره شامل بودند.) همچنان در سال 1364 س.د.ج.ا تیاتر جوانان را در جنب شعبهء فرهنگ خویش ایجاد کرد که در تشکیل آن وحید کاویار، امان عثمانی، فریده ساحل،  احمد شاه و غیره بودند. بعد ها با این گروه (البته پس ختم تحصیل در رشتهء تیاتر) فهیم سدوزی نیز همکاری فعال داشت.

در سال 1376 خ. در جنب شهرک جوانان  انجمن سینماگران جوان به ابتکار موسی رادمنش ایجاد شد که  در کورسهای این انجمن و تیاتر جوانان یکعده هنرمندان مشهور تیاتر و سینمای کشور مانند استاد بیسد، سلام سنگی و غیره تدریس میکردند.

از سال 1980 سازمان جوانان کارهای فرهنگی اش را تشدید بخشید. در سال 1359 (مطابق 1980) س.د.دج.ا. کانون نویسندگان و شعرای جوان را ایجاد کرد. بعدها این کانون در جنب انجمن نویسندگان افغانستان به کارش ادامه داده و فعالیتش را در میان جوانان علاقمند شعر و ادب گسترش بخشید. بقول استاد رهنورد زریاب، استادان بزرگی چون واصف باختری وغیره در این انجمن تدریس مینمودند. «در نتیجه بهترین شخصیتهای امروز عرصهء ادبیات از همان کانون فارغ شده اند، مثل فروغ کریمی، حمیرا نگهت، ثریا واحدی همه از همین کانون سر بلند نمودند».( شمارهء چهارم 87 جدی 1378 هجری خورشیدی مطابق جنوری 2009 عیسایی، سایت کابل ناتﻫ).

در سال 1980 به ابتکار کمیتهء شهری جوانان در کابل نخستین کلوپ محصلان در دانشگاه کابل بنیانگذاری شد. به تعقیب آن در یکعده مکاتب دختران و پسران شهر کابل چون لیسه زرغونه، ملالی، حبیبه، امانی و مکاتب ولایات بلخ، ننگرهار، هرات و بغلان نیز کلوپهای مشابهی فعال شدند.

در جنوری سال 1982 در کابل سومین پلنوم کمیته مرکزی س.د.ج. ا. تحت شعار “استقبال از کنفرانس سرتاسری حزبی، استحکام کمیته ها، افزایش صفوف، تقویت کار سیاسی و تربیت وطن پرستانه” تدویر یافت. رشد صفوف سازمان بویژه از میان اقشار زحمتکش10 و گسترش سازمانهای اولیهء س. د.ج. ا. در دستور روز آن قرار گرفت. بخاطر آموزش بهتر امور سازمانی س. د.ج. ا. 150 تن از فعالان سازمان در سالهای 1981- 1982 جهت تحصیل کوتاه مدت به مکاتب عالی کمسمول به تاشکند و مسکو اعزام شدند.11

بخاطر تقویهء قوای مسلح کشور س.د.ج.ا  در سال 1359 خ. دست به تشکیل اولین کندک مستقل جوانان در تشکیل فرقهء 7 و بعدها فرقهء 8 پیاده زد که سربازان آن را اعضأ و فعالین داوطلب سازمان تشکیل میداد. سربازان این کندک در نبرد ها علیه شورشیان از خود رشادت و ایثار بی نظیری نشان دادند. جمعاً در سال 1982م. 1.349 عضو س. د.ج. ا. به اردو، پولیس وامنیت دولتی پیوستند.12

پلنوم سوم کمیته مرکزی س. د.ج. ا. همچنان فیصله نمود، تا سازمانهای مربوطه صفوف بریگادهای نظم اجتماعی (بنا) و بریگادهای ضربتی کار را که جهت تأمین امنیت مکاتب، مؤسسات دولتی و کار تولیدی داوطلبانه در کارخانه ها از میان اعضای داوطلب س. د.ج. ا. تشکیل مییافت، گسترش دهند.13 همچنان در سال 1361 خورشیدی کمپاین توزیع کارت عضویت س. د.ج. ا. نیز آغاز شد.14

  در سال 1982 کمفرانس سرتاسری ح.د. خ.ا. تدویر یافت، که یکی از مسائل اساسی مطرح شده در آن “برنامهء عمل جوانان انقلابی و پیشآهنگ آن س. د.ج. ا.” بود. 15

پس از تدویر کنفرانس سرتاسری ح.د. خ.ا. کار توزیع کارت عضویت سازمان بطور سراسری آغاز شد. این کمپاین در کابل شروع شده و سپس در 21 ولایت ادامه یافت.16

س. د.ج. ا. از بدو تأسیس به شگوفایی  معارف و سواد آموزی توجه جدی مبذول میداشت. همین علاقه و توجه شایان و اصولی ح.د. خ.ا. و س. د.ج. ا. بود که باعث انزجار و نفرت برخی از گروههای بنیاد گرای مجاهدین از معارف، سواد آموزی درسالهای 80- آغاز 90 میشد. متأسفانه که این جریان وحشیانه علیه معارف، سواد آموزی،  متعلمان و معلمان کماکان ادامه داشته و اکنون نیز مکتب، شاگرد و آموزگار مورد غضب و ترور طالبان متحجر، دست نشانده و بنیادگرا قرار دارند.

بخاطر گسترش سواد و معارف سازمان جوانان افغانستان کار گسترده یی را در پهلوی وزارتها و ارگانهای مربوطهء دولتی آغاز کرد. در ماه دسامبر 1983 بیروی اجرائیهء س. د.ج. ا. و وزارت تعلیم و تربیهء ج.د.ا. مسئلهء سواد آموزی را در نمونهء ولایت بغلان بررسی نمودند. گذارش مشترک این پژوهش نشان داد که جوانان متعلم و محصل نقش بسزایی را در امر محو بیسوادی میتوانند بازی کنند. در قطعنامهء مشترک س.د.ج. ا. و وزارت تعلیم و تربیهء ج.د.ا. فیصله شده بود، هر عضو سازمان در طی یکسال 5 نفر بیسواد را خواندن و نوشتن بیآموزد.17

همچنان این جلسه مسئلهء کمبود معلمان سواد آموزی را نیز بررسی نمود. از آنجایی که کمبود معلمان سواد آموزی شدیداً محسوس بود، وزارت تعلیم و تربیه اجازهء استخدام شاگردان صنوف بالایی لیسه ها بحیث معلم سواد آموزی را داد. همچنان سازمان پیشآهنگان افغانستان مؤظف شد، در امر گسترش سواد بویژه در میان کودکان باز مانده از مکتب سهم فعال بگیرد. فعالیت س. د.ج. ا. در امر محو بیسوادی نتایج معینی را ببار آورد، چنانچه در سال 1984 جمعاً 55 کورس سواد آموزی در جنب کمیته های سازمان فعال بودند. 18

س.د.ج.ا در امر تشویق متعلمان و محصلان ممتاز نقش ویژه یی بازی میکرد. سازمان برای تشویق متعلمان و محصلان ممتاز تقدیرنامه ها و مدالهای ویژه یی  داشت. چنانچه محصلان ممتاز مؤسسات تحصیلات عالی معاش ماهانهء تشویقی بالغ بر 3.000 افغانی از سازمان در یافت میکردند. نحوهء این کار چنین بود: هر دانشجویی که در یک سمستر نمرات 100 در همه مضامین میداشت، از طریق کمیسیون فاکولتهء مربوطه به سازمان جوانان معرفی میشد. سپس رئیس فاکولته در پای این سند امضأ نموده و ناً رئیس دانشگاه آنر امضأ و مهر کرده به کمیته مرکزی سازمان میفرست. نهایتاً شعبهء محصلان و متعلمان سازمان جوانان پول مربوطه را از طریق کمیتهء مربوطهء س.د.ج.ا به محصلان ممتاز میپرداخت.

همچنان س.د.ج.ا. در اعزام نوجوانان و جوانان به تحصیل در خارج ( اتحاد شوروی، چک و سلواک، بلغاریا، هند و کوبا وغیره) نقش اساسی داشته و نمایندهء سازمان جزء کمیسیون دولتی بورسیه ها بود که طی سالهای 1979-1991  از آن طریق هزاران دختر وپسر تحصیل نموده به وطن برگشتند. چنانچه بدنهء اصلی متخصصان و کارمندان دولت فعلی و حتی یکعده ان.جی. او ها را همان تحصیل کرده های سالهای گذشته تشکیل میدهند.

در سالهای 80 م. سازمان جوانان رشد گسترده نمود. چنانچه در سال 1983 تعداد اعضای آن به اضافه از 122.000 رسید.19  تنها در یک ربع دوم همانسال 11.514 نفر جدیداً به صفوف سازمان در آمدند20، که از جمله 5,5  % کارگران، 9,9 %  دهقانان، 1,59 %، کارمندان، 0,73 % پیشه وران، 24,3 % متعلمان و 0,5 % محصلان، معلمان جوان 0,14، جوانان مربوط به پولیس (څارندوی) 18,4 % و افسران و سربازان اردو 32 % را تشکیل میدادند.21 در این زمان در ترکیب س. د.ج. ا. 280 کمیتهء شهری 42 کمیتهء ولسوالی، 28 کمیتهء علاقه داری، 2482 سازمان اولیه، 656 سازمان شعبوی و 4.872 گروپ موجود بودند.22

فقط در جریان یک سال (از اگست 1982 تا اگست 1983) 440 سازمان جدید اولیهء س. د.ج. ا. ایجاد گردید.23 برعلاوه رشد صفوف سازمان از حساب جوانان روستایی افزایش 9% را نشان میداد.24 اما رشد اعضای سازمان در شهرها بیشتر بود که ارتقای 37 درصدی را نشان داده به 54.044 نفر میرسید. 25  اعضای جدیداً پذیرفته شده عمدتاً شاگردان مکاتب و دانشجویان مؤسسات تحصیلی عالی بوده و جمعاً به 46.700 نفر میرسیدند.26

در سالهای 1982-1983 اعضای نظامی س. د.ج. ا. و بریگادهای نظم اجتماعی آن در سرکوب حملات شورشیان وابسته به احزاب بنیادگرای اسلامی در ولایات پروان، لوگر، کاپیسا، بلخ، هرات وغیره سهم قابل ملاحظه گرفتند.

در ماه نوامبر سال 1984 بیروی سیاسی ح.د.خ.ا. فعالیت کمیته مرکزی س. د.ج. ا. را در مورد بهبود فعالیت سازمانی، سیاسی و پرورشی سازمان در پرتو فیصله های کنفرانس سرتاسری و پلنومهای بعدی ح.د.خ.ا. بررسی کرده آنرا قناعت بخش خواند.27 درهمین سال (1984) س. د.ج. ا. دارای 3.000 سازمان اولیه بود. تعداد مجموعی اعضای سازمان در این وقت به 140.000 نفر میرسید. بزرگترین سازمان س. د.ج. ا. در آنزمان سازمان شهری کابل بود که بیش از 47.000 نفر عضو داشت.28  منشی کمیتهء شهری کابل س.د.ج.ا  از سال 1980-1984 فیض الله ذکی ( که فعلاً در ولسی جرگه نمایندهء منتخب مردم جوزجان است) بود. پس از وی این مسئولیت را تا سال 1986 شهید خلیل خُسرو بعهده داشت.

سازمان جوانان افغانستان در عرصهء اصلاحات ارضی نیز فعال بوده و نمایندگانی از خود در ترکیب کمیسیونهای اصلاحات ارضی داشت.29

همچنان در سالهای 1985-1986 سازمانهای جوانان در کار انتخابات به ولسی جرگهء وقت  نیز نقش مؤثر داشتند. در ماه نوامبر سال 1985 پلنوم 16 کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. تدویر یافته، سازمانهای حزبی و اجتماعی را مؤظف ساخت صفوف شان را از حساب کارگران، دهقانان، پیشه وران، جوانان و زنان تقویت نمایند. چنانچه در شعارهای پلنوم طور جدی تأکید شده بودد: ” در پستهای دولتی و حزبی، با قاطعیت نمایندگان جوانان، کارگران، دهقانان، زنان و نمایندگان اقلیتهای ملی را باید رشد داد.”30  پلنوم همچنان به ارتقای نقش سازمانهای اجتماعی شامل جبههء ملی پدر وطن، چون اتحادیه های صنفی، سازمانهای جوانان و زنان31 و تقویت پایه های اجتماعی حاکمیت مردمی تأکید جدی نمود.32

  بتاریخ 17 دسامبر 1985 در کابل پلنوم هشتم س.د.ج.ا. تحت آجندای “وظایف کمیته ها و سازمانهای س.د.ج.ا. در ارتقای نقش جوانان در امر گسترش پایه های اجتماعی حاکمیت مردمی و تحکیم امنیت در پرتو فیصله های پلنوم 14 کمیته مرکزی ح.د.خ.ا.” دایر شد.33

در این زمان در صفوف سازمان 156.000 نفر عضویت داشت. در فاصلهء تدویر پلنومهای 12 و 13کمیته مرکزی س.د.ج.ا. 13.699 نفر به عضویت سازمان در آمده و 143 سازمان اولیه جدید ایجاد گردید. از جملهء اعضای سازمان در این وقت 8.326 تن دهقان بوده و 23%  نظامیان اردو بودند.34  پلنوم 13 کمیته مرکزی س.د.ج.ا.  فیصله نمود تا 30% اعضای سازمان شامل خدمت در نیروهای مسلح ج.د.ا. شوند.35

 فیصله های پلنوم کمیته مرکزی س.د.ج.ا. تأثیر مثبتی در بهبود امور سازمان داشتند. چنانچه  تا ماه  می سال 1986 بیش از  25.700 جوان اعم از دختر و پسر به صفوف سازمان شامل گردیده،36 256 سازمان اولیهء جدید ساخته شد. بیش از 3.532 عضو س.د.ج.ا. عضویت آزمایشی ح.د.خ.ا. را کسب کردند. در این وقت 36 بریگاد ضربتی کار در مؤسسات تولیدی ایجاد شده و 558 بار کار داوطلبانه سازماندهی گردید. همچنان 2.137 عضو سازمان به قوای مسلح پیوسته37 و 1.549 تن محصل و متعلم در دسته های بریگادهای کار وساختمان کار نمودند.38

بتاریخ 27 می سال 1986 در کابل محفل پرشکوه دهمین سالگرد س.د.ج.ا.  دایر شد. در این محفل به س.د.ج.ا.  از جانب دولت نشان درفش سرخ جمهوری دموکراتیک افغانستان بخاطر نقش فعال در امر بسیج جوانان در امور اجتماعی و سیاسی و دفاع مسلحانه از حاکمیت مردمی اهدأ شد.39

در این اجلاس فعالیت س.د.ج.ا. از تدویر کنفرانس سرتاسری آن در سال 1980 تا 1986 مورد ارزیابی قرار گرفت. در گذارش کمیته مرکزی س.د.ج.ا. به این مناسبت از جمله تذکر رفته بود که تعداد سازمانهای اولیهء آن به 4.000 رسیده و اعضای آن در مدت 6 سال پس از کنفرانس 4 بار رشد نموده است.40

همچنان در این گذارش آمده بود که 54% کاندیدان عضویت به حزب دموکراتیک خلق افغانستان از طریق

س.د.ج.ا. معرفی میشوند.41

  به پیشواز دهمین سالگرد س.د.ج.ا. فعالان سازمان به اقدامات معینی دست زدند. در سالهای 1985-1986 بریگادهای کار و ساختمان جوانان متشکل از محصلان و متعلمان که جمعاً 4700 نفر بودند، در 95 پروژهء42  مهم ملی و ساختمانی منجمله در ساختمان ترمینل جدید میدان هوایی بین المللی کابل سهم گرفتند.43  تعداد دسته های کارو ساختمان س.د.ج.ا. در این زمان منظماً گسترش مییافت چنانچه این رقم در سال 1986 به 11.000 نفر رسید.44

براساس توافقات متقابل میان س.د.ج.ا.، وزارت تعلیم و تربیه، وزارت انرژی برق و آبیاری ج.ا. مسئولیت پروژه هایی چون لیسهء سلطان رضیه در کابل، متوسطهء « رُخه پنجشیر» و خطوط انتقال برق 220 کیلووات پلخمری- کابل ( که اصلاً از ازبکستان بوده از راه بلخ- پلخمری به پایتخت باید میرسید) را عهده دار شد. مسئولیت سازمان جوانان در این پروژه ها تأمین نیروی کاری جوان بود. در سال 1986 بریگادهای کار و ساختمان س.د.ج.ا. متشکل از 5000 نفر در ولایات مختلف در کارهای عمرانی و ساختمانی سهم گرفتند.  چنانچه اعضای س.د.ج.ا. در ولایت نیمروز در کار ساختمان پروژههای آبیاری چخانسور سهیم بودند.

پلنوم 19 کمیته مرکزی س.د.ج.ا. یکبار دیگر مکلفیتهای سازمان را چنین مشخص کرد: «وظیفهء اصلی س.د.ج.ا. عبارت است از نقش فعال در عرصه های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در کشور.»45

سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مبارزه با بیسوادی را از جملهء عمده ترین وظایفش میشمرد. چنانچه در جریان نهُ سال پس از 1978  حدود 100.000 نفر از طریق انجمنهای سواد آموزی س.د.ج.ا. خواندن و نوشتن را آموختند.46

طور نمونه تنها در سال 1365 خورشیدی ( جون 1986- تا فبروری 1987) مجوعاً 6.614 نفر اعم از زنان خانه کورسهای سوادآموزی س.د.ج.ا. را (که در آن زمان تعداد شان به 529 میرسید) مؤفقانه به پایان رساندند.47

س.د.ج.ا. به کار ایدئولوژیک و سیاسی در میان جوانان و نو جوانان توجه جدی مبذول میداشت. بدینمنظور س.د.ج.ا. در جنب سازمانهای خویش کلوپهای سیاسی جوانان را فعال ساخته بود که در سال 1986 تعداد آن  به 2.189 میرسید که در آنها 82.796 دختر و پسر آموزشهای سیاسی میدیدند.48 همچنان در این راستا ارگانهای نشراتی سازمان اعم از درفش جوانان، مجلهء جوانان امروز، ستوری، پیشاهنگ و روشنک نقش فعال داشتند.

سازمان جوانان برای امور تبلیغاتی خویش در ولایات گوناگون 22 کاروان تبلیغاتی داشت. این کاروانها که اکثراً طور مشترک با ارگانهای دولتی تشکیل میشدند، در میان سالهای 1985-1986 در 11 ولایت، 72 ولسوالی، 20 علاقه داری و 560 قریه به کار تبلیغاتی و توضیحی در میان 250.000 روستایی پرداختند. آنها همزمان 1.233  کورس سواد آموزی را تشکیل داده و توسط وترنران جوان وزارت زراعت و دکتران همکار س.د.ج.ا. از صحت عامه جمعاً 22. 983 نفر و 19.420 رأس حیوان را مورد معاینه و تداوی قرار دادند.49

س.د.ج.ا. به امر تقویت نیروهای مسلح افغانستان توجه جدی داشت. از سال 1982-1986 18.096 تن از فعالین سازمان به اردوی افغانستان پیوستند. تنها در سال 1986 بیش از 11 هزار نفر از طریق کمیته های سازمان به قوای مسلح معرفی شدند. در آغاز سال 1987 23% اعضای سازمان در صفوف نیروهای مسلح ج.ا.  منجمله قوای سرحدی و کندک مستقل جوانان خدمت میکردند. 51

در میان سالهای 1985-1986 بیش از 21 اردوگاه آموزشی نظامی توسط س.د.ج.ا. در همکاری با اردوی ج.د.ا. تشکیل گردید که در آنها 2.140 پسر جوان آموزش دیدند. همچنان 700 تن دختر و پسر عضو سازمان جوانان کورسهای کمکهای اولیهء طبی را سپری کرده سند فراغت دریافت نمودند.52

در ماه دسامبر سال 1986 کنفرانس سراسری سازمانهای س.د.ج.ا. در اردوی ج.د.ا.دایر شد، که نقش برجسته  یی را در امر استحکام سازمانهای جوانان در ارتش داشت. یکی از فیصله های عمدهء این اجلاس قیمومیت س.د.ج.ا. از قوای سرحدی افغانستان بود. بر اساس فیصلهء کمیته مرکزی س.د.ج.ا. قوای مرزی افغانستان بکمک س.د.ج.ا. اکمال میگردید. چنانچه یکعده کادرهای سازمان منجمله کارمندان کمیته مرکزی آن به قطعات قوای سرحدی پیوستند.53

اعضا و فعالین س.د.ج.ا. شامل خدمت در قوای مسلح با شهامت و دلیری در نبردها علیه شورشیان سهم میگرفتند، که جگتورن شیرزمین از قوای هوایی، تورن جمعه خان و بریال منشی سازمان اولیهء یکی ازغند های  لوای 38 کماندو وغیره نمونه های آن اند.54

سازمانهای س.د.ج.ا. در پولیس (څارندوی) نیز خیلی فعال بودند. افسران و سربازان جوان قطعات اوپراتیفی قوماندانی عمومی دفاع از انقلاب وزارت داخلهء ج.د.ا. با رشادت و رزمندگی وظایف نظامی شان را انجام میدادند. چنانچه افسران و سربازان شایستهء قوماندانی عمومی دفاع از انقلاب و جزو تامهای دیگر وزارت داخله بارها با مدالها و تقدیر نامه ها مورد تقدیر کمیته های سازمان قرار گرفتند.

در سال 1986 صفوف سازمان تقویت یافته و شبکه سازمانهای اولیهء آن گسترش یافت. چنانچه از پایان سال 1986 تا جون 1987 جمعاً 770 سازمان اولیه ایجاد گردیده55 و سازمانهای شعبوی آن از 928 به 2.749 توسعه یافت.56  در سال 1987 م. س.د.ج.ا. ساختار احصائیوی زیرین را داشت57:

  1. کمیته های ولایتی و یا دارای صلاحیت کمیتهء ولایتی31
  2. کمیته های شهری29
  3. کمیته های ناحیوی45
  4. کمیته های ولسوالی123
  5. کمیته های علاقه داری 35
  6. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. 4.418
  7. سازمانهای شعبوی س.د.ج.ا. 2.749
  8. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. در قوای مسلح1.755
  9. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. در مؤسسات تولیدی167
  10. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. در مؤسسات اداری298
  11. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. در مؤسسات تعلیمی698
  12. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا. از حساب پیشه وران جوان94
  13. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا.در روستاها     1.028
  14. سازمانهای اولیهء س.د.ج.ا.در مؤسسات عالی تحصیلی  190
  15. بقیهءسازمانهای اولیهء س.د.ج.ا 188

تنها از ماه جون 1986 تا فبروری 1987 جمعاً 74.269 نفر بعضویت س.د.ج.ا. پذیرفته شدند.58  برعلاوه بیش از 50% داوطلبان عضویت به ح.د.خ.ا. را اعضای س.د.ج.ا. تشکیل میداد.چنانچه در همین مدت ذکر شده 16.202 نفر عضو س.د.ج.ا. به عضویت حزب شامل شدند.59

ترکیب اجتماعی سازمان در سال 1987 ( از مجموع 237.760) عضو چنین بود60:

تعداد کارگران                   6.580 نفر

تعداد دهقانان                     9.729

تعداد پیشه وران                1.313

تعداد کارمندان                  2.787

تعداد دانشجویان                8.145

تعداد متعلمان (پسر)            91.255

معلمان جوان                     947

نظامیان                           76.500

زنان (منجمله دختران متعلم)  33.454

زنان خانه                        2.964

بقیه جوانان                       4086

قابل تذکر میدانم که ترکیب قومی س.د.ج.ا (را که در آنوقت به انستیتوت شرقشناسی ازبکستان نیز ارائه کرده بودم و کاپی آن نزدم هنوز موجود است) قرار آتی بود، که متأسفانه در کتاب جمهوری افغانستان نشر نشده است:

ترکیب قومی س.د.ج.ا در سال 1366 مطابق 1978 م.

تاجیک                                                                                 46،3 %

پشتون                                                                                     23 %

هزاره                                                                                  12،7 %

ازبیک                                                                                      7 %

بقیه (شامل ترکمنها، بلوچها، هندو و سیکﻬ ، نورستانی، پشه یی و غیره) 11 %

بخاطر تربیهء کادرها و فعالین س.د.ج.ا.  در سال 1981 فاکولتهء جوانان در تشکیل انستیتوت علوم اجتماعی  کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان ایجاد گردید. بنابر فیصلهء بیروی اجرائیهء کمیته مرکزی حزب در سال 1983 این فاکولته به انستیتوت کادرهای جوان ارتقأ نموده و در جنب کمیته مرکزی سازمان به فعالیت آغاز کرد.  تا آغاز سال 1986 اضافه از 1.475 نفر از فعالین س.د.ج.ا. در فاکولتهء علوم اجتماعی   آن آموزش دیدند.61

همچنان در این انستیتوت کادرها و فعالان سازمان پیشآهنگان افغانستان و مسئولین در نیروهای مسلح نیز  دورههای آموزشی را سپری میکردند. یکعده از کادرهای س.د.ج.ا. بعداً به تحصیل در مکتبهای عالی کمسومول تاشکند و مسکو اعزام میشدند. تا نیمهء سال 1986 تعداد فعالین س.د.ج.ا. که در کورسهای کوتاه مدت داخل و خارج آموزش دیده بودند، به 25.000 نفر میرسید.62

در این سالها سازمان پیشآهنگان افغانستان که تحت رهبری سازمان جوانان افغانستان فعالیت میکرد، نیز رشد گسترده نمود. چنانچه تعداد اعضای آن در آغاز سال 1987 به 160.000 دختر و پسر نوجوان رسید.63 سازمان پیشآهنگان افغانستان در آن زمان جهت فعالیتهای خویش دارای 26 کاخ و خانهء پیشآهنگی بود. در آن سالها بکمک دولت ج.د.ا. و س.د.ج.ا. اردوگاههای استراحت پیشآهنگی دایر شده و حتی پیشآهنگان جهت تفریح به خارج از جمله اتحاد شوروی و کشورهایی چون بلغاریا، آلمان دموکراتیک، چک و سلواکیا وغیره اعزام میشدند. تعداد مجموعی کودکانی که در این سالها جهت استراحت به خارج رفته بودند در سال 1987 به 6.000 نفر میرسید.64

س.د.ج.ا. در عرصهء بین المللی نیز فعال بوده و روابط نزدیکی با سازمانهای جوانان کشورهای سوسیالیستی، سازمانهای جوانان چپ و دموکرات کشورهای روبه انکشاف افریقایی، آسیایی و امریکای لاتین داشت. در سال 1987 س.د.ج.ا. جمعاً با 245 سازمان ملی، منطقوی و بین المللی بیش از 100 کشور مناسبات دوستانه داشته و با 32 اتحادیهء جوانان و محصلان قراردادهای دوستی و همکاری امضأ کرده بود65، که البته روابط با کشورهای سوسیالیستی بویژه کمسمول شوروی در آن جای برجسته داشتند.

در این سالها هیأتهای س.د.ج.ا. منظماً به اتحاد شوروی به ویژه جمهوریهای آسیای میانه اعزام میشدند.همچنان هرچند سال یکبار فستیوال جوانان افغان- شوروی دایر میگردید. نخستین فستیوال جوانان افغانستان – شوروی در سال 1984 در دوشنبه و دومین آن در سال 1986 در شهر تاشکند دایر گردید.

س.د.ج.ا. از سال 1981 عضو هیأتهای اجرائیهء فدراسیون جهانی جوانان دموکرات و اتحادیهء بین المللی دانشجویان بود.66 هیأتهای جوانان افغانستان در فستیوالهای 11، 12 و 13 جهانی جوانان و محصلان در شهرهای هاوانا (1978)، مسکو (1985) و پیونگ یانگ (1989 ) اشتراک ورزیده بود.

سالهای 80 دوران دشواری برای همهء مردم افغانستان و بویژه کودکان، زنان و جوانان بود. چنانچه اطفال و نوجوانان به جنگ کشانده شده و مانند ابزاری توسط اپوزیسیون مسلح استفاده میشدند. بخشی از کودکان یتیم به اعتیاد به و قاچاق مواد مخدر آغشته شده و درفروش تریاک، حشیش و فروش آنها سهم میگرفتند. برای جلوگیری از اعتیاد اطفال و نوجوانان س.د.ج.ا. برنامه های مشترکی با وزارت امور داخله، صحت عامه و امنیت دولتی داشت.67

وظایف س.د.ج.ا. پس از مشی اعلام آشتی ملی ( در جلسهء فوق العادهء مشترک پلنوم کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. و شورای انقلابی ج.د.ا. در اخیر دسمبر 1986 آغاز جنوری 1987) بیشتر و سنگینتر شد. سازمان جوانان مؤظف بود همزمان با فعالیتهای وسیع اجنماعی- فرهنگی کار گستردهء توضیحی و تبلیغاتی را در مورد آشتی ملی در میان اقشار گوناگون جامعه بویژه جوانان پیش ببرد.

****

تابستان سال ۱۳۵۷ خورشیدی بوده و از کودتای نظامی ثور مدتی گذشته بود. در مدت چند ماه حفیظ الله امین که خودرا «قوماندان دلیر انقلاب ثور» میخواند، به شخص اساسی و تصمیم گیرندهء عمدهء حزب و دولت تبدیل شده و با حیله و شدت تمام در سرکوب مخالفان منجمله مخالفان درونی ح.د.خ.ا. بویژه پرچمیها عمل میکرد. اقدامات او همواره شدید، خودخواهانه، تبعیض آمیز، تفرقه جویانه و بخاطر تحکیم مواضع خودش و گروه ویژهء پیرامونش بودند. امین در این راستا وقعی به استاد و رهنمایش نورمحمد تره کی و دیگران نگذاشته و بهر وسیله یی استحکام قدرت خود، خانواده، باندش و اشخاص وفادار بخویش را میخواست. از همان روزهای نخست رژیم ج.د.ا. هویدت بود که امین تصمیم گیرندهء اصلی مسایل بوده و کسیست که باصطلاح حرف آخر را میزند.
ماههای جون- جولای ۱۹۷۸ یکعده رهبران جناح پرچم به سفارت اجباری سوق داده شده، بقیه زندانی گردیده و تصفیهء دولت از وجود مخالفان امین- تره کی (بویژه پرچمیها) و عمدتاً از اردو و سارندوی کم کم شکل منظم و سازمان یافته را بخود
میگرفت.
من آنزمان شاگرد صنف دوازدهم رشتهء تجهیزات برقی مؤسسات صنعتی و دستگاهها در تخنیکم اتومیخانیکی کابل بودم، هنوز دوسال دیگر تا پایان درسم (فراغت از صنف چهاردهم) در پیشرو بود. من در سال ۱۳۵۶ از جملهء فعالان سازمان دموکراتیک جوانان در تخنیکم بشمار میرفتم که دارای یک هستهء فعال سازمان جوانان بود. مسوولان عمدهء انجمنهای جوانان تخنیکم شمس الحق (شمس کنونی) و ناصر شوکت (او تخلص اش را بعدها بیاد زنده یاد شوکت خلیل استاد ما در تخنیکم که در سال ۱۳۵۸ توسط اگسا گرفتار و بقتل رسید، انتخاب کرد) بودند. راستش من در سال ۱۳۵۵ در آغازِ ایجادِ سازمان از سوی جمشید (پایمرد) که مدتهای زیادی مسوولیت حوزهء حزبی ما را داشت، به نورالله که یکی از نخستین فعالان س.د.ج.ا. بوده و در آنزمان محصل فاکولتهء اقتصاد بود، معرفی شده و چند کورس آموزشی را در خانه شان (منزل روانشاد دکتور نجیب الله) نیز سپری نمودم، مگر با رفتن نورالله به هرات (پس از پایان مؤفقانهء تحصیلش) این کار ماند تا اینکه در سال ۱۹۷۷ دوباره به فرید مزدک معرفی شده و کورسهای مربوطهء آموزشی- تیوریکی را برای کار توده یی سیاسی در میان جوانان وچگونگی ایجاد و پیشبرد انجمنهای س.دج.ا. سپری نموده به حیث کادر س.د.ج.ا. در تخنیکم بفعالیت آغاز کردم.
یکی از جاهایی که ما برای فعالیت و جلب و جذب جوانان آز آن استفاده میکردیم سازمانهای سکاوتی معارف (سارندوی و پالندوی) بودند، که در تخنیکم رهبری آن در دست ما بود، چنانچه در آنوقت در تخنیکم ساختار سکاوتی به دو بخش تقسیم شده بود: شاگردان صنف ۹ تا ۱۲ در تروپ سارندوی و ۱۳ و ۱۴ در تروپ پالندوی تنظیم بودند. خوب بیاد دارم که در یک انتخابات برای سرتروپی من به حیث سرتروپ سارندویان تخنیکم (که حدود ۲۰۰ تن عضو داشت) انتخاب شدم. همزمان شمس الحق (شمس) با اکثریت آرأ بحیث سرتروپ پالندویان تخنیکم انتخاب شد. این وضع تا سال ۱۳۵۷ ادامه پیدا کرده و پس از ثور ۱۳۵۷ تعداد اعضای سازمان دفعتاً گسترش یافت، مگر بزودی اوضاع دگرگون و متشنچ شد.
در تابستان ۱۹۷۸ با تناسب تشدید گرمی هوا، برعکس از شور، شوق و گرمی نخستینِ ما فعالان و اعضای س.د.ج.ا. کاسته میشد. با گذشت هر روز فضای رعب و خفقان امین و باند جنایتکارش مانند هیولای پلشتی بر جامعه و کشور چیره میشد. صفوف ح.د.خ.ا. (جناح پرچم) و س.د.ج. ا. به شرایط دشوار مخفی و نیمه مخفی آماده میشدند.
در همین احوال در پایان جولای و اوایل اگست ۱۹۷۸ کوبای انقلابی در قلب آمریکای لاتین میزبان فیستیوال ۱۱ جهانی جوانان و دانشجویان بود. در این فستیوال که تحت شعار «همبستگی ضد امپریالیستی جوانان، صلح و دوستی» دایر شد، ۱۸۵۰۰ تن جوان از۱۴۵ کشور جهان اشتراک داشتند، که هیأت افغانستان (س.د.ج.ا.) نخستین بار در آن اشتراک میورزید. هیأت سازمان که در آغاز ۲۰ نفر بود، بنا به مداخلهء شخص حفیظ الله امین از حساب خلقیها گسترش یافته و با یک فلمبردار به ۴۱ نفر رسید.
قبل از رفتن هیأت س.د.چ.ا. به فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان در دفتر سازمان جوانان در کارته چهار روزها هیأت س.د.ج.ا. آمادگی رفتن به آنجا را با موسیقی و ترانه های رزمی تحت نظر استاد مسحور جمال و همکاری نجیب رستگار و یکعدهء دیگر میگرفت. روزها سرود ملی:
«گرم شه لا گرم شه،
ای د آزادی لمره،
ای د نیکمرغی لمره،
مونژ به توفانونو کی،
پریکره دبری لاری،
هم د نیکمرغی لاره،
هم د آزادی لاره …»
و ترانه های حماسی که اشعار همهء شان (منجمله سرود ملی) از سلیمان لایق از رهبران ارشد حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود، در دفتر سازمان چون:
«یکی شوید برادران و خواهران
برادران و خواهران یکی شوید
در این وطن، در این زمین و آسمان
درین دیار مرد خیز و باستان
درین فضا، درین بهشت جاودان
درین زمان بجستجوى کاروان
بجستجوى کاروان زندگى
بسوى اوج بیکران زندگى
باتفاق و باهمى و یکدلى
روانه ایم و میرویم و میرسیم
یکی شوید برادران و خواهران،
برادران و خواهران یکی شوید!»
وغیره طنین انداز بودند.
سازمان برای همهء شرکت کنندگان فستیوال از پارچهء خاکستری رنگ نساجی گلبهار یونیفورمی نیز ساخت.
در اواخرجولای ۱۹۷۸ هیأت س.د.ج.ا. به هاوانا رفت که در جملهء آنها (کسانیکه من میشناختم و بیادم اند) اینان بودند: برهان غیاثی، فرید مزدک، داوود مازیار، غرزی لایق، وستوک کارمل، شاه مرجان سرمند (که پسانها توسط دستگاه جهنمی اگسا شهید شد)، شمس الحق شمس، پرتپال سنگ، مسحور جمال، نجیب رستگار و دیگران.
تقریباً همزمان با این گروهی از فعالان سازمان شامل یارمحمد (آراشید) و روانشاد انور صفدری به اردوگاه بین المللی پیشاهنگان موسوم به «آرتِک» به اتحاد شوروی رفتند.
پیش از رفتن به کوبا برهان غیاثی جلسه یی دایر کرده و به رفقا شهاب الدین (سرمند)، شفیع (هدایت) و فقیر ودان وظیفه داد تا برگشت هیأت بوطن از امور روزمرهء س.د.ج.ا. سرپرستی کنند.
با تفاهم با شهاب الدین (سرمند) و شفیع (هدایت) قرار شد، منظماً از دفتر س.د.ج.ا. وارسی نماییم. من چون تعطیلات دوماههء تابستانی داشتم (مطابق پروگرام تخنیکم که براساس برنامهء آموزشی شوروی تنظیم شده بود، تا اول سپتامبر رخصت بودم) اکثراً بدفتر س.د.ج.ا. میآمدم.
یک روز چهار شنبه اواخر جولای با چند تن از رفقای تخنیکم که جمیل و قاسم فقیری(که پسانها هردی شان پس از تحصیلات عالی استاد تخنیکم شدند) در آن جمله بودند، به حوض تخنیکم رفته و پس از شنای جانانه و حمام آفتاب تنها و پیاده از راه آقاعلی شمس، گذرگاه و کارته سه به کارته چهار و به یگانه دفتر س.د.ج.ا. در آنوقت رفتم. در آنجا بجز از مستخدمی که شاید از پوهنتون کابل خدمتی بود، کسی دیگردر آنجا حاضر نبود (این ساختمان نیز ظاهراً ملکیت پوهنتون کابل بود). تا آنجا که بیاد دارم این دفتر حویلی نسبتاً فراخ، با چمن، گلهای مرسل (گلاب)، جریباً و درختان آلوبالو (که میوهء شان در همانزمان رسیده و از حاصل خوب بر شاخه های آن سنگینی میکردند) داشت.
همچنان دفتر سازمان یک سالون بزرگ، یک اتاق کاری با میز کلان، چند الماری و یک تلفون و یکی دوتا اتاق کوچک دیگر (منجمله آشپزخانه) و پیاده خانه داشت.
وقتی به اتاق اصلی رفتم، با دیدن اینکه تنهایم نوعی دلتنگی غریزی برایم دست داد. به اینسو و آنسو نظر کردم و در الماریهای دفتر چشمم به اصول مرامی س.د.ج.ا. افتاد که شمارش به دهها جلد میرسید، افتاد. در قفسه ها کتابی جالب و یا دفتری نبود که خود را با آن مشغول میکردم. از خستگی زیاد کاغذی را با پنسل گرفته و به رسامی (که در آنزمانها دستم به نقاشی خوب بلد بود) آغاز کردم. هنوز چند رسمک را تمام نکرده بودم که زنگ تلفون دفتر بصدا درآمد. گوشی را گرفته و گفتم. بلی بفرمایین!
– صدای رسا و گیرا که بنطاقان میماند از آنسوی خط، پس از سلام و احوالپرسی از من پرسید:
– دفتر سازمان جوانان است؟
– بلی، دفتر سازمان دموکراتیک جوانان است. سپس مخاطبم، خودرا معرفی کرده و گفت که او سلیمان لایق است. من هم خودرا معرفی کرده گفتم:
– بفرمایین رفیق لایق. بدنبال آن سلیمان لایق، پرسید:
– آیا رفیق شهاب الدین آنجا حاضرست؟
– نی، رفیق لایق، رفیق شهاب الدین هنوز نیامده، پس از درس تا پیشین میآیه- من گفتم. بعد او پرسید آیا شفیع و یا فقیر محمد ودان هم نیستند. من گفتم:
– شفیع هم پیشین میآیه و فقیر ودان را اصلاً در این اواخر ندیده ام. سپس او با همان صدای رسایش بمن گفت که بزودی بدفتر سازمان جوانان آمده و حامل پیامی بسیار مهم به رهبری باقیماندهء س.د.ج.ا. میباشد. او بمن سپارش کرد، از دفتر بیرون نرفته و شهاب الدین و شفیع را نیز بگویم منتظرش باشند تا خبر مهمی را به آگهی ما برساند.
من با دلهره و تشویشی ناخودآگاه منتظر سلیمان لایق شدم. هنوز از این تفکرات بدر نشده بودم که شفیع (هدایت) آمد (باید گفت شفیع تخلص خود را بیاد شهید جگرن هدایت افسر ارشد لوای ۳۷ کماندو که توسط باند امین بشهادت رسید، در سال ۱۳۵۹ برگزید)، که از موضوع برایش گفتم. او گفت: رفیق لایق بما چه پیام باید داشته باشد، ها؟ من گفتم؛ نمیدانم، حالا میآید و از زبان خودش میشنویم.
پس از حدود نیم ساعت سلیمان لایق وارد دفتر سازمان شد. شفیع و من از اتاق اصلی بیرون شده به پیشوازش رفتیم. او در آنزمان در رهبری حزب مسوولیت سازمانهای اجتماعی را داشت.
ما خودرا دوباره معرفی کردیم. من اولین بار بود که سلیمان لایق را از نزدیک دیده و با وی گفتگو میکردم. گرچه او را در یک فاصلهء نزدیک با رهبران دیگر حزب در مراسم روز پشتونستان دیده بودم ولی دیدن اینچنینی نخستین بار بود. شفیع (هدایت) به وی چوکی بزرگ عقب میز را پیشنهاد کرد مگر سلیمان لایق نپذیرفته و همانجا در یک چوکی در روبروی ما نشست. همچنان او از نوشیدن چای نیز صرفنظر کرد. در چهرهء سلیمان لایق نوعی تشویش و نآرامی دیده میشد.
او بازهم دربارهء شهاب الدین سرمند (شهاب الدین نیز تخلصش را بیاد شهید شاه مرجان سرمند که توسط جوخهء تیرباران اگسا به شهادت رسید پسانها برگزید) پرسید، که چه وقت میآید. شفیع گفت تا یکساعت دیگر بعد از درس میآید (سرمند در آنزمان آخرین سال تحصیلش در لیسهء میخانیکی را سپری میکرد). بدنبال این گفت و گوی کوتاه او خطاب بمن گفت که من باخودت تلفونی گپ زدم؟ گفتم بلی. سپس اضافه کرد، خوب شد که شما را دیدم. در ضمن پرسید، حتماً خودت هم درس میخوانی. من گفتم بلی، من صنف دوازدهم تخنیکم اتومیخانیکی هستم و فعلاً بخاطر تعطیلات تابستانی طولانی اکثراً زودتر از رفقای دیگر به اینجا میآیم.
سپس باز سکوتی سنگین چیره شد. من و شفیع گویا با نگاهایمان از مهمان ما میخواستیم زودتر خبر و پیامش را بما بگوید. و او هم مانند اینکه اینرا دانسته، با کشیدن آهی سرد، خطاب بما با صدای شمرده و واضح مگر گرفته گفت:
– رفقا من پیام و خبر بدی به شما دارم. میخواستم آنرا یکباره در حضور رفقای دیگر و بخصوص شهاب الدین بگویم ولی تا او بیآید، شما را از بلاتکلیفی خلاص کرده و فیصلهء کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. در رأس نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین را بشما میرسانم. رهبری حزب فیصله کرده تا سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان لغو شده و جایش را سازمان خلقی جوانان افغانستان بگیرد. بناً امروز طرفهای دیگر هیأت رهبری سازمان خلقی جوانان در رأس ببرک شنواری به اینجا آمده، دفتر و اسناد آنرا از شما تسلیم میگیرند. بناً با خونسردی و تعقل به آنها برخورد کرده دفتر و اسناد مربوطه را به آنان تسلیم دهید.
با شنیدن این خبر من و شفیع سخت متأثر و اندوهگین شدیم. شفیع گفت رفیق لایق اینکه درست نیست، آیا این رهبری حزب تا آمدن رفقا از فستیوال نمیتوانست صبر کند. سلیمان لایق گفت، ظاهراً نه، بناً مرا وظیفه دادند، تا ازاین فیصله شما را آگهی دهم. سپس او افزود، رفقا، بحث چیزی را حل نمیکند، بهتر است اتاقها را پاک کرده اسناد را تنظیم نموده و با حوصله با این تصمیم برخورد نماییم.
من و شفیع بکمک مستخدم دفتر به جاروب و پاککاری دفتر سازمان آغاز نمودیم. سلیمان لایق به حویلی برآمد. ما تقریباً به پایان پاککاری رسیده بودیم که شهاب الدین سرمند با بایسکلش وارد حیاط سازمان جوانان شد. از دیدن سلیمان لایق او کمی متعجب شده و با احوالپرسی گفت: خیریت باشد رفیق لایق، چطور که به دفتر سازمان آمدید. (سلیمان لایق و سرمند از سابق یکدیگر را میشناختند، چون سرمند در دکان حجاری استاد حسن سپاهی در کارته پروان در کوچه ایکه خانهء سلیمان لایق بود، کار میکرد و آنها اکثراً همدیگر را در آنجا میدیدند).
سلیمان لایق با شهاب الدین (سرمند) با صمیمیت دست داده و با او دوباره بدفتر آمده گفت: خوب شد خودت را دیدم، چون میخواستم شخصاً ترا دیده و برعلاوهء رفقای دیگر با تو صحبت کنم. این موضوع بازهم باعث حیرت بیشتر سرمند شده و گفت:
– بفرمایید، رفیق لایق.
– بلی، بیایید همه بنشینید- سلیمان لایق گفت.
با نشستن ما سلیمان لایق به صحبتش چنین ادامه داد:
– رفیق شهاب الدین، خودت تا حال نبودی، من پیشتر رفقا شفیع و خلیل را از موضوع با خبر ساختم. و حال بازهم تکرار میکنم: کمیته مرکزی ح.د.خ.ا. در رأس نورمحمد تره کی و حفیظ الله امین فیصله کرده اند، تا سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان لغو شده و جایش را سازمان خلقی جوانان افغانستان بگیرد. بناً امروز طرفهای دیگر هیأت رهبری سازمان خلقی جوانان در رأس ببرک شنواری به اینجا آمده دفتر و اسناد آنرا از شما تسلیم میگیرند.
با شنیدن این موضوع سرمند با پرخاش گفت:
– این خو جفا و ناجوانیست که رهبری سازمان در فیستیوال است و در پشت سرشان این فیصله صورت میگیرد. این خو یک کودتا ست! آخر سازمان خلقی جوانان هیچگاه وجود نداشته!
سلیمان لایق مثلیکه منتظر چنین عکس العمل او بو د، با حرفهای سرمند سر شور داده و طور شمرده گفت:
– من ترا درک میکنم و با تو موافقم. ولی این فیصلهء رهبری فعلی حزب است. بناً بجای احساسات با خونسردی، دقت و هوشیاری با این موضوع و حوادث آینده باید برخورد شود. من شخصاً از شما رفقای جوان و بخصوص رفیق شهاب الدین خواهش میکنم، هوشیار بوده و با احساسات با حوادث مغلق کنونی و آینده برخورد نکنید. من از شما بمثابهء رفیق بزرگتر تان خواهش میکنم، حوصله و هوشیاری داشته باشید.
سپس او سکوت کرد. هم او هم سرمند، همهء ما بترتیب آه کشیدیم. سپس سکوت سنگینی یرفضای دفتر چیره شد.
سلیمان لایق مثلیکه دل پر از گفتنی داشت ولی نمیخواست و یا نمیتوانست گپ و دردِ دلش را با ما جوانان درمیان بگذارد.
سپس او با درک اینکه ادامهء این گفتگو برای او و ما سنگین و طاقت فرساست، یکباره بپا خاسته و گفت خوب، رفقا من میروم. بازهم از هریک شما بخصوص از خودت رفیق شهاب الدین خواهش میکنم، متوجه رفتار، کردار و گفتار تان باشید. روزهای سختتر و حوادث سهمگینتر هنوز در پیشرو اند، بناً بازهم از شما رفقای جوان تقاضا میکنم هوشیاری، اراده و درایت تان را ازدست ندهید. سپس او با دست دادن محکم و صمیمانه و با نگاههایی که گویای هزاران گفتنی پیرامون یک تراژیدی بزرگ آینده بودند، با ما وداع کرد.
پس از این سرمند، شفیع و من هرکدام کلمات و حرفهایی که ناشی از خونگرمی جوانی ما بود، در بارهء تره کی و امین گفته و بعد همه خاموش ماندیم. هیچکس نمیخواست چیزی بگوید و یا بکند. اصلاً چه باید میکردیم و چه میگفتیم. سکوتِ سنگینِ انتظار برما غیر قابل تحمل شده بود.
حدود ساعت ۴ عصر دروازه حویلی سازمان جوانان باز شده و یک گروه به درون آمد. در پیشاپیش آنها ببرک شنواری بود. دفعتاً چشم شنواری به درختان آلوبالو افتاده و گفت، واه واه چه آلوبالوهایی، پخته هم هستند. سپس مانند کسی که نخستین بار در زندگی آلوبالو را میبیند، شروع به خوردن آلوبالو کرد. همراهانش نیز با حملهء یکباره به تعقیب او بالای درخت آلوبالو ریختند. در ظرف چند دقیقه برگها و شاخه های درختان شکسته و حتی آلوبالوها با برگها و شاخچه هایشان برروی حویلی پراگنده شدند. این به آن میماند که گویا مهمانان ناخوانده با درخت آلوبالو دشمنی داشته و پیش از خوردن آن میخواهند آن درخت را نابود کنند. این درامه چند دقیقه ادامه یافت تا اینکه ببرک شنواری به پشتو گفت که آلوبالو بسیار مزه دار است. مگر متوجه دستها، روی و دهن آلوده برنگ قرمز آلوبالویش شده و از خوردن بیشتر آن خودداری کرد. شاید او دفعتاً متوجه شد که ازین ببعد او صاحب این حویلی، دفتر و این درختهای آلوبالوست، پس چرا عجله دارد؛ بناً توقف کرد. بقیه نیز با پیروی از وی از خوردن، تخریب و تعذیب آلوبالو خودداری کردند.
ما در اتاق اصلی ساختمان منتظر آنها بودیم. پس از آلوبالوخوری تهاجمی هیأت سازمان خلقی جوانان بریاست ببرک شنواری به دفتر آمد. او اول پرسید کجا دستهایش را بشوید و پس از دست شستن با ما احوالپرسیِ پر از تکبر، خشک و رسمی کرد.
گوه مذکور متشکل از ۷-۸ نفر بود که در میان شان یکدختر، دوتن نظامی (که از لباسشان نمایان بود) دیده میشدند. من از جملهء همه فقط همایون شرعی را میشناختم، چون مدتی در یک حوزهء حزبی با هم بودیم و او یگانه کس از جملهء همه بود که با صمیمیت با من احوالپرسی کرد. همچنان، طوریکه بعداً فهمیدم در میان این گروه (کسی که کمتر از ببرک شنواری طمطراق نمیکرد) عباس خروشان نیز بود.
پس از آن ببرک شنواری خطاب به شهاب الدین سرمند گفت، طوریکه رفیق لایق بشما گفته، رهبری حزب فیصله کرده تا سازمان ازین ببعد بنام سازمان خلقی جوانان تغییر یابد. ازین پس چیزی بنام سازمان دموکراتیک جوانان وجود نداشته و همهء رهبری موجود س.د.ج.ا. که در فستیوال اند و کادرهایی مانند شما رخصت استید.
سپس او از سرمند خواست، تا اسناد سازمان را به او داده و دفتر را تسلیمش کند. سرمند گفت. البته او یکتن از کادرهای سازمان است و طوریکه همه میدانند، رهبری سازمان در فستیوال میباشد و او و ما از کادرهای سازمان استیم و در اخیر اضافه کرد، بفرمایید، اینک دفتر را تسلیم بگیرید.
او اتاقها و همهء کنج و کنار دفتر را به هیأت نشان داد و سپس همه به اتاق اصلی آمدند. ببرک شنواری پرسید چه اسنادی در این دفتر است؟ سرمند پاسخ داد، اصلاً رهبری سازمان پیش از سفر به فستیوال چیزی و یا اسناد و لستهایی را بما نداده که بشما بدهیم. اینطور که شما دفتر را میبینید، همینطور بوده. چون چند ماه میشود که در اینجا دفتر سازمان ایجاد شده است.
ببرک شنواری که چنین دید، گفت: خوب ما اسناد و دفاتر را تنظیم نموده سازمان سرخ انقلابی جوانان و حتی کودکان را بنام زمرکان ایجاد خواهیم کرد. او در حالیکه اینرا میگفت چشمش به الماری کتب افتاده متوجه بروشورهایی شده پرسید: این کتابکها چیستند؟
سرمند پاسخ داد: اینها اصول مرامی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان اند. با شنیدن این موضوع ببرک شنواری یکی از دفترچه ها را گرفته و مانند اینکه در خواندن آن دشواری داشته باشد، سطر بالایی اصول مرامی را که در آن گویا حروف س.د.ج.ا. بطرز شعرگونه نوشته شده بودند چنین بخوانش گرفت: «سحر دمید جرس بانگ زد امید شگفت». او این کلمه جَرَس را مانند چرس تلفظ نموده، با حیرت به این سطور نگاه کرده و دفعتاً خطاب به یکی از همراهانش گفت: همهء اینها ازینجا باید برداشته و نابود گردند، چون مرامنامهء سازمان خلقی جوانان تهیه میگردد. مگر یکباره متوجه یک واقعیت شده فهمید که تهیهء اسناد جدید بدون استفادهء این سند مرامی برایشان ناممکن است، پس اضافه کرد: چند جلد این اساسنامه را برای آرشیف نگهداشته بقیه را آتش بزنید.
درست پس از این گفتگوها تلفون دفتر زنگ زده و ببرک شنواری آنرا با غرور و نمایش برداشته جواب داد، بلی و به پشتو اضافه کرد: بفرمایین دفتر سازمان خلقی جوانان است. طرف مقابل حفیظ الله امین بود که سناریوی از پیش آماده اش را تعقیب میکرد. ببرک شنواری با شنیدن صدای امین مثل سربازها قد راست ایستاد شده و به پشتو مرتباً پاسخ میداد: «هو، ملگری امین، بلی ملگری امین، شه ده امین صیب، سمه ده امین صیب، په دوارو سترگو ملگری امین». با ختمِ تلفونِ امین او در با کشیدن یک نفس عمیق مانند آنکه از کاری دشوار رها شده باشد، خطاب به همکارانش گفت، رفیق امین بود که از جریان تسلیمی پرسیده و هدایاتی بما داد.
سپس او خطاب به سرمند و ما گفت: بسیار تشکر از شما و شما از همین لحظه رخصت استید.
ما سه نفر با آنها خدا حافظی کرده و بسوی دهمزنگ براه افتادیم. در راه بازهم هرکدام بنوبهء خود (منجمله سرمند که پسانتر از ما آمده و بسیار احساساتی شده بود) ازین حادثه یاد کرده و تصمیم گیرندگان و مجریان آن را بشدت نکوهش کردیم. مگر در عین زمان سرمند ابتکار را بدست گرفته وبرای تغییر موضوع از خوردن وحشیانهء آلوبالوها با خنده یاد کرده و گفت افسوس که ما خود آلوبالو نخوردیم و ازهمه بیشتر این دردآور است، چون مثل معروف است که میگوید: «درد همه چیز میرود ولی در شکم نه»، سپس همه خندیدیم. و سرمند اضافه کرد، من که دیرتر آمدم. شما که آنجا بودید حداقل شما که باید آلوبالو را میخوردید. ما بازهم کمی خندیده و سپس با سکوت و چرت براه ما ادامه دادیم.
در دهمزنگ من از آنها جدا شده به تخنیکم رفتم.
پس از این اندک اندک و گام بگام ما همه بشیوه های گونه گون و از طریق ارتباطات انفرادی به فعالیت مخفی ضد رژیم امین و باندش روی آوردیم. در این زمان فعالان و اعضای آتی س.د.ج.ا. در تخنیکم فعالیت داشتند: شمس الحق شمس، ناصر شوکت، عبدالله، فرید حبیب زاده، یعقوب حیدری، فتاح، مصطفی روزبه، ایاز، غلام احمد، ابراهیم (پسانها آخرین منشی اول س.د.ج.ا. و اتحادیهء ملی جوانان افغانستان)، حضرت محمد، وزیرشاه، غلام محمد، فریدون(فرید)، سلطان مسعود، اشرف (بلوچ)، طاهر، سید عیسی، سید قاسم، حبیب الله، نثار احمد، تواب، شیر آقا، سلطان عزیز، بلبیر سنگ (که سپس بازداشت و توسط اگسا تیرباران شد، درحالیکه سه ما از ازدواجش گذشته و تازه داماد بود)، نصیر (حیدری) و از لیسه اداره عامه حفیظ روند، سید غلام حیدر، نعمت الله وفعالان دیگر که حلقه های س.د.ج.ا. را بشکل مخفی، در ارتباط و یا در پهلوی تخنیکم و لیسه اداره عامه، مانند متوسطه میرویس نیکه، پرورشگاه (مرستون)، لیسهء امانی (البته در همه محلات اخیرالذکر نقش عمدهء را نورمحمد سنگر داشت) وغیره جاها فعال نمودند. از جملهء فعالانِ تخنیکمِ س.د.ج.ا. نخست شمس الحق زندانی شده و پس از چندی رها گردیده به بلخ رفت. بدنبال آن ناصر شوکت گرفتار شده و بزندان پلچرخی افگنده شد. او پس از ششم جدی ۱۳۵۸ آزاد شد.
سرکوب مخالفان رژیم بشمول پرچمیها از پایین تا بالا و افراد بیگناه وغیر سیاسی بشکل گروهی و انفرادی ادامه داشته و بسیاریها قربانی اختناق رژیم تره کی- امین شدند. زمان گاه با کندی و گاه با سرعت سپری میشد. ادامهء ترور و وحشت امین و باندش با گستردگی ادامه داشت. هزاران پرچمی در کابل و ولایات بازداشت شده و تیرباران میشدند. به تعقیب زندانی شدن افراد بلند پایهء جناح پرچم سلیمان لایق نیز بزندان افگنده شد. رژیم ترور و اختناق امین بالآخره به قیمت جان «استاد و رهبرش» تره کی نیز تمام شد. پس از قتل تره کی در سال ۱۹۷۹ امین و اطرافیان جانی اش اختیار دار کل افغانستان شده و از قساوت شدید و بینظیر در سرکوب دگراندیشان و قربانیان بیگناه کار میگرفتند. افغانستان با آن رژیم سرکوبگرانه و اختناق و با آنهمه بازداشتگاهها عملاً بیک زندان بزرگ تبدیل شده و درهمه جا فضای رعب و ترس چیره شده بود.
کمی پس از «تسلیمی سازمان جوانان» بر اساس اصول مرامی س.د.ج.ا. سازمان خلقی جوانان اصول مرامی اش را تهیه و نشر کرد. جالب اینست که تمام سند همان اصول مرامی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که فقط مخففهای س.د.ج.ا. به س.خ.ج.ا. تعویض شده بودند. چنانچه پس از چاپ و نشر اصول مرامی سازمان خلقی جوانان افغانستان که با عجله و سراسیمگی تهیه شده بود، هنوز در سه جای س.د.ج.ا. باقیمانده بود، که تهیه کنندگان بعلت تعجیل در کاپی کاری حتی زحمت تصحیح و تدقیق را بخود نداده بودند. این واقعیت گواه همان قول معروف بود که میگوید: دروغگوی حافظه ندارد.
یکسال پس از سرگذشت بالا در اواخر تابستان ۱۹۷۹ برادرم محب بارش که دانشجوی سال چهارم فاکولته ادبیات بود، بازداشت شده بزندان پلچرخی افگنده شد.
پس از آگاهی از این حادثه من با برادر ارشدم (مرحوم انجنیر متین بارش که در آنزمان مدیر فواید عامهء پروان بود) برای خبر گیری (پایوازی) در یک روز جمعه به زندان پلچرخی رفتیم. پس از رسیدن به پلچرخی برادرم متین را که با موتر جیپ فواید عامه از پروان آمده بود، گفتم تو زودتر پس برو که از طریق موتر و نمبر پلیتت ترا نشانی کرده نگیرند، او اول خودداری کرده مگر بالآخره حرفم را پذیرفته و رفت.
من در جای ویژهء پایوازی برای ثبت نام ایستادم. در آنجا چند افسر در عقب میزها مشغول نام نویسی بوده و به سربازان پوشاک و خوراک زندانیان را جهت انتقال تسلیم میدادند. من در جملهء این افسران آشنای ما امان (که در مکتب نادریه دارای لقبِ بز بود) را که زمانی همصنفی برادرم محب بود دیده، خوش شده و به نزدش رفتم. مگر انتظارم دفعتاً به یأس مبدل شد، چون او با سردی بیحد و با پیشانی ترشی با من برخورد کرد. گویی که مرا و برادرم را اصلاً نمیشناسد. من به او گفتم امان جان، محب که همصنفی ات بود، بندی است، مگر من هنوز نمیدانم که در کدام بلاک است. امروز روز اولم است که اینجا آمده ام، بناً کمک کن تا کالا و خوراک برایش رسیده و جوابش بیآید. او با غروری که شاید بیشتر ناشی از ترسش بود، گفت، من کسی را به این نام نمیشناسم و تو را هم نمیشناسم، برو در نوبت ایستاد شود و انتظار بکش! با شنیدن این پاسخ میخواستم برویش تف بیاندازم و یا چیزی سخت بگویم مگر حوصله کرده بعقب آمده با خود گفتم، واقعاً بز و بزدل استی، که لقبت را در مکتب چنین گذاشته اند!
وقتی دورتر رفتم چشمم به غرزی لایق پسر سلیمان لایق افتاد که با مرحوم خنیف بکتاش ایستاده بود. من و غرزی مدتی در یک حوزهء حزبی بوده همدیگر را خوب میشناختیم. با دیدنم او از من پرسید، من که از خاطر پدرم اینجا آمده ام، تو بخاطر کی آمده یی؟ من گفتم، برادرم محب زندانی شده، و تازه خبر شده ایم که در اینجاست، مگر نمیدانم که در کدام بلاک. او که محب را میشناخت با تأسف و تعجب پرسید، راستی محب زندانی ست؟ گفتم بلی چندین هفته میشود که از لیلهء مرکزی پوهنتون گرفتار شده است. او با اظهار همدردی بمن گفت، که لباس و خوراک اش را به بلاک ۲ بفرست، اکثر زندانیان سیاسی در آنجا اند.
با شنیدن این نظر من به نزد یک افسر دیگر رفته دوباره ثبت نام کرده و از او خواستم لباسهای محب را به بلاک دوم بفرستد. او سربازی بدخشی را صدا زده و بستهء پوشاک و خوراک را به او داده گفت به بلاک ۲ ببر.
سرباز بدخشی پس از مدتی که بنظرم بسیار دراز آمد، آمده و گفت که در بلاک ۲ به این نام و نشان کسی نبود. با شنیدن این پاسخ لرزشی به من دست داده و فکر کردم که خدا نکند محب کشته شده باشد. غرزی هم خاموش بود و نمیدانست چه بگوید. دفعتاً
حنیف بکتاش گفت شاید در بلاک ۴ باشد، چون اکثر زندانیان آنجا میباشند.
وقت پایوازی داشت به پایان میرسید. امان «بز» گفت هفته دیگر بیا و لباسها را بیآور برای بلاک ۴ حالا وقت پایوازی تمام میشود. عسکرها خسته اند و دیگر نمیخواهند، لباس کسی را ببرند. من از او خواهش کردم، به یک سرباز لباس را بدهد تا حد اقل معلوم شود که آیا در آنجا برادرم است یانه. او سربازی را صدا زده و برایش گفت، آیا میتوانی لباس را به بلاک ۴ ببری؟ سرباز بخاطر اینکه از سر صبح اینکار را کرده و مانده و ذله است، این پیشنهاد او را رد کرد. غرزی و حنیف با من خدا حافظی کرده رفتند. هنگام خدا حافظی غرزی بمن دلداری داده گفت، تشویش نکن، محب حتماً پیدا میشود، مگر من یک خواهش از تو دارم، متوجه خودت باش و احتیاط را فراموش مکن. من گفتم تشکر و سپس خداحافظی کردیم.
من بنحوی خواستم یک سرباز ترکمن (که از لهجه اش هویدا بود) را معتقد سازم، تا بسته ام را به بلاک ۴ ببرد مگر او خودداری نمود تا اینکه شخصی با لباس عسکری ولی بدون رتبه و نشانیهای متمایز نظامی که از دور شاهد صحنه بود بما نزدیک شده و قضیه را پرسید. من موضوع را توضیح دادم، او که باطناً فرد با صلاحیتی بود، با همدردی بسویم دیده، با نگاه جدی بطرف امان نظر کرده و سپس شخصاً از سرباز خواهش کرد تا لباسها را به بلاک ۴ ببرد تا تشویش من و فامیل ما رفع شود. او به سر سرباز دست کشیده، برایش زاری کرده اورا معتقد به انجام اینکار کرد. پس از نیم ساعتی سرباز در حالیکه تبسمی برلب داشت برگشته و گفت که بندی ات در بلاک ۴ است. او لباسهای چرک برادرم را با یک پرزه خط کوتاه که به معنی رسید لباسها و خوراک (میوهء خشک) بود، نشانی آورده بود. با وجود پریشانی وقتی از زنده بودن برادرم خبر شده لباسهایش را گرفتم، خیلی شادمان شدم.
روز به پایانش رسیده وغروب زیبای کابل داشت با رنگ نارنجی- ارغوانی در آسمان شهر از غرب بسوی خاور چیره میشد. تعداد اندکی از پایوازان، بشمول زنان، جوانان و کودکان هنوز در آنجا بودند و بقیه داشتند، با دلهای و چهرهای افسرده همانند آوارگان پریشان آهسته آهسته بسوی خانه هایشان میرفتند.
در همان لحظه دفعتاً از طریق بلندگوهای زندان که برنامه های روزانهء رادیوی افغانستان را پخش میکرد افسری با صدای بلند و خشن ختم پایوازی را اعلام کرده و از مراجعان خواهش کرد ساحهء زندان را ترک کنند. پس از آگهی موصوف برنامهء رادیو افغانستان دوباره آغاز شد که آهنگ «بندگی در کار نیست» سرودهء شاعر انقلابی ابوالقاسم لاهوتی بصدای انوشه روان احمد ظاهر (که در جوزای همان سال قربانی ترور رژیم امین نا امین شده بود) را پخش میکرد:
زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست،
بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست.
گر فشارِ دشمنان آبت کند، مسکین مشو،
مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست!
با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر،
آسمان را گو: برو، بارندگی در کار نیست!
گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی،
دورش افگن، اینچنین دارندگی در کار نیست.
گر به شرط پای بوسی سر بماند در تنت،
جان ده و رد کن، که سر افگندگی در کار نیست.
زندگی ازادی انسان و استقلال اوست،
بهر آزادی جدل کن! بندگی در کار نیست.
*****
من با شنیدن این آهنگ باخودم «بلی زندگی آخرسراید، بندگی در کارنیست…» گفته و همانند دیگران بسوی شهر براه افتادم….
و این در غروب پاییزی یک روزِ جمعهء سال هزار و سیصد پنجاه و هشت خورشیدی بود.
خلیل وداد نوامبر ۲۰۱۳، هالند.

انسان ها در گستره زندگی چهره های متفاوتی بخود میگیرند، گاه سرخ، گاه زرد و گاهی هم سیاه، سیاه!
این چهره نمایی هاست که ماهیت، کرکتر و سجایای متضاد افراد را به اجتماع و تاریخ معرفی می کند.
هر انسان زاده اجتماع است که کرکتر آن را محیط ماحولش رقم میزند و حادثه ها، یا آبدیده اش می کند و یا هم تا سرحد سقوط بی برگشت ،هل اش میدهد.
من در محیطی رشد کردم، که سخت سیاسی شده بود و هر حزب و سازمانی در آن به سربازی گیری مشغول بود. اخوانی ها، ستمی ها، پرچمی ها، شعله یی ها …تلاش بی وقفه داشتند تا بیشترین جوانان را بسوی خود بکشانند و هر یک از پیروان آن احزاب و سازمان ها ؛ ویژگی ها خود شان را داشتند. بطور مثال:
اخوانی ها: زورگو، متعصب و خشن بودند که همه مخالفین خود را با یک چوب میزدند و آن چوب “تکفیر” بود.
مائویست ها : ماجراجو، تندخو و تند برخورد و سخت شیفته شعار دادن های احساساتی …
ستمی ها: بجز پشتون ستیزی و یاد کرد های افتخارات ملیت بزرگ تاجیک ؛ کار و شعار دیگری نداشتند.
افغان ملتی ها: هرگز نتوانستند آنجا جای پای پیدا کنند و یک “خلقی” داشتیم از قندهار که خلال دماغ داشت.
اما پرچمی ها؟
ممتاز ترین، باسویه ترین، با نظافت ترین و پیشتاز ترین جوانان را بسوی خود کشانیده بود و این ویژگی های برجسته سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که در محیط ما پیشتاز و بی رقیب گردد.
من که تعلیمات نسبتن ابتدایی دینی داشتم نخست به اخوان المسلمین پیوستم و همگام با جوانان هم سن و سال خودم ، تلاش نمودم تا “اسلام ناب محمدی” را تبلیغ کنم…اما بزودی متوجه شدم که این جریان فکری بجز “فاجعه” چیزی را نمیتوانند به مردم عرضه کنند چون همه بزرگان ما تلاش داشتند تا ما را به جنگ و جهاد در مقابل دگر اندیشان تشویق کنند و چنان ذهن های ما را مسخ سازند که با هیچ یک از معیار های انسانی پابند نباشیم. و آموزه های ما همان کتاب های تاریخ گذشته بود، که “انتشارات نسل جوان” برون میداد. علل عقب ماندگی شرق را در بیگانگی از دین میدانستند و مهتاب گرفتگی و افتاب گرفتگی را هم معجزه های الهی …
با آنکه “اخوانی” بودم، بهترین و نزدیکترین رفقایم “پرچمی ها” بودند ولی هیچکدام نمیخواست و یا هم باور نداشتند که بتوانند با من تبادل نظر کنند، زیرا من خشن تر و شقبتر از آن بودم که بتوانم با اعصاب راحت با کسی حرف بزنم …
کار من با اخوانی ها طول نکشید و بزودی متوجه شدم که کتاب ها و باور های آنها پاسخگوی پرسش های من نیست و هیچکدام از مسوولین ما هم آماده نبود که در مباحث مقایسوی در عرصه فلسفه چیزی بگویند؛ چون به “شرک” می انجامید و عاقبت “شرک” را هم هر مسلمانی میدانست.
همانطوری که گفتم بهترین دوستان من “پرچمی ها” بودند، که با حوصله مندی منتظر بودند تا من خود متوجه اشتباه راه برگزیده خودم شوم و این انتظار هم بیجا نبود…
به خلیل وداد مراجعه کردم و گفتم میخواهم عضو سازمان شما شوم اما با نماز و عبادات دینی من کاری نداشته باشید.
خلیل وداد برایم از اهداف حزب دموکراتیک خلق افغانستان گفت و تشویقم کرد تا برنامه حزب و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را بخوانم و خود نیز کمک نمود تا بعضی مفاهیم را درستتر درک کنم…
بدون هیچگونه مقاومتی، ذهن من آن ها را پذیرفت و خواستار آثار بیشتر شدم و در نتیجه دریافتم که متمدن ترین و انسانی ترین اهداف در اندیشه های همین حزب است.
در بهار سال 1356 خورشیدی رسمن و داوطلبانه عضو سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان شدم و دیری نگذشت که همه دوستان و رفقا و بخشی از هم کلاسی های خودم را متقاعد ساختم تا به س.د.ج.ا بپیوندند و رفیق خلیل وداد هم اجازه داد تا خودم مسوولیت آنان را بدوش گیرم….

کار عملی من در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دو استقامت آغاز گردید:
1 ــآموختن از بزرگان
2 ــ انتقال آموخته هایم برای حلقه های ارتباطی خودم.
با نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان از دوازده و یا سیزده سالگی آشنایی داشتم و عمدتن پرچمی های محیط ام چون استاد حسن سپاهی(شوهر خواهرم)، زنده یاد متین بارش و زنده یاد سلام بارش (فرزند خوانده های مادرم) و بعد ها شهاب الدین سرمند، خلیل وداد، محب بارش، زنده یاد ملک نشاط(یکی از اولین قربانیان جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم)، یارمحمد آراشید، غفار خوشحال، زنده یاد غلام محمدسنگر (برادرم که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین در هژده سالگی کشته شد)، حبیب مهش همکلاسی ام…، چهره های بودند که مدت ها قبل از من به عضویت ح.د.ح.ا و یا س.د.ج.ا پیوسته بودند.
من از آن رفقا چیز های زیادی را آموختم؛ بطور نمونه:
از استاد حسن سپاهی دور اندیشی، از متین بارش خوش مشربی، از سرمند وفاداری و شفقت، از خلیل وداد فلسفه و تاریخ، از محب بارش شعر و ادب، از غلام محمد سنگر مردانگی و مقاومت، از یارمحمد آراشید بردباری و گذشت و از مکتب و مسلک و اندیشه آن روزی همه آنان : تعقل ، شهامت، نه گفتن در برابر ظلم، استبداد ، مکارگی… و به این نتیجه رسیدم که راه حزب دموکراتیک خلق افغانستان و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بی بدیل ترین اندیشه و تفکر اجتماعی در زمان خودش بود و برای من تا امروز جذابیت خود را حفظ کرده گرچه عده یی با آرمان های شان پشت کردند، عده یی بر اندیشه های شان خط بطلان کشیدند و عده یی هم تا پای جان رزمیدند و هرگز تسلیم نشدند.
دوستانی را می شناسم که در پیوند رابطه های بعدی شان با قدرتمندان فریفته شدند و همه چیز شان را به هیچ فروختند و برای عقبگرد های سیاسی شان هم ، همه روزه دنبال توجیه کردن های ارزان قیمت و یا خود ارضایی برآمدند؛
دوستانی را می شناسم که شهامت اعتراف به اشتباهات شان را ندارند و امروز با هجوگویی های بازاری دنبال دلیل سازی ها شده اند…
همچنان دوستانی را می شناسم که تا امروز در تلاش اند تا با اوصولیت و پاکیزگی راه شان را ادامه دهند و اصل را بجای فرع و فرع را بجای اصل در تفکر شان راه ندهند.
در سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود که سیاست را شناختم، با فلسفه آشنا شدم، تاریخ را ورق زدم، اهمیت شعر و ادب و فرهنگ را درک کردم، کشورم و جهان را به کنکاش گرفتم و ستم های استخوان سوز طبقاتی، جنسی، مذهبی، ملی ، سمتی، زبانی و استعماری را شناسای کردم و این درس ها را به حلقه های ارتباطی خودم انتقال دادم…
شروع کار من با ارتباطی هایم بر محور صوری و اماتوری نبود، بلکه ریشه های عمیق در پرورش خودم و همقطارانم با تمدن امروزی و پیوند مان با جهانی میچرخید که در آن زندگی می کردیم و برای من این راه پایان ناپذیر است.
من بزودی در بین همقطارانم در مرستون، متوسطه میرویس نیکه، که آنجا دانش آموز بودم و حتا لیسه مسلکی صنایع که همجوار مدرسه ما بود، نفوذ کردم و یک عده محدودی از جوانان را بدور خود جمع نمودم و حلقات تبادل نظر و مباحث سیاسی ـــ فلسفی را بوجود آوردم و باید اعتراف کنم که در تمام آن لحظه ها خلیل وداد مرا کمک و رهنمایی نمود تا بیشتر از پیش راه های مبارزه و آموزش را دریابم.

سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بر مبنای آئین نامه دور اندیشانه خود و در روشنایی رهنمود های رهبری کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان ، گام های متین و سازنده را بسوی آینده درخشان برمیداشت و هر روز بیشتر از پیش اعتماد جوانان را کسب می کرد. جوانان دانش آموز و دانشجو بدور آن حلقه میزدند و پیوند آن سازمان را با کارگران، دهقانان، پیشه وران و سایر طبقات و اقشار اجتماعی جامعه گسترش می بخشیدند. هنوز آن شگوفایی ها به ثمر نرسیده بودند که دوران دیگری از مشغولیت های رکود آفرین آغاز گردید و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بمصاف درگیری های وحدت مجدد شاخه های «خلق و پرچم” کشانیده شد و تمام توجه و انرژی کادر ها و فعالین ما در بالا نگه داشتن دست “پرچمی” ها ، حداقل در عرصه سازمان های جانبی، منجمله در بخش جوانان؛ به حفظ دست آورد هایمان به الویت کاری ما تبدیل گردید. رفقای “خلقی” در آستانه پروسه “وحدت” متوجه شدند که در عرصه های اجتماعی هیچ کار و ابتکاری ندارند و تنها بخش رقیب شان(پرچمی ها) هم سازمان دموکراتیک زنان افغانستان هم سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و هم اتحادیه های کارگری(صنفی) را ساخته اند و در میان آن طبقات و اقشار نفوذ قوی و محسوسی دارند. در پیوند با تحقق هماهنگی با پروسه وحدت به رفیق غلام رسول(معلم زبان انگلیسی متوسطه میرویس نیکه) که یگانه حزبی و آن هم از بخش فرکسیون “خلق” بود؛ معرفی شدم.( رفیق عثمان معلم جغرافیه مدرسه ما که بعد ها تا سطح آمریت دفتر و اسناد کمیته مرکزی س.د.ج.ا رشد کرد در آن زمان با حلقه ما ارتباط نداشت) متاسفانه در مدرسه ما هیچ رفیق حزبی از بخش پرچمی ها وجود نداشت و در بخش خلقی ها هم بجز رفیق غلام رسول کسی دیگری نبود، در حالی که اعضای س.د.ج.ا تا جایی که رابطه شان از طریق من پیوند میخورد؛ در آن زمان (12رفیق بشمول 3 رفیق از لیسه صنایع) بود. رفقا غفار خوشحال ، اسد غضنفر، غلام محمد سنگر، ظاهر قدم علی، حبیب مهش …هم با رفیق داود مازیار تماس داشتند و جداگانه کار می کردند و در پروسه وحدت، با بخشی که من مسوولیت داشتم ، پیوستند. رفیق غلام رسول که در یک اتاق سرای در جنب سینما عزیز(بعدن سینما جمال مینه) تنها زندگی می کرد؛ بیشتر از آنکه در مورد وحدت حزب حرف بزند ، تلاش می کرد تا تک، تک از رفقا را برایش معرفی کنم اما من با وجود آنکه وحدت مجدد حزب، در ظاهر در حالت تکمیل شدن بود، به آینده آن باور نداشتم و به بهانه های مختلف طفره میرفتم… روز شهادت زنده یاد میراکبر خیبر و حضور پر رنگ رفقای ما در مراسم وداعیه سبب گردید تا رفیق رسول رفقای ما را شناسی کند و کمیت ما را بداند. گرچه رفیق رسول هیچ آسیب مستقیم به ما نرسانید و حتا من را بعدن از مرگ حتمی نجات داد، اما حادثه برگزاری تدفین و تکفین با عظمت زنده یاد میر اکبر خیبر بعد ها سبب درد سر های فروان گردید. رویداد هفت ثور 1357 خورشیدی آزمون بزرگ و تاریخی دیگری را در مقابل ما قرار داد و آن اینکه: یا تسلیم خواسته های باند امین می شدیم و یا منتظر زندانی شدن و شکنجه و مرگ میماندیم. در همان زمان بود که با متن «دفاعیه خسرو روزبه» و جزوه «توده یی ها در دادگاه نظامی» آشنا شدم و خسرو روزبه برای من نماد یک انقلابی شد. اعتراف می کنم که در زمان شکنجه شدنم در زندان، فقط یک چیز بیادم می آمد و آن پیروی از شجاعت و شهامت توده یی ها تا پای چوبه دار ؛ در دفاع از آرمان های شان… بعد از 7 ثور برای مدت کوتاهی یعنی تا 2 سنبله همان سال، که زندانی شدم، با وجود دشواری ها و کارشکنی های زیادی از جانب رفقای خلقی که به مرور زمان بتعداد شان افزوده می شد، توانستم ابتکار عمل را در دست داشته باشم و سازمان را از گزند های پرشمار بدور نگه دارم. (البته تنها مورد تلخی که در غیاب من صورت گرفت، گرفتاری و زندانی شدن رفیق خالق معلم ځارندوی بود که در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باخت.) در ضمن دو معلم که یکی اخوانی (یونس خان معلم دینیات) و یکی از هم از حضرت های مجددی (معلم قرآنکریم) بودند در همان زمان به اساس تصمیم (اسدالله فروتن) امر خلقی مدرسه ما زندانی شدند که بعد ها خبر کشته شدن شانرا شنیدم. امر جدید خلقی (اسدالله فروتن) برای نظارت بر کار های من (آقای نعیم خان) آموزگار زبان پارسی را که تازه خلقی شده بود بصفت معاون من گماشت و او را حمایت کرد تا برای جانشینی من آماده گردد. بتاریخ اول سنبله 1357 خورشیدی خبر گرفتاری رفقا سلطانعلی کشتمند وزیر پلان(برنامه ریزی) و محمد رفیع (وزیر فوائد عامه) به اتهام براه اندازی کودتا از طریق امواج رادیو و تلویزیون به نشر رسید و فردای آن روز من خبر گرفتاری شانرا با عصبانیت برای هم کلاسی هایم شرح دادم و آنان را از یک توطئه بزرگی که در راه است، خبر دادم. محمدقاهر (در آن زمان یک عکاسخانه در پل باغ عمومی داشتندبنام شعله و یک گروه هنری به اسم دیماند، برادر همین حق پرست معروف که حالا در شهر هامبورگ زندگی می کنند) و خودش را خواهر زاده شیرجان مزدور یار معرفی می کرد و همکلاسی من بود، به آمریت مکتب خبر داد و من زندانی شدم که چگونگی آن و روز ها و شب های پر عذاب زندان را نمیخواهم اینجا بنویسم چون قبلن بپاسخ یک رفیق در برگه فیس بوک رفیق سپهبد جنرال نبی عظیمی نوشته ام و در کتاب « من و آن مرد موءقر» چاپ شده… بعد از رهایی از زندان کاملن هویدا گردید که وحدتی در کار نیست و مبارزه را با شرایط دشوار مخفی باید آغاز کنیم. مقاومت من در زندان و زیر آن همه شکنجه های وحشیانه ، توسط سمونوال غنی که تا آن زمان در بخش جنایی وزارت داخله آمر بی صلاحیت بود، به رفقا در بیرون اطلاع داده شد بود. بدستور رفیق خلیل وداد زندگی را در اختفا تجربه کردم و کار های کمیته مخفی س.دج.ا دوباره ولی با شرایط شدیدن دشوارتر از قبل در انتظار ما بود. زندان و شکنجه نه تنها نتوانست مرا در هم بشکند بلکه مصمم تر از قبل برای یک آینده دشوار آماده ساخت…

زندگی در اختفا یه زندانی میماند، که زندانی خود، زندانبان خود است. برای من که در آن سال ها دوران مستی و شبابم آغاز می شد؛ واقعن روزگار سخت و توانفرسا بود. اما عشق به انسان سر زمین و میهنم…نیروی عجیبی برایم میبخشید تا به آینده امیدوار باشم و همه انرژی و توان جوانیم را در خدمت به راهی که انتخاب کرده بودم، بگذارم. اولین کاری که کردم تبدیلی خودم و رفقا ابراهیم حسنی و حسن یزدانی…به لیسه سپین کلی بود.( چون رسمن از سازمان خلقی جوانان اخراج نشده بودیم؛ از منشی جدید مکتب (همان نعیم خان که پیشتر از او نام بردم، معرفی نامه هم گرفتیم و او هم چون اسدالله فروتن تبدیل شده بود و زیاد هم از کار های سازمانی و اختلافات بوجود آمده اطلاع نداشت، بدون هیچ مشکلی، موافقه کرد). رفیق سید انورشاه، اسدالله غزنوی، قادر نورستانی …به خواست خودشان در همانجا ماندند. در لیسه سپین کلی محترم غلام حضرت پیکان (از اهالی نجراب و نزدیک به دستگیر پنجشیری)، مدیر بود و با رفیق زنده یاد خواجه ضیاالدین (برادر خواجه صلاح الدین صلاح)،مسوول بخشی مخفی حزب میانه خوبی داشت. منشی سازمان اولیه خلقی جوانان یکی از اقارب نزدیک حفیظ الله امین بود که در واقع خودش را همه کاره آن لیسه ساخته بود و به دیگران اجازه تکان خوردن هم نمیداد. آن منشی خلقی، شبکه وسیع از خبرچینی بوجود آورده بود و همه دانش آموزان و آموزگاران را تحت کنترول شدید خود داشت. محترم پیکان از من خواست تا با احتیاط بیشتر عمل کنم و تا کسی را دقیق نشناسم به او نزدیک نشوم. اما این انتظار دلسوزانه شان از من کمی دور از کرکتر من بود. با همه دشواری ها، سازمان دموکراتیک جوانان را در آن لیسه ساختم و تا 6 جدی 1358 خورشیدی، حفظ کردم. اما شانس یاری نکرد و زود افشا شدم و منشی خلقی، من و رفقا حسن یزدانی و ابراهیم حسنی را شناسایی کرد و همان روزی که از طریق تیلیفون میخواست برای دستگیری ما با مقامات بالایی خودش تماس بگیرد؛ محترم پیکان به ما خبر داد و کمک کرد تا فرار کنیم. در پائیز 1357 خورشیدی رفیق حسن سپاهی به جلال آباد نبدیل وظیفه شد و من با زنده یاد رفیق غلام محمدسنگر با ایشان همسفر شدیم. معرفی نامه سازمان خلقی جوانان را که به لیسه سپین کلی نداده بودم، به کمیته شهری سازمان خلقی جوانان بردم و عنوانی کمیته ولایتی ننگرهار معرفی نامه گرفتم. در کمیته شهری سازمان خلقی جوانان، هیچ کسی را نمی شناختم و در آنجا هم مرا کسی نمی شناخت. اما از شانس بد من، عبدالرحمان پسر امین که یکبار مرا دیده بود و غرزی لایق در آنجا بودند و نمیدانم با آنکه خودم را از چشمان شان پنهان کردم ، چگونه متوجه آمدنم شده بودند؛؟و چگونه به آن سرعت به زیر دستان شان اطلاع دادند؟ ( ویا شاید هم تصور من تا امروز اشتباه باشد) ؛ چون آنان را موقع خارج شدن از محوطه سازمان دیدم و تا رفتن شان در گوشه یی پنهان شدم. کمیته شهر به من معرفی نامه داد و آن را در جلال آباد به نورمحمد جنبش منشی کمیته شهری سازمان خلقی جوانان جلال آباد که همزمان مدیر سرحدادت بود تسلیم دادم. آقای جنبش نگاهی به سر و پایم انداخت و مدتی مکث کرد؛ بعد در پایان معرفی نامه نوشت: “رفیق حمزه در یکی از سازمان های اولیه خلقی جوانان تنظیمش کنید” آقای حمزه مدیر بانک و سرپرست ناحیه بودند؛ با دیدن معرفی نامه ام گفت: برو پایین، منتظرم باش! بعد از چند دقیقه انتظار، آقای حمزه که قد بلند و عینکی دودی بر چشم داشت، نمایان شد و اطراف اش را نگاهی انداخت و به من گفت: “دنبالم بیا”( بیا از پُشتم). وقتی به سرک عمومی رسید ، ایستاده شد و با من قول داده بدون هیچ مقدمه یی پرسید: “پرچمی استی؟” واقعن تکان خوردم و ترسیدم و به غُم غُِم افتادم…. گفت: نترس در تعارفه ات مشخص است…(معرفی نامه را نشانم داد، که در آن نوشته شده بود: عضو سازمان جوانان ولی خلقی آن را که انگار معرفی نامه دهنده فراموش کرده بالای سطر نوشته بود. من بی پاسخ و بی حرکت منتظر عکس العمل بعدی اش ماندم…. شروع کرد از تعریف و توصیف کردن دستگیر پنجشیری و از کار کرد هایش در وزارت معارف و فوائد عامع چنذ مثالی داد. واقعن نمیدانستم چه بگویم؟ بعد گفت: تو سر از فردا منشی سازمان اولیه جوانان اداره انکشاف دهات استی؛ اما باید زیاد احتیاط کنی که برای من و خودت درد سر جور نکنی… در جلال آباد با رفیق خلیل زلمی و اشرف داود آشنا شدم که همانجا مخفی بودند. وقتی اولین جلسه را دایر کردم یک جوان شهری که هیچ لهجه حلال آبادی ها را نداشت، از من پرسید: رفیق غیاثی کجاست؟ من هم بدون هیچ مکثی گفتم: نمیدانم… در ختم جلسه خودش را معرفی کرد که فایق ظریف برادر فرید ظریف و پسر جنرال ظریف خان معروف است و اسم من را از رفیق خلیل زلمی شنیده…دانش آموز لیسه امانی است و برای رخصتی های زمستانی همراه با خانواده اش به جلال آباد آمده… وقتی فهمیدم در سازمان تنظیم نیست؛ دعوتش کردم و او هم پذیرفت که با آمدنش به کابل سازمان دموکراتیک جوانان را در لیسه امانی ساخت و تا شش جدی 1358 مسوولیت آن را بدوش گرفت. هنوز سه ماه از آمدن ما به جلال آباد نگذشته بود که رفیق سپاهی دستگیر و زندانی شد.( من در آن زمان عضو ارتباطی رفقای حزبی کابل ــ جلال آباد هم بودم). بزودی از جلال آباد فرار کردم تا هم مخفیگاه خود را تغیر بدهم و هم دستگیری رفیق سپاهی را به رفیق فرید لعلی خبر بدهم. وقتی بکابل رسیدم، مستقیم بخانه رفیق لعلی رفتم و در زدم…با تعجب دیدم پدرش دروازه را باز کرد و بدون آنکه مرا بخانه دعوت کند با من راه افتاد و از دستگیری رفیق فرید لعلی گفت. برایش گفتم که کنار دروازه خانه یک سنگ بگذارد و چراغ سر در را روشن بماند و خودم فرار کردم و بار دگر زندگی افتاد در یک مسیر دیگر… و اینبار کار جلب و جذب را از خانواده رفقای حزبی و سازمانی آعاز کردم … در آن زمان دو مخفیگاه را به قرارگاه کار سازمانی برگزیدم: خانه پسر خاله ام (زنده یاد شاه زمان که در سال 1361 خورشیدی ترور شد) در قلعه شاده و منزل “حسن یزدانی” (از اقارب نزدیک رفیق فرید لعلی) ؛ اولین کاری که کردم جلب و جذب اعضای آن خانواده ها بود که توسط آنان بعدن به ساختن گروپ های متعدد موفق گردیدم. رفیق فهیم لعلی (برادر کوچک فرید لعلی) را ، که در آن سال ها دانش آموز لیسه حبیبه بود، وظیقه دادم تا در کنار جلب و جذب به سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، مواظب تمام انکشافات سازمان خلقی جوانان در آن لیسه نیز باشد. رفیق حسن یزدانی کمک کرد تا با نزدیکترین جوانان خانواده شان بشمول دوشیزه های جوان در تماس شوم و اولین حلقه دختران جوان را بوجود آورم. بهار سال 1358 بود که رفیق خلیل وداد من را به رفیق ناصر شوکت معرفی کرد. با رفیق شوکت ، اولین بار،در جوار سینما بریکوت دیدم و با نشانه های که رفیق وداد داده بود و با یک حرکت شفری همدیگر را شناختیم… رفیق شوکت با یک بایسکل سپورتی آمده بود و قدم زنان با هم ،تا پیش منزل شان، واقع در پُل سرخ با هم گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. راستش، با اولین جمله های که از زبانش بیرون شد مرا مجذوب خود ساخت. او را جوانی یافتم: متین، نترس، آگاه، میهن پرست و انسان دوست… از گیر و گرفت ها حرف زد و از آینده دشواری که پیش رو داریم …تزلزل، بی ایمانی و هراس از سخنانش بمشام نمیرسید و با هر جمله یی که میگفت، مرا مصمم تر از پیش برای مبارزه مرگ و زندگی آماده میساخت. من در سیمای رفیق ناصر شوکت، تواضع ، مهربانی، عشق به میهن و مردم را خواندم، با آنکه چشمان آبی، جلد سرخه ، مو های خرمایی داشت و بیشتر به اروپایی ها شباهت بهم میرسانید، اما عمیقن به میهن و مردمش عشق داشت و در اولین ملاقات به این باور رسیدم که او هرگز خیانت نمی کند و از راهی که برگزیده برنمی گردد و خوشحالم که تا حال او را در همان سیمای که در ذهنم داشتم؛ می بینم. رفیق شوکت من را بخانه اش برد و با برادرش که قاضی بود آشنا کرد و بعد از من گزارش کار هایم را شنید. وقتی برایش از گروپ های سازمانی که خودم ایجاد کرده بودم، گزارش دادم با تعجب و نا باوری نگاهم می کرد و رضایتش را از چشمانش میخواندم. رفیق شوکت دساتیر روشن داد تا کار های بعدی ام را استقامت دهم و مطابق مشوره و دستور ایشان رفیق فهیم لعلی را در راس سازمان جوانان لیسه حبیبه، رفیق فایق ظریف را به لیسه امانی، رفیق حوریه عزیزی را در راس دوشیزه های جوان ، رفیق سید انورشاه را در متوسطه میرویس نیکه …توظیف کنم و با بخشی از رفقای مرستون ( رفیق زنده یاد غلام محمد سنگر، رفیق نعیم بارش، رفیق زنده یاد فیض بارش…)، رفیق زنده یاد غلام ربانی سنگر از تخنیکم و حسن یزدانی، ابراهیم حسنی، اسد غزنوی، قادر نورستانی…جداگانه خودم، ببینم…

درست بیادم است که یک روز قبل از عید قربان، صبح وقت بخانه رفیق شوکت رفتم تا متن پیام سازمان را به خانواده های رفقای زندانی بگیرم؛ وقتی دق الباب کردم برادر بزرگ شان(قاضی صاحب) در را گشود و از زندانی شدن رفیق شوکت خبر داد.
به ایشان هم گفتم تا در کنار دروازه شان یک سنگ بگذارند و چراغ سر دروازه را روشن بمانند و خودم از محل فرار کردم.
دوباره ارتباط ما با سازمان قطع شد، چون رفیق مسوول قبلی ام (خلیل وداد) نیز با رفیق شوکت در ارتباط بودند.
من و رفیق وداد در تفاهم با هم کار سازماندهی گروپ ها را پیش میبردیم و از بی ارتباطی مان به رفقای دیگر اطلاع ندادیم.
در همین فاصله رفقا غلام محمد سنگر، موسی نلدوان مرستون و ستار سیاووش(شاهینک) بتاریخ اول اسد 1358 خورشیدی دستگیر شدند و دو رفیق اولی در زیر شکنجه های وحشیانه باند امین جان باختند و رفیق ستار بشکل معجزه آسایی نجات یافت.
یعد از یک مدت کوتاهی رفیق وداد با رفیق فرید حبیب زاده در تماس شد و دوباره ارتباط ما با رهبری سازمان تامین گردید.
من رفیق حبیب زاده را یکبار ملاقات کردم و ایشان مرا به رفیق زنده یاد انور صفدری معرفی کردند.
رفیق انور در اولین دیدار دستور دادند تا رفقای دوشیزه را به رفیق قدسیه دوکتورس شفاخانه صدری ابن سینا معرفی کنم و به سایر رفقا “شفر” بدهم تا در صورت لزوم دید خود ایشان، رابطه آنها را با رفقای دیگر تامین کنند.
به صداقت باید اعتراف کنم که این نوع برخورد شانرا نوع کودتا علیه خود دانستم و تا زمان فروپاشی حاکمیت، میانه خوبی با او نداشتم…
روز ها با همه تلخی هایش میگذشت و ادامه حکومت خونتای فاشیستی امین بعد از قتل نورمحمد تره کی، همچنان سایه شومش را، بیشتر از پیش میگستراند.
مهمترین کاری را که در عرصه تبلیغاتی س.دج.ابه همکاری رهبری مخفی حزب؛ انجام داد، در چند شبنامه (بمناسبت 5 مین سالگرد س.د.ج.ا، یادنامه رفیق میراکبر خیبر، سوم عقرب« خون شهید نشانه پایمردی او در نبرد است»، زنان مادر وطن حماسه می آفرینند، د وحدت غوښتونکو خلقیانو اعلامیه، اعلامیه خلقی های وحدتخواه شماره (2) …فشرده میگردید.« من اکثر آن شبنامه ها را در آرشیف خود دارم»
در همان زمان کورس های فلسفه در خانه رفیق عوض واقع در تایمنی دایر می شد که رفیق خلیل وداد شخصن آن را تذریس می کرد.
امین، بعد از کُشتن تره کی کمی سیاست هایش را نرم ساخت و رفقای توانستند تا به پویایی و دینامیسم سیاسی شان تحرک بیشتر بخشند و به مرحله فیصله کن گذار نمایند.
اگر فراموش نکرده نباشم؛ درست سه هفته قبل از قیام شش جدی 1358 رفیق انور دستور داد تا در گروپ های ده نفره رفقا در محلات مشخص تجمع کنند و آماده قیام شوند…
از شانس خوب ما در همان روز، مادر بزرگ رفیق حسن یزدانی فوت شد و ما محل فاتحه خوانی او را به مرکز تجمع خود تبدیل کردیم.
گروپ های مربوط به رفیق وداد هم با ما پیوست و عضو رابط میان رفقا و رفیق انور من را توظیف کردند.
رفیق انور با من در پارک زرنگار قرار گذاشت. وقتی به دیدارش رفتم؛ برخلاف انتظار او را سراسیمه و رنگ پریده یافتم…
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت و گفت: یک گروپ از رفقا در کوته سنگی بی احتیاطی کرده اند و دستگیر شده اند؛ هرچه زودتر رفقا باید متفرق شوند و رفقای مخفی هم به جا های دیگر بروند.
وقتی برگشتم هوا تاریک شده بود و رفقا خلیل وداد، حسن یزدانی و ابراهیم حسنی، رفیق فایق را احاطه کرده و میخواستند به یک اتاق متروک که در آن یک چاه بود و یک میل سلاح شکاری فامیل رفیق فرید لعلی را در آنجا مخفی کرده بودند، ببرند.
رفیق فایق گریه میکرد و میخواست زودتر بخانه برگردد و رفقا هم چاره جز محبوس کردنش نداشتند.
من دستور رفیق انور را ابلاغ کردم و به رفیق فایق اجازه دادم تا بخانه برود و سوگندش دادم تا ما را افشا نکند…گرچه رفقا مخالفت کردند اما من به مسوولیت خودم او را رها نمودم.
مهمترین مشکل رفقا با رفیق فایق در این بود، که عباس خروشان معاون سازمان خلقی جوانان به خانه شان رفت و آمد داشت و رفقا میترسیدند که او خیانت نکند. اما من چون او را می شناختم به اصرار رفقا توجه نکردم و گذاشتم تا برود.
رفیق فایق بیک خانواده سرشناس تعلق داشت که روز های جمعه جوی کنی میکرد و دستمزدش را به سازمان میداد و بیشترین اعانه را از او میگرفتیم. «رفیق فایق به ابتکار شخصی خودش در روز شش جدی عباس خروشان را خلع سلاح کرده با خودش به قرارگاه س.د.ج.ا آورد.»
شام تاریخی شش جدی من و رفیق خلیل وداد در خانه خودما بودیم و میخواستم به جهت دیدن فیلم به پولتیخیک برویم. در راه بودیم که صدای انفجار ها و فیر های متواتر آغاز شد و ما از نیمه را بخانه برگشتیم.
در بام خانه ما آتش های فیر های ثقیله را در دارلامان بوضاحت میدیدیم که برادرم زنده یاد عبدالمحمد سنگر صدا زد:
بیائید رفیق کارمل گپ میزند!
دلهره ها جایش را به شادی داد و از خوشی تا صبح نخوابیدیم. صبح وقتی از خانه بیرون شدیم که صد ها نفر را با بازو بند های سپید در مسیر راه دیدیم . راستش هم من و هم رفیق وداد مشکوک شدیم که ممکن توطئه یی در کار باشد و از خود می پرسیدیم: مگر ممکن است ما این همه رفیق داشته باشیم؟
اولین جلسه ما در خانه رفیق یعقوب در جوار سینما بهارستان دایر شد، از آنجا به ناحیه دوم(خانه سلیمان لایق) و بعد به تخنیکم رفتیم.
رفقای تخنیکم تمام رهبری حزبی و سازمان اولیه جوانان خلقی را گرفتار کرده بودند.آنان را در یک دهلیز و در سه اتاق پهلوی هم زندانی ساخته بودند و ما به نوبت آنجا پهره داری می کردیم.
در آغاز شب شش جدی برای اولین بار رفیق نظر برهان را دیدم که جهت کنترول آمده بود و مانند یک فاتح اتاق ها را ار نظر گذشتاند و دساتیر امنیتی داد و رفت. ولی فردایش برگشت و اولین جلسه بعد از پیروزی را دایر و از آمدن ارتش سرخ به میهن مان اطلاع داد.
ما تا آن زمان روی حدس و گمان ها، پذیرفته بودیم که رفقای شوروی به کمک ما آمده اند اما هیچ مقامی بطور رسمی برای ما ابلاغ نکرده بود.
واقعن در تعجب بودیم که با این رویداد چه نوع برخوردی داشته باشیم؟
حزب و سازمان ما بعد از شش جدی 1358خورشیدی با دو عامل بازدارنده مواجه گردید:
1 ــ حضور ارتش شوروی حیثیت و اعتبار ملی ما را خدشه ساخت…
2 ــ موجودیت دوباره خلقی ها در کنار ما، بحران اعتماد مردم را به ما تشدید بخشید.
البته برای خود ما در آن روزگار آمدن عساکر شوروی یک موهبت آسمانی بود که پیام آزادی و زندگی را بگوش هایمان طنین مینداخت اما حضور دوباره خلقی ها را نمیتوانستیم برای مردم توجیه کنیم؛ با آنکه بخشی از خلقی ها چون پیروان داکتر زرغون و نورمحمد تره کی …شدیدن متضرر شده بودند.
بر خلاف انتظار،جنگ اعلان ناشده ارتجاع و امپریالیسم تشدید شد و زندگی بی نهایت دشواری را برای میهن و مردم ما رقم زد.
کار سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان در دفاع از خواسته ها و نیازمندی های صنفی شان دچار اختلال گردید و تامین صلح و دفاع از حاکمیت دولتی در صدر وظایف مان جا گرفت.
رهبری کمیته مرکزی س.د.ج.ا بزودی موفق شد تا ساختار جدید را از سازمان اولیه تا کمیته های نواحی، شهری، ولایتی …مطابق به امکانات و ایجابات زمان در سرتاسر کشور بوجود آورد و ابتکارات کم سابقه تاریخی را در بسیج جوانان رویدست گیرد.
در بهار سال 1359 خورشیدی مرا در راس شعبه آموزش سیاسی و توده یی ناحیه پنجم شهر کابل توظیف کردند.
منشی بی صلاحیت ناحیه غرزی لایق، مسوول تشکیلات زلمی نصرت مهمند، مسوول دختران جوان ناحیه رفیق مرغلری و مسوول پیش آهنگان ناحیه رفیق رفیع بودند.
غرزی لایق، در اثر لغزش های قبلی اش در همکاری با سازمان خلقی جوانان اعتبار و حیثیت اش را از دست داده بود و هیچکسی از اعضای ناحیه از او حرف شنویی نداشتند.
من با صداقت تمام او را همکاری کردم و یکجا با او به سازمان های اولیه میرفتیم و در جا های که نیازمندی بیشتر بود؛ روز های بیشتر را میگذشتاندیم. و شب ها را هم برای تامین امنیت در ناحیه میماندیم
بدستور غرزی، مدتی را سر پرست سازمان اولیه جوانان سیلو مرکزی شدم و هم زمان با بخش تبلیغات ناحیه حزبی همکاری عملی داشتم.
غرزی نتوانست بکار ادامه دهد و بجای او رفیق سرور همگام منشی ناحیه شد و من هم بعد از مدتی مسوول شعبه کنترول ــ نظارت و مالی کمیته ولایتی کابل مقرر شدم….

کار در کمیته ولایتی کابل س.د.ج، مرا بیشتر با زندگی توده های زحمتکش مردم ما آشنا ساخت. با آنکه ولسوالی های، کابل فاصله زیادی از شهر نداشتند اما تفاوت زندگی میان شهروتدان شهری و روستایی را در حد غیر قابل باور میتوانستیم ببینیم و تجربه کنیم.
اکثریت قریب به اتفاق اعضای رهبری کمیته ولایتی کابل؛ جوانانی بزرگ شده در شهر بودند، که با تمدن شهری، رسالت بزرگ آگاهی دهی سیاسی جوانان روستا نشین دهکده ها…را متقبل شده بودند.
رفیق شهاب الدین سرمند یکی از پیشکسوتان س.د.ج.ا ، رفیق انجنیر قادر مسوول تشکیلات، رفیق وحید کشتمند( بعدن نورسنگر)، مسوول آموزش سیاسی و توده یی، رفیق سامعه اخلاص ( بعدن سامعه عطا)،مسوول شعبه دختران، نور سنگر (بعدن شاه ولی) مسوول شعبه نظارت ــ کنترول ومالی،رفیق جانعلی(بعدن نصیر ولی) مسوول پیش آهنگان و رفیق خان آقا نجر (بعدن ممتار) مسوول شعبه بریگاد های نظم اجتماعی و رفیق احمدشاه راستا منشی کمیته ولسوالی بگرامی…بطور جمعی امور کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا را رهبری می کردند.
هنوز در کمیته ولایتی کابل درست جا خوش نکرده بودم که برای مدتی بنمایندگی از آن کمیته، در اولین گروپ بزرگ بریگاد های نظم اجتماعی به رهبری رفیق نظر برهان ، جهت تامین امنیت و فعال ساختن دوباره معدن ذغال سنگ کرکر به پلخمری رفتم.
در بازگشت به اساس مصوبه کمیته ولایتی کابل س.دج.ا برای ایجاد کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب توظیف گردیدم.
رفتن من به چهار اسیاب همزمان با تعطیلی های زمستانی مدارس بود که تقریبن میتوان گفت کارم را به صفر ضرب میزد. چون در آن زمان که امنیت بی نهایت خراب شده بود و دو مدرسه مهم ( لیسه ذکور چهار اسیاب و لیسه نسوان چهار اسیاب)، نیز کاملن مسدود بود.
رفیق زنده یا عباد الله فهیم منشی حزبی کمیته حزبی ولسوالی باگرمی از من استقبال کرد و وعده هرنوع همکاری را داد.
از رفیق فهیم تقاضا نمودم تا یکی از جوانان با سواد حزبی را وظیفه بدهد تا در ایجاد هسته سازمان جوانان با من همکاری کند.
رفیق فهیم؛ رفیق میراحمد ( معلم)،را که با او از لیسه سپین کلی شناخت داشتم معرفی کرد.
با رفیق میراحمد یکجا به کاغوش های سربازان پولیس( څارندوی) که تعداد شان در مرکز ولسوالی چندان زیاد هم نبود، در تماس شدم و کار جلب و جذب را آغاز کردیم…اولین کسی که به سازمان پیوست رفیق نصرالله نام نداشت که خطاط زیبا نویسی بود و همکاری نمود تا اولین جریده دیواری را در معرفی سازمان جوان افغانستان، ایجاد کنیم.
رفیق طاهره مدیره لیسه نسوان که همه روزه به دفترش می آمد، دومین عضو سازمان شد که به اشتراک آن سه رفیق اولین هسته سازمان را گذاشتیم.
رفیق نصرالله یک سازمان گروپی را در لیسه ذکور چهاراسیاب ساخت، رفیق امیر محمد در کندک څارندوی و رفیق طاهره هم در لیسه نسوان و بدینترتیب در مدت ده روز کمیته ولسوالی جوانان چهار آسیاب در سه محل و یک سازمان مخفی؛ ساخته شد.
در ماه جدی 1359 خورشیدی، در ترکیب دومین حلقه کادر ها و فعالین س.دج.ا که متشکل از مسوولین بخش های مرکز و ولایتی آموزشی سیاسی و توده یی بود، به سرپرستی رفیق اسلم و معاونیت زنده یاد حنیف بکتاش، جهت آشنایی با تجارب تاریخی کمسمول به مکتب عالی کمسمول (مسکو) رفتیم. (گروپ اول مسوولین بخش تشکیلات بود که پیش از ما بریاست رفیق مزدک رفته بودند).
اعتراف می کنم که نه در اتحاد شوروی و نه در کابل حتا یکبار هم رفقا ( خلیل وداد، ناصر شوکت، انور صفدری و شهاب الدین سرمند و اساتید مکتب عالی کمسمول)، به من نگفته اند که سازمان ما، توسط شوروی ها ساخته شده و ما نوکران آنان استیم.
هم در کابل و هم در شوروی سابق، من سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان را یک سازمان وطن پرست و انسان دوست و باورمند به آزادی و دموکراسی شناخته بودم و تا حال می شناسم.
البته جای انکار نیست، که کسانی هم در سازمان ما بودند که ناف شان با ناف شوروی ها گره خورده بود و زیر سایه آنان به عالیترین مقامات حزبی، دولتی و سازمانی رسیدند که امروز شور بختانه همون ها اند که شوروی ستیز و سوسیالیسم دشمن شده اند و یا به آن تظاهر می کنند.
در بازگشت از مسکو، مسوولیت شعبه آموزش سیاسی و توده یی کمیته ولایتی کابل س.دج.ا به من سپرده شد که تا زمان استعفایم در همان بخش ماندم
در بهار سال 1361 خورشیدی رفیق شهاب الدین سرمند بجای رفیق صدری، امر زون مرکز شدند و رفیق یارمحمد آراشید بجای شان عز تقرر یافت.
رفیق یار محمد با انرژی بیشتر و ابتکارات متواتر کار را در کمیته ولایتی آغاز کرد، که نسبت عدم شناخت شان از زندگی و امکانات موجود در ولسوالی ها؛ بعضن با موانع متعدد رو برو می شدند. کمتر به دیدگاه های دیگران توجه می کردند و بیشتر دوست داشتند تا با صدور دساتیر خشک و غیر عملی موقعیت خودشان را استحکام ببخشند.
و این شیوه کار برای من چاره یی ،جز آنکه شرفتمندانه استعفا بدهم و کنار بروم، انتخاب دومی را نگذاشت.
دومین مرحله همکاری مستقیم من با س.دج.ا بر می گردد به پاییز سال 1363 خورشیدی. (البته من در هر جایی که کار کرده ام غیر مستقیم، پیوندم را با سازمان، به شکلی از اشکال ،حفظ کرده بودم).
اولین چیزی را که از س.د.ج.ا یاد گرفته بودم؛ پابندی به اصول و پرنسیپ های سیاسی بود که هرگز در زندگیم، آن ها را در هیچ شرایطی معامله نکردم و تا حال هم نمی کنم و این مشخصه سبب شده که همیشه خار چشم معامله گران باشم. و تلخ ترین روزگار را بگذرانم.معامله گران گاهی بر من اتهام مائویستی زدند، گاهی مرا ستمی و گاهی هم شورای نظاری و گاهی هم انتی سویتیست… نامیدند. اما من از راهی که انتخاب کرده بودم بر نگشتم و هرگز هم بر نمی گردم.


در آن سال؛ برای سومین بار مجازات شدم و به اساس یک دسیسه از قبل ریخته شده در خدمات اطلاعات دولتی ، در زیر پوشش ستر سرحدات تصمیم گرفتند تا مرا به یکی از مرز های کشور اعزام کنند.
این دسیسه توسط رفیق اکبر نورستانی مدیر عمومی قسم دوم ریاست کادر و پرسونل افشا شد و رفیق سرمند عزیز، که در آن زمان مدیر عمومی جوانان «خاد» بود؛ خنثا گردید.
رفیق سرمند موضوع را به جنرال محفوظ رییس سیاسی انتقال داد و وسیله گردید تا خودم با ایشان مستقیم صحبت کنم.
جنرال محفوظ بعد از شنیدن حرف هایم با ریاست کادر و پرسونل تماس گرفت و پرونده مرا نزد خودش خواست.
چند روز بعد رفیق سرمند مرا به آمریت سیاسی ریاست حوزه اول امنیت دولتی معرفی کرد و دو باره بصفت مربی جوانان، به کار سازمانی برگشتم.
مدیر جوانان ریاست حوزه اول امنیت دولتی، رفیق محمد یاسین امیری، مرا بصفت مربی جوانان مدیریت عمومی پنج ( انحلال بادیتیزم و شاهراه) توظیف کرد. کار نهایت دشوار که هر لحظه آن مرگ در انتظار بود، اما بی نهایت دلچسپ و برای من مناسب ترین موقعیت.چون با محیط آشنا بودم و زبان مردم روستا را خوبتر می فهمیدم…
رفیق یاسین با آنکه سابقه کاری در س.د.ج.ا نداشت، اما انسانی بود، پر تحرک و علاقمند کار در بین جوانان. بیشتر به مشوره های من گوش میداد و در برابر هیچ دیدگاه من، نه؛ نمی گفت…
برنامه استقبال از دهمین فیستوال جوانان جهان که در مسکو برگذار شد، در سطح ریاست حوزه اول به من سپرده شد و این رویداد؛ سبب شد تا رهبری سیاسی و اداری آن ریاست با من آشنا شوند و زمینه بیشتر کار را برایم مساعد سازند.بعد از ختم محفل، مرا به آمریت سیاسی خواستند و در کنار رفیق یاسین امیری اجازه دادند تا در کار سازماندهی جوانان آن ریاست آزادانه عمل کنم.
رفیق یاسین امیری مدیر جوانان ، رفیق زنده یاد جلال رزمنده رئیس، رفیق محراب هادی آمر سیاسی ، رفیق سید جعفر معاون شهری ، رفیق ببرک معاون انحلال ناندیتیزم ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی بمثابه قویترین حمایت کنندگان من ، در کنارم ایستادند و بار دگر دوران پویایی کارم در س.د.ج.ا آغاز شد.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خاد، قویترین سازمان در زمان خودش بود، 41 سازمان اولیه( با بیش از هشتصد عضو) و 18 لیسه و ابتدائیه و متوسطه را در شهر کابل به قیمومیت خود داشت، یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.دج.ا از امتیازاتش شمرده می شد.
بزرگترین اتاق افتخارات خدمات اطلاعات دولتی را ساخت که در آن انواع اسلحه گرفته شده از اشرار، یاداواره های از دستآود های امنیتی، یادنامه های مصور از از جان باختگان ریاست ، گوشه های از کار و فعالیت های گوناگون اجتماعی و نظایر آنها که سطح کشور نظیر نداشت.
بیشترین نوباوگان یتیم را به پرورشگاه وطن و انترنات های اتحاد شوروی، بیشترین کاروان های تبلیغاتی را به بکمک کمیته شهری کابل که در آن زمان رفیق ابراهیم در راس آن بود و بیشترین یادنامه های شهدا و پوستر های تبلیغاتی را … در سطح خدمات اطلاعات دولتی، در جمله دستآرد های خود رقم زده بود و درفش افتخار کمیته مرکزی س.دج.ا را همه ساله کسب میکرد.
سال های 63 و 64 خورشیدی در حافظه تاریخ افغانستان ماندگار است. چون در آن سال ها شورای کبیر مردم افغانستان(لویه جرگه)، (جرگه اقوام و قبایل) ، (انتخابات ارگان های محلی قدرت دولتی ) و بتاسی از فیصله های تاریخ ساز پلینوم شانزدهم کمیته مرکزی ح.د.خ.ا و در روشنایی تیزس های ده گانه زنده یاد ببرک کارمل منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک حلق افغانستان و رییس شورای انقلابی ج.د.ا مرحله تغیر کیفی و بنیادی بسوی دموکراتیزه ساختن جامعه استبداد زده افغانستان آغاز شده بود و سیاست مصالحه ملی، آغاز خروج عساکر شوروی و تدوین مسوده جدید قانون اساسی …در صدر کار ها قرار داشت.
مدیریت جوانان ریاست حوزه اول خدمات اطلاعات دولتی در روشنایی آن فیصله ها و رویداد های بزرگ زمان ما، بیشتر و پویاتر از دیگران در صحنه حضور داشتند و به این باور رسیده بودند که پیروزی از آن ملت و مردم ماست!

کودتای ویرانگر 14 ثور 1365 خورشیدی همه امید ها و آرزو های شریفانه چندین نسل آزادی خواهان میهن ما را به حراج گذاشت و دوران عقبگرد تاریخی آغاز گردید.
تضاد های ملی در حلقه رهبری کننده کودتاچیان تشدید گردید و افغانستان بار دگر قربانی سازش های پُشت پرده ابر قدرت ها شد.
از وحدت حربی فقط نامی باقی ماند و به اشاره سردمداران مسکو به تدریج بسوی انحلال و فروپاشی رفت.
در همان شرایط بحران آفرین رفیق امیری جهت تحصیل به اتحاد شوروی اعزام شد و من جانشین ایشان نصب شدم.
رهبری بعد از کودتا، ریاست حوزه اول را نیز دچار بدبختی های عظیم ساخت، رفیق جلال رزمنده، جایش را به جنرال باقی، محراب هادی جایش را به کبیر لغمانی سپرد و همه رهبری ریاست تغیر نمود.
بعد از تدویر دومین کنفرانس سراسری… حمله بر سازمان هم آغاز گردید.
آقای کبیر که ظاهرن با من میانه خوب داشت و او را از زمان معاونیت اش در مدیریت عمومی جوانان (در زمان تصدی رفیق سرمند) می شناختم، مرا نزد خود خواست و شرافتمندانه گفت”
سه امتیاز ریاست ما ( یک عضو کمیته مرکزی، یک عضو کمیته شهری و یک عضو کمیته ولایتی کابل س.د.ج.ا) بخاطر خودت معلق مانده است؛ چون رفیق فرید مزدک با موجودیت تو در اینجا موافق نیست…
من هم بدون هیچگونه استدلالی پیشنهاد کردم تا شخص مورد نظر خود شان را بیاورند و این مشکل را حل کنند.
کاندید ایشان که بزودی آمد و مدیر من شد، رفیق مسعود مهدی بود.
من با مسعود مدتی همکاری کردم تا با محیط آشنا شد و بعد آقای کبیر زیر عنوان اینکه من به ادامه کار در آن ریاست علاقه یی ندارم، مرا بریاست امور سیاسی معرفی کرد و عملن زندگی سازمانی من پایان یافت.
اما چرا من این مثنوی هفتاد و دو من را نوشتم؟
آنانی که خاطره های تلخ و شیرین شان را از شوروی ها می نویسند و به این نتیجه رسیده اند که حزب و سازمان ما را آن ها ساختند و رهبری کردند و بلاخره به نابودی کشاندند؛ حق دارند تا بنویسند. چون من هرگز مشاوری نداشته ام و هیچ خاطره یی هم از آنان ندارم و سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان و حزب دموکراتیک خلق افغانستان ؛ را چنانی که شناختم و می شناسم و همه جوانی خود را در پای آرمان های انسانی آن وقف کردم و به گذشته خود میبالم ؛ نتوانستم با سکوت بگذارم و بگذرم.

بگذار یاوه سریان هر چه دوست دارند بگویند و جار بزنند اما من کسی استم که :
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان مرا “سنگر” ساخت!

 

یاد ها و خاطره ها گویند سیلی روز گار و شکوه دارند ز روز گار و سیلی آن و من گویم بگذار روز گار با سیلی خویش ما را به را حق و راستی سوق دهد و بار بار سیلی خود را حواله رخسار ترکیده و به خاک آغشته ما نماید . چون روز گار سیلی بی پدری و دوری از آغوش مادررا بر ما حواله نموده بود من نزد یکی از اقارب ما به شکل فرزندی باز هم تکرار می نویسم فرزندی زیست میکردم و در آن زمان بدون کلا شوئی و تنور دیگر کاری نبود که باید من از انجامش سرکشی میکردم این هم نوع دیگر سیلی بود صنف سوم مکتب بودم که این بار مشکل بدوشم گذاشته شد در همین خانواده زمانی صنف پینج بودم جریده را روی میز اتاق فرزند این خانواده دیدم در وسط صفحه اول که کلان نوشته شده بود پرچم و متاباقی نوشته های زیرین این عنوان درشت برای من مشکل بود به هرصورت شعری از لایق را دیدم و خواندم ومطالب در رابطه به کاندید بودن وکیل یکی از مناطق شهر کابل که نام زنده یاد ببرک کارمل در آن به درشتی نوشته شده بود خواستم این مطلب را بخوانم و تاجای خوانده بودم که پسر جوان داخل اتاق خود شد و با قهر جریده را از من گرفت و بد بد سویم دید و گفت اگر کسی دیگر میبود خوب سیلی کاریش میکردم من که سیلی روزگار را خورده و نمکش را چشیده بودم لبخند زدم و در دلم گفتم این لعنتی سیلی هر جا باید باشد پرسید چرا خنده میکنی گفتم هیچ فقط هیمنطور بعد وی کمی روی جریده و خبر نشدن پدر از این جراید برایم گفت و سوی کارش رفت . به هرصورت من بلاخره زندگی خود را در پناه گاه پهلوی چون من سیلی روز گار دیده ها از خانواده تا به جوان نوجوان یافتم و با استفاده از کتابخانه آن میحط و تماس با دوستان از فرزندی نجات یافته فرزند آن محیط با سفا و حزبم شدم که تا اکنون هم بنامش و بنام رهبران صدیقش می بالم و افتخار میکنم . در یکی از جلسات حزبی بیاد دارم که رفیق یعقوب برادر رفیع برایم گفت که خودت به یک مسولیت دیگر در نظر گرفته شدی و باید روز سه شنبه به این آدرس نزد یکی از رفقا که استاد است در پولتخنیک بروی . من پرسیدم که ارتباط حزبی من هم با این رفیق میباشد گفت در وعده دیگر با هم یکجا می بینیم یعنی که نه . در روز معین من باید مکتب میرفتم و وقت از محل زندگی راه پیمودم ، در پهلوی سیلو آدرس داده شده راپیدا کرده دروازه را دق الباب نمودم دیدم رفیق غیاثی که آنوقت تنها بنام استاد برای من معرفی شده بودند دررا باز کرد وداخل خانه شدم و رفیق غیاثی چای و نان تعارف کرد من غریب که کیک را روی میز دیدم اشتهایم سوخت چون درک من چیز دیگر بود و نادرست بود فکر میکردم که اگر من چای با بوره و توته نان میخورم باید همه چنین باشند اما راستی جراۀت نتوانستم تا توته از همان کیک را بخورم و دردش تا حال به دلم مانده که چرا نخوردم چون همان زمان لذت دیگر داشت . به هرصورت بعد از صحبت پیرامون دروس و زندگی خود بعد از ن رفیق عیاثی روی ضرورت ، مبرمیت و شیوه کار با جوانان سرم را خلاص کرد و به رفیق نورالله مرا معرفی کرد . اولین دید و بازدید ما در طرف خانه رفیق سپاهی در سرک طولانی پر از چنار صورت گرفت که نمیدانم چند بار آن سرک را گز و پل کردیم و من در صحبت های رفیق نورالله جدیت و گاه گاهی عصانیت را میدیم و متوجه حرف های رفیق غیاثی میشدم اگر راست بنویسم خود را هم براۀت میدادم چون جوان عصبی بودم و همه ناشی از عدم مطالعه وفهم پاین بود . به هر صورت کاررا شروع کردیم وبه همکاری رفقای عزیز هزیک سپاهی ، محب بارش ، متین روان شاد و سلام شهید از حلقه دوستان خود تا به سرحد قرغه ، افشار ، کارته مامورین و بعدن در لیسه که میرفتم اولی امانی و دوم لیسه میخانیکی کابل با یک عشق و امید برای فردای نسل جوان کار میکردم . چه زیبا بود برای نسل جوان ونوجوان آن وقت تشریح کردن ن مرام سازمان و چه زیبا بود که اگر همان 13فقره بعد از آن هم در نظر گرفته میشد . من در مکتب بهترین جای فعالیت سازمانی خود را در جمعیت سارندوی یافتم چون شاگرد مکتب بودم و پالندوی محصلین را احتوا میکرد و بسیاری از مواد مرام سازمان را در مقررات آن جمعیت میدیدم و موفق به جذب جوانان به سازمان با استفاده از کمک های درسی هم شدم ولی دردا که این موسسه و این جمعیت زیبا و بیطرف بلاخره طعمه اتقلاب شد و تا ختم نامش بالای کارمندان یکی از وزارت خانه های ما گذاشته شد و خودش مانند هزاران انسان دسته جمعی به گور دسته جمعی سپرده شد ! زمانی از لیسه میخانیک حرف میزنم آغاز کارم را به رفیق مزدک مجسم مسیازم که چه زیبا و چه با انرژی بود در معرفت با رفیق مزدک که آدرس دهنده هم برای من رفیق نورالله بود قبلن هم بنام رفیق فرید آشنائی داشتم زیرا بعد از زندانی شدن در کدام جلسه و کورس حزبی نبود که از رفیق فرید و دفاعیه شان یاد نمی شد بیاد دارم که در یکی از کورس ها ظاهر طنین با همان سبک خاص داشت همه را بسوی شهامت و مردانگی رفیق فرید دعوت کردند ورفیق یعقوب در دید و بازدید های انفرادی زمانی که نام از فرید میگرفت چنان سگرت دود میکرد که گوئی آب حیات می نوشد و به وجد صحبت میکرد . روز گار خوب بود نه تنها روز گار که در پهلوی حزب سازمان سبب رشد و تکمیل شخصیت و انسانیت برای من بود ما در آن زمان درد دندان و سر یکدیگر را تحمل کرده نمی توانستیم چون صمیمی و بدون مرض بودیم برای یک دیگر و به خاطر یک دیگر جان میدادیم و این شیوه را من در حلقه رهبری و کادر همان زمان سازمان یافتم . زمانی بود که از شب تا به دم دم صبح کتاب خوانده میشد و روی آن بحث میشد این کتاب چه بنیاد آموزش ،چه تاریخ حزب کمونست ویا الفبای مبارزه می بود و مدرس همه این ها برای ما مزدک عزیز بود . ما تحمل زشت گفتن و یاوه سرائی را به آدرس هیچ رفیق خود نداشتیم و به زودی عکس العمل نشان میدادیم پیوند ما صمیمانه و روابطه ما آگاهانه بدون الگو سازی و تابوت پروری بود . با علاقه وافر و انرژی از محبت و تشویق رفقا و بلخصوص رفیق فرید می شتابیدیم و می رزمیدیم نقش سازمانهای ما در حوادث گوناگون برجسته بود طور مثال در رژه و مارش تاریخی تشیع جنازه میر اکبر خیبر و قبل ازآن در مورد وحدت دو حزب به یک نام و دها های دیگر الی حادثه ثور 57 که از اصل موضوع ما همه به شمول رفیق مزدک در سرک طرف خانه محترم سلیمان لایق پیش دکان سنگ تراشی رفیق سپاهی آگاه شدیم که حرف دیگری نیست رفقا دست به عمل نظامی زده و در تاریکی شام بعد از شنیدن این خبر هرکس سوی خانه های خود رفت . و زندگی با سیلی های انقلابی رنگ دیگر را با خود گرفت . بعد از ثور 57 را ، رفیق داکتر وداد نگاشته اند و زیبا نوشته اند تنها چیزیکه میخواهم بنویسم و آن هم ارتباط به همان آموزش از دوران زندانی شدن مزدک عزیز دارد که ظاهر طنین همه را به این شجاعت و فروتنی و آگاهی فرا خوانده بود در شیوه کار با جوانان و ادامه آن رفیق شفیع هدایت یکجا با من و رفیق وداد مبتکر و طراح بود که همه با هم آنرا پذیرفته و عمل کردیم هیچ جوان را نخواستیم از حلقه سازمان خلقی جوانان که ببرک شینواری برای ما اعلان کرد دور سازیم و خود را همیشه در آن سازمان میافتیم و از تصامیم ناجوانمردانه شان از طریق رفقای خود آگاه می شدیم . برای من جالب بود که زمان ببرک شنواری سازمان را تسلیم میشد از فوتوهای که در مراسم تشیع جنازه میر اکبر خیبر در کتاب خانه وجود داشت نقد کرد و گفت اوس دا سازمان یو خلقی سازمان ده او خلکو ته خدمت کوی .ما را رخصت کرد و گفت دیگر به شما ضرورت نیست . بدون تردید نوشته داکتر وداد عزیز آغاز و بیانگر دشوار ترین و موفق ترین حیات فعالیت سازمان دموکرانیک جوانان افغانستان را در بر میگیرد که امید باز گشائی شده و شیر گردد تا مانند د افغانستان سارندوی تولنه نابود و فراموش نشود . از کوتاهی و گسست در نگارش پوزش میخواهم .

شرایط مخفی:

حادثه ثور شد، گویا انقلاب زنجیر شکن برای شکستن زنجیر های بعضی حزبی ها و تا گلو زنجیربند نمودن مردم و روشنفکران عدالت خواه و مبارز. میتنگ ها گرفته شد و شادی ها سر داده شد آهسته آهسته چون نم نم باران حرف های در مورد اختلافات در سطح رهبری و مخالفت رفیق کارمل در مورد کشتن داود و خانواده اش بیرون به چکیدن گرفت و شک و تردید بار آورد که واقعیت هم چنین بود که سر انجام به کودتای حزبی انجامید ، روزی در پوهنتون محفل پشتیبانی از انقلاب کبیر ثور و غریب و صغیر کش گرفته شده بود و فردای آن ما در مرستون چنین محفل را در پیش رو داشتیم در هردو محفل رفیق فرید مزدک شرکت نموده بودند بعد از ختم محفل رفیق فرید برایم گفت که فیض الله طوفان کرده بود و من به حرف رسیدم چنانچه جای نوشته بودم که از جمله مستعد ترین منشی ها بود وی از با استعداد ترین کادر همان زمان خود هم بود . در محفل ما جناب قادر آشنا روی ستیژ آمده و درجریان صحبت به پشتو شهادت خیبر را به زنده یاد ببرک کارمل مارک زد در این وقت یکی از بانوهای شجاع بنام حبیبه جان خوازک از جا برخواست و با صدای بلند در جریان صحبتش گفت که « ای دروغ میگوید درغگوی خائین » که در آن واحد حبیبه با خواهرش گرفتار شده و بسوی ولایت کابل سوق داده می شوند . خوب من متعلم بودم و سال اخیر درسم بود بعد از ختم درس امتحان کانکور داده و در جستجوی کار شدم خوشبختانه این بار سیلی روز گار مثبت تمام شد از نظر عباس خروشان ، عین الله عینی ، قادر اشنا و سگ های زنجیری شاان نجات یافته به بند برق کجکی معرفی شدم شنیده بودم که مردم در آنجا همه ضد دولت اند وویرانگر، مگر زمان که از نزدیک دیدم همه مصروف روزگار خود و پیدا کردن لقمه نان برای خانواده خود بودند وبس . بعد از سه ماه نامه از برادرم گلب اادین بدست آوردم که از موفقیتم در کانکور و شمولیتم در پولی تنخیک حکایت میکرد به بهانه رخصتی خود را به کابل رساندم ودر قریه شیوکی مسکن گزین شدم فردا در صحن دانشگاه یا پوهنتون کابل نزد بورد اعلاتات خود را رساندم و دیدم که من در انتخاب دومم کامیاب شده ام و خواستم به لیله پولتخنیک شامل شوم خود را در گیر قصاب دادم تا سند از زندگی خود را در قلمروش بدست آورم وبواسطه آن سند شامل لیله شوم مگر چنین نشد بر عکس عین الله عینی با دارودسته خود تصمیم گرفتند تا بنده را دستگیر نموده و در پهلوی دیگر اشراف زاده ها قرار دهند . برای یک ماه در همان چار ئیواری خود را قید کردم و بعد از یک ماه و چند روز به مساعدت یکی از دوستان که آشنائی نزدیک با ریس تدریسات مسلکی داشت تقرر معلمی را در مکتب تنخیک ثانوی حاصل کردم و در همه این گیرودار و خم و پیچ روز گار باز هم اینبار بروت های کشال و بد فوکس سبب نجاتم میشد که حتی مامور بخش معاشات برای حل مشکلش داشت از من کمک بخواهد تا مدیر مکتب ر ا واسطه شده و کمک اش نمایم آنجا فهمیدم که یک قدرت دیگراین نوع بروت ها است. باید نوشت که در مدت کم وبیش از سه ماه هیچ نوع رابطه سازمانی با هیچ رفیق نداشتم چون در گوشه از میهن موظف به خدمت شده بودم بعد از برگشت دوباره به کابل تلاش نمودم به شکل از اشکال رابطه خود را با رفقا تامین نمایم که چنین هم شد بعد مدت کوتاه رابطه به حلقه مرکزی مخفی گاه رابطه من با رفیق شمس وبعدن با رفیق نظر برهان تامین شده و در عرصه های نظامی و ملکی مصروف کار با نسل جوان بودم دوخاطره که برای من جالب اند دیدار با رفیق مزدک در شرایط مخفی است که این دیدار به مثابه یک انرژی برای من تمام شد و بعد از آن دیدار با ایشان در صبح وقت روز شش جدی و خطاب شان که « کجاستی انتی سویتیست » من درک کردم که همان صدای ناله و فریاد مردم را که اسمان خراش های شوروی سابق شب و روز سبب آزار شان میشد در یکی از جلسات نققد نموده و شریک تمام جرم که امین و تره کی بالای مردم ورفقای ما روا داشته بود از ژرفای قلبم بیان کردم به مزدک عزیز گذارش داده شده است که باید هم میشد چون در آن زمان منبر و عشق همه از بالا تا پاین همان شوروی و حزب کمونست شوروی بود . بعد از احوال پرسی بجای که موظف شدم رفتم و کار را با جوانان آغازکردم . هوا سرد بود پای پیاده سوی افشار روان شدم برایم جالب بود که در کارته مامورین دو تانک توقف داشت و همه روس ها بودند ، من را استاد کرده و می پرسند پرول ، پرول ومن نمیدانم چه میگویند نا خدا گاه از زبانم برامد ببرک کارمل سویم دیدند و رهایم کردند و به راه خود ادامه دادم این پرول را رفیق ناصر شوکت برایم معنی کرد که شفر خاص بین قطعات گذاشته میشود و در شرایط خاص باید مورد استفاده قرار گیرد و آن زمان پرول بازو بند سفید بود که من نداشتم به هرصورت در محل که موظف شده بودم رسیدم ولی دردا که هر لحظه قاتلین رفقای خود را میدیم و می سوختم . از تبصره در این مورد میگذرم به هر صورت ایبنار کار را از انجمن نه بلکه.از سازمان اولیه آغاز کردم .

شش جدی وحضور شوروی ها و تحریک مردم بر ضد حزب و رهبری

پرچمداران و رهبری جناح پرچم حزب از همان آغاز در بین مردم از محبوبیت خاص برخوردار بودند اما دردا که حضور نظامیان شوروی همه این محبوبیت را از بالا تا پاین خد شه دار ساخت و مارک وطن فروشی را به رخ ما کشید گرچه دعوت نطامی های شوروی چون آفتاب روشن است که توسط کی صورت گرفت و قانونی هم کدام مرجع می تواند دعوت کننده باشد که ما در زمینه هیچ کاره بودیم . بعد از شش جدی طوریکه در بالا نوشتم کار را از سازمان اولیه جوانان در مربوطات ناحیه دوم آغاز کردم وبعداز مدت رفقا لازم دیدن ومن را به صفت معاون کمیته ولایتی کابل سازمان گماشتند که در آن زمان منشی از جناح خلق بنام سپین جان یک کس بود .روزی پلان شد تا جهت ایجاد کمیته های سازمان به ولسوالی ها رفته وکار را آغاز نمایم در آن زمان در دو ولسوالی سازمان فعال داشتیم ولسوالی بگرامی و ولسوالی ده سبز در دیگر ولسوالی ها باید سازمان ایجاد میشد در پلان برای منشی کمیته ولسوالی پغمان و برای معاون ولسوالی شکردره و میر بچه کوت در نظر گرفته شده بود من ورفیق قادر که مسولیت تشکیلات را داشت سوی ولسوالی شکردره و میر بچه کوت حرکت کردیم و نا وقت روز از شکرده بدون دست آورد و از میربچه کوت با ساختن کمیته ولسوالی دوباره برگشتیم فردا آنروز باید در جلسه صبحانه که تحت ریاست منشی دایر مشید گذارش ارائه میکردیم تا نا وقت های روز انتظار منشی را کشیدیم و بنا بر عوامل و باریکی های همان زمان جلسه دایر نشد چون منشی را باید رعایت میکردیم زیرا آزموده را تحمیلی بار دگر آزمایش میکردیم چند روز بعد منشی آمد و از مصروفیت زیاد خود در اداره کاری اش بیان کرد و پوزش خواست همان پوزش بود و که رفت و رفت . ما تلاش خود را کردیم و کمیته ها و سازمان های جوانان را در همه ولسوالی های کابل ایجاد و فعال نمودیم که همکاری کمیته های حزبی در زمینه نقش موثر را داشت .بعد مدت جلسه کادر ها و فعالین شهر وولایت کابل تدویر گردید و در مسائل تشکیلاتی من کمترین را به صفت منشی انتخاب نمودند و اینجا بود که دوره سربازی را باید سپری میکردم و مسرورم که بدون گزند و خدعه با همکاری رفقای عزیز خود هر یک انجینر قادر ، سامعه اخلاص ، احمد شاه راستا ، وحید کشتمند ، جانعلی نورسگر و بعد ها نصیر ولی ، سامعه مازیار ، ممتاز میرناگل و شاولی تکل و کریمه جان این دوره رابا دست آورد کم اما با صداقت و همدلی سپری نمودم دوخاطره از خاطره های کمیته ولایتی . 1/ روزی جهت ایجاد سازمان علاقه داری گلدره مربوط ولسوالی شکردره چون مکتب در آن جا وجود داشت با همکاری مجتبی که از با وقف ترین کارمندان تخنیکی آن زمان سازمان بود به دریوری رشید دریور با دو میل سلاح کلشینکوف عزم سفر بستیم نزدیک مکتب گلدره به خاطر خریدن قطی سگرت توقف کردیم واز موتر پاین شده خواستم قطی سگرت بخرم دکان دار که مرد کهن سال و مهربان بود سگرت را برایم داد و پرسید کجا میروید من گفتم به مکتب میرویم کمی کار داریم وی با سیمای گرفته و تاثر گفت حیف جوانی تان اگر از من می شنوید دور بخورید و برگردید در همین زمان رشید دریور متوجه مرد های مسلح در بالای تپه شده و صدا زد رفیق سرمند داخل موتر شوید من هنوز درست درجای ننشسته بودم که رشید روی موتر را دور داد وما فرار را برقرار تر جیع دادیم و چند روز بعد تر خبر شدیم که آن دکاندار محسن را به اتهام جاسوسی از موجودیت این جنایت کا ران به شهادت رسانده بودند که روانش با جمع شهدای راه انسانیت شاد و خجسته باد . 2/ در یکی از عید ها که بطور یقین عید قربان بود بنا بر پیشنهاد منشی کمیته ولسوالی جوانان رفیق راستا و منشی حزبی رفیق افضل یکجا با رفقا فاروق ثواب ، احمدشاه ، ممتاز و ظریف به دریوری رشید سوی قریه بت خاک ولسوالی بگرامی حرکت کردیم بعد از نماز عید ملای مسجد حرف های خود را گفت و در ختم تقضا صورت گرفت تا من هم به نمایندگی از کمیته حزبی و سازمان جوانان این روز را برایشا ن شاد باش و تبریک بگویم حرف روی همسایه داری و بلاخره همسایه های وطن چرخید و بعد از توضحات و تشریحات یکی از نماز گذاران از جا برخاست بالای حزب و دولت و شوروی ها تاخت و شتافت و دل را از درد و غصه خالی کرد من که کمترین همه این رفقا بودم با تمام نرمی با مثال های زنده از روزگار و بطور خاص قبل از شش جدی و تغیرات که در رفورم ها آمده بود به حضار بیان داشتم و مردم بلی بلی گفته حرف های نا چیز من را قبول نمودند نماز و وعظ و گپ ختم شد نماز گزاران هر یک از ما دعون نمود تا در قربانی و شوربای قربانی شان همه مهمان شویم ولی ما را ترس فرا گرفته بود و محل بدست حکمتیار بود با سپاس از همه خواستیم از راه که آمدیم دوباره برگردیم در این قت یکی از دوستان منشی کمیته حزبی نزدش آمده و عید مبارکی را بهانه نمود ه به ما فهماند که در راه برای بشما مین فرش نموده اند بهتر است از راه سرک پلچرخی بروید وی ما رابا این گوشزد از مرگ حتمی نجات داد

بعد از کمیته ولایتی چون زون ها در آن زمان ایجاد شده بود من را در آمریت زون مرکزی که ولایات کابل ، پروان ، کاپیسا ، لوگر ، وردک و بامیان را در بر داشت موظف ساختند از کار در زون مرکزی بیشتر وقت خویش را در ولایات دیگر سپری نموده و در ولایت کابل با داشتن منشی مجرب ، با فهم و با پشتکار « رفیق آراشید » که از همان آغاز سازمان جوانان افغانستان با نسل جوان در کار مصروف بودند کمتر سرو کار داشتم . در زمان مصروفیت در زون مرکزی خاطره بیادم آمد که : یکی از روز ها با مشاور زون عزم سفر را به ولایت پروان نموده و بعد از دید و بازید از کمیه شهری وولایتی ولایت پروان و مالاقات با منشی حزبی رفیق آصف نبرد گپ در مورد ولسوالی پنجشیر چرخید و مسول عدل دفاع که سنگر تخلص میکرد خواست تا به پنجشیر رفته و مشکلی را برسی نماید من و مشاورم هم علاقه گرفتیم و روانه پنجشیر شده و شب را در قرارگاه مشترک نظامی روسها و افغانها واقع در انابه«عنابه» پنجشیر سپری کردیم از همان تاریکی شام تا دم دم صبح دو طرف در زد خورد و صدای راکت و مرمی مصروف بودند و با هر انفجار هاوان من و مشاورم یک قد می پریدیم ولی شب را زنده صبح کردیم و فردا روانه شهر چاریکار شده از آنجا به بگرام و از بگرام به کابل امدیم زمانی به کمیته مرکزی رسیدیم اطلاع یافتم که فیصله شده تا سپاهیان انقلاب به پنجشیر فرستاده شود خوب شرایط جنگ بود و فیصله حزب ساعت 4 عصر بود که رفیق مزدک تعداد از رفقا را که اگر اشتباه نکرده باشم رفقا نظر برهان ، حنیف بکتاش ، داود مازیار و زنده یاد انور صفدری را که من هم در جمع شان بودم جمع نموده و از فرستادن جوانان به پنجشیر همه را مطلع ساخته و وظایف خاص را به همه سپردند بدون مبالغه و خود خواهی من مخالفت خود را در مورد اعضای سازمان در ترکیب سپاهیان انقلاب ابراز داشتم و برای اولین بار جسارت نمودم مگر اثر گزین تمام نشد و فردا صبح سپاهیان انقلاب با مارش ظفر آفرین شان بسوی اجرای وظیفه حرکت کردند و اولین زربه را در گلبهار رفقای ما متقبل شدند که تعداد از جوانان ما شدید زخم برداشتند و به کابل فرستاده شدند بیاد دارم که فردین عزیز هم در جمله جراحت برداشته ها بود . حادثه جالب گلبهار و موتر تبلیغاتی را که ما در آن بودیم میشود با شیر و شکرآن رفیق ضمیر «شوخک» با شما شریک سازد . لازم میدانم که یاد آور شوم ما در جریان کار ووظیفه با هم دیگر جدی میشدیم و تند زشت میگفتیم ولی هرگز بد نمی گفتیم و بدبین نمی شدیم وتوطه و دسیسه نمی ساختیم و بین ما دوباره فضا همان فضای همدلی و اعتماد بود هر زمان که احساس بی اعتمادی بروز میکرد تشویش همه را فرا میگرفت زیرا در واقعیت ما یک خانواده نهایت بزرگ و صمیمی بودیم و هیچ نوعه خدشه را دربین خانواده تحمل نداشتیم هر چه بود رو برو و پوست کنده میگفتیم وهمه این گفتن ها برای بهبود کار و روابط ما بود هر گز از عقب خنجر نمی زدیم و در صدد اتهام و تحقیر از بالا تا پاین نبودیم این یک رمز بزرگ موفقیت وپایه داری صمیمیت رهبری کادر ها و فعالین سازمان دموکراتیک جوانان بود که تا اکنون پا برجا و جاودانی خود را دارد. بعد از زون قرار گاه مرکزی ساخته شد و من در ترکیب این قرارگاه تحت اداره شعبه تشکیلات که رفیق شمس مسول آن شعبه بود موظف شدم و بعد از سفر نا تمام در تاشکند و خود کشی یکی از اعضای گروپ به کابل آمدم و یا شاید هم خواسته شدم و به یکی از اداره های خدمات اطلاعات دولتی در بخش جوانان بنا بر تقاضای آمر سیاسی آن ادره یعنی ریاست ده موظف شدم تا به مدیریت جوانان و بعد از پلنوم 18 غرض با سواد شدن و آموختن به یکی از موسسات تحصیلی به مسکو اعزام شدم در جریان تحصیل بار بار دوستی تقاضای فرار را نمود تا به آلمان با خانواده یکجا فرار کنم ولی برای من وطن و خدمت به وطن و پیوند رفاقت و حزبیت اولویت داشت این پیشنهاد را نذپرفته به وطن برگشتم و به اداره مربوطه خویش مراجعه نمودم دیدم که فضا و هوا طور دیگر است و زمام داری از سخره به مقیم پیکار مشهور به« مقیم کور» که با یک چشم ده دید داشت، انتقال نموده است . شرایط کار را نا مساعد دانسته تا تعین سرنوشت بعد از یک بگو مگو با مقیم پیکار در گوشه خانه نشستم تا با وساطت رفیق داود مازیار و حمایت رفیق مزدک از وزارت امنیت دولتی سبک دوش و به شورای مرکزی ایفای وظیفه نمودم باز هم سروکارم با جوانان در شعبه روابط سیاسی حزب که به ریاست رفیق سخی مرجان و معاون بخش هم رفیق اسلم بود الی سه روز فبل از سقوط حزب مصروف بودم. . یاد از خاطره ها بود نه خود نمائی اگر جسارت نمده باشم و کمبود صورت گرفته باشد همکاران با بزرگی و فهم والای که دارند این کمترین را معذور بدارند . در فرجام آنچه ذهنم یاری کرد ولازم بود به شکل پراگنده با شما شریک ساختم و آنچه در ختم میخواهم بنویسم چنین قلم زده و سیاه مشق میدارم . برای همه ما زمانی یا اوغایتا کلمه رفیق با عظمت تر و الا تر از هر کلمه دیگر بود رفیق یعنی برادر ، همدرد ، همدل و یار روزگار خوب وبد . متاسفانه رویداد های سیاسی بنا بروابستگی سازمان به حزب و عضویت ما در حزب شرایط را تیره و روابط و صمیمیت ها را خدشه دار ساخت بدون اینکه همه به این اصل فکر میکردیم زمانی که تصمیم را برادر بزرگ اتخاذ نماید آن تصمیم باید عملی گردد که چنان هم شد بجان یک دیگر فتادیم و بد بینی ها را ایجاد کردیم روی جزئیات آن در این خاطره نمی پردازم چون آن حادثه و تغیر و تبدیل بدست ما نبود اسناد محرم کمیته مرکزی حزب کمونست شوروی سابق در زمینه صراحت دارد . . . تفاوت کاری سازمان با اتحادیه به برداشت من عبارت از استقلال یا نیمه استقلال اتحادیه از حزب بود چرا نیمه؟ به خاطریکه رهبری و کادر سازمان به شکل از اشکال رابطه تا سرحد عضویت کمیته مرکزی با حزب داشتند ولی در برنامه اتحادیه جوانا ن تفاوت کاری زیاد در نتاسب به سازمان دیده میشد . ما رفیق بودیم از رفیق عزیز گرامی در دیار مهاجرت عزیز و گرامی نسبت به رفیق بیشتر در سخن وقلم مورد استفاده است که با تاسف این هردو هم بنا بر دلایل زیر سوال قرار گرفت چه زیبا بود بیان بی آلایشانه کلمه رفیق . ! . . . بلی آنچه انجام دادیم و آرزو داشتیم سعادت مردم و آبادی و آزادی وطن بود ولی در همه این کرد و ناکرد ها کمودات وجود داشت که از عدم حضور ما خصم بهره میگرفت و سرمایه گذاری تبلیغانی میکرد . وآن هم دوری از دهقان ، پیشه ور ، کارگر وروحانوین بود ما کمتر به رسم و عنعنه مردم ما توجه می نودیم مساجد محل پروپاگند خصم بود و ما همه در دوران حاکمیت به آن ارزش نمی دادیم چون باور به آن نداشتیم ولسوالی ها را و مکاتب را با ساختن خانه های دوستی خود نا امن و به آتش میکشانیدیم . کمتر به خواست های نسل جوان رسیدگی میکردیم و در نهایت خلاف مرام حزب که سازمان هم مقلد آن بود آزادی بیان و احزاب را تابوت نموده و به خاک سپردیم میدان را از خود دانسته و خود را عقل کامل می پنداشتیم . . همکاران محترم : در طول کار مشترک و بطور خاص در دیار مهاجرت و درد دوری از وطن و دوستان اگربا سیاه مشق ها ویا حضوری من خاطر را ازرده و سبب ناراحتی رفیق شده باشم پوزش میخواهم صراحت میدهم که برای من همه با هر گرایش و دیدگاه و آرمان که اند رفیق اند وقابل حرمت . اگر در جای زیاده روی در تبارز خود نموده ام هرگز هدف خود نمائی نبوده بلکه خود را مانند همه اعضای عضو برگه دانسته و فکر میکردم از حق خود استفاده می نمایم هر چه بوده روبرو گفته و یانوشته ام هر گز از عقب به خنجر زدن مواصلت نکرده و رسم یاری و رفاقت نشکسته ام برای من همدلی ، همرنگی و صمیمیت رفقایم چون هوا جهت تنفس ارزش داشت ودارد و اگر عزیز و گرامی نوشتم در آن کلمه هیچ مرض و غرض سیاسی . بادرود ها و الوداع وجود نداشته و این واژه ها برایم در شرایط غیر وابستگی سیاسی و تشکیلاتی قدسیت و اولویت دارند . همه را حرمت میگذارم و همه برای من عزیز و گرامی اید بادرود

 

تاریخ س.د.ج.ا از ایجاد تا 1992 کار بیشتر و دقیق را یجاب میکند. نگارنده در نظر دارد این بحث را بکمک دوستان ادامه دهد. لطفاً معلومات و نظرات خویش را به سایت مشعل و یا به آدرس خود نگارنده بفرستید.

: